بعد از قطع تماس، قاسم راننده مخصوصش را به دنبال شیوا فرستاد و خودش به سالن برگشت و بار دیگر به امیر و مهرداد پیوست. دقایقی بعد شیوا با دسته زیبا وارد سالن شد. خان جان باخوشحالی به استقبالش رفت، او را بوسید و گفت:
_چرا انقدر دیر عزیزم؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان، اما خیلی درس داشتم. این گلها قابل شما را ندارد.
خان جان گفت:
_ای ناقلا! این گل ها را برای من آوردی یا فرهاد؟
شیوا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
_چه فرقی دارد؟ شما یا فرهاد...
و هر دو به سمت فرهاد رفتند. او از آن شب که فرهاد خیلی غیر مترقبه از او خواستگاری کرده دیگر جرات رو به رو شدن با او را پیدا نکرده بود و حالا به سمت او گام برمی داشت دست و پایش می لرزید و احساس می کرد زیر نگاه های مشتاق فرهاد در حال آب شدن است. در عین حال بی تاب دیدن و صحبت با او بود. وقتی به جمع آن ها رسید با صدایی مرتعش گفت:
سلام... شبتان به خیر.
امیر سرش را بلند کرد و گفت:
_سلام دخترم، آمدی؟
فرهاد با تبسمی به او نگاه کرد و گفت:
_سلام خانم دکتر، حالتون چطوره؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_متشکرم، شما چطورید؟
فرهاد پاسخ داد:
_من هم خوبم. خیلی خوش آمدی.
شیوا با مهرداد هم احوالپرسی کرد. گلها را روی و با خان جان به سمت شکوه رفت. با پیوستن به شکوه نفس راحتی کشید و گرم صحبت با او شد. لحظاتی بعد از مهمانان دعوت شد تا برای صرف شام به سالن بزرگ و زیبای پذیرایی بروند. خان جان از شیوا خواست تا سر میز آنها بنششیند. امیر و مهرداد در حال برنامه ریزی برای طراحی های آینده سر یک میز نشستند.
خان جان در حالی که لیوان شیوا را از نوشابه پر می کرد گفت:
_خب فرهاد، کی قراره که قولی که به من دادی را عملی کنی؟
فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و معترضانه گفت:
_مادر... حالا...؟
خان جان پرسید:
_چرا حالا نه؟ مگر قرار نشد تا قبل از نوروز مراسم عروسیتان را بر پا کنیم.
با این حرف خان جان، غذا در گلوی شیوا پرید و چند سرفه پی در پی کرد.
خان جان گفت:
_شیوا جان... چی شد مادر؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تقصیر شماست. بگذارید منو شیوا چیزی از مزه ی این غذا بفهمیم.
خان جان با شوخی گفت:
_صحبت از عروسیتان نه تنها باعث بی مزه شدن غذا نمی شود بلکه آن را بیادماندنی هم می کند. شیوا نظر تو چیه؟
شیوا سرش را پایین انداخت:
_من ... من نمی دانم خان جان...
خان جان گفت:
_اجازه بدهید با امیر صحبت کنم.
هر دو همزمان گفتند:
_حالا نه...
خان جان خندید و گفت:
_چه تفاهمی! در ضمن منم منظورم امشب نبود. در آینده نزدیک ای کار را خواهم کرد.
فرهاد مقداری از نوشابه اش را نوشید. دست از خوردن کشید و گفت:
_مادر... من که گفتم وقت لازم دارم تا بتوانم خودم را آماده کنم. من هنوز نمی دانم این موضوع را چطور با امبر در میان بگذارم.
خان جان گفت:
_معلوم هست شما دو تا می خواهید چیکار کنید؟ این کار را بسپارید به من. خودم خیلی راحت همه چیز را به امیر می گویم. اما در مورد فرصت، من فقط تا سال نو به تو فرصت می دهم، فهمیدی؟
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_بله مادر... خوب فهمیدم.
خان جان از جا بلند شد و گفت:
_خیلی خب همه چیز حل شد. می روم ببینم کسی چیزی کم نداشته باشد.
و به این بهانه آن دو را تنها گذاشت. فرهاد به صندلی تکیه داد و در حال روشن کردن سیگارش به بشقاب شیوا نگاه کرد و گفت:
_چرا غذایت را نخوردی؟
شیوا به غذای فرهاد نگاه کرد و گفت:
_خودت هم غذایت راتمام نکردی!
فرهاد گفت:
_این دو روز تمام فکرم متوجه عکس العمل پدرت در برابر خواسته ام بود. فکر می کنی چه برخوردی داشته باشه؟
شیوا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
_نمی دانم... سعی کردم به این موضوع فکر نکنم.
فرهاد با طنز گفت:
_فکرش را بکن که مثلا.... مثلا با اردنگی مرا بندازد بیرون.
شیوا لبخندی زد و گفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:
_برای همین قدم جلو نمی گذاری؟
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_این تازه برخورد خوبش است، به برخورد ها ی بدتر هم فکر کردم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_مثلا حلق آویزت کند!
فرهاد گفت:
_خب معلومه. چطور خودش را راضی کند که دخترش را، یکی یک دانه اش را به پیرمردی چون من بدهد؟
شیوا معترضانه گفت:
_فرهاد...؟!
فرهاد کمی به جلو خم شد و گفت:
_چیه؟ دیدن من برایت کافی است یا... یاداوری سن و سالم ناراحتت می کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)