روز بعد فرهاد در میان جمعی از دوستان و آشنایان و عده ی زیادی خبرنگار، در میان دود اسپند از روی خون ریخته شده گوسفند ذبح زده، قدم به ویلایش نهاد. برای او که یک سال در بیهوشی و بی خبری به سر برده بود همه چیز تازگی داشت. خان جان برای شب بعد به خاطر بازگشت سلامتی فرهاد، در ویلا ترتیب یک مهمانی داد.

در این بین شیوا ناباورانه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشید. بارها و بارها جمله ی فرهاد را برای خود تکرار کرده بود تا شاید باور کند که خواب نبوده است و مثل همیشه پروانه اولین نفری بود که از قضایا باخبر و در شادی او شریک شد.

شب مهمانی در تمام مدتی که مهمانان با دسته گلهای زیبایشان وارد ویلا و سالن گرم و با شکوه می شدند، فرهاد چشم به در دوخته بود، تا اینکه بالاخره امیر از راه رسید، اما بدون شیوا! یک راست به سمت فرهاد رفت و گفت:

_سلام فرهاد جان، حالت چطوره؟

فرهاد به گرمی دست او فشرد و گفت:

_سلام... متشکرم. خیلی بهترم.

در حالیکه همزمان با هم روی مبل می نشستند، پرسید:

_پس شیوا کجاست؟

امیر پاسخ داد:

_فردا یک امتحان مهم داشت. خیلی سلام رساند و خواست که از تو و خان جان از طرف او عذر خواهی کنم.

فرهاد با کمی تردید گفت:

_خب شام را که با ما می تواند صرف کند. اگر اجازه دهی موقع شام راننده را به دنبالش می فرستادم.

امیر با بی خیالی گفت:

_اشکالی نداره... البته اگر شیوا دست از سر کتابهایش بردارد.

فرهاد گفت:

_خودت چرا انقدر دیر آمدی؟ مهرداد کجاست؟

امیر گفت:

_هر دو تا همین الان شرکت بودیم. داشتیم یک گزارش کامل از احوال شرکت برایت تهیه می کردیم. مهرداد رفت منزل و گفت سعی می کند خیلی زود خودش را برساند.

فرهاد پرسید:

_شرکت خیلی متضرر شده؟

امیر پاسخ داد:

_من و مهرداد نهایت سعی مان را کردیم تا از ورشکستگی شرکت جلوگیری کنیم، موفق هم بودیم. ولی این آخریها.... خدا به دادمان رسید و تو به هوش آمدی والا شرکت با کلی بدهی ورشکست می شد. البته خیلی از موقعیت های خوب مثل زمین های آقای فرهود را از دست دادیم. یادت که هست قرار بود معامله اش کنیم؟

فرهاد با سر تایید کرد:

_بله خوب یادم هست که تقاضای سارا برای دریافت مهریه اش همه چیز را به تعویق انداخت.

امیر گفت:

_بله به تعویق انداخت. چون آقای فرهود خیلی مایل بود با ما معامله کند به همین خاطر به ما چند ماهی فرصت داد و از فروش زمینش به شرکتی دیگر خودداری کرد. متاسفانه با تصادف تو مجبور به فروش زمین شد. البته من و مهرداد کمی سرمایه اولیه برای خرید زمین داشتیم اما بهتر دانستیم که با آن کارهای نیمه تمام را به پایان برسانیم و از ورشکستگی جلوگیری کنیم.

فرهاد سیگارش را روشن کرد و گفت:

_گفتی زمین را به کدام شرکت فروخته؟

امیر پاسخ داد:

_به شرکت ساختمانی نوین، رقیب سرسختمان. همه را پاساژ زده، باید ببینی. آگهی فروش هم داد .

فرهاد پرسید:

_با چه قیمتی؟

امی پاسخ داد:

_سرسام آور... مطمئنا کسی با این قیمت ها اقدام نمی کند. البته اگه پول باشه می ارزه.

فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:

_با شرکت ما معامله نمی کنند؟

امیر لبخندی زد و گفت:

_مطمئنا اگر بفهمند که تو خریداری قیمت ها را دو برابر می کنند.

فرهاد گفت:

_تو و مهرداد به عنوان خریدار جلو بروید.

امیر گفت:

_آنها خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستند. شاید مهرداد را نشناسند اما می دانند که من در شرکت تو کار میکنم. تازه مگر قراره با پاساژها و مغازه ها چه بکنی؟ اگر بخواهی به کسی دیگری بفروشی زیاد سود نمی کنی. به هر حال بهتره در این مورد با مهرداد صحبت کنی. انگار تشریف آوردند.

فرهاد به در ورودی نگاه کرد. مهرداد و همسرش شکوه سرگرم احوالپرسی با خان جان بودند. بعد از آن یک راست به سمت او آمدند. بعد از یک احوالپرسی دوستانه، شکوه از آنها جدا شد و آنها ساعتی به بحث راجب کارهای شرکت پرداختند و بعد راجب اتفاقاتی که در این یک سال افتاده بود صحبت کردند. از چگونگی طلاق سارا، استعفای بهرام پور از شرکت، آمدن لوییس به ایران و فوت ناگهانی باجناق امیر و رفتن همیشگی بی بی به اصفهان و اتفاقات دیگر حرف زدند. بعد از پایان صحبت هایشان فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و از جا بلند شد و گفت:


_می بخشید من الان برمی گردم.

امیر گفت:

_می خواهی کمکت کنم؟

فرهاد با خنده گفت:

_اوه... نه... بدون کمک هم می توانم تاتی تاتی کنم.

و هرسه خندیدند. فرهاد اول به سمت خان جان رفت و آرام به او گفت:

_مادر لطفا بگویید شام را آماده کنند.

خان جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

_باشه می گویم میز را بچینند. اما تو کجا می روی؟

فرهاد گفت:

_جایی نمی روم.

و از سالن خارج شد و یکراست به سمت کتابخانه رفت. روی کاناپه کنار میز تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد. لحظاتی طول کشید تا ارتباط برقرار شد. بعد از برقراری ارتباط و شنیدن صدای شیوا گفت:

_سلام شیوا... شب بخیر.

شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی و بریده گفت:

_س...س...سلام... شب...شب تو هم بخیر. امیدوارم که... بهتر شده باشی.

فرهاد که متوجه هیجان او شده بود لبخندی زد و گفت:

_متشکرم.... چرا نیامدی؟

شیوا پاسخ داد:

راستش... راستش درس داشتم... فردا یک...

فرهاد در دنباله ی حرف او گفت:

_یک امتحان مهم داری درسته؟

_شیوا گفت:

_همین طوره.

فرهاد گفت:

_قرار نشد اعتراف و تقاضای من از تو باعث فراری شدن تو از من بشه.

شیوا با دستپاچگی گفت:

_نه... نه... اصلا این طور نیست. من... گفتم که امتحان دارم.

فرهاد گفت:

_پس مرا از دیدن خودت محروم نکن. برای شام منتظرت هستم. تا تو آماده شوی راننده ام آنجا رسیده. قبول؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_بسیار خب...

فرهاد گفت:

_منتظرتم. فعلا خداحافظ.