پرستار شیوا را تا در اتاق رساند و گفت:

_می خواهی همراهت بیایم؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_متشکرم. اما می خواهم تنها باشم.

پرستار با تبسم از او جدا شد. شیوا دچار هیجان شده بود. نمی دانست بعد از یکسال چگونه باید با او رو به رو شود. نفس عمیقی کشید و دستگیره رد را گرفت. احساس کرد با دیدنش دوباره غش خواهد کرد. کمی صبر کرد و بعد دوباره نفس عمیقی کشید و با تردید دستگیره در را پایین کشید. آهسته در را باز کرد و این پایان انتظار برای چشمان عاشق و انتظار کشیده هر دو بود. شیوا همان جا جلوی در ایستاد و فرهاد مشتاقانه او را می نگریست. کمی به خود مسلط شد.

فرهاد گفت:

_سلام شیوا... بیا داخل.

شیوا در را بست و با گام های لرزان به سوی او رفت و گفت:

_سلام... خوشحالم که دوباره تو را...

بغض اجازه نداد که او حرفش را ادامه دهد و جمله اش را کامل کند. دلش می خواست بگرید، می خواست برای یک بار هم که شده فرهاد عاشقانه صدایش کند. لااقل در آن یکسال رنج و اندوه بیماری او، شکننده اش کرده بود. صورتش را با دستانش پوشاند.

فرهاد تبسمی کرد و گفت:

_شیوا دستهایت را بردار، می خواهم ببینمت. می خواهم ناجی خودم را ببینم.

شیوا دستهایش را از روی صورتش برداشت. اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست و آهسته گفت:

_آنکه دوباره به تو عمر داد خدا بود.

فرهاد گفت:


_بله... لطف او و... در این یک سال روی صخره ای به بلندی هفت آسمان اسیر بودم. من بالای آن صخره تک و تنها روی تکه سنگی نشسته بودم. در حالی که بوی مرگ از اطراف به مشام می رسید. من تو را احساس می کردم که برای نجات من از آن صخره بالا می آمدی. با مرگم مبارزه می کردی. من سرد و بی حس شده بودم و تو برای رسیدن به آن صخره تلاش می کردی. حکم آزادی من در دستهای تو بود. این اواخر انقدر به من نزدیک شده بودی که من حتی زمزمه هایت را می شنیدم. یکی از غزلیات حافظ را می خواندی درست نمی گویم؟
شیوا ناباورانه به او لبخند زد و روی صندلی نشست و گفت:
_پس تو تمام این مدت صدایم را می شنیدی؟
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بالاخره بالای صخره رسیدی. احساس کردم اگه بیشتر از این به من نزدیک شوی تمام تلاشت فنا میشه. چشمانم را بستم و منتظر اتفاق بعدی ماندم. رطوبت گرمی روی انگشتانم احساس کردم و همان باعث شد تا چشمانم را باز کنم. دیگر از آن صخره خبری نبود. من اینجا بودم. هیچی به یاد نداشتم و تو را دیدم. سرت را روی تخت گذاشته بودی. به نظرم رسید خوابیده ای و در خواب گریه می کنی. سعی کردم بیدارت کنم. وقتی با تکان های من بیدار نشدی فهمیدم بیهوش شدی. تو زندگی دوباره به من دادی.

شیوا گفت:

_این لطف خدا بود که شامل حال همه ی ما شد. یک معجزه است! بابا می گفت همه از تو صحبت می کنند.

فرهاد لبخندی زد و با همان صدای آرام و زمزمه وارش گفت:

_بله درسته، لطف خدا و.... به هر حال احساس خوبی دارم. با اینکه از مادر شنیدن سارا طلاقش را گرفته...
شیوا گفت:

_متاسفم. من خیلی سعی کردم که او را منصرف کنم.

فرهاد گفت:

_چرا؟ می خواستی بعد از بهبودیم باز هم از جانب او رنج بکشم؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:

_خودت به من یاد دادی که همیشه با طرف مقابلم اتمام حجت کنم تا دینی بر گردنم نمانند.

قلب فرهاد پر از عشق شد. با این اشاره مستقیم شیوا دیگر راهی برای فرار وجود نداشت. خودش هم از پنهان کاری خسته شده بود. باید همین جا به همه ی نگرانی ها و خواهش های درونی اش پایان میداد. شیوا به او نگاه کرد. بیشتر از هر زمان التماس در نگاهش موج می زد. باید پاسخ او را می داد. گفت:

_شیوا، من... من همیشه باعث رنج و اندوهت بودم در حالی که هیچ وقت نمی خواستم تو را غصه دار ببینم اما... باور کن من مجبور بودم در مقابلت خود دار باشم. حالا احساس می کنم باید... باید اعتراف کنم و قبل از اینکه با پدرت صحبت کنم بگم که...

و سکوت کرد. شیوا سرش را پایین انداخت. همیشه منتظر چنین لحظه ای بود اما حالا که چنین پیش آمده بود دلش می خواست فرار کند. فرهاد نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما پراحساسی گفت:

_دوست دارم شیوا و می خواهم با من ازدواج کنی.

شیوا احساس کرد که از یک بلندی در حال سقوط است. دلش فرو ریخت. از جا برخواست و با دستپاچگی خارج شد.