دقایقی بعد دکتر ها و پرستاران اتاق او را اشغال کردند. فرهاد تلاش کرده بود آنها را متوجه شیوا کند و موفق هم شد. شیوا در حالت بی هوشی توسط چند پرستار از اتاق خارج شد و حالا وقت آن رسیده بود که فرهاد مات و مبهوت به پزشکان نگاه کند. در آن میان دکتر مهر آذر را به خوبی می شناخت. از همکاران خودش بود. دکتر مهر آذر از همکارانش خواست تا اتاق را خلوت کنند و بعد رو به فرهاد کرد با هیجان گفت:
_خدا را شکر، باور نکردنی است... حالتان چطور است آقای دکتر؟
فرهاد با صدای بسیار ضعیف گفت:
_اتفاقی افتاده؟ من اینجا چیکار می کنم؟
دکتر مهر آذر گفت:
_اجازه بدهید اول معاینه تان کنم.
ابتدا چند ضربه به پای فرهاد نواخت. با عکس العمل او لبخندی زد و گفتک
_آیا سایر اعضای بدنتان حرکت دارد؟
فرهاد با همان صدای ضعیف گفت:
_بله... اما احساس ضعف شدیدی دارم. تمام استخوان هایم کوفته است، انگار که از یک بلندی سقوط کرده ام.کمی درد دارم، حتی صدایم را از دست دادم و بلندتر نمی توانم صحبت کنم.
دکتر به یکی از پرستاران اشاره کرد و گفت:
_لطفا با خانواده اش تماس بگیرید. طوری خبر دهید که شوکه نشوند.
سپس رو به فرهاد کرد و ادامه داد:
_کاملا طبیعی است. خدا را شکر سالم هستید.
فرهاد گفت:
_من... من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده.
دکتر لبخندی زد و گفت:
_یادتان هست که تصادف کردید؟ شما را به اینجا منتقل کردند.
فرهاد که تازه تصادفش را به یاد آورده بود گفت:
_آه بله... بله... من تصادف کردم اما... همسرم... او حالش چطوره؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
_خوبه... خیلی وقته که مرخص شده. دکتر، شما یک سال قبل دچار سانحه شدید.
فرهاد مات و مبهوت به دکتر نگاه کرد و با حیرت گفت:
_یک سال قبل؟! یعنی... این امکان نداره.
دکتر پاسخ داد:
_بله... و امکان داره. شما یک سال بیهوش بودید. به تشخیص ما دچار مرگ مغزی شده بودید. به هوش آمدن شما بعد از یکسال و بدون هیچ عارضه ای فقط کار معجزه است. واقعا خوشحالم. و خانواده تان از شنیدن این خبر مسرور می شوند.
فرهاد هنوز گیج و سردرگم بود، به یاد صخره ای افتاد که روی ان نشسته بود و گفت:
_حال شیوا چطور است؟ او اینجا بیهوش افتاده بود.
دکتر مهر آذر گفت:
_بله... ایشان در این مدت هر روز به شما سر می زدند. خیلی نگران شما بود. تقریبا همه ی پرسنل او را می شناختند. ساعت ها کنار تخت شما می نشست. دختر فوق العاده ای است. فکر کنم از به هوش آمدن شما شوکه شده است.
فرهاد پاسخ داد:
_نه... نه... وقتی به هوش آمدن او بی هوش بود.
دکتر لبخند زنان گفت:
_پس از شنیدن خبر سلامتی شما یکبار دیگر بیهوش خواهد شد.
در همین هنگام در با شتاب باز شد. خان جان با فریادی از شادی گفت:
_فرهاد... فرهاد پسرم... خداوندا شکرت! صدهزار شکر!
و به سمت او را رفت و او را غرق بوسه کرد. امیر و مهرداد هم با چشمانی اشک آلود این منظره را تماشا می کردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)