در تمام آن مدت روی تخته سنگ نشسته بود و با گوش سپرده به صدای نفس های خسته ی مهربانش مرگش را به تعویق انداخته بود و آن روز آنقدر او را نزدیک به خود احساس می کرد که حتی صدای زمزمه هایش را به خوبی می شنید و درک می کرد. آن اشعار را می شناخت. یکی از غزل های حافظ بود. چشم هایش را به لبه ی پرتگاه دوخت. حالا دیگر گرمی نفسهایش را هم احساس می کرد و بالاخره با انگشتان ظریفش به لبه ی پرتگاه پنجه افکند. بغض سنگینی که که در گلویش نشسته بود را در تمام خطوط زیبای چهره اش دید.

یک قدم به سوی او برداشت، دومین قدم... فرهاد احساس کرد اگر قدم دیگری بردارد همه چیز نابود می شود. با وحشت چشمانش را بست و منتظر ماند و ناگهان رطوبت گرمی که بر نوک انگشتانش حس می کرد باعث شد که سرمای مرگ به سرعت از او دور شود. به آرامی چشمهایش را باز کرد. در ابتدا نور شدیدی چشمهایش را آزرد و بعد که موفق شد بدون آزار نو چشمهایش را بگشاید دید که دیگر از صخره ی مهیب هیچ خبری نیست. اتاق سفید، تخت و فضای آنجا او را متوجه کرد که در یکی از اتاق های بیمارستان خوابیده. هیچ چیز به خاطر نداشت. با خود گفت:

"آن صخره... اینجا..." و بار دیگر رطوبت گرم دیگری را بر سر انگشتش احساس کرد. به سختی سرش را خم کرد و شیوا را دید. سرش را روی تخت قرار داده بود و اشکی که از چشمان بسته اش می چکید بر انگشتان او می نشست. با صدای ضعیف و زمزمه وار صدایش کرد:

_شیوا... شیوا... اما جوابی نشنید. احساس کرد تمام اعضا و استخوان های بدنش خرد شده و قادر به هیچ حرکتی نیست. به سختی دستش را حرکت داد و دست شیوا را در دست گرفت تا او را متوجه خود کند. اما دست های یخ زده او نگرانش کرد. شیوا گاهی اوقات دچار افت شدید فشار خون می شد و فرهاد مطمعن بودحاال هم دچار همین حالت شده و اگر کسی به کمکش نرسد فشارش تا آخرین حد ممکن خود خواهد رسید و جانش را به خطر می اندازد.

می دانست با این بدن خسته و کوفته برای نجات او هیچ تکانی نمی تواند بخورد. سعی کرد کسی را صدا بزند، اما صدایش آنقدر ضعیف بود که فقط خودش می توانست بشنود. نگاهش به گلدان چینی روی میز افتاد. دستش را به آن دراز کرد و با یک حرکت ان را روی زمین انداخت. صدای افتادن و شکستن گلدان از فضای اتاق خارج شد و باعث شد که یکی از پزستاران ایستگاه پرستاری با سرعت خود را یه اتاق برساند. در را با شتاب باز کرد و با دیدن چشمان باز فرهاد که به او می نگریست ناباورانه گفت:

_آقای دکتر.... شما... شما...

و بدون توجه به محیط بیمارستان فریاد زنان خارج شد.