لوییس خندید و گفت:

_آه پس شما به خاطر شیوه تقاضای ازدواجم ناراحت شدید. خب باید مرا ببخشید. من اصلا به رسم و رسومات شما آگاهی ندارم.

شیوا گفت:

_نخیر آقا... اصلا شما چطور این اجازه را به خود دادید که فکر ازدواج با مرا به سرتان راه ندهید و بعد هم بیانش کنید.

لوییس گفت:

_چطور؟ خب من مرد تحصیل کرده، متمول و پر آوازه ای هستم... و علاقه مند به شما. همین برایم کافی است که به خودم اجازه بدهم از یک دختر خانم زیبا و فوق العاده که با یک نگاهش دل می برد خواستگاری کنم.

شیوا با جدیت گفت:

_این دلایل را ببرید به کشور خودتان. مطمئنا خاطر خواه های زیادی دارید و امیدوارم هر چه زودتر ایران را ترک کنید.

لوییس با دلخوری گفت:

_آه... اصلا انتظار چنین برخوردی را از جانب شما نداشتم. خب من به دل نمی گیرم. امیدوارم صحبت هایم با پدرتان و یا حتی خان جان نتیجه بخش باشد.

شیوا با تحکم گفت:

_من به شما چنین اجازه ای نخواهم داد و پدرم اصلا رضایت نخواهد داد. پس اگر به شخصیتتان علاقه مند هستید پیشتر از این اصرار نکنید. بگذارید خاطره ی خوبی از شما در ذهن همه باقی بماند.

لوییس از جا برخاست، مقابل شیوا ایستاد و گفت:

_پس باور دارید که فرهاد مرده؟ ای کاش عشق مرا هم باور می کردید و ...

شیوا معطل نکرد و بدون اینکه بخواهد کلمه ای دیگر از زبان او بشنود انجا را ترک کرد.