لوییس یک امریکایی واقعی با ظاهری کاملا خارجی بود. موهای طلایی رنگ و چشمان آبی اش به او قیافه ای سرد و بی روح بخشیده بود. قد و قامتی کشیده و قوی داشت. روی هم رفته هیکلی ورزشکارانه داشت. فارسی را بلد بود و کمی کلمات را سنگین تلفظ می کرد. در عین حال خیلی گرم و صمیمی و مودب برخورد می کرد. او از زمان دانشجویی با فرهاد دوست بود و جز نخبگان علم پزشکی و تحصیل کرده در یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا، فوق تخصصی در شاخه ی مغز و اعصاب بود. دانشگاهی را که فرهاد و او درش تحصیل کرده بودند آنها را موظف کرده بود هر هنگام که به نیروی آنها احتیاج داشتند از هر کجای دنیا خود را به آمریکا برسانند و به دانشگاه معرفی نمایند و حالا لوییس به خاطر این تعهد و علایق خودش، حدود ده سال در یکی از بزرگترین بیمارستان ها ی کشورش مشغول به کار بود.
او در بدو ورود، شیوا را با سارا اشتباه گرفته بود و بعد از آشنایی کامل با او، نگرانی ها و دلواپسی های شیوا برایش باور نکردنی و جالب توجه بود.
لوییس مطالعات و تحقیقات پیشرفته تری را روی مغز فرهاد شروع کرد. بار دیگر موهای سر فرهاد تراشیده شد و عکس ها ی جدیدی از سر و مغز او گرفته شد. هیچ اثر و نشانه ای از صدمه به مغز دیده نمی شد. لوییس هم مطمئن شد که حدس پزشکان ایرانی کاملا درست بوده و فرهاد دچار مرگ مغزی شده. آخرین امید شیوا و خان جان چون شمعی سوخت و خاموش شد. حالا همه ی امید ها متوجه خدا بود و شفاعت و رحمتش.
شیوا روی تاب روغن نخورده نشسته بود و با تکان دادنش، صدای خشک و دلخراشش را بلند کرده بود. در فکر و رویاهایش بود که تاب از حرکت ایستاد. به عقب برگشت. متوجه لوییس شد که با بازوان نیرومندش تاب را از حرکت باز داشته بود. لوییس لبخندی زد و گفت:
_صدای خشکش، اعصاب را متشنج می کند. حالا می توانم چند لحظه مزاحمتان شوم؟
شیوا خودش را کمی عقب کشید و گفت:
_البته.
لوییس روی تاب نشست و گفت:
_خانم شیوا، به قول خودتان حقیقت هر چند تلخ باشد باید پذیرفت. همان طور که گفتم فرهاد به مرگ مغزی دچار شده و هیچ وقت از این حالت بیرون نمی آید. پس سعی کنید قبول کنید.
_منظورتان چیه آقای لوییس؟
_مرا "جان" صدا کنید. توجه شما، اندوه شما به فرهاد و برای او شگفت انگیز و قابل تحسین است. در کشور ما دو عاشق هم این طور برای هم دل نمی سوزانند و وقت نمی گذارند.
شیوا اخم کرد و گفت:
_منظور؟
لوییس لبخندی زد و گفت:
_شما یک عاشق واقعی هستید، حدسم درسته؟
شیوا با جدیت گفت:
_این مسئله به خودم مربوطه آقا
لوییس لبخند دیگری زد و گفت:
_بله به خودتان مربوطه اما من فقط نظرم را گفتم یعنی این طور احساس کردم.
شیوا گفت:
_احساستان به شما دروغ گفته آقای لوییس.
_پس حس انسان دوستانه است؟
شیوا پاسخ داد:
_بله.
لوییس مکثی کرد و گفت:
_خوشحالم.
شیوا با تعجب گفت:
_خوشحالید، برای چه؟
لوییس به شیوا خیره شد و گفت:
_چون قصد داشتم از شما تقاضای ازدواج کنم.
شیوا سراسیمه از روی تاب برخواست و با خشم گفت:
_من یک مسلمانم و شما مسیحی....
لوییس سرش را به نشامه ی تاکید تکان دادو گفت:
_بله من یه مسیحی ام خانوم شیوا و برایم فرقی نمی کنه که به آیین شما در بیایم.
شیوا با عصبانیتی بیشتر گفت:
_به همین راحتی؟ چه فکری کردید؟ فکر کردید قبول آیین ما به سادگی شیوه ی خواستگاری شماست؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)