خواستگاری غیر مترقبه ی جان از شیوا او را مشوش نموده بود. اگر چه تازمانی که در ایران بود دیگر حرفی از ان به زبان نیاورد، اما تا چند وقتبعد از رفتن بی سر و صدایش هنوز احساس بدی داشت و شب ها کابوس های تکراریرهایش نمی کرد. چند شب در ان کابوس ها، خودش را در لباس عروسی در کنارجان، بر سر جنازه ی فرهاد می دید و هر دفعه جیغ زنان و با ترس و وحشت ازخواب می پرید و خود را در تاریکی شب در اتاقش تنها می یافت. روی تخت بهانتظار صبح می نشست و صبح هراسان خود را به بیمارستان می رساند و با دیدنفرهاد که نفس می کشید و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت، نفسی آسودهمی کشید.
بهار گل هایش را تقدیم دستان سبز تابستان نمود و تابستان جایش را به پاییزطلایی سپرد. پاییز با رنگ نارنجی اش جایش را به سفیدی زمستان داد و رفت،اما فرهاد هنوز بی هوش بود و یک سال از عمرش را روی تخت بیمارستان سپریکرده بود.
خان جان هم امیدش را از دست داده بود. افسرده و ماتم زده می نشست و به یکنقطه خیره می شد. با این اوضاع و احوال کارهای شرکت ساختمانی هم مختل شدهبود و به خاطر فقدان حمایت های مالی فرهاد رو به ورشکستگی می رفت. در انیک سال امیر و مهرداد نهایت سعی خود را کرده بودند که شرکت پا بر جا بمانداما تلاش انها نیز به روزهای آخر نزدیک می شد.
در میان شیوا عاشقانه به فرهاد و زندگی دوباره اش می اندیشید. ملاقات هایهر روزه اش و اشکهای که نثار وجود بی تحرک فرهاد می کرد هنوز ادامه داشت.تنها سرگرمی اش درس و دیدار های مکرر فرهاد بود.
آن روز هم مانند روزهای دیگر به دیدار او رفته بود. به ارامی وارد اتاقشد، روی صندلی نشست و به فرهاد چشم دوخت. باور نمی کرد یک سال از شنیدنصدایش، دیدن نگاه گرم و مهربانش محروم مانده باشد و میدانست اگر بدون اوتا آن لحظه پا برجا مانده به لطف نور امیدی است که در دلش سوسو می زد. آنروز حس غریبی داشت. احساس می کرد فرهاد در حال تلاش برای زنده ماندن است.زیر لب زمزمه کرد:
"یک سال است که مرا تنها گذاشته ای. نه به اشک ها و نه به حرف هایعاشقانه ام جواب میدهی. خودت خوب می انی اگر صبر ایوب هم بود به پایانمیرسید اما من... به عشق و وفای او قسم خورده ام که هرگز تنهایت نگذارم.می دانم صدایم را می شنوی اما جوابم را نمی دهی. می دانی فرهاد، چند وقتاست که دیوان حافظ را باز می کنم یک غزل تکراری پیش رویم باز می شود. میخواهی برایت بخوانم؟ از اول تا آخرش را حفظ کرده ام."
سرش را روی تخت گذاشت و به انگشتان کشیده ی فرهاد پشم دوخت و با صدای آهسته خواند.
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار اخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب ها ی دراز غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
شیوا چشمانش را بست. احساس سستی و رخوت می کرد. سرما از سر انگشتان پاهایششروع شده بود و آرام آرام تا شانه هایش پیش رفته بود. دیگر هیچ حرکتی نمیتوانست بکند. مطمئن شده بود که آن سردی، سایه ی مرگ است که وجودش را فراگرفته.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)