کمی جلو رفت تا یکبار دیگر ارتفاع صخره را تخمین بزند. با دیدن آن ارتفاع، خود را عقب کشید. آن صخره ی برج مانند کم عرض که هیچ راهی برای پایین امدن از وجود نداشت، دل آسمان را شکافته بود و تا بالاترین نقطه از اسمانپیش رفته بود و او آن بالا روی سطح نسبتا مدور و کم عرضش روی تخته سنگی به امید یک ناجی نشسته بود.

تنها صدایی را که می شنید زمزمه ی نامحسوس آدمها از ان پایین بود. هر چقدر صبر می کرد تا چیزی از ان زمزمه ها بشنود موفق نمی شد و خود را عاجز از درک صحیح ان ها می دید.

نمی دانست دقیقا چند روز است که روی ان صخره ی غول پیکر اسیر شده است. فقط در ان مدت صدای نفس های خسته ی شخصی را حس می کرد. حس می کرد ان شخص همان ناجی اوست و تلاش می کند تا از صخره بالا بیاید. حکم آزادی اش از ان صخره ی مهیب در دستهای او بود و او این را احساس می کرد. در ان چند روز سعی کرده بود تا او را ببیند. اما او در ابتدای راه بود. ان روز بیشتر از روز های قبل به او نزدیک شده بود. صدای نفس ها ی او را بهتر می شنید و فهمید که ان نفس ها برایش آشناست و ناگهان او به خاطر آورد که صدای آن نفس ها، آن قدم ها و آن عطر جان بخش متعلق به کیست.

با همان هیجان از جا برخواست. خواست به لب پرتگاه برود که احساس کرد پاهایش بی حس شده است، سرد و سنگین. و بعد فهمید که مرگ در حال فراگرفتن اوست. این بار احساس کرد که ناجی اش با یک حرکت کوچک به پایین سقوط می کند. با تمام قوا فریاد زد:

_شیوا... شیوا... مواظب باش.

اما صدا در گلویش خفه شد. شیوا مضطرب خود را عقب کشید. برای لحظه ای خود را تسلیم خواسته اش نموده بود. بی تاب از لمس و نوازش دست ها ی مردانه ی او به سویش رفته بود و ناگهان نیروی درونی او را از انجام ان بازداشته بود. با نا امیدی روی صندلی نشست و مثل همیشه برای فرهاد گریه کرد و زیر لب زمزمه نمود:

"فرهاد... فرهاد به خاطر خدا مرا تنها نگذار."