فصل بهار بود و همه برای تعطیلات نوروزی به دریا رفته بودند. هوای مطبوع ساحل و فضای دل انگیز آن، شور عجیبی در دلش انداخته بود. برای قدم زدن به ساحل رفته بود. فرهاد درست مثل حالا، روی صندلی راحتی دراز کشیده بود و چشمهایش را بسته بود. او به آهستگی به فرهاد نزدیک شده بود و مراقب بود تا او را بیدار نکند. بالای سرش که رسید فرهاد گفت:

_شیوا همان جا که ایستادی بمان و در ضمن پر حرفی هم نکن، ساکت و آرام.

او تبسمی کرد و گفت:

_از کجا فهمیدی که منم؟

فرهاد هم لبخند زده و در پاسخش گفته بود:

_گفتم ساکت باش و همینجا بایست.

او پرسیده بود:

_برای چه؟

و فرهاد پاسخ داده بود:

_چون سایت مانع از سوختن صورتم میشه.

و او معترضانه گفته بود:

_ای خودخواه تنبل، خیال کردی من سایه بانم.

خودش را کنار کشید و تابش خورشید باعث شده بود تا فرهاد کمی چشمهایش را فشار دهد و بگوید:

-ای بدجنس!

وقتی به خود آمد اشکهایش جاری شده بود. طاقتش را از دست داده بود. دیگر حتی نمی توانست به خاطر خان جان هم که شده صدای هق هقش را در گلو خفه کند. پرستار اول از همه شیوا و بعد خان جان را از اتاق بیرون کرد. پرستار خان جان را به اتاقش بود اما شیوا ترجیح داد به محوطه برود تا با روحیه ی بهتر با خان جان موجه شود. وقتی به اتاق برگشت خان جان هم آرام گرفته بود. لبه ی تخت نشست و گفت:

_معذرت می خوام نباید... خب من خیلی احساساتی هستم.

خان جان آه حسرت باری کشید گفت:

_تو حق داری، از همه بیشتر! جدای من که مادرش هستم تو بیشتر رنج کشیدی، به خاطر فرهاد.

شیوا نگاهش را که در آن هزاران سوال بود به خان جان دوخت. او تبسمی کرد و گفت:

_شیوا شاید فرهاد سالها یا برای همیشه در این حالت بماند و این خیلی درد آور و غیر قابل تحمل است. ما فقط می توانیم برایش دعا کنیم و به زندگیمان ادامه دهیم. وقتی این خبر را شنیدم تحملم را از دست دادم و به این روز افتادم. نا امید شدم. اما حالا که دیدمش حس غریبی به من میگه که اون بیدار میشه. اون به هوش میاد و ما فقط باید صبر کنیم. تو قول میدی برایش صبر کنی؟

شیوا منظور خان جان را به خوبی درک می کرد و سرش را پایین انداخت. خان جان ادامه داد:

_در این مدت این درد را به خودت همراه کردی و تحمل کردی، اما حالا بهتره که برای من اعتراف کنی و خودت را راحت کنی.

شیوا باز هم سکوت کرد، خان جان گفت:

_نمی خواهی حرف بزنی؟ من می دانم که تو به فرهاد علاقه مند هستی. درسته؟

شیوا از اینکه خان جان از احساس او با خبر بود تعجب کرده بود و از بیان آن شرم داشت، آهسته گفت:

_نمی خواهم کسی فکر کنه آن شایعات حقیقت داشته. من.... من هیچ گاه مرتکب گناهی نشدم، همیشه جلوی فوران احساساتم را گرفتم.

خان جان لبخندی زد و گفت:

_من مطمئنم هستم که همین طور بوده که تو می گویی. اما چرا هیچ وقت نخواستی که به من چیزی بگی، در حالی که همیشه زمینه اش را به وجود آورده بودم؟ خیلی دلم می خواست از علاقه ات با من صحبت کنی اما تو همیشه از ان فرار کردی.

شیوا این بار به او نگاه کرد و گفت:

_دیگه همه چیز تمام شد خان جان، با وجود سارا، دیگه نمی خواهم به او فکر کنم. من چنین حقی را ندارم.

خان جان گفت:

_به خودت دروغ نگو، تو همیشه به اون فکر می کنی. من از چشمات می فهمم و در مورد سارا باید بگویم بعد از گرفتن مهریه ی سنگینش سعی داشت از فرهاد طلاقش را بگیره و بره سراغ خوش گذرانی هایش اما دادگاه طلاقش را نداد چون فرهاد نمی خواست سارا به خواستش برسه. اما حالا دیگه خواسته ی فرهاد مهم نیست. چون اون دیگه به عنوان یه آدم عاقل و زنده در جامعه مطرح نیست. سارا خیلی راحت می تونه طلاقش را بگیره و مطمئنا هم همین کار را میکنه، اصلا برایم مهم نیست. بره به درک! چیزی که برای من مهمه وجود و نظر تو هست. شیوا فرهاد تو را دوست داره. او یه مرده و یه عاشقه واقعی. تا پای حرفهایش ننشینی نمی فهمی چقدر دوستت داره. حتی در ذهنت هم نمی گنجد. اما اون هیچ وقت جرات نداشت پا پیش بذاره و اونم به خاطر دوستیش با امید. حتی اگر سارا هم نبود، آن شایعات هم نبود، باز هم اجازه می داد درد عاشقی مثل خوره قلب و روحش را بیازارد. اما حالا... حالا می خوام به منئ قول بدی وقتی بهبود پیدا کرد همه چیز را برایش تعریف کنی. از او تقاضا کن که با تو ازدواج کنه، دیگه سعی نکن احساساتت را از او پنهان کنی تا هر دو از این غم رها بشید. به من قول می دی؟

شیوا مات و مبهوت به او نگاه کرد چطور می توانست انقدر مطمئن صحبت کند. خان جان گفت:

_می دانم فکر می کنی دیوانه شدم. در حالی که هیچ کس به بهبود او امیدی نداره، رد حالی که سارا هنوز زنه قانونی او هست، من تو را برایش خواستگاری می کنم. اما من مطمئنم که فرهاد به هوش میاد. من یه مادرم.

شیوا باز هم چیزی نگفت و خان جان ادامه داد:

_فکر نکن زن خودخواهی هستم که ازت چنین درخواستی می کنم. اگرچه اگه خواهشی هم نمی کردم باز هم به انتظارش میشستی، فقط خواستم باری از غصه هایت را کم کنم.

شیوا با بغض سرش را روی پاهای او گذاشت و خان جان با تبسمی تلخ، موهایش را نوازش کرد.