می شود یک ضرب توی دانشگاه قبول می شوند راستی جریان خودکشی به کجا رسید؟
شیوا که از خشم صدایش می لرزید گفت :
جنابعالی بهتره سرتان توی کار خدتان باشد در ضمن وقتی تشریف می بری ، اون هدیه گرانقیمتت را هم ببر
فرهاد خنده کوتاهی کرد و گفت :
باز ترمز خشمت بریده ؟!
شیوا سینی چای را برداشت هنوز از کنار فرهاد نگذشته بود که او گفت :
لطفاً چایی مرا همین جا بگذار
شیوا با عصبانیت گفت :
من برای تو چایی نریخته ام
فرهاد گفت :
سینی را که گذاشتی بیا اینجا با تو حرف دارم
شیوا مکثی نمود و از آشپزخانه خارج شد خان جان و بی بی روی تراس نشسته بودند و درددل می کردند شیوا سینی چای را
مقابل آنها گذاشت خان جان گفت :
نیم ساعت دیگه حاضر باشید تا برویم
شیوا گفت چشم خان جان
وقتی به آشپزخانه برگشت فرهاد را در حال ریختن چای دید زیر چشمی نگاهی کرد و گفت :
فکر کردی بلد نیستم چایی بریزم ؟ از تو هم بهتر بلدم لااقل فنجانم را لبریز نمی کنم
فنجانی را مقابل شیوا قرار داد و ادامه داد :
ببینم تو با پدرت هم همین رفتار را داری ؟
شیوا گفت :
پدرم فرق داره
فرهاد به چشمان شیوا دقیق نگاه کرد و گفت :
من هم جای پدرت!
شیوا گوشه لبش را گزید خواست از جا برخیزد که فرهاد گفت :
بگیر بشین
شیوا دوباره نشست فرهاد بعد از مکث کوتاهی گفت :
به تو گفته بودم که برادر دوستت در بیمارستان من کار می کند ؟
شیوا گفت :
نه ... اما او را از کجا می شناسی ؟
فرهاد به عقب تکیه داد و گفت :
دو سه ماه قبل که با دوستت دیدمش ، پروانه او را به من معرفی کرد پزشک حاذقی است ، کم کم طرح دوستی با من ریخت می
دانی چرا ؟
شیوا با تردید پرسید :
چرا ؟
فرهاد راست روی صندلی نشست و گفت :
بخاطر تو ... انگار خیلی التماست کرده و تو هم ... به هر حال از من اجازه خواست تا یک شب برای ...
شیوا با عصبانیت وسط حرف او پرید و گفت :
نه تو و نه او ، هیچکدام حق ندارید در این باره ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت :
ببین شیوا ، من فکر می کنم او مرد خوبیست
شیوا در حالی که از جا برمی خاست گفت :
تو اگر آدم شناس بودی در انتخاب همسر بهتر عمل می کردی
فرهاد گفت :
من هنوز با تو حرف دارم
گوش من از این حرفها پر است
فرهاد پرسید:
می شه بدانم چه کسی گوش تو را از این حرفها پر کرده ؟
همان عشقی که تو فکر میکنی غیرتم را می سوزاند و بر باد می دهد در مورد من چه فکر کردی ؟ آدمی که عشق را با هوس
اشتباه می گیرد؟
لبخندی بر لبهای فرهاد نقش بست و گفت :
پس برای همین تبدیل به یک ماده شیر خشمگین شدی ؟
شیوا با عصبانیت گفت :
واقعاً که بی ادبی فرهاد !
فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت :
خیلی وقته که عمو را از سر اسم من برداشته ای ،درست از وقتی که ازدواج کردم
شیوا گفت :
برای اینکه فهمیدم عموی من نیستی تو حتی به نظر من در مورد سارا اهمیتی ندادی به هر حال دودش به چشم خودت رفت نمی
دانی چه کیفی می کنتم وقتی می بینم مثل یک برده با تو رفتار می کند
فرهاد لبخند دیگری زد و گفت :
چقدر انتقامجو بودی و من نمی دانستم احساس می کردم با من همدردی می کنی
هر دو به هم نگاهی کردند شیوا می دانست که فرهاد دروغ او را باور نکرده فرهاد ادامه داد :
اما در مورد مصراعی که خواندم ، فکر نکردم تو عشق را با هوس اشتباه گرفته ای ، خواستم بگویم اگر همه چیز بخاطر عشق
بسوزد ، غیرت باید بماند چون اگر غیرت نباشد عشق مبدل به هوس می شود غیرت عشق را پایدار و هوس را نابود می کند
شیوا سرش را پایین انداخت باز هم عجولانه رفتار کرده بود فرهاد لبخندی زد و به ساعتش نگاه کرد و گفت :
قرار بود در مورد پیام صحبت کنیم ، اما نشد حالا برو آماده شو تا از شام عقب نمانیم
ساعتی بعد همگی دور یک میز، در محوطه باز و با صفای رستوران نشسته بودند هوای مطبوع تابستان باعث شده بود که
خانواده های زیادی برای صرف شام به آن محیط دل امگیز بیایند آهنگ ملایمی از بلندگو پخش می شد و صدای گفت و گو و خنده
ریز از سر هر میزی به گوش می رسید فرهاد منو را از روی میز برداشت و گفت :
خب خان جان قراره ما را به چی مهمان کنی ؟
خان جان لبخند زنان گفت :
هر چه که دوست دارید فقط زیاد گران نباشد ، چون خیلی پول همراهم نیست
هر چهار نفر خندیدند و فرهاد گفت :
خیلی خب ، حالا دست به یکی می کنید و سر من کلاه می گذارید ،اما من زرنگتر از این حرفها هستم پول شام را می دهم اما می
گذارم به حسابتان!
خان جان فوراً گفت :
پس من و بی بی جوجه کباب می خوریم با سالاد مخصوص ، نوشابه و اگر دوغ هم باشد بد نیست
فرهاد تبسمی کرد و به شیوا نگاه کرد و گفت :
وشما؟
من چلو کباب را ترجیح می دهم
فرهاد با شوخی گفت :
با سالاد مخصوص ، نوشابه و اگر دوغ هم باشد بدت نمی آید
باز هم همگی خندیدند فرهاد پیشخدمت را صدا زد و شام را سفارش داد بعد از شام ، خان جان سفارش قهوه داد فرهاد بر حسب
عادت سیگارش را روشن کرد و قدم زنان از جا برخاست کمی دورتر از آنها در تاریکی لبه حوضچه زیبای رستوران نشست و در
حالیکه سیگار می کشید به سارا خیره شد عشق شیوا مهار نشدنی بود و مصراعی که او خوانده بود در حقیقت نهیبی به وجدان
خودش بود در این چند ماه خیلی سعی کرده بود از او دوری کند کم کم فکر می کرد موفق شده است ، اما درخواست پیام از او ،
بهانه شد برای دیدار مجدد شیوا بعد از دو ماه و غزلی که شیوا خوانده بود تلنگری بر عشق خفته اش بود با هر بار دیدن او ،
میلش به داشتن آن زیبای مهربان بیشتر می شد این حس با رفتار نادرست همسرش ، بیشتر می شد و او خود را عاجز و درمانده
در برابر خواسته اش می دید وقتی پیام خواسته اش را با او در میان گذاشته بود دلش می خواست او را حسابی کتک بزند و غیبت
امیر را بهانه کرده بود و حالا به این می اندیشید که اگر روزی با مرد دیگری ازدواج کند چطور باید حقیقت را تحمل کند و به
زندگی ادامه دهد با خودش زمزمه کرد :
آنقدر این عشق خودخواهم کرده که حتی نمی خواهم به این فکر کنم که او هم باید روزی ازدواج کند همانطور که من ازدواج کردم
اگر ازدواج کند دیگر حق ندارم به او بیاندیشم و این طور آزادانه نگاهش کنم و از دور بپرستمش چطور باید تحمل کنم ؟ من آن
روز نه تنها از این شهر بلکه از این کشور خواهم رفت آه شیوا ... شیوا تو چطور تحمل می کنی ؟
و بعد آهسته گفت:
جان بر لب است و حسرت در د که از لبانش نگرفته هیچ کامی ، جان از بدن درآید
صدای شیوا او را به خود آورد
راز حافظه؟
با تعجب به او نگاه کرد که کنارش نشسته بود شیوا لبخندی زد و گفت:
سیگارت خاکستر شد
فرهاد سیگارش را زیر کفش خاموش رد وگفت :
کی آمدی اینجا؟
شیوا با شیطنت گفت :
نترس ، با خودت حرف نمی زدی فقط همین بیت شعر را خواندی
فرهاد گفت :
توی فکر بودم
شیوا گفت :
اجازه هست سوالی بپرسم ؟
فرهاد پاسخ داد:
از کی تا حالا واسه حرف زدن اجازه میگیری؟
شیوا گفت:
از وقتی که فکر کردم دروغگو شده ای
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت :
دست شما درد نکنه حالا دروغگو هم شده ام ؟
شیوا هم به او نگاه کرد و گفت:
خودت بله ... اما نگاهت نه
مکث کوتاهی کرد و با تردید پرسید :
چرا ... با سارا ازدواج کردی ؟
فرهاد نگاهش را از او گرفت ، کمی فکر کرد و گفت :
دوست داری باز هم به تو دروغ بگویم ؟
شیوا گفت :
نه
پس سوال نکن.