آخرين نفري که آنجا را ترک کرد پروانه بود جلوي در ، شيوا را بوسيد و گفت:
اميدوارم هميشه موفق باشي.
شيوا تشکر کرد و گفت:
من هم اميدوارم در تمام مراحل زندگيت موفق و پيروز باشي
صداي خان جان که از داخل سالن شيوا را صدا مي زد باعث شد دو دوست زودتر از هم خداحافظي کنند شيوا با عجله وارد
ساختمان شد و گوشي را گرفت و گفت:
سلام بابا
امير از آن سوي خط گفت:
سلام شيوا جان چطوري ؟
خوبم بابا ، امروز يک مهماني به خاطر قبولي در دانشگاه دادم عده اي از دوستانم را دعوت کردم آنها هم مرا شرمنده کردند و
برايم کادو گرفتند راستي بابا شما چه وقت برمي گرديد ؟
امير گفت:
اين پروژه تا آخر تابستان طول مي کشه ببينم مشکلي پيش آمده ؟
شيوا گفت:
مشکل که نه ، اما خاله هوري يک عمل جراحي دارد ،بي بي بايد برود اصفهان و من تنها مي مانم
امير پرسيد ؟
کي نوبت داره ؟
شيوا پاسخ داد :
نمي دانم ، تلفني اطلاع مي دهد
امير گفت:
سعي مي کنم تا آن موقع مرخصي بگيرم اگر هم نشد فکر ديگري مي کنم خب کاري نداري؟
نه متشکرم مواظب خودتان باشيد خداحافظ
بعد از قطع تلفن ، براي جمع کردن وسايل پذيرايي به کمک خان جان و بي بي رفت بعد از مرتب کردن اتاق پذيرايي ، خان جان از
شيوا خواست تا هدايايش را باز کند شيئا اول کادوي پروانه را که يک کتاب بود باز کرد و در حين باز کردن دومين کادو گفت :
چرا سارا نيامد ؟فکر مي کنم اصلاً به منزل ما نيامده فرهاد هم سرسنگين شده از وقتي ازدواج کرده پايش را اينجا نگذاشته
خان جان گفت :
خب ديگه ، سرش کمي شلوغ شده ، تازه من هم به اندازه کافي او را نمي بينم
شيوا گفت:
شايد سارا دوست نداره با ما رفت و آمد کنه
خان جان مکثي کرد و گفت :
او فقط مجالس دوستانه خودش و رفتن به مسافرت را دوست دارد
بي بي گفت :
خب شما بايد او را نصيحت کنيد اين که نشد زندگي !
خان جان گفت :
چي مي گي بي بي ؟! اين دختر مگر نصيحت بردار است؟ اگر زن زندگي بود دو روزه مهريه اش را طلب نمي کرد و ...
صداي زنگ منزل او را از ادامه حرفش بازداشت و گفت :
حتماً فرهاده ...اومده دنبال من
شيوا براي باز کردن در از جا بر خاست و گفت :
کجا خان جان ؟ مگه من مي گذارم برويد ، من و بي بي تنها هستيم بايد اينجا بمانيد
خان جان گفت:
فرهاد هم تنهاست سارا واسه خوش گذراني رفته رامسر
شيوا در را براي فرهاد باز کرد و خودش به آشپزخانه رفت تمام وجودش از استرس مي لرزيد دو ماه از آخرين باري که فرهاد را
ديده بود مي گذشت .وحالا بعد از دو ماه ، بار ديگر چشم در چشم هم مي شدند شيوا با دستاني سرد و لرزان مشغول درست کردن
شربت شد با اينکه پنج ماه از ازدواج او مي گذشت اما نتوانسته بود عشقش را فراموش کند
صداي فرهاد که در حال احوال پرسي با بي بي بود از داخل سالن به گوش مي رسيد مثل هميشه آرام بود و پر از صفا . نفس
عميقي گشيد ، کمي بر خود مسلط شد و با سيني شربت از آشپزخانه خارج شد و گفت :
سلام
فرهاد با يک حرکت به سمت او چرخيد رنج و اندوه در چهره مردانه اش بيداد مي کرد و شيوا به وضوح آن را ديد لبخندي زد و
گفت :
سلام خانم دکتر ! حالت چطوره ؟
شيوا تبسمي کرد و گفت :
هنوز براي ثبت نام نرفتم آن وقت تو اسم دکتر را روي من گذاشتي
فرهاد کتش را در آورد و روي دسته مبل قرار داد و گفت :
چشم به هم بزني درست هم تمام شده خانوم دکتر
سپس نشست ، شيوا سيني شربت را روي ميز جلوي او قرار داد و فرهاد گفت :
تبريک مي گم اميدوارم هميشه موفق باشي
شيوا تشکر کرد و کت او را گرفت و گفت :
آويزانش کنم يا افتخار نميدهيد شام را با ما باشيد؟
فرهاد لبخندي زد و گفت :
اگر خان جان اجازه بده اين افتخار نصيبت ميشه اما کتم را بده
شيوا به خان جان نگاه کرد با لبخند او ، شيوا خوشحال شد کت را به دست فرهاد داد و او از داخل جيبشبسته کادو کرده اي را
خارج کرد و به سمت شيوا گرفت و گفت :
قابل تو را ندارد
شيوا لبخندي زد و گفت :
باز غافلگيرم کردي
بسته را از فرهاد گرفت و باز کرد جعبه شيک و فانتزي را گشود و با ديدن روان نويس طلا فرياد زد:
واي ... خداي من... اين ... اين خيلي قشنگه و خيلي هم گران ! من نمي توانم قبول کنم
خان جان مصرانه گفت :
قبول کن اين هديه من و فرهاد به توست تو که نمي خواهي دست ما را رد کني ؟
شيوا به فرهاد که مشتاقانه او را مي نگريست نگاه کرد وگفت :
متشکرم فرهاد خيلي قشنگه
بعد کت او را آويزان کرد و گفت:
خب براي شام چي ميل داريد؟
فرهاد به شوخي گفت :
ببينم دختر ، تو خساست را از کي به ارث برده اي ؟ امير اگر اينجا بود ما را به يک رستوران دعوت مي کرد
شيوا خنديد و گفت :
از بي پولي ... راستش مهماني امروز کمي خرج روي دستم گذاشت مي ترسم پولي را که بابا واسه خرجي گذاشته ...
فرهاد با اخم حرف شيوا را قطع کرد و گفت:
اين باباي تو چه اخلاقي داره حاضره در مضيقه باشه اما درصد خيلي از سود شرکت برداره
شيوا گفت :
اما ما در مضيقه نيستيم
خان جان گفت :
خيلي خب بچه ها ، شام امشب ميهمان من حالا شيوا جان برو ديوان حافظ را بياور تا کمي فال بگيريم
شيوا ديوان را از درون قفسه کتابخانه بدست خان جان داد و خودش هم نشست خان جان کمي مکث نمود ديوان را به سمت شيوا
گرفت و گفت :
فال باشد براي يک شب ديگر تو برايمان غزل بخوان
شيوا با تبسمي کتاب را گرفت ، غزل مورد نظرش را آورد ، چند بيت از آن را انتخاب کرد و با صدايي آهسته شروع کرد به
خواندن :
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
سرنشین کوی رندان و سربازانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
در میان آب و آتش ، همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
خان جان گفت :
عالی بود دخترم به من که آرامش داد
فرهاد لبخندی زد و در جواب غزلی که شیوا خوانده بود گفت :
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
لبخند از لبان شیوا رخت بربست نگاه کوتاهی به خان جان نمود کتاب را روی میز قرار داد و از جا برخاست خان جان نگاه سرزنش
باری به فرهاد کرد و خطاب به شیوا گفت :
کجا دخترم ؟
شیوا جلوی در آشپزخانه ایستاد گفت :
می خواهم چایی درست کنم شما ادامه بدهید
خان جان دیوان دا برداشت و با صدای دلنشین غزلی از آن را خواند بی بی با تبسمی به آن گوش فرا داده بود فرهاد سیگارش را
روشن کرد و از جا برخاست شیوا از گفته فرهاد به شدت رنجیده بود مصراعی که فرهاد خوانده بود خنده تمسخر باری بر
احساسات لطیف و پاکش بود آنقدر خود را خرد شده حس کرده بود که دلش می خواست به اتاقش پناه ببرد و ساعتها گریه کند
هرگاه عشق او را نسبت به خود باور می کرد ضربه ای سنگین از جانب فرهاد ، تمام رویاهای شیرینش را ویران می ساخت
فرهاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن فنجان لبریز از چای که زیر شیر سماور لبریز شده بود خندید و گفت :
خانوم حواس پرت ! عوض فنجان، سینی را هم پر از آب جوش کردی
شیوا با کلافگی گفت
به تو ربطی ندارد
و شیر سماور را بست
فرهاد روی صندلی نشست و طنز آلود گفت :
چه بی ادب ! نمی دانم چطور می شود آدمهایی به بی حواسی تو که یا قصد خودکشی دارند یا فنجانهایشان از آب جوش غم لبریز