پروانه مصرانه گفت:
آخه چرا نه؟
شیوا گفت؟
پروانه جان من تصمیم دارم ادامه تحصیل بدم.
پروانه گفت :
بعدش چی؟
شیوا گفت:
نه...نه...نه. بعد هم ازدواج نمی کنم.
پروانه گفت:
نکنه میخواهی مسیحا بشوی مادر مقدس!
شیوا خندید و گفت:
انقدر چرند نگو.
پروانه گفت:
آخه پیام چه عیبی داره؟ آقای دکتر نیست که هست،قشنگ نیست که هست،خب اگر جنابعالی آقایان سن و سال دار را می پسندی که باید بگویم داداش بنده هم ده سالی از شما بزرگتره.یک دل نه صد دل عاشق شماست.
شیوا گفت:
گفتم که...
پروانه حرف او را قطع کرد و ادامه داد:
تازه یه خواهر شوهر خوب و استاندارد هم نصیبت میشه.
شیوا گفت:
اصلا" بگو ببینم این داداش جنابعالی خبر داره که من قبلا" فرهاد...
پروانه حرف او را قطع کرد و گفت:
بله خبر دارد. تا ته قضیه را می داند . ولی باز هم شما را پسندیده، تحفه!
شیوا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
گوش کن پروانه من تا فرهاد را فراموش نکنم تصمیم به ازدواج نمی گیرم. نمی خواهم در حالیکه هنوز او را دوست دارم با مرد دیگری ازدواج کنم. این طوری هم خودم را گول می زنم و هم طرف مقابلم را.
پروانه گفت:
این طور که از ظاهر قضایا معلوم است حالا حالاها عشق فرهاد فراموش شدنی نیست. جنازه جنابعالی هم به درد برادر من نمی خوره.
شیوا گفت:
می خواهم تا نفس می کشم فراموشش کنم نه وقتی مردم.
پروانه تسلیم وار گفت:
خیلی خب...ولی نمی خواهی یکبار دیگر عکس برادرم را ببینی؟ شاید معجزه شد.
شیوا برای اینکه دل او را نشکند عکس پیام را گرفت،نگاهی به آن نمود و گفت:
برادر قشنگی داری، امیدوارم همسر مناسبییدا کند.
پروانه عکس را گرفت و گفت:
بیچاره برادرم.
شیوا گفت:
برای برادرت دختر خوب کم نیست. چرا فکر می کنی من یکی از آن ایده آل ها هستم؟پروانه من حتی اختیار دل خودم را هم ندارم. آنقدر بر احساساتم تسلط ندارم تا آن را مهار کنم. ای کاش بفهمی من یک آدم گناهکار هستم. من مردی را دوست دارم که متاءهل است و متعهد به زن دیگریست.
پروانه گفت:
اما تو قبل از اینکه او ازدواج کند به او علاقه مند شدی.
شیوا گفت:
اما حالا که ازدواج کرده باید سعی کنم یعنی مجبورم که فراموشش کنم اما دلم می گوید دوستش داشته باش و به خاطر عشق او حاضرم هر تاوانی را بدهم و در مقابل عقل حکم دیگری می کند. اینکه من حق ندارم زندگی زن جوانی را از هم بپاشم.
پروانه گفت:
تو دیوانه ای، یعنی دیوانه شده ای . از خدا بخواه تو را سر عقل بیاورد. این همه جوان خوب و معقول، آن وقت تو عاشق چه آدمی شدی. نمی گویم خوب نیست. فرهاد واقعا" مرد معقول و نجیبی است، اما پانزده سال اختلاف سنی و حالا هم موضوع تاءهلش. خودت همه را می دانی فقط نمی دانم چرا نمی خواهی باور کنی.
شیوا گفت:
مشکل من هم همین جاست. نمی توانم باور کنم. پروانه، می خواهم اعتراف کنم هنوز ذره ای از عشقم نسبت به او کم نشده. می دانی امشب منزل برادرش دعوت داریم و من...حالا دیگر احساس می کنم بار سنگین گناه هم به درد عشقم اضافه شده. از خودم بدم می آید پروانه و هیچ راهی هم ندارم.
*************************************************



سارا با افتخار تمام هدایایی را که برای فرامرز و خانواده اش تهیهکرده بود به آنها داد. مرجان با دیدن پارچه زیبا و گرانقیمتی که به عنوانسوغات دریافت کرده بود ذوق زده گفت:
وای سارا جون ، مرا شرمنده کردی . متشکرم فرهاد.
سارا لبخندی زد و گفت:
قابل شما را ندارد
مرجان پارچه را کنار گذاشت و آهسته پرسید:
برای خان جان چی گرفتی:
سارا آهسته پاسخ داد:
شیوا و خان جان اولین کسانی بودند که فرهاد برایشان هدیه گرفت،برای خان جان هم پارچه گرفتم.
مرجان گفت:
فرهاد دیگه داره خیلی تند میره، انقد که به امیر و اون دختره متکبر توجهدارد به برادرش اهمیت نمی دهد، از همان اول همینطور بود، بجای اینکه برادرخودش را مدیر شرکت کند، امیر را به عنوان مدیر و مهندس طراح شرکت استخدامکرد. تازه این به کنار، بچه های من برادرزاده هایش بودند، آنوقت برای شیواکلی بریز و بپاش می کرد.
سارا در کمال تعجب گفت:
منظورت چیه مرجان جون... مگه... مگه امیر برادر او نیست؟
مرجان لبخند موذیانه ای زد و گفت:
اوا.... عزیزم انگار تو از همه جا بیخبری.کسی این موضوع را به تو نگفته تو هم متوجه نشدی؟
سارا که گیج شده بود گفت:
خب آره کسی در این باره چیزی به من نگفته بود، رفتارشان با هم انقدر گرم وصمیمی بود که من نفهمیدم . تازه پدرم هم در این باره حرفی نزد.
مرجان گفت:
لابد سوال نکردی . تازه هزینه تمام پروژه ها و خرج و مخارج شرکت را تماما"فرهاد تقبل کرده. امیر چیزی از خودش ندارد فقط یک دوست صمیمی برای فرهاداست.اونقدر به او اعتماد دارد که تمام ثروتش را در اختیار پیشرفت و ساختطرحهای او قرار داده. راستی نگفتی واسه شیوا چی هدیه گرفتی؟
سارا که هنوز از فهمیدن حقیقت گیج بود، زیر لب زمزمه کرد:
پس شیوا دختر برادرش نیست!
مرجان گفت:
سارا جون حواست کجاست؟
سارا با دستپاچگی گفت؟
چیزی گفتی؟
مرجان گفت:
پرسیدم واسه بقیه چی گرفتید، البته اگر فضولی حساب نمی کنی.
سارا گفت:
هدیه امیر هم مثل فرامرز است اما برای شیوا یک ادکلن هدیه گرفته. فکر نمی کنم انقدرها قیمت داشته باشه.
مرجان با زیرکی گفت:
اگر مارکش را می دیدم قیمتش را حدس میزدم.
سارا گفت:
من موقع خرید ادکلن نبودم، اما هدایای آنها را هم آوردم اینجا.
مرجان گفت:
میشه مارک ادکلنش را ببینم؟می خواهم اگر عطر خوبی داشت یکی بگیرم.
سارا گفت:
البته.
مرجان به دنبال سارا به اتاق دیگری رفت. سارا از داخل نایلونی که باقیهدایا در آن قرار داشت، بسته کادو شده ای را بیرون آورد و به دست مرجانداد. مرجان با احتیاط بوسیله ناخنش قسمتی از چسبهای کادو را جدا نمود.جعبهزیبای ادکلن را کمی بیرون کشید و با دیدن مارگش، جعبه را سر جایش قرار داد، کادو را به دست سارا داد و گفت:
بگیر عزیزم، من از این پولها ندارم.
سارا بسته را گرفت و پرسید:
گرونه؟
مرجان خندید و گفت:
نه....فقط این مارک تو دنیا تکه و آخرین قیمت را دارد . چقدر دست و دلباز و ولخرج، البته تازگی ندارد. ولی دیگه باید جلویش را بگیری. این همه ولخرجی و پول هدر دادن برای شیوا چه معنایی دارد؟
سارا با ناراحتی ادکلن را داخل نایلون قرار داد و گفت:
می دانم چه بلایی سرش بیاورم.
مرجان دست سارا را گرفت و گفت:
صبر کن ، حالا نه. باشد برای بعد وقتی که تنها شدید.
در همین هنگام صدای زنگ منزل بلند شد. مرجان با تمسخر گفت:
لابد برادر عزیزش آمده خودت را شاد و سر حال نشان بده. بیا یرویم.
خشم تمام وجود سارا را فرا گرفته بود. با دانستن حقایقی که فرهاد از او پنهان کرده بود هزاران سوال برایش بوجود آمده بود اما ترجیح داد همانطور که مرجان گفته بود دعوا را بگذارد برای منزل.
وقتی وارد سالن شدند امیر و شیوا به همراه بی بی مشغول احوالپرسی با دیگران بودند. سپس همه روی مبلها نشستند. شیوا درست مقابل فرهاد قرار گرفت و سارا عمدا" جایی نشست که بتواند هر دو را زیر نظر داشته باشد.
بعد از پذیرایی مرجان از میهمانان ، فرهاد رو به سارا کرد و گفت:
سارا نمی خواهی هدایایشان را بیاوری؟
سارا با بیمیلی از جا برخاست و رفت. لحظاتی بعد با نایلون برگشت و آن را مقابل فرهاد قرار داد وگفت:
خودت زحمتش را بکش.
فرهاد اول کادوی امیر و بی بی را داد . هر دو تشکر کردندو باز نمودن آن را به بعد موکول کردند . فرهاد کادوی شیوا را به دستش داد و گفت:
امیدوارم خوشت بیاید.
شیوا هیجانزده گفت :
متشکرم اما من نمی توانم صبر کنم همین جا بازش می کنم.
فرهاد با تبسمی سر جایش نشست و به شیوا و تلاشش برای باز کردن کادو چشم دوخت. دلش می خواست هیجان را در تک تک خطوط چهر ه اش ببیند. شیوا با دیدن ادکلن ، ناباورانه در نهایت شادمانی گفت:
وای خدای من .... این خیلی باور نکردنی است.آخه ادکلنم تمام شده بود قرار بود یکی دیگه بخرم . متشکرم فرهاد.
فرهاد گفت:
امیدوارم از عطرش خوشت بیاید.
شیوا ادکلن را از جعبه بیرون آورد ، سر شیشه را باز کرد و آن را بویید و گفت:
فوق العاده است!
فرامرز با کنجکاوی گفت:
میشه من هم ببینم؟
شیوا ادکلن را به دست فرامرز سپرد . او با دیدن مارکش سوتی زد و گفت:
باید هم فوق العاده باشد. با اجازه شیوا.......
و کمی از آن را به لباسش زد و گفت:
البته درسته این ادکلن مخصوص خانومهاست، اما از چنین چیزی نمی توان گذشت.
امیر که متوجه مارک و قیمت گزاف ادکلن شده بود معترضانه به فرهاد گفت:

فرهاد زیاده روی کردی .لازم نبود این همه پول خرج هدیه شیوا کنی. یک هدیه ساده هم شیوا را خوشحال میکرد.
فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا کرد و گفت:
درسته اما عطرهای دیگه را خودم نپسندیدم.
شیوا نگاه پر از عشق و محبتش را به او دوخت و گفت:
واقعا" متشکرم.
فرهاد در جواب او به لبخندی بسنده کرد .
در این میان سارا تمام تلاشش را می نمود که خشم و حسادت باعث انفجارش نشود و فریاد نکشد.
شام در محیطی دوستانه صرف شد . آخر شب وقت رفتن امیر از فرهاد و فرامرز دعوت نمود تا دو شب بعد به منزل آنها بروند. فرامرز با تشکر دعوت او را به خاطر شرکت در مجلس دیگری رد کرد اما فرهاد پذیرفت.