خان جان هر دو را برای صرف شام صدا زد هر دو بدون صحبت به حالت قهر سر میز شام نشستند. خان جان که از آن همه سکوت کلافه شده بود گفت:
خب نمی خواهید از سفرتان برایم صحبت کنید؟
سارا که منتظر همین فرصت بود لب به اعتراض گشود و گفت؟
اسمش فقط ماه عسل بود وگرنه از زهر مار هم تلخ تر بود.
فرهاد در پاسخ سارا فقط سکوت کرد و سارا ادامه داد:
نمی دانم به شما رفته یا پدر خدابیامرزش،دائم در حال غرغر کردن و عیب جویی بود و مدام با من درگیر میشد.
فرهاد با عصبانیت گفت:
باز قصد تحریک مرا داری؟رفتار من با تو عکس العملی در برابر اعمال نامعقول خودت بود.
خان جان گفت:
خیلی خب... من گفتم از تفریحگاههایی که رفته اید برایم تعریف کنید نه از جر و بحث هایی که بین هر زن و شوهری اتفاق می افتد.
سارا با تمسخر گفت:
جر و بحث!نزدیک بود مرا کتک بزند،آن وقت شما می گویید جر و بحث؟
خان جان با تعجب به فرهاد نگاه کرد و ناباورانه گفت:
فرهاد...تو که نمی خواستی همسرت را کتک بزنی...
فرهاد با عصبانیت گفت:
این خانوم جنبه آزادی را ندارد و با حرف هم سر به راه نمی شود. شما که آنجا نبودید ببینید این خانوم چه مفتضح لباس می پوشید و چه حرکات جلف و زننده ای داشت.
بعد رو به سارا کرد و ادامه داد:
چرا به مادرم نمی گویی که جلوی چشم هزاران مرد نامحرم و بی ناموس با لباس شنا رفتی توی آب؟ بگو...خجالت نکش.
سارا کمی سرخ شد اما فورا" با قیافه ای حق به جانب گفت:
من که تنها نبودم . در ثانی جنابعالی هم یک مرد نامحرم هستی، لابد با تماشای زنهای بی ناموس شدی.
با این حرف ، فرهاد با خشم مشت محکمی روی میز زد و با فریاد گفت:
خفه شو! این تو بودی که اصرار کردی برای دیدن چشمه های آب گرم برویم، من تو را منع کردم اما تو مثل یک بچه بی عقل به پروپایم پیچیدی و ......
خان جان وسط حرف فرهاد پرید و گفت:
بس کنید ، خواهش می کنم ، اصلا" من اشتباه کردم که خواستم شما را آشتی دهم.
سارا با صدای بلند گفت:
من باید به این آقا بفهمانم که برده دست او نیستم.
فرهاد گفت:
اما همسر من هستی و وظیفه داری آنطور که من دوست دارم رفتار کنی.
خان جان با ناراحتی سالن را ترک کرد.
سارا گفت:
من در خانواده ای بزرگ شده ام که از مرد سالاری خبری نبوده.
فرهاد گفت :
صدایت را بیاور پایین . اجرای وظایف در قبال من ، نشانه مرد سالار بودن من نیست . اینکه میخواهم معقول رفتار کنی نشانه علاقه ام به تو و زندگیمان است.
سارا با تمسخر گفت:
وظیفه ... هه هه... نه آقا، من هر کاری برای تو انجام دهم از سر محبت است، من هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم.
فرهاد گفت:
محبت! این محبتی که تو از آن حرف می زنی کجاست و در این مدت چرا نشان ندادی؟
سارا گفت:
برای اینکه زمینه اش را بوجود نیاوردی.
فرهاد گفت:
طی تمام این سالها خان جان به من بیش از اندازه محبت کرده و هیچ وقت در پی ایجاد زمینه در من نبوده.
سارا پوزخندی زد و گفت:
او یک مادر است و به وظیفه اش عمل کرده.
فرهاد گفت:
تو فقط دنبال بهانه هستی در ضمن دوست ندارم با مادرم بی ادبانه رفتار کنی.
سارا در حالیکه از سر میز بر می خاست گفت:
انقدر به مادرت نناز! دیدی چطور آتش دعوا را روشن کرد و رفت؟
فرهاد خواست چیزی بگوید اما سارا سریعا" آنجا را ترک کرد.
خان جان که از داخل اتاقش بوضوح حرفهایشان را می شنید ، دلش به شدت شکست و اشکهایش جاری شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)