پروانه نگاه کوتاهی به شیوا کرد و گفت:
_شیوا غذات سرد شد، تا کی می خواهی زانوی غم بغل بگیری؟
شیوا با اندوه گفت:
_فکر می کنی چیزی را که سال ها باورش داشتم را می توانم به سادگی فراموش کنم؟ آن هم یک شبه!
پروانه گفت:
_نه، نمی شود اما باید سعی کنی فراموشش کنی.
شیوا خواست چیزی بگوید که صدای باز شدن در کوچه او را به سکوت وادار نمود. پروانه از جا بر خواست، پشت پنجره ایستاد، پرده را کنار زد و به حیاط نگاه کرد و با هیجان گفت:
_شیوا عمویت...
هر دو به هم نگاه کردند. پروانه جمله اش را تصحیح نمود و گفت:
_فرهاد همراه پدرت است.
شیوا با دستپاچه گی گفت:
_اون... اینجا چیکار داره؟
پروانه به سمت در رفت و گفت:
_نمی دانم.
صدای زمزمه فرهاد و امیر از داخل راهرو به گوششان رسید و بعد صدای حرکت و چرخش دستگیره ی در، سکوت اتاق را شکست. قبل از اینکه در کاملا باز شود، امیر با صدای رسا گفت:
_شیوا جان، پروانه... اجازه است؟
پروانه پاسخ داد:
_بفرمایید آقای شریف.
امیر در را تا آخر باز کرد، اول به پروانه و بعد به شیوا سلام نمود و گفت:
_عمو فرهاد اینجاست! وقتی شنید حالت خوب نیست نگران شد. خواستم بیاید معاینه ات کند.
شیوا احساس کرد صدایش را از دست داده. حتی جواب سلام پدرش را هم نتوانسته بود بدهد. امیر از جلوی در کنار رفت و فرهاد به آرامی پوشیده در لباس های شیک و سفارشی اش، زیر نگاه های سنگین پروانه وارد شد. پروانه طوری به او نگاه می کرد که انگار اولین بار است که او را می بیند. وقتی فرهاد به او سلام نمود، شرمنده از نگاه خیره اش سرش را پایین انداخت و پاسخ او را داد. فرهاد به شیوا نگاه کرد و در حالی که به سمت او می رفت گفت:
_شنیدم حالت خوب نیست، چی شده؟
شیوا به متکا تکیه داد و با صدای لرزان گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد لبه ی تخت نشست و گفت:
_اما امیر می گفت خیلی تب داری.
و بعد بی تشویش دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد. بوی تند ادکلن مورد علاقه ی فرهاد و گرمای دستش، شیوا را دچار سرگیجه نمود. فرهاد دستش را برداشت و رو به امیر نمود و گفت:
_لطفاً به خان جان بگویید که چیز مهمی نیست. او داخل ماشین نشسته. نمی خواست مزاحم خواب شیوا باشد.
با رفتن امیر، شیوا به کیف پزشکی فرهاد اشاره کرد و گفت:
_تو چنین شبی هم همراهت است؟
فرهاد در کیفش را باز نمود و گفت و گفت:
_داخل ماشین بود. می بینی که لازم شد.
گوشی اش را از آن خارج نمود و داخل گوشهایش قرار داد و قسمت دیگر آن را با احتیاط از لای دکمه پیراهن شیوا روی قلبش گذاشت و به شیوا چشم دوخت.
_نمی خواهی بگویی چه اتفاقی برایت افتاده؟ سرما که نخوردی.
شیوا نگاهش را از او دزدید و با صدای لرزانی گفت:
_شاید...
فرهاد گوشی اش را از روی گوشش برداشت و گفت:
_این تپش شدید قلب نشانه ی استرس تو است و نه سرماخوردگی.
در همین هنگام امیر به اتاق برگشت و گفت:
_خواست بیاید به شیوا سر بزند،نگذاشتم.
فرهاد درجه را زیر زبان شیوا قرار داد، کیفش را بست و از جا برخواست و گفت:
_خب تا شیوا نمی تواند دهان باز کند و جواب مرا بدهد، بگویم اصلا سرما نخورده. تب هم نداره. مشکل بیشتر آدمای کله شق و یک دنده، تبهای ناگهانی و افتادن تو بستر است!
شیوا درجه را برداشت و با عصبانیت گفت:
_کله شق و یک دنده...! منظورت چیه؟
فرهاد با حالتی ساختگی و دلخوری گفت:
_هیچی تو فقط تب کردی تا بهانه ی خوبی برای شرکت نکردن در مراسم حنابندان من و سارا را داشته باشی.
امیر با تعجب گفت:
_اما تب داشت، داغ بود.
فرهاد در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:
_خب توی تختش را بگرد، شاید کیسه ی آب جوش سر جایش باشد.
شیوا با خشم فریاد زد:
_تو اصلا هیچی نمی فهمی... فقط اسم دکتر را یدک می زنی.
امیر دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد. حرارت بدنش طبیعی بود. با تردید گفت:
_شیوا انگار تبت قطع شده.
شیوا با دلخوری گفت:
_شنیدید که آقای دکتر چی گفت، بروید به آن آدم خودخواه مغرور بگویید که خیلی احمقه!
امیر ناباورانه گفت:
_شیوا... می فهمی چه حرفی زدی؟
و سپس اتاق را ترک کرد و به دنبال فرهاد رفت. او وسط سالن ایستاده بود و مانع خان جان برای دیدن شیوا شده بود. خان جان با حالتی عصبی او را کنار زد و معترضانه گفت:
_شیوا دختری نیست که به کسی کلک بزنه.
و از پله ها بالا رفت.
امیر با شرمندگی گفت:
_معذرت می خواهم. انگار بیخود شما را نگران کردم.
فرهاد لبخند کمرنگی زد و گفت:
_نه... من داخل ماشین منتظر مادر هستم. بگو زودتر بیاید دیر وقت است.
هنوز لحظه ای از رفتن خان جان نگذشته بود که خان جان هم با چهره ای گرفته از پله پایین آمد و پرسید:
_فرهاد کجاست؟
امیر که متوجه ناراحتی او شده بود گفت:
_داخل ماشین... اتفاقی افتاده؟
_نه پسرم، تا فردا خداحافظ.
امیر او را تا جلوی در همراهی کرد. خان جان با حالتی عصبی وارد ماشین شد و در را بست. فرهاد نیم نگاهی به او کرد و بدون هیچ پرسشی ماشین را روشن نمود و در مسیر ویلایش حرکت کرد.
خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_نمی دانم... نمی دانم واقعاً نمی فهمی یا خودت را به نفهمی زدی؟
فرهاد معترضانه گفت:
_منظورتان از این توهین ها چیست:
خان جان گفت:
می فهمی شیوا چرا این قدر به هم ریخته؟
فرهاد مکثی کرد و پاسخ داد:
_نمی دانم... و نمی خواهم بدانم.
خان جان با عصبانیت گفت:
_می دانی، خوب هم می دانی، فقط داری از اشتباهت فرار می کنی.
فرهاد گفت:
_من اشتباهی مرتکب نشدم که بخواهم از آن فرار کنم.
خان جان گفت:
_تو در مورد تصمیمت اشتباه کردی. یک دفعه تصمیم به ازدواج گرفتی، آن هم با کی، سارا! این همه انتظار و تعلل در امر ازدواج، من همه را می فهمیدم. علت امروز و فردا کردنت را هم می دانستم، اما نمی فهمم، علت انتخاب تو را نمی فهمم فرهاد.
فرهاد گفت:
_چه چیزی را نمی فهمید مادر؟ بالاخره من باید ازدواج می کردم. این که مسئله پیچیده ای نیست.
خان جان پوزخندی زد و گفت:
_به من نگو در مورد علت تعللت در امر ازدواج اشتباه کردم.
فرهاد ناخودآگاه گفت:
_چه علتی؟
خان جان با ناراحتی گفت:
_همان علتی که هم اکنون در بستر بیماری و ناکامی افتاده و داره داغون میشه. آن وقت تو انقدر راحت...
فرهاد با آشفتگی گفت:
_خان جان، سعی نکنید ناگفته ها زمانی گفته شود که هیچ فایده ای ندارد.
هر دو ساکت شدند و فرهاد با خودش گفت:بگذار ظاهر آرامم مثل همیشه حجابی برای دل طوفان زده ام باشد."
آن روز تاریکترین و غم انگیزترین روز زندگی شیوا بود. دلش نمی خواست از تخت خواب جدا شود. آرزو می کرد همان لحظه زندگی اش به پایان برسد. بی تحرک روی تختش دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود. ثانیه ها به دقایق و دقایق به ساعت ها مبدل گشت و صبر شیوا را لبریز نمود. سرش را به سمت ساعت چرخاند و با دیدن عقربه های ساعت دریافت زمان هیچگاه متوقف نمی شود و او همگام با زمان به سوی روز های سرد و غم انگیز زندگی اش پیش خواهد رفت.
صدای پدر از همکف به گوشش خورد که با صدای بلند گفت:
_شیوا جان، آماده شدی ؟ ساعت دوازده است، به مراسم عقد نمی رسیم. عجله کن.
شیوا از جا برخواست. می دانست اگر به مراسم هم نرود، خودش لحظه به لحظه آن جشن را در ذهن خود مجسم خواهد نمود. با قلبی مالامال از اندوه از جا برخواست و با اعصابی به هم ریخته مشغول پوشیدن لباس هایش شد.
پروانه تا وقت رفتن به او سفارش کرده بود حتما به جشن آن شب برود، چون با شرکت در آن به آسانی باور خواهد کرد که فرهاد با دختر دیگری ازدواج کرده و او می بایست فکرش را از سرش بیرون کند. اما خودش مطمئن بود که هرگز فرهاد را فراموش نمی کند.
نیم ساعت بعد از اتاقش خارج شد و رو به پدرش کرد و گفت:
_من حاضر هستم.
امیر سرحال تر از همیشه گفت:
_سال نو مبارک!
شیوا اخم نازی کرد و گفت:
_سال تحویل شده؟
امیر به ساعتش نگاه کرد و با تبسم گفت:
_دقیقا پنج دقیقه قبل...
و در حال پوشیدن کتش ادامه داد:
_فرهاد در برنامه ریزی ضعیف است. به نظر من بهتر بود مراسم را می گذاشت برای چهارم یا پنجم، این طوری شاید هوا گرمتر می شد. اگر تا شب همینطور باران ببارد...
شیوا حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت:
_باران می بارد؟
امیر خنده کوتاهی نمود و گفت:
_بله... دختر جوان من انقدر سرگرم رسیدگی به خودت بودی که حتی صدای ریزش باران هم نشنیدی. حالا عجله کن، قطعا سر سفره ناهار خواهیم رسید و خان جان و بی بی به جانمان غر خواهند زد.
شیوا به آرامی وارد اتاق عقد شد. همه چیز زیبا تزئین و در نوع خود بی نظیر بود. برای لحظه ای خودش را در لباس سفید عروسی روی مبل کنار فرهاد و مقابل سفره تصور کرد. آنقدر غرق در رویاهایش بود که نیم تاج پاریسی را روی موهایش دید. صدای خانم بهرام پور او را از تصوراتش بیرون کشید. مدام به چپ و راست می رفت و دستور می داد. آنقدر هیجان زده بود که گه گاه به حاضرین تنه می زد. شیوا از اتاق خارج شد. سالن نسبتا کوچک بهرام پور، ظرفیت آن شلوغی را نداشت. شیوا در آن شلوغی احساس خفگی و تهوع می نمود. خود را به پنجره رساند و با باز کردن آن سعی کرد نفسی تازه کند. با خودش گفت: "این همه مهمان برای مراسم عقد لازم نبود. بهتر بود مراسم عقد در محیطی آرام تر صورت می گرفت و باقی مهمانان برای مراسم بعد از عقد و صرف شام به ویلای فرهاد دعوت می شدند."
این بار صدای کل کشیدن و سوت و جرینگ جرینگ پول ها که بر زمین ریخته می شد، شیوا را از افکارش بیرون راند. با یک حرکت به سمت در ورودی چرخید. با دیدن فرهاد و سارا که دوشادوش هم گام بر میداشتند،
نزدیک بود به زمین بیفتد. دستش را به دیوار گرفت تا مانع افتادنش باشد و سپس با گام های سست و لرزان به سمت اتاق عقد رفت. عده ای از مهمان ها وارد اتاق عقد شده و عده ای دیگر جلوی در ایستاده بودند. شیوا به سختی از میان جمعیت عبور کرد، حتی متوجه نشد که بعضی از افراد به خاطر هول دادنش او را سرزنش کردند. قبل از اینکه نگاهش به فرهاد بیافتد، به تاج سارا نگاه کرد و با تعجب تاج دیگری را دید. زیر لب زمزمه کرد: "پس اون نیم تاج پاریسی با نگین های زیبا و الماس تراش دارش کجاست؟"
با ورود عاقد، جمعیت پراکنده شدند. همه داخل سالن نشستند و عده معدودی وارد اتاق ماندن. شیوا همان جا به چارچوب در تکیه داد و به فرهاد چشم دوخت. نمی توانست حتی در آن لحظه نگاه ها و کلمات پر از اشاره او را دروغ و خیال بپندارد. دلش می خواست یک بار دیگر نگاه گرمش را به او بدوزد اما انگار تنها کسی که در نقطه دید فرهاد قرار نمی گرفت او بود. شیوا روی صندلی نشست. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد و سپس خطبه عقد را جاری نمود. لحظه ای که سارا کلمه ی "بله" را بر لب جاری ساخت، شیوا چشمانش را بست تا اشکهایش جاری نشود. . هیچ کس نمی توانست عمق عشق او را درک کند. در میان رقص و شادی، با دلی پر از غم از جا برخواست. پالتویش را به تن نمود و از سالن خارج شد. باران هنوز می بارید و فضای حزن انگیزی را به وجود آورده بود. با حالتی آشفته از پله ها پایین رفت. آنقدر گیج و منگ بود که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید. چند بار اسم خودش را شنید اما قدرت پاسخ دادن و ایستادن نداشت. شخصی بازویش را گرفت و او را متوقف نمود و خطاب به او گفت:
_ اواه... شیوا جون حواست کجاست؟
شیوا نگاهش را به شکوه دوخت. او همسر مهرداد یکی دیگر از مهندسین شرکت ساختمانی فرهاد بود. بعد از پدرش، مهرداد بهترین دوست فرهاد بود. شکوه دوباره پرسید:
_مراسم عقد تمام شد؟
شیوا آهسته پاسخ داد:
_آره.
شکوه رو به همسرش نمود و شکایت آمیز گفت:
_دیدی چقدر گفتم عجله کن، آخرش دیر رسیدیم.
مهرداد از شیوا پرسید:
_جایی می رفتین؟
شیوا پاسخ داد:
_می روم سر خاک مادرم!
شکوه با تعجب گفت:
_واه... زیر این باران؟ بیا برویم داخل.
و منتظر شیوا و همسرش نماند و رفت. مهرداد وارد سالن شد و یک راست به سمت فرهاد و سارا رفت و به آن ها تبریک گفت. فرهاد آهسته از او پرسید:
_شیوا را دیدی؟
مهرداد به سارا نگاه کرد که در حال تشکر از دوستانش بود و بعد گفت:
_بله... داشت می رفت سر خاک مادرش...
فرهاد با نگرانی گفت:
_زیر این باران... با آن حال و روزش!
مهرداد پرسید:
_مگر با امیر نمی رود؟
فرهاد گفت:
_امیر... زودتر رفت ویلا.
مهرداد گفت:
_بسیار خب من می برمش. نگران نباش.
و آنجا را ترک کرد.
شیوا با گام های آهسته زیر باران قدم می زدو اشک می ریخت. اشک های گرم حسرت با قطرات سرد باران همراه گشته و صورتش را خیس کرده بود. با صدای پی در پی بوق ماشین مهرداد ایستاد. اشکهایش را پاک کرد و به سمت او رفت. مهرداد در جلو را برای او باز کرد و با سوار شدن شیوا، گفت:
_خب خانوم جوان، انقدر دلتنگی که قصد داشتی تنها، پیاده، زیر بارون تا سر خاک مادرت بروی؟
شیوا گفت:
_دل تنگ نیستم. هر سال، وقت سال تحویل با پدرم می روم آنجا.
مهرداد زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
_اما این اشک ها حکایت از دل تنگ دارد!
شیوا پرسید:
_کدام اشک ها؟ قطرات باران را می گویید؟
مهرداد لبخندی زد و گفت:
_قطرات بارانی که از چشم های تو می بارد.
شیوا از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت:
_خیلی رمانتیک بود! حالا لطفاً جلوی یک گل فروشی نگه دارید.
مهرداد جلوی یک گل فروشی ترمز کرد و شیوا از ماشین خارج شد. بعد از دقایقی با یک دسته گل رز و مریم بازگشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)