شیوا جلوی قبر مادرش سر پا نشست، گل ها را روی سنگ قبرش پراکنده کرد و بالاخره بغضش ترکید. صدای هق هق گریه اش فضا را شکافت. به شدت گریست و با مادرش درد دل می کرد:"مامان، خیلی تنهام، خیلی... تو همه چیز را می دانی، می دانی چقدر دخترت رنج می کشد و از قلب مجروحم با خبری. سرزنشم نکن مامان، بارها آمدم اینجا و به تو گفتم که چقدر دوستش دارم. ای کاش به خوابم می آمدی و مر از این عشق جانسوز بر حذر می کردی تا امروز اینقدر شکست خورده و داغون نمی شدم. حالا کمکم کن، کمکم کن تا این غم را تحمل کنم. تو بگو چطور فراموشش کنم، مگر می شود؟ غم به این سنگینی برای آدمی به ناتوانی من خیلی ظلمه. ای کاش اینجا بودی. ای کاش بودی و دلداری ام می دادی."
و بار دیگر گریست. مهرداد که تاخیر شیوا را دید، از ماشین پیاده شد و وارد قبرستان شد. با دیدین شیوا که از ته دل می گریست، غم بر دلش چنگ انداخت. آنقدر سوزناک می گریست که اشک های او را هم سرازیر کرد. جلو رفت و بدون این که حرفی بزند زیر بازوی شیوا را گرفت و به زور او را بلند کرد و از آنجا برد و به منزل رساند تا لباس هایش را که خیس شده بود، تعویض کند. بعد از ساعتی به ویلا رفتند. بعد از مراسم عقد همه در ویلای فرهاد جمع شده بودند. صدای ساز و نوا تمام باغ را پر کرده بود.
با ورود مهرداد و شیوا، نگاه فرهاد به سوی آن ها کشیده شد. رنج و اندوه را به وضوح در چهره ی شیوا دید. مهرداد به شیوا کمک نمود تا پاتویش را درآورد. شیوا احساس ضعف می کرد. صدای موسیقی چون پتکی بر سرش فرود می آمد. آن قدر پریده رنگ بود که خان جان و بی بی با دیدن او متوجه ناخوشی اش شدند. هر دو به سمت او رفتند و خان جان با نگرانی گفت:
_شیوا جان، انگار حالت خوب نیست. چرا رنگت پریده؟
مهرداد گفت:
_تقصیر خودش است. نباید در این هوای سرد، یک ساعت سر خاک مادرش می نشست.
شیوا به زور لبخندی زد و گفت:
_خوبم خان جان... از همیشه بهترم!
بی بی دست شیوا را گرفت و گفت:
_صدایت ضعف داره مادر جان. بیا برویم کنار شومینه بشین.
امیر هم که متوجه دگرگونی حال شیوا شده بود به سمت آنها رفت و پرسید:
_دخترم حالت خوب نیست؟
شیوا روی مبل نشست و گفت:
_خوبم پدر، چرا همه ی شما نگران حال من هستید؟
خان جان با جدیت گفت:
_رنگت پریده، آن وقت می گویی خوبم؟
امیر گفت:
_می خواهی به فرهاد بگویم معاینه ات کند؟
شیوا با پرخاشگری گفت:
_می خواهید این بار متلکی دیگر بارم کند؟ اجازه نمی دهم معاینه ام کند. من خوبم، لطفا این طوری دور و بر من جمع نشوید.
امیر مکثی نمود و سپس به جایش برگشت. بی بی به خان جان اشاره کرد که او هم برود. بعد از رفتن او، شیوا به فرهاد چشم دوخت. خشم سر تا پایش را فراگرفت. تازه داشت می فهمید بی اهمیت ترین آدم روی زمین برای فرهاد می باشد. بی خیال از حال و روز او، کیک عروسی اش را می خورد، با دوستانش صحبت می کرد و می خندید، به سارا نگاه می کرد. احساس کرد هر با دیدن او دچار سرگیجه و تهوع می شود. از یادآوری این موضوع که او همسر فرهاد شده و سالها در کنارش زندگی خواهد کرد احساس خفگی نمود. با عجله برخاست.
بی بی با تشوش گفت:
_شیوا جان کجا می روی؟
شیوا احساس کرد باید برود. فقط باید از آنجا فرار کند. عمیقتا دوستش داشت و هرگز نمی خواست باور کند در این مدت خودش را راجع به رفتار عاشقانه فرهاد گول زده. زیر لب زمزمه کرد: "نمی توانم تحمل کنم، من اینقدر در این عشق فرو رفتم ام که یا رسیدن به او و یا مرگ می تواند مرا از این غم نجات بدهد."
احساس کرد سالن دور سرش می چرخد. پاهایش سست شد و دستش را به دیوار گرفت تا به زمین نخورد. احساس کرد کوه سنگینی از غم بر شانه هایش فشار می رود و قصد از پا درآوردن او را دارد. بالاخره توانش را از دست داد و پاهایش سست شد و بر زمین افتاد و از حال رفت.
صدای جیغ چند زن جوان در سالن همه را متوجه شیوا نمود. او صدای پدرش، خان جان و بی بی را می شنید که با دلهره صدایش می زنند. بعد گرمای بازوان پدرش را حس کرد که او را از روی زمین بلند نمود. صدای تک تک افراد را به خوبی تشخیص می داد. فرهاد با صدای بم و مردانه اش که تشویش در آن موج می زد گفت:
_یک لیوان آب قند برایش بیاورید. امیر روی کاناپه درازش کن، لطفا دور و برش را خلوت کنید. خان جان به یکی از خدمتکار ها بگویید کیف پزشکی ام را بیاورد.
شیوا تمام صدا ها را می شنید، اما انقدر ضعف داشت که که نمی توانست چشمهایش را باز کند و بگوید من به هوش هستم..
صدای چرخیدن قاشق در لیوان را در آن هیاهو تشخیص داد و بعد احساس کرد فرهاد روی زمین کنار کاناپه نشسته. بوی ادکلن مخصوصش که با بوی وجود خودش مخلوط شده بود را عمیقا استشمام کرد و زمزمه وار گفت:
_فرهاد...!
جز فرهاد هیچ کس زمزمه او را نشنید. فرهاد آهسته گفت:
_آروم باش.
و بعد فشار او را گرفت و گفت:
_شیوا سعی کن بلند شوی. فشارت افتاده. باید کمی از این آب قند را بخوری.
شیوا به سختی چشمایش را از هم گشود و به چهره ی نگران فرهاد چشم دوخت. خان جان، بی بی و امیر در فاصله ی دورتر از آنها ایستاده بودند. فرهاد به شیوا نگاه کرد، کمی مکث نمود و گفت:
_می توانی بنشینی؟
شیوا چشمهایش را دوباره بست و گفت:
_می خواهم بمیرم.
فرهاد نفس عمیقی کشید و از جا برخواست و گفت:
_امیر بهتره از شلوغی دورش کنی. ببرش داخل یکی از اتاق ها، چند لیوان آب قند بهش بده.
شیوا کمی چشمهایش را باز کرد و از لا به لای مژه های انبوهش او را دید که به سمت جایگاهش می رفت. دلش می خواست از ته دل صدایش کند. امیر بار دیگر او را بغل کرد و از سالن بیرون برد.
مهرداد بازوی فرهاد را گرفت و گفت:
_آخرش دیوانه می شود!
فرهاد معترضانه گفت:
_چیکار کنم؟ اصلا تقصیر من چیه؟ تو که همه چیز را می دانی.
مهرداد گفت:
_چرا سعی نکردی با خودش صحبت کنی؟
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_حال و روز من هم بهتر از او نیست. به سختی خودم را سر پا نگاه داشتم. در ثانی من نمی توانستم به خودم چنین اجازه ای بدهم که خصوصی با او صحبت کنم. با اون شایعات... خودت بهتر می دانی. از طرفی انقدر تودار و خوددار بود که از نگاهش... حالا دیگر همه چیز تمام شده.
مهرداد گفت:
_تمام شده؟! ممکنه که برای تو تمام شده باشه اما برای شیوا چی؟ او هم مثل تو فکر می کرد؛ از نگاه تو برای خودش یک عشق ساخت. حالا با ازدواجت از بین می رود.
فرهاد پاسخ داد:
_من ازدواج کردم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم. نمی توانستم زیر بار آن شایعات، تحت فشار این عشق سر به فلک کشیده نفس بکشم.دیدی که امی دی مقابل آن شایعات چه عکس العملی نشان داد. خب اگر من اقدام می کردم فکر می کردی چه می شد؟ تو را به خدا بس کن مهرداد،
من به اندازه کافی کلافه هستم.
و بعد به سمت جایگاهش رفت. هنوز روی مبل ننشسته بود که خان جان از راه رسید و آهسته گفت:
_فرهاد حال شیوا اصلا خوب نیست.
سارا معترضانه گفت:
_بهتر نیست ببرینش بیمارستان؟ مثلا امشب شب عروسی ماست!
خان جان با دلخوری گفت:
_نترس عروس خانم، زیاد وقت آقا داماد را نمی گیریم!
فرهاد به دنبال خان جان رفت و گفت:
_من باید چیکار کنیم؟
خان جان در اتاق را باز کرد و گفت:
_خودت بهتر می دانی.
فرهاد وارد اتاق شد. شیوا روی کاناپه نشسته بود و سرش را به آن تکیه داده بود. با ورود او، امیر از جا برخاست و گفت:
_معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده. تو یک چیزی به او بگو.
فرهاد گفت:
شما بروید من خودم مشکل را حل می کنم.
بی بی لیوان را روی میز گذاشت و همراه امیر از اتاق خارج شد. فرهاد مقابل شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
_این مسخره بازیها چیه شیوا؟ آن هم درست شب عروسی من! نفرت تو از سارا ربطی به مجلس من ندارد.
شیوا به او نگاه کرد و با خشم گفت:
_فکر کردی دارم فیلم بازی می کنم؟
فرهاد گفت:
_نه... واقعا فشارت افتاده، پس یا آب قند را بخور یا برو بیمارستان تا با تزریق یک سرم حالت بهتر شود.
شیوا گفت:
_اگر دیگر نخواهم زنده بمونم چی؟
فرهاد گفت:
_سعی کن امشب از فکرش بیرون بیایی، فردا صبح اگر خواستی می توانی خودت را از تراس اتاقت بندازی پایین!
شیوا با خشم و تغیر گفت:
_تو... تو... فقط به فکر این هستی که مراسم شب عروسیت به هم نخوره. کی اسم تو را گذاشته دکتر؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تو حق نداری حیثیت پزشکی من را زیر سوال ببری. اگر گفتم فردا خودت را خلاص کن بخاطر این بود که نا فردا فرصت فکر کردن داشته باشی. فکر کنی و بفهمی زندگی با ارزش تر از آن است که بخواهی فدای چیز هایی بکنی که از دستشان دادی یا به دست نیاوردی. سپس لیوان را به سمت او گرفت. شیوا با اندوه و تردید گفت:
_حتی اگر اون چیز، عشق باشه؟
فرهاد مقابل او نشست. اولین بار بود که می خواست از عشق برایش صحبت کند، با این که سالها گرفتارش کرده بود. حتی برای خودش هم باور کردنی نبود مردی به سن و سال او چنین عاشق و شیدا شود. ليوان را به دست او سپرد و گفت:
_عشق و زندگی در یک سطح هستند. هر دو پرارزش، همان طور که نباید زندگیمان را به خاطر سرنوشت و تقدیر فنا کنیم، نباید فکر کنیم عشق از دست دادنی است، عشق واقعی هیچ وقت از دست نمی رود، حتی اگر بیان نشود. می تواند سالها بکر و دست نخورده، پاک و بی آلایش کنج قلب ها بماند. عشق واقعی آن است که به آدم زندگی بدهد نه اینکه زندگی بگیرد.
مکثی کرد و ادامه داد:
_شیوا، نمی خواهم حالا که ازدواج کردم بخاطر وجود سارا، رفت و آمدنت را قطع کنی. نفرت تو از سارا دلیل نمی شود که خان جان را از دیدنت محروم کنی. او تو را مثل دخترش دوست دارد.
شیوا با بغض گفت:
_به او علاقه داری؟
فرهاد به چشمان اشک آلود او نگاه کرد. آن چشمان و نگاه زیبا را سالها تحسین کرده و پرستیده بود و با تمام وجود خواهان داشتنش بود. گذاشته بود شیوای کوچک، بزرگ شود، به سنی برسد که یک اشاره ی او باعث شکستن ظرافتش نشود. آن قدر بزرگ که جرات لمس کردنش را پیدا کند، جرات کند که او را به عنوان همسر آینده از امیر خواستگاری نماید اما هر چه زمان پیش می رفت شیوا زیبا تر و جوان تر و او پر سن و سال تر می شد. هیچ وقت توازن برقرار نشده بود و او از نگاه سرزنش بار امیر در برابر خواسته اش می ترسید و آن شایعات همه چیز را به هم ریخت و خواهش امیر "فرهاد خواهش می کنم هر چه زود تر ازدواج کن و در غیر این صورت..." دیگر مجبور بود ازدواج کند با وجود آن شایعات و آخرین صحبت های امیر، می بایست با هر کسی غیر از او ازدواج می کرد و گرنه هم او و هم پدرش را برای همیشه از دست میداد و حالا شیوا سخت ترین سوال زندگی اش را از او پرسیده بود. دلش می خواست فریاد بزند: "تمام علاقه را تقدیم نگاه تو کرده ام." دلش می خواست زمان به عقب بر می گشت، به سالها قبل، آن وقت از امیر می گریخت تا در دام عشق دخترش نیفتد. شیوا گفت:
_چرا ساکتی؟ پرسیدم به سارا علاقه داری؟
فرهاد لبخند کم رنگی زد. گفتن حقیقت دیگر فایده ای نداشت. از طرفی او به سارا متعهد بود آهسته گفت:
_بله... خیلی.
نگاهش را از او گرفت. از جا برخواست و اتاق را ترک کرد. شیوا بغضش را با نوشیدن آب قند فرو داد. باید واقعیت را می پذیرفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)