صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا جلوی قبر مادرش سر پا نشست، گل ها را روی سنگ قبرش پراکنده کرد و بالاخره بغضش ترکید. صدای هق هق گریه اش فضا را شکافت. به شدت گریست و با مادرش درد دل می کرد:"مامان، خیلی تنهام، خیلی... تو همه چیز را می دانی، می دانی چقدر دخترت رنج می کشد و از قلب مجروحم با خبری. سرزنشم نکن مامان، بارها آمدم اینجا و به تو گفتم که چقدر دوستش دارم. ای کاش به خوابم می آمدی و مر از این عشق جانسوز بر حذر می کردی تا امروز اینقدر شکست خورده و داغون نمی شدم. حالا کمکم کن، کمکم کن تا این غم را تحمل کنم. تو بگو چطور فراموشش کنم، مگر می شود؟ غم به این سنگینی برای آدمی به ناتوانی من خیلی ظلمه. ای کاش اینجا بودی. ای کاش بودی و دلداری ام می دادی."
    و بار دیگر گریست. مهرداد که تاخیر شیوا را دید، از ماشین پیاده شد و وارد قبرستان شد. با دیدین شیوا که از ته دل می گریست، غم بر دلش چنگ انداخت. آنقدر سوزناک می گریست که اشک های او را هم سرازیر کرد. جلو رفت و بدون این که حرفی بزند زیر بازوی شیوا را گرفت و به زور او را بلند کرد و از آنجا برد و به منزل رساند تا لباس هایش را که خیس شده بود، تعویض کند. بعد از ساعتی به ویلا رفتند. بعد از مراسم عقد همه در ویلای فرهاد جمع شده بودند. صدای ساز و نوا تمام باغ را پر کرده بود.
    با ورود مهرداد و شیوا، نگاه فرهاد به سوی آن ها کشیده شد. رنج و اندوه را به وضوح در چهره ی شیوا دید. مهرداد به شیوا کمک نمود تا پاتویش را درآورد. شیوا احساس ضعف می کرد. صدای موسیقی چون پتکی بر سرش فرود می آمد. آن قدر پریده رنگ بود که خان جان و بی بی با دیدن او متوجه ناخوشی اش شدند. هر دو به سمت او رفتند و خان جان با نگرانی گفت:
    _شیوا جان، انگار حالت خوب نیست. چرا رنگت پریده؟
    مهرداد گفت:
    _تقصیر خودش است. نباید در این هوای سرد، یک ساعت سر خاک مادرش می نشست.
    شیوا به زور لبخندی زد و گفت:
    _خوبم خان جان... از همیشه بهترم!
    بی بی دست شیوا را گرفت و گفت:
    _صدایت ضعف داره مادر جان. بیا برویم کنار شومینه بشین.
    امیر هم که متوجه دگرگونی حال شیوا شده بود به سمت آنها رفت و پرسید:
    _دخترم حالت خوب نیست؟
    شیوا روی مبل نشست و گفت:
    _خوبم پدر، چرا همه ی شما نگران حال من هستید؟
    خان جان با جدیت گفت:
    _رنگت پریده، آن وقت می گویی خوبم؟
    امیر گفت:
    _می خواهی به فرهاد بگویم معاینه ات کند؟
    شیوا با پرخاشگری گفت:
    _می خواهید این بار متلکی دیگر بارم کند؟ اجازه نمی دهم معاینه ام کند. من خوبم، لطفا این طوری دور و بر من جمع نشوید.
    امیر مکثی نمود و سپس به جایش برگشت. بی بی به خان جان اشاره کرد که او هم برود. بعد از رفتن او، شیوا به فرهاد چشم دوخت. خشم سر تا پایش را فراگرفت. تازه داشت می فهمید بی اهمیت ترین آدم روی زمین برای فرهاد می باشد. بی خیال از حال و روز او، کیک عروسی اش را می خورد، با دوستانش صحبت می کرد و می خندید، به سارا نگاه می کرد. احساس کرد هر با دیدن او دچار سرگیجه و تهوع می شود. از یادآوری این موضوع که او همسر فرهاد شده و سالها در کنارش زندگی خواهد کرد احساس خفگی نمود. با عجله برخاست.
    بی بی با تشوش گفت:
    _شیوا جان کجا می روی؟
    شیوا احساس کرد باید برود. فقط باید از آنجا فرار کند. عمیقتا دوستش داشت و هرگز نمی خواست باور کند در این مدت خودش را راجع به رفتار عاشقانه فرهاد گول زده. زیر لب زمزمه کرد: "نمی توانم تحمل کنم، من اینقدر در این عشق فرو رفتم ام که یا رسیدن به او و یا مرگ می تواند مرا از این غم نجات بدهد."
    احساس کرد سالن دور سرش می چرخد. پاهایش سست شد و دستش را به دیوار گرفت تا به زمین نخورد. احساس کرد کوه سنگینی از غم بر شانه هایش فشار می رود و قصد از پا درآوردن او را دارد. بالاخره توانش را از دست داد و پاهایش سست شد و بر زمین افتاد و از حال رفت.
    صدای جیغ چند زن جوان در سالن همه را متوجه شیوا نمود. او صدای پدرش، خان جان و بی بی را می شنید که با دلهره صدایش می زنند. بعد گرمای بازوان پدرش را حس کرد که او را از روی زمین بلند نمود. صدای تک تک افراد را به خوبی تشخیص می داد. فرهاد با صدای بم و مردانه اش که تشویش در آن موج می زد گفت:
    _یک لیوان آب قند برایش بیاورید. امیر روی کاناپه درازش کن، لطفا دور و برش را خلوت کنید. خان جان به یکی از خدمتکار ها بگویید کیف پزشکی ام را بیاورد.
    شیوا تمام صدا ها را می شنید، اما انقدر ضعف داشت که که نمی توانست چشمهایش را باز کند و بگوید من به هوش هستم..
    صدای چرخیدن قاشق در لیوان را در آن هیاهو تشخیص داد و بعد احساس کرد فرهاد روی زمین کنار کاناپه نشسته. بوی ادکلن مخصوصش که با بوی وجود خودش مخلوط شده بود را عمیقا استشمام کرد و زمزمه وار گفت:
    _فرهاد...!
    جز فرهاد هیچ کس زمزمه او را نشنید. فرهاد آهسته گفت:
    _آروم باش.
    و بعد فشار او را گرفت و گفت:
    _شیوا سعی کن بلند شوی. فشارت افتاده. باید کمی از این آب قند را بخوری.
    شیوا به سختی چشمایش را از هم گشود و به چهره ی نگران فرهاد چشم دوخت. خان جان، بی بی و امیر در فاصله ی دورتر از آنها ایستاده بودند. فرهاد به شیوا نگاه کرد، کمی مکث نمود و گفت:
    _می توانی بنشینی؟
    شیوا چشمهایش را دوباره بست و گفت:
    _می خواهم بمیرم.
    فرهاد نفس عمیقی کشید و از جا برخواست و گفت:
    _امیر بهتره از شلوغی دورش کنی. ببرش داخل یکی از اتاق ها، چند لیوان آب قند بهش بده.
    شیوا کمی چشمهایش را باز کرد و از لا به لای مژه های انبوهش او را دید که به سمت جایگاهش می رفت. دلش می خواست از ته دل صدایش کند. امیر بار دیگر او را بغل کرد و از سالن بیرون برد.
    مهرداد بازوی فرهاد را گرفت و گفت:
    _آخرش دیوانه می شود!
    فرهاد معترضانه گفت:
    _چیکار کنم؟ اصلا تقصیر من چیه؟ تو که همه چیز را می دانی.
    مهرداد گفت:
    _چرا سعی نکردی با خودش صحبت کنی؟
    فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
    _حال و روز من هم بهتر از او نیست. به سختی خودم را سر پا نگاه داشتم. در ثانی من نمی توانستم به خودم چنین اجازه ای بدهم که خصوصی با او صحبت کنم. با اون شایعات... خودت بهتر می دانی. از طرفی انقدر تودار و خوددار بود که از نگاهش... حالا دیگر همه چیز تمام شده.
    مهرداد گفت:
    _تمام شده؟! ممکنه که برای تو تمام شده باشه اما برای شیوا چی؟ او هم مثل تو فکر می کرد؛ از نگاه تو برای خودش یک عشق ساخت. حالا با ازدواجت از بین می رود.
    فرهاد پاسخ داد:
    _من ازدواج کردم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم. نمی توانستم زیر بار آن شایعات، تحت فشار این عشق سر به فلک کشیده نفس بکشم.دیدی که امی دی مقابل آن شایعات چه عکس العملی نشان داد. خب اگر من اقدام می کردم فکر می کردی چه می شد؟ تو را به خدا بس کن مهرداد،
    من به اندازه کافی کلافه هستم.
    و بعد به سمت جایگاهش رفت. هنوز روی مبل ننشسته بود که خان جان از راه رسید و آهسته گفت:
    _فرهاد حال شیوا اصلا خوب نیست.
    سارا معترضانه گفت:
    _بهتر نیست ببرینش بیمارستان؟ مثلا امشب شب عروسی ماست!
    خان جان با دلخوری گفت:
    _نترس عروس خانم، زیاد وقت آقا داماد را نمی گیریم!
    فرهاد به دنبال خان جان رفت و گفت:
    _من باید چیکار کنیم؟
    خان جان در اتاق را باز کرد و گفت:
    _خودت بهتر می دانی.
    فرهاد وارد اتاق شد. شیوا روی کاناپه نشسته بود و سرش را به آن تکیه داده بود. با ورود او، امیر از جا برخاست و گفت:
    _معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده. تو یک چیزی به او بگو.
    فرهاد گفت:
    شما بروید من خودم مشکل را حل می کنم.
    بی بی لیوان را روی میز گذاشت و همراه امیر از اتاق خارج شد. فرهاد مقابل شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
    _این مسخره بازیها چیه شیوا؟ آن هم درست شب عروسی من! نفرت تو از سارا ربطی به مجلس من ندارد.
    شیوا به او نگاه کرد و با خشم گفت:
    _فکر کردی دارم فیلم بازی می کنم؟
    فرهاد گفت:
    _نه... واقعا فشارت افتاده، پس یا آب قند را بخور یا برو بیمارستان تا با تزریق یک سرم حالت بهتر شود.
    شیوا گفت:
    _اگر دیگر نخواهم زنده بمونم چی؟
    فرهاد گفت:
    _سعی کن امشب از فکرش بیرون بیایی، فردا صبح اگر خواستی می توانی خودت را از تراس اتاقت بندازی پایین!
    شیوا با خشم و تغیر گفت:
    _تو... تو... فقط به فکر این هستی که مراسم شب عروسیت به هم نخوره. کی اسم تو را گذاشته دکتر؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _تو حق نداری حیثیت پزشکی من را زیر سوال ببری. اگر گفتم فردا خودت را خلاص کن بخاطر این بود که نا فردا فرصت فکر کردن داشته باشی. فکر کنی و بفهمی زندگی با ارزش تر از آن است که بخواهی فدای چیز هایی بکنی که از دستشان دادی یا به دست نیاوردی. سپس لیوان را به سمت او گرفت. شیوا با اندوه و تردید گفت:
    _حتی اگر اون چیز، عشق باشه؟
    فرهاد مقابل او نشست. اولین بار بود که می خواست از عشق برایش صحبت کند، با این که سالها گرفتارش کرده بود. حتی برای خودش هم باور کردنی نبود مردی به سن و سال او چنین عاشق و شیدا شود. ليوان را به دست او سپرد و گفت:
    _عشق و زندگی در یک سطح هستند. هر دو پرارزش، همان طور که نباید زندگیمان را به خاطر سرنوشت و تقدیر فنا کنیم، نباید فکر کنیم عشق از دست دادنی است، عشق واقعی هیچ وقت از دست نمی رود، حتی اگر بیان نشود. می تواند سالها بکر و دست نخورده، پاک و بی آلایش کنج قلب ها بماند. عشق واقعی آن است که به آدم زندگی بدهد نه اینکه زندگی بگیرد.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    _شیوا، نمی خواهم حالا که ازدواج کردم بخاطر وجود سارا، رفت و آمدنت را قطع کنی. نفرت تو از سارا دلیل نمی شود که خان جان را از دیدنت محروم کنی. او تو را مثل دخترش دوست دارد.
    شیوا با بغض گفت:
    _به او علاقه داری؟
    فرهاد به چشمان اشک آلود او نگاه کرد. آن چشمان و نگاه زیبا را سالها تحسین کرده و پرستیده بود و با تمام وجود خواهان داشتنش بود. گذاشته بود شیوای کوچک، بزرگ شود، به سنی برسد که یک اشاره ی او باعث شکستن ظرافتش نشود. آن قدر بزرگ که جرات لمس کردنش را پیدا کند، جرات کند که او را به عنوان همسر آینده از امیر خواستگاری نماید اما هر چه زمان پیش می رفت شیوا زیبا تر و جوان تر و او پر سن و سال تر می شد. هیچ وقت توازن برقرار نشده بود و او از نگاه سرزنش بار امیر در برابر خواسته اش می ترسید و آن شایعات همه چیز را به هم ریخت و خواهش امیر "فرهاد خواهش می کنم هر چه زود تر ازدواج کن و در غیر این صورت..." دیگر مجبور بود ازدواج کند با وجود آن شایعات و آخرین صحبت های امیر، می بایست با هر کسی غیر از او ازدواج می کرد و گرنه هم او و هم پدرش را برای همیشه از دست میداد و حالا شیوا سخت ترین سوال زندگی اش را از او پرسیده بود. دلش می خواست فریاد بزند: "تمام علاقه را تقدیم نگاه تو کرده ام." دلش می خواست زمان به عقب بر می گشت، به سالها قبل، آن وقت از امیر می گریخت تا در دام عشق دخترش نیفتد. شیوا گفت:
    _چرا ساکتی؟ پرسیدم به سارا علاقه داری؟
    فرهاد لبخند کم رنگی زد. گفتن حقیقت دیگر فایده ای نداشت. از طرفی او به سارا متعهد بود آهسته گفت:
    _بله... خیلی.
    نگاهش را از او گرفت. از جا برخواست و اتاق را ترک کرد. شیوا بغضش را با نوشیدن آب قند فرو داد. باید واقعیت را می پذیرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    کمی جلو رفت تا یکبار دیگر ارتفاع صخره را تخمین بزند. با دیدن آن ارتفاع، خود را عقب کشید. آن صخره ی برج مانند کم عرض که هیچ راهی برای پایین امدن از وجود نداشت، دل آسمان را شکافته بود و تا بالاترین نقطه از اسمانپیش رفته بود و او آن بالا روی سطح نسبتا مدور و کم عرضش روی تخته سنگی به امید یک ناجی نشسته بود.

    تنها صدایی را که می شنید زمزمه ی نامحسوس آدمها از ان پایین بود. هر چقدر صبر می کرد تا چیزی از ان زمزمه ها بشنود موفق نمی شد و خود را عاجز از درک صحیح ان ها می دید.

    نمی دانست دقیقا چند روز است که روی ان صخره ی غول پیکر اسیر شده است. فقط در ان مدت صدای نفس های خسته ی شخصی را حس می کرد. حس می کرد ان شخص همان ناجی اوست و تلاش می کند تا از صخره بالا بیاید. حکم آزادی اش از ان صخره ی مهیب در دستهای او بود و او این را احساس می کرد. در ان چند روز سعی کرده بود تا او را ببیند. اما او در ابتدای راه بود. ان روز بیشتر از روز های قبل به او نزدیک شده بود. صدای نفس ها ی او را بهتر می شنید و فهمید که ان نفس ها برایش آشناست و ناگهان او به خاطر آورد که صدای آن نفس ها، آن قدم ها و آن عطر جان بخش متعلق به کیست.

    با همان هیجان از جا برخواست. خواست به لب پرتگاه برود که احساس کرد پاهایش بی حس شده است، سرد و سنگین. و بعد فهمید که مرگ در حال فراگرفتن اوست. این بار احساس کرد که ناجی اش با یک حرکت کوچک به پایین سقوط می کند. با تمام قوا فریاد زد:

    _شیوا... شیوا... مواظب باش.

    اما صدا در گلویش خفه شد. شیوا مضطرب خود را عقب کشید. برای لحظه ای خود را تسلیم خواسته اش نموده بود. بی تاب از لمس و نوازش دست ها ی مردانه ی او به سویش رفته بود و ناگهان نیروی درونی او را از انجام ان بازداشته بود. با نا امیدی روی صندلی نشست و مثل همیشه برای فرهاد گریه کرد و زیر لب زمزمه نمود:

    "فرهاد... فرهاد به خاطر خدا مرا تنها نگذار."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    امیر تعجب زده اول به خان جان و بعد به فرهاد که سخترین لحظات عمرش را می گذراند نگاه کرد. خان جان صبر کرد تا این موضوع به خوبی در ذهن امیر گنجانده شود. مدتی هر سه ساکت بودند که بالاخره خان جان طاقت نیاورد و گفت:
    _امیر چرا ساکتی؟
    امیر نگاهش را از فرهاد به نگاه خان جان انداخت و گفت:
    _فکر می کنید نمی دانستم فرهاد به شیوا علاقمند است؟
    این بار نوبت خان جان و فرهاد بود که با تعجب به او نگاه کنند. امیر لبخند کمرنگی زد و گفت:
    _حتی افیانه هم این موضوع را میدانست و او بود که من را متوجه ساخت. تا زمانی که آن شاعیعات در شرکت نپیچیده بود مطمعن بودم که به شیوا علاقمند هستی اما بعد... فکر کردن اگر با وجود ان شایعات به تو فشار آورم پا جلو می گذاری و از شیوا خواستگاری می کنی. وقتی سارا را به تو پیشنهاد کردم و تو قبول کردی، فکر کردم من و افسانه هر دو اشتباه کردیم و حاال... خیلی دلم می خواهم بدانم حدس من و افسانه درست بوده یا نه...
    فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
    _درست حدس زدید.
    امیر پرسید:
    پس چرا... چرا با سارا ازدواج کردی؟
    فرهاد گفت:
    _من نمی توانستم بعد از آن شایعان به خواستگاری شیوا بیایم.
    امیر پرسید:
    نمی توانستی، چرا؟ چه فکری کردی؟
    فرهاد گفت:
    _نمی خواستم فکر کنی که آن شایعات حقیقت داشته.
    امیر با ناراحتی گفت:
    _تو فکر کردی که من آدم احمقی هستم؟
    فرهاد فورا گفت:
    _نه... نه... فقط نمی خواستم شایعات ظاهری حقیقی پیدا کنند. تو مثل یک برادر با من رفتار می کردی. آزادانه در منزلت رفت و آمد می کردم. من اگر درصدی می دانستم که تو از علاقه من به دخترت باخبری و در عین حال به من اطمینان کامل داری، قدم جلو می گذاشتم و...
    امیر ادامه داد:
    _و باعث رنجش خودت و اطرافیانت نمی شدی!
    خان جان گفت:
    _گذشته ها گذشته. حاال نظرت راجب فرهاد چیه؟
    امیر به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _با شیوا رد این مورد صحبت کردی؟
    فرهاد نگاهش را از او دزدید و چیزی نگفت، امیر ادامه داد:
    _می دانستم که شیوا هم بهت علاقمند است، از روز روشن تر بود.
    خان جان با لبخند گفت:
    _پس جوابت مثبته؟
    امیر تبسمی کرد و گفت:
    _من حرفی ندارم.
    فرهاد سرش را بالا گرفت و در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
    _متشکرم امیر... من... من... نمی دانم واقعا در مقابل لطف تو چجوری قدر دانی کنم.
    امی گفت:
    _احتیاجی به تشکر نیست، فقط می خواهم از شیوای من به خوبی مراقبت کنی. او یک دختر ساده و فوق العاده احساساتی است که به محبت زیادی احتیاج دارد.
    خان جان با شادمانی گفت:
    _مباررکه... خب پس یک روز را تعیین کن برای تعیین مهریه و شیر بها و روز عقد و...
    امیر لبخندی زد و گفت:
    _چه عجله ای دارید خان جان. اول اجازه دهید با شیوا صحبت کنم، بعد یک روز را برای مهریه و شیربها تعیین می کنیم. اما راجبه ازدواجشان هم باید کمی تعلل کنیم، من برای تهیه ی یک سری وسایل احتیاج به زمان دارم. در ضمن بهتر می بینم تا زمان ازدواجشان، روابطشان همین طوری باقی بماند. نمی خواهم به ردس شیوا ضرری برسد.
    خان جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _باشه بابای عروس!همه شرایط شما قبول. اما در مورد جهیزیه خودت هم خوب می دانی که ویلای فرهاد هیچ چیزی کم ندارد پس خودت را به زحمت ننداز.
    سپس به فرهاد که رد عالمی دیگر سیر می کرد رو کرد و گفت:
    _فرهاد جان تو صحبتی نداری؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _فقط... فقط فکر می کنم هنوز خواب هستم.
    خان جان بلند خندید و ظرف شیرینی را جلوی او گرفت و گفت:
    _دهانت را که شیرین کردی می فهمی که خواب نیستی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    ساعتی بعد که از خرید بازگشتند، خان جان معترضانه گفت:
    __معلوم هست شما دو نفر یک دفعه کجا غیبتان زد؟
    شیوا خریدها را روی میز گذاشت و گفت:
    _معذرت می خواهم خان جان.
    فرهاد پاسخ داد:
    _رفته بودیم خرید.
    خان جان گفت:
    _همه جای باغ را به دنبالتان گشتم. دست آخر قاسم گفت که با ماشین رفتید بیرون.
    سپس به بسته ی بزرگی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
    _فرهاد، آن بسته ی پستی مال توست. به گمانم از پاریس آمده باشد. فرهاد به سمت بسته رفت و مشغول باز کردن آن شد. شیوا و خان جان هم مشتاقانه به بسته خیره شدند. فرهاد بسته را باز کرد و چندین متر حریر و ساتن سفید رنگ از آن خارج کرد. خان جان با تعجب گفت:
    _این پارچه ها چیست؟
    فرهاد به شیوا نگاه کرد و همراه با تبسمی گفت:
    _برای دوخت لباس عروس خوبتان!
    شیوا نا باورانه گفت:
    _خدای من! لازم نبود پارچه از پاریس سفارش دهی. ان همه لباسهای قشنگ.
    فرهاد در قرار دادن پارچه ها در جایشان گفت:
    _لباسی که من برای تو در نظر دارم هیچ کجای دنیا پیدا نمی شود. لباسی که با آن نیم تاج پاریسی ست است.
    شیوا با تعجب گفت:
    _نیم تاج... فکر کردم آن را فروخته ای... آخه شب...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    _فروختمش؟ چیزی را که متعلق به تو بوده...
    سپس رو به خان جان کرد و گفت:
    لطفا بگویید پارچه ها را به اتاقم ببرند. اگر توانستید همین امروز به خیاطم تماس بگیرید و بگویید بیاید اینجا و اندازه های شیوا را بگیرد. خب من باید برم بیمارستان. شب می بینمتان.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روز جداییی فرا رسید. فرهاد با دلی گرفته در جمع دوستان و آشنایان و زیر نگاه های اشک آلود همسرش ایران را به مقصد نیویورک ترک کرد.
    جان با لباس خواب به سالن آمد و با دیدن فرهاد، همراه با لبخندی به سویش رفت وگفت:
    _سلام بر مزاحم همیشگی و دوست داشنی ام!
    هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند.
    جان فرهاد را از خود جدا کرد و گفت:
    _حالت چطوره؟
    _خوبم و تو...؟
    _من هم خوبم. پروازت چطور بود؟
    _خیلی خوب و غم انگیز.
    جان خنده ای سر داد و گفت:
    _چیزی می خوری؟
    _اول ترجیح می دم یه دوش بگیرم تا برای شروع کار خودم را آماده کنم.
    جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    _بسیار خب. دو ساعت وقت داریم. تا تو استراحت کنی و دوش می گیری خدمتکارها هم میز صبحانه را می چینند.
    ساعتی بعد هر دو پشت میز نشسته بودند. فرهاد در حالی که شیر قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
    _اول خیالم را راحت کن و بگو آیا برای همسرم کاری کردی؟
    جان خنده ی کوتاهی کرد گفت:
    _خیالت راحت از جان کاری نیست که برنیاید. من از فرهاد اسطوره ای شما قوی ترم!
    فرهاد لبخندیزد و گفت:
    _چقدر برات خرج برداشت؟
    جان پوزخندی زد و گفت:
    _میزنم به حسابت!
    فرهاد گفت:
    _ترجیح می دم نقد بپردازم چون حالا حالا باید تو را به زحمت بندازم.
    _مثلا...؟
    _پیدا کردن یه منزل مناسب.
    _اجاره ای؟
    _نه... بهتر که فروشی باشه. دلم نمی خواد در مدتی که اینجا هستم در منزل اجاره ای زندگی کنم. و بعد یه ماشین مناسب می خوام و دو خدمتکار.
    _منزلت کجا باشه؟ نزدیک محل خودت یا دانشگاه همسرت؟
    _معلومه... نزدیک دانشگاه همسرم. راستی نگفتی کدام دانشگاه را به قدرت و پولت راضی کردی؟
    جان خندید و گفت:
    _با شهرتم دانشگاهی را که خومان در آن تحصیل کردیم راضی کردم.
    فرهاد با تعجب گفت:
    اما جان من دلم نمی خواد به خاطر یه تعهد دیگه پنج سال دیگه هم در این کشور باشم.
    _نترس. همسرت با پارتی بازی وارد دانشگاه شده. احتیاج یبه تعهد نیست. باقی کارها هم به من بسپار. خونه، ماشین و خدمتکار. یعنی مجبورم که قبول زحمت کنم. از فردا سرت شلوغ میشه.
    _تو چطور؟
    _فراموش نکن که من کهنه کارم. ده سال بیشتره که در این بیمارستان مشغول به کارم. خیلی بیشتر از تعهدم. تازگی ها تدریس هم قبول کردم.
    _واقعا؟ تا آنجا که یادمه تو آدمی نبودی که معلومتت را در اختیار دیگران بگذاری.
    صدا خنده ی جان در فضا پیچید و گفت:
    _الانم بیشتر از مطالب درسی چیز بیشتری یاد نمی دم.
    فرهاد لبخندی زدو گفت:
    _راستی نفهمیدم کی جاسوسی منو کردو خبر سلامتی منو به مسؤولین داد.
    جان دست از خوردن کشید و تکیه اش را به صندلی داد و سیگارش را روشن کرد و گفت:
    _معلومه... جسیکا!
    و زیر چشمی به عکس العمل فرهاد نگاه کرد.
    فرهادبا ناراحتی پرسید:
    _او هم در همان بیمارستان کار می کنه؟
    _بله رد قسمت لابراتوار تحقیقاتی. یه جورایی همکاریم. خیلی از بچه های دانشگاه اونجا کار می کنند. خیلیشون هم بعد از پایان دوره ای تعهدشون به کشورشون برگشتند. در این مدت دکتر ایرانی ما دیر دست به کار شد. البته دیر کشفش کردند. چون با زرنگی تمام معلوماتش را از دید آمریکایی ها دور نگه داشت و کشور مطبوعش عرضه کرد.
    فرهاد همراه با لبخندی گفت:
    _اینجا بهترینها را دارند. با وجود نوابغی چون تو و جیمی دیگه احتیاجی به من نیست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قبل از اینکه جوان بتواند حرکت دیگری بکند، جان به سمتش رفت، یقه اش را گرفت، بلندش کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. صدای جیغ خانوم ها در فضا پیچید. مردها جلو رفتند و به سختی او را از مرد جدا کردن. شیوا با رنگ و روی پریده به جان که نفس نفس می زد نگاه می کرد. جان با موهای به هم ریخته و نگاهی پر از تشویش به او نگاه کرد. بغض شیوا ترکید و قبل از اینکه جان حرفی بزند، دوان دوان از وسط سالن و جمع مهمانان گذشت و به طبقه بالا رفت. خودش را به یکی از اتاق ها رساند و گریه را سر داد. با خودش گفت:«باید به حرف فرهاد گوش می دادم و به اینجا نمی آمدم.»
    از یادآوری نگاه سبز وحشی جوان بر خودش لرزید. جان فشار دستش بر روی بازویش درد گرفته بود. در همین هنگام در اتاق باز شد و جان و جسیکا وارد شدند. جسیکا به سمت شیوا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
    _خدای من! آن کثافت تو را اذیت کرد؟
    جان با دستپاچگی گفت:
    _معذرت می خوام نباید این اتفاق می افتاد.
    جسیکا با تمسخر گفت:
    _حالا که این اتفاق افتاده، مطمعن باش که فرهاد می کشتت. باید سگهای هارت را کمی تربیت کنی.
    جان با غضب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
    _او جزو مهمانان من نبود. همراه تو بود. خودم دیدم که با تو آمد.
    جسیکا خنده ی تمسخر
    آ»یزی زد و گفت:
    _تو... تو اونو با من دیدی؟ بهتره یه دلیل بهتری برای تبرعه ی خودم پیش فرهاد بیاری.
    جان رو به شیوا که گریه می کرد کرد و به فارسی گفت:
    _شیوا به من نگاه کن. خواهش می کنم سرت را بلند کنو به من نگاه کن.
    شیوا سرش را بلند کد و با چشمانی اشک آلود به او نگاه کرد. تشویش و نگرانی در چهره ی جان موج میزد. چیزی که شیوا هیچ گاه در چهره ی شوخ و نگاه های پر تمسخرش ندیده بود. جان به زبان فارسی گفت:
    _به مسیح قسم، من اون جوان را هنگام ورود با جسیکا دیدم. تو که حرفمو باور می کنی؟
    شیوا در حال گریه گفت:
    _فقط می خوام برگردم خونه، خوهش می کنم.
    جان از ادامه حضورش در جمع پرهیز کرد و اداره ی امور جشن را به یکی از دوستانش سپرد. خودش، جسیکا و شیوا را به منزل رساند. شیوا به شدت وحشت کرده بود. جسیکا او را به اتتاقش برد و سعی کرد ارامش کند. اما شیوا که شوکه شده بود ساعتها گریست تا اینکه به خواب رفت. ساعتی بعد که جسیکا به بالای سر او رفت، شیوا در تبی سخت می سوخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    متصدی بلافاصله گفت:
    - اًه... آقای پروفسور لوییس را می گویید؟
    فرهاد با عجله پاسخ داد:
    - بله ... بله.
    متصدی گفت:
    - بله ایشان را بخوبی می شناسم. ایشان دیشب رأس ساعت دوازده همراه خانومی جوان با پرواز ساعد دوازده به ایران عزیمت کردند.
    فرهاد ناباورانه ، بدون تشکر از متصدی ، گوشی را روی دستگاه قرار داد. با سردرگمی دستش را روی پیشانی اش قرارداد و از جا برخاست. نمی دانست باید چه کند. افکارش به هم ریخته بود. نمی توانست درست تصمیم بگیرد. احساس تهوع میکرد. چاره ای نداشت جز صبر. باید صبر می کرد تا شیوا تماس بگیرد و همه چیز را برایش توضیح دهد.
    شیوا با هیجان خودش را به در خروجی رساند. جلوی در خروجی هواپیما ایستاد و با چشمانی اشک بار، شوق زده به فضای فرودگاه نگاه کرد. نفس عمیق کشید تا بوی آشنای وطنش را حس کند و ریه هایش را از هوای ایران پر سازد. جان با تبسمی به او نگاه کرد و آهسته گفت:
    - حالا نه شیوا ، اینجا نه ، ترافیک ایجاد کرده ای.
    زیر بازویش را گرفت و او را به سمت پله ها هدایت کرد و شیوا با گامهای لرزان از پله ها پایین رفت. او سر از پا نمی شناخت. به ایران برگشته بود، به وطنش به آنجا که عشق معنای حقیقی می گرفت.
    از فرودگاه که خارج شد، جان ماشینی گرفت. شیوا با ولعی تمام از شیشه به خیابانها نگاه کرد. چراغها نورافشانی می کردند و مردم در حال عبور و مرور در خیابانها بودند. زندگی جریان داشت و هیچکس از شوق او برای بازگشت به وطنش خبر نداشت. آهسته گفت:
    - خوش به حال شما که رنج غربت را تحمل نکرده اید!
    راننده از آینه نگاهی به او کرد و گفت:
    - خارج تشریف داشته اید؟
    شیوا گفت:
    - بله آمریکا. نمی دانید چقدر دلتنگ این خیابانها ، این مردم و این هوای آشنا شده بودم.
    راننده لبخندی زد و گفت:
    - خیلی از مردم حسرت شما فرنگ رفته ها را می خورند.
    سپس آهنگی ایرانی داخل ضبط قرار داد و گفت:
    - به وطن خوش آمدید.
    شیوا تشکر کرد و بار دیگر به مناظر چشم دوخت. دلش می خواست فریاد بکشد:((من آمدم)
    دقایقی بعد ، همراه جان در مقابل منزل پدرش پیاده شدند. او سر جایش مات و مبهوت ایستاده بود. در آن دو سال هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود و او باور نمی کرد. دو سال از آن محیط دوست داشتنی دور بوده است. قدمهایش او را یاری نمی کردند تا به سمت در پیش برود. جان که متوجه حال او شده بود با خنده گفت:
    - نمی خواهی زنگ بزنی؟
    شیوا به سختی قدم برداشت ، جلو رفت و زنگ را فشرد. صدای امیر در آیفون پیچید:
    - کیه ؟
    شیوا با صدایی به بغض نشسته ، آهسته گفت:
    - بابا ...!
    امیر که صدای او را نشنیده بود بار دیگر پرسید:
    - کیه ؟
    شیوا این با بلندتر گفت:
    - بابا... من هستم شیوا...
    امیر ناباورانه فریاد زد:
    - شیوا ... دخترم ، واقعاً...
    بلافاصله دکمه زنگ را فشرد و در باز شد و با عجله به سمت حیاط دوید. شیوا در را هل داد و وارد حیاط شد. با دیدن پدرش ، بغضش ترکید و با سرعت خودش را به او رساند و در آغوش او رها شد. هر دو اشک شوق ریختند. جان با تبسمی شاهد آن منظره باشکوه بود، چمدان شیوا را در داخل حیاط قرارداد، آهسته دررا بست و رفت. با صدای بسته شدن در ، هر دو به سمت در برگشتند. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    - پس داماد عزیزم کجاست؟
    شیوا گفت:
    - متأسفانه نتوانست مرخصی بگیرد و مرا با جان لوییس راهی کرد.
    امیر گفت:
    - پس آقای لوییس کجا رفت؟ چرا اطلاعی ندادی که می آیی تا به فرودگاه بیایم؟
    شیوا به سمت در رفت و گفت:
    - اجازه بدهید جان را صدا بزنم.
    و به کوچه رفت ، جان را که سر کوچه رسیده بود صدا زد، خودش را به او رساند و گفت:
    - کجا می روی جان؟
    جان لبخندی زد و گفت:
    - به یک هتل عالی !
    شیوا گفت:
    - پس منزل ما را لایق خودت نمی دانی.
    جان گفت :
    - اًه.. باورکن منظورم این نبود. می دانم تو و پدرت کلی با هم حرف دارید. این طوری شما راحت هستید.
    شیوا گفت:
    - نترس ، مزاحم نیستی بیا برویم داخل.
    جان مصرانه گفت:
    - نه شیوا، اجازه بده بروم هتل ، این طوری بهتر است. اینجا ماندنم صورت خوشی ندارد. از هتل با تو تماس می گیرم ومحل اقامتم و شماره تماسم را به تو می دهم.
    شیوا با لبخند نگاهش کردو گفت:
    - باشه آقای پروفسور. هر طور شما صلاح می دانید. بخاطر همه چیز متشکرم.
    جان لبخندی زدو از او جدا شد. وقتی به داخل منزل برگشت، پدش هم با سینی شربت وارد سالن شد و پرسید:
    - آقای لوییس رفت؟
    شیوا گفت:
    - بله ، گفت اینجا بودنش صورت خوشی ندارد.
    امیر گفت:
    - مرد فهمیده ایست. خب چه خبر؟ فرهاد چطوره؟
    شیوا روی مبل نشست و گفت:
    - خوبه. خیلی به شما سلام رساند. خیلی دلش می خواست بیاید اما نتوانست مرخصی بگیرد.
    امیر لیوان شربت را مقابل شیوا قرارداد و گفت:
    - لابد خان جان هم خبر ندارد که آمده ای ایران.
    شیوا گفت:
    - نه ، خان جان هم نمی داند.
    امیر گفت:
    - خب تا تو شربتت را می خوری من با او تماس می گیرم و می گویم که تو آمده ای.
    شیوا گفت:
    - بهتر نیست ما برویم آنجا؟
    امیر لبخندی زد و گفت:
    - چرا عزیزم. بهتره که تو بروی آنجا. به هر حال آنجا خانه توست و خان جان هم مادر شوهر توست. تو کمی استراحت کن تا من آماده شوم.
    شیوا گفت:
    - هنوز هم که تنها هستید.
    امیر با خنده از جا برخاست و گفت:
    - تنها؟ نه... خاطرات مادرت هیچ وقت مرا تنها نمی گذارد.
    شیوا با شیطنت گفت:
    - فقط مادر؟
    امیر این با بلندتر خندید و گفت:
    - و البته دختر شیطونم!
    خان جان با دیدن شیوا غافلگیر شد. شیوا را محکم در آغوش کشید و بوسید و سعی کرد بوی فرزندش را از لابه لای تار و پود لباسهای شیوا استشمام کند. او با رویی گشاده از شیوا استقبال کرد و سفارش یک شام مفصل را داد. شیوا برا باز کردن چمدانش و تعویض لباس ، پدرش و خان جان را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت.
    پشت در اتاقشان که رسید ، ابتدا کمی مکث کرد و بعد در را باز کرد. کلید برق را زد، با روشن شدن اتاق ، شیوا بیاد شب عروسیشان و تمام خاطراتش افتاد و ناگهان به یاد قولی که به فرهاد داده بود افتاد. با عجله به سمت تلفن رفت. مطمئن بود که حسابی او را نگران خودش کرده. سریعاً شماره منزلشان را گرفت و منتظر برقراری تماس شد. با برقرار شدن ارتباط، صدای فرهاد در گوشی پیچید:
    - بله بفرمائید.
    شیوا فوراً گفت:
    - سلام فرهاد ، من هستم شیوا.
    فرهاد که تا آن وقت ، لحظاتی سخت را سپری کرده بود، روی مبل نشست. سعی کرد خشم و ناراحتی اش را پنهان کند. با صدایی گرفته گفت:
    - سلام.
    شیوا متوجه لحن و برخورد سرد فرهاد شد و گفت:
    - خوبی فرهاد ، چرا صدایت گرفته؟
    فرهاد که به سختی خودش را کنترل می کرد تا فریاد نکشد، گفت:
    - می دانی چقدر منتظر تماست مانده ام؟
    شیوا گوشه لبش را گزید و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    کرد،اما خان جان او را زیر نگاه سنگین خودش گرفت.متوجه شکاف لب شیوا و کبودی سطح آن شد و متوجه ی ضربه ی سنگین دست فرهاد گشت.تمام توانش را جمع کرد تا توانست بگوید:حقیقت داره؟
    شیوا حرفی برای گفتن نداشت.پیش خودش فکر کرد:«وقتی فرهاد همه چیز را قبول کرده،دیگران چه اهمیتی دارند؟چرا باید از خودم دفاع کنم وقتی عشق و هستی ام،همسرم همه چیز را قبول دارد؟وقتی او که عاشقانه نگاهم می کرد،صدایم می زد و تمنایم می نمود،چنین افترایی به من بسته نظر دیگران چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟»
    خان جان که سکوت او را دید با تغیر گفت:«وسایلت را جمع کن،می برمت ایران،همین فردا!»
    و از اتاق خارج شد.لحن صدای خانم جان به او فهماند که او همه چیز را قبول کرده و بعد به ایران فکر کرد.رفتن به آنجا برایش یک کابوس وحشتناک بود.نگاه سرزنش بار و پر از نفرت اطرافیان،پچ پچفامیل و هیبت شکسته ی پدرش همه استقبال گر ورودش بودند.ترجیح می داد همانجا بماند و زیر کتکهای فرهاد بمیرد تا اینکه در ایران زیر نگاههای سرزنش بار دیگران و آن تهمت ناروا کمر خم کند.شیوا تمام شب را با کابوسهای وحشتناکی از خواب پرید و هر بار به شدت گریست.صبح زود هم با صدای در اتاق از خواب پرید.خدمتکار وارد اتاق شد و مثل هر روز سینی صبحانه اش را روی میز قرار داد و اینبار گفت:«آقای دکتر پناه گفتند آماده باشید یک ساعت دیگر باید بروید فرودگاه!»
    شیوا آهسته گفت:«به او اطلاع بده شیوا همین جا می ماند.»
    خدمتکار نگاه کوتاه به او کرد و از اتاق خارج شد.هنوز دقایقی از رفتن خدمتکار نمی گذشت که در اتاق بار دیگر باز شد و خان جان با جدیت گفت:«فرهاد می خواهد که برگردی ایران.»
    شیوا حرفی نزد و خان جان اینبار با عصبانیت گفت:«به تو اجازه نمی دهم بخاطر ترس از نگاه سرزنش بار اقوام،سوهان روح پسرم باشی!»
    شیوا اجازه نداد اشکهایش جاری شود،با صدایی پر اندوه گفت:«می خواهم همین جا بمانم.»
    خانم جان گفت:«به زور هم که شده می برمت.نمی گذارم بیشتر از این فرهاد را عذاب بدهی.نمی دانم آن آمریکایی بی ناموسچه داشت که تو را شیفته ی خودش کرد،اما هر چه که بوده ارزش خیانت به فرهاد را نداشته و تو نفهمیدی و این نشانه ی حماقت توست.آن همه عشق را بخاطر یک هوس از بین بردی.باید وقتی همراه او به ایران آمدی و شب میهمانی با او گرم گرفتی می فهمیدم،اما نفهمیدم.
    شیوا نگاهش به سمت فرهاد کشیده شد و ملتمسانه گفت:«خواهش می کنم اجازه بده بمانم.نگذار مرا ببرد.»
    فرهاد مکثی کرد و خطاب به خانم جان گفت:«مادر از پرواز عقب می مانید.»
    خان جان به سمت فرهاد برگشت و گفت:«می خواهی که بماند و هر دقیقه دیدنش تو را برنجاند؟یک نگاه در آیینه انداخته ای که ببینی در این چهار روز چقدر شکست خورده ای؟چقدر خسته بنظر می رسی؟من اجازه نمی دهم اینجا بماند و تو را عذاب بدهد.»
    فرهاد باردیگر گفت:«برویم،والا از پرواز عقب می مانید.»
    سپس به شیوا چشم دوخت.شیوا فورا نگاهش را از او دزدید.شیوا از نگاه کردن به چشمان فرهاد می ترسید،می ترسید در آن نفرت و انزجار را جایگزین عشق و محبت ببیند.
    خدمتکار وارد اتاق خواب شد و خطاب به شیوا گفت:«همراه من بیاید.»
    شیوا از کنار پنجره گذشت و همراه او از اتاق خارج شد و به سمت یکی ا اتاقهایی که در ته راهرو قرار داشت رفت.شیوا می دانست آن اتاق خالی است و از آن هیچچ استفاده ای نمی شود.با تردید به خدمتکار نگاه کرد و وارد شد.قبل از اینکه چیزی بپرسد در بسته شد.به سمت در رفت و سعی کرد آن را باز کند اما در قفل شده بود.با وحشت به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد فرهاد عمدا روی پنجره ها را با رنگ سیاه پوشانده و از بیرون قفل کرده.هیچ وسیله ای جز یک دست رختخواب در اتاق دیده نمی شد،دستش را روی کلید برق فشرد تا از تاریکی اتاق بکاهد،اما لامپها روشن نشد.بعد متوجه شد لامپی برای روشن شدن وجود ندارد.به سمت سرویسها رفت.حمام و دستشویی در یک جا قرار داشت و چند تکه وسیله نظافت کف حمام به چشم می خورد.شیوا لبخند تلخی زد و روی رختخوابش نشست.از آن لحظه به بعد خودش را یک زندانی واقعی می دانست.اسیر دست عاشقی که گمان می کرد در عشق شکست خورده و از جانب معشوقه خیانت دیده.پس می بایست خودش را برای هر شکنجه ای آماده می کرد.اتاق خالی و تاریک و بدون نور،یک سلول واقعی بود.شیوا آهسته گفت:«از همین حالا شروع شده،اما باید تحمل کنی شیوا،تحمل کن وقتی بچه بدنیا آمد همه چسز تمام می شود.او متوجه اشتباهش می شود،شاید خیلی زود...او نمی تواند شاهد شکنجه ی تو باشد،خودش می آید و این در را برایت باز می کند.»
    وبعد سرش را به لبه ی دیوار تکیه داد.احساس سرما و تهوع می کرد.چند روزی بود که دچارش شده بود.می دانست تهوع اش از علائم بارداری اش است و می دانست سرما،نشانه یپایین بودن فشارش است و ممکن است برایش خطرساز باشد.خودش مهم نبود اما به آنکه در بطنش رشد می نمود می اندیشید و نمی توانست به او بی اهمیت باشد.خدمتکار بار دیگر با سینی غذا وارد شد،آن را مقابل شیوا قرار داد و از اتاق خارج شد.شیوا احساس ضعف و گرسنگی می کرد.سعی کرد مقداری از غذا را بخورد،اما بیشتر از دو قاشق نتوانست بخورد.همان مقدار کم را هم با تهوع شدیدی که به او دست داده بود کف حمام بالا آورد.نیم ساعت بعد که خدمتکار برای بردن سینی وارد اتاق شد،شیوا به حالت نشسته ،،تکیه زده به دیوار خوابش برده بود و قطرات اشک بر چهره ی زرد و بی روحش جا خوش کرده بود.خدمتکار با تاسف سری تکان داد،سینی را برداشت و از اتاق خارج شد.به طبقه ی پایین که رسید فرهاد گفت:«سینی را بیاور اینجا.»
    خدمتکار سینی را مقابل فرهاد گذاشت و منتظر ماند.او به غذای دست نخورده نگاه کرد و پرسید:«چرا نگذاشتی تمامش کند؟»
    خدمتکار به زبان انگلیسی و با لحن دلسوزانه گفت:«آقای دکتر،خانوم شیوا حال خوبی ندارند،اگر...»
    فرهاد با عصبانیت گفت:«سینی را بردار...برو بیرون...برو.»
    و بعد با اندوه برخاست و با گامهایی خسته به طبقه بالا رفت.شیوا از صدای قدمهای فرهاد از خواب پرید و چشمانش را باز کرد و به در چشم دوخت.اما صدای قدمهای او در ابتدای راهرو مقابل اتاق خوابشان متوقف شد.شیوا با اندوه سرش را به دیوار تکیه داد و به انتظار آینده در غم فرو رفت.
    یک هفته از زمان زندانی بودنش در آن اتاق می گذشت و او همچنان به عفو و بخشش فرهاد امید داشت.در آن مدت به صدای قدمهای فرهاد گوش سپرده بود اما آن صدا،همیشه در ابتدای راهرو متوقف می شد.حالت تهوع اش از قبل بیشتر شده بود و او مجبور بود تمام مدت دراز بکشد.ضعف و ناتوانی هم در وجودش خانه کرده بود اما انتظار و امید همچنان د او استقامت می ورزید.باخودش می گفت:«او متوجه ی اشتباهش می شود،متوجه می شود.»
    سعی کرد از جا برخیزد و کمی در اتاق قدم بزند تا از آن حالت سستی و رخوت خارج شوداما با اولین حرکتدچار تهوعی شدید شد.با عجله خودش را به دستشویی رساند.احساس کرد تمام وجودش بهم فشرده می شود.کمی به صورتش آب پاشید،دستش را به دیوار گرفت و از دستشویی خارج شد.صداهای ناآشنایی از طبقه پایین به گوشش رسید.به در نزدیک شد و برای اینکه صداها را به خوبی تشخیص دهد،گوشش را به در چسباند.آن صدای کودکانه و خنده ها برایش آشنا بود.صدای سارا دختر جیسکا،یأس و ناامیدی را تا آخرین حد در وجود او سرازیر کرد.احساس کرد آن همه امید و انتظار بی فایده بوده.با خودش گفت:«من این بالا در این چهاردیواری تاریک،از یاد فرهاد می روم.دیگران پا به زندگی او می نهند،کسانی مثل سارا و مادرش جیسکا!»
    و بعد با ترس از در فاصله گرفت.قبول واقعیت تلخ برایش دشوار بود.تا آن زمان اگر طاقت آورده بود چشم امید به عطوفت و عشق فرهاد دوخته بود،اما حالا احساس می کرد همه چیز به نقطه پایان رسیده.بدنش لحظه به لحظه سردتر شد،ضعف و ناتوانی او را از پا درآورد.دیگر توان ایستادن نداشت.پاهایش خم شد و روی زمین نشست و جسم ناتوانش بر کف اتاق افتاد.دقایقی بعد که خدمتکار با سینی شام وارد اتاق شد،شیوا را بیهوش کف اتاق دید.سراسیمه خودش را به سالن پایین رساند،وارد اتاق شد و با عجله گفت:«اُه...آقای دکتر،همسرتان بیهوش کف اتاق افتاده،بدنش سرد است و...»
    فرهاد منتظر باقی حرفهای خدمتکار نشد.چنان با عجله برخاست که صندلی روی زمین واژگون شد.جسیکا هم به دنبال او به طبقه ی بالا رفت.فرهاد با شتاب در را باز کرد و به سمت شیوا رفت.او را بغل زد،از زمین بلند کرد و با حالتی عصبی به جسیکا گفت:«برو با اورژانس تماس بگیر،سریعتر!»
    جسیکا با عجله خودش را به تلفن رساند و با اورژانس تماس گرفت.فرهاد در حالیکه شیوا را در آغوش داشت به طبقه پایین رفت.او را روی کاناپه دراز کرد و برای آوردن دستگاه فشار از سالن خارج شد.شیوا در تمام آن لحظات در عالم بیهوشی صدای فرهاد،گرمای...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/