صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ساعاتی بعد میزهای شام در باغ چیده شد. از قبل به دستور فرهاد میز شامی برای فرهاد و شیوا پشت ساختمان کنار برکه چیده شده بود. فرهاد از شیوا خواست تا برای صرف شام جایگاهشان را ترک کنند. شیوا بدون اینکه سوالی درباره ی مکانش بپرسد همراه فرهاد رفت. در چند قدمی برکه که رسیدند، از آنچه که می دید متحیر بر سر جایش ایستاد. گرداگرد برکه چراغانی شده بود و به برکه و مرغابی هایش که بی خیال در اطرافش استراحت می کردند جلوه ای رویایی بخشیده بود. میز شام با شکوهی خاص مقابل برکه قرار گرفته بود. فرهاد جلو رفت و یکی از صندلی ها را عقب کشید و با دست به آن اشاره کرد و گفت:
    _نمی خواهی بنشینی؟
    شیوا جلو رفت و روی صندلی نشست. صدای موزیک فضا را پر کرده بود و عطر سبدهای گل رز و مریم که اطراف برکه قرار گرفته بود. فرهاد صندلی اش را کنار صندلی شیوا قرار داد. سیگارش را روشن کرد و گفت:
    _انقدر از دستت دلخورم که اگر به خاطر ادامه ی جشن نبود تو را بغل می زدم و در برکه می انداختمت.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _دلخور، چرا؟
    فرهاد گفت:
    _فکر نمی کردم انقدر بی احساس باشی.
    شیوا گفت:
    _بی احساس نیستم، فقط دلهره دارم. فکر می کنم... فکر می کنم تو فرق کرده ای.
    فرهاد لبخندی زد و دستش را زیر چانه ی شیوا قرار داد. گرمای دست او، شیوا را تا اوج کشانید. سرش را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. شیوا به چشمان او نگاه کرد. برق خاصی در چشمانش موج میزد. پیچ گاه انقدر به نزدیک نشده بود. بوی تند ادکلن و سیگارش، شیوا را در خلسه ای فرو برد. فرهاد با صدای آهسته گفت:
    _در آرزوی چنین شبی، سالها لحظه شماری کردم. دلم می خواست بدون اینکه مرتکب گناهی شوم دستهایت را به دست بگیرم و بارها و بارها چون ضریحی ببوسمت، حالا... تو از من می گریزی و آزارم می دهی. هر چقدر دلت می خواهد داد و بزن و به من ناسزا بگو.
    و بیشتر به او نزدیک شد. قلب شیوا چون گنجشکی اسیر می تپید. تمام بدنش سرد و بی حس شده بود. نفس های پر التهاب فرهاد و گرمی لبانش، موجی از حرارت را به وجود یخ زده اش سرازیر کرد. فرهاد پرحرارت او را بوسید. خود را عقب کشید. لبخندی به صورت گلگون شده ی او زد و گفت:
    _دیگه از من فرار نمی کنی. این بوسه تو را متوجه کرد که من حالا شوهرت هستم، نه فرهاد سابق که فقط نگاهت برایش کافی بود. حالا من محتاج ذره ذره وجودت هستم. من فرق کردم، اما نه آنطور موجب هراس و وحشتت شوم.
    صدای پای خدمتکارها که برای آنها شام می آوردند باعث شد فرهاد صاف روی صندلی بنشیند.
    ساعاتی بعد جشن به پایان رسید و مهمانان به منزلشان بازگشتند. فرهاد برای بالا رفتن از پله ها دست شیوا را گرفت. شیوا احساس می کرد با هر تماس او، موجی از حرارت داغ و سوزنده به وجودش سرازیز می شد. همراه فرهاد در حالی که دلهره اش بیشتر شده بود به طبقه ی بالا رفت. جلوی در اتاق ایستادند، فرهاد در را با کلید باز نمود و در را باز کرد و همراه با لبخندی با دست اشاره کرد و گفت:
    _نمی خواهی سورپریزم را ببینی؟
    شیوا لبخند کم رنگی زد و وارد اتاق شد. فرهاد هم پشت سر او وارد شد و با زدن کلید، اتاق را غرق در روشنایی کرد. شیوا با دیدن آن دکراسیون و رنگ بندی زیبایش جیغ خفیفی کشید و با هیجان گفت:
    _خیلی قشنگه!
    وسایل اتاق تماما از چوب آبنوس تهیه شده بود. سرویس خواب، مبلمان و حتی فرش ها و پرده ها از رنگ سبز زمردی بی نظیری فرهام شده بود و تخت خواب در حریر های سبز رنگ فرو رفته بود. شیوا با گام هایی آهسته در اتاق قدم زد. با وجود اینکه سبد گلی در اتاق نبود اما رایحه ی دل انگیز رز و مریم فضای اتاق را پر کرده بود. فرهاد دستهایش را زیر بغلش زده بود و با تبسمی فرشته ی کوچکش را می نگریست که شاد و مسرور اتاق را نگاه می کرد. شیوا به سمت تخت خواب رفت. ستون های زیبا و کنده کاری شده اش شکوهی خاص به آن داده بود. با پس زدن پرده ی حریر، بستری گسترد از گلهای رز و مریم را در مقابل خود دید. با حیرت به گلبرگها نگاه کرد . بوی خوش آن او را در خلسه فرو برد. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
    _فرهاد تو فوق العاده ای! از کجا انقدر مطمئن بودی که من چه رنگی را در نظر دارم؟
    و چون جوابی نشنید چشمهایش را باز کرد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. نور کمرنگ و خیره کننده چراغ خواب بر سطح پوشیده از گل تخت تابیده بود و حالتی رویایی به آن داده بود. دست های گرم فرهاد به دور کمر شیوا حلقه شد. نفس های گرم و ملتهبش او را نوازش داد. فرهاد سرش را به سر شیوا تکیه داد و او موهایش را بوسید و در پاسخ به سوال شیوا گفت:
    _از برق نگاه زیبایت!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آوای پرندگان رایحه ی دل انگیز گل ها و صدای وز وز ضعیف سشوار، باعث شد شیوا به آرامی چشمهایش را باز کند. با حرکت دست مشتی از گلبرگ ها را از روی تخت بر زمین ریخت. سرش را به سمت صدا چرخاند. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد نیم تاج پاریسی اش بود که روی عسلی کنار تخت قرار داشت. و بعد نگاهش به سمت لباس گران قیمت و با شکوهش کشیده شد که روی مبلی رها شده بود. چشمش که به فرهاد افتاد تمام بدنش داغ شد. از یادآوری اتفاقات شب قبل احساس شرم می کرد. دلشوره اش به پایان رسیده بود اما مطمئن بود نه می تواند به فرهاد نگاه کند و نه اینکه از آن اتاق خارج شود. فرهاد مقابل میز توالت ایستاده و موهای خوش حالتش را سشوار می کرد. بعد از خاموش کردن آن، پیراهنش را پوشید. شیوا از ورای حریر های تخت او را می نگریست. نمی توانس باور کند چیزی را که قبلا در رویا هایش می گنجانده به حقیقت پیوسته باشد. فرهاد با یک حرکت به سمت او چرخید و شیوا بلافاصله چشمهایش را بست. صدای خش خش لباس های فرهاد در فضا پیچید. پرده را عقب کشید. با نشستن بر لبه ی تخت خوش خواب کمی فرو رفت و مشتی دیگر از گلها روی زمین رها شد. دست شیوا را در دست گرفت و گفت:
    _شیوا... عزیزم هنوز خوابی؟
    شیوا همان طور با چشمان بسته گفتک
    _بیدارم... ساعت چنده؟
    فرهاد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    _ده صبح... من که خیلی گرسنه ام، تو چی؟
    شیوا گفت:
    _منم همین طور، اما دلم می خواهد همین جا صبحانه بخوریم، امکان داره؟
    فرهاد دست شیوا را فشرد و گفت:
    _البته عزیزم، اما چرا چشمهایت را باز نمی کنی؟
    شیوا متلمسانه گفت:
    _از من نخواه که امروز مستقیم به تو نگاه کنم یا اینکه به طبقه پایین بیایم.
    صدای شلیک خندهی فرهاد در فضا را شکافت، مدتی خندیدید و گفت:
    _عزیز من بی بی و خان جان پشت این در به انتظار تبریک گویی استاده اند، اونوقت تو خودت را می خواهی تو این اتاق حبس کنی؟
    شیوا متلمسانه گفت:
    خواهش می کنم فرهاد، اجازه نده کسی وارد اتاقمان شود.
    فرهاد همراه با لبخندی ملافه را از روی او کنار زد و گفت:
    _بلند شو خانم خجالتی... حالا دیگه نقطه ضعفت را می دانم. اگر چشمانت را باز نکنی انقدر قلقلکت می دم تا مجبور شوی تا چشمانت را باز کنی.
    شیوا بلافاصله چشمهایش را باز کرد و گفت:
    _خیلی بدجنسی فرهاد!
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _ظهر بخیر همسر عزیزم.
    شیوا روی تخت نشست و گفت:
    _لطف کن بگو صبحانه را بیارند اینجا.
    فرهاد گفت:
    _نه... چنین لطفی نمی کنم، چون حالا می دونم که چرا نمی خوای صبحانه را پایین بخوری، ببین شیوا اگه همین امروز نخواهی با دیگران رو به رو بشی، دیگه مشکل می تونی از این اتاق بری بیرون.
    شیوا گفت:
    _اما نگاهشان، تبریکشان منو شرمنده می کنه.
    فرهاد گفت:
    _این یه امر طبیعیه عزیزم و برای همه اتفاق می افته.
    شیوا با تردید پرسید:
    _سارا چه عکس العملی...
    فرهاد سریعا انگشتش را به علامت سکوت روی لب های شیوا قرار داد و گفت:
    _شیوا عزیزم... روزهای قبل و همین طور دیشب از سارا سوال کردی اما حالا از تو خواهش می کنم دیگه اسمی از او نبر. آوردن اسمش باعث یادآوری خاطراتش میشه. اگه تو را ناراحت نمی کنه منو عذاب میده. نمی خواهم روزهای خوب با تو بودن را با یادآوری او خراب بشه.
    شیوا دست فرهاد را گرفت و گفت:
    _معذرت می خوام.
    فرهاد همراه با لبخندی گفت:
    _نمی خواهی هدیه ای را که به عنوان هدیه ی عروسی برایت گرفتم را ببینی؟
    شیوا پرسید:
    _تا کی می خواهی مرا با هدیه ها یت غافلگیر کنی؟
    فرهاد بسته ای را مقابل او گرفت و گفت:
    _تا وقتی که کنارم باشی. تقدیم به با شکوهترین و ارزنده ترین هستی ام.
    شیوا همراه با لبخندی تشکر کرد و گفت:
    _می توانم حدی بزنم؟
    فرهاد گفت:
    _البته اما مطمئنم حدس هایت اشتباهه.
    شیوا به بسته نگاه کرد و گفت:
    یک زنجیر طلای سفارشی!
    فرهاد همراه با تبسمی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
    شیوا مکثی کرد و گفت:
    _یک جفت گوشواره ی پر از نگین.
    فرهاد باز سرش را تکان داد. شیوا گفت:
    _انگشتر، یا دستبند...
    فرهاد گفت:
    _هیچ کدام. چشماتو ببند و همرای من بیا.
    شیوا از تخت پایین آمد و چشمانش را بست و دستش را به دست فرهاد داد و گفت:
    _حتما خیلی هیجان انگیزه.
    فرهاد لبخندی زد و او را همراه خود به تراس برد و گفت:
    _نمی خوای حدس بزنی؟
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _نه... کنجکاوم کردی.
    فرهاد گفت:
    _خیلی خب حالا می تونی چشماتو باز کنی.
    شیوا با هیجان چشمهایش را باز کرد. از دیدن ماشین آلبالویی رنگ بی نظیری که جلوی برکه پارک شده بود جیغی کشید و ناباورانه گفت:
    _یعنی می خواهی بگی این بسته، سوئیچ آن ماشینه؟
    فرهاد گفت:
    _همین طوره... آن ماشین هم متعلق به توست. هدیه ی عروسیمان.
    شیوا به سمت او چرخید و گفت:
    فرهاد... تو... همیشه فوق العاده بودی. هنوز هم فکر می کنم ازدواجم با تو فقط یه خواب و رویاست.
    فرهاد دستش را دور شانه ی شیوا حلقه کرد و او را به خود چسباند و گفت:
    _ای کاش کسی هم پیدا می شد که مرا مطمئن کند که به بزرگترین آرزویم رسیده ام!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا به کمک خدمتکار لباسش را برای حضور در مراسم پاتختی تعویض کرد. فرهاد از جا بر خواست و نگاهی به او کرد و گفت:
    _خوب فکر می کنم برای دریافت هدیه ها آماده ای.
    _فعلا دارم فکر می کنم با هدایا چیکار کنم.
    فرهاد دستش را به سمت شیوا گرفت و گفت:
    _برویم.
    شیوا بدون هراس دستش را به سپرد. دیگر از تماس ها ی او نمی هراسید و احساس آرامش می کرد. هر دو از اتاق خارج شدند. وسط پله ها که رسیدند مهمانان به افتخارشان از جا بلند شدند و کف زدند و یکایک به آنها تبریک گفتند. فرهاد هنوز روی مبل ننشسته بود که یکی از خدمتکار ها به سمت او آمد و آهسته گفت:
    _آقا... سارا خانم جلوی در هستند. قاسم اجازه نداد که داخل بشوند. اما ایشان سماجت نشان می دهند که حتما باید شما را ببینند.
    شیوا و فرهاد هر دو به هم نگاه کردند و فرهاد با عصبانیت از سالن خارج شد و با عجله خود را به جلوی در ورودی رساند. سارا با دیدن او لبخندی زد و گفت:
    _سلام آقای دکتر... تبریک می گویم.
    و دسته گل زرد رنگی را به سمت او گرفت. فرهاد با خشم دسته گل را پس زد و گفت:
    _چه کسی به تو اجازه داده که بیای اینجا؟
    سارا با تمسخر گفت:
    _هنوز که اجازه ی ورود صادر نشده و من تو خیابون ایتادم.
    فرهاد گفت:
    _پس از همین جا برگرد و الا سگ های باغ را به دنبالت می فرستم.
    سارا گفت:
    _من باید بیام داخل. دیر فهمیدم و الا همون دیشب بهتون افتخار می دادم. دلم نمی خواهد اون فامیل های احمقت و همون طور اون دختر کوچوله ی ابله فکر کنند که این روزها، روزهای ماتم منه.
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    _اولا درست صحبت کن چون دیگه همسرم نیستی که به خاطر احترام به تو، مجبور باشم اهانتی به تو نکنم. در ثانی همه می دانند که تو چه جانموذی هستی، حالا شرت را کم کن.
    صدای شیوا باعث شد هر دو به سمت او برگردند. شیوا گفت:
    _اینجا چه می خواهی؟
    سارا خنده ای کرد و گفت:
    _آه چه باشکوه! تبریک می کم. بالاخره به وصالش رسیدی. آمدم تا در مورد تجربه ی شیرینت سوال کنم.
    شیوا متعجب از آن همه وقاحت گفت:
    _واقعا وقیح هستی!
    فرهاد با خشم گفت:
    _برو گمشو و گورت را گم کن ولا بدون ترس و واهمه، خودم با مشت و لگد بیرونت می کنم.
    سارا با تمسخر گفت:
    _انرژی ات را صرف خالی کردن عقده هایت نکن، برای نوازش های عزیزت نگه دار!
    و گلها را با عصبانیت به سینه ی فرهاد کوفت و رفت. فرهاد با انزجار گلها را پا پس زد و همراه شیوا به سالن برگشت. بعد از پایان جشن، شیوا در میان انبوه هدایای باز شده قرار گرفته بود. به کادو ها نگاه کرد و گفت:
    _باید با اینها چیکار کنم؟
    خان جان گفت:
    _می تونی همه را در ویلایی که پدرت بهت هدیه داده جا بدی.
    شیوا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد و گفت:
    _پس باید یک ماشین هم کرایه کنید تا اینها را به رامسر ببرد.
    فرهاد گفت:
    _خان جان خودش می داند و کادوها، چون من و تو امشب عازم هستیم.
    شیوا پرسید:
    _عازمیم؟ کجا؟
    امیر پاسخ او داد و گفت:
    _خب معلومه، ماه عسل.
    فرهاد پاسپورت ها و بلیط ها را از جیبش خارج کرد و مقابل او روی میز قرار داد. شیوا نگاهی به جمع کرد. یکی از بلیط ها را برداشت و با دیدن اسم آمریکا و مقصد نیویورک با دلخوری به فرهاد نگاه کرد. انتظار داشت قبل از تهیه ی بلیط نظر او را بپرسد. فرهاد متوجه ی نگاه او شد اما به روی خود نیاورد و گفت:
    _دو ساعت دیگر پرواز داریم. نمی خواهی چمدانت را ببندی؟
    شیوا بلیط را روی میز گذاشت و از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.
    خان جان گفت:
    _دلخور شد.
    امیر گفت:
    _فکر می کنم خوشش نیامد. برخلاف جوان های امروزی اصلا به کشور های خارجی خوشش نمی آید.
    فرهاد با کمی اندوه گفت:
    _به هر حال باید یک طوری برای زندگی در آنجا آماده اش کنم.
    امیر گفت:
    _همه ما را باید آماده کنی.
    فرهاد از جا بلند شد و گفت:
    _فقط نمی دانم چطوری موضوع را به او بگویم.
    امیر گفت:
    _به نظر من بهتره بعد از سفرتان این موضوع را به او بگویی.
    فرهاد به سمت پله ها رفت و گفت:
    _باید همین کار را بکنم.
    شیوا رد حال بستن چمدانش بود که فرهاد وارد شد. نگاهی به چهره ی اخم آلود او کرد و گفت:
    _شیوا... از من دلخوری؟
    شیوا گفت:
    _انتظار داشتم نظرم را در این مورد بخواهی.
    _فکر می کردم غافلگیر می شوی.
    شیوا چشمهایش را بست و گفت:
    _شدم.
    _پس چرا این همه اخم کردی؟
    شیوا گفت:
    _چرا فکر می کنی که همیشه با غافلگیر کردنم می تونی خوشحالم کنی؟ من ترجیح می دادم برای ماه عسل برویم رامسر، خیلی برایم خاطره انگیز تر بود.
    فرهاد گفت:
    _معذرت می خواهم، نمی دانستم، اما اگر تو بخواهی بلیط ها را پس می دهم.
    _نه... لازم نیست.
    فرهاد گفت:
    _پس بخند تا بدان خوشحال و راضی هستی.
    شیوا تبسمی کرد و گفت:
    _تو دیگه کی هستی؟!
    فرهاد با طنز گفت:
    _فرهاد کوه کن!
    و سپس به سمت تلفن رفت و گفت:
    _باید با جان تماس بگیرم تا اتاقی را در هتل برایمان رزرو کنه.
    شیوا با شنیدن نام جان احساس سرما کرد. با آوردن اسمش به یاد چشمان آبی سرد و بی روحش افتاد. فرهاد در حال گرفتن شماره گفت:
    _تو که او را دیده ای. مادر می گفت زمان بی هوشی من مدتی اینجا بود. مرد جالبیه، اینطور نیست؟
    شیوا گفت:
    _به نظر من مرد سرد و بی روحیه.
    فرهاد خندهی کوتاهی کرد و گفت:
    _باید نظر تو را راجبش بهش بگم.
    تماس برقرار شد و فرهاد به زبان انگلیسی از خدمتکار جان خواست تا گوشی را به او بدهد. بعد از لحظاتی جان گوشی را گرفت. باشنید صدای فرهاد، فریادی از سر شوق کشید و گفت:
    _فرهاد واقعا خودتی؟ حالت چطوره ی مرد؟
    _خوبم تو چطوری؟
    _من خوبم، از جسی شنیدم که به هوش اومدی.
    فرهاد اخمی کرد و گفت:
    _جسیکا؟ اون دیگه از کجا خبر دار بود که من ...
    جان حرف او را قطع کرد و گفت:
    _خب وقتی آمدم ایران، همه فهمیدند که چه اتفاقی باری تو افتادهه. وقتی او فهمید خیلی ناراحت شد. مدام با بیمارستاد ایران در تماس بود تا اینکه تو به هوش آمدی. اوه... راستی شنیدم که تو هم به اینجا فراخوان شدی.
    فرهاد گفت:
    _درسته. زنگ زدم تا زحمتی را به تو بدهم. می خواهم برایم اتقی را در یک هتل خوب کرایه کنی. امشب عازم اونجا هستم. دقیقا یکساعت دیگه به آنجا پرواز می کنم.
    جان گفت:
    _اما حالا خیلی دیره. یعنی در این وقت کم نمی تونم جای خوبی را پیدا کنم. معمولا تو این فصل اینجا شلوغه. در هر حال سعی می کنم جایی را برایت پیدا کنم ولی باید به فکر تهیه ی یک منزل باشی.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _بله... اما فعلا برای ماه عسل به آنجا میام.
    جان یکه ای خورد و گفت:
    _ماه عسل... دوباره ازدواج کردی؟
    فرهاد بی خبر از حال و روز او گفت:
    _بله... باید زمانی که اینجا بودی او را دیده باشی.
    جان با صدای اندوه باری گفت:
    _خانوم شیوا...؟!
    فرهاد جواب داد:
    _درسته. می خوام برام سنگ تمام بگذاری.
    جان با ناراحتی گفت:
    باشه. اما اگه جسیکا بفهمه خیلی جا می خوره. از اینکه قرار بود بیایی اینجا خیلی خوشحال بود. من به او گفته بودم که از همسرت جدا شده ای.
    فرهاد گفت:
    _خیلی خب. همه چیز را فهمیدم. برای من هیچ وقت مهم نبوده. این را تو هم میدانی. به خودش هم بگو، فعلا خداحافظ.
    بهد از قطع تماس شیوا بلافاصله پرسید:
    _فرهاد، جسیکا کیه؟
    فرهاد با کمی تشویش گفت:
    _ببینم مگه تو انگلیسی را خوب بلدی؟
    شیوا به فرهاد دقیق شد و گفت:
    _نه... ترسیدی؟
    فرهاد با دلخوری گفت:
    _شیوا منظورت چیه؟ چرا باید بترسم؟ جسیکا یکی از رقبای دوران دانشجویی ام بد. البته رشته ی تحصیلی او با من فرق می کرد.
    شیوا با وسواس پرسی:
    _داشتی حالش را می پرسیدی؟
    _فرهاد به سمت شیوا رفت و بازوانش را گرفت و گفت:
    _فقط تو برایم مهمی. فقط تو عزیزم. و می خواهم بدانی که فقط تو توی قلبم جا داری.، پس انقدر به عشقم با وسواس و شک نگاه نکن.
    شیوا گفت:
    _شک نمی برم فقط...
    فرهاد لبخندی زد و او را در آغوش کشید و گفت:
    _شیوا هیچ کس به اندازه ی تو برایم هیجان انگیز و دوست داشتنی نیست. وقتی نگاهت می کنم، لمست می کنم، دلم می خواد زمان متوقف بشه. من با داشتن تو خوشبخت ترین مرد دنیایم.
    ساعتی بعد هر دو ایران را به مقصد نیویورک ترک کردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جان داخل سالن نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد و با نوک کفش به زمین ضربه می زد. سعی می کرد هیجان درونی اش پنهان کند اما نمی توانست به خودش دروغ بگوید، نه آن را از دید دیگران مخفی کند. سرش را بلند کرد و با دیدن شیوا و فرهاد با هیجان از جا برخواست. دسته گلی را که در دست داشت کمی را در دستش فشرد و به سمت آنها رفت. فرهاد در حالی دست شیوا را در دست داشت با دست دیگرش برای جان دست تکان داد. وقتی به هم رسیدند هر دو به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی کردند. جان دسته گلها را به طرف شیوا گرفت و به فارسی گفت:
    _خیلی خوش آمدید خانم شیوا، در ضمن به شما تبریک می گم.
    شیوا با لبخندی ساختگی در حالی که سعی می کرد از زیر نگاه آبی جان فرار کند، گلها را گرفت و گفت:
    _متشکرم.
    جان رو به فرهاد کرد و گفت:
    _می دانم خسته اید اما من از قبل ترتیب یک شام مفصل را داده ام. به منزل من بیایید.
    فرهاد نگاهی به شیوا کرد و گفت:
    _شیوا جان موافقی؟
    شیوا با بی میلی گفت:
    _هر طور تو دوست داری.
    در همین حال فکر می کرد که دیدن جان شروع خوبی برای ماه عساشن نبود. هر سه از فرودگاه خارج شدند. راننده جان در ماشین را برای آنها باز کرد. شیوا با دیدن آن ماشین نقره ای رنگ کمیاب دانست جان مرد متمولی است. بعد از اینکه باربر چمدان ها را در صندوق جا داد، ماشین از فرودگاه به طرف ویلا راه افتاد. شیوا ضمن اینکه از پنجره فضای ناآشنا و غریب اطرافش نگاه می کرد به صحبت های فرهاد و جان گوش می داد.
    جان به فرهاد گفت:
    _دلم می خواست تا ماه عسلتان را در منزل من بگذرانید اما خوب می دانم تنهایی راحت تر هستید.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _تو مرد عاقلی هستی جان. راستی از اینکه دفعه قبل به تهران آمدی منونم.
    جان سیگاری به فرهاد تعارف کرد و گفت:
    _اوه... کار مهمی نبود.
    سیگارهایشان را با فندکش روشن کرد و گفت:
    _به هر حال در ایران چیز های با ارزشی یافتم. دلم می خواست بیشتر بمانم اما نشد. قصد داشتم یک بار دیگر به ایران بیایم و...
    و ساکت شد.
    فرهاد کنجکاوانه پرسید:
    _و چی جان؟
    جان خنده ای سر داد و گفت:
    _و ازدواج کنم...
    این بار فرهاد خندید و نا باورانه گفت:
    _ازدواج؟ تو... با یه دختر ایرانی؟!
    شیوا احساس کرد نزدیک است بالا بیاورد. رنگش پرید و بدنش سرد شد. جان گفت:
    _مگه اشکالی داره؟
    فرهاد با خنده گفت:
    _نه... پس چرا نیامدی؟
    جان دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
    _خوب همیشه کسایی وجود دارند که همیشه یک قدم از من جلوترند، حداقل در عشق!
    فرهاد اخمهایش را در هم کرد و معترضانه گفت:
    _اوه... جان تو همیشه در اشتباهی.
    _شاید در مورد جسیکا اشتباه کرد اما این یکی نه... حسابی درگیرم کرد.
    فرهاد با طعنه گفت:
    _باید او را اینجا می آوردی تا ثروت بی کرانت را ببیند و اون وقت رامت می شد.
    جان پوزخندی زد و گفت:
    _فرصت نشد. مطمئنا اگه ان زمان به اینجا می آمد و زیبایی های زندگی من شگفت زده اش می کرد، حتما تسلیم می شد.
    شیوا کم کم داشت صبر و تحملش را از دست می داد. می دانست تمام روی صحبت جان با اوست. با خودش گفت:« چطور به خودش اجازه می ده که رد مورد من چنین قضاوتی بکنه.»
    فرهاد پرسید:
    _خوب حالا این خانم که تو را چنین به مسائل عشقی گرفتار کرده کیه؟
    شیوا احساس کرد قلبش در حال ایستادن است. با بالا رفتن اتوماتیک شیشه یکه خورد. نگاهی ناگهانی به جان کرد. جان لبخندی زد و رو به فرهاد گفت:
    _این دیگه یه رازه! باید در قلبم بمونه!
    فرهاد خندید و گفت:
    _واقعا دیوونه شدی.
    در همین هنگام ماشین متوقف ش. اول جان و بعد فرهاد از ماشین پیاده شد. شیوا از دیگر خارج شد و در مقابل خود ساختمانی بزرگ با معماری جدید را دید. راننده جلوتر از همه وارد محوطه بی حفاظ و چمن کاری شده ی منزل شد. از پله های عریض که به دری بزرگ و چوبی منتهی می شد بالا رفت و زنگ را فشرد. شیوا به خیابان نگاه کرد. سطح آن به قدری تمیز و صاف بود که شیوا خیال کرد که روز آن را چون شمشیر صیقل می دهد. مدتی بعد خدمتکار در را برای آنها باز کرد. جان با دست به داخل منزل اشاره کرد و به آنها تعارف کرد که وارد شوند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا با اولین قدم به درون منزل، مات و مبهوت، مجذوب تزیینات چوبی منزل شد. کف، دیوارها، پله ها تماما از چوب ساخته شده شده بود و فضایی خیال انگیز به وجود آورده بود. سالن بی نهایت بزرگ و باور نکردنی بود و اطراف پر بود از گلها و گیاهان عجیب که شیوا تا به حال ندیده بود. یک قسمت از سالن را آکواریومی به بزرگی یک اتاق خواب اشغال کرده بود و ماهی های زیبا و بی نظیری در آن شنا می کردند. شیوا بی اختیار به سمت آکواریوم رفت و ناباورانه گفت:
    _خیلی قشنگه!
    و به تماشای آن ایستاد. احساس کرد در زیر آب قرار گرفته. فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _آکواریومت خیلی مجذوبش کرده.
    جان همراه با تبسمی کتش را در آورد و گفت:
    _همینطوره... چرا نمی شینی.
    شیوا با یادآوری حرف های جان با بی میلی از آکواریوم فاصله گرفت و در کنار فرهاد نشست. جان مقابل شیوا نشست و گفت:
    _دلم می خواست امشب از شما رد ویلای کنار اقیانوس پذیرایی کنم، اما متاسفانه چون چند روزی است که به آنجا نرفتم از وضع آنجا بی اطلاعم و نمی توانستم همه چیز را برای امشب مهیا کنم. به هر حال امیدوارم روزهای آخر به من این افتخار را بدین تا در اونجا از شما پذیرایی کنم.
    فرهاد گفت:
    _حتما مزاحمت می شیم. به هر حال شیوا را برای دیدن اقیانوس می برم.
    در همین حین دو خدمتکار برای پذیرایی وارد سالن شدند. فرهاد پرسید:
    _جان تو در بیمارستان مشغول به چه کاری هستی؟
    جان پاسخ داد:
    _راستش در حین کار در بیمارستان تحصیلاتم را در رشته ی دارو سازی شروع و به پایان رساندم. در حال حاضر در لابراتوار روی یم سری داروهای جدید تحقیق می کنم.
    فرهاد در حال برداشتن لیوان نوشیدنی اش گفت:
    _موفق هم بودی؟
    جان مقداری از نوشیدنی اش را خورد و گفت:
    _فکر می کنم ساختن یک ویروس برای به وجود آوردن یک ویرووس جدید خیلی آسانتر برای کشف یک دارد برای درمان یک بیماری ساده است.
    فرهاد با انزجار گفت:
    _جان فکر نمی کنم تو آنقدر احمق باشی که دست به چنین کثافت کاری هایی بزنی.
    صدای خنده ی جان فضا را پر کرد و گفت:
    _نه... نه... من این کار را نمی کنم اما کسانی که پولش احتیاج دارند خیلی راحت این کشفیات را در اختیار سازمانهای....
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    _بس کن جان. من نخواستم که راجب به چنین آدم های کثیفی صحبت کنی. بهتر است در مورد خودمان صحبت کنیم. خب بگو ببینم موفق شدی جای مناسبی را برای ما پیدا کنی.
    _متاسفانه نه. اما یه آپارتمان کوچک در یک محل زیبا و خوب برایت اجاره کردم.
    و بی مقدمه پرسید:
    _تو چه وقت کارت را در بیمارستان شروع می کنی؟
    شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد. هر دو لحظاتی به یکدیگر نگریستند. جان متوجه شد که شیوا هنوز از موضوع بی اطلاع است. فرهاد با دستپاچگی به جان جواب داد:
    _سه ماه دیگر ... دقیقا آذر ماه ایران.
    جان انتظار داشت تا شیوا همان دم فرهاد را به خاطر پنهان کاریش مواخذه کند. اما شیوا باز هم سکوت کرد. اما به شدت عصبی و خشمگین بود. نمی توانست باور کند که فرهاد موضوع به این مهمی را از پنهان کند. تمام لحظاتی را که در منزل جان سپری کردند فقط به این فکر کرد که بعد از اینکه تنها شدند باید با او چه برخوردی داشته باشد. بالاخره مهمانی به پایان رسید و جان آنها را به آپارتمان اجاره ای شان رساند و قول داد تا فردا صبح ماشینی را در اختیار آنها بگذارد.
    بعد از اینکه فرهاد در را باز کرد بلافاصله وارد شد. تمام چراغ ها روشن بود. آپارتمان کوچک دکوراسیون زیبایی داشت. شیوا با دلخوری به سمت اتاق خواب که درش باز بود رفت و با حالتی عصبی مشغول عوض کردن لباس های شد. شیوا چمدان ها روی تخت گذاشت و گفت:
    _می دونم از دستم عصبانی هستی.
    شیوا سکوت کرد و چیزی نگفت. فرهاد به سمت او رفت و گفت:
    _معذرت می خوام. من می خواستم...
    شیوا با عصبانیت گفت:
    _می خواستی؟ این یعنی چی؟ تو... تو با من مثله یک بچه رفتار کردی و موضوع به این مهمی را از من پنهان کردی.
    فرهاد دستهای او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد. شیوا با خشم دست ها یش را پس کشید و گفت:
    _باید به من توضیح بدی، چرا به من نگفتی که باید به آمریکا بیای. اصلا تو از کی با خبر شدی که باید بیایی اینجا؟
    فرهاد مکثی کرد و گفت:
    _خب... خب قبل از ازدواجمان.
    شیوا حرف او را قطع کرد و ناباورانه گفت:
    _قبل از ازدواجمان؟ و تو حرفی به من نزدی؟!
    فرهاد گفت:
    _شیوا عزیزم، بهتره که فردا راجبش حرف بزنیم.
    شیوا با بغض گفت:
    _من از شنیدن این موضوع به اندازه ی کافی شوکه شدم. دیگه نمی تونم تا فردا صبر کنم. تا دلایلت را برای پنهان کاری بدونم.
    فرهاد گفت:
    _پدرت و مادر من خواستند تا چیزی به تو نگویم. یعنی همه ما فکر کردیم از شنیدن این خبر خیلی غمگین می شی. خودم هم نمی خواستم روزهای خوبت را با دادن این خبر به کامت تلخ کنم.
    اشک های شیوا جاری شد و گفت:
    _و حالا چی؟ خدایا چطور از اونجا دل بکنم؟
    فرهاد گفت:
    _متاسفم شیوا.، قرار بود بعد از ماه عسل این خبر را به تو بدم... اگر چه برام خیلی سخته اما اگه دوست داشته باشی می تونی تو در ایران بمونی و من...
    شیوا حرف او ار قطع کرد و گفت:
    _پس برای چی با هم ازدواج کردیم؟ تو اینجا باشی و من ایران. یا فقط می خواستی مطمعن شوی که من مال تو هستم؟ تو خیلی خودخواهی فرهاد! من حق داشتم این موضوع را از همون اول می دونستم.
    _اگر می گفتم با من ازدواج نمی کردی.
    شیوا با چشمان اشک آلود به او نگاه کرد و گفت:
    _می خوام تنها باشم.
    فرها متلمسانه گفت:
    _شیوا، عزیز دلم تو که نمی خواهی منو از خودت طرد کنی؟
    شیوا با جدیت گفت:
    _فقط تنهام بذار.
    فرهاد بار دیگر گفت:
    _می خوی سوین شب ازدواجمون را بدون هم سپری کنیم
    شیوا این بار با خشم گفت:
    _گفتم که می خوام تنها باشم بدون تو...
    فرها نگاه عمیقی به شیوا کرد و بعد از اتاق خارج شد. شیوا در را بست. نمی دانست که چرا به یکباره دلتنگی و اندوه به دلش چنگ انداخته بود. صدای هق هقش در سالن پیچید.
    فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید. کتش را در آورد و روی کاناپه انداخت. احساس خفگی به او دست داده بود. نمی توانست باور کند که سومین شب عروسیشان چنین تلخ به صب مبدل شود. سیگارش را روشن کرد و در حالی تمام حواسش بر روی گریه های شیوا بود روی تراس ایستاد. لحظاتی بعد صدایش گریه اش قطع شد. بار دیگر به سالن برگشت و در اتاق را به آرامی باز کرد. شیوا پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و چراغ ها را خاموش کرده بود. نور مهتاب مستقیما روی او تابیده بود و از او تندیسی زیبا به وجود آورده بود. علی رغم تمایلات شدیدش، به رغم علاقه قلبی اش نسبت به او، در را به آرامی بست. پیراهنش را در آورد و چراغ را خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید.
    بعد از بسته شدن در، شیوا چشمهایش را باز کرد و مطمئن شد که فرهاد را به شدت از خشمش ترسانده که جرات پیدا نزدیک شدن به او را پیدا نکرده. پشیمانی از رفتار نادرستش خواب را از چشمان خسته اش ربوده بود. نمی دانست که چرا اندوه غریب درونی اش را به بهانه ی پنهان کاری فرهاد بر سر او خالی کرده بود. با خودش گفت:« من که انقدر او را دوست که شب و روز برای داشتش دعا می کرد چطور به این آسانی بر او خشم گرفتم و باعث رنجشش شدم؟»
    خود را بی تاب و مشتاق نوازش ها و زمزمه های عاشقانه اش می دید. اما غرورش اجازه نمی داد تا به سویش برود. به یاد شب قبل افتاد. برخلاف تصوراتش و علی رغم تفاوت سنی شان، فرهاد چنان عاشقانه با رفتار کرده بود که او حتی فکرش را هم نمی کرد که مردی به سن و سال او چنین احساساتی و شاعرانه رفتار کند. بالاخره عشقش غرورش را شکست. آهسته از روی تخت پایین آمد و به طظرف در رفت. قبل از اینکه دستگیره در را بچرخاند، در باز شد و فرهاد در میانه ی در ظاهر شد. هر دو به هم نگریستند. شیوا دعا کرد فرهاد چیزی نگوید. هر دو به هم لبخند زدند. فرهاد بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و شیوا را به سمت خود کشید. شیوا را بوسید و او را در گرمای وجودش غرق و مدهوش کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای بلند زنگ باعث شد تا فرهاد به سرعت از روی تخت بلند شود. با خواب آلودگی آیفون را برداشت و گفت:
    _کیه؟
    مردی به زبان انگلیسی گفت:
    _آقای پناه شماید؟
    فرهاد که تازه متوجه موقعتش شده بود به زبان انگلیسی پاسخ داد:
    _بله... بله... خودم هستم.
    مرد گفت:
    _آقای لوییس دستور دادند تا ماشین را برایتان بیاورم. مقابل آپارتمان پارکش کردم. لطفا سویچ را بگیرید.
    فرهاد دستش را روی کلید فشرد و گفت:
    _لطفا بیاوریدش بالا.
    خودش به اتاق برگشت و لباس مناسبی پوشید. بعد از تحویل کلید یک راست به آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
    _آمیدوارم فکر شکم های خالی ما را کرده باشی.
    در یخچال را باز کرد و لبخندی زد و گفت:
    _متشکرم جان!
    کتری را روی اجاق گذاشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. از حمام که بیرون آمد شیوا هم از خواب بیدار شده بود و روی بالکن ایستاده بود و به مناظر زیبای اطراف می نگریست.
    فرهاد گفت:
    _سلام عزیزم صبح بخیر.
    شیوا به سمت او برگشت و همراه با لبخندی گفت:
    _سلام فرهاد، صبح تو هم بخیر. منظره ی قشنگی داره. این آپارتمان مال کیه فرهاد؟
    فرهاد وارد آشپزخانه شد و با شوخی گفت:
    _مال صاحبش.
    شیوا روی صندلی کنار پیشخوان نشست و گفت:
    _می شناسیش؟
    فرهاد در حال دم کردن چای گفت:
    _نه... یادت باشه که من دارم صبحانه درست می کنم.
    شیوا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _باشه... باشه آقای تنبل! شما هم فراموش نکنید در خانه ی پدرم همه کارها را خودم انجام می دادم. خواب ماندن ها و تنبلی ام تقصیر توست.
    فرهاد هم خندید و گفت:
    _خوب به نفع تو!
    شیوا عکس روی پیشخوان را برداشت و گفت:
    _چه موهای بلوند زیبایی دارد.
    فرهاد در حالی که فنجان ها را روی میز قرار می داد، گفت:
    _چه کسی را می گی؟
    شیوا عکس را به سمت فرهاد گرفت و گفت:
    _همین که عکسش را با خودش نبرده.
    فرهاد نیم نگاهی به عکس کرد و بعد در جا خشکش زد. با تغیر از آشپزخانه خارج شد و یک راست به سمت تلفن رفت، شیوا که متوجه ی تغییر حالت فرهاد شده بود گفت:
    _اتفاقی افتاده؟
    فرهاد سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و گفت:
    _تا تو دوش بگیری منم چمدانهایمان را جمع می کنم.
    شیوا با تعجب پرسید:
    _برای چی؟
    فرهاد بدون اینکه پاسخش را بدهد شماره ای گرفت و به انگلیسی شروع یه صحبت کرد. مدتی طول کشید تا خدمتکار جان را صدا کند و بلافاصله بعد از شنیدن صدای جان با عصبانیت گفت:
    _این کار تو چه معنی داره جان؟ واقعا که آدم مسخره و دلقکی هستی.
    جان گفت:
    _هی هی... صبر کن ببینم تو داری از چی حرف می زنی؟
    فرهاد نیم نگاهی به شیوا کد و گفت:
    _در مورد صاحب این خانه.
    جان گفت:
    _جسیکا... اه... راستش من تنونستم در وان وقت کم محل مناسبی برایتان پیدا کنم. به خاطر تو با همه نفرتی که ازش داشتم پیشش رفتم و..
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    _خیلی خب... اما حالا مجبوری تا جای دیگه ای را برام پیدا کنی.
    _تو فکر کردی که من آدم بیکاری هستم که وقتم را برای آدم پرتوقعی مثله تو تلف کنم؟... اما باشه... باشه... به خاطر دوستیمان مجبورم. تا بعد از ظهر طاقت بیار، راس ساعت چهار اماده باشید، میایم دنبالتان و به ویلایم می برمتون، سعی می کنم تا اون موقع رو به راهش کنم.
    فرهاد با عصبانیت و بدون خداحافظی گوشی را بر روی دستگاه قرار داد. شیوا همون جا ایستاده بود و بعد با تردید گفت:
    _فرهاد...
    فرهاد به او نگاه کرد و همراه با لبخندی کم رنگی گفت:
    _جانم...
    شیوا چیزی نگفت و به سمت حمام رفت. فرهاد گفت:
    _شیوا چرا حرفت را نزدی؟
    شیوا جلوی حمام ایستاد و گفت:
    _تو صاحب اون عکس را می شناسی؟
    فرهاد مکثی کرد و گفت:
    _بله... اون جسیکاست.
    شیوا به سمت فرهاد چرخید و گفت:
    _جسیکا؟ خب... خب چرا از دیدن عکسش انقدر ناراحت شدی؟
    فرهاد با کلافگی گفت:
    _من از او خوشم نمی آید. اینجا هم مال اوست. شیوا خوهش می کنم دیگه حرفی از اون نزن.
    جان همان طور که به آنها قول داد بود راس ساعت چهار برای بردن آنها به آپارتمان جسیکا رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا با شوق به مناظر اطراف نگاه کرد. احساس کرد آنجا بهشت زمین است. نور نارنجی رنگ خورشید بر صفحه ی آبی اقیانوس اطلس تابیده و صدای امواج خروشان همه جا طنین انداخته بود. باد ملایمی از سمت ساحل می وزید و تک درختان و چمنزار وسیع ویلا را نوازش می داد و ساختمان بزرگ چوبی در میان آن محوطه ی سرسبز خودنمایی می کرد. شیوا ویلای جان را از آنچه که فکر می کرد زیباتر، رویایی تر و خیال انگیز تر می دید. بنای از چوب ساخته شده اش با سرسراهای عریض و پوشیده از گلش او را ذوق زده کرده بود. فرهاد به او گفته بود که ساخت بنا جدا از بهای هنگفت زمینش، میلیون ها دلار برای جان خرج برداشته. شیوا دلش می خواست دستهایش را باز کند و سرتاسر آن محوطه را روی چمن ها بدود. در انتهای ملک خصوصی جان، نرده ها ی نیزه مانند سفیدی قرار داشتند که زمین چمن را از ساحل شنی جدا می کردند.
    فرهاد به چهره ی هیجان زده ی شیوا نگاه کرد و پرسید:
    _خوشت آمده؟
    شیوا در حالی که چشم از مناظر بر نمی داشت گفت:
    _باور نکردنی است. خیلی قشنگه. دلم می خواد تا ساحل بدوم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _خب چرا این کار نمی کنی؟
    شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _با این لباس های دست و پا گیر، زیر نگاه دیگران؟
    فرهاد با شوخی گفت:
    _دیگران؟ اگه منظورت جان است به او می گویم چشمهایش ببندد تا عزیز من تا ساحل بدود.
    شیوا لبخندی زد و و بازوی فرهاد گرفت و گفت:
    _قدم بزنیم؟
    فرهاد گفت:
    _باشه... اما خیلی دلم می خواست این جا را از جان بخرم. هیچ وقت تو را اینقدر شوق زده ندیده بودم. ثروت جان همه را متعجب و هیجان زده می کنه.
    شیوا معترضانه گفت:
    _فرهاد... دلم نمی خواد بخاطر من افسوس ثروت دیگران را بخوری. اگه دو سه روز دیگه اینجا بمونیم، از هیجانم کاسته می شه. اینجا برام عادی میشه. اما تو... تو فرهاد همیشه برام خیال انگیز خواهی ماند.
    فرهاد با تبسمی تشکر کرد و گفت:
    در همین حین جان روی صندلی نشسته بود و با نگاهی حسرت بار به شیوا می نگریست. می دانست ثروت بی کران او شیوا را هیجان زده کرده بود. آن دو قدم زنان تا ساحل پیش رفتند بدون اینکه متوجه نگاه حسرت بار و پر اندوه جان شوند. او هم برخاست خودش را به آنها رساند، مانند آنها به نرده ها تکیه زد و گفت:
    _هوا تاریک شده، بهتره برگردیم.
    شیوا گفت:
    _دلم می خواد هنوز اقیانوس را نگاه کنم.
    جان گفت:
    در تاریکی جز سیاهی و صدای وحشتناک چیز دیگری نداره.
    و هر سه به سمت ساختمان بر گشتند. محوطه با چراغ ها پایه دار روشن شده بود.
    جان آنها را به داخل سالن راهنمایی کرد. طبقه ی اول شامل سالنی بی نهایت بزرگ و وسیع بود که در گوشه ی آن آشپزخانه ی کوچکی به صورت یک بار کوچک قرار داشت. نیم بیشتری از دیوارهای چوبی را در های شیشه ای تشکیل می دادند که با پرده های زیبا تزیین شده بود و به سرسرای پر از گل ختم می شد. اطراف سالن مبل های شیک و قیمتی، بوفه و وسایل تزیینی قرار داشت. راه پله ای چوبی از کنار بار کوچک به شکل مارپیچ به طرف بالا کشیده شده بود.
    فرهاد روی مبل نشست و شیوا در حالی که به سقف بلند و نرده کشی شده طبقه ی بالا نگاه می کرد گفت:
    طبقه بالا فقط اتاق خواب ها قرار گرفته؟
    جان پاسخ داد:
    _بله... و حالا بهتره که شما با یک فنجان قهوه از همسرتان پذیرایی کنید.
    خودش آهنگ زیبایی را در درون ضبط گذاشت و آن را روشن کرد. شیوا به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
    _خودم کمکتان می کنم.
    و همراه شیوا وارد آشپزخانه شد. سیگاری گوشه ی لبش قرار داد و در حالیکه قوطی قهوه را از طبقه ای برمی داشت، با صدای نسبتا رسایی و بی مقدمه گفت:
    _فرهاد یادته در مورد عشق چه نظری داشتی؟
    _فرهاد پوزخندی زد و گفت:
    _آره... چطور یاد اعتقادات من افتادی؟
    جان قوطی را به دست شیوا داد و گفت:
    _به همسرت گفتی که چه افسانه ای فکر می کردی؟
    شیوا قهوه را گرفت و کنجکاوانه گفت:
    _چطور فکر می کردی فرهاد؟
    جان قهوا جوش را هم به شیوا داد و گفت:
    _فرهاد همیشه عقیده داشت که عشق باید بکر و دست خورده باقی بمونه. می گفت ازدواج باعث میشه تمام شدن یه عشق سوزنده است.
    شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _آره فرهاد، تو این طوری فکر می کردی؟
    جان و فرهاد همزنان با هم خندیدند و فرهاد گفت:
    _بله.. اما این عقیده ی من در سن بیست و دو سالگی بود.
    جان شکر را جلوی دست شیوا قرار داد و با لبخندی پرسید؟
    _و حالا...
    فرهاد گفت:
    _می بینی که با عشقم ازدواج کردم چون حالا معتقدم ازدواج تنها راه مستحکم شدن یک عشق واقعی است.
    سپس از جا بلند شد و به سمت در های شیشه ای رفت تا آنها را باز کند. شیوا به سمت شیوا که قهوه را درون قهوه جوش می ریخت نگاه کرد و آهسته گفت:
    _فکر نمی کردم واقعا با هم ازدواج کنید. یعنی تو با او... گفته بودی عشقی در کار نیست.
    شیوا وحشت زده به جان نگاه کرد. به یاد روزی افتاد که از او خواستگاری کرده بود. هنوز آن برق خاص در چشمهایش وجود داشت. نگاهی به فرهاد کرد که روی سرسرا ایستاده بود و سیگار می کشید کرد و گفت:
    _شما باید بفهمید که ما با هم ازدواج کردیم. اصلا دوست دارم همسرم بفهمه که قبلا از من خواستگاری کردید.
    جان همراه با لبهندی گفت:
    _می فهمم، اما نمی تونم بپذیرم.
    شیوا با دستانی لرزان فنجان ها زا درئن سینی قرار داد. صدای امواج که بر سینه ی صخره ها می کوبید در فضا پیچید. جان آهسته گفت:
    _انقدر احمق نیستم که بذارم فرهاد بفهمه کو تو عشق من هم هستی. آن قدر فرصت دیدنت را از دست می دم.
    به یکباره بدن شیوا سرد و بی حس شد. سینی از دستش رها شد و با سر و صدای زیادی روی زمین افتاد. صدای شکسته شدن فنجان ها باعث شد که فرهاد هراسان به سمت آشپزخانه بیاید. شیوا به سرعت روی زمین خم شد تا فرهاد متوجه رنگ پریده گی اش نشود. فرهاد با دستپاچگی جلو رفت و گفت:
    _چیکیر می کنی شیوا؟ مراقب دستت باش.
    اما شیوا انقدر منقلب بود که بی محابا فنجان ها را از روی زمین برمی داشت. حتی متوجه بریدگی دستش هم نشد. فرهاد هم روی زمین خم شد و گفت:
    _شیوا دستت را بریدی.
    شیوا از جا بلند شد و گفت:
    چیز مهمی نیست.
    فرهاد دست او را گرفت و با تعجب گفت:
    _بدنت سرد شده! باز فشارت افتاده.
    جان با جارو برقی فنجان های شکسته را جمع کرد و گفت:
    _شما به داخل سالن بروید. اینجا را مرتب می کنم و یک لیوان برای خانم شیوا درست می کنم.
    فرهاد بریدگی دست شیوا را با چسب پوشاند. او را همراه خودش به داخل سالن برد و با تشویش گفت:
    _چی شده عزیزم؟ چرا یک دفعه انقدر رنگ و رویت پرید؟
    شیوا سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
    _حالم خوش نیست.
    فرهاد گفت:
    _خیلی خب من می روم چمدان های لباس ها را از داخل ماشین بیاورم. بعد می تونی بروی و استرحت کنی.
    شیوا خوست مانع رفتن او شود اما فرهاد به سرعت از سالن خارج شد. جان با سینی فنجان های قهوا وارد شد، لیوان شربت را به سمت شیوا گرفت و گفت:
    فکر می کنم ترساندمت، معذرت می خوام.
    شیوا به لیوان آب قند نگاه کرد و گفت:
    _میل ندارم.
    جان لیوان را روی میز قرار داد و در حالی که به سمت جهبه ی کمک های اولیه می رفت، گفت:
    _فکر نمی کردم که انقدر از فرهاد بترسید.
    شیوا با خشم گفت:
    _من از فرهاد نمی ترسم. از نگاه بی شرمانه ی شما می ترسم.
    جان خندید و گفت:
    _آه حرفهای مرا جدی نگیرید. فقط یه شوخی مسخره بود. مطمئن باشید که از جانب من خطری شما و زندگیتان را تهدید نمی کند.
    شیوا با جدیت گفت:
    _پس لطف کنید تا مدتی که ما در اینجا هستید این دور و بر ها پیدایتان نشود.
    جان با لبخندی گفت:
    _اطاعت میشه خانم. حالا خیالتان راحت شد که دیگر فنجانهای مرا نشکنید؟ من اصلا دلم نمی خواد با خاطراتی تلخ اینجا را ترک کنید. دلم می خواد با کمال میل برای یک زندگی پنج ساله به نیویورک برگردید.
    سپس دستگاه فشار خون را روی میز گذاشت. کتش را برداشت و همراه با لبخندی گفت:
    _شب خوش و خدانگهدار!
    لحظاتی بعد فرهاد با چمدان ها وارد شد و گفت:
    _جان رفت. گفت می خواد ما راحت باشیم. مرد فوق العاده ای است.
    شیوا مقداری از شربتش را خورد گفت:
    _این همه ثروت را از کجا آورده؟
    فرهاد کنار شیوا نشست. آستینش را بالا زد و در حال گرفتن فشارش گفت:
    _معلومه. از یک ارثیه ی کلان. پدر بزرگش و پدرش از تاجران بزرگ آمریکا بودند.
    پسپ به درجه نگاه کرد و گفت:
    روی نه... چرا یه دفعه فشارت افتاد؟
    و در حالی که دستگاه را از روی بازوی او باز می کرد به شوخی گفت:
    _انگار این روزها خیلی اذیتت می کنم.
    شیوا اخمنازی کرد و معترضانه گفت:
    _فرهاد...!
    جان همان طور که قول داده بود دیگر به ویلا نرفت و فقط از را تماس تلفنی با فرهاد در ارتباط بود. شیوا روزهای خوبی را در ماه عسلشان سپری کرد و سعی کرد حرفهای جان را فراموش کند.
    بعد از بازگشت از ماه عسلشان به ایران به اصرار فرهاد در کنار تعلیم رانندگی به آموزش زبان انگلیسی مشغول شد . فرهاد تلاش داشت تا او را برای زندگی در نیویورک آماده کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برگ ها آرام و بی تشویش از شاخه ها جدا می شدند و پیکر زمین را از وجودشان پر می کردند. بار دیگر پاییز دست مهرش را بر سر باغ کشیده بود.
    شیوا اولین روز کلاسهایش را بعد از ازدواجش شروع کرده بود. کلاسورش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. پایین پله ها با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
    _سلام خان جان، صبحتون بخیر.
    خان جان با مهربانی پاسخ داد:
    _سلام عروس قشنگم، صبح تو هم به خیر. انگار کلاسهایت شروع شد.
    شیوا پاسخ داد:
    _بله... از امروز شروع شده. با اجازه ی شما من می روم.
    خان جان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
    _صبحونه نخورده؟
    _میل ندارم خان جان.
    فرهاد در حال بستن پیراهن لباسش به شوخی گفت:
    _و از همه مهمتر خداحافظی نکرده از شوهرش! تقصیر منه، اگه برات ماشین نمی گرفتم لااقل برای رساندنت مجبور بودی از من خداحافظی کنی.
    شیوا به سمت او برگشت و گفت:
    _اون موقع هم با قاسم آقا می رفتم، در ضمن سلام.
    فرهاد از آخرین پله هم پایین آمد و گفت:
    _سلام عزیزم. اجازه نداری صبحانه نخورده بری.
    شیوا تبسمی کرد و گفت:
    _گفتم که اشتها ندارم.
    فرهاد بازوی او را گرفت و گفت:
    _ باید داشته باشی. از بس برای رفتن عجله داری احساس بی میلی می کنی. اگه ببینم دانشگاه رفتن فرصت کنار هم بودن را از من می گیره کاری می کنم که دیگه از دانشگاه رفتن منصرف بشی.
    شیوا لبخندی زد و همراه او و خان جان سر میز نشستند. با بی میلی به میز چیده شده نگاه کرد. دو سه روز بود که کم اشتها شده بود و احساس تهوع داشت. آن روز بیشتر از قبل کم اشتها شده بود. سومین لقمه را که به دهان برد، احساس تهوع شدید به او دست داد. با سرعت از سر میز بلند شد و خود را به دستشویی رساند. فرهاد با نگرانی از جا بلند شد و به دنبالش رفت. در دستشویی را که باز کرد شیوا در حال پاشیدن آب به صورتش بود. با نگرانی پرسید:
    _خوبی عزیزم؟
    شیوا از داخل آیینه به نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
    _خوبم فکر می کنم سرما خوردم.
    فرهاد زا جلوی در کنار رفت تا شیوا خارج شود و گفت:
    _صبر کن خودم برسونمت.
    شیوا متلمسانه گفت:
    _دوست دارم خودم برم.
    خان جان همراه لبخندی به آن دو نگاه کرد و گفت:
    _نگران نباش. این حالات طبیعیه.
    شیوا که متوجه منظور خان جان نشده بود گفت:
    _کدوم حالات خان جان؟
    خان جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
    _حالت تهوع دوران بارداری دیگه عزیزم!
    شیوا از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. فرهاد با دستپاچگی گفت:
    _نه... نه... این امکان نداره.
    خان جان پرسید:
    _چرا امکان نداره؟
    فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
    _خب... خب ما هنوز در این باره هنوز تصمیم نگرفتیم.
    خان جان دوباره خندید و گفت:
    _خب انگار به تصمیم شما توجهی نشده.
    شیوا بای فرار کلاسورش را برداشت و گفت:
    _من باید برم.
    فرهاد کتش را برداشت و گفت:
    _پس اجازه بده تا قسمتی از راه همرات بیام.
    هر دو از خان جان خداحافظی کرده و از ساختمان خارج شدند. فرهاد در ماشین را برای شیوا باز کرد و خودش پشت رل نشست. ماشین به آرامی از ساختمان خارج شد و در خیابان پیچید. فرهاد سکوت ار شکست و گفت:
    _چرا ساکتی عزیزم؟
    شیوا با تردید گفت:
    _اگه همون طور که خان جان گفته بود من ... من باردار باشم چی؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _اولا که چنین چیزی نیست، چون ما از خودمان مطمئن هستیم. در ثانی فرضا که این طور باشه، تو ناراحت می شی؟
    شیوا با پریشانی گفت:
    _اما هنوز زوده.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    برای تو شاید، اما برای من چی؟ به فکر منم باش. همیشه آرزوی داشتن دختری را داشتم. نازه می دونی من چند سالمه؟ نزدیک به سی و شش سالمه خانم جوان من.
    شیوا با ناراحتی گفت:
    _پس درسم چی؟ تمام تلاشم اینه که هر چه زودتر مثل تو دکترایم را بگیرم.
    فرهاد با طنز گفت:
    _خب معمولا تا پنج ماهگی خودش را نشون نمی ده. بعد از اون می تونی مرخصی بگیری یعنی نیم ترم دوم. بعد از به دنیا اومدنش هم براش پرستار می گیریم. اصلا خودم...
    شیوا حرف او را قطع کرد و با انزجار گفت:
    _وای... خواهش می کنم فرهاد در موردش حرف نزن. تهوعم را بیشتر می کنه.
    فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و بعد با دلخوری گفت:
    _شیوا، تو نباید این طور حرف بزنیو نباید نا شکری کرد، بچه ثمره ی یک عشقه. عشقه من و تو. زندگیمان را پر معنا می کنه.
    شیوا چیزی نگفت. او از فکر بچه دار شدن وحشت داشت. هیچ گاه از این جنبه به زندگی زناشویی نگاه نکرده بود. در طول دو و ماه و نیم زندگی مشترکشان اصلا فکر بچه دار شدن را نکرده بود. احساس می کرد با بار دار شدن از انجام خیلی کارها باز می مانند و دیگر از هم سن و سالها و دوستانش عقب می افتد. از اینکه موجودی دیگر در وجودش رشد کند تنفر داشت و از فکر آن ترس داشت. بغض سنگینی در گلویش نشست.
    فرهاد پایش را بر روی ترمز گذاشت و گفت:
    _خب من دیگه مرخص می شم.
    با نگاه به شیوا که سرش را پایین انداخته بود با تعجب گفت:
    _شیوا...!
    سپس با دست سر او را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. با دیدن قطرات اشک بر گونه اش لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:
    _عزیز دلم تو داری برای اتفاقی که هنوز نیافتاده داری گریه می کنی؟ اونم اتفاقی به این خوبی؟
    شیوا با اندوه گفت:
    فرهاد من هنوز آمادگی اش را ندارم. نه از نظر جسمس و نه روحا. من می ترسم فرهاد.
    فرهاد گفت:
    _بعد از ظهر می ریم آزمایشگاه، اگه منفی بود قول می دم تا موقعی که تو آمادگی اش را پیدا نکردی حتی راجبش فکر هم نکنم.
    شیوا گفت:
    _و اگه مثبت بود؟
    فرهاد با اطمینان گفت:
    _نیست. خودت هم می دونی و منم مطمئنم. حالا بخند، تو که نمی خوای همکلاسی هایت فکر کننند که با شوهرت دعوا کردی؟
    شیوا لبخندی زد و فرهاد تبسمی کرد و گفت:
    _شیوا خیلی دوستت دارم عزیزم... بعد زا ظهر می بینمت، فعلا خداحافظ.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. م
    و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. ماشینش را مقابل در دانشگاه پارک کرد. در حال قفل کردن در های ماشین بود که پروانه گفت:
    _اوووو... خانم رو نگاه کن چه ژستی گرفته، چه کلاسی گذاشته، چقدر پز...!
    شیوا همراه با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:
    _سلام خانم کارگاه.
    پروانه گفت:
    _سلام خانم خوشگله. ببین چه کارا که نمی کنه.
    _کی؟
    _معلومه عاشق سینه چاکت، شوهر عزیزت، فرهاد کوه کن. خانمش باید با ماشین شخصی بیاد دانشگاه. بی .فا یه بوق خرج می کردی جلوی خونمون تا منم وردستت بشینم.
    _پروانه امروز اصلا حال و حوصله ی شوخی ندارم.
    _نگاه کن، دانشجوها چطور به دک و پوزت نگاه می کنن. فردا یا تیپ مبارکو عوضش کن یا با گاری بیا دانشگاه یا اینکه به همسرت بگو یکی رو استخدام کنه تا دم به دم برات اسفند دود کنه، مبادا زهر چشمی به شما برسه.
    _پروانه گفتم حال و حوصله ی شوخی ندارم.
    _انگار راستی راستی حالت خوش نیست. رنگ و روتم که زرده... نکنه داری مامان میشی و من...
    _پس کن پروانه از صبح که پاشودم تا حالا به اندازه ی کافی راجبش شنیدم...
    پروانه جیغ خفیفی کشید و با شادمانی گفت:
    _آخ جان. مبارکه، پس یه شیرینی دیگه مهمون آقا فرهادیم. ببخشید آقای پدر... باید بگویم آقای پدر...
    شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
    _پروانه دارم بهت می گم، اصلا دلم نمی خواد حتی یه کلمه دیگه هم راجبش بگی. همین طورش اعصابم خورد هست.
    پروانه جدی شد و گفت:
    _اعصابت خورده؟ نکنه از بچه متنفری که اینطوری حرف می زنی؟
    _آره متنفرم. لطفا تمومش کن.
    _واقعا که شیوا. از تو انتظار نداشتم. دختر جون بچه پایه های زندگی رو محکم می کنه. به زندگی روح می ده.
    _پایه های زنگی من محمه. پر از روح و طراوته، احتیاجی به بچه نیست. در ضمن نمی خوام تو هم حرف های فرهاد را برام تکرار کنیو
    _که اینطور. پس فرهاد موافق بچه است. خب حقم داره. تازه مگه قرار بود همون اول ازدواجتون، زندگیتون بی روح و خشک باشه. شما که انقدر عاشقونه با هم ازدواج کردید، کم کم که یکنواخت شد خود شما هم متوجه می شی که به بچه احتیاج دارید. در ضمن سعی کن شوهرت را درک کنی. همیشه که نباید به میل و خواسته ی تو عمل کنه.
    _انقدر مثله خاله زنک ها منو نصیحت نکن. خودم به موقش می دونم چه موقع به فکر بچه دار شدن بیافتم.
    پروانه با شیطنت گفت:
    _عاشقترین مردها هم تا یه اندازه صبر و تحمل دارن. پس بهتره خیلی محترمانه به خواستش عمل کنی والا خودش به زور...
    _پروانه ساکت باش والا خودم ساکتت می کنم.
    و هر دو خنده کنان وارد کلاس شدند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا کتاب به دست بر روی تاب نشسته بود و سعی می کرد حواسش بر روی مطالب کتاب جمع کند. اما هر کاری می کرد نمی توانست چیزی از مطالبش را به خاطر بسپارد. به ساعتش نگاه کرد. ساعتی از رفتن فرهاد می گذشت و او در این مدت فقط ادای درس خواندن را در آورده بود. خان جان او را از روی تراس صدا کرد و گفت:
    _شیوا بهتره بیای داخل، اگه سرما بخوری هم از درست عقب می افتی و هم...
    و حرفش را ادامه نداد. شیوا از روی تاب بلند شد و به سمت ساختمان رفت. خوب می دانست خان جان در ادامه ی حرفش چه می خواست بگوید، اما به روی خودش نیاورد. به سمت کتابخانه رفت، هنوز در را نبسته بود که صدای ماشین فرهاد از داخل باغ شنیده شد. با عجله از کتابخانه خارج شد و به سمت تراس رفت و پرسید:
    _خب... چی شد؟
    فرهاد در حال بالا رفتن از پله ها لبخندی زد و گفت:
    _اول سلام به خانم نگران... جواب ، جواب مثبت بود.
    شیوا با یاس و ناامیدی به دیوار تکیه داد. نزدیک بود اشک هایش جاری شود. با عصبانیت گفت:
    این نتیجه ی اعتمادت بود؟ انقدر به خودت اعتماد داشتی که مرا هم...
    فرهاد خنده ای سر داد و گفت:
    _وای... وای... ترمز کن قشنگم. داشتم با تو شوخی می کردم. منفیه منفیه منفی بود. فقط یه سرماخوردگی کوچک، همون طور که خودتون تشخیص دادید خانم دکتر!
    شیوا با شعف خندید و گفت:
    _وای راحت شدم.
    و بعد ناگهان نگاهش به چهره ی مغموم خان جان افتاد. با دستپاچگی گفت:
    _خب من دیگه باید برم درسهام را بخونم.
    و به کتابخانه برگشت. خان جان با اندوه روی مبل لم داد و آرام گفت:
    _پس منفی بود.
    فرهاد کنار او روی مبل نشست و با ملاطفت گفت:
    _بله منفی بود. اما مادر جان شما انگار خیلی ناراحتید.
    _فکر نمی کردم شیوا انقدر به فکر خودش باشه.
    فرهاد صدایش را پایین آورد و گفت:
    _مادر من، شیوا هنوزدرس داره، در ثانی تازه وارد بیست و یک سالگی شده. فقط به زمان احتیاج داره تا هم درسش تموم شه و هم آمادگیش را پیدا کنه.
    _با یک مرخصی هم می تونه هم تو را به آرزوت برسونه و هم درسش را ادامه بده. اگه بخواید منتظر تموم شدن درس او بمونید تا چهار پنج ساله دیگه هم باید منتظر بمونید.
    _فکر می کنم می ترسد.
    _ترس...؟ خب به خاطر تو هم شده باید قبول کنه. درسته که قیافت تو را خیلی جوان تر از سنت نشون میده اما واقعت را باید پذیرفت. مردان هم سن و سال تو بچه ی ده، دوازده ساله دارن. انوقت تو...
    فرهاد مکثی کرد و گفت:
    _مادر تنها آرزویم به دست آوردن شیوا بود و حالا دلم می خواد که فقط خوشحالی او را ببنم. مطمئنا این را می دونید که چقدر دوسش دارم. خواهش می کنم با این مورد حرفی به نزنید.
    خان جان با دلخوری گفت:
    _فرهاد، من هیچ وقت قصد دخالت در زندگی شما را ندارم. این مووع هم به خودتون مربوطه. فقط خواستم چیزهایی را به شما یادآوری کنم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _متشکرم مادر، به خاطر همه چیز.

    * * *
    رویای شیرین شیوا به واقعیت پیوسته بود و او حالا چندین ماه کنار مرد آرزوهایش زندگی خوشی را پشت سر گذاشته بود. فرهاد از آنچه که فکرش را می کرد هم مهربانتر بود. چندین عاشقانه با او رفتار می کرد که شیوا نمی توانست باور کند چندین ماه از زندگی مشترکشان گذشته. هر چه می خواست فورا عمل می شد و فرهاد هرگز برخلاف میل او عمل نمی کرد. همان طور که قول داده بود دیگر اسمی از بچه نیاورد، گر چه دلش می خواست گرمای زندگی عاشقانه اشان با وجود بچه ای گرمتر و صمیمانه تر شود، اما به خاطر شیوا از خواشته اش چشم پوشی کرد. رفتار فرهاد با شیوا خان جان را به یاد همسر وفادار و صبور متوفایش می انداخت.
    آن شب هم مثل همیشه همهگی دور میز نشسته بودند و شام می خورند. دو هفته دیگر فرهاد به آمریکا عازم می شد و این تنها غمی بود بر خوشی ها ی زندگی هایشان سایه انداخته بود.
    شیوا غذایش را نیمه تمام گذاشت و در حالی از سر میز بلند می شد گفت:
    _معذرت می خوام که میز را ترک می کنم اما فردا یک امتحان مهم دارم.
    و سالن را ترک کرد. فرهاد باز فریاد اعتراضش را در گلویخ خفه کرد. نوشابه اش را نوشید و نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    _خب مادر جان اگه با منم کاری نداری من به اتاقم می رم.
    خان جان لبخندی زد و گفت:
    _نه پسرم. شب به خیر.
    فرهاد سیگارش را روشن کرد و به اتاق خواشان رفت. در چند ماهی از ازدواجشان می گذشت به خاطر درس و دانشگاه شیوا آن طور که دلش می خواست نمی توانست او ببیند. تا چند روز دیگر هم او را ترک می کرد و تا چند ماه هم نمی توانست او را ببیند. دوری از شیوا برایش زجر آور بود. از جان خواسته بود تا هر طور می تواند برای ترم بعد، به زور پول و قدرت هم که شده در یکی از دانشگاه ها ی معتبر نیویورک از شیوا ثبت نام به عمل آورد. تمام امیدش به شهرت و قدرت جان بود.
    در همین افکار بود که در اتاق باز شد و شیوا کتاب به دست .ارد اتاق شد. بادیدن فرهاد گفت:
    _هنوز نخوابیدی؟
    فرهاد سیگارش را در جا سیگاری خواموش کرد و گفت:
    _خوابت گرفته؟
    شیوا در اتاق را بست و گفت:
    _تناهیی داشت خوابم می برد اما حالا که تو بیداری منم به دسم ادامه می دم.
    کفش هایش را در آورد، روی تخت نشست و به متکاهها تکیه داد و مشغول خواندن شد. فرهاد هم لبه ی تخت نشست و کمی به او نگاه کرد و بعد کتاب را از دستش بیرون کشید و گفت:
    _به این چیزی که توش نشستی می گن تخت خواب، تخت خواب در اتاق خوابه نه اتاق مطالعه.
    _منظورت اینه که برگردم به کتابخونه؟
    فرهاد کتاب را روی عسلی گذاشت و روی تخت دراز کشید و گفت:
    _منظورم اینه که بگیر بخواب.
    _برای خواب وقت زیاده.
    و خواست که از تخت پایین بیاید که فرهاد بازویش را گرفت و گفت:
    _و برای من...؟
    شیوا از نگاه پر از عشق و متلمسانه او فرار کرد و فرهاد ادامه داد:
    _شیوا درست باعث شده که من نتونم تورو آن طور که دلم می خواد ببینم. تا وقتی که کلاس داری توی دانشگاهی، وقتی هم که برمی گردی توی کتابخوانه ای، سر میز ناهار و شام هم عجله می کنی که زودتر برگردی سر درست. اصلا به من توجهی نداری. من... من فقط توی اتاق خواب فرصته دیدنت را دارم و این اصالا برای من کافی نیست. فکر می کنم که قبل از ازدواج بیشتر تورو می دیدم. حداقل خیال من تو رو از همه کارها بازمی داشت و به اینجا می کشوند.
    _تو داری بهونه می گیری چون تا هفته ی دیگه اینجا را ترک می کنی.
    فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
    _درسته دارم بهانه می گیرم اما نه به دلیلی که تو گفتی. به خاطر اینکه دارم از تو جدا می شم.
    شیوا خندید و گفت:
    _فرهاد...! فقط یکی دو ماه از هم جدا می شیم.
    فرهاد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    _فقط...؟! جوری گفت یکه انگار برای تو چیز کمیه. البته حقم داری، تو که اینجا تنها نیستی. خان جان، دوستانت، پدرت، همه پیشتن.
    شیوا کتاب را از عسلی برداشت و به شوخی گفت:
    _خب اگه دلت می خواد میتونی همشون را با خودت ببری.
    خواست برخیزد که فرهاد بازویش را گرفت و با جدیت گفت:
    _شیوا... اگه دیگه نخوام درس بخونی چی؟
    _خودتو لوس نکن فرهاد. ما از اول قرار گذاشتیم. تازه اگه این کارو بکنی برای همیشه باهات قهر می کنم.
    _اگه قهرت باعث مرگ فرهاد بشه؟
    شیوا با خنده و شوخی موهای فرهاد را به هم ریخت و گفت:
    _آن وقت شیوا هم میمیره. فرهاد من بیشتر از هر کسو هر چیزی تورو دوست دارم. می خواهی به تو ثابت کنم.
    فرهاد فقط نگاهش کرد و شیوا ادامه داد:
    _باشه از فردا دیگه به دانشگاه نمی رم و از هفته ی دیگه هم باهات به آمریکا می یام. خیالت راحت شد؟
    فرهاد دراز کشید و چشمانش ار بست. شیوا موهایش را به آرامی نوازش کرد و گفت:
    _تو دیوونه ای فرهاد... چرا انقدر خودتو عذاب می دی؟
    فرهاد دست شیوا را گرفت و به آرامی بوسید و گفت:
    _من دیوونه ام و از عذابی که به خاطر عشق تو می کشم خشنودم. فقط وقتی احساس می کنم برات کمرنگ شدم به هم میریزم، می فهمی؟
    شیوا کنار او دراز کشید و گفت:
    _بله می فهمم اما تو هیچ وقت برام کمرنگ نمی شی. به من حق بده که در کنار داشتن تو به اهداف دیگرم هم دست پیدا کنم.
    _من می ترسم شیوا... می ترسم زودتر از آنچه که تو فکرش را می کنی برات مبدل به یه مرد مسن بشم که فقط حوصله ات را سر...
    شیوا دستش را روی دهان فرهاد گذاشت و گفت:
    _فرهاد تا وقتی که در قلبت جا داشته باشم کنارت می مانم.
    فرهاد لبخندی زد و دست شیوا را کنار زد و گفت:
    _باور می کنی خیال داشتن تو به من آرامش می ده، باور کن شیوا، همین که فقط کنارم باشی تمام غرایزم را ارضا میکند.
    و بعد به چشمان شیوا دقیق شد و گفت:
    _قسم به عشق و وفای عشق که من از وادی پر فریب هوس گذشته ام و به آرامش با تو بودن رسیده ام...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/