صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد از قطع تماس، قاسم راننده مخصوصش را به دنبال شیوا فرستاد و خودش به سالن برگشت و بار دیگر به امیر و مهرداد پیوست. دقایقی بعد شیوا با دسته زیبا وارد سالن شد. خان جان باخوشحالی به استقبالش رفت، او را بوسید و گفت:

    _چرا انقدر دیر عزیزم؟

    شیوا لبخندی زد و گفت:

    _معذرت می خواهم خان جان، اما خیلی درس داشتم. این گلها قابل شما را ندارد.

    خان جان گفت:

    _ای ناقلا! این گل ها را برای من آوردی یا فرهاد؟

    شیوا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:

    _چه فرقی دارد؟ شما یا فرهاد...

    و هر دو به سمت فرهاد رفتند. او از آن شب که فرهاد خیلی غیر مترقبه از او خواستگاری کرده دیگر جرات رو به رو شدن با او را پیدا نکرده بود و حالا به سمت او گام برمی داشت دست و پایش می لرزید و احساس می کرد زیر نگاه های مشتاق فرهاد در حال آب شدن است. در عین حال بی تاب دیدن و صحبت با او بود. وقتی به جمع آن ها رسید با صدایی مرتعش گفت:

    سلام... شبتان به خیر.

    امیر سرش را بلند کرد و گفت:

    _سلام دخترم، آمدی؟

    فرهاد با تبسمی به او نگاه کرد و گفت:

    _سلام خانم دکتر، حالتون چطوره؟

    شیوا لبخندی زد و گفت:

    _متشکرم، شما چطورید؟

    فرهاد پاسخ داد:

    _من هم خوبم. خیلی خوش آمدی.

    شیوا با مهرداد هم احوالپرسی کرد. گلها را روی و با خان جان به سمت شکوه رفت. با پیوستن به شکوه نفس راحتی کشید و گرم صحبت با او شد. لحظاتی بعد از مهمانان دعوت شد تا برای صرف شام به سالن بزرگ و زیبای پذیرایی بروند. خان جان از شیوا خواست تا سر میز آنها بنششیند. امیر و مهرداد در حال برنامه ریزی برای طراحی های آینده سر یک میز نشستند.

    خان جان در حالی که لیوان شیوا را از نوشابه پر می کرد گفت:

    _خب فرهاد، کی قراره که قولی که به من دادی را عملی کنی؟

    فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و معترضانه گفت:

    _مادر... حالا...؟

    خان جان پرسید:

    _چرا حالا نه؟ مگر قرار نشد تا قبل از نوروز مراسم عروسیتان را بر پا کنیم.

    با این حرف خان جان، غذا در گلوی شیوا پرید و چند سرفه پی در پی کرد.

    خان جان گفت:

    _شیوا جان... چی شد مادر؟

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _تقصیر شماست. بگذارید منو شیوا چیزی از مزه ی این غذا بفهمیم.

    خان جان با شوخی گفت:

    _صحبت از عروسیتان نه تنها باعث بی مزه شدن غذا نمی شود بلکه آن را بیادماندنی هم می کند. شیوا نظر تو چیه؟

    شیوا سرش را پایین انداخت:

    _من ... من نمی دانم خان جان...

    خان جان گفت:

    _اجازه بدهید با امیر صحبت کنم.

    هر دو همزمان گفتند:

    _حالا نه...

    خان جان خندید و گفت:

    _چه تفاهمی! در ضمن منم منظورم امشب نبود. در آینده نزدیک ای کار را خواهم کرد.

    فرهاد مقداری از نوشابه اش را نوشید. دست از خوردن کشید و گفت:

    _مادر... من که گفتم وقت لازم دارم تا بتوانم خودم را آماده کنم. من هنوز نمی دانم این موضوع را چطور با امبر در میان بگذارم.

    خان جان گفت:

    _معلوم هست شما دو تا می خواهید چیکار کنید؟ این کار را بسپارید به من. خودم خیلی راحت همه چیز را به امیر می گویم. اما در مورد فرصت، من فقط تا سال نو به تو فرصت می دهم، فهمیدی؟

    فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

    _بله مادر... خوب فهمیدم.

    خان جان از جا بلند شد و گفت:

    _خیلی خب همه چیز حل شد. می روم ببینم کسی چیزی کم نداشته باشد.

    و به این بهانه آن دو را تنها گذاشت. فرهاد به صندلی تکیه داد و در حال روشن کردن سیگارش به بشقاب شیوا نگاه کرد و گفت:

    _چرا غذایت را نخوردی؟

    شیوا به غذای فرهاد نگاه کرد و گفت:

    _خودت هم غذایت راتمام نکردی!

    فرهاد گفت:

    _این دو روز تمام فکرم متوجه عکس العمل پدرت در برابر خواسته ام بود. فکر می کنی چه برخوردی داشته باشه؟

    شیوا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:

    _نمی دانم... سعی کردم به این موضوع فکر نکنم.

    فرهاد با طنز گفت:

    _فکرش را بکن که مثلا.... مثلا با اردنگی مرا بندازد بیرون.

    شیوا لبخندی زد و گفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:

    _برای همین قدم جلو نمی گذاری؟

    فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

    _این تازه برخورد خوبش است، به برخورد ها ی بدتر هم فکر کردم.

    شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

    _مثلا حلق آویزت کند!

    فرهاد گفت:

    _خب معلومه. چطور خودش را راضی کند که دخترش را، یکی یک دانه اش را به پیرمردی چون من بدهد؟

    شیوا معترضانه گفت:

    _فرهاد...؟!

    فرهاد کمی به جلو خم شد و گفت:

    _چیه؟ دیدن من برایت کافی است یا... یاداوری سن و سالم ناراحتت می کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا به فرهاد نگاه کرد. موهای خوش حالتش به چند تار سفید مزین شده بود و به صورت جذاب و مهربانش حالتی رویایی بخشیده بود. اگر چه با پدرش هشت سال اختلاف سنی داشت اما خیلی جوانتر و کم سن و سال تر از سنش نشان می داد. با صدای فرهاد که او را خطاب می کرد به خود آمد. سرش را پایین انداخت:

    _نمی خوام فکر کنم در برابر تو بچه هستم.

    فرهاد بار دیگر به صندلی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و گفت:

    _و یا خیلی جوان... اما پانزده سال اختلاف سنی کمی نیست شیوا، می فهمی؟

    شیوا بار دیگر به فرهاد نگاه کرد و با جدیت گفت:

    _پشیمان شده ای یا حرف های را که آن روز زدی در حالت بی هوشی و بی خبری بوده؟

    فرهاد گفت:

    _چه می گویی شیوا؟ می خواهم تو را متوجه خیلی چیزها کنم. اصلا دلم نمی خواهد وقتی بفهمی در مورد من اشتباه کردی که خیلی دیر شده باشد.

    شیوا منقلب شد و با ناراحتی گفت:

    _یعنی... یعنی تو به خاطر احساس من قصد داری با من ازدواج کنی؟ حاضری از من دست بکشی؟

    فرهاد همان طور که عمیقا به او نگاه می کرد گفت:

    _به خاطر احساس تو نیست که چنسن تصمیمی گرفتم اما حاضرم از تو دست بکشم.

    شیوا اینبار با عصبانیت گفت:

    _گفتم که به خاطر احساس من...

    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

    _شیوازود عصبانی نشو عزیز من. من حاضرم از تو دست بکشم فقط به خاطر خودت!

    شیوا گفت:

    پس به خاطر من این موضوع را تمام کن و مطمعن باش من یک روزه دل به تو نبستم. عشق تو ذره ذره در وجود من شکل گرفت.

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _پس با پدرت صحبت کنم؟

    _شیوا با دلخوری رویش را از او گرفت و گفت:

    _اگر جراتش را پیدا کردی، این کار را بکن.

    فرها خندید و گفت:

    _می خواهی بگویی آدم بی دل و جراتی هستم؟ می خواهی همین الان برخیزم و فریاد بزنم آهای مردم گوش کنید، من این فرشته ی زمینی را که سالهاست قلبم به خاطرش می تپد می خواهم و هر کس را که مانع من شود نابود می کنم؟

    شیوا فکر کرد قصد تمسخر او را دارد. اخمهایش را در هم کشید و به نقطه ای دیگر نگاه کرد. فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت و سیگارش را در جا سیگاری انداخت. کمی به جلو خم شد و گفت:

    _اخم هایت باز کن عزیز دلم... در عین واقعیت دارم شوخی می کنم. می دانی که جرات چنین کاری را ندارم. ببین چطور وجدان و غیرت به من اجازه داده تا تو را عزیز دل خطاب کنم... وای اگه امیر بفهمد که من اینجا نشستم و با دخترش از عشق و ازدواج حرف می زنم چه می کند؟

    هر دو به امیر نگاه کردند. فرهاد بار دیگر نگاهش را به شیوا دوخت و گفت:

    _شیوا تو چه وقت فهمیدی یا احساس کردی که به علاقمند شدی؟

    شیوا نگاه معناداری به فرهاد انداخت و فرها گفت:

    _سوال بی معنی کردم که این طور نگاهم می کنی؟

    شیوا با لحن تندی گفت:

    _تو هنوز قصد داری یفهمی و یقین پیدا کنی که من واقعا تو را دوست دارم یا یک هوس پچگانه است. تو به من و علاقم نسبت به تو شک داری. اگر هیچ وقت بیانش نکردم بخاطر خیلی از معذورات اخلاقی بوده است. اصلا تو همیشه نسبت به من کم لطف بودی.

    فرها لبخندی زد و گفت:

    _تو هم همیشه خیلی زود عصبانی می شی. یادت هست وقتی انداختمت داخل برکه چه داد و هواری راه انداختی؟ درست مثل حالا دلت می خواست موهایم را یکی یکی از سرم جدا کنی. یا وقتی پیراهن جدیدت به وسیله صندلی تازه رنگ شده کثیف شد، فریاد کشیدی که فرهاد تو تعمدا این کار را کردی. فکر کردی که قصد اذیت کردن تو را دارم. تو آن زمان حتی به فکرت هم نمی رسید که من دیوانه وار تو را دوست دارم و آرزوی داشتنت را دارم.

    شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد ادامه داد:

    _شیوا هیچ وقت نسبت به تو کم لطف نبودم، برعکس تو تنها کسی بودی که توجه من را به خود جلب می کردی. من خیلی وقت است که به تو علاقه مند هستم. پس به علاقه من نسبت به خود شک نکن. شبی را که فهمیدی می خواهم با سارا ازدواج کنم را که حتما به یاد داری؟

    شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

    _درست روز جمعه بود.

    فرها گفت:

    _وقتی وارد اتاقت شدم و فهمیدم که گریه کردی، خیلی سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. اشکهای تو نزدیک بود مرا از پا درآورد. وقتی صدای پاره کردن عکس ها را از پشت اتاق شنیدم، فکر کردم برای همیشه از قلب تو رانده شدم و شب حنابندان وقتی صدای نفس هایت را از پشت تلفن شنیدم، متوجه شدم که اشتباه کردم. تو هنوز به علاقه داشتی و داری و من هیچ وقت نسبت به عشق تو شک نخواهم کرد. امیدوارم حالا متوجه عمق عشق من شده باشی و بدانی که سولاتی که من از تو پرسیدم و تو را ناراحت کرد فقط به تو و آرامش توست. من همه چیزهای خوب را برای تو می خواهم.

    شیوا که هنوز فکر می کرد در خواب است لبخندی زد و گفت:

    _تو برای من همه ی آن خوبی ها هستی.

    فرهاد گفت:

    _متشکرم شیوا... امیدوارم همان طوری باشم که تو می خواهی. میدانی شیوا، همیشه فکر می کرد آیا روزی می رسد که من خیلی راحت از علاقه ام با تو حرف بزنم فکر می کردم کار مشکلی باشد. حالا باور نمی کنم که به این راحتی حرف دلم را به تو گفته باشم. کاش می شد در میان گذاشتن این موضوع با پدرت هم به همین راحتی بگذرد و تمام شود. آن وقت دیگر هیچ آرزویی ندارم.

    در همین هنگام خان جان بار دیگر به میز آنها بازگشت و گفت:

    _اصلا دلم نمی خواهم که بگم باقی حرفهایتان باشه برای بعد اما مجبورید فعلا ات همین جا تمامش کنید چون مهمانان قصد رفتن دارند.

    فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:

    _شیوا دلم نمی خواهم که تا وقتی خان جان تو را رسما از پدرت خواستگاری نکرده مثل همیشه با ما رفت و آمد داشته باشی.

    شیوا با لبخند پاسخش را داد و فرهاد برای خداحافظی از مهمانان از سر میز برخواست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرهاد پشت پنجره ایستاده بود و به باغ چشم دوخته بود. برف ها در حال آب شدن بودند و بوی بهار کمکم فضای باغ را پر می کرد.

    پافشاری های خان جان بالاخره اثر کرده و فرهاد را تسلیم کرده بود که هر چه زودتر رسما از شیوا خواستگاری کند. خودش هم از امروز و فردا کردن خسته شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر تکلیفشان مشخص شود. تصمیم داشت تا قبل از اینکه صبر و شکیبایی شیوا به پایان برسد قدم جلو بگذارد و با خان جان قرار گذاشته بود که همان شب برای همین امر مهم به منزل امیر بروند. در حالیکه خان جان با شور و شوق در حال حاضر شدن در اتاقش بود، او به دلهره ی بسیار به عکس العمل امیر در برابر بازگویی خواسته اش می اندیشید. غرق در افکارش بود که خان جان گفت:

    _من آماده ام، برویم.

    فرهاد به سمت او چرخید و گفت:

    _ای کاش می گذاشتید برای هفته ی بعد. الان تمام حواس امیر جمع ردیف کردن کارهای شرکت است.

    خان جان گفت:

    _عیبی داره اگر به خاطر شیوا آن زمین را از دست بدهی؟

    _نه مادرم... فقط...

    _فقط می خواستی یه بها نه ی دیگه بیاوری، اما من دیگه گول بهانه های تو نمی خورم. حاال زودتر راه بیفت. فراموش نکن که سر راهمون یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم بگیریم.

    فرهاد لبخندی زد. می دانست که هیچ راه فرار دیگری ندارد. کتش را برداشت و همراه خان جان از سالن خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل منزل امیر بودند.

    با صدای زنگ، امیر مجله را کنار گذاشت، از جا برخواست و در را با آیفون باز کرد. برای استقبال از مهمانانش از پله ها پایین رفت، با دیدن خان جان و فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _به به... چه عجب از این طرفها!

    خان جان پاسخ داد:

    _سلام پسرم ما که همیشه مزاحمیم.

    امیر در جواب گفت:

    _شما مراحمید خان جان.

    فرهاد با دیدن امیر کمی احساس سرما کرد. امیر به گرمی دست او را فشرد و گفت:

    _گل و شیرینی چرا؟ خان جان که باغی از گله و تو هم یک کوزه عسل!

    هر سه خندیدند و فرهاد گفت:

    _قابل شما را ندارد.

    امیر آنها را به پذیرایی دعوت کرد. خان جان در حال درآوردن پالتویش گفت:

    _انگار شیوا جان نیست.

    امیر گلها را به جای گلهای قدیمی در گلدلن گذاشت و گفت:

    _امشب جشن عروسی یکی از دوستانش بود.

    و بعد جعبه شیرینی را برداشت و به آشپزخانه برد و با صدای رسا ادامه داد:

    _وقتی خانه نیست خیلی احساس تنهایی می کنم. بعد از فوت افسانه، شیوا چراغ خانه ی من شده.

    فرخاد آسته گفت:

    _پس قضیه خواستگاری موکول شد به یک شب دیگه.

    خان جان اخم هایش را در هم کشید و گفت:

    _همین امشب! حتما نباید شیوا هم باشه. تازه این طوری بهتر هم هست.

    امیر با سینی چای و ظرف شیرینی وارد شد. خان جان گفت:

    _به هر حال شیوا جان هم یک روز برای همیشه تنهایت می گذاره، پس از همین حالا به فکر خودت باش. هنوز جوانی، چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟

    امیر فنجان ها را مقابل خان جان و فرهاد گذاشت و با خنده گفت:

    _نمی خواهم با ازدواج مجددم باعث رنجش شیوا شوم. لز طرفی بعد از افسانه دیگر کسی را مناسب حال خودم نمی بینم. هیچ وقت نمی توانم او را فراموش کنم.

    خان جان گفت:

    اما ممکن است که شیوا هم به خاطر تنها ماندن تو، هیچ وقت به ازدواج تن ندهد. به فکر او هم باش.

    امیر گفت:

    _به فکرش هستم. اگر یک خواستگار خوب که شیوا هم راضی باشد، پیدا شود معطل نمی کنم.

    خان جان گفت:

    _این همه خواستگار خوب...

    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

    _راستی امیر جان از زمین ها چه خبر؟

    خان جان با عصبانیت نگاهش کرد و سکوت کرد. امیر ظرف شیرینی را مقابل فرهاد گرفت و گفت:

    _قول نامه آمادست، فقط امضای تو مانده و پرداخت پول. انشاالله از بعد از تعطیالت نوروزی کار ساختمانی را شروع می کنیم و تا...

    خان جان حرف امیر را قطع کرد و گفت:

    _خواهش می کنم یک امشب را از زمین و سنگ و آجر حرف نزنید.

    امیر لبخندی زد و گفت:

    _تقصیر فرهاد است. اول او شروع کرد. خوب حاال شروع کنید از چه حرف بزنیم؟

    خان جان گفت:

    _من امشب کلی حرف دارم که بگم، البته اگر فرهاد بگذارد.

    امیر به مبل تکیه داد و گفت:

    بفرمایید خان جان، من که سر را پا گوشم.

    خان جان به فرهاد نگاه کوتاهی کرد و بعد به امیر نگاه کرد و گفت:

    _من و فرهاد امشب آمده ایم اینجا تا از تو تقاضایی کنیم. دلم می خواهم همین امشب به همه ی دل نگرانی هایی فرهاد خاتمه بدهم. البته نمب خواهم این قضیه باعث به وجود امدن شک و تردید بین دوستی شما بشه. دلم نمی خواهم فکر کنی که رد درستی و راستی فرهاد اشتباه کردی.

    امیر با تردید گفت:

    _منظورتان چیه خان جان؟ من اصلا نمی فهمم شما در مورد چی حرف می زنید.

    فرهاد با دستپاچگی گفتک

    _باور کن که سالهاست که با خود کلنجار می روم تا همه چیز را به تو بگویم، اما... اما نتوانستم. تو از برادر به من نزدیکتر بوده ای، هر دو به اعتماد داشتیم و داریم و من... من نمی خواستم که...

    و سکوت کرد. امیر کنجکاوانه به خان جان نگه کرد و خان جان گفت:

    _من آمدم تا شیوا را از تو برای فرهاد خواستگاری کنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد از صرف شام و رفتن فرهاد و خان جان، امیر هم برای برگرداندن شیوا از منزل خارج شد. در تمام طول راه به قضیه خواستگاری فرهاد از شیوا فکر کرد و به روز های تنهایی که در پیش رو داشت می اندیشید. وقتی به مقصد رسید، شیوا جلوی در انتظار آمدنش را می کشید. با دیدن او برایش دست تکان داد و به سمت ماشین رفت.
    در ماشین را باز کرد و گفت:
    _سلام بابا... شب به خیر.
    امیر با لبخندی گفت:
    _سلام دخترم، شب تو هم بخیر. خوش گذشت؟
    شیوا داخل ماشین نشست و گفت:
    _جای شما خالی خیلی خوش گذشت. البته باید مرا ببخشید که تنهای تان گذاشتم.
    امیر به راه افتاد و گفت:
    _به هر حال یک روز مجبوری برای همیشه مرا تنها بگذاری و بروی.
    شیوا گفت
    _اما من هیچ وقت تنهای تان نمیگذارم.
    امیر با شوخی گفت:
    _اما منم یک خمره ی بزرگ ندارم که تو را ترشی بیندازم.
    شیوا با خنده ی کوتاهی معترضانه گفت:
    _بابا...
    امیر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _چیه؟ نکنه به خاطر من نمی خواهی ازدواج کنی؟
    شیوا گفت:
    _مگر شما همین کار را نکردید؟ من اول برای شما آستین بالا می زنم بعر قصد تر کتان را می کنم.
    امیر گفت:
    اولا من به خاطر تو نبود که ازدواج نکردم. پس خودت را مدیون من ندان، در ثانی از من گذشته و ... و سوم اینکه تا تو بروی برای من آستین بزنی رفته ای خانه ی بخت!
    شیوا گفت:
    _فعلا منم که دارم درس می خوانم، پس بهتره در موردش حرف نزنیم. راستی نگفتید، تنهایی خوش گذشت؟
    امیر نیم نگاهی به او کرد و گفت:
    _تنها نبودم.
    شیوا پرسید:
    _مهمان داشتید؟
    امیر گفت:
    _بله... مهمان... البته رد اصل مهمان تو بودند.
    شیوا با تردید گفت:
    _مهمان من؟
    امیر کمی مکث کرد و گفت:
    _خواستگار...!
    شیوا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت:
    امیر گفت:
    _نمی خواهی بپرسی طرف کی بود؟
    شیوا گفت:
    _نه... چون برایم مهم نیست.
    امیر گفت:
    _اما من موافقیتم را اعلام کردم. حتی راجب مسایل مربوط به آن هم صحبت کردیم.
    شیوا ناباورانه به امیر نگاه کرد و با تعجب گفت:
    _بدون مشورت با من؟
    امیر پاسخ داد:
    آدم خیلی مطمئنی است، مرد شناخته شده و بی نظیری ست.
    شیوا با دلخوری گفت:
    _فکر می کنید برای یک ازدواج، این مسایل کافی باشد؟
    امیر گفت:
    _تا حدودی بله. البته علاقه از همه مهمتره.
    شیوا گفت:
    _پس چطور بدون اینکه از علاقه ی من باخبر باشید، موافقت کردید؟
    امیر نگاهی به او کرد و گفت:
    _چون سالهاست می دانم هر دو به هم علاقمندید.
    دل شیوا فروریخت. پرسش گرانه به امیر نگاه کرد و او ادامه داد:
    _فرهاد... تو که با او مخالف نیستی؟
    شیوا احساس کرد تمام بدنش داغ و تب آلود شده. سرش را پایین انداخت. نمی توانست باور کند که بالاخره فرهاد جرات کرده و با خواستگاری اش آمده. امیر که سکوتش را دید گفت:
    _سکوت علامت رضایت است! اما تو به اختلاف سنی بین تان فکر کردی؟ یقین دارم که می دانی پانزده سال از تو بزرگتر است.
    شیوا آب دهانش را فرو داد و جراتی پیدا کرد و آهسته گفت:
    _شما اشکالی در آن می بینید؟
    امیر پاسخ داد:
    _اگر منظورت فرهاده باید بگم نه. او آدم با کمالاتی است، فهم و درک بالایی دارد. اما اگر منظورت اختلاف سنی بین تان است باید بگم کمی که... خب زیاد است و این بستگی به پذیرش تو دارد. تو با او زندگی می کنی، با مردی که خیلی از تو بزرگتر است. تو به این مسئله فکر کردی؟
    شیوا باز هم سکوت کرد. او تمام این مسائل را در نظر گرفته بود و تنها به ان فکر کرده بود. اما باز فرهاد را دوست داشت و مطمئن بود اختلاف سنی بین شان مشکلی را به وجود نمی آورد. امیر که سکوت او را دید لبخندی زد و گفت:
    _مبارکه... امیدوارم که در کنار هم خوشبخت شوید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا به خان جان کمک کرد تا رومیزی جدید و زیبا را پهن کند. در همین حال فرهاد کنار شومینه نشسته بود و در حالی که سیگار می کشید به تلاش آنها نگاه می کرد. خان جان در حال مرتب کردن رومیزی گفت:
    _یک خبر مهم دارم. من و امیر تصمیم گرفتیم امشب در مراسم چهر شنبه سوری، نامزدی شما را اعلام کنیم.
    شیوا با تعجب گفت:
    _چی؟! امشب....
    فرهاد معترضانه گفت:
    _خوبه... شما دو نفر می برید و می دزدید و ما هم باید بپوشیم!
    خان جان به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _منظورت چیه فرهاد؟ این روز ها رفت و آمد تو به منزل فرها بیشتر شده. مردم هم که کور نیستند، می بینند. تو نمی خواهی شایعات دفعه ی قبل دوباره تکرار شود. در ضمن این رسم است که فاصله ی بین خواستگاری تا عروسی، دختر و پسر یا به وسیله ی صیغه، محرم می شوند یا عقد مخفی می شودند. این که امیر گذاشته تو مثله سابق شیوا را ببینی نظر لطفش بوده.
    فرهاد گفت:
    _لطف! ای کاش در این مورد کم لطفی می کرد و می گذاشت من و شیوا به هم محرم می شدیم.
    خان جان لبخندی زد و گفت:
    _پس بگو دلت از کجا پره! به هر حال چشم بر هم بزنی این چند ماه هم تمام می شود و...
    شیوا با شرمندگی معترضانه گفت:
    _خان جان...
    خان جان و فرهاد هر دو خنده ی کوتاهی کردند. خان جان شمدان ها ی نقره را روی میز گذاشت و گفت:
    _به هر نامزدی شما امشب اعلام می شود. این طوری راحت تر می توانید همدیگر را ببینید.
    سپس رو به فرهاد کرد و گفت:
    _تو هم فراموش نکن یک هدیه مناسب باید تهیه کنی و به عروس قشنگت بدهی.
    فرهاد به شیوا عمیقا نگاه کرد و گفت:
    _حتما....
    بعد از خروج خان جان، فرهاد گفت:
    _پس یک روز وقت بگذار تا برای خرید عروسی برویم.
    شیوا را روی مبل نشست و گفت:
    _تا عروسی هنوز چهار ماه دیگر مانده.
    فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و گفت:
    _درسته، اما من خیلی دستپاچه ام.
    و کنار او روی مبل نشست. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
    _من هم یک خواهش از تو دارم.
    فرهاد گفت:
    _شما امر کنید تا فرهاد اجرا کند. فقط دوست دارم وقتی که با من حرف می زنی به من نگاه کنی نه به در و دیوار.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _مطمئنا، حالا امر کنید.
    شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و کمی شرم گفت:
    _می خواهم... می خواهم که وسایل تزیینات اتاقمان را عوض کنم. من... من اصلا سلیقه ی سارا را نمی پسندم.
    فرها مکثی کرد و پرسید:
    _منظورت اتاق خوابمان است؟
    شیوا با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _اگر خود اتاق باعث ناراحتی ات شده، می توانیم...
    شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
    _نه... نه... اتفاقا برهکس من از آن اتاق و منظره زیبایش خوشم می آید و آن را دوست دارم فقط از سرویس زرد رنگش متنفرم...
    فرهاد گفت:
    _باشه... سرویس را تغییر می دهم. اون سلیقه ی سارا بود اما من همیشه رنگ مورد علاقه تو را می پسندم.
    شیوا مشتاقانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _رنگ مورد علاقه ی من...؟!
    فرهاد گفت:

    برایت سورپریز می کنم و شب عروسیمان تقدیمت می کنم، خوبه؟
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _متشکرم.
    _خب خانوم خجالتی من، اگر موافقی با هم برویم و بای امشب کمی خرید کنیم.
    شیوا پرسید:
    _برای امشب؟ چی باید بخریم؟
    فرهاد کمی مکث کرد و گفت:
    _خب پدر جنابعالی که لطف کردند و اجازه ندادند یک جشن نامزدی مفصلی برایت بگیرم. به قول خودش ترسید از در بیفتی یا شاید ترسید من زیادی مزاحم دخترش شوم.
    شیوا با خنده گفت:
    _فرهاد... گفتم چی باید بخریم؟
    فرهاد ادامه داد:
    _در عوض روز نامزدی، برای امشب می خواهم خرید کنم. لباس، کفش... هر چیزی که تو بخواهی.
    شیوا گفت:
    _اما کمد من پر است از لباس هایی که تو برایم به عنوان سوغات آورده ای.
    _همه اش قدیمی شده. می خواهم یک لباس جدید برایت بگیرم. البته اگر خان جان زودتر به من اطلاع می دادند، یک لباس منحصر به فرد برایت سفارش می دادم.
    شیوا به فرهاد نگاه کرد وگفت:
    _اما احتیاجی به این همه ولخرجی نیست.
    فرهاد نگاه پرخواهشش را به او دوخت، لبخندی زد و گفت:
    _ولخرجی؟ همه ثروتم را به پای تو می ریزم شیوا... خیلی دوستت دارم.
    و کمی به سمت او متمایل شد. شیوا با عجله از جا برخواست و با دستپاچگی گفت:
    _خب اگر قراره بریم خرید بهتر است تا ظهر نشده راه بیفتیم فکر کنم امروز باید بیمارستان هم برویم.
    فرهاد که از فرار به موقع او لبخندی بر لب آورده بود گفت:
    _بسیار خب من می روم آماده شوم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا در لباس آبی رنگش که از جنس حریر بود در میان مهمانان چون ستاره ای می درخشید. روی سرسرا ایستاده بود و به انتظار دوستش پروانه، باغ را زیر نظر گرفته بود. خان جان هم داخل سالن، کنار فرامرز و مرجان نشسته بود و در پی فرصتی بود تا موضوع نامزدی فرهاد و شیوا را با آناه در میان بگذارد. بالاخره جراتی به خود داد و بی مقدمه گفت:
    _امشب قرار است... که نامزد فرهاد را به همه معرفی کنم.
    فرامرز که غافلگیر شده بود حیرتزده گفت:
    _نامزد فرهاد؟! مگر برایش رفتید خواستگاری؟
    خان جان گفت:
    _بله... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد که فرهاد دوباره بخواهد ازدواج کند.
    کرجان با دلخوری گفت:
    _نه... اتفاقا برعکسس، باید زودتر از این دست به کار می شدید، اما ما باید زودتر می فهمیدیم.
    خان جان گفت:
    _هنوز هیچ کس از این موضوع خبر ندارد.
    مرجان با تمسخر به امیر اشاره کرد و گفت:
    _حتی پسر بزرگتان؟!
    خان جان به امیر نگاه گذرایی کرد، با پوزخندی گفت:
    _البته امیر از این موضوع خبر دارد، به هر حال او پدر عروس است.
    این بار مرجان از تعجب زبانش بند آمده بود، فرامرز با حیرت فریاد زد.
    _چی؟! اما مادر، شیوا هنوز بچه است. حداقل در برابر فرهاد... فرهاد چطور توانست با دختری که انزده سال از او کوچکتر است نامزد کند؟ امیر چطور با این وصلت موافقت کرد؟
    خان جان گفت:
    _صدایت را بیاور پایین. در ضمن من اشکالی در این ازدواج نمی بینم.
    مرجان با تمسخر گفت:
    _اصل کار پول است که فرهاد در حال شنا در آن است.
    خان جان با جدیت گفت:
    _هر دو به هم علاقمندند و همین کافیه.
    مرجان پوزخندی زد و گفت:
    _بله علاقه... فقط مواظب باشید این یکی هم حقه ی عروس قبلی تان را سوار نکند. مطمئنا حقه ی او را خوب از بهر کرده.
    خان جان پاسخ داد:
    _عزیزم این تو هستی که به دنبال فراگیری این حقه هایی نه شیوا.
    مرجان با ناراحتی گفت:
    _من اگر دنبال چنین حقه هایی بودم دوازده سال با پسر ورشکسته شما زندگی نمی کردم.
    خان جان با خنده گفت:
    _خودت هم می گی ورشکسته. از آدم ورشکسته که نمی شود مهریه مطالبه کرد و زد به چاک! باید سوخت و ساخت. در ثانی ورشکستگی فرامرز ، حاصل فکر اقتصادی جنابعالی شد. احمق ترین آدم ها می دانند عاقبت قاچاق کالا چیست. در ضمن اگر غرور و خودخواهی تان نبود، فرامرز می توانست در شرکت فرهاد مشغول به کار شود و حالا تو انقدر برای پول و ثروت نوحه سرایی نمی کردی.
    فرامرز معترضانه گفت:
    _مادر خواهش می کنم تمامش کنید. گذشته ها گذشته و حالا هر دویمان از زندگی فعلی مان راضی هستیم، پس خواهش می کنم انقدر با مرجان بحث نکنید.
    خان جان به مرجان نگاه کرد و گفت:
    _فقط باید با همسرت اتمام حجت کنم؛ این موضوع را خوب توی گوشهایت فرو کن، اصلا دلم نمی خواد با دروغ ها و وراجیهایت باعث به هم خوردن زندگی فرهاد شوی، چون آنوقت خودم مهریه ات را می دهم و می فرستمت منزل پدرت!
    مرجان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
    اوا... یک جوری حرف می زنید انگار یک دروغگو و کلاش هستم.
    فرامرز با کلافگی گفت:
    _خواهش می کنم تمامش کنید. شما هر وقت به هم می رسید به خوبی نقش عروس و مادر شوهر را بازی می کنید. شما مادر جون به خاطر فرهاد هم که شده کار را به جنگ و دعوا نکشانید و کوتاه بیاید.
    خان جان با ناراحتی برخواست و گفت:
    _همین کار را می کنم.
    و آنها را ترک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا همچنان روی سرسرا به انتظار پروانه ایستاده بود. کم کم داشت نا امید می شد که سر و کلش پیدا شد. از دور برایش دست تکان داد و خودش را به شیوا رساند. در حالی که لبخند بر لب داشت با لودگی همیشه گی اش گفت:
    _سلام بر ملکه ی انگلستان!
    شیوا خندید و گفت:
    _سلام چرا انقدر دیر کردی؟ دیگه داشتم از آمدنت ناامید می شدم.
    پروانه همراه شیوا همان جا روی صندلی نشست و گفت:
    _تصمیم داشتم که نیایم. اما وقتی دوبار زنگ زدی و گفتی که قرار است نامزدی تو و جناب فرهاد خان را اعلام کنند سریعا خودم را رساندم تا شاهد حیرت و شاخ درآوردن میهمانان باشم.
    شیوا خندید و گفت:
    _خیلی خب، انقدر خودت را لوس نکن. بلند شو برویم داخل سالن.
    پروانه گفت:
    _همین جا خوبه. هم آتش بازی را می بینیم و هم از هوای سرد اسفند ماه بهره مند می شویم.
    شیوا گفت:
    _دست از شوخی بردار دختر، چطوره با هم از روی آتش بپریم؟
    پروانه گفت:
    _خجالت بکش دختر، مثلا داری شوهر می کنی؟
    شیوا با خنده گفت:
    _اه پروانه... کمی جدی باشد! بلند شو از روی آتش بپریم.
    پروانه گفت:
    _باشه جدی می شوم، اما اصلا از روی آتش نمی پرم. می دانی که من مثل تو نه یه عاشق سینه چاک دارم که کمدم را مملو از لباس های شیک و گران قیمت کند، نه شوهر پولداری مثله فرهاد نصیبم میشه که پولاشو به پام بریزه. برای همینم دلم نمی خواد گوشه بهترین لباسم جزغاله بشه.
    شیوا خنده ای سر داد و گفت:
    _خیلی خب اگر لباست سوخت خودم خسارتش را می دم، خوبه؟
    پروانه با جدیت گفت:
    _نه.
    شیوا پرسید:
    _آخه چرا؟ یادت هست پارسال که با هم از روی آتش پریدیم چقدر خندید؟
    پروانه به باغ اشاره کرد و گفت:
    _بله یادم هست، ولی انگار نامزد عزیزتان تشریف آوردند.
    شیوا با نگاهی مشتاق به فرهاد نگاه کرد. او برای شیوا دست تکان داد. پروانه با شوخی گفت:
    _اوا... چه لوس!
    و بعد بازوی شیوا را گرفت و ادامه داد:
    هی خانوم، خوب گوشاتو وا کن اصلا دوست ندارم به خاطر گپ زدن با نامزدنت تمام شبو تنها بمونم. هر جا بروید دنبالتون.
    _خیلی خب حالا دستمو ول کن ممکنه نامزدم فکر کنه داری تهدیدم می کنی..
    هر دو خندیدند. فرهاد خود را به بالای سرسرا رساند. اول به پروانه سلام کرد و خوشامد گفت. بعد به شیوا در آن لباس زیبا نگاه کرد و گفت:
    _سلام شیوا، حالت چطوره؟
    _سلام متشکرم. چقدر دیر کردی.
    فرهاد گفت:
    _کمی کار داشتم. می روم لباس عوض کنم. داخل سالن می بینمت. بعد از تعویض لباس به سالن پذیرایی رفت. بعد از احوالپرسی با امیر و دیگر مهمانان بار دیگر به سرسرا رفت. شیوا موفق شده بود پروانه را راضی کند از روی آتش بپرند. دست یکدیگر را گرفته بودند و با هم از روی آتش می پریدند. فرهاد همان جا جلوی نرده اه روی صندلی نشسته بود. از همان جا می توانست شادی را در چهره ی زیبای شیوا ببیند. گرمای آتش و سرخی آن انعکاسی زیبا بر چهره ی او گذاشته بود. چشمان زیبایش می درخشید و گرم صحبت با پروانه بود. نگاهش به فرهاد افتاد. چند کلمه ی دیگر با پروانه صحبت کرد و بعد از او جدا شد، روی سرسرا رسید و کنار فرهاد نشست و گفت:
    _چرا اینجا نشسته ای؟ هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.
    فرهاد تبسمی کرد و گفت:
    _تو چطور؟ تو سرما نمی خوری؟
    _من کنار آتش بودم.
    فرهاد مکثی کرد و کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
    _من هم کنار تو هستم. گرمای وجودت همیشه گرم و تب آلودم می کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _می توانم سوالی از تو بپرسم؟
    فرهاد به صندلی تکیه داد و گفت:
    _البته بفرمایید.
    شیوا به چشمان او دقیق شد و گفت:
    _تو کی عصبانی می شی؟ انقدر که خونت به جوش بیاید و... در ست مثل شبی که با سارا دعوایت شد.
    فرهاد کمی فکر کرد و گفت:
    _وقتی بفمم کسی به تو نظر بدی دارد.
    شیوا با شوخی گفت:
    _وای چقدر خطرناک! اما من منظورم عکس العمل در برابر رفتار خودم بود.
    فرهاد با خنده گفت:
    _می خواهی خشمگینم کنی؟
    شیوا هم خندید و فرهاد ادامه داد:
    _اول اینکه رفتارت با من سرد و بی مهر باشد، دوم اینکه از فرمانم سرپیچی کنی.
    شیوا گفت:
    _پس تو قدرت طلبی و می خواهی بر من فرمانروایی کنی.
    فرهاد گفت:
    _چه تعبیر بدی. من فقط می خواهم بر قلبت فرمانروایی کنم. من در مورد تو خیلی حسودم شیوا. خوب ای بد، بالاخره هستم.
    شیوا گفت:
    _حسود با منطق یا بی منطق؟
    فرهاد گفت:
    _اگر عشق منطق دارد، پس حسادت هم منطق دارد. دلم نمی خواهد وقتی متلمسانه بهت نگاه می کنم و می خواهم که کنارم باشی با دستانت گپ بزنی.
    شیوا فورا متوجه منظور او شد و گفت:
    _که اینطور... پس آقا به دست بنده حسادت می کنند!
    فرهاد تبسمی کرد و گفت:
    _خب حالا تو بگو از من چه توقعی داری، دوست داری چطور باهات رفتار کنم؟
    شیوا گفت:
    _فقط نمی خواهم به من کم توجه و کم لطف باشی.
    فرهاد این بار بیشتر به سمت او متمایل شد و با صدای پر احساس گفت:
    _مطمئن باش بعد از ازدواجمان، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه مورد توجه و لطف من قرار خواهی گرفت، انقدر که خودت هم اعتراض کنی.
    شیوا با حالت اعتراض آمیز گفت:
    _فرهاد... خیلی بی ادبی!
    صدای خنده ی فرهاد در فضا پیچید و گفت:
    _از صحبت های من چه برداشتی کردی که گفتی بی ادب؟
    شیوا شرمگین از حرف نا به جایش، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
    _یک خواهشی از تو دارم، می خوام مثل همیشه با من راحت باشی.
    شیوا گفت:
    _مثل همیشه با تو راحتم.
    فرهاد گفت:
    _نیستی، از نگاهم فرار می کنی. از خودم می گریزی و کم حرف می زنی. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس باید بیشتر از قبل با هم صمیمی باشیم.
    و بعد نگاهی به پروانه که تنها کنار آتش ایستاده بود، نمود و ادامه داد:
    _حالا بلند شو و برو پیش دوستت. تنها ایستاده.
    شیوا به پروانه نگاه کرد و گفت:
    _می تورسم حس حسادتت را بر انگیزم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _از فرمان سرپیچی نکن خانم جوان!
    شام در فضای گرم و دوستانه صرف شد. بعد زا صرف شام خان جان از مهمانان خواست تا چند دقیقه ای را به صحبت ها ی گوش دهند. شیوا کمی دچار دلهره و تشویش شده بود. دستهایش به شدت می لرزید، احساس می کرد که می خواهد امتحان سختی را پشت سر هم بگذارد. می دانست بعد از اعلام خبر نامزدی او و فرهاد، چند دقیقه ای زیر نظر نگاه حیرت زده ی مهمان بررسی می شود. نگاهی به فرهاد انداخت. خیلی راحت روی صندلی نشسته بود و در حال سیگار کشیدن با تبسمی به او نگاه می کرد. خان جان ما بین مهمانان که هنوز نشسته بودند ایستاد و گفت:
    _اول از همه شما به خاطر قبول این دعوت تشکر می کنم و امیدوارم شب خوب و بیادماندنی برای شما بوده باشد و پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال خوبی را پیش رو داشته باشید.
    پروانه با هیجان دست شیوا را گرفت و گفت:
    _حالا وقتشه که همه زا تعجب شاخ رد اوردن، فقط به سرهایشان نگاه کن.
    شیوا لبخندی زد و دست او را فشرد.
    خان جان در ادامه ی صحبتش گفت:
    _و ... اصل موضوع که خبر خوبی است. می خواهم همین جا نامزدی پسرم فرهاد با شیوا جان دختر آقای مهندس شریف را به اطلاعتان برسانم.
    بعد از سکوت خان جان، زمزمه مهمانان از شنیدن آن خبر باور نکردنی و غیر منتظره در سالن پیچید. تمام نگاه ها روی شیوا ثابت ماند. هیچ کس نمی توانست باور کند که فرهاد برای ازدواج مجدد شیوا را انتخاب کند. همه ی آنها از روابط خانوادگی و فاصله سنی بین آنها باخبر بودند. خان جان به سمت شیوا رفت، دستش را گرفت و زا جا بلند کرد و زیر نگاه سنگین مهمانان به سمت فرهاد برد و رو به امی کرد و گفت:
    _از مهندس شریف می خواهم که اجازه بده فرهاد هدیه ناقابلش را به نامزدش تقدیم کند.
    امیر با لبخندی رضایتش را اعلام کرد. فرهاد از جا بلند شد و از بسته ی کادو پیچ شده ای را زا جیبش خارج کرد. جعبه را باز کرد، زنجیری زیبا همراه با قلبی نگین کاری شده از آن بیرون آورد. پشت سر شیوا ایستاد و آن را به گردنش انداخت. شیوا از تماس دست او با گردنش و احساس نفس ها یداغش، احساس سرما کرد. حس کرد از تماس کوچک او دجار گناهی نابخشودنی می شود. صدای کف مرتب مهمانان که در فضا پیچید به او باوراند که در آینده ای نه چندان دور با هم ازدواج می کنند.

    * * *

    برخلاف تصور شیوا و فرهاد، زمان با سرعت همیشگی اش پیش می رفت. شیوا سرگرم درس و دانشگاه بود و فرهاد مشغول اداره ی شرکت و درمان بیماران، روزها را پشت سر هم می گذراند. تنها دو روز به پایان امتحانات شیوا مانده بود. تمام خرید ها اماده شده و لباس باشکوه شیوا که چهار ماه دوختش طول انجامیده بود به پایان رسیده بود و همه چیز مهیا برای جشنی به یاد ماندنی بود.
    در همین اثنا بود که نامه ای از نیویورک به دست فرهاد رسید و خدشه ای در خوشی ها ی او وارد کرد.
    از طرف دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود برای کار به مدت پنج سال در یکی از بیمارستان های نیویورک فراخوان شده بود. طبق آیین نامه ای که امضا کرده بود متعهد بود که بلافاصله بعد از فراخوانی در محل حاضر شود. امیر از شنیدن این خبر بسیار مغموم شد و از فرهاد خواست که تا بعد از مراسم عروسیشان از موضوع چیزی به شیوا نگوید. هیچ کس نمی خواست با دادن این خبر به او شادی اش را زایل کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا در آن لباس بی نظیر و با شکوهش که او را مبدل به فرشته ای زمینی کرده بود، با گامهایی آهسته و موزون شانه به شانه ی فرهاد از میان میهمانان و تبریکات صمیمی شان عبور کرد و مقابل سفره ی عقد روی مبل نشست. احساس می کرد در میان شادی و هیاهو گم شده، قلبش به شدت می زد و احساس تهوع می کرد. دلشوره و نگرانی لحظه ای رهایش نمی کرد. فرهاد از داخل آیینه به چهره ی مشوش شیوا نگاه کرد و گفت:
    _شیوا جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوش نیست؟
    شیوا با صدایی مرتعش گفت:
    _خوبم فقط کمی سرگیجه دارم. فکر می کنم از شلوغی باشد.
    فرهاد دستش را پیش برد تا دست او را بگیرد اما شیوا دستش را ناخودآگاه کشید. فرهاد تعجب کرد و با حالتی اعتراض آمیزی گفت:
    _تو چت شده عزیزم؟
    و با نگرانی نگاهش کرد. ورود عاقد باعث کم شدن هیاهو و سو و صدا شد، اما ضربان قلب شیوا دو برابر شد. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد تا خطبه ی عقد را جاری کند. نگاه شیوا به حلقه های سفارش داده یشان افتاد که زیر نور برق می زد. صدای سایش کله قند را بالای سرشان می شنید. نگاه سنگین فرهاد را روی خود از توی آیینه حس می کرد اما صدای عاقد را نمی شنید. انقدر حواسش پرت بود که نمی توانست به خطبه ی عقد توجه کند. خودش هم علت این همه اضطراب را نمی دانست. صدای پروانه او را از این حالت بیرون کرد. به سمت او خم شده بود و به آرامی گفت:
    _خوابت برده شیوا؟ عاقد منتظر جوابته. شیوا با دستپاچگی گفت:
    _با اجازه ی پدرم بله.
    صدای کف و سوت و هیاهو بار دیگر فضا را پر کرد. خان جان با خوشحالی خم شد و حلقه ها را برداشت و جلوی فرهاد و شیوا گرفت. ابتدا فرهاد نگاهی به شیوا انداخت و با احتیاط دستش را در دست گرفت. شیوا احساس کرد جریان شدید برق به او وصل شده است. بعد از اینکه حلقه را در دستش کرد بلافاصله دستش را از دست او بیرون کشید و با احتیاط حلقه او را برداشت. نگاهی به انگشتان کشیده ی انداخت، همه چیز او برایش تازگی داشت. احساس می کرد فرهاد عوض شده. عشقش در پرده ای از ترس و هراس پنهان شده بود. به آرامی حلقه را بر انگشت او نشاند. در این میان عکاس پی در پی از آن ها عکس می گرفت. فرهاد از شیوا خواست که چند عکس تکی بردارند، اما او امتناع کرد. بعد از مراسم عقد، ادامه ی جشن به ویلای با شکوه فرهاد انتقال یافت.
    تمام باغ چراغانی شده بود و همه جا روشن بود. جایگاه شیوا با انبوه گلهای زیبا و معطر تزیین شده بود. میهمانان یکی یکی از راه می رسیدند و به فرهاد و شیوا تبریک می گفتند. صدای موزیک تمام فضای باغ را پر کرده بود. شیوا هنوز احساس دلهره داشت و فرهاد از رفتار سرد او به شدت آزرده خاطر و دلخور بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پروانه از دور همه حرکات او را در نظر گرفته بود و حسابی کفری شده بود. از جا برخواست و به سمت آنها رفت. اول به فرهاد تبریک گفت و بعد خواست تا چند لحظه ای با شیوا تنها باشد. فرهاد خیلی مودبانه از جا بلند شد و آنها را تنها گذاشت. پروانه کنار شیوا نشست و با عصبانیت گفت:
    _معلوم هست چت شده؟ چرا ماتم گرفتی؟
    شیوا گفت:
    _نمی دانم، خودم هم نمی دانم چرا این طوری شدم. دلهره دارم، دایم دلم شور می زند.
    پروانه لبخندی زد و با شوخی گفت:
    _به قول مادر بزرگم این دلشوره ها طبیعی است و هر دختری شب عروسی گرفتارش می شود.
    شیوا با جدیت گفت:
    _از فکر اینکه دستش به دستم بخوره هراس دارم. پروانه من از او می ترسم.
    پروانه ناباورانه گفت:
    _این حرفها چیه که می زنی؟
    شیوا ادامه دارد:
    باور نمی کنی که حتی نگذاشتم دستم را به دست بگیرد.
    _چرا باور دارم چون دیدم. اما تو دیوونه شدی. اون همه عشق و اشتیاق... همین بود؟ حالا که به هم رسیدید داری اونو اذیت می کنی؟
    شیوا گفت:
    _وقتی خواست دستم را بگیرد و نگذاشتم با دلخوری نگاهم کرد. اما چیکار کنم ؟ فکر می کنم تماسش با من پایان همه ی عشق و علاقه و خواهش هایش است. راستش هیچ وقت از این جنبه به زندگی با او فکر نکرده بودم. اینکه... وای پروانه کمکم کن. دارم از ترس پس می افتم.
    پروانه دستش را گرفت و گفت:
    _تو آدم تحصیل کرده و با سوادی هستی. پس باید این را بدانی، این تماس ها که تو از آن فرار می کنی و فکرت را مشوش کرده باعث پایداری محبت بین زن و شوهر می شود.
    و سپس با شوخی گفت:
    _فکر کردی این همه خرج کرده تا تو با این لباس با شکوهت و با آن نیم تاج بی نظیرت پز بدی؟
    شیوا این بار لبخندی زد و گفت:
    _پروانه... لوس نشو.
    پروانه با همان لحن ادامه داد:
    _نه خانوم. ببین چطور نگاهت می کند. نگاهش پر از خواهش و تمناست.
    شیوا معترضانه گفت:
    _پروانه داری پر رو می شی.
    پروانه خنده ی کوتاهی کرد و با شیطنت گفت:
    _اگر بخواهی اونو همین جوری اذیت کنی انتقامی سخت در خلوت از تو می گیرد.
    شیوا این بار نیشگونی از دست او گرفت. پروانه باز خندید، از جا بلند شد و گفت:
    _قدرش را بدان و انقدر هم عذابش نده. حالا تنهایت می گذارم تا مجبور شوی صدایش کنی.
    بعد از رفتن پروانه فرهاد به جایگاهش بر گشت و کنار او نشست و گفت:
    _حرف های دوستانه تمام شد؟
    شیوا گفت:
    _یک درددل بود.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _هنوز هیچی نشده ازم شکایت کردی؟
    شیوا تبسمی کرد و گفت:
    _درباره ی تو نبود.
    فرهاد گفت:
    _افتخار یک دور رقص به این عاشق سینه چاک می دی؟
    شیوا با دستپاچگی گفت:
    _نه فرهاد... نه... رقص نه.
    فرهاد با دلخوری به مبل تکیه داد و گفت:
    _خواستم دستت را بگیرم، اجازه ندادی... خواستم عکس دو نفره بگیریم امتناع کردی... می توانم بپرسم چرا؟
    شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
    _خب... خب... همش بچه بازی است.
    فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
    _بچه بازی نیست. از سن و سال من بعیده. تو مغبونی شیوا، احساس می کنم از ازدواج با من پشیمونی.
    شیوا بلافاصله گفت:
    _نه فرهاد... باور کن اینطوری که می گی نیست، فقط دلهره دارم.
    در همین هنگام خان جان به آنها پیوست و گفت:
    _عروی و داماد نمی خواهند یک دور با هم برقصند؟
    فرهاد با جدیت گفت:
    _نه مادر...
    خان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    _چی شده؟ چرا اینطور رفتار می کنید؟ انگار که با هم قهرید. کمی مهربون تر بشینید. به جای این همه اخم لبخند بزنید.
    شیوا سرش را پایین انداخت. خان جان دوباره پرسید:
    _نکنه با هم حرفتان شده؟
    فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا انداخت و گفت:
    _نه مادر. شیوا کمی دلهره دارد.
    خان جان لبخند معنا داری زد و گفت:
    _نگران نباش عزیزم این دلهره ها طبیعی است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/