صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فصل زمستان به پایان رسیده بود و بهار قدم به زمین گذارده بود اما فرهاد همچنان بی هوش بود. بی خبر از تمام درد و رنجی که به خاطر وسایل پیچیده پزشکی و تغذیه از راه بینی متحمل می شد. حتی متوجه نمی شد که او هر روز بعد از کلاسش برای دیدن او می رفت، کنار تختش می نشست و ساعت ها گریه می کرد و از اعماق وجود صدایش می زد. او هیچ جوابی به التماس هایش نمی داد. این اتفاقات هنگامی روی می داد که همه از او قطع امید کرده بودند جز شیوا و خان جان.

    خان جان آخرین تیر ترکشش را رها کرده بود و با دوست صمیمی فرهاد که یکی از پزشکان معروف امريكا به حساب می آمد تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا به ایران بیاید.لوییس با اظهار تاسف از آن حادثه قول داده بود در اسرع وقت به ملاقات فرهاد بیاید.

    شیوا بعد از سارا از اتاق خارج شد و به سالن پایین رفت. خان جان روی صندلی راحتی نشسته بود و داشت فکر می کرد. شیوا سکوت را شکست و گفت:

    _خان جان من می رم دانشگاه.

    خان جان نگاهش کرد و گفت:

    _سارا رفت؟

    شیوا گفت:

    _متوجه رفتنش نشدید؟

    _نه... هیچ وقت نه حضورش را پذیرفتم و نه احساس کردم و حالا با رفتنش احساس نمی کنم که کسی از افراد این خانواده کم شده.

    شیوا پرسید:

    _دکتر لوییس کی قراره که بیاید؟

    خان جان گفت:

    _بعد از ظهر. تو هم بعد از کلاس بیا اینجا، از پدرت خواستم تا با دکتر لویس ملاقاتی داشته باشه.

    شیوا گفت:

    _باشه خان جان. فعلا خداحافظ. شب می بینمتان.

    خان جان گفت:

    _شیوا... چرا خواستی سارا را از طلاق منصرف کنی؟ تو که هنوز به فرهاد علاقه داری، درسته؟

    _شیوا به سمت خان جان برگشت، دستش را روی شانه های او قرار داد و گفت:

    _ای کاش می توانستید سری به قلب من بزنید. آن وقت با شک و تردید از من نمی پرسیدید هنوز هم دوستش دارم یا نه، من فقط خواستم با سارا اتمام حجت کنم، درست مثل فرهاد.

    خان جان تبسمی کرد و گفت:

    _امروز هم به دیدنش میروی؟

    شیوا فقط لبخند زد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لوییس یک امریکایی واقعی با ظاهری کاملا خارجی بود. موهای طلایی رنگ و چشمان آبی اش به او قیافه ای سرد و بی روح بخشیده بود. قد و قامتی کشیده و قوی داشت. روی هم رفته هیکلی ورزشکارانه داشت. فارسی را بلد بود و کمی کلمات را سنگین تلفظ می کرد. در عین حال خیلی گرم و صمیمی و مودب برخورد می کرد. او از زمان دانشجویی با فرهاد دوست بود و جز نخبگان علم پزشکی و تحصیل کرده در یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا، فوق تخصصی در شاخه ی مغز و اعصاب بود. دانشگاهی را که فرهاد و او درش تحصیل کرده بودند آنها را موظف کرده بود هر هنگام که به نیروی آنها احتیاج داشتند از هر کجای دنیا خود را به آمریکا برسانند و به دانشگاه معرفی نمایند و حالا لوییس به خاطر این تعهد و علایق خودش، حدود ده سال در یکی از بزرگترین بیمارستان ها ی کشورش مشغول به کار بود.

    او در بدو ورود، شیوا را با سارا اشتباه گرفته بود و بعد از آشنایی کامل با او، نگرانی ها و دلواپسی های شیوا برایش باور نکردنی و جالب توجه بود.

    لوییس مطالعات و تحقیقات پیشرفته تری را روی مغز فرهاد شروع کرد. بار دیگر موهای سر فرهاد تراشیده شد و عکس ها ی جدیدی از سر و مغز او گرفته شد. هیچ اثر و نشانه ای از صدمه به مغز دیده نمی شد. لوییس هم مطمئن شد که حدس پزشکان ایرانی کاملا درست بوده و فرهاد دچار مرگ مغزی شده. آخرین امید شیوا و خان جان چون شمعی سوخت و خاموش شد. حالا همه ی امید ها متوجه خدا بود و شفاعت و رحمتش.
    شیوا روی تاب روغن نخورده نشسته بود و با تکان دادنش، صدای خشک و دلخراشش را بلند کرده بود. در فکر و رویاهایش بود که تاب از حرکت ایستاد. به عقب برگشت. متوجه لوییس شد که با بازوان نیرومندش تاب را از حرکت باز داشته بود. لوییس لبخندی زد و گفت:
    _صدای خشکش، اعصاب را متشنج می کند. حالا می توانم چند لحظه مزاحمتان شوم؟

    شیوا خودش را کمی عقب کشید و گفت:

    _البته.

    لوییس روی تاب نشست و گفت:

    _خانم شیوا، به قول خودتان حقیقت هر چند تلخ باشد باید پذیرفت. همان طور که گفتم فرهاد به مرگ مغزی دچار شده و هیچ وقت از این حالت بیرون نمی آید. پس سعی کنید قبول کنید.

    _منظورتان چیه آقای لوییس؟

    _مرا "جان" صدا کنید. توجه شما، اندوه شما به فرهاد و برای او شگفت انگیز و قابل تحسین است. در کشور ما دو عاشق هم این طور برای هم دل نمی سوزانند و وقت نمی گذارند.

    شیوا اخم کرد و گفت:

    _منظور؟

    لوییس لبخندی زد و گفت:

    _شما یک عاشق واقعی هستید، حدسم درسته؟

    شیوا با جدیت گفت:

    _این مسئله به خودم مربوطه آقا

    لوییس لبخند دیگری زد و گفت:

    _بله به خودتان مربوطه اما من فقط نظرم را گفتم یعنی این طور احساس کردم.

    شیوا گفت:

    _احساستان به شما دروغ گفته آقای لوییس.

    _پس حس انسان دوستانه است؟

    شیوا پاسخ داد:

    _بله.

    لوییس مکثی کرد و گفت:

    _خوشحالم.

    شیوا با تعجب گفت:

    _خوشحالید، برای چه؟

    لوییس به شیوا خیره شد و گفت:

    _چون قصد داشتم از شما تقاضای ازدواج کنم.

    شیوا سراسیمه از روی تاب برخواست و با خشم گفت:

    _من یک مسلمانم و شما مسیحی....

    لوییس سرش را به نشامه ی تاکید تکان دادو گفت:

    _بله من یه مسیحی ام خانوم شیوا و برایم فرقی نمی کنه که به آیین شما در بیایم.

    شیوا با عصبانیتی بیشتر گفت:

    _به همین راحتی؟ چه فکری کردید؟ فکر کردید قبول آیین ما به سادگی شیوه ی خواستگاری شماست؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لوییس خندید و گفت:

    _آه پس شما به خاطر شیوه تقاضای ازدواجم ناراحت شدید. خب باید مرا ببخشید. من اصلا به رسم و رسومات شما آگاهی ندارم.

    شیوا گفت:

    _نخیر آقا... اصلا شما چطور این اجازه را به خود دادید که فکر ازدواج با مرا به سرتان راه ندهید و بعد هم بیانش کنید.

    لوییس گفت:

    _چطور؟ خب من مرد تحصیل کرده، متمول و پر آوازه ای هستم... و علاقه مند به شما. همین برایم کافی است که به خودم اجازه بدهم از یک دختر خانم زیبا و فوق العاده که با یک نگاهش دل می برد خواستگاری کنم.

    شیوا با جدیت گفت:

    _این دلایل را ببرید به کشور خودتان. مطمئنا خاطر خواه های زیادی دارید و امیدوارم هر چه زودتر ایران را ترک کنید.

    لوییس با دلخوری گفت:

    _آه... اصلا انتظار چنین برخوردی را از جانب شما نداشتم. خب من به دل نمی گیرم. امیدوارم صحبت هایم با پدرتان و یا حتی خان جان نتیجه بخش باشد.

    شیوا با تحکم گفت:

    _من به شما چنین اجازه ای نخواهم داد و پدرم اصلا رضایت نخواهد داد. پس اگر به شخصیتتان علاقه مند هستید پیشتر از این اصرار نکنید. بگذارید خاطره ی خوبی از شما در ذهن همه باقی بماند.

    لوییس از جا برخاست، مقابل شیوا ایستاد و گفت:

    _پس باور دارید که فرهاد مرده؟ ای کاش عشق مرا هم باور می کردید و ...

    شیوا معطل نکرد و بدون اینکه بخواهد کلمه ای دیگر از زبان او بشنود انجا را ترک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خواستگاری غیر مترقبه ی جان از شیوا او را مشوش نموده بود. اگر چه تازمانی که در ایران بود دیگر حرفی از ان به زبان نیاورد، اما تا چند وقتبعد از رفتن بی سر و صدایش هنوز احساس بدی داشت و شب ها کابوس های تکراریرهایش نمی کرد. چند شب در ان کابوس ها، خودش را در لباس عروسی در کنارجان، بر سر جنازه ی فرهاد می دید و هر دفعه جیغ زنان و با ترس و وحشت ازخواب می پرید و خود را در تاریکی شب در اتاقش تنها می یافت. روی تخت بهانتظار صبح می نشست و صبح هراسان خود را به بیمارستان می رساند و با دیدنفرهاد که نفس می کشید و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت، نفسی آسودهمی کشید.

    بهار گل هایش را تقدیم دستان سبز تابستان نمود و تابستان جایش را به پاییزطلایی سپرد. پاییز با رنگ نارنجی اش جایش را به سفیدی زمستان داد و رفت،اما فرهاد هنوز بی هوش بود و یک سال از عمرش را روی تخت بیمارستان سپریکرده بود.
    خان جان هم امیدش را از دست داده بود. افسرده و ماتم زده می نشست و به یکنقطه خیره می شد. با این اوضاع و احوال کارهای شرکت ساختمانی هم مختل شدهبود و به خاطر فقدان حمایت های مالی فرهاد رو به ورشکستگی می رفت. در انیک سال امیر و مهرداد نهایت سعی خود را کرده بودند که شرکت پا بر جا بمانداما تلاش انها نیز به روزهای آخر نزدیک می شد.

    در میان شیوا عاشقانه به فرهاد و زندگی دوباره اش می اندیشید. ملاقات هایهر روزه اش و اشکهای که نثار وجود بی تحرک فرهاد می کرد هنوز ادامه داشت.تنها سرگرمی اش درس و دیدار های مکرر فرهاد بود.

    آن روز هم مانند روزهای دیگر به دیدار او رفته بود. به ارامی وارد اتاقشد، روی صندلی نشست و به فرهاد چشم دوخت. باور نمی کرد یک سال از شنیدنصدایش، دیدن نگاه گرم و مهربانش محروم مانده باشد و میدانست اگر بدون اوتا آن لحظه پا برجا مانده به لطف نور امیدی است که در دلش سوسو می زد. آنروز حس غریبی داشت. احساس می کرد فرهاد در حال تلاش برای زنده ماندن است.زیر لب زمزمه کرد:

    "یک سال است که مرا تنها گذاشته ای. نه به اشک ها و نه به حرف هایعاشقانه ام جواب میدهی. خودت خوب می انی اگر صبر ایوب هم بود به پایانمیرسید اما من... به عشق و وفای او قسم خورده ام که هرگز تنهایت نگذارم.می دانم صدایم را می شنوی اما جوابم را نمی دهی. می دانی فرهاد، چند وقتاست که دیوان حافظ را باز می کنم یک غزل تکراری پیش رویم باز می شود. میخواهی برایت بخوانم؟ از اول تا آخرش را حفظ کرده ام."

    سرش را روی تخت گذاشت و به انگشتان کشیده ی فرهاد پشم دوخت و با صدای آهسته خواند.


    روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

    زدم این فال و گذشت اختر و کار اخر شد

    آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود

    عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

    شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل

    نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

    صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب

    گو برون آی که کار شب تار آخر شد

    آن پریشانی شب ها ی دراز غم دل

    همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد

    باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز

    قصه غصه که در دولت یار آخر شد

    ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد

    که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

    در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را

    شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
    شیوا چشمانش را بست. احساس سستی و رخوت می کرد. سرما از سر انگشتان پاهایششروع شده بود و آرام آرام تا شانه هایش پیش رفته بود. دیگر هیچ حرکتی نمیتوانست بکند. مطمئن شده بود که آن سردی، سایه ی مرگ است که وجودش را فراگرفته.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در تمام آن مدت روی تخته سنگ نشسته بود و با گوش سپرده به صدای نفس های خسته ی مهربانش مرگش را به تعویق انداخته بود و آن روز آنقدر او را نزدیک به خود احساس می کرد که حتی صدای زمزمه هایش را به خوبی می شنید و درک می کرد. آن اشعار را می شناخت. یکی از غزل های حافظ بود. چشم هایش را به لبه ی پرتگاه دوخت. حالا دیگر گرمی نفسهایش را هم احساس می کرد و بالاخره با انگشتان ظریفش به لبه ی پرتگاه پنجه افکند. بغض سنگینی که که در گلویش نشسته بود را در تمام خطوط زیبای چهره اش دید.

    یک قدم به سوی او برداشت، دومین قدم... فرهاد احساس کرد اگر قدم دیگری بردارد همه چیز نابود می شود. با وحشت چشمانش را بست و منتظر ماند و ناگهان رطوبت گرمی که بر نوک انگشتانش حس می کرد باعث شد که سرمای مرگ به سرعت از او دور شود. به آرامی چشمهایش را باز کرد. در ابتدا نور شدیدی چشمهایش را آزرد و بعد که موفق شد بدون آزار نو چشمهایش را بگشاید دید که دیگر از صخره ی مهیب هیچ خبری نیست. اتاق سفید، تخت و فضای آنجا او را متوجه کرد که در یکی از اتاق های بیمارستان خوابیده. هیچ چیز به خاطر نداشت. با خود گفت:

    "آن صخره... اینجا..." و بار دیگر رطوبت گرم دیگری را بر سر انگشتش احساس کرد. به سختی سرش را خم کرد و شیوا را دید. سرش را روی تخت قرار داده بود و اشکی که از چشمان بسته اش می چکید بر انگشتان او می نشست. با صدای ضعیف و زمزمه وار صدایش کرد:

    _شیوا... شیوا... اما جوابی نشنید. احساس کرد تمام اعضا و استخوان های بدنش خرد شده و قادر به هیچ حرکتی نیست. به سختی دستش را حرکت داد و دست شیوا را در دست گرفت تا او را متوجه خود کند. اما دست های یخ زده او نگرانش کرد. شیوا گاهی اوقات دچار افت شدید فشار خون می شد و فرهاد مطمعن بودحاال هم دچار همین حالت شده و اگر کسی به کمکش نرسد فشارش تا آخرین حد ممکن خود خواهد رسید و جانش را به خطر می اندازد.

    می دانست با این بدن خسته و کوفته برای نجات او هیچ تکانی نمی تواند بخورد. سعی کرد کسی را صدا بزند، اما صدایش آنقدر ضعیف بود که فقط خودش می توانست بشنود. نگاهش به گلدان چینی روی میز افتاد. دستش را به آن دراز کرد و با یک حرکت ان را روی زمین انداخت. صدای افتادن و شکستن گلدان از فضای اتاق خارج شد و باعث شد که یکی از پزستاران ایستگاه پرستاری با سرعت خود را یه اتاق برساند. در را با شتاب باز کرد و با دیدن چشمان باز فرهاد که به او می نگریست ناباورانه گفت:

    _آقای دکتر.... شما... شما...

    و بدون توجه به محیط بیمارستان فریاد زنان خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دقایقی بعد دکتر ها و پرستاران اتاق او را اشغال کردند. فرهاد تلاش کرده بود آنها را متوجه شیوا کند و موفق هم شد. شیوا در حالت بی هوشی توسط چند پرستار از اتاق خارج شد و حالا وقت آن رسیده بود که فرهاد مات و مبهوت به پزشکان نگاه کند. در آن میان دکتر مهر آذر را به خوبی می شناخت. از همکاران خودش بود. دکتر مهر آذر از همکارانش خواست تا اتاق را خلوت کنند و بعد رو به فرهاد کرد با هیجان گفت:

    _خدا را شکر، باور نکردنی است... حالتان چطور است آقای دکتر؟

    فرهاد با صدای بسیار ضعیف گفت:

    _اتفاقی افتاده؟ من اینجا چیکار می کنم؟

    دکتر مهر آذر گفت:

    _اجازه بدهید اول معاینه تان کنم.

    ابتدا چند ضربه به پای فرهاد نواخت. با عکس العمل او لبخندی زد و گفتک

    _آیا سایر اعضای بدنتان حرکت دارد؟

    فرهاد با همان صدای ضعیف گفت:

    _بله... اما احساس ضعف شدیدی دارم. تمام استخوان هایم کوفته است، انگار که از یک بلندی سقوط کرده ام.کمی درد دارم، حتی صدایم را از دست دادم و بلندتر نمی توانم صحبت کنم.

    دکتر به یکی از پرستاران اشاره کرد و گفت:

    _لطفا با خانواده اش تماس بگیرید. طوری خبر دهید که شوکه نشوند.

    سپس رو به فرهاد کرد و ادامه داد:

    _کاملا طبیعی است. خدا را شکر سالم هستید.

    فرهاد گفت:

    _من... من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده.

    دکتر لبخندی زد و گفت:

    _یادتان هست که تصادف کردید؟ شما را به اینجا منتقل کردند.

    فرهاد که تازه تصادفش را به یاد آورده بود گفت:

    _آه بله... بله... من تصادف کردم اما... همسرم... او حالش چطوره؟

    دکتر مکثی کرد و گفت:

    _خوبه... خیلی وقته که مرخص شده. دکتر، شما یک سال قبل دچار سانحه شدید.

    فرهاد مات و مبهوت به دکتر نگاه کرد و با حیرت گفت:


    _یک سال قبل؟! یعنی... این امکان نداره.

    دکتر پاسخ داد:

    _بله... و امکان داره. شما یک سال بیهوش بودید. به تشخیص ما دچار مرگ مغزی شده بودید. به هوش آمدن شما بعد از یکسال و بدون هیچ عارضه ای فقط کار معجزه است. واقعا خوشحالم. و خانواده تان از شنیدن این خبر مسرور می شوند.

    فرهاد هنوز گیج و سردرگم بود، به یاد صخره ای افتاد که روی ان نشسته بود و گفت:

    _حال شیوا چطور است؟ او اینجا بیهوش افتاده بود.

    دکتر مهر آذر گفت:

    _بله... ایشان در این مدت هر روز به شما سر می زدند. خیلی نگران شما بود. تقریبا همه ی پرسنل او را می شناختند. ساعت ها کنار تخت شما می نشست. دختر فوق العاده ای است. فکر کنم از به هوش آمدن شما شوکه شده است.

    فرهاد پاسخ داد:

    _نه... نه... وقتی به هوش آمدن او بی هوش بود.

    دکتر لبخند زنان گفت:

    _پس از شنیدن خبر سلامتی شما یکبار دیگر بیهوش خواهد شد.

    در همین هنگام در با شتاب باز شد. خان جان با فریادی از شادی گفت:

    _فرهاد... فرهاد پسرم... خداوندا شکرت! صدهزار شکر!

    و به سمت او را رفت و او را غرق بوسه کرد. امیر و مهرداد هم با چشمانی اشک آلود این منظره را تماشا می کردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرهاد به کمک پرستار روی تخت نشست. بعد از خروج پرستار گفت:

    _مادر چقدر شکسته شدید!

    خان جان که از شادی در پوست خود نمی گنجید، لبخندی زد و گفت:

    _غم تو کم غمی نبود. همه ما را از پا درآورد. خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که الان مهمه سلامتی توست.

    فرهاد گفت:

    _می توانید یک آیینه به من بدهید، می خواهم ببینم چقدر تغییر کردم.

    خان جان در حالی که آیینه ی کوچکی را از کیف خود خارج می کرد گفت:

    _فقط کمی لاغر شدی، انشاالله جبران میشه.

    فرهاد آیینه را گرفت و نگاهی به خود انداخت و گفت:

    _خب چه کسی زحمت اصلاح صورت و موهایم را می کشید؟

    خان جان لبخندی زد و گفت:

    _چون می دانستم همیشه به اصلاح صورت و موهات اهمیت می دهی، هفته ای یه بار یه آرایشگر را با دم و دستگاش می آوردم اینجا. راستی همین الان که ما داریم با هم حرف می زنیم کلی خبرنگار و عکاس پشت در بیمارستان منتظر هستند تا از این معجزه باور نکردنی خبر تهیه کنند.

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _پس حسابی معروف شدم. اما ورودشان به بیمارستان باعث بر هم زدن نظم و آرامش اینجاست. لطفا ترتیبی بدهید تا برای تهیه خبر به ویلا بیایند. راستی مادر نگفتید سارا کجاست؟ چرا نیامده؟ نکنه هنوز بعد از گذشت یک سال هنوز می خواهد جر و بحث را ادامه بدهد؟ آه فراموش کردم حتما تا حالا فرزندمان هم به دنیا آمده.

    خان جان مکثی کرد و گفت:

    _نمی خواهم هنوز یک ساعت از بی هوشیت نگذشته خبرهای بدی بهت بدم اما مجبورم... بچه که همان دقایق اولیه از بین رفت. مجبور شدند سارا را عمل کنند و بچه را بردارند.

    فرهاد با اندوه گفت:

    _پس به آرزویش رسید. حالا خودش کجاست؟ نکنه باز هم در مجالس دوستانه شرکت کرده؟

    خان جان پوزخندی زد و گفت:


    _در حال حاظر نمی دانم کجاست. اون بعد از بهبودی حالش سریع از دادگاه تقاضای طلاق کرد. دادگاه بعد از ماه به خاطر معلق بودن وضع تو با درخواست طلاقش موافقت کرد. بعد هم گورش را گم کرد و سایه ی نحسش را از خانواده ی ما دور کرد. حالا نفس راحتی می کشم. اول به خاطر سلامتی تو و بچه هم به خاطر رفع رجوعی خود به خود اون ابلیس.

    فرهاد کمی مکث کرد. از خبر طلاق سارا اصلا احساس اندوه نکرد. سارا هیچ وقت به او محبت نکرده بود. سپس گفت:

    _از شیوا بگویید، حالش چطوره؟

    این بار خان جان لبخندی زد و گفت:

    _مثل همیشه عاشق، شیفته و فداکار. وقتی به هوش امد و خبر سلامتی را شنید به گریه افتاد. الان هم امیر بالای سرش است، گویا فشارش افت شدیدی کرده بوده. امشب را باید در بیمارستان بماند.

    فرهاد بی صبرانه گفت:

    _می توانم او ببینم؟

    خان جان پاسخ داد:

    _البته. فقط صبر کن تا سرمش تمام شود و کمی حالش بهتر شود آن وقت به سویت پرواز می کند.

    در همین هنگام پرستاری در را باز کرد و گفت:

    _ببخشید خانم پناه، الان وقت استراحت و شام بیماران است. در ضمن آقای دکتر به همراه نیاز ندارند. ما خودمان مراقبشان هستیم، پس لطف کنید و....

    خان جان معترضانه گفت:

    _اما من می خواهم اینجا بمانم. بعد از یکسال دارم او را صحیح و سالم می بینم و ...

    پرستار لبخندی زد و گفت:

    _کلی حرف با هم داری، اما پسرتان به استراحت احتیاج دارند. خیلی ضعیف شدند.

    فرهاد گفت:

    _مادر شما بروید منزل. میدانم که در این یک سال خواب راحتی نکردید. امشب را با خیالی آسوده استراحت کنید. وقتی مرخص شدم شب های زیادی را می توانیم با هم حرف بزنیم.

    خان جان لبخندی زد و گفت:

    _باشه عزیزم.... تو چیزی احتیاج نداری؟

    فرهاد گفت:

    _متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.

    پرستار لبخندی زد و گفت:

    _اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می آورم

    فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرستار شیوا را تا در اتاق رساند و گفت:

    _می خواهی همراهت بیایم؟

    شیوا لبخندی زد و گفت:

    _متشکرم. اما می خواهم تنها باشم.

    پرستار با تبسم از او جدا شد. شیوا دچار هیجان شده بود. نمی دانست بعد از یکسال چگونه باید با او رو به رو شود. نفس عمیقی کشید و دستگیره رد را گرفت. احساس کرد با دیدنش دوباره غش خواهد کرد. کمی صبر کرد و بعد دوباره نفس عمیقی کشید و با تردید دستگیره در را پایین کشید. آهسته در را باز کرد و این پایان انتظار برای چشمان عاشق و انتظار کشیده هر دو بود. شیوا همان جا جلوی در ایستاد و فرهاد مشتاقانه او را می نگریست. کمی به خود مسلط شد.

    فرهاد گفت:

    _سلام شیوا... بیا داخل.

    شیوا در را بست و با گام های لرزان به سوی او رفت و گفت:

    _سلام... خوشحالم که دوباره تو را...

    بغض اجازه نداد که او حرفش را ادامه دهد و جمله اش را کامل کند. دلش می خواست بگرید، می خواست برای یک بار هم که شده فرهاد عاشقانه صدایش کند. لااقل در آن یکسال رنج و اندوه بیماری او، شکننده اش کرده بود. صورتش را با دستانش پوشاند.

    فرهاد تبسمی کرد و گفت:

    _شیوا دستهایت را بردار، می خواهم ببینمت. می خواهم ناجی خودم را ببینم.

    شیوا دستهایش را از روی صورتش برداشت. اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست و آهسته گفت:

    _آنکه دوباره به تو عمر داد خدا بود.

    فرهاد گفت:


    _بله... لطف او و... در این یک سال روی صخره ای به بلندی هفت آسمان اسیر بودم. من بالای آن صخره تک و تنها روی تکه سنگی نشسته بودم. در حالی که بوی مرگ از اطراف به مشام می رسید. من تو را احساس می کردم که برای نجات من از آن صخره بالا می آمدی. با مرگم مبارزه می کردی. من سرد و بی حس شده بودم و تو برای رسیدن به آن صخره تلاش می کردی. حکم آزادی من در دستهای تو بود. این اواخر انقدر به من نزدیک شده بودی که من حتی زمزمه هایت را می شنیدم. یکی از غزلیات حافظ را می خواندی درست نمی گویم؟
    شیوا ناباورانه به او لبخند زد و روی صندلی نشست و گفت:
    _پس تو تمام این مدت صدایم را می شنیدی؟
    فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
    _بالاخره بالای صخره رسیدی. احساس کردم اگه بیشتر از این به من نزدیک شوی تمام تلاشت فنا میشه. چشمانم را بستم و منتظر اتفاق بعدی ماندم. رطوبت گرمی روی انگشتانم احساس کردم و همان باعث شد تا چشمانم را باز کنم. دیگر از آن صخره خبری نبود. من اینجا بودم. هیچی به یاد نداشتم و تو را دیدم. سرت را روی تخت گذاشته بودی. به نظرم رسید خوابیده ای و در خواب گریه می کنی. سعی کردم بیدارت کنم. وقتی با تکان های من بیدار نشدی فهمیدم بیهوش شدی. تو زندگی دوباره به من دادی.

    شیوا گفت:

    _این لطف خدا بود که شامل حال همه ی ما شد. یک معجزه است! بابا می گفت همه از تو صحبت می کنند.

    فرهاد لبخندی زد و با همان صدای آرام و زمزمه وارش گفت:

    _بله درسته، لطف خدا و.... به هر حال احساس خوبی دارم. با اینکه از مادر شنیدن سارا طلاقش را گرفته...
    شیوا گفت:

    _متاسفم. من خیلی سعی کردم که او را منصرف کنم.

    فرهاد گفت:

    _چرا؟ می خواستی بعد از بهبودیم باز هم از جانب او رنج بکشم؟
    شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:

    _خودت به من یاد دادی که همیشه با طرف مقابلم اتمام حجت کنم تا دینی بر گردنم نمانند.

    قلب فرهاد پر از عشق شد. با این اشاره مستقیم شیوا دیگر راهی برای فرار وجود نداشت. خودش هم از پنهان کاری خسته شده بود. باید همین جا به همه ی نگرانی ها و خواهش های درونی اش پایان میداد. شیوا به او نگاه کرد. بیشتر از هر زمان التماس در نگاهش موج می زد. باید پاسخ او را می داد. گفت:

    _شیوا، من... من همیشه باعث رنج و اندوهت بودم در حالی که هیچ وقت نمی خواستم تو را غصه دار ببینم اما... باور کن من مجبور بودم در مقابلت خود دار باشم. حالا احساس می کنم باید... باید اعتراف کنم و قبل از اینکه با پدرت صحبت کنم بگم که...

    و سکوت کرد. شیوا سرش را پایین انداخت. همیشه منتظر چنین لحظه ای بود اما حالا که چنین پیش آمده بود دلش می خواست فرار کند. فرهاد نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما پراحساسی گفت:

    _دوست دارم شیوا و می خواهم با من ازدواج کنی.

    شیوا احساس کرد که از یک بلندی در حال سقوط است. دلش فرو ریخت. از جا برخواست و با دستپاچگی خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرهاد پشت پنجره ایستاد و به بارش زیبای برف می نگریست. خان جا آبمیوه را به دست او داد و گفت:

    _سعی کن بخوری،خیلی ضعیف شدی.

    فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:

    _احساس می کنم تازه متولد شدم و باید دوران رشد را سپری کنم. نمی وتانم مثل قبل غذا بخورم. چ.ن احساس تهوع می کنم. حتی اول می ترسیدم از جا برخیزم و راه بروم و حالا که روی پا ایستاده او همچون کودکی احساس شعف می کنم.
    خان جان گفت:

    _این طبیعیه! تنها تحرک تو در این یک سال فقط شانه با شانه شدن بود آن هم توسط پرستار. مدتی طول می کشد تا به حالت اول برگردی.

    فرهاد به پاکت آبمیوه نگاه کرد و با تردید گفت:

    _شیوا را مرخص کردند؟

    خان جان پاسخ داد:

    _آره... مگر نیامد خداحافظی؟

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _نه... فکر می کنم تا مدتی خودش را از من پنهان می کند.

    خان جان چینی به پیشانی داد و با سردرگمی گفت:

    _قایم کند؟ برای چه؟

    فرهاد به خان جان نگاه کرد و گفت:

    _دیشب... دیشب از او خواستم که... که با من ازدواج کند.

    خان جان کمی ناباورانه به نگاه کرد و بعد با خنده فریاد شادی بخش سر داد و فرهاد را در آغوش کشید و با خوشحالی گفت:

    _خیلی خوشحالم کردی فرهاد... بالاخره مادرت را اندازه ی دنیا شاد کردی.

    و بعد فرهاد را از خود جدا کرد و کنجکاوانه پرسید:

    _شیوا چه جوابی داد؟

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _فکر می کنم خیلی غافلگیرش کردم، چون بلافاصله از اتاق بیرون رفت.

    خان جان در حالی که به او کمک می کرد تا به سمت تختش برگردد گفت:

    _دلم می خواهد تا یال نو، مراسم عروسیتان را بر پا کنم.

    فرهاد این بر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

    _اما مادر من فقط یک سال وقت لازم دادرم تا فکر کنم که چطور باید این موضوع را با امیر در میان بگذارم.

    _خان جان گفت:

    _نه فکر می خواهد و نه جرات. تو اجازه بده من خودم با امیر صحبت می کنم.
    فرهاد لبه ی تخت نشست و نگاه پر عطوفتی به مادرش انداخت و گفت:
    _نه مادر... دلم می خواهد خودم با او صحبت کنم. در ثانی کمی وقت لازم دارم تا به کارهایم برسم. بعد از یکسال بی هوشی مطمئنا کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم.

    خان جان گفت:

    _اما مسئله ازدواج تو با شیوا از کاری واجب تر است. مطمئنا شیوا هم موافق است تا مراسم عروسیتان زودتر بر پا شود.

    فرهاد بار دیگر خندید و گفت:

    _شما از من و شیوا دست پاچه ترید. اما سعی می کنم دکتر مهر آذر را راضی می کنم تا هر چه زودتر زیر برگه ی ترخیص را امضا کند، دلم می خواهد هر چه زود تر به خانه بروم. مسئولیتش هم پای خودم.

    خان جان گفت:

    _اگه دکتر را راضی کنم قول میدهی در اسرع وقت به خواستگاری شیوا برویم، البته قبل از سال نو؟

    فرهاد از سماجت خان جان لبخندی زد و گفت:

    _قول می دهم.

    خان جان با خنده گفت:

    _عالی شد، چون فرا مرخص هستی چون دکتر گفت مشکلی نداری...

    فرهاد حرف او را قطع کرد و با شوخی گفت:

    _آه مادر، شما سر من کلاه گذاشتید. قبول نیست.

    خان جان گفت:

    _تو به من قول دادی پسر، پس زیر قولت نزن.


    فرهاد تبسمی کرد، کمی از آبمیوه نوشید و با خودش گفت: « دل و وجودم برای داشتن یک لحظه او بی قرار است. ای کاش اندازه ی بی قراری ها جرات هم داشتم تا میل و خواسته ام را با امیر در میان بگذارم »

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روز بعد فرهاد در میان جمعی از دوستان و آشنایان و عده ی زیادی خبرنگار، در میان دود اسپند از روی خون ریخته شده گوسفند ذبح زده، قدم به ویلایش نهاد. برای او که یک سال در بیهوشی و بی خبری به سر برده بود همه چیز تازگی داشت. خان جان برای شب بعد به خاطر بازگشت سلامتی فرهاد، در ویلا ترتیب یک مهمانی داد.

    در این بین شیوا ناباورانه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشید. بارها و بارها جمله ی فرهاد را برای خود تکرار کرده بود تا شاید باور کند که خواب نبوده است و مثل همیشه پروانه اولین نفری بود که از قضایا باخبر و در شادی او شریک شد.

    شب مهمانی در تمام مدتی که مهمانان با دسته گلهای زیبایشان وارد ویلا و سالن گرم و با شکوه می شدند، فرهاد چشم به در دوخته بود، تا اینکه بالاخره امیر از راه رسید، اما بدون شیوا! یک راست به سمت فرهاد رفت و گفت:

    _سلام فرهاد جان، حالت چطوره؟

    فرهاد به گرمی دست او فشرد و گفت:

    _سلام... متشکرم. خیلی بهترم.

    در حالیکه همزمان با هم روی مبل می نشستند، پرسید:

    _پس شیوا کجاست؟

    امیر پاسخ داد:

    _فردا یک امتحان مهم داشت. خیلی سلام رساند و خواست که از تو و خان جان از طرف او عذر خواهی کنم.

    فرهاد با کمی تردید گفت:

    _خب شام را که با ما می تواند صرف کند. اگر اجازه دهی موقع شام راننده را به دنبالش می فرستادم.

    امیر با بی خیالی گفت:

    _اشکالی نداره... البته اگر شیوا دست از سر کتابهایش بردارد.

    فرهاد گفت:

    _خودت چرا انقدر دیر آمدی؟ مهرداد کجاست؟

    امیر گفت:

    _هر دو تا همین الان شرکت بودیم. داشتیم یک گزارش کامل از احوال شرکت برایت تهیه می کردیم. مهرداد رفت منزل و گفت سعی می کند خیلی زود خودش را برساند.

    فرهاد پرسید:

    _شرکت خیلی متضرر شده؟

    امیر پاسخ داد:

    _من و مهرداد نهایت سعی مان را کردیم تا از ورشکستگی شرکت جلوگیری کنیم، موفق هم بودیم. ولی این آخریها.... خدا به دادمان رسید و تو به هوش آمدی والا شرکت با کلی بدهی ورشکست می شد. البته خیلی از موقعیت های خوب مثل زمین های آقای فرهود را از دست دادیم. یادت که هست قرار بود معامله اش کنیم؟

    فرهاد با سر تایید کرد:

    _بله خوب یادم هست که تقاضای سارا برای دریافت مهریه اش همه چیز را به تعویق انداخت.

    امیر گفت:

    _بله به تعویق انداخت. چون آقای فرهود خیلی مایل بود با ما معامله کند به همین خاطر به ما چند ماهی فرصت داد و از فروش زمینش به شرکتی دیگر خودداری کرد. متاسفانه با تصادف تو مجبور به فروش زمین شد. البته من و مهرداد کمی سرمایه اولیه برای خرید زمین داشتیم اما بهتر دانستیم که با آن کارهای نیمه تمام را به پایان برسانیم و از ورشکستگی جلوگیری کنیم.

    فرهاد سیگارش را روشن کرد و گفت:

    _گفتی زمین را به کدام شرکت فروخته؟

    امیر پاسخ داد:

    _به شرکت ساختمانی نوین، رقیب سرسختمان. همه را پاساژ زده، باید ببینی. آگهی فروش هم داد .

    فرهاد پرسید:

    _با چه قیمتی؟

    امی پاسخ داد:

    _سرسام آور... مطمئنا کسی با این قیمت ها اقدام نمی کند. البته اگه پول باشه می ارزه.

    فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:

    _با شرکت ما معامله نمی کنند؟

    امیر لبخندی زد و گفت:

    _مطمئنا اگر بفهمند که تو خریداری قیمت ها را دو برابر می کنند.

    فرهاد گفت:

    _تو و مهرداد به عنوان خریدار جلو بروید.

    امیر گفت:

    _آنها خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستند. شاید مهرداد را نشناسند اما می دانند که من در شرکت تو کار میکنم. تازه مگر قراره با پاساژها و مغازه ها چه بکنی؟ اگر بخواهی به کسی دیگری بفروشی زیاد سود نمی کنی. به هر حال بهتره در این مورد با مهرداد صحبت کنی. انگار تشریف آوردند.

    فرهاد به در ورودی نگاه کرد. مهرداد و همسرش شکوه سرگرم احوالپرسی با خان جان بودند. بعد از آن یک راست به سمت او آمدند. بعد از یک احوالپرسی دوستانه، شکوه از آنها جدا شد و آنها ساعتی به بحث راجب کارهای شرکت پرداختند و بعد راجب اتفاقاتی که در این یک سال افتاده بود صحبت کردند. از چگونگی طلاق سارا، استعفای بهرام پور از شرکت، آمدن لوییس به ایران و فوت ناگهانی باجناق امیر و رفتن همیشگی بی بی به اصفهان و اتفاقات دیگر حرف زدند. بعد از پایان صحبت هایشان فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و از جا بلند شد و گفت:


    _می بخشید من الان برمی گردم.

    امیر گفت:

    _می خواهی کمکت کنم؟

    فرهاد با خنده گفت:

    _اوه... نه... بدون کمک هم می توانم تاتی تاتی کنم.

    و هرسه خندیدند. فرهاد اول به سمت خان جان رفت و آرام به او گفت:

    _مادر لطفا بگویید شام را آماده کنند.

    خان جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

    _باشه می گویم میز را بچینند. اما تو کجا می روی؟

    فرهاد گفت:

    _جایی نمی روم.

    و از سالن خارج شد و یکراست به سمت کتابخانه رفت. روی کاناپه کنار میز تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد. لحظاتی طول کشید تا ارتباط برقرار شد. بعد از برقراری ارتباط و شنیدن صدای شیوا گفت:

    _سلام شیوا... شب بخیر.

    شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی و بریده گفت:

    _س...س...سلام... شب...شب تو هم بخیر. امیدوارم که... بهتر شده باشی.

    فرهاد که متوجه هیجان او شده بود لبخندی زد و گفت:

    _متشکرم.... چرا نیامدی؟

    شیوا پاسخ داد:

    راستش... راستش درس داشتم... فردا یک...

    فرهاد در دنباله ی حرف او گفت:

    _یک امتحان مهم داری درسته؟

    _شیوا گفت:

    _همین طوره.

    فرهاد گفت:

    _قرار نشد اعتراف و تقاضای من از تو باعث فراری شدن تو از من بشه.

    شیوا با دستپاچگی گفت:

    _نه... نه... اصلا این طور نیست. من... گفتم که امتحان دارم.

    فرهاد گفت:

    _پس مرا از دیدن خودت محروم نکن. برای شام منتظرت هستم. تا تو آماده شوی راننده ام آنجا رسیده. قبول؟

    شیوا لبخندی زد و گفت:

    _بسیار خب...

    فرهاد گفت:

    _منتظرتم. فعلا خداحافظ.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/