دستمال مرطوب و چرکیده ای را که در دست می قشردم به چشمانم کشیدم تا اشکهایم روی نوشته های دفتر نچکد. زیرا آن دفتر امانتی از عزیز ترین دوستم بود که به من سپرده بود. مدتی بود خواندن را به پایان رسانده بودم، ولی همچنان در فکر آن نوشته ها بودم. صدای زنگ تلفن باعث شد به خودم یایم. به خوبی می دانستم تلفتی که به اتاقم وصل شده از طرف کیست. گوشی را برداشتم . صدای گرم و با محبت خمسرم در گوشم پیچید :
-سلام عزیزم
-سلام
-حالت چطوره ؟
-خوبم
-چرا صدات گرفته؟ ببینم نکنه گریه کردی؟ ژینوس اتفاقی افتاده؟
-نه عزیزم باور کن چیزی نشده . فقط داشتم دفتر الهه رو می خوندم.
-حالش چطوره؟
-تا دو ساعت قبل که پیشش بودم خوب بود ، تو کاری داشتی زنگ زدی؟
-نه کار خاصی که نداشتم فقط دلم برات تنگ شده بود
-مهدیس چطوره؟
-اونم خوبه ، داروهاشو دادم. الانم خوابیده .
-آخ مامان فداش بشه، دلم برای دیدنش یه ذره شده . احمد جون یادت نره صبح هم باید سر ساعت 7 داروش رو بدی .
-حواسم هست خیالت راحت باشه
-عزیزم منو ببخش ، فردا بعد از ظهر سعی می کنم یک سر به خونه بزنم .
-لازم نیست خودت رو ناراحت کنی . فعلا حضورت اونجا واجب تره . ما پدر و دختر یک جور سر خودمون رو گرم می کنیم . راستی از عرفان چه خبر؟ زنگ زدم بهش بگم بیاد اینجا خونشون نبود.
-تا یکی دو ساعت قبل که اینجا بود . به زور روانه اش کردم بره استراحت کنه. بنده خدا سه شب است یک کله شسته . دیگه رمق نداشت حرف بزنه .
-ژینوس تو هم یک کم استراحت کن. می ترسم از پا بیفتی.
-باشه عزیزم. تو هم برو بخواب ، منم دیگه باید برم یه سر به الهه بزنم.
-باشه برو مراقب خودت باش.
از او خداحافظی کردم و گوشی را سر جایش گذاشتم. . از جایم بلند شدم . برای رفع خستگی کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهی به دفتر الهه انداختم . آن را بستم و از اتاق خارج شدم. پرستاری که پشت میز نشسته بود به محض دیدن من از جا بلند شد. لبخندی به او زدم و گفتم: خسته نباشی، چه خبر؟
تشکر کرد و گفت: همه چیز مرتبه .
-مریض اتاق بیست و یک چطوره ؟
-طبق دستور نیم ساعت پیش یک مسکن بهش تزریق کردم.
سرم را تکان دادم و گفتم : من می رم بخش آی سی یو ، کاری داشتی اونجا هستم.
بخش زایمان را ترک کردم و به طبقه بالا رفتم. باز هم سوسن شب کار بود. به او خسته نباشید گفتم و حال الهه را پرسیدم . با رضایت سرش را تکان داد و گفت: بازم که دلت طاقت نیاورده راه افتادی. من که بهت گفتم خیالت راحت باشه حالش بهتره و به طور حتم بهتر هم می شه. به نظر من اگه همین جور پیش بره فردا پس فردا می ره تو بخش.
از حرفهای دلگرم کننده اش خیلی خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و رفتم تا خودم او را از نزدیک ببینم. خواب بود. سعی کردم صدایی نکنم تا آرامشش را به هم بریزم. چند لحظه ایستادم و تماشایش کردم. چقدر زیبا بود و چقدر معصوم به نظر می رسید. با اینکه در طول این سه شب حتی چهار ساعت هم نخوابیده بودم ، ولی خسته نبودم. دیدن الهه که با آرامش چشم بر هم نهاده بود گویی خستگی را از تنم بیرون می کرد . زیر لب خدا را شکر کردم. خطر بسیار بزرگی از سرش گذشته بود. به صورت زیبا و جذابش چشم دوختم. رنگ صورتش مرا به یاد مهتاب پریده رنگی می انداخت و حالتش که چون فرشته ای روی تخت سپید بیمارستان به خواب رفته مرا به یاد داستان سپید برفی می انداخت که چندی پیش برای دخترم تعریف کرده بودم. گوش به صدای نفسهای آرام و منظمش سپردم سپس نگاهی به صفحه تلویزیزون بالای سرش انداختم. با اینکه هنوز ضربان قلبش نا منظم و کند بود ولی خدا را شکر خیلی بهترا ز روزهای قبل شده بود . نگاهی به دور و برش انداختم و دستگاه های اطرافش را بررسی کردم. ماسک اکسیژن وسایر تجهیزات کنار تختش آماده بود. امیدوار بودم هرگز از آن تجیهزات استفاده نکند . با وجودی که آرامش را در چهره اش می دیدم ولی باز هم نگرانش بودم. شاید به خاطر این بود که سه شب سخت و پر مخاطره را پشت سر گذاشته بودم که تلخی آن هنوز عذابم می داد .
خیالم که از جانب او راحت شد به طبقه پایین برگشتم . ولی پیش از رفتن به بخش زایمان راهم را به طرف بخش نوزادان کج کردم . از پشت شیشه نوزاد کوچک و بند انگشتی او را دیدم که داخل دستگاه قرار داشت . با وجود جثه کوچک و عروسکی اش حالش کاملا خوب بود و نقصی در او دیده نمی شد. با اینکه دو ماه زودتر از موعد مقرر به دنیا آمده بود ولی خیلی هوشیار می نمود. سر کوچکش را انبوه موهای سیاه و کرک مانند پوشانده بود. و چهره اش به حدی دوست داشتنی و زیبا بود که دلم برایش ضعف می رفت . زیر لب قربان صدقه قد و بالای فندقی و با نمکش رفتم. به بخش بازگشتم تا بازدیدی از بیماران داشته باشم. ساعتی بعد بی رمق به اتاقم بازگشتم. دفتر الهه همچنان روی میز کارم قرار داشت. دستی روی جلد آن کشیدم و با صدای بلند گفتم: در اولین فرصت دفتر را به الهه باز می گردانم شاید بخواهد چیزی به آن اضافه کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)