قطره اشکی از چشمان مادر چکید و همان بهانه ای شد برای من تا عنان اختیار از کف بدهم و بگریم . گریه ام از غم نبود ، فقط دلم برای مادر می سوخت زیرا احساس می کردم با رفتن من خیلی تنها می شود .
عاقبت در میان بدرقه اقوام که مارا تا منزلمان همراهی کردند پا به منزل عرفان گذاشتم و طعم خوشبختی واقعی را در منزل او چشیدم . عرفان جای همه چیز را در زندگی ام پر کرد . او یک همسر ، دوست ، معلم و نمونه کاملی از یک مرد بود . بر قلب مجروحم مرهم عشق گذاشت و مرا با مفهوم این کلمه زیبا آشنا ساخت . عرفان عاشقم بود ، من نیز چون بت او را می پرستیدم . گویا سرنوشت مرا در مسیر خوشبختی قرار داده بود تا به من بفماند آن چیزی را که در گذشته به عنوان خوشبختی در ذهنم داشتم فقط سرابی موهوم بود که تا کسی در آن فرو نرود آن را درک نخواهد کرد . بارها و بارها سجده شکر گذاشتم و ستایش پروردگار مهربان را به جا آوردم که بعد از تحمل آن همه سختی عاقبت مرا به آرامش رسانده است . روابط من و ژینوس همچنان ادامه داشت . البته عرفان بیشتر از حالشان خبر داشت ،زیرا گاهی تلفنی با احمد صحبت می کرد.آن دو با هم بسیار صمیمی شده بودند و من از این بابت خوشحال بودم .
چند ماه پس از ازدواجم احمد به تهران منتقل شد . وقتی عرفان خبر انتقالی او را به من داد از خوشحالی سر از پا نشناختم . فکر اینکه ژینوس برای زندگی به تهران بیاید تمام وجودم را لبریز از شادی کرد .
یک ماه بعد احمد و ژِینوس به تهران آمدند تا هر کدام دنبال کارهای اداری خود بروند . قرار شد مهدیس پیش من بماند تا ژینوس با خیال راحت دنبال کارهای انتقالی اش برود . مهدیس دختر فوق العاده ملوس و شیرینی بود که عالی تربیت شده بود . از هم صحبتی با او نهایت لذت را می بردم و از بودنش در منزلمان به حدی خوشحال بودم که وقتی ژینوس اعلام کرد کارش در تهران تمام شده حالم گرفته شد . احمد و ژینوس پس از دو روز به میانه بازگشتند تا کارهای مربوط به نقل و انتقال مدارکشان را انجام بدهند و قرار شد من وعرفان هم جایی برای سکونتشان پیدا کنیم . وقتی بقیه از این موضوع با خبر شدند برای پیدا کردن خانه ای مناسب بسیج شدند . خوشبختانه این کار خیلی زود به سرانجام رسید و توانستیم جای مناسبی پیدا کنیم و بهتر از همه این بود که فاصله ای با منزل ما نداشت .
پس از انتقال ژینوس و احمد رابطه صمیمانه ما بهتر از قبل شد . ژینوس برای اینکه راحت تر بتواند به تحصیلش برسد نام مهدیس را در مهد کودک نوشت . خیلی به او اصرار کردم او را پیش من بگذارد که نپذیرفت ، ولی گاهی اوقات او را پیش من میگذاشت . بیشتر اوقات من مهدیس را از مهد کودک تحویل می گرفتم و به منزل می بردم تال ژِینوس از دانشکده برگردد ، اما وقتی ژینوس در بیمارستان مشغول به کار شد فرصت بیشتری پیش آمد تا مهدیس با من باشد. او به شیرینی مرا خاله و عرفان را عمو صدا می کرد . من و عرفان هم خیلی به او عادت کرده بودیم و روزهایی که پیش ما بود از بهترین روزهایمان بود . شاید دیدن علاقه و محبتی که عرفان نسبت به این موجود دوست داشتنی از خود نشان می داد مرا به این فکر می انداخت که ای کاش واقعا از آن ما بود . آرزو داشتم لفظ پدر را از کودکی خطاب به عرفان بشنوم و شادی حاصل از آن را در چهره اش ببینم .
بدین ترتیب دو سال از زندگی مشترک من و عرفان گذشت . دو سالی که لحظه لحظه آن انباشته از عشق و محبت بود . در این مدت به پشتوانه سرمایه ای که عرفان اندوخته بود و هم چنین پولی که حمید برای من در بانک پس انداز کرده بود و صد البته کمک حاج مرتضی توانستیم خانه ای نقلی و قشنگ در همان محله خریداری کنیم . هر بار که وسیله تازه ای برای منزل جدیدم می خریدم به یاد آرزویی که سالها قبل در منزل کیان داشتم می افتادم و خدا را شکر می کردم که مرا به آرزویم رسانده است . وقتی به منزل جدید نقل مکان کردیم هیچ چیز کم نداشتم . تنها چیزی که مثل تکه ای ابر آسمان دلم را کدر می کرد فقدان بچه ای بود که عرفان را پدر و مرا مادر صدا کند . بچه ای که ثمره عشق با شکوهمان باشد . عرفان هیچ وقت در این رابطه چیزی نمی گفت ، اما وقتی او را می دیدم که چطور با عادل و مبین یا شکوفه و مهدیس بازی می کند دلم لبریز از غصه می شد و آرزو می کردم که ای کاش می توانستم او را به طریقی به آرزویش برسانم . این آرزو با به دنیا آمدن پسر کوچک و زیبای عاطفه و حسام دو چندان شد . روزی که برای دیدن عاطفه به منزل عالیه خانم رفتیم عرفان آن موجود کوچک و دوست داشتنی را در آغوش گرفت و با للبخند به صورتش خیره شد . بی اراده اشک در چشمانم حلقه زد و همانجا از خدا خواستم روزی فرزندش را در آغوش بفشارد .
آن روز خیلی دلم شکست . احساس کردم عرفان هم در فکر است . همان شب از عرفان خواستم اگر توانست مرخصی بگیرد تا سفری به مشهد داشته باشیم . از این موضوع استقبال کرد و گفت در اسرع وقت این کار را خواهد کرد .هنوز بلیت نگرفته بودیم که سخت بیمار شدم و برنامه سفرمان به هم خورد . عرفان مرخصی اش را لغو کرد و به من گفت به محض به دست آوردن سلامتم به سفر خواهیم رفت . تنها یک موضوع بود که مرا به شدت مشغول کرده بود و آن اینکه این بیماری با تمام مریضیهایم فرق داشت . در آن علائم آشنایی می دیدم که یک بار دیگر آنرا تجربه کرده بودم . جرات بازگو کردن این موضوع را به کسی نداشتم . از طرفی احساس اینکه معجزه ای به وقوع پیوسته باشد از خود بی خودم می کرد . بهتر دیدم تا مطمئن نشدم به کسی چیزی نگویم .
اول تصمیم گرفتم سراغ دکتری بروم که الهام به من معرفی کرده بود . اما بعد ترجیح دادم نزد دکتری غریبه بروم . خیلی زود دکتری پیدا کردم . خوشبختانه مطب صبحها دایر بود . داخل شدم و بدون اینکه به رویم بیاورم علائم بیماریم را برای دکتر شرح دادم . دکتر آزمایشی برایم نوشت و گفت جوابش رابرایش بیاورم . می دانستم تست بارداری برایم نوشته . از دکتر نشانی آزمایشگاه نزدیکی را گرفتم و به آنجا رفتم . مسئول آزمایشگاه پس از دیدن ورقه آزمایش گفت :«فردا صبح ناشتا تشریف بیاورید » فوری گفتم :«خانم من الان ناشتا هستم »
متصدی آزمایشگاه نگاهی به برگه و سپس به من انداخت و گفت منتظر باشم . در حالی که رمقی در بدنم نبود روی صندلی نشستم . نمونه آزمایش گرفته شد . وقتی به من گفت :«خانم بعد از ظهر برای گرفتن جواب بیایید » گفتم : «اگر ممکن است جواب را زودتر بدهید »
می خواست مخالفت کند که نفهمیدم چطور شد قبول کرد . شاید چهره رنگ پریده و نگرانم قلبش را به رحم آورد . از جا بلند شد و گفت منتظر باشید ببینم چه کار می تونم بکنم »
نفس راحتی کشیدم و با لبخندی قدر شناسی ام را نشان دادم . همانجا ایستادم تا برگشت و گفت :«باید یک کم منتظر بمونید »
تشکر کردم و روی صندلی نشستم . هیچ متوجه گذر زمان نشدم . به حدی به فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم منشی صدایم می کند . زنی دستش را روی شانه ام گذاشت و آن وقت بود که به خودم آمدم . خانم منشی برگه ای به دستم داد . از او خداحافظی کردم و از در آزمایشگاه خارج شدم . در راه پله و قبل از خارج شدن از ساختمان نگاهی به برگه انداختم . به حدی هیجان زده بودم که جرات نداشتم لای برگه را باز کنم . با خودم فکر کردم اگر اشتباه کرده باشم چی ؟ اگر داخل برگه با جوهر قرمز کلمه منفی نوشته شده باشد چی ؟ خدایا ،پروردگارا ، امیدم را ناامید نکن . برای آرام کردن ضربان قلبم خودم را دلداری دادم و گفتم :«اتفاقی نمی افته . مگه تو قبول نکردی با همه چی کنار بیای ؟ چی شده ---- یاد هندستون کرده ؟ این کلمات تاثیری در آرامشم نداشت . باید می فهمیدم در برگه چه نوشته شده . برگه را چون جسم مقدسی دو دستی گرفتم و پیش از باز کردن آن چشمانم را را بستم و در دل گفتم :خدایا خودت می دونی که برای خودم هیچی نمی خوام . حتی به اندازه عرفان هم بچه دوست ندارم . خدایا خودت می دونی اگه می خوام این برگه تایید کنه که حامله ام فقط و فقط به خاطر عرفانه . به خاطر اون که حتی از خودم بیشتر دوستش دارم . خدای مهربون ، خدای عزیزم منو نا امید نکن . اجازه بده بتونم محبت عرفان رو جبران کنم . خدایا اگه حتی به قیمت جونم شده اونو خوشحال کن . خدایی که همه چیز دست توئه ، امیدم رو نا امید نکن. پس از این نیایش ورقه را باز کردم . لحظه ای کور شده بودم ، اما عاقبت رنگ آبی جوهر و کلمه مثبت را دیدم . لحظه ای حس حرکت از بدنم رفت . از شدت هیجان سرگیجه ای شدید عارضم شد به طوری که به دیوار پلکان تکیه دادم. نمیدانم چقدر در آن حالت بودم . اما با شنیدن صدای زنی کم کم خودم را بازیافتم .
«خانم ... حالتون خوب نیست ؟»
نگاهم را از ورقه که حکم گنج را برایم داشت گرفتم و به زنی که صدایش را شنیده بودم نگاه کردم . او همان کسی بود که با گذاشتن دست روی شانه ام مرا متوجه خانم منشی کرده بود . لبخندی به او زدم و گفتم : « نه حالم خوبه ، فقط یه خورده سرم گیج رفت »
زن گفت «می خواهید کمکتون کنم ؟»
تشکر کردم و گفتم حالم بهتر است . برگه را داخل کیفم گذاشتم و در حالیکه سر از پا نمیشناختم به سمت منزل روانه شدم . وقتی به خانه رسیدم بار دیگر برگه را از داخل کیفم بیرون آوردم و به دقت به آن نگاه کردم . اشتباه نکرده بودم من حامله بودم و این اتفاق معجزه ای بود که خداوند در حقم روا داشته بود . ابتدا بی صبرانه منتظر بازگشت عرفان به منزل بودم تا این خبر را به او بدهم ، اما پس از گذشت چند ساعت از زاویه دیگری به موضوع فکر کردم . آن قدر از این موضوع خوشحال بودم که به خطری که بارداری برایم داشت فکر نکرده بودم . همه خانواده از جمله عرفان می دانستند حاملگی برای من خطر دارد و تجربه چند سال قبل این موضوع را ثابت کرده بود . بدون شک کسی از این خبر استقبال نمی کرد . دلشوره ای وجودم را گرفت . با خودم فکر کردم اگر عرفان از شنیدن این خبر خوشحال نشود چی ؟اگر فکر مرا بکند و از من بخواهد تا دیر نشده بچه را سقط کنم چه اتفاقی می افتد ؟ از چنین فکری به هراس افتادم . با صدای بلند گفتم :« نه اجازه نمی دم کسی منو از این لطف الهی محروم کنه. اگه خدا خواسته من حامله بشم لابد حکمتی در کارش بوده . اگر هم قرار باشه وجود این بچه باعث مرگ من بشه لابد خواست خداست »
سرم را رو به آسمان کردم و گفتم « خدایا ممنون که منو به آرزوم رسوندی . خدایا خودتم کمکم کن تا این بچه سلامت رشد کنه و به دنیابیاد . خدایا نزار ترس از مرگ باعث بشه نتونم عزیزم رو به آرزوش برسونم . خدایا کمکم کن »
با این مناجات آرامش عمیقی در وجودم احساس کردم . حس کردم خدا با نظر لطف به من نگاه می کند و این احساسی بود که با تمام وجود داشتم . دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم . برای من مهم عرفان بود و اینکه با آوردن بچه ای او راخوشحال کنم . همان لحظه تصمیم گرفتم این موضوع را با هیچ کس ، حتی ژینوس هم در میان نگذارم . همین کار را کردم .
چند روز بعد به همان دکتری که برایم آزمایش نوشته بود مراجعه کردم و پرونده ای تشکیل دادم ، ولی به او هم نگفتم دچار بیماری قلبی هستم و حتی نگفتم قبل از آن زایمان نافرجامی داشته ام . پرونده ام نشان میداد زنی هستم که برای اولین بار حامله شده . داروهای تقویتی را سر وقت می خوردم و خیلی مراقب خودم بودم . با وجود حال نامساعدم ، به خصوص صبحها که با تهوع و سرگیجه همراه بود خودم را سرحال نشان می دادم ، زیرا به خوبی می دانستم این حالت موقتی است و پس از سه ماهگی کم کم رو به بهبود می رود .
همان طور که انتظار داشتم حالم رو به بهبود رفت . هر چه می گذشت دلهره و هیجانم بیشتر می شد . میدانستم هیجان برایم خوب نیست ، اما دست خودم نبود. هنوز هیچ کس نمی دانست حامله ام و من بی صبرانه منتظر بودم تکانهای فرزند دلبندم را احساس کنم تا مطمئن شوم کسی اصرار به از بین بردنش نخواهد کرد . کم کم افزایش وزن پیدا می کردم . اطرافیان با خنده و شوخی سر به سرم میگذاشتند و می خواستند مواظب باشم اندامم خراب نشود . من هم می خندیدم و می گفتم « عرفان همه جوره منو قبول داره مگه نه ؟ » و عرفان با لبخند حرفم را تایید می کرد .
اولین کسی که از این موضوع باخبر شد ژینوس بود . نمی خواستم تا پنج ماهگی ام تمام نشده کسی بویی از ماجرا ببرد ، اما هنوز وارد چهار ماهگی نشده بودم که یک روز ژینوس به من گفت :«الهه یه چیز می پرسم جون مهدیس راستش رو بگو »