صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با خنده نگاهی به عاطفه کرد و گفت :"میرم برای مهمون ناخوندمون آب و دون تهیه کنم."
    دستش را کشیدم و گفتم:" من سرزده اومدم تا شما رو به زحمت نندازم.هرچی دارین با هم قسمت می کنیم."
    حسام با خنده گفت:" هیچی نداشته باشیم چی؟"
    خندیدم و گفتم:" باشه بابا ،آبروی منو بردی.اگه این طوره که میگی بلندشین بریم خونه ما."
    حسام خندید و گفت:" فعلا خداحافظ."
    حسام رفت.عاطفه در حالی که دستش را پشتم گذاشته بود به داخل هدایتم کرد.جلوی در هال عاطفه مکثی کرد و به من که قصد داشتم مقتعه ام را از سرم بردارم گفت:" الهه جون..."
    به او نگاه کردم.لبخند معنی داری بر لبش نقش بست. تا خواستم چیزی بپرسم گفت:" کسی تو هاله."
    از حرفش جا خوردم و با تعجب گفتم:" مهمان دارید؟" و همان لحظه به یاد آوردم حسام به جای لفظ مهمون از مهمونا استفاده کرده بود که من فکر کردم شوخی می کند.
    عاطفه با خنده گفت برو تو غریبه نیست.حجاب نداشت پس حدس زدم مهمانش محرم اوست. همان لحظه قلبم فروریخت. پیش از اینکه بتوانم از بهت دربیایم عاطفه دستش را پشتم گذاشت و مرا به داخل هال هدایت کرد.بدون هیچ مقاومتی داخل شدم و عرفان را دیدم که روی مبل نشسته و سرش را پایین انداخته است. با ورود من و عاطفه سرش را بالا آورد و با دیدن ما از جا بلند شد.هم زمان با هم سلام کردیم و هر دو با هم پاسخ دادیم. پس از مدت ها او را می دیدم و این دیدار غیرمنتظره تمام وجودم را لبریز از احساسی غیرقابل توصیف کرده بود.نهیب وجدان هم تأثیری در این شادی نداشت.شاد بودم در صورتی که دلیلی برای این شادی نداشتم. مهم فقط دیدن او بود.چون تشنه ای بودم که به چشمه ای آب زلال رسیده باشد، ولی افسوس که این احساس فقط چند لحظه با من بود.خیی زود به خاطر آوردم دور این چشمه حصار بلندیست که مرا یارای دستیابی به آن نیست.به جای شادی اضطرابی عمیق وجودم را گرفت.رنگ صورت عرفان به سرخی زد و پس از احوالپرسی کوتاهی سرش را زیر انداخت.
    عاطفه از من خواست راحت باشم.چادر سفیدی به دستم داد و از من خواست مانتویم را درآورم.بدجوری از آمدن پشیمان شده بودم و اگر ملاحظه عاطفه و حسام نبود ترجیح می دادم آنجا نمانم و منزلشان را ترک کنم.
    چند دقیقه گذشته بود که حسام با نان وارد منزل شد. ورود او جو خشک و سرد حاکم بر منزل را عوض کرد.عاطفه نان ها را از دست حسام گرفت و به آشپزخانه رفت.حسام در حالی که می خندید گفت:" خب دیگه، باید اومدن خواهر خودم و برادر خانومم رو مدیون مادرامون بدونم، چون اگه سرخونه زندگیشون بودند شما حالا حالاها اینجا پیداتون نمی شد."حسام رو به من کرد و گفت:" خب، الهه تعریف کن درسات چطور پیش میره؟"
    با صدای ضعیفی گفتم:" خوبه "
    حسام بعد از من رو به عرفان که سرش را زیر انداخته بود کرد و گفت:" خب تو چطوری ؟"
    عرفان هم با یک کلمه پاسخ او را داد:" خوبم "
    حسام خندید و گفت:" چیه؟ چه خبره، خوبه، خوبم. مگه برای بازپرسی اوردنتون."
    از جا بلند شدم تا به آشپزخانه بروم. هم زمان با من عرفان هم از جا بلند شد و گفت:" خب من دیگه میرم."
    دلم از درون خالی شد.با دل نگرانی به او نگاه کردم.نگاهش به من افتاد، اما به سرعت چشمانم را به سمت حسام چرخاندم.
    حسام با لبخند گفت:" کجا؟ حالا که خرج رو دستمون گذاشتی علی علی. بشین باهات کار دارم."
    عرفان با خنده گفت:" مگه دو سه تا نون بیشتر گرفتی؟ ناراحتی خسارتت رو بدم."
    حسام خندید و گفت:" بشین اذیت نکن. به جون خودت الان خواهرم فکر می کنه اومدن اون باعث شده می خواهی بری، تازه جواب خواهرت رو هم نمی تونم بدم پس شر درست نکن."
    وقتی حسام این حرف را زد به عرفان نگاه کردم.فقط صدای قلبم را می شنیدم که به التماس افتاده بود و فریاد می کشید نرو.
    عرفان به من نگاه کرد و گفت:" نه، باور کن این طور نیست. دیگه می خواستم برم."
    سرم را پایین انداختم و گفتم:" معذرت می خوام، مثل اینکه حضور بی موقع من باعث شده شما بخواهید برید."
    عرفان با لحنی دست پاچه گفت:" ای بابا، نه به خدا ،باور کنید فقط می خوام شما راحت باشید."
    با خجالت گفتم:" شما تشریف داشته باشید، من راحتم."
    حسام مداخله کرد و با خنده گفت:" بی زحمت تعارف تیکه پاره نکنید. عرفان تو هم بشین دو سه کلمه حرف بزنیم.باور کن بری خیلی از دستت دلخور میشم."
    عرفان نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و نشست. خیالم راحت شد و برای کمک به عاطفه به آشپزخانه رفتم.
    برای صرف شام دور میز نشستیم.هرطور که می خواستم جایی برای نشستن انتخاب کنم یا کنار او قرار می گرفتم و یا روبه رویش. سر عرفان پایین بود و در تمام مدت ندیدم که نگاهم کند و این فرصت بیشتری به من می داد تا راحت باشم.
    ساعتی پس از شام او رفت. من تا نیمه های شب در رختخواب بیدار بودم و فکر می کردم.

    پس از بازگشت مادر از سوریه همسایه ها و دوستان هم جلسه ای او برای دیدنش به منزلمان آمدند. اکثر دوستان را می شناختم.در بین آنان خانم فرهادی هم بود. دیدن او بدجوری ناراحتم کرد.به یاد روزی افتادم که از من برای پسرش خواستگاری کرد.پس از تعارف چای باقی کارها را به گردن الهام انداختم و به اتاق حسام رفتم و آن قدر آنجا ماندم تا بروند.
    دو هفته پس از بازگشت مادر یک روز اقدس خانم، همسایه دیوار یه دیوارمان به منزلمان آمد.این دومین بار بود که برای دیدن مادر به منزلمان می آمد. بار اول همان روزی بود که مادر از سوریه آمده بود. این بار یک جعبه شیرینی هم دستش بود. از دیدن جعبه شیرینی تعجب کردم. مادر گفت:" این کارا چیه؟ چرا زحمت کشیدید؟"
    اقدس خانم گفت:" قابل دار نیست، تورو خدا ببخشید اون روز که اومدید اونقدر هول شدم بیام ببینمتون که یادم رفت حتی یک دسته گل براتون بیارم."
    مادر با شرم گفت:" ای بابا، این چه حرفیه...شما خودتون گلید."
    صبر نکردم تا تعارفات آنان تمام شود و برای آوردن چای و میوه به آشپزخانه رفتم. پس از پذیرایی از او به اتاقم رفتم تا از کمد کتابی بردارم. قصد نداشتم در اتاقم بمانم، ولی همین که خواستم خارج شوم اقدس خانم صدایش را پایین آورد و خطاب به مادرم گفت:" راستش برای امر دیگه ای هم مزاحمتون شدم."
    دلم به شور افتاد.لحظه ای مکث کردم تا قصدش را عنوان کند.مادر گفت:" بفرمایید در خدمتم."
    "راستش چطور بگم. به خدا منم تو این زمینه تجربه ندارم، اگه یک وقت جسارت بود تورو خدا به دل نگیرید."
    صدای دلگرم کننده مادر او را تشویق به گفتن کرد:" خواهش می کنم، راحت باشید."
    " راستش... می خواستم... در مورد یکی از اقواممون... یعنی پسر خواهرشوهرم... چطور بگم. می خواستم ببینم الهه جون قصد ازدواج نداره؟"
    قلبم فروریخت. لرزه بدنم باعث شد همان جا جلوی در بنشینم.صدایی از مادر نمی آمد.اقدس خانم لابه لای حرف هایش مرتب عذرخواهی می کرد.صدای آرام مادر نشان می داد که از مطرح کردن این موضوع ناراحت نشده است.شاید همین اقدس خانم را تشویق به ادامه کلامش کرد.
    " وضعش خیلی روبه راه است.یک بنگاه معاملاتی تو ونک داره. خونه و زندگی و ماشین.تمام وسایلش هم مرتبه،باور کن زندگیش از من که این همه مدت زندگی کردم مرتب تره. ماشین لباس شویی، تلویزیون، ضبط، هر چی که شما بگید داره..."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادر حرف او را كه هنوز از وسائل زندگي او تعريف ميكرد قطع كرد و گفت"اقدس خانوم جون اينا كه همه گفتي وسيله است.وسيله هم خوشبختي نمياره خودش چطور مرديه؟"
    اقدس خانوم لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت"مي ترسم اگه بخوام ازش تعريف كنم شما فكر كنيد چون فاميلمه مي خوام تبليغش رو بكنم"
    مادر گفت"نه انشاا...همين طوره كه ميگيد"
    "والله به خدا ما كه ازش بدي نديديم.مرد خوب ،خانواده دوست،دست و دلباز،اهل هيئت و خيرات.چندين ساله كه زنش فوت كرده،خدا رحمتش كنه زنش خيلي با سليقه و جمع كن بود.وسايل زندگي ميخريد اما حتي دلش نمي اومد از كارتون درش بياره"
    دلم فرو ريخت با ناراحتي فكر كردم اقدس خانوم به چه جراتي به خود اجازه مطرح كردن چنين چيزي را داده.آن لحظه به كل فراموش كرده بودم خودم زني بيوه و مطلقه به حساب ميايم. وقتي موقعيتم را به ياد آوردم آشوب زده و غمگين به حرفهاي اقدس خانوم گوش شمردم.
    از خلال حرفهاي او فهميدم نامش بهرام است و سي و هفت سال سن دارد.دو سال پيش همسرش در اثر بيماري ام اس فوت كرده ،همچنين فهميدم يك دختر ده ساله دارد كه با مادر بزرگش كه همان خواهرشوهر اقدس خانوم باشد زندگي ميكند.
    وقتي اقدس خانوم اين اطلاعات را به مادر ميداد پشت در اتاقم نشسته بودم و در حالي كه زانوهايم را بغل كرده بودم به بدبختي ام فكر ميكردم.
    صداي غمگين مادر را شنيدم كه گفت"اقدس خانوم تمام محسناتي كه از پسر خواهر شوهرت شمردي قبول،ولي دختر من هنوز بيست سالش تموم نشده"
    صداي اقدس خانوم حس نفرت مرا نسبت به او برانگيخت"خدا خيرت بده حوريه خانوم مگه چقدر تفاوت سني ميشه خدا شاهده من بدي شما را نميخوام.مرد بايد پخته باشه تا قدر زن و زندگي رو بدونه.شرايط بهرام هم خيلي خوبه.خواهر شوهرم دختر اونو پيش خودش نگه ميداره.شما كجا مي خواي دخترت رو بدي كه از اين بهتر باشه.خودت ميدوني مرد زن مرده بهتر از مرد زن طلاق داده است.تازه از كجا معلوم كسي نياد كه چندتا بچه قد و نيم قد داشته باشه"
    هر چقدر اقدس خانوم از محسنات اين ازدواج بيشتر مي گفت،احساس نفرت من از او و مردي كه هنوز نديدمش بيشتر مي شد. خودم خوب مي دانستم او گناهي ندارد و بدون تعارف و پرده پوشي واقعيت را جلوي رويم قرار داده.واقعيتي كه غير قابل انكار بود.
    سرم را روي زانويم گذاشتم و گريستم.حرفهاي او در گوشم پيچيد:
    مرد زن مرده... مرد زن طلاق داده... بچه هاي قد و نيم قد...
    انقدر در خودم فرو رفتم كه متوجه نشدم او چه وقت منزلمان را ترك كرد.با صداي مادر و متعاقب آن برخورد در با بدنم به خود آمدم
    "ا... چرا اينجا نشستي بيا بيرون كارت دارم"
    فكر كردم مي خواهد صحبتهاي اقدس خانوم را برايم باز گو كند،بنابراين گفتم:
    "نميام،ه چي مي خوايد بگيد شنيدم"
    مادر با صداي آرامي گفت"پاشو مادر تو نبايد ناراحت بشي به هر حال ازين حرفها پيش مياد"
    "چرا بهش نگفتيد گورش رو گم كنه بره؟"
    "اون بنده خدا چه گناهي داشت؟"
    "هيچ كس گناهي نداره،گناهكار منم.اگه خيالتون راحت شد برين تنهام بزارين"
    مادر گفت"دختر تو چرا اينطوري ميكني.مگه من به اين بنده خدا چي گفتم"
    "از اين ناراحتم كه چرا هيچي نگفتيد.اصلا به اون چه مربوطه كه من شوهر ميكنم يا نميكنم"
    مادر گفت"حالا كي خواسته تو شوهر كني"
    "اگه نمي خواستيد اجازه نميدادئ هر كس و ناكس بياد در اين خونه رو بزنه"
    "آخه مگه من كف دستم و بو كرده بودم اقدس خانوم ميخواد بياد اين موضوع رو بگه"
    به جاي جواب گريست.مادر حق داشت،تقصير او نبود كه مردم هزار فكر درمورد زن بيوه ميكردند و به خود حق ميدادند تا برايش تصميم بگيرند و از خود متشكر باشند كه قدم خيري در اين راه برداشته اند.
    مادر سكوت كرد و من كه هنوز عصبانيتم فرو كش نكرده بود كتابي را كه كنارم بود برداشتم و به ديوار كوبيدم.
    اين موضوع تاثير بدي در من گذاشت و روحيه ام را حسابي خراب كرد.شوق و علاقه اي كه به درس خواندن داشتم به يكباره فروكش كرد.ديگر مرتب سر كلاس حاضر نميشدم و يكي در ميان غيبت ميكردم.تمام خانواده نگرانم بودند اما كاري از دست كسي بر نميامد.زيرا كسي نمي توانست جلوي فكر و دهان مردم را بگيرد و از آنها بخواهد به خاطر روحيه حساس من حرفي نزنند.
    يك روز كه مثل هميشه متفكرو بي حوصله از كلاس برگشتم همين كه وارد منزل شدم مادر را ديدم كه با خوشحالي به استقبالم آمد.به او سلام كردم و گفتم
    "چه خبره،امروز خيلي خوشحاليد؟"
    با لبخند گفت" حدس بزن كي اينجاست؟"
    حوصله كسي را نداشتم ولي براي اينكه تو ذوقش نزنم گقتم "نمي دونم."
    از پشت مادر صدايي شنيدم كه گفت"مزاحم هميشگي"
    با ديدن پينوس كم مانده بود از خوشحالي سكته كنم.نفهميدم چطور كيفم را پرت كرد و به سوي او دويدم تا در آغوشش بگيرم
    حتي در فكرم نمي گنجيد او آمده باشد.ديدن او پس از چندين ماه دوري برايم بهترين هديه بود.پينوس تنها بود از او سراغ دخترش را گرفتم گفت او را پيش مادر احمد گذاشته است.به چهره آشنا و زيبايش نگاه كردم و گفتم" اصلا يك ذره هم عوض نشدي"
    پينوس چندين بار صورتم را بوسيد و گفت"اما به نظر من تو از زمين تا آسمون با قبلت فرق كردي"
    خنديدم و گفتم"خيلي شكسته شدم؟"
    طبق عادت قديمي اش به بازويم زد و گفت" برو بابا.اگه راستش روبخواي، اون دفعه كه ديدمت خيلي لاغر و شكسته بودي اما حالا نه"
    "پس منو با دفعه قبل كه ديدي مقايسه كردي،نه با دوران مدرسه."
    ژينوس لبخند زد و گفت:"آره و خيلي خوشحالم كه سرحال ميبينمت،راستش دفعه پيش اونقدر نا اميد شده بودم كه ديگه دوست نداشتم به تهران بيام چون تنها اميد من تو اين شهر بي درو پيكر فقط تو بودي كه وقتي تورو هم به اون حال ديدم اونقدر حالم گرفته شد كه حد نداشت."
    ابروهايم را بالا بردم و به شوخي گفتم:"پس واسه همين بود كه ديگه نه نامه نوشتي و نه حتي يك سري به من زدي."
    "باور كن خيلي گرفتار بودم .البته هنوزم هستم.از يك طرف درس مي خوانم از يك طرف گرفتار زندگي ام.تو اين هيروبير احمد هم تصادف كرده بود.چند وقت هم درگير مراقبت از او بودم.طفلي بچه ام مهديس كه جاي خود داره."
    با نگراني گفتم:"شوهرت چيزيش شده بود؟"
    "چيزيش؟درب و داغون شده بود.پاي چپ و كتف راستش شكسته بود."
    "واي، خيلي متاسفم،حالا حالش چطوره؟"
    "خدا رو شكر حالش خوبه،گچ پاشو خيلي وقته باز كرديم.ولي هنوز خوب خوب نمي تونه راه بره."
    "خوب طبيعيه ولي نگران نباش ان شاء الله خوب ميشه."
    "توكل به خدا.الله منو ول كن...اومدم اينجا از تو بپرسم.خب تعريف كن ببينم تو چه كار ميكني.چيزهاي خوب خوبي شنيدم."
    به مادر نگاه كردم و با خنده گفتم:"مثلا چي؟"
    "شنيدم خانم شدي و درس مي خوني."
    "زياد جدي نگير فقط دارم وقت ميگذرونم."
    "چرا كه نه،تو هم استعدادشو داري هم لياقتت بيشتر از اينهاست."
    خنديدم و گفتم:"از اينكه اينقدر تحويلم مي گيري ممنونم."
    پس از مدتها احساس خوشحالي تمام وجودم را لبريز كرده بود.بدون شك علت واقعي اين خوشحالي به خاطر شنيدن موفقيتهاي ژينوس در زندگي اش بود به خصوص وقتي شنيدم چيزي نمانده درسش تمام شود و مي خواهد بعد از آن براي فوق ليسانس آماده شود از ذوق به سكسكه افتادم.با ناباوري به او نگاه كردم و گفتم:"يعني راست راستي مي خواهي دكتر بشي؟"
    خاضعانه شانه اش را بالا انداخت و گفت:"بهم نمي خوره نه؟"
    او را در آغوش كشيدم و گفتم:"تو بهترين و عزيزترين دوست من هستي."
    به عادت قديم نيشگوني از بازويم گرفت و گفت:"خداروشكر ديوونه نبودي كه اونم شدي."
    به يك باره احساس دلتنگي شديدي كردم و ناخود آگاه اشك در چشمانم حلقه زد.ژينوس فكر كرد از حرف او ناراحت شدم.براي اينكه از شك درش بياورم گفتم:"ياد روزهاي مدرسه افتادم."
    ژينوس لبخند محزوني زد و گفت:"آره،يادش به خير،روزاي خوبي بود."
    با ورود مادر كه برايمان چاي و ميوه آورده بود رشته كلام از دستمان خارج شد.مادر آماده خارج شدن از منزل بود و پس از اينكه از ژينوس قول گرفت براي ناهار بماند براي خريد بيرون رفت.پس از رفتن مادر، ژينوس از حال حسام پرسيد.وقتي خبر ازدواج او را دادم خيلي خوشحال شد،به خصوص وقتي فهميد همسر او كسي جز عاطفه نيست اشك در چشمانش حلقه زد و براي هر دويشان آرزوي خوشبختي كرد.
    با خنده گفتم :"راستش رو بگو نكنه هنوزم به حسام علاقه مندي؟"
    لبخند زد و گفت:"آره علاقه دارم،ولي نه از اون علاقه هايي كه تو فكر خرابته.برادرت براي من حكم يك ناجي رو داشت و همين باعث ميشه هميشه تو قلب و خاطراتم جاي به خصوصي داشته باشه.باور كن حرفهاي او و همين طور علاقه اي كه اون موقع نسبت به او داشتم باعث شد كه ديدم رو نسبت به زندگي عوض كنم و همين زمينه اي شد تا بتونم خودم رو پيدا كنم و جايگاه خودم رو بشناسم.آره اين لطف خدا بود كه تونستم راه رو از چاه تشخيص بدم."
    حرفهاي ژينوس منو به فكر برد.به خودم گفتم چطور ژينوس با چند بار رفت و آمد حقيقت را در وجود حسام ديده بود،اما من كه سالها با او زندگي كرده بودم حتي حرفهاي ساده اش را نمي فهميدم.آهي كشيدم و نا خود آگاه گفتم:"تو كجا و من كجا!"
    ژينوس لبخندي زدو گفت:"براي جبران هيچ وقت دير نيست.تو هنوز اول راهي،شايد اينم خواست خدا بود تا با باوري عميق وقلبي راهت رو انتخاب كني."
    حرفهايش مثل هميشه در اعماق انديشه ام جا گرفت.هنوز به حرفش فكر مي كردم كه پرسيد:"الهه در مورد آينده ات چه كار مي خواهي بكني؟"
    گفتم:"فعلا كه هيچي،اگه بتونم شايد درسم رو ادامه بدم.البته اگه بتونم..."
    "چرا كه نه،مطمئن باش بخواهي ميتوني،اما منظور من آينده استمراري و بعديت بود.براي اون چه فكري كردي؟"
    نفس عميقي كشيدم و گفتم:" هيچي."
    "يعني چي هيچي؟"
    "منظورم همون چيزيه كه فكر كردي."
    از اينكه فكرش را خوانده بودم خنديدو گفت:"يعني شوهر بي شوهر؟"
    سرم را تكان دادم و گفتم:"آره ديگه،نمي خوام ازدواج كنم."
    لبخند ژينوس آن قدر معني دار بود كه گفتم:"چيه؟باورت نميشه؟"
    گفت:"يك چيزي نگو كه بعد بيام مسخره ت كنم."
    "جدي مي گم..."
    دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت:"هيس،بزار يك سال ديگه اين حرف رو بزن."
    سرم را چرخاندم و گفتم:"ديگه هيچي نيس كه بخوام تجربه اش كنم."
    "اما تو يك چيز رو تجربه نكردي."
    در عمق چشمانش دنبال جواب بودم.گفتم:"چي رو؟"
    مثل اينكه مي دانست اين سوال رو مي كنم، چون بي معطلي گفت:"عشق."
    نيشخندي زدم و گفتم:"برو بابا دلت خوشه،اتفاقا خوبم تجربه كردم.هر بدبختي هم كه كشيدم از همين كلمه مزخرف بود."
    "اشتباه نكن.تو عشق رو درك نكردي،بلكه جذابيت ظاهري كيان تو رو كور كرده بود.كسي هم كه چشم دلش بسته باشه چطور مي تونه عشق رو ببينه و بشناسه."
    آن روز من و ژينوس خيلي حرف زديم.با وجود اين وقتي مي خواست تركم كند به قدري دلم گرفت كه اشك در چشمانم پر شد.
    دوست داشتم باز هم پيشم بماند و با حرفهاي عميق و پر بارش دلم را گرم كند.به خاطرم آمد هر وقت دلتنگ بودم بعد از صحبت با او احساس نشاط مي كردم.اين بار هم همين طور بود.احساس خوبي داشتم و اين حس بدون شك از انرژي مثبتي بود كه او در وجودم جاري كرده بود.

    فصل 21
    با وجود تلاشم در امتحان كنكور قبول نشدم.با اين مسئله خيلي بي تفاوت برخورد كردم و به عكس خيلي هم ناراحت نشدم.
    شايد اين باور در ذهنم جا گرفته بود كه در زندگي هيچ وقت اقبال موفقيت نخواهم داشت.فقط از يك چيز دلخور و ناراحت بودم و آن تمام شدن كلاسها بود،زيرا بعد از آن نمي دانستم خودم را چطور مشغول كنم.
    تابستان رو به اتمام بود كه يك روز از مادر شنيدم حاج مرتضي و عاليه خانم خانواده ما را براي رفتن به ويلايشان در كلاردشت دعوت كرده اند.نمي دانم از شنيدن اين خبر خوشحال بودم يا نه،ولي احساس غريبي در وجودم زنده شد.همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند.گويا سفر سال پيش به آنها خيلي خوش گذشته بود كه چنين استقبالي از اين دعوت كردند.از همه خوشحال تر الهام بود كه سال قبل به خاطر مريضي مبين نتوانسته بود ازجايي ديدن كند كه همه با ذوق و شوق از زيباييهاي آن تعريف مي كردند.
    روز حركت ملتهب و بي تاب بودم.هنوز نمي دانستم عرفان هم در اين سفر خواهد بود يا نه.شب قبل از حركت حميد و الهام به منزل مادر آمدند وشب را هم آنجا ماندند.حسام هم شب را منزل عاليه خانم سر كرده بود.روز بعد هنوز هوا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هر بدبختي هم كه كشيدم از همين كلمه مزخرف بود."
    "اشتباه نكن. تو عشق رو درك نكردي، بلكه جذابيت ظاهري كيان تو رو كور كرده بود. كسي هم كه چشم دلش بسته باشه چطور مي تونه عشق رو ببينه و بشناسه."
    آن روز من و ژينوس خيلي حرف زديم. با وجود اين وقتي مي خواست تركم كنه به حدي دلم گرفت كه اشك در چشمانم پر شد. دوست داشتم باز هم پيشم بماند و با حرفهاي عميق و پربارش دلم را گرم كند. به خاطرم آمد هر وقت دلتنگ بودم بعد از صحبت با او احساس نشاط مي كردم. اين بار هم همين طور بود. احساس خوبي داشتم و اين حس بدون شك از انرژي مثبتي بود كه او در وجودم جاري كرده بود.
    با وجود تلاشم در امتحان كنكور قبول نشدمو با اين مسئله خيلي بي تفاوت برخورد كردم و به عكس خيلي ناراحت نشدم. شايد اين باور در ذهنم جا گرفته بود كه در زندگي هيچ وقت اقبال موفقيت نخواهم داشت. فقط از يك چيز دلخور و ناراحت بودم و آن تمام شدن كلاسها بود، زيرا بعد از آن نمي دانستم خودم را چطور مشغول كنم.
    تابستان رو به اتمام بود كه يك روز از مادر شنيدم حاج مرتضي و عاليه خانم خانواده ما را براي رفتن به ويلايشان در كلاردشت دعوت كرده اند. نمي دانم از شنيدن اين خبر خوشحال بودم يا نه، ولي احساس غريبي در وجودم زنده شد. همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند. گويا سفر سال پيش به آنها خيلي خوش گذشته بود كه چنين استقبالي از اين دعوت كردند. از همه خوشحال تر الهام بود كه سال قبل به خاطر مريضي مبين نتوانسته بود از جايي ديدن كند كه همه با ذوق و شوق از زيباييهاي آن تعريف مي كردند.
    روز حركت ملتهب و بي تاب بودم. هنوز نمي دانستم عرفان هم در اين سفر خواهد بود يا نه. شب قبل از حركت حميد و الهام به منزل مادر آمدند و شب را هم آنجا ماندند. حسام هم شب را منزل عاليه خانم سر كرده بود. روز بعد هنوز هوا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تاریک بود که مادر همه را بیدار کرد تا برای رفتن آماده شوند.قرار بود بعد از تلفن حسام حرکت کنیم.حمید و آقا مسعود مشغول جا به جا کردن وسایلی بودند که قراربود با خود ببریم.
    وقتی تلفن به صدا درامد به الهام کمک می کردم تا لباسهای مبین را که غرق خواب بود بپوشاند.وقتی دیدم خبری از مادر نیست بلند شدم تا تلفن را جواب بدهمواز آن طرف صدای حسام را شنیدم که سلام کرد .پاسخش را دادم.حسام گفت که حرکت کنیم.از او خداحافظی کردم و به مادر که همان موقع قابلمه به دست از آشپزخانه بیرون می آمد گفتم:«حسام گفت سر کوچه منتظرمان هستند.سپس به کمک شبنم رفتم و شکوفه را از آغوش او گرفتم تا مانتویش را بپوشد.
    هوا بسیار دل انگیز و لطیف بود.در حالی که شکوفه را در آغوش داشتم به طرف خودروی حمید رفتم و در صندلی عقب نشستم.مادر و الهام هم در خودروی آقا مسعود نشستند و حرکت کردیم.
    سر خیابان خودروی حسام و آقا مرتضی را دیدم.چون هوا تاریک بود نتوانستم بفهمم آیا عرفان هم آمده یا نه.در خودروی حسام فقط خودش و عاطفه نشسته بودند،ولی در خودروی آقا مرتضی سایه دو مرد دیده می شد.چند دقیقه بعد هوا روشن تر شد و همین که مسعود از خودروی آقا مرتضی سبقت گرفت تازه فهمیدم خود آقا مرتضی پشت فرمان نشسته و عی هم کنارش است.روی صندلی عقب افسانه و عالیه خانم نشسته بودند.احساس دلگیری شدیدی کردم.از اینکه عرفان نیامده بود حالم گرفته شد هر چند که می دانستم اگر هم می آمد آرامش و قرار نداشتم.
    ساعت از ده گذشته بود که جایی ایستادم تا صبحانه بخوریم.تازه آن وقت بود که توانستم با افسانه و عالیه خانم و آقا مرتضی و علی سلام و احوالپرسی کنم.پس از صرف صبحانه راه افتادیم و نزدیک ظهر بود که به مقصد رسیدیم.
    رنگ در تغییر کرده بود و رنگ قرمز خوشرنگی جای ضد زنگ قدیم را گرفته بود.حاج مرتضی در بزرگ باغ را باز کرد تا خودروها داخل شوند.با گذشتن از در باغ حال عجیبی به من دست داد.گویی از زمان عبور کرده و به گذشته پیوند خوردم.چهار خودرو کنار هم در جایگاه سقف داری که به همین جهت ساخته شده بود پارک کردند.همه از دیدن زیبایی باغ به وجد آمده بودند و در این بین تنها من بودم که با احساس ناراحت کننده ای دست به گریبان بودم.خار حسرت و تأسف سینه ام را می خلید و بغض عجیبی راه نفسم را بسته بود.بیهوده می کوشیدم بغض خفه کننده ای که گلویم را فشار می داد فرو دهم.متوجه شدم باغ خیلی تغییر کرده،ولی مکانهایی بود که یاد و خاطره گذشته را در من زنده می کرد.وضوح این خاطرات به حدی بود که ناخودآگاه با چشم به دنبال کسی می گشتم که خاطراتم با حضور او شکل گرفته بود،اما افسوس که نبود تا وجودش مثل همیشه باعث آرامش روحم باشد.
    عالیه خانم و مادر به سرعت تدارک ناهار را دیدند.عصر همگی برای دیدن دهی که نزدیک آنجا بود رفتیم.حاج مرتضی منزل ماند.من و افسانه کنار هم راه می رفتیم،مدتها بود که با او همگام نشده بودم.
    افسانه گفت:«یادش بخیر روزهای مدرسه.»
    فهمیدم هر دو به یک چیز فکر می کنیم.همین مقدمه ای بود تا صحبت از مدرسه پیش بیاید.مدتی از خاطرات مشترکمان صحبت کردیم تا اینکه افسانه گفت:«راستی دیگه هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدی.»
    گفتم:«نه،فقط با ژینوس ارتباط دارم.»
    «اِ،راست میگی.عروسی کرده؟»
    «آره بابا،الان دخترش دو سه سالشه.»
    «وای پس بچه دار هم شده.خونه شون کجاست؟نزدیکه؟»
    «نه،تهران نیست.رفته پیش خانواده شوهرش،میانه زندگی می کنه.»
    افسانه متعجب گفت:«راست می گی؟چطور شد ژینوس قبول کرد بره اونجا؟»
    خندیدم و گفتم:«خب دیگه،نکنه فکرکردی همون دختر پر شر و شور سابقه.»
    «نه مشخص بود این اواخر خیلی عوض شده بود.حالا چه کار می کنه؟»
    «درس می خونه،چیزی نمونده لیسانس مامایی شو بگیره،بعد از اون می خواد فوق لیسانس شرکت کنه.»
    «وای چه خوب،پس حسابی عاقبت به خیر شده.این دفعه اگر دیدیش سلام منو بهش برسون.»
    «باشه.حتماً»
    افسانه گفت:«منم چند وقت پیش مریم صالحی رو دیدم.»
    برای یاد آوردن شخصی که می گفت نگاهش کردم و افکارم را متمرکز کردم.افسانه گفت:«همون که قد بلندی داشت و صورتش سفید بود.«وقتی دید هنوز در فکرم گفت:«بابا همون که می گفتند برادر ناظممون،خانم ملکی،می خواد بگیرتش.»
    به خاطر آوردم از چه کسی صحبت می کتد و گفتم:«آها،یادم اومد،خب؟»
    «خونشون تو کوچه پشتی ماست.»
    «اِ،راستی ببینم شوهرش هم همون برادر خانم ملکیه؟»
    «آره،گاهی هم اونو می بینم.با هم سلام و علیک داریم.»
    «هنوز همون مدرسه است؟»
    «نه،یکی دو سالیه بازنشسته شده.»
    «پس یک سال بعد ار ما اونم بازنشسته شده.ببینم خانم ملکی هنوز همان طور بد اخلاقو خشنه؟»
    «بنده خدا خشن بود و اون بلاها سرش می اومد وای به حال اینکه می خواست لبخند هم به لبش باشه.«افسانه خندید و گفت:الهه اون روز یادته؟»
    بدون اینکه از تو توضیح بخواهم با خنده گفتم:«همون روز رو می گی که داشتیم آب بازی می کردیم؟»
    افسانه از خنده ریسه رفت و در بین خنده سرش را تکان داد.من هم در حالی که می خندیدم یاد آن روز افتادم.
    اواخر اردیبهشت بود و چیزی به اتمام مدرسه نمانده بود.زنگ تفریح آخر برای خوردن آب به سمت آبخوری رفتیم.افسانه مشتی آب به صورتش زد و با خنده آب دستش را به طرف من تکاند.کار افسانه تحریکم کرد و به تلافی کارش مشتی آب به سویش پاشیدم و همان باعث شد لحظه ای بعد جذب این بازی شورآفرین شویم.کم کم به تعداد بازیکنان این بازی افزوده شد.چند دقیقه بعد تمام مقنعه و لباس فرم مدرسه ام خیس خیس شده بود با این حال از رو نرفته بودم و مشت مشت آب روی این و آن می پاشیدم. درست همان لحظه که مشتم را پر آب کردم تا بر سر یکی از دوستان بریزم او جا خالی کرد و مشت پر آب من روی صورت کسی که پشت سر او ایستاده بود ریخت و آن شخص کسی نبود جز خانم ملکی.دیگر بماند که چطور مرا به دفتر خواندند و بعد از ان مادر را به مدرسه دعوت کردند و کلی تهدید و ارعاب که مثلاً متنبه شوم و چقدر هم تاثیر دشات طوری که دو روز بعد دوباره با لباسهای خیس به منزل رفتم.
    افسانه همان طور که می خندید گفت:«یک بار که این خاطره رو برای مادرجون و بقیه تعریف کردم تا مدتی می خندیدند.»
    نگاهش کردم گفتم:«کی؟»
    افسانه گفت:«برای مادر علی.»
    به شوخی گفتم:«تو که پاک آبروی منو بردی.»
    گفت:«اتفاقاً علی هم می گفت به تو نمیاد این قدر شیطون باشی.»
    در حالی که با تعجب نگاهش می کردم گفتم:«مگه جلوی علی آقا تعریف کردی؟»
    افسانه خندید و گفت:نکجای کاری؟علی بود،حاج مرتضی بود،عاطفه بود،تازه داداش حسامت هم بود»با لبخند سرم را تکان دادم.افسانه کمی فکر کرد و گفت:«راستی یادم رفت عرفان هم بود.»
    ناخودآگاه احساس داغی وجودم را گرفت.نگاهم را از افسانه گرفتم. احساس کردم به عمد نام عرفان را به زبان رانده تا واکنش مرا ببیند. افسانه همان طور که مرا نگاه می کرد گفت:«نمی دونی مادر جون چقدر دوست داشت عروسش بشی.»
    دلم فرو ریخت.با آنکه با افسانه صمیمی بودم،اما احساس کردم به هیچ وجه نمی توانم در این مورد با او راحت باشم،زیرا عرفان برادر شوهر او بود.افسانه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستش را دور شانه ام گذاشت و گفت:الهه اگه من و تو جاری بودیم چقدر خوب بود.
    با قهر ساختگی نگاهش کردم و گفتم:افسانه قرار نشد لوس بشی.
    افسانه لبخند زد و گفت:لوس کیه؟ من یا تو که دل برادر شوهر بیچارمو شکستی.نمی دونی عرفان چه حالی داشت.همون شب یک راست رفت مشهد.دو روز بعد که برگشت گفت پشیمون شده و نمی خواد با تو ازدواج کنه ولی از حال زاری که داشت همه مون فهمیدیم که این حرف خودش نیست.خلاصه جوون مردم رو حسابی ناکام گذاشتی.
    سرم را پایین انداختم و در خودم فرو رفتم.افسانه سرش را کنار گوشم اورد و گفت:الهه من که می دونم هنوز ....
    کلامش را فریاد عادل ناتمام گذاشت.سراسیمه به طرف صدا برگشتم و عادل را دیدم که در قدمی ما دمر روی زمین افتاده بود.افسانه جیغ کشید و به طرف او دوید.با دیدن خون قرمزی که از چانه اش بیرون می زد لبم را به دندان گزیدم.افسانه دیوانه وار جیغ می کشید و علی را به نام می خواند.مادر و عالیه خانم که پشت سر ما حرکت می کردند سراسیمه خود را به ما رساندند.عالیه خانم ارام و بدون دستپاچگی عادل را از دست افسانه که به گریه افتاده بود گرفت و در حالیکه افسانه را دعوت به ارامش می کرد گفت:افسانه جان چیزی نشده این جوری بچه بیشتر می ترسه.
    حقیقت هم همین بود.عادل که گریه افسانه را دید دردش را فراموش کرد و با وحشت او را می نگریست.علی و حسام و حمید که جلوتر از ما بودند برگشتند.علی جلو امد و به عوض عادل سعی داشت افسانه را ارام کند.شکر خدا اسیب زیادی به عادل نرسیده بود فقط گوشه چانه اش کمی زخمی شده بود و خراش های جزیی کف دست ها و روی زانویش ایجاد شده بود.
    مدتی صبر کردیم تا افسانه ارام شد.با دیدن عادل که دردش را فراموش کرده بود و در حال نشان دادن زخم کف دستش به مبین بود لبخندی زدم و در حالیکه ان دو را به افسانه نشان می دادم دستم را به طرفش دراز کردم تا برای بلند شدن کمکش کنم.در همان حال گفتم:بلند شو بابا پاک ابروی ما را بردی.تو که همیشه دل و جرات داشتی.چی شد اون دل و جیگر؟
    افسانه لبخند زد و دستش را به طرفم دراز کرد و از جا بلند شد.با پیش امدن این حادثه مسیر حرف عوض شد و اخر نفهمیدم افسانه چه می خواست بگوید.شاید می خواست به من بگوید که هنوز می داند عرفان را دوست دارم.شاید هم چیز دیگری می خواست بگوید.به هر صورت نه من روم می شد از او بپرسم باقی حرفش چیست و نه او یادش امد حرف نیمه کاره اش را به اتمام برساند.
    صبح روز بعد مادر و. عالیه خانم منزل ماندند و مبین و عادل را نگه داشتند.بقیه به طرف رودخانه رفتیم.این همان رودخانه ای بود که یک پل متحرک روی ان بود ولی اینبار انجا نرفتیم شاید هم همان بود و تغییراتی که کرده بود باعث شده بود برایم بیگانه به نظر برسد.نه اثری از پل بود و نه بهشتی که در پس ان بود با این حال انجا هم برای خودش بهشتی بود.باغی وسیع پر از میوه.
    نزدیک ظهر با سبدی پر از میوه های پاییزی به منزل برگشتیم.ان روز هم به همه خیلی خوش گذشت.به خصوص شب که در ایوان بزرگ و سنگفرش جلوی ویلا زیلووی پهن شد و همگی دور هم نشستیم.حاج مرتضی از خاطرات جوانی خود و اشنایی اش با عالیه خانم سخن گفت.با لذت چشم به دهان او دوخته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به او و عالیه خانم علاقه دارم.
    صبح روز بعد جلوی ایوان ایستاده بودم و به دور دست ها چشم دوخته بودم.با شنیدن صدای حسام به طرف او برگشتم.حسام لبخند زد و گفت:به چی فکر می کنی؟
    سوال او برایم کمی عجیب بود.به خاطر نمی اوردم تا به حال چنین سوالی از من کرده باشد.به او لبخند زدم و گفتم:هیچی همین جوری ماتم برده بود.
    حسام نگاهی به دور دست ها انداخت و گفت:باشه.نمی خواهی نگو ولی اگه حال داشته باشی می خواستم با هم یه کم صحبت کنیم.
    به نشانه موافقت سرم را تکان دادم و رفتم تا مانتوام را بپوشم.
    همراه حسام جاده ای را که به طرف ده می رفت دنبال کردیم.مدتی رفتیم که حسام به حرف آمد: خب تعریف کن
    خندیدم و گفتم: مثل اینکه شما می خواستید با من حرف بزنید.
    حسام آهی کشید و گفت : چه اشکالی داره تو هم حرف بزنی . وقتی می بینم توفکری دلم خیلی می گیره . فکر می کنم باعث تمام ناراحتی هات من هستم.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: این چه حرفیه می زنی ؟
    حسام با لبخند نگاهم کرد و گفت: چشمات آنقدر گویاست که دیگه احتیاجی نیست کسی از زبونت بخواد چیزی بشنوه . می دونم چقدر دلگیر گذشته هستی. راستش همیشه با خودم فکر می کنم سختگیری های من در رابطه با تو باعث شد جذب محبت او بی.. " حسام باقی حرفش را فرو خورد و بعد از لحظه ای ادامه داد : به خاطر همین خودم رو در به وجود آوردن چنین شرایطی سرزنش می کنم.
    از اینکه حسام چنین حرفی میزد خیلی دلم گرفت . رو به او کردم و گفتم : نه حسام این حرفت رو قبول ندارم. شاید یک وقتی این طور فکر می کردم اما حالا فهمیدم هرچی بیشتر جوش و خروش می کردی به خاطر این بود که بیشتر نگرانم بودی. اگر می بینی که بعضی از اوقات تو فکرم به خاطر اینه که می بینم می تونستم خیلی خوشبخت باشم . اما بادی که تو سرم بود باعث شد پشت پا به خوشبختی و سعادتم بزنم.
    همان لحظه به یاد حرف ژینوس افتادم و گفتم: شاید اگه بدون به وجود آمدن این بدبختی خوشبخت زندگی می کردم هیچ وقت به اون چیزی نمی رسیدم که حالا رسیدم.
    حسام در سکوت به حرفهایم گوش می داد . احساس سبکی می کردم و از اینکه با او صحبت می کردم خوشحال بودم. در همین وقت متوجه شدم مسیرم به جهتی آشنا تغییر کرده و در مسیری هستیم که وجب به وجب آن برایم تداعی کننده خاطراتی می باشد با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم این همون جا نیست که اون دفعه اومدیم؟
    همان لحظه پل چوبی جلوی چشمم نمایتن شد. حسام گفت: آره همین جاست.
    با اشتیاق به اطراف نگاه کردم. متوجه نبودم حسام مرا به دقت زیر نظر دارد . وقتی چشمم به او افتاد لبخندی روی لبش دیدم. لبخندش را پاسخ دادم و گفتم: تو و عاطفه اینجا خیلی خاطره دارید مگه نه؟
    چشمانش را بست و سرش را تکان داد و همان لحظه پرسید: تو چی؟
    از پرسشی که کرد جا خوردم. بدون اینکه خودم را ببازم گفتم: من چی؟
    همان طوری که نگاهم می کرد گفت: منظورم اینه که تو خاطره نداری؟
    زیر نگاه نافذش قطره قطره ذوب شدم . به راحتی از نگاهش خواندم چه فکری می کند. یرم را زیر انداختم و گفتم : نه .
    صدای حسام باعث شد به او نگاه کنم. لبخندی روز لبش بود : الهه می دونستی انکار زبانت در مقابل نگاهت کم میاره.
    نگاهم را از او گرفتم و به طرف پل رفتم. به این فکر کردم که حسام چه چیزهایی رااز نگاهم خوانده : الهه می خوام یک چیزی ازت بپرسم و دلم می خواد با من صادق باشی.
    با دلهره نگاهش کردم . حسام دوباره گفت : قول می دی؟
    نمی دانستم چه خواهد پرسید ولی ناگزیر به پاسخ بودم . سرم را تکان دادم . حسام گفت : نه نشد ، قول مردانه بده حرف دلت را بزنی.
    لبخند زدم و گفتم: باشه قول می دم راستش رو بگم.
    حسام نفس عمیقی کشید و لحظه ای مکث کرد . سپس بدون مقدمه گفت : الهه نظرت راجع به عرفان چیه؟
    قلبم فرو ریخت و متعاقب آن خون را در رگهای مغزم احساس کردم. داغی سر تا پایم را گرفت . بیهوده سعی کردم جلوی حسام خودم را آرام نشان بدهم زیرا از حرارتی که از بدنم بیرون می زد بدون اینکه خودم را ببینم می فهمیدم چطور تغییر رنگ داده ام. حسام منتظر بود و من در میان واژه های سرگردان مغزم به دنبال کلمه ای مناسب برای پاسخ دادم به او بودم. سکوت کرده بودم . زیرا به واقع نمی دانستم چه جوابش را بدهم. می ترسیدم با یک کلمه تمام مکنونات قلبی ام را بیرون بریزم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حسام گفت: الهه قرار شد حرف دلت رو بگی.
    صدایم به سختی از گلویم بیرون آمد: برای چی اینو می پرسین؟
    حسام لبخند زد و گفت: جوابم رو با سوال میدی؟سپس فکری کرد و گفت: راستش می خواستم راجع به موضوعی نظرت را بدونم.لحظه ای مکث کرد گویی او هم برای بیان حرفش دنبال واژه بود. لبم را به دندان گرفتم. خدای من چرا حسام؟ از بین افراد خانواده از او رودربایستی بیشتری داشتم. حسام ادامه داد: آخه چطور بگم...بعد دل را به دریا زد و گفت: عرفان تورو از من خواستگاری کرده.
    در یک لحظه حس از پاهایم خارج شد و نمی دانم چطور وزن بدنم را تحمل می کردم. حسام که گویی از بار فشار این حرف خلاص شده بود گفت: البته این موضوع مال چند وقته پیشه. ولی ترجیح دادم مدتی بگذره تا اوضاع مساعدتر بشه و کنکور را پشت سر بگذاری.
    لحظه ای بین من و حسام سکوت برقرار شد. آن گاه گفت: الهه حالا که موضوع را فهمیدی می خواهم نظرت را راجع به اون بدونم.
    با صدای لررزانی گفتم: مگه نگفتی این موضوع مال چندوقت پیشه؟
    حسام که نمی دونست منظورم چیست گفت: خب آره چطور مگه؟
    گفتم: خب شاید نظرش تغییر کرده.
    حسام خندید و گفت: کاش این طور بود. عاطفه می گفت عرفان چند بار از او پرسیده که حسام موضوع را گفته یا نه. عاطفه هم به او گفته نه یک کم صبر کن. چند روز پیش از سفر عاطفه گفت عرفان به او گفته این حسام همه را دق مرگ می کنه تا بخواد یک کاری واسه آدم بکنه. حالا می خوام تا دق مرگ نشده کاری براش کنم. البته این بسته به نظر تو داره.
    گوشهایم حرفهای حسام را می شنید. اما فکرم جای دیگری به پرواز درآمده بود. نمی دانم در آن لحظه چه احساسی داشتم. در حالتی بین خواب و بیداری بودم و از این هراس داشتم مبادا از خواب بیدار شوم و ببینم تمام این حرفها رویای بیش نیست.آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه چقدر در حسرت این روز بودم. صدای حسام مرا از بالا به زیر کشید.
    خب الهه حالا که موضوع را فهمیدی دلم می خواد خوب راجع به اون فکر کنی اما خیلی طولش نده...حالا بهتره برگردیم. و قدمی برای بازگشت برداشت. با نگرانی گفتم: حسام ؟ بقیه چی؟کسی این موضوع را می دونه؟
    لبخندی زد و گفت: نگران نباش. فقط اونایی می دونن که باید بدونن.
    نفهمیدم منظورش کیست. به اتفاق به طرف منزل به راه افتادیم. در حالی که سرم را پایین انداخته بودم به این موضوع فکر کردم. هنوز چند قدم به منزل مانده بود که حسام در حالی که می خندید گفت: بیا موشو آتیش زدند، سرو کله اش پیدا شد.
    با تعجب سرم را بلند کردم تا از حسام بپرسم منظورش چیست که با دیدن عرفان صدا در گلویم شکست. او را دیدم که پشت به ایوان و درست جایی که صبح من و حسام صحبت می کردیم ایستاده و به دوردستها نگاه می کند. پیراهن سبز تیره ای با شلوار مشکی به تن داشت و دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود. صدای حسام بلند شد: این طرفها؟
    عرفان به طرف ما برگشت.دلم می خواست پشت حسام پنهان شوم تا نگاه او به من نیفتد. صدای او را شنیدم که خطاب به حسام گفت: اومدیم عرض ادب کنیم. ناراحتی همین الان میرم. سپس از پله های ایوان پایین امد. به او سلام کردم. پاسخم را داد و حالم را پرسید. کوتاه و مختصر پاسخ دادم و بدون اینکه صبر کنم به طرف در پشتی رفتم.لحظه ای بعد که برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم از پشت پرده توری پرچین اتاق او و حسام را دیدم که روی ایوان کنار هم ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. لبخندی روی لبانش نقش بسته بود که مرا به عالم خلسه می برد. خدای من چقدر لبخندش جذاب و دوست داشتنی بود. آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودم و به حرفهای حسام فکر می کردم. چیزی به سحر نمانده بود که کم کم خواب مرا فرا گرفت و با رویای خوش به خواب رفتم.
    روز بعد همگی به باغی رفتیم که چند روز قبل رفته بودیم. عالیه خانم و مادر روی زیر اندازی که جای همواری انداخته شده بود نشستند و ضمن آماده کردن بساط چای از هر دری صحبت کردند. الهام و عاطفه و شبنم روی تنه درختی نشسته بودند و افسانه کم دورتر لباس عادل را مرتب می کرد.غلی و حمید و آقا مسعود ته باغ کنار هم قدم می زدند و صحبت می کردند. کمی دورتر حاج مرتضی با قیچی باغبانی مشغول هرس کردن درختچه هایی بود که لب جوی حاشیه باغ کاشته بود. حسام و عرفان هم کنار او ایستاده بودند و صحبت می کردند. از دور به آنان نگاه می کردم. عادل و مبین در حالی که سوار بر تکه ای چوب شده بودند بازی می کردند. از شنیدن صدای خنده و شادی آن دو به وجد آمدم و بی اراده لبخندی روی لبم نقش بست. همان طور که با چشم ان دو را تعقیب می کردم دیدم که به طرف حسام و پاهای عرفان رفتند. عادل تکه چوبش را زمین انداخت و پاهای حسام را گرفت. حسام و عرفان با خنده به آن دو نگاه می کدند. حسام دستش را روی موهای مبین و عادل کشید و عرفان کنار بچه ها روی زمین نشست و پس از بوسیدن عادل و مبین هر دوی آنها را با هم از روی زمین بلند کرد. فریاد خنده بچه ها به هوا رفت. دیدن این منظره تکانم داد. همان لحظه به یاد چیزی افتادم که پاک از خاطرم رفته بود. دیدن عرفان که با اشتیاق با مبین و عادل بازی می کرد مرا به یاد بیماری قلبی ام انداخت. آه از نهادم برخاست. در حالی که بغض گلویم را می فشرد با خودم گفتم: چی شد که یادم رفت چه شرایطی دارم! خدای من او عاشق بچه است. همان طور که کیان بچه دوست داشت. در حالی که حاملگی برای من خطرناک تشخیص داده شده. حالا باید چکار کنم؟
    حالم دگرگون شد و احساس سرگیجه کردم. دلم می خواست فریاد بکشم و از کسی راه چاره بجویم. یک بار او را از دست داده بودم و دلم نمی خواست آن تجربه تلخ را تکرا کنم. شاید بهتر بود به این موضوع فکر نکنم و اجازه بدهم همه چیز همان طور که بود بماند. از یک چیز خوب مطمئن بودم و ان اینکه عرفان کاری را نمی کرد که کیان کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم را به راهی بزنم که این موضوع از یادم برود اما ندای وجدان ناله سر داد که تو حق نداری زندگی او را خراب کنی و حسن نیت او را با فریب و خودخواهی پاسخگو باشی. شاید عرفان از سر دلسوزی به حسام چنین پیشنهادی کرده همان طور که روزی فرزاد در مورد کمند می خواست چنین کند.شقیقه هایم تیر می کشید و حال خوشی نداشتم.دلم می خواست منزل خودمان بودم تا به دخمه تنهایی ام پناه ببرم. صدای افسانه مرا از فکر بیرون آورد.
    الهه حالت خوش نیست؟
    به زحم لبخند زدم و گفتم: چطور مگه؟
    آخه رنگت خیلی پریده.
    یک کم سرم درد می کنه.
    نکنه سرما خوردی؟ دیشب هوا خنک بود.
    نمی دونم. شاید.
    به پیشنهاد افسانه نشستیم. عالیه خانم دو استکان چای جلوی من و افسانه گذاشت. با وجود ظاهر ارامم قلبم در سینه بی تابی می کرد. بدون اینکه میلی به نوشیدن چای داشته باشم آن را بدون قند سر کشیدم تا شاید تسکینی باشد برای ناآرامیهای درونی ام. یک چیز در مغزم مرتب تکرار می شد. من حق ندارم زندگی عرفان را خراب کنم.
    عصر روز بعد که اتفاقا مصادف با آخرین روز اقامتمان بود برای آخرین بار قرار بود به گردش برویم. در این بین حسام رو به من کرد و گفت: الهه تو بمون باهات کار دارم.
    چند دقیقه بعد همه رفتند و فقط من و عاطفه ماندیم. همان طور که صحبت می کردیم منتظر حسام بودیم. طولی نکشید تا آمد. می دانستم به عمد تاخیر کرده تا بقیه دور شوند. زمانی آمد که حتی صدای بقیه شنیده نمی شد. حسام به من و عاطفه لبخند زد و گفت: خب حالا می تونیم با هم یک کم حرف بزنیم. از اینکه می خواست جلوی عاطفه صحبت کند هول برم داشت. عاطفه را خیلی دوست داشتم ولی دلم نمی خواست جلوی او بگویم که برادرش را نمی خواهم. گویا عاطفه هم احساسم را درک کرده بود لذا خطاب به من و حسام گفت: آخ همین الان یادم آمد یک کاری خونه دارم. شما یواش برید من خودم رو بهتون می رسونم.
    حسام با لبخند به او نگاه کرد و گفت: ما همین جا منتظرت می مونیم.
    به حسام حق دادم عاشق همچین موجود فهیم و با کمالاتی باشد.
    پس از رفتن عاطفه حسام رو به من کرد و گفت: خب دیگه چه خبر؟
    متوجه منظورش شدم.سرم را زیر انداختم و گفتم : چی بگم؟
    هر چی که دلت می خواد.
    ابتدا خجالت می کشیدم در مورد این موضوع با او صحبت کنم اما بعد تصمیم گرفتم حرف بزنم و خودم را از این عذاب رها کنم. با اینکه گفتن این حرف برایم سخت بود ولی گفتم: من روی حرفهای دیروز خیلی فکر کردم.ولی دیدم نمی تونم ...به این ازدواج تن بدم.
    وقتی از حسام صدایی شنیده نشد سرم را بالا کردم و او را دیدم که با بهت نگاهم می کند. چند لحظه طول کشید تا به خودش آمد. بعد پرسید: الهه تو به عرفان علاقه نداری؟
    از سوال بی پرده اش خیلی خجالت کشیدم.ولی چاره ای جز پاسخ دادن ندیدم. من منی کردم و گفتم: چرا و این را خوب می دونم هرگز کسی مثل او ...
    شرمم شد جلوی حسام باقی حرفم را بزنم. به جای ان گفتم: ولی شرایط خاص من اجازه نمی ده حتی به ازدواج فکر کنم.
    حسام متفکرانه پرسید: شرایط خاص؟
    باید حقیقت را بیان می کردم تا هم خیال آنها راحت شود و هم خودم از کشیدن این بار سنگین خلاص شوم. گفتم: یکیش به خاطر اینکه من یک بار ازدواج کردم و الان...
    دلم نمی خواست از لفظ بیوه استفاده کنم به خاطر همین باقی آن را خوردم و ادامه دادم: در حالی که او هنوز ازدواج نکرده. یک مسئله دیگه اینکه من ناراحتی قلبی دارم و شاید هیچ وقت...بازهم نتوانستم جمله ام را تمام کنم، خجالت کشیدم به حسام بگویم شاید هیچ وقت نتوانم بچه دار شوم.
    نقشی از لبخند روی صورت حسام نشست. دلیل ان را نمی دانستم. فکر کردم شاید از اینکه حرفایم را نصفه و نیمه گفته بودم خنده اش گرفته. حسام گفت: اما در مورد شرایط به قول خودت خاصت. اولیش موضوعی نیست که از کسی مخفی باشه اینو همه می دونن. عرفان هم شاید دلیلی برای این کارش داشته باشه و تا اونجایی که من می دونم این دلیل مربوط به خواسته قلبشه. اما دومیش.. حسام لحظه ای سکوت کرد احساس کردم می خواست چیزی بگوید که حرفش را فرو خورد و به جای آن گفت: ترجیح می دم خودش در این مورد باهات صحبت کنه.
    در همان موقع عاطفه را دیدم که به ما نزدیک می شد. به ظاهر حرفها تمام شده بود در حالی که سوالات زیادی در مغزم شکل گرفته بود. جمله آخر حسام به نظرم خیلی سوال برانگیز بود. چه موضوعی بود که حسام ترجیح می داد عرفان خودش با من صحبت کند؟ این دیدار و گفت و گو چه زمان قرار بود بین من و او صورت بگیرد؟ خدای من چطور می توانستم رودرروی او قرار بگیرم و بازهم به او بگویم که خواهانش نیستم؟ سه نفری راه افتادیم. ان قدر در فکر بودم که وقتی به خودم امدم که متوجه شدم در همان مسیری قرار داریم که روز قبل من و حسام به انجا رفته بودیم. مطمئن بودم بقیه به این سمت نیامده اند زیرا جز صدای روز هیچ صدایی شنیده نمی شد. به حسام گفتم: فکر نمی کنم بقیه اینجا اومده باشند. مگه قرار نبود بریم پیش اونا؟
    حسام خندید و گفت: من که با کسی قرار نگذاشتم. من و عاطفه داریم میریم تجدید خاطره.
    به شوخی گفتم: پس مثل اینکه بد موقع شاخ شدم.
    عاطفه خندید و گفت: نه عزیزم، اگه اینجا برای تو هم خاطره انگیزه پس بی دلیل نیومدی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به حرفش فکر کردم و دلم لبریز از غصه شد.صدای رودخانه لحظه به لحظه بلندتر می شد. پس از عبور از جاده باریکی که از میان درختان انبوه کشیده شده بود رودخانه پیدا شد. آب پر شتاب به سنگ ها می خورد و به هوا پخش می شد. دل من هم کم از آن رودخانه جوش و خروش نداشت. همین که به محوطه باز کنار رسیدیم ناخودآگاه سرم به سمت پل چرخید و همان لحظه عرفان را دیدم که روی سنگچین کنار رود نشسته بود. گویی در سراشیبی تندی قرار گرفته بودم.ضربان قلبم با بی رحمی به قفسه سینه ام می کوفت.لبرزی از احساسات فروخورده درونم برگشتم و به حسام و عاطفه نگاه کردم هیچ کدام به من نگاه نمی کردند اما مطمئن بودم مرا زیر نظر دارند. حسام در حالی که دست عاطفه را گرفته بود نگاهی به عرفان کرد و با لحن طنزالودی گفت: عاطفه این عرفانه؟ اینجا چکار می کنه؟
    عاطفه با خنده گفت: شاید اونم اومده تجدید خاطره.
    متوجه شدم هر دو می دانستند عرفان انجاست. او هم متوجه ما شد. از جا برخاست و به طرف ما امد. راه گریزی نبود. بدنم کرخ و سست و پاهایم در اختیارم نبود. هرچه به ما نزدیک تر می شد وحشت بیشتری وجودم را فرا می گرفت. نمی دانم چرا با دیدن او این حالت به من دست داد. عاقبت به ما رسید و طبق معمول در سلام پیش دستی کرد. به یاد اوردم ان قدر هول شده بودم که هنوز به او سلام نکرده ام. پاسخش را زیر لب دادم و چشم از او برداشتم. حسام به من نگاه کرد و گفت: الهه من و عاطفه می خواهیم بریم اون طرف پل. تو هم می آیی؟
    می دانستم به این وسیله می خواهد بهانه ای برای تنها گذاشتن من با عرفان پیدا کند. برای اینکه این بهانه را دستش ندهم گفتم: آره.
    حسام خنده اش گرفت و گفت: یعنی نمی ترسی؟
    سرم را به نشانه نفی بالا بردم. حسام با خنده گفت: ببین این پل دو سه سال پیش نیست. الان خیلی فرسوده تر و خراب تر از قبل شده. هر لحظه امکان داره خراب بشه. در ضمن منم نمی تونم از پل ردت کنم چون این کار تخصص می خواد که من ندارم. حالا چی ؟ میایی؟
    خنده ام گرفت گفتم: اگه این طوره چرا می خواهید برید؟
    حسام با خنده گفت: آخه رفتن ما لازمه.
    عاطفه گفتک الهه جون ما زود برمی گردیم تو هم که تنها نیستی چون عرفان می مونه.
    حسام در حالی که دستهایش را جلوی چشمانش می گذاشت گفت: منم یک پنبه تو گوشم فرو کردم که نشنوم عاطفه چی گفتو چشمام رو هم می بندم که چیزی نبینم.
    صدای خنده عرفان تکانم داد. عاطفه در حالی که می خندید دست او را گرفت و گفت: بریم عزیزم.
    خجالت زده و شرمگین مثل کسی که بخواهدکار خطایی انجام دهدجرات سر بلند کردن و نگاه کردن به بقیه را نداشتم. و قتی عاطفه و حسام راه افتادند با ناباوری سرم را بلند کردم و به آنان نگاه کردم. به خودم گفتم: راستی راستی دارند می روند. زیر چشم به عرفان نگاه کردم با فاصله کمی از من ایستاده بود و رفتن ان دو را نظاره می کرد. حسام از روی پل رد شد و پشت او عاطفه با احتیاط از پل گذشت. وقتی هر دو سمت دیگر رودخانه رسیدند به طرف ما دست تکان دادند و در حالی که حسام دستش را دور شانه عاطفه انداخته بود در میان انبوه درختان از نظر ناپدید شدند. وحشت تنها بودن با عرفان تمام وجودم را گرفته بود در آن لحظه به حدی هول و هراس داشتم که کم مانده بود با فریاد حسام را بخوانم و از او بخواهم مرا با خود ببرد.چند دقیقه از رفتن ان دو گذشت. مانند تکه چوبی بی حرکت سرجایم ایستاده بودم و هنوز چشم به راهی داشتم که عاطفه و حسام پا به آن گذاشته بودند. صدای عرفان تکانم داد: دوست داری بریم جایی بشینیم؟
    چقدر لحنش گرم و خواستنی بود و چقدر صمیمی و بی تکلف مرا می خواند. بدون اینکه به او نگاه کنم نشان دادم آماده انجام کاری هستم که خواسته است. عرفان به طرف سنگهایی که طرف چپ پل بود رفت. من هم با وجود رخوت تنم خودم را به ان سو کشیدم. جای مناسبی برای نشستن پیدا کرد و با دست اشاره کرد و گفت: فکر کنم اینجا خوبه. بفرمایید.
    مانند کودک حرف شنویی همان جا که او نشان داده بود نشستم. خودش هم با فاصله روبرویم روی تکه سنگی نشست.
    بین من و او هیچ صدایی به جز شر شر آب رودخانه و آواز پرندگان نبود. می دانستم این سکوت تا زمانی که او چیزی نگوید حفظ خواهد شد. سکوت بین ما او را برای حرف زدن اماده می کرد و من را برای شنیدن. چند لحظه گذشت تا طنین صدای گرمش احساس گرمایی در تن یخ زده ام ریخت. چقدر روان و بی ریا حرف می زد. راحت و محکم صحبت می کرد و جای هیچ شکی باقی نمی گذاشت.
    من اومدم اینجا تا با تو صحبت کنم و حرفهایت را بشنوم پس این قدر از من رودربایستی نداشته باش. می دونم در جریان خواسته ام قرار گرفتی و می دونم برای خودت عذر و بهانه های زیادی تراشیدی اما بزار یک چیزو قبل از اینکه بخواهی بهانه ای بیاوری بگم و اون اینه که تو برای من از سه سال پیش تا به حال فرقی نکردی. چطور بگم الان تورو همون قدر می خوام که سه سال پیش می خواستم..
    از شدت التهاب عرق کرده بودم.جوی باریکی از عرق را روی مهره های پشتم احساس می کردم. حیرت زده فکر کردم چه اتفاقی افتاده من که تا چند لحظه قبل در حال انجماد به سر می بردم چطور شد در عرض چند ثانیه به حالت ذوب رسیدم. این چه نیروییست که با چنین قدرتی مرا در خود ذوب می کند مثل تشنه ای رسیده به آب خودم را غرق در حرفهایش دیدم. او مرا که تشنه محبت بودم از زمزم عشق سیراب می کرد.به او نگاه کردم سرش پایین بود و این فرصتی به من می داد تا خوب تماشایش کنم. تمام زوایای چهره اش برایم آشنا بود. صورتش ، ابروان پیوسته و بلندش، چشمان نافذ و سیاهش که اکنون مژگان پرپشت و بلندش روی آن حجابی کشیده بود. احساس کردم عشق او از زیر خاکستر قلبم شعله می کشد و تمام وجودم را می سوزاند. قلبم می نالید و به سینه ام می کوفت. با خود فکر کردم ای کاش مسئله ام فقط طلاق بود.در ان صورت خاک پایش را سرمه چشمانم می کردم و از جان برایش مایه می گذاشتم ولی افسوس مشکل من حادتر از آن بود که بتوانم راه حلی برایش پیدا کنم.تمام وجودم شک و تردید بود. بر سر دوراهی سختی قرار گرفته بودم که راه سومی برای ان نبود. می دانستم اگر عشقش را بپذیرم نسبت به او جفا کرده ام و اگر دست رد به این عشق بزنم در حقش ستم می کنم.
    او بی وقفه مکنونات قلبی اش را بیرون می رخت و من بیچاره می اندیشیدم که چقدر باید پست و حقیر باشم که بخواهم به چنین کسی ستم کنم. صدایش مثل تزریق خون در رگهایم به من جان می بخشید و مرهم قلب زخم دیده ام بود. چشم به او داشتم و دلم برایش مرثیه عشق می خواند.
    من دیگه هیچی ندارم که نثار تو کنم
    تا فدای چشم مثل بهار تو کنم
    می درخشی مثل یک تیکه جواهر توی جمع
    من می ترسم عاقبت یک روز قمارت بکنم
    من مثل شبهای بی ستاره سرد و خالی ام
    خب می ترسم جای عشق غصه رو یار تو کنم
    تو مثل قصه ر از خاطره هستی نمی خوام
    من بی نشون تو رو نشونه دارت بکنم
    تو که بی قرار دیدن شب و ستاره ای
    واسه دیدن ستاره بی قرارت بکنم
    مثل دریا بی قراری نمی تونی بمونی
    من چرا مثل یک برکه موندگارت بکنم
    نه می خوام با تو بمونم نه برم
    آخه حیفه باز بخوام غصه دارت بکنم
    وقتی سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد تازه به خود امدم. برای دزدیدن نگاهم دیر شده بود. نگاهمان به هم گره خورد. خدای من چه شب پرستاره ای در نگاهش بود.پرده ای تار مثل ابر مانع از دیدن شب زیبای چشمانش شد. با

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرو افتان قطره اشكي نگاهم را از او فرو گرفتم. دلم نمي خواست گريه كنم، اما عقده اي درون قلبم سرباز كرد. نمي توانستم به او بگويم كه او را نمي خواهم، زيرا با تمتم وجود طالبش بودم ونمي توانستم به او بگويم خواهانش هستم، چون دوستش داشتم و خوشبختي اش برايم خيلي مهم بود.
    از پس پرده اشك او را ديدم كه سر گشته و حيران به دنبال علت گريه من است . شنيدم گفت:‹‹ از حرفهاي من ناراحت شدي؟››
    بغض صدايم را در گلو خفه كرد. سرم را به نشانه منفي بالا بردم.
    ‹‹الهه گريه نكن، به خدا طاقت اشكهايت را ندارم.››
    با گوشه روسري اشكهايم را پاك كردم . دستمالي از جيبش در آورد و به طرفم گرفت. يك بار ديگر اين عمل تكرار شده بود و آن روزي بود كه به او گفتم نمي خواهم با او ازدواج كنم. بيچاره من! مگر يك روياي شوم چند بار بايد تكرار شود؟
    عرفان سر به زير انداخته بود و در سكوتي ناراحت كننده به سنگريزه هاي زمين چشم دوخته بود.
    دلم به حالش خيلي مي سوخت . نمي بايست اجازه مي دادم احساس و غرورش جريحه دار شود.او نبايد فكر مي كرد دوستش ندارم. بايد به او مي گفتم اين منم كه مشكل دارم.
    به زحمت قوايم را جمع كردم و با صداي لرزاني گفتم :‹‹من نمي تونم خوشبختت كنم.››
    خيلي عميق نگاهم كرد گويي دنيايي حرف در نگاهش بود. با لحن متين گفت: ‹‹از كجا ميدوني؟››
    گفتم : ‹‹ مي دونم ، يعني مطمئنم.››
    لبخندي روي لبانش ظاهر شد.‹‹ اين قدر از خودت مطمئني؟››
    طنز شيريني در كلامش بود كه باعث شد با وجود ناراحتي لبخند بزنم. نفس عميقي كشيد و گفت؟‹‹خب نمي خواي دليلت رو به من بگي؟››
    سرم را تكان دادم.‹‹نه، از شما هم مي خوام در اين رابطه چيزي نپرسيد.››
    سكوت شد. به اين فكر كردم شايد ديگر حرفي باقي نمانده است . در اين لحظه سكوت را شكست و گفت:‹‹الهه دليلش رو به من بگو. نذار فكر كنم هنوزم منو لايق خودت نمي دوني.››
    از تصوري كه مي كرد خيلي ناراحت شدم . گفتم:‹‹نه به خدا،موضوع اين نيست.››
    ‹‹ پس چي؟››
    ‹‹اسرار نكنيد نمي تونم بگم .››
    عرفان نگاه نافذي به من انداخت و گفت:‹‹موضوع مربوط به.... قلبته؟››
    آه چه راحت حدس زده بود و چقدر غير منتظره. به همين دليل احساس كردم مغزم از خون پر شد. مي دانستم مثل مرده اي رنگ پريده به نظر مي رسم با اين حال احساس آرامش داشتم براي خودم عجيب بود. مثل اين بود كه از يك فشار شديد روحي خلاص شده ام چون ديگر مجبور نبودم علت مخالفتم را برايش توضيح بدهم. با همين يك كلمه فهميدم همه چيز را مي داند . خيالم راحت شد . گفتم:‹‹ اين مهم ترين دليلشه.››
    عرفان گفت :‹‹و بعدي؟››
    قفل از زبانم برداشته شده بود. احساس راحتي بيشتري مي كردم. نفس عميقي كشيدم و به او نگاه كردم، سپس گفتم:‹‹ من يك زن مطعلقه هستم يك زن بيوه...حال آنكه شما تا به حال ازدواج نكرده ايد. شما كه نمي خواهيد خودتان را انگشت نماي دوست و آشنا كنيد. ميخواهيد؟››
    عرفان لبخندي زد و گفت: ‹‹به غير از اين دليل ديگه اي هم داري؟››
    دليل ديگري به ذهنم نمي رسيد گفتم: ‹‹ همين دو دليل واسه من خيلي مهمه.››
    سرش را تكان داد و گفت: ‹‹نه، شايد براي خودت كافي باشه ، اما براي من نه.بزار اول در مورد دومين دليلت بگم . اين منم كه تصميم مي گيرم نه دوست و آشنا . مهم پدر و مادرم بودند كه با اين ازدواج موافقند و رضايت اونا براي من كافيه. يك سؤال از تو دارم. مي خوام بدونم اگر اين اتفاق براي من افتاده بود چي؟ يعني يك بار ازدواج مي كردم و بعد از طلاق سراغ تو مي آمدم..بازم نظرت همين بود؟ ››
    در مورد چيزي كه مي گفت تا به حال فكر نكرده بودم. حرف او مرا به فكر برد. به راستي اگر چنين بود من چه مي كردم؟ وقتي خوب فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه او را مي پذيرفتم، زيرا دوستش داشتم. صداي عرفان مرا متوجه خودش كرد. چه كار مي كردي؟ منو قبول مي كردي يا بنا به دلايل خودت ردم مي كردي ... با اينكه مي دونستي دوست دارم. هوم؟
    چيزي نگفتم. او مثل اينكه پاسخش را گرفته باشد گفت: ‹‹اما در مورد اولي مي خوام بگم...››
    اجازه ندادم حرفش را تمام كند و با حالت عصبي گفتم: ‹‹نمي خواد به من بگيد بچه براتون مهم نيست و فقط خودم را مي خواهيد و از اين جور حرف ها خوب مي دونم چقدر به بچه علاقه داريد پس لازم نيست دلتون براي من بسوزه و اين احساس ترحم باعث بشه از خودتون گذشت نشون بديد... من از اين ترحم... ››
    نگاه عميقش باعث شد حرفم را ادامه ندم. نگاهم را به طرف ديگري دوختم. از لحن تندي كه با او صحبت كرده بودم احساس شرم كردم. خودم را به خاطر چنين رفتار زشتي نكوهش كردم: الهه بميري با اون حرف زدنت، نه به اون كه اول چنان لال موني گرفته بودي كه روت نمي شد نفس بكشي و نه به الان كه كم مانده بنده خدا رو درسته قورت بدي با شرم به او نگاه كردم. همچنان به من نگاه مي كردو لبخندي گوشه لبش نشسته بود. زير لب گفتم:‹‹ معذرت مي خوام.››
    گفت:‹‹احتياجي به عذر خواهي نيست. حرفت رو زدي،ولي اجازه بده منم حرفم رو تموم كنم.››
    با خجالت گفتم:‹‹بفرماييد.››
    گفت:‹‹نه الهه ، من اونقدر هم كه فكر مي كني ايثارگر نيستم. شايد تقاضاي از تو هم يك نوع خودخواهي باشه.››
    لحظه اي مكث كرد. درست نمي فهميدم منظورش چيست و چه مي خواهد بگويد. به او كه به دور دستها خيره شده بود نگاه كردم چه مي خواهد بگويد . صبر كردم تا خودش لب باز كند . چند دقيقه طول كشيد تا اينكه به خودش آمد و گفت:‹‹اما مسئله اي كه باعث شد جسارت كنم و از تو تقاضاي ازدواج كنم اين بود كه ... چطور بگم؟ راستش خود من هم در اين رابطه مشكل دارم..››
    بدون اينكه چيزي ازحرفهايش بفهمم گنگ ومات نگاهش كردم.با خودم فكر كردم،يعني چه؟در كدوم رابطه؟ چه مشكلي؟
    به من نگاه كرد. شايد مي خواست واكنش مرا در رابطه با شنيدن اين موضوع ببيند. گويا متوجه شد كه چيزي از حرفهايش را نفهميدم به خاطر همين لبخندي زد و گفت:‹‹الان توضيح مي دهم.››سپس نفس عميقي كشيد وگفت: ‹‹چهار سال پيش يك مأموريت بهم خورد كه بايستي براي پاك سازي جنوب به اهواز مي رفتيم. فكر مي كنم يادت باشه چون حسام هم در اين مأموريت بود.››
    متوجه نشدم كدام مأموريت رامي گفت، چون حسام به مأموريتهاي زيادي رفته بود كه در اكثر آنها با عرفان همراه بود. حواسم را جمع صحبتهاي او كردم. ‹‹ چند گروه بوديم كه قرار بود هر كدوم قسمتي از منطقه را پاك سازي كنيم . كار گروه ما سه روز طول كشيد. روز سوم و موقعي كه چيزي نمانده بود كار تموم بشه كوله تداركات يكي از بچه ها رو يكي از مينها افتاد و منفجر شد. من فاصله زيادي با او نداشتم به خاطر همين چند تركش به پهلو و كمرم اصابت كرد كه يكي از اونا خيلي نزديك به نخاعم بود. فكر كنم حالا يادت افتاد چه موقعي را مي گم .››
    سرم را به نشانه مثبت تكان دادم. فهميدم از چه موقعي صحبت مي كرد .حسام هم در اين مأموريت زخمي شده بود، اما شدت جراحتش به اندازه او نبود.حسام پس از يكي دو هفته مرخص شد، اما او چند ماه در بيمارستان بستري بود. به خاطر آوردم در آن مدت چقدر نگرانش بودم و چقدر براي سلامتي اش دعا مي كردم.
    عرفان ادامه داد:‹‹پيش از عمل و در آوردن تركش دكتر يه طوري حاليم كرد كه ممكنه بعد از عمل براي هميشه فلج بشم، ولي من باور نمي كردم و همچنين چيزي در فكرم نمي گنجيد يك روز نتونم راه برم. يكي دو روز بعد از عمل وقتي دكتر معاينه ام كردهيچ حسي تو پاهام نداشتم. باورش برايم سخت بود، ولي چاره اي جز قبول كردن نداشتم پس از يك هفته يك روز كه دكتر داشت معاينه ام مي كرد احساس كردم چيزي تو پاهايم فرو مي كند. اول فكر مي كردم اين فقط تصور من است ولي واقعيت داشت. بعد از چند هفته تونستم پاهام رو حركت بدم و به راحتي فرو رفتن سوزن رو تو پاهام حس كنم.››
    عرفان سكوت كردو به فكر فرو رفت . من هم حال عجيبي داشتم . تازه اين موضوع را فهميده بودم و ترس حاصل از آن را تازه احساس مي كردم. خداي من اگر عرفان براي هميشه فلج مي شد چي؟ نفس عميقي كشيدم و افكار بد را از ذهنم راندم به عوض ياد روزي افتادم كه پس از مدتها او را شب محرم در دسته عزاداران ديده بودم كه بدون كمك عصا و روي پاهاي خودش راه مي رفت. همان شب بود كه حاج مرتضي جلوي علم هيئت گوسفندي قرباني كرد.صداي عرفان مرا از گذشته بيرون آورد .‹‹ خواست خدا به اين بود كه باز هم بتوانم روي پاهايم راه بروم. دكتري كه عملم كرده بود عقيده داشت اين فقط يك معجزه از طرف خدا بوده كه با وجود تركش به بزرگي يك فندق در ناحيه نخاع هيچ آسيبي به پاهايم وارد نشده. اما همان روز چيزي بهم گفت كه لازمه تو هم اون رو بدوني.››
    رنگ صورتش پريده به نظر مي رسيد، گويي گفتن چيزي كه مي خواست به من بگويد برايش خيلي سخت بود. حالش را خوب درك مي كردم. زيرا مي توانستم حدس بزنم چه مي خواهد بگويد. من هم دست كمي از او نداشتم.نفس در سينه ام حبس شده بود و لرزشي از درون وجودم را گرفته بود:‹‹كتر به من گفت كه يكي از تركشها يي كه به پهلويم اصابت كرده بود آسيب شديدي به...››لحظه اي مكث كرد . مي فهميدم كه گفتن اين موضوع چقدر برايش سخت است . ‹‹موضوع اينه كه بعد از اون آسيب شايد هيچ وقت نتونم بچه دار بشم.›› سپس با نفسي عميق دستي به صورتش كشيد . حال او را درك مي كردم ، ولي نمي فهميدم خودم چه احساسي دارم. ناراحت بودم؟شاد بودم؟ نه به هيج وجه غمگين نبودم،اما شاد هم نبودم. تلاطمي در قلبم بود كه نمي توانستم آن را به چه ربط بدهم. افكار در هم ريخته و شلوغي در سرم بود. گويي واژه ها و افكار مختلف در آن كره استخواني به پرواز در آمده بودند تا مرا سر در گم و گيج كنند آيا مي بايست اظهار تأسف مي كردم ؟ اما براي چه؟ شايد بايد خودم را طوري نشان مي دادم كه بفهمد ناراحت شده ام. اما چرا؟ من كه ناراحت نبودم. صداي او مثل مسكني تلاطم روحم را آرام كرد.
    ‹‹ حالا فهميدي چقدر خود خواهم يا هنوزم به نظرت ايثار گر مي آم؟ تو شايد با يك عمل ساده سلامتيت را به دست بياري و بچه دار شوي، ولي من چي؟››
    به او نگاه كردم . موقع گفتن اين حرف لبخند محزوني روي لبانش بود. خداي من چقدر اين نگاه و اين چشمها برايم عزيز و آشنا بود.
    نگاهم را از او گرفتم و گفتم: ‹‹يك سؤال ازت دارم؟››
    چشمانش را بست و سرش را كج كرد. گفتم:‹‹ مي خوام بدونم اگه اون اتفاق برايت پيش نمي آمد و من تو همين موقعيت بودم بازم مي خواستي با من ازدواج كني؟››
    لبخندي زد و گفت:‹‹ ممكنه الان هر چي بگم تو شك و شبهه داشته باشي ، شايد هم با خودت بگي حالا اين حرف رو مي زنم، ولي به خداي احد و واحد هيچ زني رو نتونستم مثل تو دوست داشته باشم . باور كن شرمم ميشه اينو بگم، ولي موقعي كه حسام به من گفت مي خواهي طلاق بگيري خيلي خوشحال شدم. شايد به نظرت نهايت پستي باشه ، اما بهتر از اين بود كه هنوزم چشمم پي ناموس كس ديگه اي باشه طوري كه هر وقت عاطفه بياد خونه منتظر باشم حرفي از تو بزنه.››لبم را به دندان گرفتم تا مانع از خنده ام شوم . عرفان با تأسف ، مثل كسي كه كار خطايي انجام داده باشد سرش را پايين انداخته بود در اين حالت چقدر خواستني بود.
    با صدايي از سمت راست متوجه آن شدم . حسام و عاطفه را ديدم كه مشغول رد شدن از پله هستند. عرفان هم متوجه آنان شد . لبخندي زد و گفت: ‹‹ چقدر زود برگشتند.››
    بي اختيار لبخند زدم. در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت:‹‹الهه فكرهاتو بكن. ولي تورو خدا خوب فكر كن. يعني طوري فكر كن كه ... چطور بگم...››ادامه نداد و به جاي آن لبخند زد.
    من هم از جايم بلند شدم، در حالي كه از ته دل از به پايان رسيدن اين ملاقات دلگير بودم. عرفان به حسام و عاطفه كه به سمت ما مي آمدند گفت: ‹‹ خوش گذشت؟››
    حسام نگاهي به من انداخت و بعد رو به عرفان كرد و به شوخي گفت:‹‹والله چه عرض كنم . غيرتم قبول نمي كرد زياد بهم خوش بگذره ، به خصوص كه دلم اينجا بود.››
    بر خلاف حرفي كه مي زد چهره اش آن قدر شاد و سر حال بود كه مطمئن بودم بيش از هميشه خيالش از بابت من جمع بوده است.
    وقتي به تهران برگشتيم ، افسوس به سر آمد اين سفر خوش را در چهره تك تك افراد مي خواندم. حتي مبين و عادل كه در اين مدت حسابي با هم دوست شده بودند از بازگشت اظهار ناراحتي مي كردند.شك نداشتم كه همه خاطرات خوشي را از اين سفر داشتند و باز مطمئن بودم خاطرات خوش اين سفر براي من بيش از ديگران است . مي رفتم تا با تصميم قاطع و محكم در مسير سرنوشت قرار بگيرم. البته آن موقع هيچ كس به جز من از اين تصميمي كه گرفته بودم با خبر نبود.
    سه هفته بعد عاليه خانم از مادر خواست تا اجازه بدهد براي خواستگاري به منزلمان بيايند.طفلي مادر كه چشمش از من حسابي ترسيده بود دست به دامن الهام شد تا او به اصطلاح مرا آماده كند، غافل از اينكه خودم بي صبرانه منتظر روزي بودم كه زنگ منزلمان را به صدا در آورند. هرگز روزي كه الهام مي خواست در اين مورد با من صحبت كند را از ياد نخواهم برد. هنوز كبري و صغرا چيدنش تمام نشده بود كه با خنده گفتم:‹‹باشه بابا من تسليم .الهام جون ... حاضرم زن عرفان بشم.››
    الهام هاج و واج فكر مي كرد سر به سرش مي گذارم، ولي وقتي فهميد حقيقت را مي گويم از خوشحالي صورتم را غرق بوسه كرد.طفلي خواهرم چقدر نگران آينده من بود.
    آخر همان هفته حاج مرتضي و عاليه خانم به همراه چند تن از اقوامشان براي خواستگاري آمدند. ولي الهام به من گفت با سيني چاي وارد شوم با خنده گفتم:‹‹ دست بردار،مگه بار اولمه.››
    الهام اخمي به چهره نشاند و گفت:‹‹ديگه قرار نشد از اين حرفها بزني براي عرفان كه بار اوله ازدوج مي كنه بزار همه چيز از اولش درست اجرا بشه.››
    حرفش خيلي به دلم نشست .با خودم گفتم : بايد همه چيز از اول درست باشه.بقيه هم همين فكر را مي كردند و اين موضوع به من اعتماد به نفس مي بخشيد. با چادري سفيد سيني چاي را داخل بردم. پس از دور گرداندن، عاليه خانم از من خواست كنارش بنشينم به خجالت نشستم. با محبت صورتم را بوسيد و در حالي كه نفس عميقي مي كشيد با صداي بلند گفت:‹‹ خدايا شكرت.››
    نگاهم به عرفان افتاد كه روبرويم نشسته بود . وقتي متوجه او شدم نگاهش را از من دوخت . لبخندي روي لبانش بود. كنار او حاج مرتضي نشسته بود و در حالي كه با دايي بزرگ عرفان گفت و گو مي كرد تسبيحش را مي چرخاند.
    كمي بعد حاج مرتضي صدايش را صاف كرد . سكوت مجلس مي رساند كه مي خواهد چيزي بگويد. حاج مرتضي حديثي از پيامبر در باره ازدواج در اسلام بيان كرد، سپس از پدرم ياد كرد و برايش طلب مغفرت و آرامش كرد و از جمع خواست براي شادي روحش فاتحه اي بخوانند. از اينكه حاج مرتضي يادي از پدر كرده بود هم خوشحال شدم و هم بغض گلويم را گرفت. در حالي كه فاتحه مي خواندم به حميد و حسام كه كنار هم نشسته بودند نگاه كردم. هر دو سر به زير انداخته بودند و زير لب زمزمه مي كردند. چهره هر دو كمي گرفته بود. فهميدم فقدان پدر بغض به گلوي آن دو نيز آورده بود. در همين اثنا نگاهم به چهره شكسته مادر افتاد. رويش را گرفته بود و در حالي كه زير لب زمزمه مي كرد به گل قالي چشم دوخته بود. ديدن او به آن حال دلم را خيلي سوزاند.خطوط عميق چهره اش نشان ميداد در طول اين مدت خيلي آزار و اذيت شده است .براي اينكه اشك به چشمانم راه پيدا نكند چشم از او گرفتم و با خود گفتم :‹‹ خدا كنه بعد از اين خيالش از بابت من راحت شود.››
    صداي حاج مرتضي توجه مرا به خود جلب كرد . در حالي كه با لبخند به من نگاه مي كرد گفت:‹‹ خدا رحمت كند برادرم حاج سعيدي رو. يادمه وقتي دخترم الهه به دنيا اومده بود يه روز گفتم حاجي بيا و اين دخترت رو نذرما كن به شرطي ميدم كه يكي بگيرم. خلاصه اين شد يك شوخي بين من و او . هر وقت به هم مي رسيديم يا اون مي گفت يا من . يكي مي دم يكي مي گيرم. نور به قبرش بباره قسمتش نبود عروسي حسام و عاطفه رو ببينه . يكي دو ماه بعد از عروسي اونا خواب حاجي رو ديدم . با اون خنده اي كه هميشه روي لباش بود رو كرد به من و گفت: چطوري مرتضي؟اون لحظه فكر نمي كردم به رحمت خدا رفته ... رو كردم به او و گفتم حاجي يكي مي دم ...نگذاشت حرفم تموم بشه و با خنده گفت: مرتضي ما يكي مونو گرفتيم ، تو چي؟ همون لحظه از خواب پريدم . اونقدر تو هول و ولا بودم كه ديگه تا صبح چشم رو هم نگذاشتم . صبح صدقه دادم و رفتم سر خاكش . اين جريان رو براي حاج خانم تعريف كردم .››عاليه خانم به تأكيد حرف او سرش را تكان داد. حاج مرتضي آهي كشيد و بعد ادامه داد:‹‹ اون موقع نمي دونستم تعبير اين خواب چيه، ولي حالا به حكمت اون پي بردم. يقين دادم حالا كه ما اينجا جمع شديم تا دست اين دو جوون رو تو دست هم بزاريم روح حاجي خدابيامرز هم شاده و براي سعادت اونا دعا مي كنه.››به حدي متأثر شده بودم كه ديگر نتوانستم طاقت بيارم . رير لب از جمع عذر خواهي كردم و به سرعت اتاق را ترك كردم و يكراست به اتاق حسام پناه بردم و تا زماني كه ديگر اشكي براي ريختن نداشتم گريستم. پدر مرا به خاطر همه چيز ببخش!
    در طول مراسم خواستگاري و ديدارهاي بعد از آن حاج مرتضي و عاليه خانم برايم سنگ تمام گذاشتند . عاليه خانم بارها و بارها در جمع عنوان كرد كه با ازدواج من و عرفان به يكي از آرزوهاي بزرگش خواد رسد. محبت بي شائبه آنان دلم را لبريز از اميد مي كردو غصه را از قلب دردمندم دور مي كرد.
    به خواست خودم مهريه ام خيلي سبك گرفته شد . در عوض حاج مرتضي خودش سه دانگ از زمين شمالش را پشت قباله ام انداخت. دو ماه بعد از مراسم خواستگاري در روز عيد غدير و طي مراسم شاد و روحاني به عقد عرفان در آمدم و قرار شد مراسم عروسي مان بعد از ماه سفر برگزار شود. در تمتم اين مدت كه به چشم به هم زدني سپري شد مشغول خريد و تداركات جهيزيه و هم چنين پيدا كردن منزلي براي سكونت بوديم. كارها با كمك افراد خانواده كه هر كدم سهمي را به دوش گرفته بودند خيلي زود به سر انجام رسيد. با نو شدن ماه من و عرفان براي انتخاب كارت عروسي رفتيم . فهرست مهمانها آماده شده بود. نام ژينوس ابتداي همه بود قبل از هر كس كارت او را با پست سفارشي به ميانه فرستادم. ماه هنوز به نيمه رسيده بود كه جشن عروسي ما نيز برگزار شد. ژينوس از ابتدا كنارم بود و به اصطلاح ساقدوشم بود . دخترش كه اينك چهار پنج سال داشت چون فرشته اي زيبا بود كه به شدت مورد توجهم قرار گرفت. عرفان هم با احمد آشنا شد . وقتي آندو را ديدم كه صميمانه با هم گفت و گو مي كنند از ته قلب خوشحال شدم كه دوستي من و ژينوس براي هميشه ادامه پيدا خواهد كرد.
    در صورت تك تك اعضاي خانواده ام خواندم از اين ازدواج به غايت راضي هستند. من هم خوشحال بودم كه عاقبت از نگراني من رها شده اند.
    آخر شب حميد صورتم را بوسيد و در حالي كه دست مرا در دست عرفان مي گذاشت خطاب به او گفت :‹‹اين گل رو بهت تقديم مي كنم و ازت مي خوام قدرش رو بدوني و اجازه ندي پژمرده بشه.››عرفان صورت حميد را بوسيد و در حالي كه به من نگاه مي كرد گفت: ‹‹ قول مي دم باغبون خوبي براي گل باشم.››
    صورت مادر را بوسيدم . عرفان پس از بوسيدن صورت او خم شد و دست مادر را بوسيد و گفت:‹‹ مادر جون برامون دعا كنيد.››....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قطره اشکی از چشمان مادر چکید و همان بهانه ای شد برای من تا عنان اختیار از کف بدهم و بگریم . گریه ام از غم نبود ، فقط دلم برای مادر می سوخت زیرا احساس می کردم با رفتن من خیلی تنها می شود .
    عاقبت در میان بدرقه اقوام که مارا تا منزلمان همراهی کردند پا به منزل عرفان گذاشتم و طعم خوشبختی واقعی را در منزل او چشیدم . عرفان جای همه چیز را در زندگی ام پر کرد . او یک همسر ، دوست ، معلم و نمونه کاملی از یک مرد بود . بر قلب مجروحم مرهم عشق گذاشت و مرا با مفهوم این کلمه زیبا آشنا ساخت . عرفان عاشقم بود ، من نیز چون بت او را می پرستیدم . گویا سرنوشت مرا در مسیر خوشبختی قرار داده بود تا به من بفماند آن چیزی را که در گذشته به عنوان خوشبختی در ذهنم داشتم فقط سرابی موهوم بود که تا کسی در آن فرو نرود آن را درک نخواهد کرد . بارها و بارها سجده شکر گذاشتم و ستایش پروردگار مهربان را به جا آوردم که بعد از تحمل آن همه سختی عاقبت مرا به آرامش رسانده است . روابط من و ژینوس همچنان ادامه داشت . البته عرفان بیشتر از حالشان خبر داشت ،زیرا گاهی تلفنی با احمد صحبت می کرد.آن دو با هم بسیار صمیمی شده بودند و من از این بابت خوشحال بودم .
    چند ماه پس از ازدواجم احمد به تهران منتقل شد . وقتی عرفان خبر انتقالی او را به من داد از خوشحالی سر از پا نشناختم . فکر اینکه ژینوس برای زندگی به تهران بیاید تمام وجودم را لبریز از شادی کرد .
    یک ماه بعد احمد و ژِینوس به تهران آمدند تا هر کدام دنبال کارهای اداری خود بروند . قرار شد مهدیس پیش من بماند تا ژینوس با خیال راحت دنبال کارهای انتقالی اش برود . مهدیس دختر فوق العاده ملوس و شیرینی بود که عالی تربیت شده بود . از هم صحبتی با او نهایت لذت را می بردم و از بودنش در منزلمان به حدی خوشحال بودم که وقتی ژینوس اعلام کرد کارش در تهران تمام شده حالم گرفته شد . احمد و ژینوس پس از دو روز به میانه بازگشتند تا کارهای مربوط به نقل و انتقال مدارکشان را انجام بدهند و قرار شد من وعرفان هم جایی برای سکونتشان پیدا کنیم . وقتی بقیه از این موضوع با خبر شدند برای پیدا کردن خانه ای مناسب بسیج شدند . خوشبختانه این کار خیلی زود به سرانجام رسید و توانستیم جای مناسبی پیدا کنیم و بهتر از همه این بود که فاصله ای با منزل ما نداشت .
    پس از انتقال ژینوس و احمد رابطه صمیمانه ما بهتر از قبل شد . ژینوس برای اینکه راحت تر بتواند به تحصیلش برسد نام مهدیس را در مهد کودک نوشت . خیلی به او اصرار کردم او را پیش من بگذارد که نپذیرفت ، ولی گاهی اوقات او را پیش من میگذاشت . بیشتر اوقات من مهدیس را از مهد کودک تحویل می گرفتم و به منزل می بردم تال ژِینوس از دانشکده برگردد ، اما وقتی ژینوس در بیمارستان مشغول به کار شد فرصت بیشتری پیش آمد تا مهدیس با من باشد. او به شیرینی مرا خاله و عرفان را عمو صدا می کرد . من و عرفان هم خیلی به او عادت کرده بودیم و روزهایی که پیش ما بود از بهترین روزهایمان بود . شاید دیدن علاقه و محبتی که عرفان نسبت به این موجود دوست داشتنی از خود نشان می داد مرا به این فکر می انداخت که ای کاش واقعا از آن ما بود . آرزو داشتم لفظ پدر را از کودکی خطاب به عرفان بشنوم و شادی حاصل از آن را در چهره اش ببینم .
    بدین ترتیب دو سال از زندگی مشترک من و عرفان گذشت . دو سالی که لحظه لحظه آن انباشته از عشق و محبت بود . در این مدت به پشتوانه سرمایه ای که عرفان اندوخته بود و هم چنین پولی که حمید برای من در بانک پس انداز کرده بود و صد البته کمک حاج مرتضی توانستیم خانه ای نقلی و قشنگ در همان محله خریداری کنیم . هر بار که وسیله تازه ای برای منزل جدیدم می خریدم به یاد آرزویی که سالها قبل در منزل کیان داشتم می افتادم و خدا را شکر می کردم که مرا به آرزویم رسانده است . وقتی به منزل جدید نقل مکان کردیم هیچ چیز کم نداشتم . تنها چیزی که مثل تکه ای ابر آسمان دلم را کدر می کرد فقدان بچه ای بود که عرفان را پدر و مرا مادر صدا کند . بچه ای که ثمره عشق با شکوهمان باشد . عرفان هیچ وقت در این رابطه چیزی نمی گفت ، اما وقتی او را می دیدم که چطور با عادل و مبین یا شکوفه و مهدیس بازی می کند دلم لبریز از غصه می شد و آرزو می کردم که ای کاش می توانستم او را به طریقی به آرزویش برسانم . این آرزو با به دنیا آمدن پسر کوچک و زیبای عاطفه و حسام دو چندان شد . روزی که برای دیدن عاطفه به منزل عالیه خانم رفتیم عرفان آن موجود کوچک و دوست داشتنی را در آغوش گرفت و با للبخند به صورتش خیره شد . بی اراده اشک در چشمانم حلقه زد و همانجا از خدا خواستم روزی فرزندش را در آغوش بفشارد .
    آن روز خیلی دلم شکست . احساس کردم عرفان هم در فکر است . همان شب از عرفان خواستم اگر توانست مرخصی بگیرد تا سفری به مشهد داشته باشیم . از این موضوع استقبال کرد و گفت در اسرع وقت این کار را خواهد کرد .هنوز بلیت نگرفته بودیم که سخت بیمار شدم و برنامه سفرمان به هم خورد . عرفان مرخصی اش را لغو کرد و به من گفت به محض به دست آوردن سلامتم به سفر خواهیم رفت . تنها یک موضوع بود که مرا به شدت مشغول کرده بود و آن اینکه این بیماری با تمام مریضیهایم فرق داشت . در آن علائم آشنایی می دیدم که یک بار دیگر آنرا تجربه کرده بودم . جرات بازگو کردن این موضوع را به کسی نداشتم . از طرفی احساس اینکه معجزه ای به وقوع پیوسته باشد از خود بی خودم می کرد . بهتر دیدم تا مطمئن نشدم به کسی چیزی نگویم .
    اول تصمیم گرفتم سراغ دکتری بروم که الهام به من معرفی کرده بود . اما بعد ترجیح دادم نزد دکتری غریبه بروم . خیلی زود دکتری پیدا کردم . خوشبختانه مطب صبحها دایر بود . داخل شدم و بدون اینکه به رویم بیاورم علائم بیماریم را برای دکتر شرح دادم . دکتر آزمایشی برایم نوشت و گفت جوابش رابرایش بیاورم . می دانستم تست بارداری برایم نوشته . از دکتر نشانی آزمایشگاه نزدیکی را گرفتم و به آنجا رفتم . مسئول آزمایشگاه پس از دیدن ورقه آزمایش گفت :«فردا صبح ناشتا تشریف بیاورید » فوری گفتم :«خانم من الان ناشتا هستم »
    متصدی آزمایشگاه نگاهی به برگه و سپس به من انداخت و گفت منتظر باشم . در حالی که رمقی در بدنم نبود روی صندلی نشستم . نمونه آزمایش گرفته شد . وقتی به من گفت :«خانم بعد از ظهر برای گرفتن جواب بیایید » گفتم : «اگر ممکن است جواب را زودتر بدهید »
    می خواست مخالفت کند که نفهمیدم چطور شد قبول کرد . شاید چهره رنگ پریده و نگرانم قلبش را به رحم آورد . از جا بلند شد و گفت منتظر باشید ببینم چه کار می تونم بکنم »
    نفس راحتی کشیدم و با لبخندی قدر شناسی ام را نشان دادم . همانجا ایستادم تا برگشت و گفت :«باید یک کم منتظر بمونید »
    تشکر کردم و روی صندلی نشستم . هیچ متوجه گذر زمان نشدم . به حدی به فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم منشی صدایم می کند . زنی دستش را روی شانه ام گذاشت و آن وقت بود که به خودم آمدم . خانم منشی برگه ای به دستم داد . از او خداحافظی کردم و از در آزمایشگاه خارج شدم . در راه پله و قبل از خارج شدن از ساختمان نگاهی به برگه انداختم . به حدی هیجان زده بودم که جرات نداشتم لای برگه را باز کنم . با خودم فکر کردم اگر اشتباه کرده باشم چی ؟ اگر داخل برگه با جوهر قرمز کلمه منفی نوشته شده باشد چی ؟ خدایا ،پروردگارا ، امیدم را ناامید نکن . برای آرام کردن ضربان قلبم خودم را دلداری دادم و گفتم :«اتفاقی نمی افته . مگه تو قبول نکردی با همه چی کنار بیای ؟ چی شده ---- یاد هندستون کرده ؟ این کلمات تاثیری در آرامشم نداشت . باید می فهمیدم در برگه چه نوشته شده . برگه را چون جسم مقدسی دو دستی گرفتم و پیش از باز کردن آن چشمانم را را بستم و در دل گفتم :خدایا خودت می دونی که برای خودم هیچی نمی خوام . حتی به اندازه عرفان هم بچه دوست ندارم . خدایا خودت می دونی اگه می خوام این برگه تایید کنه که حامله ام فقط و فقط به خاطر عرفانه . به خاطر اون که حتی از خودم بیشتر دوستش دارم . خدای مهربون ، خدای عزیزم منو نا امید نکن . اجازه بده بتونم محبت عرفان رو جبران کنم . خدایا اگه حتی به قیمت جونم شده اونو خوشحال کن . خدایی که همه چیز دست توئه ، امیدم رو نا امید نکن. پس از این نیایش ورقه را باز کردم . لحظه ای کور شده بودم ، اما عاقبت رنگ آبی جوهر و کلمه مثبت را دیدم . لحظه ای حس حرکت از بدنم رفت . از شدت هیجان سرگیجه ای شدید عارضم شد به طوری که به دیوار پلکان تکیه دادم. نمیدانم چقدر در آن حالت بودم . اما با شنیدن صدای زنی کم کم خودم را بازیافتم .
    «خانم ... حالتون خوب نیست ؟»
    نگاهم را از ورقه که حکم گنج را برایم داشت گرفتم و به زنی که صدایش را شنیده بودم نگاه کردم . او همان کسی بود که با گذاشتن دست روی شانه ام مرا متوجه خانم منشی کرده بود . لبخندی به او زدم و گفتم : « نه حالم خوبه ، فقط یه خورده سرم گیج رفت »
    زن گفت «می خواهید کمکتون کنم ؟»
    تشکر کردم و گفتم حالم بهتر است . برگه را داخل کیفم گذاشتم و در حالیکه سر از پا نمیشناختم به سمت منزل روانه شدم . وقتی به خانه رسیدم بار دیگر برگه را از داخل کیفم بیرون آوردم و به دقت به آن نگاه کردم . اشتباه نکرده بودم من حامله بودم و این اتفاق معجزه ای بود که خداوند در حقم روا داشته بود . ابتدا بی صبرانه منتظر بازگشت عرفان به منزل بودم تا این خبر را به او بدهم ، اما پس از گذشت چند ساعت از زاویه دیگری به موضوع فکر کردم . آن قدر از این موضوع خوشحال بودم که به خطری که بارداری برایم داشت فکر نکرده بودم . همه خانواده از جمله عرفان می دانستند حاملگی برای من خطر دارد و تجربه چند سال قبل این موضوع را ثابت کرده بود . بدون شک کسی از این خبر استقبال نمی کرد . دلشوره ای وجودم را گرفت . با خودم فکر کردم اگر عرفان از شنیدن این خبر خوشحال نشود چی ؟اگر فکر مرا بکند و از من بخواهد تا دیر نشده بچه را سقط کنم چه اتفاقی می افتد ؟ از چنین فکری به هراس افتادم . با صدای بلند گفتم :« نه اجازه نمی دم کسی منو از این لطف الهی محروم کنه. اگه خدا خواسته من حامله بشم لابد حکمتی در کارش بوده . اگر هم قرار باشه وجود این بچه باعث مرگ من بشه لابد خواست خداست »
    سرم را رو به آسمان کردم و گفتم « خدایا ممنون که منو به آرزوم رسوندی . خدایا خودتم کمکم کن تا این بچه سلامت رشد کنه و به دنیابیاد . خدایا نزار ترس از مرگ باعث بشه نتونم عزیزم رو به آرزوش برسونم . خدایا کمکم کن »
    با این مناجات آرامش عمیقی در وجودم احساس کردم . حس کردم خدا با نظر لطف به من نگاه می کند و این احساسی بود که با تمام وجود داشتم . دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم . برای من مهم عرفان بود و اینکه با آوردن بچه ای او راخوشحال کنم . همان لحظه تصمیم گرفتم این موضوع را با هیچ کس ، حتی ژینوس هم در میان نگذارم . همین کار را کردم .
    چند روز بعد به همان دکتری که برایم آزمایش نوشته بود مراجعه کردم و پرونده ای تشکیل دادم ، ولی به او هم نگفتم دچار بیماری قلبی هستم و حتی نگفتم قبل از آن زایمان نافرجامی داشته ام . پرونده ام نشان میداد زنی هستم که برای اولین بار حامله شده . داروهای تقویتی را سر وقت می خوردم و خیلی مراقب خودم بودم . با وجود حال نامساعدم ، به خصوص صبحها که با تهوع و سرگیجه همراه بود خودم را سرحال نشان می دادم ، زیرا به خوبی می دانستم این حالت موقتی است و پس از سه ماهگی کم کم رو به بهبود می رود .
    همان طور که انتظار داشتم حالم رو به بهبود رفت . هر چه می گذشت دلهره و هیجانم بیشتر می شد . میدانستم هیجان برایم خوب نیست ، اما دست خودم نبود. هنوز هیچ کس نمی دانست حامله ام و من بی صبرانه منتظر بودم تکانهای فرزند دلبندم را احساس کنم تا مطمئن شوم کسی اصرار به از بین بردنش نخواهد کرد . کم کم افزایش وزن پیدا می کردم . اطرافیان با خنده و شوخی سر به سرم میگذاشتند و می خواستند مواظب باشم اندامم خراب نشود . من هم می خندیدم و می گفتم « عرفان همه جوره منو قبول داره مگه نه ؟ » و عرفان با لبخند حرفم را تایید می کرد .
    اولین کسی که از این موضوع باخبر شد ژینوس بود . نمی خواستم تا پنج ماهگی ام تمام نشده کسی بویی از ماجرا ببرد ، اما هنوز وارد چهار ماهگی نشده بودم که یک روز ژینوس به من گفت :«الهه یه چیز می پرسم جون مهدیس راستش رو بگو »

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دلم شور افتاد . حدس زدم چه می خواهد بپرسد . ژینوس بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد گفت :«تو بارداری ؟»
    نمی توانستم دروغ بگویم ، به خصوص که جان مهدیس را قسم داده بود که با تمام وجود دوستش داشتم . از پاسخ طفره رفتم ، ولی وقتی پاپیچم شد عاقبت به او گفتم .
    واکنش ژینوس بدتر از آن چیزی بود که فکر می کردم . مگر می توانستم گریه اش را بند بیاورم . التماسش میکردم آرام باشد اما او سرم فریاد کشید و گفت «چی رو می خوای ثابت کنی ؟ ما رو آدم حساب نکردی ؟فکر کردی برای عرفان بچه بیاری بسه ؟اون بچه رو بدون تو می خواد چی کار ؟ خودخواه تو که می دونستی حاملگی برات ضرر جانی داره . می خوای ایثارگری تو به رخ بقیه بکشی ؟»
    با وجودی که از ژینوس خواستم موضوع را به کسی نگوید ، اما قبول نکرد و جریان را به عرفان گفت . پس از پیچیدن این خبر قیامتی به پا شد . همه کسانی که موضوع عرفان را می دانستند از طرفی خوشحال بودند که او سلامتش را به دست آورده و از طرفی نگران سلامتی من بودند . برای مشورت به پزشک متخصص قلب مراجعه کردم که ژینوس معرفی کرده بود . دکتر پس از خواندن پرونده و انجام چند آزمایش خیلی سر بسته اعلام کرد ناراحتی من از نوعی است که در حال حاضر اجازه حاملگی به من نمی دهد و از من خواست تا دیر نشده بچه را از بین ببرم . حرف او به حدی ناراحتم کرد که با قهر مطب را ترک کردم . عرفان سر در گم و نگران مرتب بامن صحبت میکرد تا به بچه دار شدن بعد ازدرمان قطعی قلبم فکر کنم ، ولی من به هیچ وجه حاضر نبودم این مخاطره را بپذیرم ، زیرا معلوم نبود پس از عمل آنقدر سالم باشم که بتوانم دوباره بچه دار شوم . از ژینوس خیلی دلگیر بودم زیرا باعث شده بود تمام نقشه هایم به هم بریزد . البته بهتر از هر کسی میدانستم فقط یک دوست خوب میتواند این قدر به فکر دوستش باشد ، ولی در آن لحظه منطق سرم نمی شد . بار دیگر افراد خانواده نگرانم شده بودند و من همچنان سر حرف خودم بودم . ژینوس مهربان و با گذشت هر روز به ملاقاتم می آمد و می خواست با ندانم کاری موجب ضربه به خودم نشوم ، ولی من نمیتوانستم ریشه دلبستگی ام را با موجودی که در وجودم احساس می کردم از بین ببرم .
    وقتی تکانهای جنین را در بطنم احساس کردم از شدت ذوق سجده شکر گذاشتم و از خدا خواستم در باقی این راه کمکم کند .
    تا پیش از پنج ماهگی هیچ ناراحتی نداشتم ، اما هر چه میگذشت کم کم مشکلاتم بروز می کرد . احساس گرفتگی در ناحیه قفسه سینه و هم چنین تنگی نفس باعث آزارم بود . وارد شش ماهگی که شدم تورم دست و پا به مشکلاتم اضافه شد و مرا مجبور کرد کمتر راه بروم . به همین خاطر بیرون رفتن از منزل را تعطیل کردم و خانه نشین شدم . احساس می کردم همه را به دردسر انداخته ام . مادر و عالیه خانم بدون وقفه و مرتب به من سر می زدند تا اگر کاری یا خریدی داشتم انجام دهند . بعد از ظهر گاهی الهام و گاهی افسانه و عاطفه و حتی ژینوس و شبنم با وجود مشغله کاری شان به منزلمان می آمدند و تا آمدن عرفان می ماندند . قدر محبتشان را می دانستم ، زیرا به خوبی می دانستم هر کدام دنیایی گرفتاری دارند. با این حال آنقدر نسبت به من لطف داشتند که در تمام این مدت حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشتند . با تمام تدابیر امنیتی که در موردم به اجرا گذاشته شده بود یک شب دچار تنگی نفس شدم . عرفان به سرعت مرا به بیمارستانی رساند که ژینوس در آن کار می کرد ، آن شب نوبت کار ژینوس نبود ، ولی چون در پرونده ام نام او درج شده بود پرستار او را خبر کرد . از عرفان خواستم نگذارد این کار را بکند ، زیرا همان شب سالگرد ازدواجشان بود و دوست نداشتم در چنین شبی او را از شوهر و دخترش جدا کنم . بی معطلی نوار قلبی از من گرفتند . خوشبختانه مسئله حادی نبود و همان شب مرخصم کردند . از عرفان خواستم از آن جریان به کسی چیزی نگوید ، زیرا دوست نداشتم کسی را نگران کنم .
    با وارد شدن به هفتمین ماه بارداری اوضاعم روز به روز بدتر می شد . شبها نشسته می خوابیدم ، زیرا به محض به پشت خوابیدن نفسم بند می آمد . کم تحرکی باعث اضافه وزنم شده بود . از طرفی نمی توانستم زیاد راه بروم . هر وقت خودم را جلوی آینه می دیدم احساس می کردم خیلی بد ریخت شده ام . تجربه تلخ گذشته مرا می ترساند مبادا از چشم عرفان بیفتم . به خصوص که هر چه از بارداریم میگذشت او را افسرده تر و پریشان حال تر می دیدم . تمام حسابهایم به هم ریخته بود . به عوض اینکه او را خوشحال کنم غرق در اندوهش کرده بودم . یک شب در نیمه های شب از خواب برخواستم . در فضای نیمه تاریک اتاق خواب جای او را خالی دیدم . آهسته و بدون اینکه چراغی روشن کنم از تخت پایین آمدم و برای یافتن او از اتاق خارج شدم . وسط هال بودم که صدای نجوایش را از اتاق پذیرایی شنیدم . خیلی آرام به آنجا رفتم . او را دیدم که روی سجاده نمازش نشسته و زیر نور شمعی که کنار جانمازش روشن کرده بود مناجات می خواند . صورتش زیر نور شمع جلوه ای زیبا داشت . متوجه من نشد ، زیرا در خودش فرو رفته بود . لرزش صدایش که همراه با موجی از تضرع بود دلم را به درد آورد . آهسته چون شبحی به اتاق برگشتم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل گریستم .
    چند روز دیگر هفت ماهگی ام رو به اتمام است . قرار است بچه ام با عمل سزارین و قبل از موعد به دنیا بیاید . حال خوشی ندارم . خوابیدن به صورت نشسته بد جوری خسته ام کرده به طوری که آرزوی دراز کشیدن دارم . این اواخر خیلی به مرگ فکر می کنم و شاید تحت تاثیر همین افکار است که چند بار خواب دیدم لباس سفیدی مانند لباس احرام به تن دارم . جرات نکردم از کسی تعبیر خوابم را بپرسم . خیلی می ترسم . دلم نمی خواهد بمیرم ، یعنی دست کم تا موقعی که بتوانم بچه را ببینم . هفته پیش وقتی برای سونوگرافی رفته بودم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و پرسیدم :«خانم منصوری بچه دختره یا پسر ؟»
    بادستمال کاغذی ژل روی شکمم را پاک کرد و خندید و گفت :«چی شد؟ اولین بار گفتی چیزی در این موردنگم تا موقعی که خودش به دنیا بیاد »
    لبخند زدم او راست می گفت . روز اول گفته بودم چیزی به من نگوید ، ولی اکنون می خواستم بدانم فرزندم چیست ، زیرا می ترسیدم وقتی به دنیا بیاید من نباشم. خانم منصوری سر به سرم می گذاشت و از دادن جواب طفره می رفت و با خنده می گفت هیجان برات خوب نیست . برایش سوگند خوردم که هیچ کدام برایم فرق نمی کند و اگر بگوید فرزندم دختر است همانقدر خوشحال می شوم که بگوید پسر است . من دو نام ، یکی دختر و یکی پسر برای فرزندم انتخاب کرده بودم ، عطا و عسل .
    خانم منصوری با خنده گفت : «یعنی هنوز از ورجه ورجه هاش و لگد پرونی هاش نفهمیدی یک پسر کاکل زری و شیطون داری »
    نمی دانم در آن لحظه چه احساسی داشتم . از لفظی که خانم منصوری به کار برده بود خیلی خنده ام گرفته بود . او حق داشت . گاهی تکانهای بچه به حدی شدید بود که حس می کردم عنقریب پوست شکمم پاره می شود .
    روزی ژینوس به منزلمان آمد و گفت برایم تخت رزرو کرده است . راستی که دکتر قابلیست ولی قرار نیست مرا عمل کند . هر چند ترجیح می دادم فرزندم را او به دنیا بیاورد ، اما خودش گفت نمی تواند این کار را بکند و ترجیح می دهد به عنوان دستیار کنار پزشک دیگری باشد .
    روز بعد در بیمارستان بستری می شوم و دو روز بعد هم عملم می کنند . امشب مادر و عالیه خانم هر دو منزلمان هستند تا روز بعد مرا از زیر قران رد کنند و پشت سرم آب بپاشند . حاج مرتضی ساعتی نیست که منزلمان را ترک کرده . پیش از رفتن پیشانی ام را بوسید و با بغض گفت به امید دیدار . نمی دانم آیا بار دیگر به این منزل برمی گردم یا نه ، ولی دیگر تن به فضا سپرده ام و با تمام وجود راضی به رضای خدا هستم . اگر خواست او به نرگ من است ، من که هستم که با خواست او مخالفت کنم و اگر هم نه باز هم او را شاکرم که عمر دوباره ای به من می بخشد تا خوشبخت تر از همیشه زندگی کنم .
    برای لحظه ای از پشت پنجره اتاقم به آسمان نظر می اندازم . شب است و باز هم ستاره ای در آسمان نیست ، اما خوب می دانم در پس سیاهی آسمان ستاره ها به تمام عاشقان لبخند می زنند .
    دفتر خاطراتم را که قسمت اعظم آن را در طول بارداری ام نوشتم به دست ژینوس خواهم سپرد تا یادگاری بماند از کسی که عاشقانه به مسلخ عشق رفت و تا آخرین لحظه که دست به قلم داشت خوشبخت بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/