با خنده نگاهی به عاطفه کرد و گفت :"میرم برای مهمون ناخوندمون آب و دون تهیه کنم."
دستش را کشیدم و گفتم:" من سرزده اومدم تا شما رو به زحمت نندازم.هرچی دارین با هم قسمت می کنیم."
حسام با خنده گفت:" هیچی نداشته باشیم چی؟"
خندیدم و گفتم:" باشه بابا ،آبروی منو بردی.اگه این طوره که میگی بلندشین بریم خونه ما."
حسام خندید و گفت:" فعلا خداحافظ."
حسام رفت.عاطفه در حالی که دستش را پشتم گذاشته بود به داخل هدایتم کرد.جلوی در هال عاطفه مکثی کرد و به من که قصد داشتم مقتعه ام را از سرم بردارم گفت:" الهه جون..."
به او نگاه کردم.لبخند معنی داری بر لبش نقش بست. تا خواستم چیزی بپرسم گفت:" کسی تو هاله."
از حرفش جا خوردم و با تعجب گفتم:" مهمان دارید؟" و همان لحظه به یاد آوردم حسام به جای لفظ مهمون از مهمونا استفاده کرده بود که من فکر کردم شوخی می کند.
عاطفه با خنده گفت برو تو غریبه نیست.حجاب نداشت پس حدس زدم مهمانش محرم اوست. همان لحظه قلبم فروریخت. پیش از اینکه بتوانم از بهت دربیایم عاطفه دستش را پشتم گذاشت و مرا به داخل هال هدایت کرد.بدون هیچ مقاومتی داخل شدم و عرفان را دیدم که روی مبل نشسته و سرش را پایین انداخته است. با ورود من و عاطفه سرش را بالا آورد و با دیدن ما از جا بلند شد.هم زمان با هم سلام کردیم و هر دو با هم پاسخ دادیم. پس از مدت ها او را می دیدم و این دیدار غیرمنتظره تمام وجودم را لبریز از احساسی غیرقابل توصیف کرده بود.نهیب وجدان هم تأثیری در این شادی نداشت.شاد بودم در صورتی که دلیلی برای این شادی نداشتم. مهم فقط دیدن او بود.چون تشنه ای بودم که به چشمه ای آب زلال رسیده باشد، ولی افسوس که این احساس فقط چند لحظه با من بود.خیی زود به خاطر آوردم دور این چشمه حصار بلندیست که مرا یارای دستیابی به آن نیست.به جای شادی اضطرابی عمیق وجودم را گرفت.رنگ صورت عرفان به سرخی زد و پس از احوالپرسی کوتاهی سرش را زیر انداخت.
عاطفه از من خواست راحت باشم.چادر سفیدی به دستم داد و از من خواست مانتویم را درآورم.بدجوری از آمدن پشیمان شده بودم و اگر ملاحظه عاطفه و حسام نبود ترجیح می دادم آنجا نمانم و منزلشان را ترک کنم.
چند دقیقه گذشته بود که حسام با نان وارد منزل شد. ورود او جو خشک و سرد حاکم بر منزل را عوض کرد.عاطفه نان ها را از دست حسام گرفت و به آشپزخانه رفت.حسام در حالی که می خندید گفت:" خب دیگه، باید اومدن خواهر خودم و برادر خانومم رو مدیون مادرامون بدونم، چون اگه سرخونه زندگیشون بودند شما حالا حالاها اینجا پیداتون نمی شد."حسام رو به من کرد و گفت:" خب، الهه تعریف کن درسات چطور پیش میره؟"
با صدای ضعیفی گفتم:" خوبه "
حسام بعد از من رو به عرفان که سرش را زیر انداخته بود کرد و گفت:" خب تو چطوری ؟"
عرفان هم با یک کلمه پاسخ او را داد:" خوبم "
حسام خندید و گفت:" چیه؟ چه خبره، خوبه، خوبم. مگه برای بازپرسی اوردنتون."
از جا بلند شدم تا به آشپزخانه بروم. هم زمان با من عرفان هم از جا بلند شد و گفت:" خب من دیگه میرم."
دلم از درون خالی شد.با دل نگرانی به او نگاه کردم.نگاهش به من افتاد، اما به سرعت چشمانم را به سمت حسام چرخاندم.
حسام با لبخند گفت:" کجا؟ حالا که خرج رو دستمون گذاشتی علی علی. بشین باهات کار دارم."
عرفان با خنده گفت:" مگه دو سه تا نون بیشتر گرفتی؟ ناراحتی خسارتت رو بدم."
حسام خندید و گفت:" بشین اذیت نکن. به جون خودت الان خواهرم فکر می کنه اومدن اون باعث شده می خواهی بری، تازه جواب خواهرت رو هم نمی تونم بدم پس شر درست نکن."
وقتی حسام این حرف را زد به عرفان نگاه کردم.فقط صدای قلبم را می شنیدم که به التماس افتاده بود و فریاد می کشید نرو.
عرفان به من نگاه کرد و گفت:" نه، باور کن این طور نیست. دیگه می خواستم برم."
سرم را پایین انداختم و گفتم:" معذرت می خوام، مثل اینکه حضور بی موقع من باعث شده شما بخواهید برید."
عرفان با لحنی دست پاچه گفت:" ای بابا، نه به خدا ،باور کنید فقط می خوام شما راحت باشید."
با خجالت گفتم:" شما تشریف داشته باشید، من راحتم."
حسام مداخله کرد و با خنده گفت:" بی زحمت تعارف تیکه پاره نکنید. عرفان تو هم بشین دو سه کلمه حرف بزنیم.باور کن بری خیلی از دستت دلخور میشم."
عرفان نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و نشست. خیالم راحت شد و برای کمک به عاطفه به آشپزخانه رفتم.
برای صرف شام دور میز نشستیم.هرطور که می خواستم جایی برای نشستن انتخاب کنم یا کنار او قرار می گرفتم و یا روبه رویش. سر عرفان پایین بود و در تمام مدت ندیدم که نگاهم کند و این فرصت بیشتری به من می داد تا راحت باشم.
ساعتی پس از شام او رفت. من تا نیمه های شب در رختخواب بیدار بودم و فکر می کردم.
پس از بازگشت مادر از سوریه همسایه ها و دوستان هم جلسه ای او برای دیدنش به منزلمان آمدند. اکثر دوستان را می شناختم.در بین آنان خانم فرهادی هم بود. دیدن او بدجوری ناراحتم کرد.به یاد روزی افتادم که از من برای پسرش خواستگاری کرد.پس از تعارف چای باقی کارها را به گردن الهام انداختم و به اتاق حسام رفتم و آن قدر آنجا ماندم تا بروند.
دو هفته پس از بازگشت مادر یک روز اقدس خانم، همسایه دیوار یه دیوارمان به منزلمان آمد.این دومین بار بود که برای دیدن مادر به منزلمان می آمد. بار اول همان روزی بود که مادر از سوریه آمده بود. این بار یک جعبه شیرینی هم دستش بود. از دیدن جعبه شیرینی تعجب کردم. مادر گفت:" این کارا چیه؟ چرا زحمت کشیدید؟"
اقدس خانم گفت:" قابل دار نیست، تورو خدا ببخشید اون روز که اومدید اونقدر هول شدم بیام ببینمتون که یادم رفت حتی یک دسته گل براتون بیارم."
مادر با شرم گفت:" ای بابا، این چه حرفیه...شما خودتون گلید."
صبر نکردم تا تعارفات آنان تمام شود و برای آوردن چای و میوه به آشپزخانه رفتم. پس از پذیرایی از او به اتاقم رفتم تا از کمد کتابی بردارم. قصد نداشتم در اتاقم بمانم، ولی همین که خواستم خارج شوم اقدس خانم صدایش را پایین آورد و خطاب به مادرم گفت:" راستش برای امر دیگه ای هم مزاحمتون شدم."
دلم به شور افتاد.لحظه ای مکث کردم تا قصدش را عنوان کند.مادر گفت:" بفرمایید در خدمتم."
"راستش چطور بگم. به خدا منم تو این زمینه تجربه ندارم، اگه یک وقت جسارت بود تورو خدا به دل نگیرید."
صدای دلگرم کننده مادر او را تشویق به گفتن کرد:" خواهش می کنم، راحت باشید."
" راستش... می خواستم... در مورد یکی از اقواممون... یعنی پسر خواهرشوهرم... چطور بگم. می خواستم ببینم الهه جون قصد ازدواج نداره؟"
قلبم فروریخت. لرزه بدنم باعث شد همان جا جلوی در بنشینم.صدایی از مادر نمی آمد.اقدس خانم لابه لای حرف هایش مرتب عذرخواهی می کرد.صدای آرام مادر نشان می داد که از مطرح کردن این موضوع ناراحت نشده است.شاید همین اقدس خانم را تشویق به ادامه کلامش کرد.
" وضعش خیلی روبه راه است.یک بنگاه معاملاتی تو ونک داره. خونه و زندگی و ماشین.تمام وسایلش هم مرتبه،باور کن زندگیش از من که این همه مدت زندگی کردم مرتب تره. ماشین لباس شویی، تلویزیون، ضبط، هر چی که شما بگید داره..."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)