صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهام به ارایشگاه رفتم و ابروهایم را برداشتم تا برای کسی شبهه ایجاد نشود که چرا با وجود داشتن شوهر ابروهایم پر است.
    چند لحظه به چهره ام در اینه خیره شدم. گودی زیر چشم و گونه هایم پر شده بود و بنظرم رسید چهره ام حتی از زمانیکه هنوز ازدواج نکرده بودم زیباتر شده است، ولی فقط خدا از درونم خبر داشت ومی دانست که ضربه ای که بر روحم وارد شده چطور تارو پود وجودم را از هم گسیخته است. مانتوی مشکی رنگ و بلندی را که مادر برایم خریده بود، بعد از سرکردن روسری زرشکی رنگم که یادگاری دوران مجردی ام بود پایین رفتم.
    مادر با دیدن ما گفت: « الهه، کجایی صدات میکنم .. بدو که دیر شده»
    گفتم: « بالا بودم،داشتم حاضر میشدم. صداتون رو نشنیدم، کاری داشتید؟ »
    مادر که معلوم بود خیلی عجله دارد گفت: « اره، الان داداشت از ارایشگاه میاد. هنوز زغال برای اسپند اماده نکردم »
    الکل را از مادر گرفتم و گفتم: « منقل کجاست؟ من خودم زغال را اماده میکنم. شما برید ظرف اسپند رو بیارید.»
    مادر به گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: « دستت درد نکنه. فقط مواظب باش بدست و لباست اتیش نپره، منم برم لباسم رو عوض کنم زودتر بریم. زشته مهمونا بیان ما اونجا نباشیم.»
    سرم را تکان دادم و بطرف حیاط رفتم. گوشه حیاط کنار باغچه منقل گرد و طلایی رنگ را دیدم و کنار منقل پاکتی زغال قرار داشت. دنبال وسیله ای گشتم تا زغال را داخل منقل بگذارم. وقتی چیزی پیدا نکردم با دست دانه دانه انها راداخل منقل چیدم و بعد در شیشه الکل را باز کردم و روی زغالها خالی کردم. بمحض خالی کردن الکل یادم افتاد کبریت همراه ندارم. نگاهی به شیشه الکل انداختم. مقدار خیلی کمی ته شیشه باقی مانده بود. میدانستم تا بروم و کبریت بیاورم الکل پریده و با وقت کمی که باقی مانده بود فرصت رفتن و خریدن الکل نبود. برای اینکه وقت را از دست ندهم از جا بلند شدم تا برای اوردن کبریت به اتاق بروم که افشین را دیدم از پله های بالکن پایین میاید. سیگاری در دستش بود و با دیدن من لبخند زد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: « پسرعمه کبریت داری؟»
    جلو امد و فندکی از جیبش بیرون اورد و انرا بطرفم دراز کرد. فندک را از او گرفتم و زغالها را روشن کردم، سپس انرا بطرفش گرفتم و گفتم متشکرم لحظه ای تعلل کرد. به او نگاه کردم. با لبخند بمن خیره شده بود. با کلافگی گفتم: « پسرعمه ... فندک »
    بدون اینکه چیزی بگویم صبر کردم تا انرا از دستم بگیرم . وقتی دستش را جلو اورد جوری فندک را گرفت که انگشتانم را لمس کرد. با ناراحتی دستم رو پس کشیدم و پشتم رابه او کردم. از ناراحتی نفسم تنگ شده بود. صدای او را شنیدم که گفت: « الهه، دل شکنی تا کی؟ دیگه بیشتر از این میخواهی بلا سرت بیاد؟»
    ناخوداگاه تکان خوردم. متوجه منظورش نشدم. بحدی جا خورده بودم که حتی نمی توانستم برگردم و از او بپرسم منظورش چیست. افشین که متوجه سکوتم شد گفت: « ولی من هنوزم هستم، حاضرم اینو به همه بگم»
    با تعجب برگشتم و به او که پکهای عمیقی به سیگارش میزد خیره شدم و گفتم: « چی می گی ؟ منظورت چیست؟»
    لبخندی زد و گفت:« منظورم اینه که میدونم میخواهی طلاق بگیری»
    نفس در سینه ام حبس شده بود، حتی فکرش را هم نمیکردم منظور افشین این باشد. با اینکه متعجب شده بودم و به این فکر میکردم که او این موضوع را از کجا فهمیده و غیر از او چه کسی از موضوع خبردارد، گفتم: « این موضوع چه ربطی بتو داره؟»
    افشین لبخندی زد و گفت:« از کجا میدونی؟ شاید اه من پاسوزت کرده باشه»
    اخمی کردم وگفتم: « خجالت نمیکشی با وجود بهاره این حرف رو میزنی؟»
    « الهه بخدا من بهاره رو نمی خواستم. مادرم بزور اونو به ریشم بسته. حالا اگه تو بخواهی...»
    از شدت ناراحتی بخودم پیچیدم و درحالیکه سعی میکردم صدایم را بالا نبرم تامبادا بگوش کسی برسد و ابرو ریزی شود گفتم: « خفه شو کثافت نفهم. اگه هیچی بهت نمیگم فکر نکن خبریه. خودت عوضی هستی عوضی هم گرفتی. اگه اون دختر بیچاره رو نمیخواستی بگور پدرت خندیدی زندگیش را خراب کردی. حالا زود گورت رو گم کن برو تا به حسام نگفتم پوستت رو قلفتی بکنه»
    افشین که معلوم بود انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت اخمهایش را درهم کشید و گفت: « ببین اگه همه توهینهای تو رو نشنیده میگیرم بخاطر اینه که خاطرت رو خیلی میخوام، ولی مثل اینکه تو اصلا زبون خوش سرت نمیشه»
    با عصبانیت گفتم: « مثلا چه غلطی می خواهی بکنی؟»
    تا امد حرفی بزند سروکله اردشیر و حمید از در کوچه پیدا شد. همانطور که حمید به اردشیر تعارف کرد داخل شود بما نگاه میکرد. با حضور ان دو رنگ چهره افشین بزردی زد و با دست پاچگی گفت:« دختر دایی، اگه فندک رو لازم داری پیشت باشه»
    بدون اینکه پاسخش را بدهم نشستم تا زغالهایی را که اتششان خاموش شده بود باد بزنم. افشین خودش را جمع و جور کرد و نشان داد میخواسته از منزل خارج شود. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم، ولی هیجان صورتم را سرخ کرده بود. حمید و اردشیر جلو امدند. سلام کردم و اندو پاسخم رادادند.
    افشین کنار اردشیر ایستاده بود و با چهره ای نگران به زمین خیره شده بود. حمید با لبخند بمن گفت:« الهه جون، برو تو من خودم زغال رو اماده میکنم»
    سرم را تکان دادم و به داخل رفتم. حالم بدجوری گرفته شده بود. نمی دانم افشین از کجا فهمیده بود می خواهم طلاق بگیرم. صدای او در ذهنم می پیچید: شاید اه من پاسوزت کرده باشه.
    از شدت خشم دندانهایم را بهم فشردم. اگر افشین موضوع را میدانست پس بدون شک دیگران هم از این موضوع خبر داشتند و فقط خودشان را به راهی میزدند تا وانمود کنند از چیزی خبرندارند. اکنون معنی نگاههای مشکوک زن عمو و عمه را هنگامی که حال کیان را از من میپرسیدند متوجه شدم. با فهمیدن این موضوع دیگر از خودم احمق تر سراغ نداشتم که ساده لوحانه تصور میکردم هنوز کسی از این موضوع خبر ندارد.
    ماتم زده در خیالات ناراحت کننده ای دست و پا میزدم که باصدای ممتد زنگ فهمیدم حسام از ارایشگاه امده است.
    مادر دست پاچه از اشپزخانه بیرون امد و تا مرا دید گفت:« الهه زغال چی شد؟»
    گفتم:« اماده است»
    مادر که دنبال چادرش میگشت گفت: « بدو مادر ... اسپند رو بریز تو اتیش، منم الان میام»
    بی حوصله و گرفته بطرف اشپزخانه رفتم. ظرف اسپند اماده روی قفسه بود. انرا برداشتم و بطرف حیاط رفتم. حمید با دیدن من گفت:« الهه، مادر کو؟ بدو بهش بگو بیاد»
    « الان میاد»
    « اسپند اوردی؟»
    « زودباش بریزشون تو اتیش»
    از پله پایین رفتم. منقل اماده بود. از شیشه مشتی اسپند کف دستم خالی کردم و انرا روی زغالهای سرخ و گل انداخته ریختم. صدای ترق ترق و بوی خوش اسپند در هوا پیچید.
    در میان صلوات و دود اسپید حسام شیک و اراسته از در حیاط وارد شد. مادر منقل را از دستم گرفت و به پیشواز حسام رفت. مقداری اسپند دور سر او چرخاند و داخل منقل ریخت. حسام خم شد تا دست او را ببوسد. بغض گلویم را میفشرد ونتوانستم صبر کنم تا به او تبریک بگویم. بسرعت داخل رفتم و خودم را به راه پله های پشت بام که امن ترین جای ممکن بود رساندم تا دلگرفتگی ام را با ریزش اشک فرو بنشانم.
    با اینکه حضور داشتن در عروسی حسام یکی از ارزوهایم بود، ولی اکنون دلم میخواست بجایی بروم که هیچ کس نباشد. تحمل نگاههای معنی دار این و ان را نداشتم. خدای من چقدر اشتباه کرده بودم. من دیوانه سنگی را ته چاهی انداخته بودم که دراوردن ان از دست دهها عاقل نیز برنمیامد.
    با شنیدن نام خودم اززبان حمید سرم را بالا کردم و لبم را بدندان گزیدم. دوست نداشتم او مرا به این حال ببیند بهمین خاطر سکوت کردم و پاسخش را ندادم. اشکهایم را پاک کردم و با دست صورتم را باد زدم تا التهاب و سرخی چشمانم را از بین ببرم. حمید چند بار دیگر مرا صداکرد. نمی توانستم پاسخش را بدهم، حداقل تا زمانی که چهره ام چنین عبوس و رنگ پریده بود. مدتی گذشت تا توانستم ارامشم را بدست بیاورم. چندبار لبخند زدم تا حالت چهره ام را عوض کنم، سپس ارام از پله ها پایین رفتم. حمید نبود. من نیز سراغش را نگرفتم. مادر با دیدن من گفت:« الهه، کجا بودی؟ برادرت دنبالت میگشت»
    « چکارم داشت؟»
    « نمیدونم»
    « حسام رفت؟»
    « اره رفت دنبال عاطفه. ازهمون راه هم میروند سالن»
    « شماچرا نرفتید؟»
    « منم دارم میرم. تو و الهام درها رو قفل کنید. اقا مسعود میاد دنبالشون»
    « باشه شما برید»
    من و الهام پس از رفتم مهمانان درها را قفل کردیم و همراه اقا مسعود به سالن رفتیم.
    در طول عروسی حسام خیلی سعی کردم چهره ام را شاد و بشاش نشان دهم، ولی فقط خدا میدانست چقدر غمگیم بودم. افسانه را دیدم و با او سر یک میز نشستم. او یکی یکی اقوام حاج مرتضی را بمن معرفی کرد. بشدت مشتاق بودم از او سراغ دختری را بگیرم که قرار بود برای عرفان بگیرند، با این حال نمی خواستم او بفهمد در این مورد چقدر کنجکاوم. چنددقیقه بعد با امدن عده ای زن چادری افسانه سرش را جلو اورد و کنار گوشم گفت: « اونخانمه که جلوست دختر عمه سادات خانم، مادر شوهرمه. اون یکی هم که کنارشه مینا دختربزرگشه. اون عقبی هم مریمه»
    به افسانه که از جا بلند میشد تا به استقبال انان برود و سلام و احوالپرسی کند گفتم: « مریم؟»
    افسانه لباسش را صاف کرد و اهسته گفت:« همون که گفتم قراره جاریم بشه»
    دلم تکان خورد. افسانه رفت تا به انان خوشامد بگوید و منچشم به دختری دوختم که بمن نشان داده بود.
    عالیه خانم را دیدم که از طرف دیگر سالن به استقبال انان رفت. با چشمانی کنجکاو به این فکر بودم که نحوه روبوسی او را با دختری که نشان کرده عرفان بود ببینم. عالیه خانم صورت مادر و دختر بزرگش را بوسید و به انان خوشامدگفت، سپس بطرف مریم رفت و مثل همیشه که صورت مرا با دو دست میگرفت صورت او را بوسید و با لبخند به او چیزی گفت و انان را بطرف میزی هدایت کرد. حسادت بیچاره ام کرده بود. دلم میخواست سرم را روی میز بگذارم و بدون خجالت از حضور این همه ادم زاربگریم.
    افسانه چند دقیقه بعد امد و با حضورش مرا از ان حال و هوا خارج کرد. با امدن مهمانانی که تازه از راه رسیدند من و افسانه جایمان را به انان تعارف کردیم و خودمان پیش اعظم خانم، مادر افسانه رفتیم و با گذاشتن 2 صندلی کنار میز جایی برای خود پیدا کردیم. اتفاقا ان میز درست روبروی اقوام عالیه خانم قرار داشت. چشمم به مادر و عالیه خانم افتاد که کنار هم ایستاده بودند. عالیه خانم اقوامش را به او معرفی میکرد. وقتی نوبت به دختر عمه عالیه خانم رسید دقت کردم تا بفهمم عالیه خانم مریم را به چه عنوانی به مادر معرفی میکند. فاصله ای که بینمان بود و همچنین صدای همهمه جمعیت نگذاشت بفهمم چه گفت.
    به مریم خیره شدم و در دل او را ارزیابی کردم. چهره اش کاملا در دید من قرار داشت. احساس کردم عکسی که از اودیده بودم زیباتر از چهره کنونی اش بود. صورت سفید و موهای روشنی داشت. ابروانش بخاطر روشنی رنگ ان کم پشت بنظر میرسید و مثل این بود که اصلاح کرده است. بینی اشبنظرم کمی بزرگ میرسید، ولی چشمانش روشن بود. خیلی ساده و متین لباس پوشیده بود وهیچ ارایشی نداشت. با خودم فکر کردم اگر ارایشش کنند خیلی زیبا خواهد شد. احساس حسادت مرا از خودم متنفر میکرد. بسختی چشم از او برداشتم و با خودم عهد بستم دیگر به او نگاه نکنم، ولی مگر میشد به عهدم وفادار بمانم. هرکار میکردم چشمانم ناخوداگاه روی او متوقف میشد.
    طرف دیگر سالن عده ای روی میز ضرب گرفته بودند و میرقصیدند. در میان انان بهاره را دیدم که میرقصید. لباس دکلته ای برنگ بنفش پوشیده بود و موهایش را بلوند روشن کرده بود. با دیدن او بیاد افشین و صحبتهایش افتادم. بار دیگر ناراحتی بوجودم چنگ انداخت.
    با حضور فیلم بردار فهمیدم تا چند دقیقه دیگر عروس و داماد به سالن می ایند. عاطفه و حسام در میان دست و هلهله جمعیت داخل سالن شدند. وقتی عاطفه چادرش را از سر برداشت چشمانم با تحسین و تحیر به او خیره ماند. چقدر زیبا و خواستنی شده بود. با قد بلند و اندام زیبایش درلباس عروس چه جلوه ای داشت. حسام برازنده و متین، چون تکیه گاهی محکم کنارش ایستاده بود. با حسرت به ان دو نگاه میکردم. عاطفه و حسام نزدیک شدند. برای خوشامدگویی به انان از جا برخاستم. حسام با دیدن من گفت: « الهه امروز خیلی کم دیدمت»
    لبخندی زدم و گفتم: « کم سعادتی من بود»
    به عاطفه تبریک گفتم و صورتش را بوسیدم. با حسام هم روبوسی کردم. حسام پس از خوشامدگویی به مهمانان دیگر صبر نکرد و از سالن خارج شد. عاطفه به جایگاه عروس و داماد رفت و روی صندلی نشست.
    با رفتن حسام حجابها برداشته شد و بازار دست و رقص داغ شد. خسته و متفکر روی صندلی نشسته بودم و به جمعیت شاد و بی خیالی که با خواندن شعر و پیچ و تاب دادن اندامشان هنرنمایی میکردند چشم دوخته بودم. حوصله شلوغی و سرو صدا را نداشتم و بی صبرانه منتظر پایان جشن بودم تا به خانه بروم و دور از چشمان کنجکاوی که مرا زیر نظر داشتند در خود فرو بروم. درطول عروسی حسام انقدر حسرت و حسادت کشیده بودم که از خودم پاک نا امید شدم. اخلاق بدی که کم کم میرفت تا افتی شود و به مغز و روحم اسیب برساند.
    عاقبت جشن تمام شد. همراهمادر و الهام از اخرین نفراتی بودیم که از سالن خارج شدیم. کمی قبل از ما عروس وداماد بیرون رفته بودند. عجله داشتم تا پیش از رفتن از ان دو خداحافظی کنم. از سالن که بیرون امدم حسام را دیدم که کنار خودروی گل زده ایستاده بود و با عده ای ازمهمانان خداحافظی میکرد. عاطفه داخل خودرو نشسته بود و رویش را سفت و سخت گرفته بود. به یاد بی بند و باری خودم در شب عروسی ام افتادم و از اعماق دل اه حسرت کشیدم. باز هم حسرت!
    مادر همان جلوی در سالن ضمن ارزوی خوشبختی برای حسام و عاطفه از ان دو خداحافظی کرد، زیرا میخواست بهمراه تعدادی از اقوام که از راه دور به عروسی امده بودند به منزل برود. بمن گفت میتوانم با حمید یا الهام تا منزل حسام اورا همراهی کنم، ولی خودم میخواستم زودتر بمنزل برگردم. احساس خستگی و کسالت میکردم. جلو رفتم تا با عروس و داماد خداحافظی کنم. با عاطفه خداحافظی کردم و بعد با حسام دست دادم و برایهردویشان ارزوی خوشبختی و سعادت کردم. حسام اصرار داشت من هم همراهشان بروم. به اوگفتم احساس کسالت دارم و می خواهم بمنزل بروم تا استراحت کنم. حسام نفس عمیقی کشیدو درحالیکه صورتش را جلو می اورد تا گونه ام را ببوسد کنار گوشم گفت: « الهه ازبابت اون برنامه خیالت راحت باشه. بعد از اینکه از مشهد برگشتم دنبال کارو میگرم»
    سرم را پایین انداختم وگفتم: « خیالم ناراحت نیست. شما هم خودتون رو درگیر حماقتی که من کردم نکنید. این اشیه که خودم برای خودم پختم»
    حسام دستم را که داخل دستش بود فشرد و گفت: « درست میشه الهه. اینو بهت قول میدم »
    «سلام منو به امام رضا برسون »
    تا خواستم دستم را از دست او بیرون بکشم با طنین صدای اشنایی تمام عضلات بدنم منقبض شد.
    « اقا چرا راه نمی افتی؟ بابا مردم خواب و زندگی دارند. همه که مثل جنابعالی یک هفته مرخصی ندارند. نکنه می خواهی دست دست کنی تا ازاومدن به خونت منصرف بشن. نه اقا این گردان جمعیت رو که من دیدم تا خونت رو یاد نگیرن دست از سرت بر نمی دارند.»
    نفسم بشماره افتاده بود. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم.
    حسام با خنده گفت: « باشه، چشم ... الان راه می افتم »
    بار دیگر با حسام خداحافظی کردم و خواستم بدون اینکه برگردم راهی برای فرار پیدا کنم که صدای عرفان را شنیدم که گفت: « سلام»
    درحالیکه قلبم می تپید بطرف او برگشتم. فقط یک لحظه دیدمش و بسرعت سرم را زیر انداختم تا تحت تاثیر قرار نگیرم. با صدایی که از شدت هیجان وناراحتی بزحمت از حنجره ام خارج میشد سلامش را پاسخ دادم.
    عرفان احوالپرسی کرد، ولی من سکوت کرده بودم، زیرا هر کارکردم نتوانستم کلمه ای دیگر بیان کنم. بدون اینکه حتی لحظه ای صبر کنم با قدمهایی لرزان و قلبی ملتهب از کنار او گذشتم و فقط صدای گرفته خودم را شنیدم که بسختی کلمه خداحافظ را زمزمه کردم. چیزی شبیه صدای امواج در گوشم می پیچید و حاصل ان سرگیجه ای بود که احساس میکردم. با قدمهای سریع خودم را به مینی بوسی که قرار بود مهمانان رابمنزل بازگرداند رساندم و روی صندلی تکنفره ای نشستم. از پنجره چشمم به افشین افتادکه داخل پیکان سفیدرنگش نشسته بود. بهاره هم جلو و کنار هم نشسته بود و دست میزد. روی صندلی عقب عمو و زن عمو کنار هم نشسته بودند. پشت او خودروی بی ام و سبزرنگ اردشیر اماده حرکت بود. همسر او هم جلو نشسته بود و عمه درحالیکه نوه اش را در اغوشداشت به تنهایی روی صندلی عقب نشسته بود.
    با حرکت مینی بوس چشم گرداندم و درحالیکه سرم را به تکیه گاه صندلی قرارمیدادم چشمانم را بستم.
    تا چندروز پس از عروسی حسام درگیر تمیز کردن و جمع و جور خانه بودیم، الهام صبح برای کمک میامد و بعدازظهر برمیگشت. چون درگیر کار و فعالیت بودم کمتر احساس تنهایی میکردم،اما همین که کارها تمام شد باز کسالت و بی حوصلگی بسراغم امد. جای حسام را حسابی خالی احساس میکردم. هنگام عصر که زمان بازگشت او به منزل بود دلم بدجوری میگرفت. صدای او در گوشم می پیچید که وقتی وارد میشد با صدای بلند و لهجه خاصی می گفت: « سلام علیکم »
    همچنین به شنیدن صدای تلاون قرانش پس از نماز مغرب خیلی عادت کرده بودم. گاهی به اتاقش میرفتم ومدتها به تابلوهای خطی که احادیث و اشعار زیبایی را به دیوار نقش کرده بود چشم میدوختم، طوریکه تمام انها را از حفظ شده بودم. حسام بجز کتابهایش چیزی از وسایلش را نبرده بود با اینحال بدون حضورش اتاقش سرد و خاموش بود.
    یک هفته بعد حسام و عاطفه از مشهد بازگشتند. مادر بمناسبت بازگشت انان خانواده حاج مرتضی را بمنزلمان دعوت کرد. انشب عرفان بمنزلمان نیامد ونبودن او احساس راحتی بمن می بخشید.
    با امدن ماه بهمن یک ماه از عروسی حسام میگذشت که روزی زنگ در منزل بصدادرامد. من در اشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم. مادر برای باز کردن در رفت. ازپنجره نگاه کردم تا ببینم چه کسیست. از انجا نمی توانستم در حیاط را ببینم، ولی صدای مادر را شنیدم که با خوشحالی با کسی احوالپرسی کرد.
    فهمیدن مهمان اشناست و هم اکنون داخل میشود. همانطور که به حیاط نگاه میکردم مادر را دیدم که کنار زنی چادری که بچه ای هم به بغل داشت داخل شدند. در این فکر بودم که او کیست. صدای مادر را شنیدم که گفت:«الهه ، بیا ببین کی اومده»
    با حالتی گیج از اشپزخانه بیرون امدم. همان لحظه با دبدن ژینوس ناخوداگاه فریاد بلندی کشیدم. مادر بچه را از ژینوس گرفت و من و او در اغوش هم فرو رفتیم.
    درحالیکه سفت و سخت او را در اغوش می فشردم گفتم: « خدای من، باورم..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نمی شه خودت باشی.ژینوس کجا بودی؟"
    او با خنده به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:"هر جا بودم به یاد تو بدم. الهه دلم یلی برات تنگ شده بود."و بار دیگر در آغوش هم فرو رفتیم.
    صدای گریه بچه باعث شد از هم جدا بشیم و به یاد او بیوفتیم. او را از آغوش مادر گرفتم و صورتش را بوسیدم و همان طور که به طرف اتاق پذیرایی می رفتم گفتم:" وای خدایا، چه بچه ناز و ملوسی. ژینوس پس مامان شدی و ما خبر نداشتیم."
    بچه با دیدن من غریبی می کرد و با شیون دستانش را به سمت ژینوس باز کرده بود تا به آغوش او برود. او را به طرف ژینوس گرفتم. در حالی که کودکش را در آغوش می گرفت گفت:"چیه کولی خانوم. خاله الهه است."
    با خنده بو او نگاه کردم و گفتم:"چه دختر خوشگلی داری، اسمش چیه؟"
    - به خوشگلی خاله الهه که نیست. اسمش مهدیسه، ولی با این زرزری که راه انداخته اسمش به خودش نمی خوره.
    -راست راستی شبیه ماهه.چقدر هم به خودت رفته.
    -این حرف ها رو ولش کن، خب خانوم خانوم ها تو چی کار می کنی؟
    -هی ... می گذرونیم.
    - با زندگی و شوهر داری چطوری؟راستی بچه چی؟ هنوز خبری نیست؟
    خنده از لبانم محو شد. می دانستم چه باید بگویم.ژینوس از چیزی خبر نداشت و نمی دانستم چه طور واقعیت را به او بگویم.
    ژینوس متوجه تغییر حالم شد و با نگرانی گفت:"الهه چیزی شده؟"
    به زحمت لبخندی زدم و گفتم:" نه چیزی نیست. ژینوس راحت باش. چادرت رو در بیار مرد نداریم."
    ژینوس چادرش را برداشت و من برای آویزان کردن آن به هال رفتم. برای آوردن میوه به آشپزخانه رفتم. مادر چای دم می کرد. ظرف میوه و بشقاب روی میز آماده بود. از او تشکر کردم و ظرف میوه را برداشتم و به اتاق پذیرایی برگشتم.
    ژینوس مشغول شیر دادن دخترش بود.جایی برای بچه که به خواب رفته بود آماده کردم. بعد کنارش نشستم و با اشتیاق به او چشم دوختم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود و از دیدنش آن قدر ذوق زده شده بودم که باورم نمی شد کنارم نشسته است. از او حال مادربزرگش را پرسیدم. آهی کشید و گفت:" الان یک سال و خرده ای می شه که فوت کرده."
    خیلی ناراحت شدم. به ژینوس تسلیت گفتم و برای شادی روح مادربزرگش فاتحه خوندم . ژینوس با حالت غم زده ای به فکر فرو رفته بود. می دانستم چقدر به مادربزرگش علاقه داشت و مرگش چه ضربه ای به او بود. برای این که او را از آن حال دربیاریم حال پدرش را پرسیدم. لبخند تلخی زد و گفت:" حالش خیلی خوبه. به خصوص که این روزها حسابی سرش گرم است."
    - چه طور مگه؟
    - چند وقت پیش زنش یه پسر کاکل زری براش آورده.
    از شدت تعجب نمی دانستم چی بگویم. ژینوش از حالت من به خنده افتاد و گفت:" حق داریو خیلی ها با شنیدن این خبر مثل تو تعجب کردند. همون روز اول وقتی پرستار می خواست بچه را تحویل دهد رو به پدرم کرده و گفته: وای چه پدربزرگ خوب و مهربونی. و با این حرف حسابی حال پدرم رو گرفت. ژینوس در حالی که می خندید با تاسف سرش را تکان داد.
    به او میوه تعارف کردم و خودم سیبی برداشتم و همان طور که ان را پوست می کندم گفتم:" خب نگفتی این همه وفت کجا بودی؟ چرا یک خبر از ودت به من ندادی؟"
    گفت:" به خدا شرمنده ام. خیلی دوست داشتم برای عروسیم خبرت کنم، ولی با فوت مادربزرگ همه چیز به هم ریخت. عقدمون محضری بود، ولی قرار بود عروسی رو مفصل برگزار کنیم. یک ماه به عروسیم مانده بود که عزیز فوت کرد. راستش بعد از غزیزم دیگه کسی نبود پیشش زندگی کنم، با اینگه پدر از من خواست به خونه برگردم، ولی دیگه دوست نداشتم اونجا برم.
    راستش از پدرم دلگیر بودم چون وقتی پیشنهاد کردم بروم و با عزیز زندگی کنم از خدا خواسته مخالفتی نکرد و هنوز یک هفته از رفتنم نگذشته بود که تمام وسایلم رو به خونه مادربزرگم فرستاد. تا چله مادربزرگ که دور و برم شلوغ بود. بعد از چله هم یکی دو هفته خونه عمو و عمه هام بودم. چند وقت هم رفتم میانه پیش پدر و مادر احمد. دو ماه بعد از چهلم غزیزم به خواست خودم و احمد یک مراسم بی سر و صدا برگزار کردیم، بعدشم رفتیم سر خونه زندگیمون."
    گفتم:" خب ان شاءالله که از زندگیت راضی هستی؟"
    - خدا رو شکر اونم می گذره. احمد مرد خیلی خوبی است و تمام پیشرفت های زندگی ام را مدیون او هستم.نمی دونم چه علاقه ای داره که من درس بخونم . باور کن اگر تشویق های او نبود تو خودم این همت رو نمی دیدیم که بخوام به تحضیل ادامه بدم.
    لبخند زدم و گفتم:" خدا رو شکر که اینو می شنوم. خب الان چه کار می کنی؟"
    - هیچی ، فعلا که یکی دو ترم عقب افتادم، اونم به خاطر این تحفه خانوم. در حال حاضر هم شغلم مامان شدنه تا ببینم کی ماما می شم."
    از ظرافت کلامش که مختص به خودش بود خیلی حظ کردم. نگاهی به چهره لطیفش انداختم و گفتم:" حالا راست راستی می خوای ماما بشی؟"
    ژینوس در حالی که می خندید گفت:" گم شو. این طور که می گی آدم چندشش می شه،مثل این می مونه که بگی می وای قابله بشی. خنگه من می خوام دکتر زنان و زایمان بشم. دیگه هم نبینم از لفظ ماما استفاده کنی."
    از اینکه سر به سرش می گذاشتم لذت می بردم. با او لحظه های خوشی داشتم. ژینوس با لحنی دلنشین صحبت می کرد و من از ته دل خوش حال بودم که زندگی خوبی دارد. از او پرسیدم:" ژینوس قصد نداری برای زندگی به تهران بیایی؟"
    خندید و گفت:" بیام این جا که چی بشه؟ من به هدفی که تو زندگی داشتم رسیدم، یعنی در کنار شوهر و بچه ام باشم، حالا هر جای دنیا که شد باشه. مفهوم هم بستگی و علاقه رو تو خانواده همسرم پیدا کردم. وقتی دخترم رو پیش مادربزرگش می گذارم که برم دانشکده دیگه خیالم ناراحت هیچ چیز نیست، چون می دونم حتی از خودم بهتر به اون می رسند. شوهر خوبی دارم که به اون عشق می ورزم. اگر هم خدا بخواد تا چند وقت دیگه خونه نیمه سازمون هم تموم می شه می رم خونه خودم. با این همه خوبی دیگه چی می خوام؟"
    پاسخی نداشتم بدهم. لبخندی زدم و با تکان دادن سر حرفهای او را تایید کردم. ژِنوس نیمی از میوه ای رو که پوست کنده بود به من تعارف کرد و گفت:" خب ما که همه چیز رو تو دایره ریختیم، حالا تو تعریف کن ببینم چه کار می کنی؟شوهرت چطوره؟"
    تازه خودم رو به یاد آوردم و غم وجودم را گرفت. چه چیز داشتم از زندگی ام برای او بگویم. حیفم امد لحظه های شیرین و خوشی را که داشتیم با تلخی زندگی ام خراب کنم. ژینوس که متوجه سکوتم شد گفت:" الهه اتفاقی افتاده؟"
    نمی دانستم از کجا شروع کنم. نمی خواستم از او که بهترین دوستم به حساب می آمد پنهانکاری کنم. بعد از لحظه ای مکث گفتم:" ژینوس نمی دونم چطور باید تعریف کنم، ولی بهتره بدونی راههی که من رفتم اشتباه بود. اشتباهی که هنوز هم نتونستم جبرانش کنم. من و کیان می خواهیم از هم جدا بشیم."
    ژینوس مات و مبهوت به من خیره شده بود. شاید انتظار داشت بخندم و به او بگویم که شوخی می کنم، زیرا چهره اش نشان می داد که حرفم را باور ندارد.بعد از چند لحظه صدایش را شنیدم که گرفته و غمگین گفت:" دروغ می گی؟"
    لبخند تلخی زدم و گفتم:" کاش دروغ بود و اگر این طور بود شیرین ترین دروغی بود که گفته بودم."
    ژینوس مغموم و افسرده به نقطه ای خیره شده بود و من در این فکر بودم که اگر از من خواست داستان زندگی ام را برایش تعریف کنم از کجا شروع کنم. خوشبختانه آن قدر فهمیده و عاقل بود که نخواست با تکرار تلخ زندگی ام بار دیگر داغ دلم تازه شود.
    ژینوس ساعتی منزلمان بود و هر چه اصرار کردم برای ناهار نماند. او گفت وقت زیادی ندارد، زیرا به جهت کاری اداری همراه همسرش به تهران آمده است و قرار است همان روز عصر به میانه بازگردند به همین خاطر او واحمد قرارشان ظهر منزل پدر ژینوس است.
    ژینوس هم چنین شماره تلفن و نشانی منزلش را داد و گفت به اتفاق خانواده سری به آنجا بزنم. از او خواستم هر وقت به تهران آمد به دیدنم بیاید. او با دادن این قول از من و مادر خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او تازه احساس دلتنگی کردم. و برای اینکه مادر شاهد گریه ام نباشد به اتاق حسام رفتم.
    روزها می گذشت بدون اینکه فرجی در کارم شود. تلاش های برادرانم بیهوده بود، زیرا کیان قطره ی آبی شده بود و به زمین فرو رفته بود . ای کاش به راستی چنین بود. یک روز که مثل همیشه به زندگی بی سرانجامم فکر می کردم با خودم گفتم خدایا، مگر فقط من بودم که برای زندگی خودم تصمیم گرفتم. این همه آدم توی دنیا، چرا هیچ کس ممثل من این چنین در گل گیر نکرده است. خدایا چه خطای نابخشودنی مرتکب شدم که مستحق چنین عذابی هستم. حالا گیریم که اشتباه کرده ام، آیا آن قدر این اشتباه بزرگ بوده که رحمت و بخشش تو شامل آن نمی شود. خدایا گناه من هر چه قدر بزرگ باشد به بزرگی تو نمی رسد. کمکم کن و نخواه بهترین سالهای زندگی ام به تاوان نادانی ام هدر برود.
    درست همان لحظه ناخودآگاه به یاد فرزاد افتادم. ابتدا خودم را سرزنش کردم که اینم شد نمازم، به محض قامت بستن فکر همه چیز در مغزم راه پیدا می کند به جز چیزی که باید به آن فکر کنم. بعد که خوب فکر کردم احساس کردم راهی پیش رویم نمایان شده که ممکن است مرا به جایی برساند. حال عجیبی پیدا کردم. نمی دانم این چه فکری بود که آن لحظه در مغزم جرقه زد. آیا مناجاتم از پس سیاهی قلبم به خدا رسیده بود و او با این فکر می خواست راه را نشانم بدهد. با این که هنوز به آنچه می اندیشیدم اطمینان نداشتم؛ ولی احساس کردم اگر هم راهی برای خلاصی من از بند باشد همین راه است.
    فکری که در مغزم جریان داشت این بود که سراغ کیان را از کسی بگیرم که از او متنفر بود و او کسی نبود جز فرزاد. خدای من چرا این فکر زودتر به مغزم خطور نکرده بود. با عجله از جا برخاستم و آنقدر هیجان زده بودم که بدون هدفی چرخی دور اتاق زدم. باید افکارم را متمرکز می کردم و دقیق عمل می کردم.
    دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم تا فشاری را که به مغزم وارد شده بود مهار کنم. قلبم به سوزش افتاده بود و این به علت هیجانی بود که احساس می کردم. با خودم فکر کردم نکند سکته کنم. سعی کردم خودم را آرام کنم، سپس با تمرکز روی این موضوع تمام جوانب آن را سنجیدم. یک فرض وجود داشت و آن اینکه اگر هم این راه مرا به جایی نمی رساند دست کم تلاشی کرده بودم. مشکل اینجا بود که نمی دانستم فرزاد را چطور باید پیدا کنم. افسوس خوردم چرا آن روز که کارت ویزیتش را می خواست به من بدهد آن را نگرفته بودم. چه تصور احمقانه ای داشتم که فکر می کردم گرفتن کارت ویزیت فرزاد خیانتیست به کیان.
    به یاد حرف او افتادم که گفت اگر خواستم او را ببینم با مهرناز تماس بگیرم. بدبختانه شماره تلفن مهرناز را هم نداشتم. ای کاش کتی بود تا در این کار کمکم کند، ولی افسوس از وقتی رفته بود تماسی با من نگرفته بود. در مورد خیلی فکر کردم و عاقبت به یاد زری افتادم.
    زری یکی دیگر از دوستان کتی بود که شماره اش را داشتم، اما او خیلی کنجکاو و فضول بود. می دانستم به محض اینکه بخواهم شماره مهرناز را از او بگیرم آن قدر سوال می کند تا نفسم را ببرد، به خصوص همگی می دانستند کیان بی خبر مرا گذاشته و رفته است. چاره ای نبود باید این مخاطره را می پذیرفتم. دل به دریا زدم و در یک فرصت مناسب که مادر برای خرید از منزل خارج شده بود شماره تلفن زری را گرفتم. برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم توسط وکیلی که گرفته ام کار طلاقم به زودی تمام خواهد شد. با اشتیاق جزییات کار را پرسید و من تا جایی که می توانستم پاسخ می دادم. اما او دست بردار نبود و مرتب سوال جدیدی می پرسید. از اینکه به او زنگ زده بودم احساس پشیمانی کردم. برای اینکه مکالمه را کوتاه کنم گفتم که می خواهم جایی بروم و عجله دارم و از او خواستم اگر می تواند شماره تلفن مهرناز را به من بدهد. زری با کنجکاوی پرسید شماره او را برای چه می خواهم. برای اینکه جوابی داده باشم گفتم پیغامی از طرف کتی دارم که می خواهم به او بدهم. زری با شنیدن نام کتی با هیجان پرسید از او چه خبر دارم. نمی دانستم چه باید بگویم. به او گفتم یک بار خیلی کوتاه با او صحبت کرده ام، ولی فراموش کردم شماره تلفنش را بگیرم. زری خیلی کنجکاو شده بود تا بداند می خواهم چه پیغامی از طرف کتی به مهرناز بدهم. از زبانم پرید و گفتک پیش کتی یک امانتی داشتم و گویا قبل از رفتن آن را به مهرناز داده که به من بدهد.زری مکثی کرد و شماره تلفن مهرناز را گفت. آن را کف دستم یادداشت کردم. زری گفت به کتی بگویم که با او تماس بگیرد. گفتم اگر باز هم زنگ زد پیغام او را می رسانم. خواستم خداحافظی کنم که گفت:" بازم به من زنگ بزن و مرا در جریان کار طلاقت قرار بده.باشه؟ یادت نره ها."
    نیشخندی زدم و گفتم:" اگر وقت کردم این کار را می کنم."
    از او خداحافظی کردم و از این که از دستش خلاص شده بودم نفس راحتی کشیدم. شماره تلفن مهرناز را در تقویم جیبی ام یادداشت کردم تا در فرصت مناسبی به او زنگ بزنم.
    عصر همان روز به مهرناز زنگ زدم، ولی کسی گوشی را برنداشت. چند ساعت بعد باز هم تماس گرفتم و این بار هم کسی منزل نبود. با خودم فکر کردم شاید جایی رفته و تا شب برنمی گردد. شب هم فرصتی پیدا کردم و شماره او را گرفتم. باز هم کسی نبود. با ناامیدی فکر کردم نکند زری شماره را اشتباه داده و یا مهرناز از آنجا رفته باشد. آن شب با هزار و یک فکر و خیال تا نیمه شب بیدار بودم. روز بعد برای بار چهارم شماره تلفن را گرفتم، باز هم کسی منزل نبود. به خودم امیدواری دادم ممکن است جایی رفته باشد که زود بازگردد، ولی نتوانستم کاری از پیش ببرم. روز سوم اواسط روز با ناامیدی به طرف تلفن رفتم و شماره را گرفتم. منتظر بودم تلفن را بعد از بوق های ممتد قطع کنم که کسی گوشی را برداشت.
    صدای مردی گفت:" بله بفرمایید."
    لحظه ای مکث کردم و از ترس اینکه مبادا تماس قطع شود با عجله گفتم:" ببخشید منزل..."
    مکث من باعث شد مرد بپرسد:" با کی کار دارید؟"
    با دست پاچگی گفتم:" سلام آقا من با..." همان لحظه نام مهرناز را که از هولم فراموش گرده بودم به یاد آوردم.
    -"...با مهرناز خانم کار دارم."
    مرد گفت:" شما؟"
    -لطف کنید به ایشان بگویید الهه.
    مرد نامم را تکرار کرد و بعد گفت:" چند لحظه گوشی."
    چشمانم را بستم و در دل دعا کردم بتوانم با او صحبت کنم. تازه آن لحظه به این فکر افتادم چه طور موضوع را به او بگویم و از او بخواهم شماره تلفن فرزاد را به من بدهد.
    با شنیدن صدای زنی حواسم را جمع کردم.
    - بله بفرمایید؟
    - سلام مهرناز خانم، الهه هستم.
    -الهه...آه بله، الهه جون حالت چطوره؟
    -خوبم، شما چظورید؟
    -مرسی عزیزم، چه عجب یادی از ما کردی؟
    -همیشه به یادتون هستم. باور کنید حسابی گرفتارم، شما که باید بدونید چرا.
    مهرناز آهی کشید و گفت:" آره عزیزم تا حدودی در جریان هستم. هنوز مشکلت حل نشده؟"
    -مهرناز خانم مشکل من طوریه که فکر نکنم حالا حالاها حل بشه.
    -نه ، ناامید نباش ان شاءالله که درست می شه.
    -راستش مزاحمتون شدم...زحمتی براتون دارم.
    -بگو عزیزم.
    -اول اینکه مرا ببخشید چون مجبور شدم شماره شما را از زری خانم بگیرم. دلیلش هم این بود که شماره کس دیگری رو غیر از ایشون نداشتم.
    -اشکالی نداره عزیزم؛ کار خوبی کردی.
    -در ضمن چون نمی خواستم ایشان در جریان موضوع قرار بگیرند برای توجیه کارم گفتم کتی خانم امانتی پیش شما گذاشته و گفته که آن را به من بدهید. امیدوارم مرا به خاطر این جرف ببخشید.
    مهرناز خندید و گفت:" متوجه شدم. کار خوبی کردی. من چند روزه که خونه نبودم. مطمئنم زروی بفهمه برگشتم با من تماس می گیره تا بپرسه اون امانتی چی بوده. حالا هم نگران نباش، بهش می گم یک آلبوم عکس پیش من داشتی که باید بهت بر می گردوندم. چطوره؟"
    -ازتون ممنونم. فکر خوبیه.
    -خب الهه جون، چه کار می تونم برات بکنم؟
    -مهرناز خانم مزاحمتون شدم چون احساسی تو وجودم می گه که می تونم به شما اعتماد کنم.
    -راحت باش عزیزم، احساست بهت دروغ نگفته. هر کاری بتونم برات انجام می دم.
    نمی دانستم چطور باید به او بگویم می خواهم فرزاد را ببینم تا فکر بدی نکند. مهرناز وقتی دید سکوت کرده ام گفت:" الهه، اگه برات سخته پشت تلفن صحبت کنی می خواهی قرار بذاریم جایی همدیگر رو ببینیم؟"
    با دست پاچگی گفتم:" نه، نه این طور بهتره. می خواستم به شما بگم روزی که کتی داشت می رفت آقا...فرزاد به من گفت که می خواهد در مورد موضوع مهمی با من صحبت کند. راستش آن روز به خاطر معذوراتی نتوانستم بمانم، ولی ایشان گفتند هر وقت خواستم با ایشان تماس بگیرم می توانم به شما بگویم. البته نمی خواهم مزاحم ایشان بشوم فقط می خواستم از ایشان بپرسم خبری از کیان دارند."
    او را نمی دیدم، ولی خیلی دوست داشتم واکنش او را دربرابر سوالم ببینم.
    پس از تمام شدن حرفم مهرناز گفت:" الهه جون، من شماره فرزاد را به شما می دهم، ولی باید بگم فرزاد ایران نیست."
    با شنیدن این حرف تمام امیدم تبدیل به یأس شد. با حالتی وارفته باقی کلام او را شنیدم که گفت:" ولی نگران نباش ، تا یکی دو ماه آینده برمی گرده. اگه دوست داشتی می تونی شماره تلفنت رو به من بدی هر وقت برگشت خبرت کنم."
    راهی را که آنقدر به آن امید داشتم به بن بست رسیده بود. با خودم فکر کردم این چه طلسمیست که نمی خواهد گشوده شود.
    صدای مهرناز مرا از فکر خارج کرد:" الهه جون.."
    -بله، بله اشکالی نداره. اگر ممکنه شماره مرا یادداشت کنید.
    پس از دادن شماره از او خداحافظی کردم و با دلی غمگین منتظر شدم تا ببینم سرنوشت تا کی می خواهد مرا بازی دهد.
    روزهای ماه اسفند را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم. با وجود سوز سردی که در هوا بود می شد بوی عید را احساس کرد؛ ولی حتی بوی عید هم هیچ شور و شوقی در دلم پدید نمی آورد. دو هفته از تلفنی که به مهرناز زده بودم گذشت. شور و اشتیاق فکری که چندی تمام ذهنم را مشغول به خود کرده بود کم کم از بین می رفت و حس می کردم دیگر رغبتی برای دیدن فرزاد ندارم. با خودم فکر کردم این هم مثل همه کارهایی که انجام داده ام بی فایده است. بیهوده و بی ثمر وقت می گذراندم و اسمش بود که زندگی می کنم. حوصله هیچ کاری، ولو شانه زدن موهایم را نداشتم. صبح به صبح که چشم باز می کردم عزای گذراندن روزم را می گرفتم. دلم می خواست همیشه شب باشد تا بخوابم. فقط در خواب بود که طعم لحظه ای آارمش را می چشیدم، البته بعضی اوقات کابوس هایی به سراغم می امد و باعث می شد شب تا صبح از ترس چشم برهم نگذارم.
    یک روز کنار بخاری نشسته بودم و به ظاهر برنامه تلویزیون را نگاه می کردم، اما در حقیقت در خودم فرو رفته بودم. مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. مطمئن بودم کسی با من کار ندارد به خاطر همین از جایم تکان نخوردم . وقتی برای بار دوم تلفن زنگ زد صدای مادر بلند شد و گفت:" الهه تلفن رو بردار."
    گفتم:" خودتون جواب بدید من حوصله ندارم."
    هم زمان با سومین زنگ مادر در حالی که دستانش را خشک می کرد از....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آشپزخانه بیرون آمد و گفت: دیگه جواب دادن تلفن هم حوصله می خواد؟
    پاسخی ندادم و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کردم.
    صدای مادر را شنیدم که با کسی سلام و احوالپرسی می کرد. با بی تفاوتی کنار بخاری دراز کشیدم که شنیدم مادر گفت: بله ، چند لحظه گوشی.
    همان طور که دراز کشیده بودم سرم را بالا کردم تا بفهمم چرا مادر این جمله را گفت. مادر را دیدم که با اشاره گفت تلفن با من کار دارد. با تعجب از جا بلند شدم و در حالی که به طرف تلفن می رفتم آرام از مادر پرسیدم کیست. مادر شانه هایش را بالاانداخت و منتظر شد تا من این معما را حل کنم. گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: بفرمایید
    با اولین کلام صدای مهرناز را شناختم. دلم فرو ریخت و تمام تلاشم را کردم جلوی مادر خونسرد رفتار کنم. مهرناز حالم را پرسید و بعد از احوالپرسی گفت: الهه جون ، زنگ زدم بهت بگم فرزاد دیروز برگشته.
    جلوی مادر نمی توانستم واکنش نشان بدهم به خاطر این خیلی عادی گفتم: چشم شما روشن.
    ممنونم عزیزم. پیغام شما رو به فرزاد رسوندم. گفت در اولین فرصت قراری خواهد گذاشت که همدیگر را ببینید.
    دلهره و اضطراب و جودم را گرفته بود. ای کاش مادر نبود تا می توانستم به او بگویم لزومی به دیدار حضوری نیست و می توانم تلفنی با او صحبت کنم. چون نمی توانستم راحت صحبت کنم گفتم: هر جور شما مایل باشید. مهرناز بعد از این حرف گفت: راستی تا یادم نرفته بهت بگم کتی به من زنگ زد.
    با خوشحالی گفتم: چه خوب ، حالش خوب بود؟
    آره بهت خیلی سلام رسوند و گفت شماره تلفنت رو گم کرده به خاطر همین نتونسته باهات تماس بگیره. با اجازه من شماره ات را به کتی دادم.
    با خوشحالی گفتم: خیلی لطف کردید.
    مهرناز از من خداحافظی کرد و گفت باز هم تماس می گیرد. به محض گذاشتن گوشی مادر پرسید: کی بود؟
    گفتم : یکی از دوستان کتی.
    مادر با ناراحتی گفت: خدا ازشون نگذره که این طور با زندگی آدم بازی می کنند.
    سرم را پایین انداختم و گفتم: این بنده خدا که تقصیر نداره. زنگ زده بود حالم رو بپرسه.
    می خوام نپرسه . اینم از اون قماشه دیگه.
    چیزی نگفتم. مادر با غرغر به آشپزخانه رفت. با شرایطی که داشتم می دانستم نمی توانم موضوع را به مادر بگویم. به خصوص اگر می فهمید می خواهم با مرد غریبه ای ملاقات کنم. اگر شده قلم پایم را می شکست نمی گذاشت پا از در منزل بیرون بگذارم. نمی دانستم چه باید بکنم. به یاد الهام افتادم و اینکه شاید بتوانم در این مورد از او کمک بگیرم. با اینکه امیدی به مساعدت او نداشتم، ولی ناچار عصر همان روز به بهانه دیدن مبین به منزلشان رفتم و پس از تعریف کردن کل ماجرا از او خواستم کمکم کند. الهام پس از شنیدن این موضوع با نگرانی گفت فکر نمی کنم این کار خوبی باشه و پیشنهاد کرد با حسام و یا حمید به دیدن فرزاد بروم. از مطرح کردن این موضوع خیلی پشیمان شدم و با او گفتم: بهتر است از خیرش بگذریم.
    الهام در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت: تو هم از خیرش می گذری یا اینکه باز می خواهی سرخود کاری کنی.
    با ناراحتی گفتم: الهام، اگر می خواستم سر خود کاری کنم پیش تو نمی آمدم، ولی مثل اینکه اشتباه کردم. نمی دونستم تو از خودت اختیاری نداری و همیشه باید یا به مادر وابسته باشی یا به برادرا یا به شوهرت.
    الهام با متانت گفت: الهه بیخود عصبانی میشی. اگه می گم با حسام یا حمید برو به خاطر اینه که کسی فکر نکنه بی کس و کاری و بخواد سرکارت بزاره.
    با ناراحتی گفتم: کسی نمی خواد منو سر کار بزاره. من یک غلطی کردم و زن اون بی همه چیز شدم، حالا شما می خواهید سرکوفت غلطی رو که کردم تا آخر عمر تو سرم بزنید.
    الهه تو معلومه چته ؟ کی به تو سر کوفت زده؟
    همین که این قدر شعور و عقل در من نمی بینید که بفهمید شاید بتونم کاری کنم سر کوفته ، نیست؟
    تو هم که هر چی ما میگیم برعکس برداشت میکنی. بابا من اگه می گم با حمید یا حسام بریم به خاطر... اصلاً ولش کن، غلط کردم، کی می خواهی بری ، خودم باهات میام.
    نمی خوام... دیگه نمی رم.
    الهه لج نکن. من که می دونم تو می ری.
    به مامان موضوع را می گی؟
    خدایا از دست تو، مگه من خبر چینم.
    خبر چین نیستی ، ولی خودت را توجیه می کنی که صلاح کار منو خواستی و از این حرفا.
    الهه داری یواش یواش عصبانیم می کنی. گفتم نمی گم، دیگه حرفی داری.
    به حمید و حسام چی؟
    آخرش چی ؟ نکنه می خواهی کار بدی بکنی که این قدر می ترسی.
    نمی ترسم، ولی می دونم تا حرفی زده بشه همه موضع می گیرن.
    خیلی خب، قول می دم فعلاً به کسی چیزی نگم، ولی قول من تا موقعی اعتبار داره که حس کنم خطری برات پیش نمیاد وگرنه رو من حساب نکن.
    خطر؟ دلت خوشه. دیگه بالاتر از سیاهی هم رنگیه؟
    خیالم راحت شد که می توانم رو کمک الهام حساب کنم. دو روز بعد مهرناز تماس گرفت و نشانی و شماره تلفن شرکت فرزاد را به من داد و گفت روز چهارشنبه ساعت ده صبح فرزاد منتظر من است. پی از تلفن مهرناز به الهام زنگ زدم و جریان را به او گفتم. اول خیلی نگران شد، ولی بعد وقتی فهمید که او شرکت دارد کمی آرام گرفت. قرار شد روز چهار شنبه به عنوان خرید من و او به دیدن فرزاد برویم.
    روز چهار شنبه از راه رسید و هنوز ساعت هشت نشده بود که آقا مسعود الهام و مبین را به خانه مان آورد.
    وقتی آمدند من هنوز خواب بودم، چون شب قبل تا نزدیک صبح فکر و خیال می کردم.
    با احساس دستان کوچک و سردی روی صورتم چشمانم را باز کردم و چشمان درشت و مشکی مبین را دیدم که با خنده به من نگاه می کند. لبخندی زدم و گفتم: سلام فرشته کوچولو.
    با خنده گفت: سلام خاله، بلند شو، چقدر می خوابی ؟
    نیم خیز شدم و صورت او را بوسیدم. الهام با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. به او سلام کردم و رفتم دست و صورتم را بشویم. پس از صبحانه کارهایم را انجام دادم و حاضر شدم. هر وقت به چهره الهام نگاه می کردم نگرانی را به وضوح در چهره اش می خواندم. دیدن چهره مضطرب او مرا هم به دلشوره می انداخت. قرار بود مبین را پیش مادر بگذاریم. ساعت هنوز نه نشده بود که از منزل خارج شدیم. شرکت فرزاد حوالی میرداماد بود و ما برای اینکه راحت تر آنجا را پیدا کنیم تاکس دربست گرفتیم.
    با وجود ازدحام زیاد خودروها به موقع رسیدیم. ساعت یک ربع به ده بود که جلوی شرکت بودم. کمی دست دست کردیم تا مدتی سپری شود و بعد وارد ساختمان شدیم. شرکت در طبقه چهارم یک ساختمان بلند قرار داشت و برای رفتن به طبقه بالا سوار آسانسور شدیم. در آینه ای که داخل آسانسور نصب بود چشمم به صورت الهام افتاد که مثل گچ سفید شده بود. به او گفتم: اگر فکر می کنی حالت خوب نیست می خواهی برگردیم.
    لبخند بی روحی زد و گفت: نه ، من حالم خوبه، فقط یک کم اضطراب دارم.
    سرم را تکان دادم و گفتم: یک کم که چه عرض کنم.
    در این وقت آسانسور در طبقه چهارم ایستاد. احساس دلهره وجودم را گرفت بود. از آینه به سر و وضع خودم نگاه کردم. صورتم به عکس الهام سرخ به نظر می رسید. با اشاره الهام خارج شدم. آپارتمان مورد نظر درست رو به روی در آسانسور بود. لحظه ای مکث کردم تا هیجان فرو بنشیند، سپس دستم را روی زنگ گذاشتم. صدای زنگ مستقیم در مغزم پیچید. لحظه ای بعد در باز شد و دختری جوان که آرایش غلیظی داشت در آستانه در ظاهر شد. دختر ابتدا نگاهی به من انداخت، ولی با دیدن الهام چنان جا خورد که من هم به الهام نگاه کرم تا ببینم چه چیز در او دیده. با دیدن چادر و مقنعه ای که الهام سر کرده بود فهمیدم دختر فکر کرده او مأمور است. در حالی که خنده ام گرفته بود برای اینکه پس نیفتد گفتم: ببخشید خانم، من الهه سعیدی و ایشان هم خواهرم هستند. ساعت ده با آقای مهندس فخور قرار ملاقات دارم.
    دختر با دستپاچگی سرش را تکان داد و ما را به داخل دعوت کرد.
    داخل شدیم و به تعارف دختر که هنوز هم رنگش پریده به نظر می رسید نشستیم.
    اتاق شیک و زیبایی بود که دکوراسیون جالبی داشت. نور پردازی اتاق فضای آرام بخشی به آنجا می داد. از پنجره های بزرگ و قدی آن می شد فضای بیرون را مشاهد کرد. میز منشی درست رو به روی ما قرار داشت. او را دیدم که ناشیانه روسری اش را جلو کشیده بود و مشغول مرتب کردن میزش بود. روی مانیتوری که روی میز او بود عکس یک گل سرخ بود که شبنم درشت و درخشانی روی گلبرگ آن در حال فروچکیدن بود. همانطور که محو تماشای تصویر گل سرخ بودم صدای او را شنیدم که با تلفن خبر ورود ما را به فرزاد داد. وقتی گوشی را گذاشت خطاب به من گفت: خان سعیدی ، بفرمایید . آقای مهندس منتظر شما هستند.
    به الهام نگاه کردم . با نگاهی نگران خیلی آهسته گفت: مواظب خودت باش. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.
    منشی با دست مرا به سمت اتاق او راهنمایی کرد. با چند ضربه به در اجازه ورود گرفتم.
    وقتی وارد اتاق شدم فرزاد را دیدم که با ظاهری آراسته و مرتب پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. با دیدن من از جا برخاست و با لبخند ورودم را خوش آمد گفت.
    با دیدن او تازه به فکر افتادم و با خودم گفتم آیا کاری که انجام می دهم درست است؟ با تردید قدمی برداشتم و به یاد روزی افتادم که برای نخستین بار او را دیده بودم. با به یاد آوردن آن روز چهره خشمگین کیان پیش چشمم ظاهر شد. احساس دلتنگی و بی تابی شدیدی کردم. درست نمی دانستم برای چه کسی دلتنگم. بعید بود برای او که مرا در بدترین شرایط زندگی تنها رها کرده و رفته بود دلتنگ باشم.
    فرزاد بلند شد و به طرفم آمد. با دست به مبلمانی که وسط اتاق چیده شده بود اشاره کرد و تعارف کرد بنشینم.
    مبل تک نفره ای را برای نشستن انتخاب کردم. او هم روبه رویم نشست و با لبخندی که از ابتدا روی صورتش بود به من چشم دوخت. نمی دانستم برای شروع چه بگویم. سرم را پایین انداختم تا افکارم را متمرکز کنم. وقتی سرم را بلند کردم او را دیدم که هم چنان به من نگاه می کرد. معلوم بود به فکر فرو رفته است و فقط نگاهش به من است. با این حال از نگاه خیره اش احساس نا خوشایندی داشتم. چند لحظه بعد به خودش آمد و گفت: معذرت می خوام. مثل اینکه حواسم سر جاش نیست. شما چی میل دارید.
    ممنون، چیزی نمی خورم.
    با لبخند گفت: نه ، نشد. بهتره با من راحت باشید. این یک ملاقات دوستانه و خالی از تشریفاته. با فنجانی قهوه موافقید؟
    به نشانه موافقت تشکر کردم.او گفت. آره این طور بهتره.
    فرزاد بلند شد تا با تلفن سفارش قهوه بدهد.در فرصتی که پیش آمد نگاهم را به دور و برم چرخاندم. اتاق کار بسیار زیبایی داشت. رنگ اتاق ترکیبی از زرد و آبی بود و تمام وسایل آن همان بود که نشان از سلیقه خاص داشت.
    با آمدن فرزاد نگاهم را به زمین دوختم و تازه متوجه شدم این ترکیب در کف اتاق هم رعایت شده است. رو به رویم نشست و در حالی که با دقت به چهره ایم نگاه می کرد گفت: چرا این قدر دیر؟
    متوجه منظورش نشدم. برای اینکه منظورش را واضح تر بیان کند گفتم: چی دیره؟
    لبخند غمگینی زد و گفت: از روزی که از شما خواستم ملاقاتتان کنم تا امروز حدود ده ماه گذشته، این طور نیست؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم: متأسفانه در گیر مسائلی بودم که مجالی برایم نگذاشته بود. شاید اگر به فکرم نمی رسید بتوانم از شما کم بگیرم هیچ وقت مزاحمتان نمی شدم.
    فرزاد گفت: خوشحالم تا این حد صداقت دارید، ولی روزی که از شما خواستم با من تماس بگیرید به خاطر این بودکه می خواستم شما را در جریان موضوعی قرار دهم که شاید باعث می شد درگیر مسئله ای که اشاره کردید نشوید.
    نگاهم را از زمین گرفتم و به او دوختم . سکوت کرده بود و به چشمانم خیره شده بود. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: لطفاً ادامه بدهید.
    فرزاد گفت: الهه خانم... من و شما نقطه مشترکی داریم و آن این است که هر دو زخم خورده تیغ یک نفریم.
    دلم فرو ریخت . به او نگاه کردم تا ببینم آیا منظور او را درست درک کرده ام.
    با صدای تقه ای به در اتاق نگاهم به آن سمت کشیده شد. منشی با سینی قهوه داخل شد و پس از گذاشتن آن روی میز خارج شد.
    فرزاد فنجانی قهوه جلوی من گذاشت. از او تشکر کردم . همانطور که فنجان قهوه های را بر می داشت گفت: الان برای مطرح کردن این مسئله خیلی دیر شده و مطمئنم فایده ای به حال شما ندارد، ولی آن روز به شما کمک می کرد تا خودتان را از این دام نجات بدهید.
    با دلسردی گفتم: چه موضوعی بود، به من بگید... هر چند که شاید دیگر به دردم نخورد.
    گفت: نمی خواهم شما را گیج کنم ، ولی باور کنید هنوز خودم هم گیجم. برای اینکه منظورم را درست متوجه بشید باید از اول شروع کنم.
    نشان دادم که آماده شنیدنم. فرزاد به من تعارف کرد تا قهوه ام را تا سرد نشده بنوشم. برای اینکه از مسائل حاشیه ای دور شوم این کار را کردم. فنجان را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. همان لحظه تلخی قهوه قیافه ام را درهم برد.به زحمت آن را فرو دادم و به فرزاد نگاه کردم که به راحتی قهوه تلخش را سر می کشید. چشمم به ظرف شکر داخل سینی افتاد، ولی خجالت کشیدم دستم را برای برداشتن آن دراز کنم. به زحمت مقداری از آن را نوشیدم و باقی را داخل فنجان باقی گذاشتم.
    فرزاد پی از نوشیدن قهوه اش گفت: شاید بهتره شما بدونید دوستی من و کیان از دوران دبیرستان شروع شده و تا چند سال پیش ادامه داشت. وقتی صحبت از دوستی میشه تو ذهن آدم یک رابطه صمیمانه و بی ریا تداعی میشه. به حقیقت بین من و کیان چنین رابطه ای برقرار بود. دوستی ما آنقدر عمیق بود که هیچ چیز نمی توانست آن را خدشه دار کند. دوران دبیرستان را طی کردیم. او وارد بازار کار شد در حالی که من برای ورود به داشگاه آماده می شدم. جدایی راهمان باعث از بین رفتن و یا حتی کم رنگ شدن دوستی مان نشد هر روز بعد از ظهر همدیگر را می دیدیم و هر پنجشنبه و جمعه را با هم می گذراندیم. اون زمان کیان تازه پدرش را از دست داده بود و پس از رفتن خواهرش به امریکا تنها زندگی می کرد. البته کتی، همسر پدرش، نیز با او زندگی می کرد، ولی نمی شد گفت می توانست تنهایی او را پر کند. بعد از جریانی که برای خواهرش پیش آمد ضربه سنگینی به او خورد. من هم به نوعی خودم را مقصر می دیدم چون به خاطر من بود که کمند به امریکا رفت.
    به نشانه متوجه نشدن حرفش ابروانم را بالا بردم، ولی پیش از آنکه چیزی بگویم خودش متوجه شد و گفت: موضوع زیاد پیچیده نیست. تو رفت و آمد هایی که به منزل کیان داشتم یک روز نامه ای بین کتابهایم پیداکردم. وقتی آن را باز کردم متوجه شدم از طرف کمند است . در آن نامه کمند به عشقی که در قلبش نسبت به من احساس میکرد اعتراف کرده بود و از من خواسته بود عشق او را بپذیرم و در این رابطه او را مأیوس نکنم. تا آن روز به تنها چیزی که فکر هم نکرده بودم این موضوع بود. کمند آن موقع پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت و به نظر من یک بچه به حساب می آمد. بدون اینکه از این موضوع به کسی چیزی بگویم یک روز با او صحبت کردم و به او فهماندم راهی را که انتخاب کرده اشتباه است و بهتر است بیشتر به فکر درس و مدرسه اش باشد. همان روز با گریه مرا ترک کرد. با خودم فکر کردم به مرور زمان با این موضع کنار خواهد آمد ، ولی مثل اینکه اشتباه فکر می کردم زیرا چند ماه بعد از این موضوع از کیان شنیدم او می خواهد برای زندگی نزد مادرش برود.
    مدتی بعد از کیان شنیدم به خاطر حادثه تلخی که برای خواهرش پیش آمده قرار است به امریکا سفر کند. به خاطر احساس گناهی که در قبال او داشتم همراه کیان به امریکا رفتم.
    با کنجکاوی پرسیدم: چه حادثه ای؟
    فرزاد گفت: یعنی شما نمی دونید؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: متأسفانه من از خیلی چیزها بی خبرم.
    لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد. وقتی به امریکا رفتیم او دربیمارستان بستری بود، ولی ضربه روحی که به او خورده بود بیش از صدمات جسمی اش بود دکتر معالجش معتقد بود ضربه سنگینی به او وارد شده و ممکن است مدتی طول بکشد تا به حالت اول برگردد.
    با گنگی پرسیدم: برای چی ؟
    مکثی کرد و معذب گفت: او وحشیانه مورد تجاوز دو مرد قرار گرفته بود که یکی از آنها مردی بود که با مادرش زندگی می کرد.
    با شنیدن این حرف انگار آب جوشی روی سرم ریختند که تا نوک پایم را سوزاند. حال بدی به من دست داد. دهان و گلویم تلخ شده بود و روده هایم طوری به هم می پیچید که فکر کردم عنقریب حالم به هم خواهد خورد. حالتهای عصبی کمند یکی یکی جلوی چشمم ظاهر می شد و کلام فرزاد در گوشم می پیچید. با دست جلوی صورتم را گرفتم تا شاید بتوانم اعصابم را آرام کنم. این کار مؤثر واقع شد و چند لحظه بعد از آن احساس فشار خلاصی پیدا کردم ، ولی هم چنان در بهت فرو رفته بودم. صدای فرزاد مرا به خود آورد.
    متأسفم مثل اینکه ناراحتتان کردم؟
    به زحمت لبخندی زدم و گفتم: مهم نیست، بفرمایید من گوش می دهم.
    پس از اینکه به ایران برگشتیم تا مدتها کیان عصبی و ناراحت بود. من هم دست کمی از او نداشتم ، چون به نوعی احساس مسئولیت میکردم. مرتب یک فکر در مغزم جریان داشت که اگر من دست رد به عشق او نمی زدم او برای فرار رفتن را انتخاب نمی کرد و این حادثه پیش نمی آمد. این احساس به قدری شدید بود که مرا وادار کرد با کیان صحبت کنم و از او کمند را خواستگاری کنم ، اما کمند نپذیرفت و به من گفت به احساس ترحم من نیازی ندارد. تا چند وقت درگیر این مسئل بودم ، ولی کم کم با آن کنار آمدم. تا اینکه سال آخر دانشگاه به طور اتفاقی بادختری به نام شراره آشنا شدم.
    ضربان قلبم تند شده بود ، زیرا احساس می کردم قرار است پرده از رازی که مدتها فکر مرا مشغول کرده بود برداشته شود. با دقت و بدون اینکه حتی به فکر الهام بیفتم که الان در چه حالی به سر می برد به صحبتهای فرزاد گوش سپرده بودم.
    او را در جشن تولد دختر خاله ام دیدم.بر خلاف دوستان دیگر هنگامه ، او گوشه ای نشسته بود و به دیگران نگاه می کرد. سر و وضع ساده و معمولی داشت، در عوض چهره اش فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود. آن روز تمام توجه ام به او جلب شده بود طوری که چیز از جشن نفهمیدم. بعد از آن روز خیلی به او فکر می کردم تا اینکه در فرصتی از هنگامه پرس و جو کردم. هنگامه دوستی آن چنانی با او نداشت وفقط بخاطر تولدش او را دعوت کرده بود. هنگامه وقتی فهمید نسبت به او علاقه نشان می دهم سعی کرد دوستی اش را با او صمیمانه تر کند. من هم که از این موضوع خوشحال بودم از او خواستم به طریقی ترتیب آشنایی من و او را بدهد. با اولین برخورد و زودتر از آنچه فکرش را می کردم شراره به دوستی با من تمایل نشان داد. با اینکه تعجب کرده بودم، ولی خوشحال بودم که توانسته ام چنین راحت با او دوست شوم. دوستی ما روز به روز شکل بهتری به خود می گرفت تا اینکه وقتی به خودم آمدم فهمیدم حسابی عاشقم. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. در این مورد با خانواده ام صحبت کردم و با وجود مخالفت آنان توانستم مجابشان کنم.
    یک روز که با شراره قرار ملاقات داشتم این موضوع را به او گفتم. وقتی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    "پس از اینکه به ایران برگشتم تا مدت ها کیان ناراحت و عصبی بود. من هم دست کمی از او نداشتم، چون به نوعی احساس مسیولیت می کردم. مرتب یک فکر در مغزم جریان داشت که اگر من دست رد به عشق او نمی زدم او برای فرار رفتن را انتخاب نمی کرد و این حادثه پیش نمی آمد. این احساس به قدری شدید بود که مرا وادار کرد با کیان صحبت کنم و از او کمند را خواستگاری کنم، اما کمند نپذیرفت و به من گفت به احساس ترحم من نیازی ندارد . تا چند وقت درگیر این مسیله بودم ، ولی کم کم با آن کنار آمدم. تا اینکه سال اخر دانشگاه به طور اتفاقی با دختری به نام شراره آشنا شدم"


    ضربان قلبم تند تر شده بود، زیرا احساس می کردم قرار است پرده از رازی که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود برداشته شود. با دقت و بدون اینکه حتی به فکر الهام بیفتم که الان در چه حالی به سر می برد به صحبت های فرزاد گوش سپرده بودم.


    "او را در جشن تولد دختر خاله ام دیده ام . بر خلاف دوستان دیگر هنگامه ، او گوشه ای نشسته بود و به دیگران نگاه می کرد . سر و وضع ساده و معمولی داشت، در عوض چهره اش فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود. آن روز تمام توجه ام به ا جلب شده بود طوری که چیزی از جشن نفهمیدم. بعد از آن روز خیلی به او فکر می کردم تا اینکه در فرصتی از هنگامه پرس و جو کردم. هنگامه دوستی آنچنانی ب او نداشت و فقط به خاطر تولدش او را دعوت کرده بود . هنگامه وقتی فهمید نسبت به او علاقه نشان می دهم سعی کرد دوستی اش را با او صمیمانه تر کند. من هم که از این موضوع خوشحال بودم از او خواستم به طریقی ترتیب آشنایی من و امرا بدهد. با اولین برخورد و زودتر از آنچه فکرش را می کردم شراره به دوستی با من تمایل نشان داد. با اینکه تعجب کرده بودم، ولی خوشحال بودم که توانسته ام چنین راحت با او دوست شوم. دوستی ما روز به روز شکل بهتری به خود می گرفت تا اینکه وقتی به خود آمدم فهمیدم حسابی عاشقم. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. در این مورد با خانواده ام صحبت کردم و با وجود مخالفت آنان توانستم مجابشان کنم.


    "یک روز که با شراره قرر ملاقات داشتم این موضوع را به او گفتم.وقتیفهمید می خواهم با او ازدواج کنم چنان مات و مبهوت شد که ترسیدم نکند موافق این کار نباشد. بعد به من گفت که حتی فکرش را هم نمی کرده که چنین پیشنهادی به او بکنم.


    "از او خواستم با خانواده اش صحبت کند. به محض شنیدن این حرف رنگ چهره اش عوض شد و مسیر صحبت را عوض کرد. آن روز صحبت دیگری نشد و من از او خواستم در مورد پیشنهاد ازدواجم خوب فکر کند.


    با تمام وجود به او عشق می ورزیدم، ولی چیزی که گاهی فکرم را مشغول می کرد این بود که هر بار از او می خواستم در مورد من با خانواده اش صحبت کند طفره می رفت و حرف را عوض می کرد. این موضوع باعث شد بخواهم علت آن را بفهمم.


    به کمک هنگامه و یکی از دوستانش که او را می شناخت خانه اش را پیدا کردم و برای تحقیق در مورد خانواده اش اقدام کردم. آمجا بود که فهمیدم پدر و مادر شراره سال ها پیش از هم جدا شده اند و سر پرستی او و خواهر بزرگترش را عمویشان بر عهده گرفته. متاسفانه از وضعیت خانوادگی او خبر های بدی به من رسید. فهمیدم که عمویش در کار قاچاق مواد مخدر دست دارد و چند سال قبل هم پدرش به همین جرم گرفتار شده و مجازات اعدام در موردش اجرا شده، آن طور که می گفتند مادرش نیز...


    فرزاد که رنگش سرخ شده بود حرفش را قطع کرد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: بگذریم...خلاصه این شد که با هزار توجیه عقل خودم را قانع کردم حساب شراره از تمام آنها جداست و عزمم را جزم کردم تا اگر دنیا هم علیه او شهادت بدهند من کار خودم را بکنم و با او ازدواج کنم.


    روزی خیلی جدی به شراره گفتم تصمیمم را گرفتم و می خواهم در هر شرایطی که قرار دارد با او ازدواج کنم. بعد از شنیدن این حرف خیلی گریه کرد و در حالی که مثل ابر بهار می گریست مختصری از ماجرای زندگی اش را برایم تعریف کرد. به او نگفتم خودم همه چیز را می دانستم. تنها چیزی که به او گفتم این بود که برای من خودت مهمی و بس و گذشته پدر و مادرت برایم مهم نیست....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن روز شراره مثل غنچه پژمرده ای که به آب برسد شکفته شد. قرار شد بعد از پایان ترم آخر ازدواج کنیم.
    با پیش آمدن جریان شراره تمام وقت من به او مختص شده بود و کمتر میتوانستم به دیدن کیان بروم. آن موقع کیان توانسته بود خود را در بازار کار جا بیندازد و دم و دستگاهی به هم بزند. از طرفی کیان که از ماجرای بین من و کمند اطلأعی نداشت فکر میکرد به خاطر جواب ردی که کمند به من داده دلگیر شده ام. برای اینکه او را از اشتباه خارج کنم جریان آشناییام با شراره را برایش تعریف کردم. این موضوع گذشت تا اینکه به مناسبت فارغ التحصیلیام جشنی گرفتم. از کیان نیز دعوت کردم.
    یک روز قبل از جشن همراه شراره بیرون رفتیم تا برایش لباس بخرم. اتفاقا همان روز با کیان برخورد کردیم. شراره را به او معرفی کردم و او تا مسیری ما را رسند. هنگام جدا شدن از کیان به او جشن فردا شب را یاد آوری کردم و گفت که حتما خواهد آمد. وقتی کیان رفت شراره از من درباره او پرس و جو کرد. با اینکه احساس ناخوشایندی پیدا کرده بودم، ولی بدون کوچکترین حساسیتی به او گفتم که کیان یکی از دوستان صمیمی من است.
    جشن برگزار شد. کیان هم در جشن شرکت کرد. پس از مدتی کم کم احساس کردم رفتار شراره تغییر کرده است. خیلی محسوس نسبت به من سرد شده بود و این سردی به جایی رسید که یک روز به بهانه ای سرم فریاد کشید و گفت که دیگر مرا نمیخواهد و این درست زمانی بود که قرار بود من و او طیّ جشنی که تدارک آن را دیده بودم رسما نامزدی من را اعلام کنیم. او با قهر از من جدا شد و با رفتن او همه چیز تمام شد.
    من ساده لوحانه فکر میکردم شراره وقتی خوب فکر کند متوجه خواهد شد به بهانه ای واهی با من قهر کرده، در صورتی که او از قبل نقشه ترک کردن من را کشیده بود و فقط به دنبال بهانه ای میگشت. هنوز یک هفته از قهر کردن او نگذشته بود که یکی از دوستانم برایم خبر آورد که او را همراه کیان دیده است. این خبر بیش از رفتن او به من ضربه زد. تا مدتی در بهت و ناباوری بودم تا اینکه خودم با چشمانم آن دو را با هم دیدم.
    فرزاد ساکت شد و با دو انگشت به چشمانش فشار آورد. معلوم بودیاد آوری خاطرات گذشته برایش خیلی سخت است. با دلی مشوّش و نگران به او نگاه کردم. مایل بودم بدانم عاقبت چه شد.
    فرزاد نفس بلندی کشید و گفت: درک این موضوع برایم خیلی سخت بود، ولی هر طور بود با آن کنار آمدم. هنوز چند ماه از این جریان نگذشته بود که شنیدم شراره با مردی ازدواج کرده و به دانمارک رفته است. تازه بعد از شنیدن این خبر فهمیدم او بلایی را که سر من آورده بود سر کیان هم آورده است.
    با خود فکر کردم پس داستان از این قرار بوده. با صدای فرزاد از فکر بیرون آمدم.
    هنوز یک سال از ماجرا نگذشته بود که یک روز شراره با من تماس گرفت و از من خواست او را ببخشم. همان موقع نسبت به این موضوع مشکوک شدم. وقتی توسط یکی از دوستان شنیدم که شراره با همسرش اختلاف دارد فهمیدم به بن بست رسیده و برای فرار از آن تدبیری تازه اندیشیده. شراره مرتب با من تماس میگرفت و سعی میکرد محبت گذشته را به خاطرم بیاورد. در ابتدای کار چیزی نمانده بود بار دیگر به دام او گرفتار شوم، ولی بعد که فهمیدم علت اختلاف او و همسرش فساد اخلاقی شراره بوده به شدت از او متنفر شدم و به او گفتم دیگر نمیخواهم ببینمش. به حقیقت هم چنین بود. هنوز هم به حدی از او متنفرم که یاد آوری حماقتهایم عذابم میدهد. پس از آن دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه یکی از دوستانم که از قضا کیان را هم میشناخت به من خبر داد گویا بار دیگر کیان با شراره ارتباط برقرار کرده است و این در حالی بود که میدانستم کیان چندیست ازدواج کرده است.
    به فکر فرو رفتم. میدانستم کیان به من خیانت میکرد، اما حتی در خیالم نمیگنجید که طرف او همان شراره باشد.
    صدای فرزاد در ذهنم گم شد. به خاطر آوردم یک روز شعله با منزل تماس گرفت و من تلفن را جواب دادم. آیا آن روز که شعله با کمند صحبت کرد به او گفت که شراره با کیان کار دارد؟ یعنی صحبتهای در گوشی کمند و کیان در این مورد بود؟ خدای من، تازه متوجه شدم که همه چیز از آن تلفن شروع شد. تغییر اخلاق کیان و بی توجهی او نسبت به من. بدون شک شعله به کمند زنگ زده بود تا خبر باز گشت شراره را به گوش کیان برساند و درست یک هفته بعد از آن تلفن جریان بیرون رفتن کیان و کمند پیش آمد که به طور حتم آن روز برای استقبال از شراره به فرودگاه رفته بودند. صحنههای گرم گرفتنهای مشکوک کمند و کیان، اشارهها و مهمانی رفتن هایشان، مسافرتهای کیان، تلفنهای مشکوک و سایر نشانههای خیانت او یکی یکی جلوی چشمم آمد و ندایی از درون به من طعنه زد که الهه چقدر ساده و ابله بودی که حتی یک درصد هم به چیزی مشکوک نشدی.با صدای فرزاد که من را به نام میخواند به خودم آمدم.
    "الهه خانم."
    به او نگاه کردم.
    "متاسفم. قصد نداشتم شما را ناراحت کنم."
    نفس بلندی کشیدم و گفتم: من هم برای خودم متاسفم. هر چند که این تأسف دردی از من دوا نمیکند. بزرگترین مشکل من اینجاست که نمیدانم چطور کیان را پیدا کنم.
    فرزاد به فکر فرو رفت. دیگر کاری آنجا نداشتم. از جدا بلند شدم. با حرکت من فرزاد به خودش آمد و گفت: میخواهید بروید؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: بیشتر از این مزاحم شما نمیشوم.
    فرزاد از جدا بلند شد و گفت: خیلی خوشحال شدم شما را دیدم. راستش میخواستم از شما بخواهم افتخار بدهید تا ناهار در خدمتتان باشم.
    از او اشکر کردم و بدون اینکه خجالت بکشم به او گفتم که خانوادهام در چنین مواردی سختگیر هستند و برای همین ملاقات هم به زحمت توانستم خواهرم را راضی به آمدن کنم. فرزاد به نشانه درک کردن سرش را تکان داد و گفت: اصرار نمیکنم، ولی اجازه بدهید من شماره شما را داشته باشم تا در صورت لزوم بتوانم با شما تماس بگیرم.
    مخالفت نکردم و در حالی که شماره تلفن را روی کاغذی مینوشتم گفتم: از شما خواهش میکنم اگر ممکن است توسط مهر ناز خانم پیغامتان را به من برسانید. اگر هم کار خاصی داشتید خودم با شما تماس میگیرم.
    فرزاد لبخندی زد و گفت: بله، موقعیت شما را درک میکنم. قول میدهم تمام سعی خودم را بکنم تا بتوانم کاری برایتان انجام دهم.
    از او خداحافظی کردم و همراه الهام شرکت را ترک کردم. به محض اینکه پایمان را داخل آسانسور گزشتم الهام گفت: خوب چی شد؟
    افکارم به حدی مغشوش بود که دوست داشتم جای خلوتی پیدا کنم تا بتوانم به آن نظر دهم. برای اینکه سال الهام را بی جواب نگذارم گفتم: قرار شد اگر ردی از کیان پیدا کرد ما را در جریان بگذارد.
    الهام گفت: یعنی گفتن این جمله یک ساعت و نیم وقت لازم داشت!
    با لبخند به او که صبورانه این همه وقت را تحمل کرده بود نگاه کردم و گفتم: همه چیز را برایت تعریف میکنم، اما حالا نه. اونقدر سرم درد میکنه که کم مونده بترکه.



    عید آن سال به من خیلی سخت گذشت. احساس میکردم طبل رسواییام از بام فرو افتاده و دیگر کسی نیست که نداند چه بلا یی سرم آمده است. برای دید و بازدید عید هیچ جا نرفتم، زیرا نه حوصله کسی را داشتم و نه تحمل این را داشتم که به محض دیدن من بپرسند چه خبر. از دوستان و همسایهها هر کس که به منزلمان میآمد خودم را در اتاق حبس میکردم و آن قدر آنجا میماندم تا بروند. فقط زمانی که عالیه خانم و هاج مرتضی به منزلمان آمدند نتوانستم بهانهای بتراشم با آنان احساس راحتی میکردم. عالیه خانم کسی نبود که بخواهد با کنجکاوی سر از کارم سر در بیاورد. با این حال میدانستم مادر هیچ چیز را از او پنهان نمیکند.
    خوشبختانه آن سال عمه و زن عمو به منزلمان نیامدند و من از این بابت خدا را خیلی شکر کردم. به هیچ وجه تحمل کنجکاویهای زن عمو و تکه پرانیهای عمه را نداشتم. دلیل نیامدنشان هم این بود که بهاره صاحب دختری شده بود و سرشان حسابی گرم بود.
    با پایان تعطیلات هر روز منتظر خبری از فرزاد بودم. وقتی فروردین به پایان رسید وسوسه شدم خودم با او تماس بگیرم، اما از این کار منصرف شدم و با خودم گفتم اگر او خبری پیدا کرده بود با من تماس میگرفت.
    یک روز غروب صدای زنگ تلفن مرا از فکر خارج کرد.مادر منزل نبود و من مشغول پختن شام بودم. زیر گاز را کم کردم و برای جواب دادن تلفن به هال رفتم، آن قدر ناامید بودم که حتی در تصورم نمیگنجید تلفن از طرف فرزاد باشد. با شنیدن صدای مهرناز قلبم فرو ریخت. احوالپرسی اش را با دست پاچگی پاسخ دادم و هر لحظه منتظر بودم تا بگوید برای چه تلفن کرده است. مهرناز پس از پرسیدن حالم گفت: الهه جون، مزاحمت شدم بگم فرزاد میخواهد باهات صحبت کنه.
    با هیجان پرسیدم: خبری از کیان به دست آورده؟
    مهرناز با متانت گفت: صبر میکنم خودش همه چیز رو بهت بگه.
    در حالی که از شدت هیجان گوشی تلفن را محکم به گوشم چسبانده بودم با عجلهٔ گفتم: از شما به خاطره عجلهٔ و بی نزاکتیام عذر میخواهم. باور کنید در این مدت خیلی عذاب کشیدم.
    مهرناز گفت: عزیزم درکت میکنم. فرزاد اینجاست، گوشی رو میدم به اون.
    مهرناز از من خداحافظی کرد. شنیدم که فرزاد را صدا زد. در فاصلهای که فرزاد گوشی را بگیرد صد بار مردم و زنده شدم، نمیدانستم فرزاد چه خبری دارد، ولی مطمئن بودم خبری از کیان به دست آورده که با من تماس گرفته است. بدنم شروع کرده بود به لرزیدن. برای مهار کردن هیجانم روی زمین نشستم و فکر کردم آیا خبری که او خواهد داد میتواند نقطه امیدی برای من باشد. برای شنیدن صدای فرزاد نفسم را در سینه حبس کردم. لحظهای بعد صدای آرام فرزاد در گوشم پیچید.
    " سلام."
    در حالی که چون سرما زدهای دندانهایم به هم میخورد پاسخش را دادم. حالم را پرسید. با وجودی که حقیقت چیز دیگری بود به گفتن کلمه خوبم اکتفا کردم.
    فرزاد گفت: الهه خانم، میدونم خیلی دیر با شما تماس گرفتم، باور کن خیلی دلم میخواست زودتر از این به شما زنگ بزنم و فقط حالتون رو بپرسم، اما با خودم گفتم بهتره صبر کنم تا با خبرهای مفیدی مزاحمتون بشم.
    حرفی به ذهنم نمیرسید. ترجیح دادم سکوت کنم تا او زودتر سر اصل مطلب برود. فرزاد ادامه داد: راستش بعد از اون روزی که همدیگر رو دیدیم من تلاشم رو برای خاطر گولی که به شما داده بودم آغاز کردم. اول با یکی از دوستانم به نم امیر که در این مورد به خصوص وکیل ماهری است تماس گرفتم تا ببینم چه کار میتواند بکند. امیر گفت ط مراحل قانونی این کار مدتی زمان میبرد و پیشنهاد کرد تا برای به حداقل رساندن زمان تلاش کنم تا سر نخی از کیان پیدا کنم. برای شروع کار سراغ چند نفر از دوستان و اشنینی رفتم که دوستان مشترک من و کیان بودند. پس از جستجوی زیاد توانستم بفهمم کیان در حال حاضر در ترکیه اقامت دارد و منتظر است کار اقامت امریکایش درست شود و این طور که معلوم است با اعمال نفوذ شخصی به نام رابرت کلی که گویا وکیل لیلا مهرجو میباشد برای گرفتن اقامت مشکلی نخواهد داشت و این کار تا یکی دو ماه دیگر انجام خواهد شد.
    ناامید و سر در گم با خود اندیشیدم. تا بخواهم کاری صورت دهم کیان برای همیشه به آمریکا میرود. با این وصف چه باید بکنم؟
    صدای فرزاد مرا از فکر بیرون آورد.
    "الهه خانم متوجه شدید؟"
    با شتاب گفتم: بله، بله گوشم با شماست. من از شما خیلی متشکرم، زحمت زیادی کشیدید.
    فرزاد با خنده گفت: خواهش میکنم خجالتم ندید. تا اینجا که کار خاصی نکردم. این اطلاعات رو با چند تلفن به دست آوردم.
    "به هر حال همین قدر که وقتتان را گذاشتید تا در این مورد پرس و جوو کنید خودش جای تقدیر و تشکر دارد."
    فرزاد گفت: اما حرف من هنوز تمام نشده.
    با حیرت پرسیدم: چیز دیگهای هم مونده؟
    فرزاد با خنده گفت: خبر اصلی هنوز مونده.
    با لهن شتاب زده گفتم: خواهش میکنم هر چی میدونید به منم بگید.
    فرزاد خندید و گفت: متوجه هستم چه حالی دارید، پس بدون اینکه مقدمه چینی کنم میگم. بعد از اینکه فهمیدم کیان ترکیه اقامت دارد به آنجا رفتم تا از نزدیک در جریان اوضاع قرار بگیرم، آنجا بود که توسط یکی از دوستان با نفوذی که داشتم متوجه شدم شخصی به نام موسوی در ایران عهده دار فروش کلیه مایملک کیان و انتقال وجوه حاصل از فروش آنها به حساب بانکی او در خارج از کشور میباشد. با شنیدن این موضوع بدون معطلی به ایران بر گشتم و با کمک امیر ترتیبی دادم که مشکلی در فروش یک زمین او در نیاوران پیدا شود. به این ترتیب که شخصی را پیدا کردیم که مدعی شود کیان زمین را قبلان به او فروخته است، به این وسیله سعی کردیم چوب لای چرخ موسوی بگذاریم تا او مجبور شود از کیان بخواهد برای بر طرف کردن مشکل خودش به ایران بیاید.
    با قلبی ملتهب و صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفتم: یعنی کیان مییاد ایران؟
    فرزاد با اطمینان گفت: صد در صد. سیصد میلیون پولی نیست که بشود راحت از آن چشم پوشی کند.
    با عجلهٔ گفتم: خوب حالا باید چه کار کنم؟
    گفت: من شماره تلفن امیر مروت را به شما میدهم. او شما را راهنمایی خواهد کرد.
    با شتاب از فرزاد خواستم چند لحظه منتظر بماند تا خودکار بیاورم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم بوی ته گرفتن غذا از آشپزخانه بلند شده است. با شتاب به طرف آشپزخانه دویدم و بعد از خاموش کردن گاز به صورت به اتاق حسام رفتم. آن قدر شتاب زده بودم که برای پیدا کردن چیزی که بتوانم با آن بنویسم تمام کتابهای کتابخانه را بیرون ریختم و تازه آن وقت چشمم به لیوان خودکار و مدادها افتاد که جلوی چشمم روی میز تحریر قرار داشت. کتابچه و خود کاری برداشتم و به طرف هال دویدم.
    از فرزاد به خاطر تأخیرم عذر خواستم و به او گفتم برای نوشتن شماره تلفن آماده ام. فرزاد شماره را گفت و من آن را یادداشت کردم. از او پرسیدم کی میتوانم با او تماس بگیرم. فرزاد گفت: هر چه زودتر بهتر.
    نگاهی به ساعت انداختم و چون دیر وقت بود گفتم: فردا صبح چطوره؟
    خیلی خوبه، امشب با او تماس میگیرم و قرار فردا را میگذارم.
    با تردید پرسیدم: قرار حضوری؟
    خوب حضوری باشه خیلی بهتره، چون اگه قرار باشه امیر مدارکی را آماده کند خودتان باید به عنوان شاکی حضور داشته باشید.
    گفتم: بله حتما، امشب با برادرام صحبت میکنم. هر وقت شما فرمودید ما خدمت آقای مروت میرسیم.
    فرزاد گفت: پس میخواهید من با مروت قرار فردا را بگذارم بعد هم به شما زنگ بزنم، چطوره؟
    "اگر زحمتی نیست ممنون میشم."
    "خواهش میکنم، چه زحمتی."
    "به هر حال من از شما ممنونم و نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. کاش میشد بتونم به نحوی این لطف شما رو جبران کنم. هر چند که میدونام هر کار کنم نمیتونم تلافی کار بزرگی که شما برای من انجام دادید را بکنم.
    "خواهش میکنم خجالتم ندید. هر کار کردم اول به خاطر شما بود و بعد به خاطر دل خودم."
    قلبم فرو ریخت. نمیدانستم چه باید بگویم و چون حرفی نداشتم سکوت کردم.
    فرزاد گفت: خوب شما با من کاری ندارید؟
    "نه، متشکرم."
    "راستی اگر یک موقع دیر وقت شد چی؟ میخواهی فردا صبح تماس بگیرم."
    با شتاب گفتم: نه، من منتظر تماس شما میمونم.
    "باشه سعی میکنم هر طور هست پیداش کنم هر طور هست پیداش کنم، ولی کاره دیگه، یک موقع جایی میره بهش دسترسی ندارم."
    "نمیخوام شما بیشتر از این به زحمت بیفتین، اگر تونستید که هیچ، اگر نه خودتون رو اذیت نکنید."
    فرزاد خندید و گفت: باشه.
    از او خداحافظی کردم و گوشی را سر جاش گذشتم.
    به حدی هیجان و التهاب داشتم که نمیدانستم چه باید بکنم. کمی فکر کردم و تلفن را برداشتم و شماره حمید را گرفتم. صدای بوق ممتد در گوشم پیچید، وقتی کسی گوشی را بر نداشت، حدس زدم حمید و شبنم هنوز به منزل نرسیده اند، زیرا هر روز بعد از اتمام کار به منزل مادر شبنم میرفتند تا شکوفه را از او تحویل بگیرند. تلفن را سر جایش گذشتم و دستانم را که از شدت سرما بی حس بود زیر بغلم گذاشتم تا گرم شود. در همان حال فکر کردم تا زمانی که حمید و شبنم به منزل برساند من دق کرده ام، بنابرین شماره منزل حسام را گرفتم و در دل دعا کردم حداقل او منزل باشد. خوشبختانه خیلی زود تماس برقرار شد. با شنیدن صدای عاطفه بدون اینکه تمرکز داشته باشم با شتاب و بی ربط احوالپرسی او را جواب دادم. از قرار معلوم لحن صحبتم آنقدر مضطرب بود که عاطفه هم متوجه شد و پرسید: الهه اتفاقی افتاده؟
    نمیدانستم به آنان که در جریان ملاقات من و فرزاد نبودند چطور موضوع را بگویم. به جای پاسخ به او گفتم: عاطفه جون حسام خونه است؟
    "اره، ولی رفته حمام. الان میاد بیرون، میخواهی بگم باهات تماس بگیره؟"
    "اگه میشه بیاین اینجا ببینمتون. یک موضوع مهمی هست که باید حسام رو ببینم."
    عاطفه گفت: باشه وقتی حسام از حموم اومد بهش میگم بیاد اونجا.
    "عاطفه جون شما هم بیاین."
    "باشه عزیزم، اگه آقا حسام موافق باشه منم مزاحم میشم."
    "چه مزاحمتی، پس منتظرم."
    "باشه به مادر جون سلام برسون."
    "خداحافظ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از عاطفه با شتاب خداحافظي كردم و به طرف آشپز خانه دويدم.خوشبختانه غذا نسوخته بود و فقط كمي ته گرفته بود. بي هدف و سرگردان به اين طرف و آن طرف مي رفتم و نمي دانستم چه بايد بكنم.خدا را شكر كه همان لحظه مادر از راه رسيد وگرنه تا شب دور خودم مي چرخيدم.مادر با ديدن رنگ و رويم گفت:
    الهه چي شده؟چرا اين قدر تو هول و ولايي؟
    در حالي كه نمي دانستم از كجا شروع كنم به مادر گفتم كه خبرهايي از كيان به دستم رسيده.
    مادر كه حيران و مضطرب چشم به دهان من دوخته بود گفت:«كي بهت خبر داد؟»
    گفتم:يك نفر،يعني چطور بگم...آخه شما در جريان نيستيد،ولي الهام مي دونه من چه كسي رو مي گم؟
    از زبان مادر پريد و گفت:همون پسره كه رفته بودين شركتش؟
    مات و مبهوت و در حالي كه خنده ام گرفته بود گفتم:شما از كجا مي دانيد؟
    مادر كه فهميد بند را آب داده گفت:من؟والا راستش...
    با خنده گفتم:الهام بهتون گفت؟
    مادر مي خواست منكر شود كه گفتم:خب حالا ديگه قايم نكنيد.من اگه خودم بهتون نگفتم فقط به خاطر اين بود كه فكر مي كردم نكنه اينم مثل كاراي ديگه بي فايده باشه
    مادر لبخندي زد و گفت:يك موقع فكر نكني الهام اين حرف رو به من گفته،اين موضوع را از حسام شنيدم،اونم آقا مسعود بهش گفته بود.
    با صداي بلند خنديدم و گفتم:به،ديگه بهتر از اين نميشه.پس از قرار معلوم به جز خواجه حافظ همه از موضوع خبر دارند.
    مادر كه خودش هم خنده اش گرفته بود گفت:خب مادر جون،همه ما نگران تو هستيم.بنده خدا آقا مسعود به خاطر اينكه خطري تهديدتون نكنه يك روز از كار و زندگيش مي افته تا مواظب باشه يك وقت نكنه دامي،چيزي برات گذاشته باشند.
    به ياد آنروز و چهره رنگ پريده الهام افتادم و با خودم گفتم:حالا خوبه الهام مي دونست آقا مسعود دورادور مراقب ماست و اين قدر رنگش پريده بود.
    با صداي مادر از فكر خارج شدم.
    حالا بايد چه كار كنيم؟
    آخ خوب شد يادم انداختيد. به عاطفه و حسام گفتم بيان اينجا
    خوب كاري كردي.به حميد چي؟به اون زنگ زدي؟
    زدم،ولي كسي گوشي رو برنداشت.
    مادر نگاهي به ساعت ديواري انداخت و گفت:الان ديگه هرجا باشند رسيدند،برو زنگ بزن بگو اونا هم بيان.
    با خنده گفتم:الهام چي؟
    مادر متقابل لبخندي زد و گفت:من دلم مياد بين بچه هام فرق بزارم؟
    در حالي كه به طرف تلفن ميرفتم گفتم:پس به الهام هم ميگم بياد.
    باشه بعد از تلفن بيا كمك كن زودتر شام رو رو به راه كنيم.
    اول به الهام زنگ زدم و مختصري جريان را براي او تعريف كردم و به او گفتم به اتفاق آقا مسعود به خانمان بيايد.بعد هم به حميد زنگ زدم.
    آن شب تمام خانواده دور هم جمع شدند تا براي حل مشكل من فكري اساسي كنند.وقتي ديدم چطور برادران و شوهر خواهرم هر كدام كاري به عهده مي گيرند تا من زودتر به نتيجه برسم بغض گلويم را فشرد و خدا را شكر كردم كه بي كس و تنها نيستم.ساعت از ده و نيم شب گذشته بود كه زنگ تلفن به صدا در آمد.تمام نگاه ها به سمت من چرخيد،زيرا همه مي دانستند ممكن است فرزاد پشت خط باشد.با اشاره حميد به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم.همان طور كه حدس زده بودم فرزاد پشت خط بود و مي خواست به من بگويد كه ترتيب ملاقات فردا را براي ساعت يازده صبح داده است.خيلي رسمي و محترمانه از اون تشكر كردم و به او گفتم كه به اتفاق برادرم راس ساعت مقرر در دفتر وكالت آقاي مروت حضور پيدا مي كنم و بعد خداحافظي كردم.احساس كردم فرزاد هم متوجه شده كه در حضور برادرانم صحبت مي كنم،زيرا گفت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به آنان سلام برسانم. پس از تلفن فرزاد قرار بر این شد روز بعد حمید مرا همراهی کند. به همین خاطر حمید و شبنم شب منزلمان ماندند.

    صبح روز بعد درست سر ساعت در دفتر آقای مروت بودیم. پس از معرفی خودمان به خانم منشی او توسط تلفن خبر ورود ما را به مروت داد. لحظه ای بعد از اتاق خارج شد و به استقبال ما آمد. خیلی صمیمانه و گرم با من و حمید احوالپرسی کرد. با دیدن او خیلی جا خوردم، زیرا فکر می کردم با مردی مسن رو به رو خواهم شد در صورتی که او خیلی جوان تر از آن بود که در تصور من بود. قد بلند و درشت هیکل که به او می خورد هم سن و سال فرزاد باشد. از استقبالی که از ما به عمل آورد فهمیدم فرزاد حسابی سفارش ما را به او کرده است. با راهنمایی او وارد اتاق شدیم. هنوز ساعتی از ورود ما نگذشته بود که منشی خبر داد که فرزاد هم آمده است. آقای مروت با خوشحالی گفت:«خانم ایشان را راهنمایی کنید.»

    لحظه ای بعد فرزاد داخل اتاق شد. حمید به احترام او از جا برخاست. به فرزاد که با ظاهری بسیار آراسته آمده بود نگاه کردم و به حمید گفتم:«ایشان آقای مهندس فخور هستند. همان آقایی که بی نهایت لطف کردند در مورد کیان اطلاعاتی به من دادند.»

    حمید قدمی به سمت او برداشت و در حالی که دستش را به طرف او دراز می کرد گفت:«از ملاقات شما خیلی خوشحال شدم. امیدوارم بتوانیم به نحو شایسته ای لطف شما را جبران کنیم.»

    فرزاد خاضعانه سرش را خم کرد و به حمید گفت:«خواهش می کنم بنده رو شرمنده نکنید. کاری نکردم که قابل این همه لطف باشد.»

    آقای مروت با لبخند به فرزاد گفت:«چیه فرزاد؟ خودت اومدی تا مبادا بخوام چیزی کم بذارم؟»

    فرزاد با خنده گفت:«امیرجان این حرف ها چیه. دلیل اومدن من فقط این بود که افتخار آشنایی با مهندس سعیدی رو پیدا کنم.»

    فرزاد چند دقیقه بیشتر نماند و بعد از سفارش ما به آقای مروت به حمید گفت اگر چنانچه در رابطه با فرودگاه و یا حتی اداره گذرنامه کاری دارد او می تواند در اسرع وقت کار ما را انجام دهد و بعد خداحافظی کرد و رفت.

    پس از رفتن او آقای مروت گفت:«با اینکه فرزاد تا حدودی مرا در جریان موضوع قرار داده، ولی بهتر است خودتان شرح مفصلی از آنچه اتفاق افتاده به من بدهید تا به طور دقیق در جریان کار قرار بگیرم و بعد از ان ان شاءالله بتوانم کار مفیدی صورت بدهم.»

    لحظه ای مکث کردم تا افکارم را متمرکز کنم. با اینکه از حمید خجالت می کشیدم، ولی دقیق و کامل شرح حال مختصری از زندگی ام را برای او تعریف کردم. آقای مروت در برگه ای که پیش رو داشت مطالبی یادداشت می کرد. هنگام صحبت چشمم به حمید افتاد و او را دیدم که با چهره ای گرفته به نقطه ای خیره شده است. نمی دانم چه فکر می کرد، ولی حدس زدم از شنیدن شرح حالم متاثر شده است. وقتی صحبتم به پایان رسید مروت پرسید:«از چه تاریخی بهتاش شما را ترک کرده.»

    همان طور در ذهن حساب کردم و گفتم:«پس از مرخص شدن از بیمارستان... تیرماه سال گذشته بود که دیگر بهتاش را ندیدم و حتی تلفنی هم از او نداشتم. چند وقت بعد که به شریک سابقش زنگ زدم به من گفت که مسافرت رفته است.»

    مروت علت بستری شدنم در بیمارستان را پرسید. وقتی گفتم به خاطر بیماری قلبی ام فرزندم را از دست دادم خیلی متاثر شد. پس از پرسشهای زیادی که همه را با دقت پاسخ دادم نام و مشخصاتم را در فرمی نوشت و از من و حمید خواست آن را امضا کنیم. با یک نظر به فرم فهمیدم توسط آن، من او را به عنوان وکیل خود به دادگاه معرفی کرده ام.

    مروت فهرست مدارکی که باید به او می دادم در برگه ای نوشت و گفت در اسرع وقت آنها را به او برسانم تا هر چه زودتر کار را آغاز کند. در بین فهرست گواهی متخصص قلب و مدارک بستری شدنم در بیمارستان به چشم می خورد. کار ما حدود دو ساعت طول کشید. وقتی دفتر او را ترک می کردم احساس کردم امید به قلبم بازگشته است و در دل دعا کردم خدا کمک کند تا بتوانم از کابوس این ازدواج شوم و نامیمون رها شوم. حمید پس از رساندن من به منزل به سر کار رفت و من به انتظار نشستم.

    بر خلاف تصورم کارها به سرعت پیش می رفت. دادخواستی از طرف من توسط مروت تنظیم شد که در آن ضمن شکایت از کیان مهریه ام را به اجرا گذاشتم. مدارک به دادگاه فرستاده شد و ضمن اقامه دعوی حکم بازداشت موقت کیان صادر شد. مشکل فقط عدم حضور کیان در ایران بود که با فشاری که فرزاد به موسوی می آورد هر لحظه امید می رفت تا کیان برای رفع این مشکل به ایران بیاید و در دامی که برایش پهن کرده بودند بیفتد. گویا کیان هم می دانست اگر به ایران بیاید به مشکل برخواهد خورد به همین خاطر در این کار تعلل می کرد. با ناامیدی فکر کردم اگر کیان به ایران نیاید چه خواهد شد. یک بار که این را از مروت پرسیدم با لبخند گفت بهتر است خوشبینانه تر بیاندیشم و مرا مطمئن کرد آن قطعه زمین چیزی نیست که کیان بخواهد از آن بگذرد.

    پس از سه هفته انتظار عاقبت یک روز مروت به منزل زنگ زد و ضمن صحبت با حسام به او گفت که نام کیان در پرواز روز بعد استانبول به ایران است و از او خواست که راس ساعتی که گفته در فرودگاه حضور داشته باشد. حسام بی درنگ شماره تلفنی را گرفت و بعد از برقرار شدن تماس شنیدم به شخصی گفت:«سلام... ممنون....زنگ زدم بهت بگم مروت تماس گرفت. صبح می رم فرودگاه. تو هم با بچه ها هماهنگ کن اگه مشکلی پیش اومد هوای کار رو داشته باشن.»

    کنجکاو بودم بدانم حسام با چه کسی صحبت می کند که شنیدم گفت:«ممنون... نه احتیاجی نیست. حکم دست وکیله. با بچه های حراست فرودگاه هماهنگ شده...باشه اگه کاری بود خبرت می کنم... باشه.... خداحافظ.»

    بعد گویا چیزی به یادش آمده باشد گفت:«آخ راستی عرفان، یادم رفت فردا باید گزارشها رو تحویل فرمانده بدیم. یادت نره....قربانت.... پس تا بعد.»

    با ناباوری به مکالمه حسام با کسی که حتی در فکرم نمی گنجید عرفان باشد گوش سپردم. با اینکه می دانستم همه عالم از موضوع من باخبرند، اما احساس شرم از اینکه فهمیدم عرفان هم در جریان کار من است سرم را پایین انداختم. سینی چای را جلوی حسام گذاشتم و برای آماده کردن وسایل شام به آشپزخانه رفتم. در همان حال به این فکر کردم که الان پیش خودش چه فکر می کند. شاید از اینکه این بلا سر من آمده بود دلش خنک شده بود. ناخودآگاه به یاد حرف افشین افتادم که گفته بود:آه من پاسوزت کرد.

    اگر چه به این حرف افشین معتقد نبودم،ولی بدون شک نسبت به عرفان چنین عقیده ای داشتم. بدون شک پستی ای که در حق او کردم نتیجه اش این بود که اکنون گرفتارش بودم. کاری که در حق او کردم رذالت بود، ولی آیا مگر چاره دیگری داشتم؟چطور می توانستم به او بله بگویم در حالی که وجودم آلوده گناه بود. چطور می توانستم او را بفریبم در حالی که او همه پاکی و صفا بود.حیف!

    با صدای حسام که مرا می خواند به خودم آمدم و متوجه شدم هنوز در افسوس گذشته به سر می برم. نفس عمیقی کشیدم تا فکر او را از سرم بیرون کنم. هر چه بود تمام شده بود و نباید حتی فکرش را می کردم.

    آن شب تا صبح بیدار بودم و ضمن خواندن نماز از خدا خواستم هر چه زودتر مشکلم را حل کند.

    روز بعد با وجود بی خوابی و خستگی شب گذشته تا زمانی که حسام زنگ نزده بود و به ما اطلاع نداد که کیان در بازداشتگاه به سر می برد آرام و قرار نداشتم. آن قدر در اتاق قدم زده بودم که پاهایم از شدت درد ورم کرده بود. بعد از تلفن حسام تازه حس از پاهایم رفت و به جای آرامش در وجودم ترس ریشه دواند.

    ترسی بی دلیل که خودم هم نمی فهمیدم از چه نشات می گیرد. آیا از کیان می ترسیدم؟ دلیل آن چه بود؟شاید ناآگاهی از آنچه می خواست اتفاق بیفتد چنین احساسی در من به وجود می آورد. ساعتی بعد حسام به منزل آمد. پس از مدتها آرامش را در وجود او احساس کردم، در حالی که خودم از این آرامش بی بهره بودم. حسام تعریف کرد که چگونه با هماهنگی پلیس فرودگاه از آمدن او مطلع شده است و به محض حضور در سالن ترانزیت نیروی انتظامی از او خواسته اند برای پاره ای از توضیحات به کلانتری برود. از حسام پرسیدم:«خودت او را دیدی؟»

    گغت:«از دور، چون می دانستم اگر نزدیکش بروم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و با مشتی که حواله صورتش می کردم کارمان را با مشکل مواجه می کنم.»

    لبخند زدم و گفتم:«منو ببخش، تو این مدت به همتون خیلی زحمت دادم.»

    حسام با خنده گفت:«این جور که حرف می زنی احساس می کنم دختر همسایه مون این حرف رو به من میگه، نه خواهرم. حالا پاشو برو یک استکان چای برای من بیار تا شاید ببخشمت.»

    به او لبخند زدم و برای انجام خواسته اش از جا برخاستم. وقتی در آشپزخانه تنها شدم سرم را بلند کردم و از ته قلب خدا را شکر کردم که حمایت خانواده ام شامل حالم می شود.

    بعد از ظهر همان روز کیان با ارائه سند از بازداشتگاه خارج شد. وقتی این خبر را شنیدم با ترس و ناراحتی به مروت زنگ زدم. صدای آرام و خونسرد او آرامش رفته ام را به من بازگرداند. او ضمن دادن اطمینان به من گفت:«بهتاش هیچ جا نخواهد رفت، زیرا اولا ممنوع الخروج است، در ثانی فکر نمی کنم آن قدر احمق باشد که بخواهد کاری کند تا بدون دردسر رای به نفع ما صادر شود.»

    متوجه منظورش نشدم و گفتم:«در چه صورت دادگاه به نفع ما رای می دهد؟»

    پاسخ داد:«اگر کیان بهتاش بخواهد به هر دلیل کشور را ترک کند و یا در دادگاه حضور نداشته باشد.»

    با خیال راحت از مروت خداحافظی کردم و سعی کردم دلشوره و بدبینی را از خودم دور کنم.

    نخستین جلسه دادگاه کشنده ترین و سخت ترین پیش آمد برای من بود. مواجه شدن با کیان خیلی برایم سخت بود. وقتی او را دیدم که به ما نزدیک می شد بدنم آشکارا به لرزه افتاد طوری که حس کردم نمی توانم سرپا بایستم و از حمید که کنارم ایستاده بود خواستم مرا از آنجا خارج کند. با این حال ناچار بودم جلوی میز قاضی کنار او قرار بگیرم. هر بار که نگاهش به من می افتاد صد بار می مردم و زنده می شدم. گاهی متفکرانه به من خیره می شد. در آن لحظه نمی دانم چه فکری می کرد، ولی حس کردم از اینکه مرا مریض و لاغر نمی بیند خیلی تعجب کرده است. کیان خودش هیچ تغییری نکرده بود و درست مثل روز اولی بود که دیده بودمش.

    قاضی اتهام او را تفهیم کرد، ولی کیان اتهامش را قبول نداشت و اظهار کرد به من علاقه دارد و به هیچ عنوان قصد طلاق دادن مرا ندارد.

    قاضی پرسید چرا کشور را ترک کرده. او پاسخ داد: بنا به دلایل شغلی و بعد عنوان کرد که آمده تا مرا همراه خود ببرد.

    با حیرت چشم از چهره خونسرد و آرام او که چنین اراجیفی را تحویل قاضی می داد برداشتم و به وکیلم نگاه کردم. او با اشاره از من خواست آرامش را حفظ کنم و هیچ حرفی نزنم. پس از اظهارات کیان آقای مروت با ذکر دلایل و شواهدی عنوان کرد که اگر آن طور که کیان اظهار کرده بود تا این حد به من علاقه داشت هیچ وقت مرا در بستر بیماری رها نمی کرد و بی خبر نمی رفت. کیان با پررویی گفت:«دلیل این کار این بود که دسترسی به همسرم نداشتم تا او را در جریان سفرم بگذارم.»

    قاضی از او پرسید:«مگر منزل مادر همسرتان خارج از تهران بود؟»

    «خیر، منتها بنده با آنان رفت و آمد نداشتم.»

    قاضی گفت:«متوجه منظورتان نشدم، یک بار دیگر پاسختان را بفرمایید.»

    کیان با قیافه حق به جانبی گفت:«روابط خانواده همسرم با من خوب نبود. من هم با خودم فکر کردم حتی اگر هم به منزلشان بروم امکان دارد نتوانم او را ببینم.»

    با دروغهایی که سر هم می کرد نفسم در حال بند آمدن بود. برای اینکه بتوانم آرامشم را حفظ کنم مرتب نفسهای بلند می کشیدم.

    قاضی از او پرسید:«آیا خانواده همسرتان مانع از دیدار شما با ایشان می شدند؟»

    کیان نگاهی به من کرد و گفت:«سابق بر این که این طور بود.»

    نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم:«آقای قاضی به خدا دروغ میگه.»

    قاضی با دست به من اشاره کرد تا صحبت نکنم. به وکیلم نگاه کردم. دستش را به نشانه سکوت به طرف لبش برد.

    قاضی از کیان پرسید:«اگر فرض بگیرم حرف شما صحیح باشد آیا نمی توانستید توسط شخص دیگری و یا حتی تلفنی به همسرتان اطلاع بدهید که قصد دارید برای منظور خاضی از کشور خارج می شوید؟»

    کیان پاسخ داد:«بنا به اظهارات قبلی ام امکان نداشت.»

    قاضی تاملی کرد و بعد ادامه داد:«خب، باز هم فرض می کنیم شما درست می گویید، آیا فروش منزلتان هم به دلیل خصومت شما با خانواده همسرتان بوده؟»

    «نه جناب قاضی، من پول منزل را برای کار تجارت در خارج از کشور لازم داشتم.»

    «این لزوم به حدی بود که شما را مجبور کرد حتی وسایل همسر خود را هم بفروشید؟»

    کیان نیشخندی زد و گفت:«جناب قاضی، همسر من حتی یک دست لباس هم به منزل من نیاورده بود. یعنی شما می فرمایید من حق فروش وسایل خودم را نداشتم؟»

    از این همه بی شرمی و رذالت بغض گلویم را فشرد، چون می دانستم باید سکوت کنم به ناچار دندان روی جگر فشردم.

    قاضی نگاه دقیقی به کیان انداخت و گفت:«شناسنامه همسرتان چه؟آیا آن هم جزو وسایل شخصی شما بوده؟»

    «خب بالطبع وقتی دسترسی به او نداشته باشم که حتی از رفتنم او را با خبر کنم، چطور توقع دارید شناسنامه اش را به او مسترد کنم.»

    هر چه قاضی از او می پرسید با پاسخهای مسخره و بچه گانه پاسخش را می داد طوری که یک آدم کودن هم می فهمید که او همه ما را به مسخره گرفته است. لحظه ای وکیلم از قاضی اجازه گرفت و برگه هایی را جلوی او گذاشت. قاضی پس از لحظه ای مکث و رویت دقیق برگه ها از کیان پرسید:«آقای بهتاش اینجا عنوان شده که شما به دفعات مبادرت به ضرب و شتم همسرتان کرده اید، آیا این موضوع صحت دارد؟»

    کیان نگاهی به من انداخت و گفت:«نه، چنین چیزی را قبول ندارم. آیا مدارکی دال بر این ادعا وجود دارد؟

    قاضی پاسخ نداد و بار دیگر گفت:«بنا به اظهاراتی که در این برگه ثبت شده است شب قبل از بستری شدن ایشان در بیمارستان توسط شما مورد ضرب و شتم قرار گرفته است و به احتمال زیاد دلیل سقط جنین همین بوده است.»

    کیان نیشخندی زد و گفت:«هر کس هر چه بخواهد می تواند عنوان کند. دلیل مرگ فرزند من بیماری قبلی همسرم بوده و در مورد این موضوع پزشک متخصص قلب هم در جریان هستند. دراین رابطه به جای اینکه من شاکی باشم ایشان دست پیش گرفته. حالا که چنین چیزی پیش آمد، من از همسرم و خانواده او به خاطر مرگ فرزندم شاکی هستم.»

    قاضی پرسید:«همسر شما و خانواده اش چه نقشی در مرگ فرزندتان داشته اند؟»

    کیان گفت:«همسر من و خانواده اش بیماری قلبی او را از من پنهان کرده بودند و این پنهان کاری باعث مرگ فرزندم شد.»

    اشک از چشمانم جاری شد. دلم نمی خواست گریه کنم، ولی دردی عمیق در ناحیه قلبم احساس می کردم که باعث می شد نتوانم خودم را آرام نگه دارم. سرم را زیر انداختم و برای مهار احساساتم دندانهایم را به هم فشار دادم.صدای کیان مرا از فکر بیرون آورد.

    «تمام اظهارات همسر من دروغ است. چنانچه ایشان نتواند ادعاهای خود را در رابطه با آزار و اذیتی که در منزل من دیده ثابت کند بنده اعاده حیثیت می کنم.»

    قاضی نگاهی به من انداخت و گفت:«این موضوع را همسر شما عنوان نکرده، بلکه این اظهارنامه از طرف همسر پدر شما، خانم خدیجه روح پرور تنظیم شده است.»

    از شنیدن این مطلب به حدی جا خوردم که همان لحظه اشکم بند آمد و ناخودآگاه نگاهم به کیان افتاد. رنگ صورتش از شدت خشم به تیرگی زد. کیان لحظه ای مکث کرد و گفت:«من این اظهارات را قبول ندارم و آنها را تکذیب می کنم. در ضمن تا جایی که می دانم همسر پدر من در کانادا اقامت دارند، پس ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نمی توانند به عنوان شاهد چنین ادعایی داشته باشند.»
    همان لحظه با شنیدن صدایی قلبم فرو ریخت.
    «من اینجا هستم و در صحت و سلامت اظهار می کنم تمام مطالبی که در آن اظهارنامه نوشته ام حقیقت داره.»
    با حیرت به عقب برگشتم و کنار در ورودی دادگاه کتی را دیدم که به ما نگاه می کند.عینکی دودی به چشم زده بود و لبخند معنی داری بر لب داشت.
    از شدت حیرت زبان بند آمد.نمی توانستم حتی تکان بخورم.سایر کسانی که آنجا بودند خیلی تعجب کردند.حضور کتی به عنوان یک شاهد بدون شک تأثیر خوبی در روند دادخواست من داشت.کیان با عصبانیت به او پرخاش کرد و او را محکوم کرد که از طرف ما پولی دریافت کرده تا علیه او حرف بزند.وقتی کتی اظهاراتش را در حضور قاضی تأیید کرد کیان با خشم به او گفت حقش را کف دستش می گذارد.کتی خونسرد و آرام خطاب به او گفت اگر این کار را بکند و حقی را که او و پدرش در این مدت از او ضایع کرده اند به او برگرداند خیلی هم ممنون خواهد شد.
    دیدن کتی در چنین شرایطی خیلی خوشحالم کرد.حضور او برگ برنده ای برای من به حساب می اومد و تمام ادعای مرا در مورد ظلمی که کیان نسبت به من روا داشته بود ثابت می کرد.همان موقع فهمیدم از طریق فرزاد و مهرناز در جریان کارهای من بوده و زحمت آمدن به ایران و حضور در دادگاه را فقط به خاطر من متحمل شده تا به عنوان یک شاهد معتبر اجازه ندهد حقی از من ضایع شود.
    این طور که خودش گفت این به جبران خطای گذشته اش بود که باعث شده بود کیان بتواند با تلاش و پیگیری او مرا به دست آورد.
    پس از اتمام جلسه دادگاه،کتی را در آغوش گرفتم و از دیدنش اظهار خوشحالی کردم.کتی لاغرتر از پیش شده بود،ولی روحیه بسیار خوبی دشات.از او حال دخترش را پرسیدم.ضمن تعریف از اوضاع و احوال زندگی شا گفت:درس مهتاب چند وقتیست که تمام شده و در بیمارستانی مشغول کار است.کتی با رضایت اعلام کرد خودش هم در فروشگاهی به عنوان فروشنده مشغول به کار شده است و از این بابت خیلی خوشحال بود.از اینکه عاقبت روی آرامش را دیده بود خیلی خوشحال شدم و برایش آرزوی موفقیت کردم.با وجود اصرار من کتی برای اقامت هتل را به آمدن به منزل ما ترجیح داد و گفت صبر می کند تا نتیجه کارم را ببیند و بعد اران را ترک کند.جلسه دوم دادگاه ما با فاصله ده روز برگزار شد.پیش از شروع جلسه، کیان از قاضی اجازه گرفت و در حضور او و سایر کسانی که در جلسه بودند از من خواست از شکایتم صرف نظر کنم و به زندگی با او ادامه بدهم و اظهار داشت که تمام سختیهای گذشته را جبران خواهد کرد.
    از شدت ناراحتی زبانم بند آمده بود.می دانستم کیان با این کار می خواهد خود را تبرئه کند و با این حربه رأی دادگاه را به نفع خود تغییر دهد.بعد از حرفهای کیان قاضی لحظه ای تأمل کرد و خطاب به من گفت:«خانم سعیدی این طور که همسر شما عنوان می کند به شما علاقه دارد و هنوز هم مایل است با شما زندگی کند.نظر شما در این مورد چیست؟»
    با اینکه سعی می کردم محکم و قاطع پاسخ بدهم،ولی از شدت اضطراب می لرزیدم.گفتم:«نه،دیگه نمی تونم.»
    مروت از قاضی اجاره گرفت و خطاب به کیان گفت:«آیا شما تضمین می دهید زندگی خوب و شایسته ای برای موکل من مهیا کنید؟»
    با استیصال به وکیلم نگاه کردم.مروت با آرامش اشاره کرد لحظه ای صبر کنم و بعد به کیان چشم دوخت.
    صدای کیان را شنیدم که گفت:«بله،تضمین می دهم که زندگی خوبی برای ایشان فراهم کنم.»
    مروت بی معطلی گفت:«این تضمین به چه صورت خواهد بود؟»
    «هر طور دادگاه تعیین کند.»
    صدای مروت در گوشم پیچید:«آیا تضمین می دهید که رابطه خود را با خانمی به نام شراره وثوق که البته این رابطه به قبل از ازدواجتان با خانم الهه سعیدی و در طول زندگی مشترکتان با ایشان برمی گردد قطع کنید؟»
    نگاه خشمگین کیان را روی چهره ام احساس کردم.من هم از عنوان چنین مطلبی توسط وکیلم خیلی جا خوردم،زیرا به خاطر نمی آوردم چنین مطلبی را به او گفته باشم.جرأت چرخاندن سرم را به طرف برادرانم نداشتم.در این دو جلسه دیگر چیزی نمانده بود که از آنان پنهان مانده باشد.
    قاضی در مقابل سکوت کیان از او خواست به سوال وکیلم پاسخ دهد.
    صدای کیان مرا از فکر بیرون آورد.
    «نه جناب قاضی،این موضوع صحت ندارد.این زاییده ذهن مریض و شکاک همسر بنده است.»
    مروت به طرف قاضی رفت و در حالی که برگه هایی را روی میز او می گذاشت گفت:«با وجود اظهارات کیان بهتاش در مورد این موضوع این مدارک نشان می دهد که ایشان با شناسنامه المثنی اقدام به ازدواج با خانم شراره وثوق کرده است.»
    قلبم فرو ریخت.ناخوداگاه به کیان نگاه کردم.بغض سنگینی گلویم را فشرد و احساس سستی در پاهایم کردم.شراره!پس عاقبت کیان به وصل او رسید،اما به چه قیمتی؟
    قاضی پس از رویت ورقه از کیان پرسید در مورد این موضوع چه حرفی دارد.سکوت کرد.شاید از لو رفتن این موضوع به حدی جا خورده بود که زبانش بسته شده بود.به هر حال سکوت او به منزله تیر خلاص بود.
    پس از اتمام جلسه دوم دیگر مطئن شدم کیان مجبور است طلاقم دهد.او مجبور بود بازی را تمام کند،زیرا فقط همین یک راه برایش باقی مانده بود.با موضوع ازدواج مجددش بدون رضایت من کار برایش مشکل شده بود و این طور که مروت می گفت وقت زیادی هم نداشت و هر چه زودتر باید به ترکیه بر می گشت تا بتواند اقامت آمریکا را دریافت کند.مروت به من گفت در دادگاه اعلام کنم در صورتی رضایت می دهم که کیان طلاقم بدهد.
    یک هفته بعد برای بدرقه کتی به فرودگاه رفتم.وقتی او را باری خداحافظی می بوسیدم مثل همیشه از من خواست تا او را ببخشم.در حالی که اشک از چشمانم روان بود به او گفتم که همیشه او را به عنوان بهترین دوست به یاد خواهم داشت.
    عاقبت پس از جلسه سوم،قاضی با بررسی دقیق شواهد پزشکی از هر کدام از ما خواست دو نفر به عنوان شاهد به دادگاه معرفی کنیم.شاهدان من برادرم حمید و آقا مسعود بودند و کیان دو نفر غریبه را به عنوان شاهد معرفی کرد. پس از جلسه چهارم که حدود یک ماه و نیم بعد بودقاضی حکم طلاقم رو صادر کرد.
    این حکم به منزله روح دوباره ای بود که از طرف دادگاه تعیین شده بود حاضر شدم و زیر دفتر طلاق را امضا کردم. کیان چکی را که به عنوان بخشی از مهریه ام از طرف دادگاه تعیین شده بود در دفترخانه تحویلم داد.من تمایلی به گرفتن آن نداشتم،زیرا مهر اصلی در قلبم بود که از مدتها پیش از بین رفته بود.چک مهریه ام رو به به سازمان بهزیستی بخشیدم تا حتی نشانی از او نزد من باقی نماند. کیان شناسنامه ام را هم به من برگرداند،در حالی که آرزو می کردم چنین نکند تا بتوانم شناسنامه جدیدی بگیرم که دیگر نامی از او در آن نباشد.
    سه روز بعد از اجرای حکم به اتفاق حمید با دسته گلی به دیدن مروت رفتیم تا ضمن تشکر و قدر دانی از تمام زحمتهایی که در این مدت کشیده بود حق الوکاله او را هم پرداخت کنیم.مروت به سختی مبلغ حق الوکاله اش را قبول کرد و به هیچ وجه نیم خواست از ما چیزی دریافت کند.او گفت:«باور کنید این کار را فقط به جهت دوستی و احترامی که برای فرزاد قائل بودم انجام دادم و اگر راستش را بخواهید من فقط از اعتبار وکالتم استفاده کردم.بیشترین و مهم ترین کار که همان جمع آوری اطلاعات و مدارک است کار فرزاد بوده است.»
    زمانی که مروت این حرف را زد از ته قلب از فرزاد متشکر بودم که به بهترین نحو به قولش عمل کرده بود.
    درست یک هفته پس از اجرای حکم طلاق فرزاد به منزلمان زنگ زد و ضمن پرسیدن حالم به من تبریک گفت.خیلی دوست داشتم پیش از اینکه او برای تلفن زدن پیشقدم شود به او زنگ می زدم و به خاطر همه چیز از او تشکر می کردم،ولی راستش خجالت می کشیدم،به خصوص که در خلال صحبتهای مروت احساس کردم او می خواهد به نوعی به من بفهماند که فرزاد به من علاقه دارد.
    در طول مدت دادگاه از او خبر نداشتم،ولی خوب می دانستم از طریق مروت در جریان کار قرار دارد.مروت به من گفته بود:فرزاد به خاطر قولی که به شما داده بود شب و روز برای خودش نگذاشته،طوری که گاهی تعجبمی کردم این موضوع چرا باید برای او این قدر مهم باشد...
    صدای فرزاد مرا به خود آورد.«به هر حال امیدوارم با پشت سر گذاشتن این مرحله سخت از زندگیتان از این پس همیشه موفق باشید و آینده ای روشن پیش رویتان باشد.»
    گفتم:«خلاصی از این گرفتاری را مرهون تلاش پیگیر شما هستم و با تمام وجود از شما تشکر می کنم.»
    فرزاد خندید و گفت:«باور کنید این خواسته قلبی من بود که بتوانم کاری برای شما انجام دهم پس این قدر با تشکر معذبم نکنید.»
    مکالمه ما به همین جا ختم شد،ولی احساسی به من می گفت باید در آینده منتظر اتفاقی باشم و این احساس چیزی نبود که قلبم پذیرایش باشد.
    20
    با وجودی که عاقبت کابوس طولانی من به پایان رسیده بود،اما تا مدتها،باورم نمی شد که از بند این ازدواج نامبارک خلاص شده ام.تنها یک چیز می داد و آن این بود که هنوز نفهمیده بودم چرا کیان مرا بازیچه خود قرار داده بود در حالی که می دانست او را دوست دارم.
    نزدیک به یک سال و اندی بود که با کیان زندگی مشترک نداشتم،ولی همیشه امید داشتم او روزی برگردد.اما حالا که طلاقم را گرفته بودم حس می کردم خلئی در وجودم پیدا شده است.این خلاء از غیبت کیان نبود،زیرا او خودش خواسته بود در قلبم بمیرد.بدون شک این جی خالی از عشق و امید نشأت می گرفت،زیرا زمانی او را عاشقانه دوست داشتم و دل به محبت او بسته بودم و چه سخت است اسیر محبتی دروغین بودن.
    چه بگویم به تو ای رفته زد ست
    بودم از مستی چشمان تو مست
    این منِ سنگ پرست
    مرگ بر آن که دلش را به دل سنگ تو بست.
    خیلی سعی می کردم خودم را با شرایط جدید زندگی ام وفق دهم،ولی چیزی مانع از آرامشم بود،احساس ترس،خلاء، پوچی و بیهودگی می کردم.یادآوری گذشته برایم چون کابوس بود.در عین حال به آینده نیز امیدوار نبودم.سایه ترسی شوم بر روحم سنگینی می کرد و همه چیز را برای خودم تمام شده می دیدم.در آن شرایط مانند کسی بودم که دست از دنیا شسته و به امید مرگ نشسته باشد.این تغییر روحیه برای خودم هم خیلی عجیب بود،زیرا تا پیش از طلاق برای خودم هزار نقشه و برنامه داشتم که اکنون همه بی معنی جلوه می کرد.احساس افسردگی و انزوا هر روز بیشتر بر عمق جانم ریشه می دواند و این احساس زمانی به اوج خود می رسید که در جمع خانواده ام بودم.شاید دیدن روابط صمیمانه شبنم و عاطفه با برادرانم و یا الهام و مسعود چنین حسی را در من القا می کرد که تجربه تلخی را کسب کرده ام هرگز نخواهد گذاشت زندگی راحتی داشته باشم.در آن لحظه مطمئن بودم برای همیشه تنها خواهم ماند و هیچ گاه کسی نخواهد توانست نیمه گمشده وجودم را به من بازگرداند.بارها و بارها مسئله را برای خودم حلاجی کردم و به خودم قبولاندم که اشتباه تلخ گذشته ام باید مقدمه موفقیت آینده ام باشد،ولی همین که به آینده پوچ و سراسر خالی ام فکر می کردم ناامیدی سرتا سر وجودم را می گرفت.فقط گاهی کورسویی از امید در شب بی ستاره زندگی ام خودنمایی می کرد که با پیش آمدی آن نیز به خاموشی گرایید و مرا ناامید و سرگردان در ظلمت شب زندگی ام فرو برد.
    آن روز از صبح احساس دلشوره و نگرانی داشتم.این نگرانی از زمانی شروع شد که عالیه خانم به منزلمان زنگ زد.وقتی مادر گوشی تلفن را برداشت من خواستم از هال خارج شوم که شنیدم مادر گفت:«به،سلام سادات خانم...»
    خیلی کنجکاو شدم بدانم عالیه خانم برای چه به منزلمان زنگ زده است.می خواستم به بهانه ای در اتاق بمانم،ولی وقتی نگاه مادر را متوجه خود دیدم ترجیح دادم دنبال کارم بروم و با خود فکر کردم بعد می فهمم موضوع از چه قرار است به همین خاطر نفهمیدم صحبتشان در مورد چیست. مشغول شستن حیاط بودم که مادر برای خرید بیرون رفت. همین باعث شد نتوانم از او بپسم عالیه خانم چه کارش داشت.پس از بازگشتش هم دیگر رویم نشد چیزی بپرسم، زیرا ترسیدم مادر فکر کند چرا این قدر کنجکاوی به خرج می دهم.دلشوره و کنجکاوی تا پی بردن به موضوع با من بود.عصر همان روز عاطفه و حسام به منزلمان آمدند تا مادر را همراه خود به منزل حاج مرتضی ببرند.آن گاه فهمیدم تمام نگرانی ام از کجا ریشه می گیرد.فهمیدم قرار است برای عرفان به خواستگاری بروند،فقط خدا می داند چه حالی پیدا کردم.آن لحظه از خدا خواستم تا به من طاقت بدهد تا جلوی عاطفه و حسام و مادر روحیه ام را حفظ کنم و طوری نشود که از رنگ و رویم پی به مکنونات قلبی ام ببرند.بی نهایت سعی کردم روحیه ام را جلوی آنان حفظ کنم و تا زمانی که منزل هستند بتوانم لبخند بزنم،ولی به محض اینکه از منزل خارج شدند مانند مصیبت زده ای گریستم. خیلی خوب می دانستم چقدر خودخواهانه فکر می کنم. عرفان هیچ وقت سهم من نبود که بخواهم برای از دست دادنش بگریم.من این ادعا را وقتی می توانستم داشته باشم که او به خواستگاری ام نیامده بود،نه اینکه با پستی غرورش را بشکنم و طوری از او بخواهم خودش را کنار بکشد که پیش چشم همه نامرد جلوه کند.خودم کردم که لعنت بر خودم باد!ساعتها گریستم تا اینکه چشمه اشکم خشکید و بعد توانستم فکر کنم.غم عجیبی در قلبم موج می زد.شاید تا ان وقت درک نکرده بودم تا چه حد مهرش همیشه حاکم بر قلبم بوده.بیچاره من دیگر تباه شده بودم و آسمان زندگی ام شبی بود که حتی یک ستاره هم نداشت تا دلم را به کورسوی آن خوش کنم.بیچاره من که هنوز اسیر شب زندگی ام بودم.
    نفهمیدم چند ساعت گذشت،ولی وقتی صدای بسته شدن در حیاط را شنیدم تازه به خودم آمدم و فهمیدم در تمام این مدت از جایم تکان نخورده ام.بدون اینکه خودم را ببینم می دانستم به خاطر گریه چشمانم به شدت پف کرده است و قیافه ام به خوبی مشخص می کند که مصیبتی داشته ام.برای اینکه مادر مرا با آن وضع نبیند به سرعت به طرف اتاق کوچک خودم رفتم و با گذشاتن بالشی زیر سرم خورم را به خواب زدم.مادر که فکر می کرد خوابیده ام بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند پتویی رویم کشید وخ ود رفت تا بخوابد.
    صبح روز بعد هنوز آثار گریه روی صورتم بود و سر سفره صبحانه احساس کردم مادر با کنجکاوی و تردید به چهره ام نگاه می کند.به بهانه ای خواستم از نگاهش بگریزم که گفت:«الهه دیشب چقدر زود خوابیدی؟»
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:«خیلی خسته بودم.»و خواستم بلند شوم که مادر با حرفی حس حرکت را از بدنم گرفت.«نمی خواهی بدونی دیشب چی شد؟»
    با اینکه تشنه شنیدن بودم،ولی می دانستم شاید نتوانم خوددار باشم و ممکن است خودم را لو بدهم به همین خاطر در حالی که سرم را به جمع کردن وسایل سفره گرم می کردم گفتم:« راستی یادم رفت بپرسم،تموم شد؟».
    هنوز که چیزی معلوم نیست.»
    با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم:«مگه دیشب نرفتین خواستگاری؟»
    مادر لبخند معنی داری زد و گفت:«چرا،ولی دیشب فقط به عنوان معارفه رفته بودیم.»
    «دیگه چه معارفه ای،مگه فامیلشون نیست؟»
    «خب چرا،ولی یک رسم و رسوماتی هست که باید رعایت بشه.»
    بدون اینکه چیزی بپرسم بلند شدم تا سینی را به آشپزخانه ببرم.شنیدم مادر گفت:«ولی فکر می کنم عرفان زیاد راضی به این ازدواج نیست.»
    قلبم فرو ریخت.بدون اینکه بتوانم زبانم را مهار کنم گفتم: «شما از کجا می دونید؟»
    مادر دستی به صورتش کشید و گفت:«والا دیشب که رفتیم اونجا عرفان هنوز نیومده بود.بنده خدا سادات خانم از شدت حرص و جوش گلوش ورم کرده بود.بعد هم که اومد نمی خواست بیاد.حسام کلی باهاش صحبت کرد که زشته مردم رو به انتظار بزارند.»
    با تعجب گفتم:«مگه خودش دختره رو انتخاب نکرده.»
    «نه،پیشنهاد سادات خانم بود که دختر عمه شو براش بگیرن.اتفاقاً دختره خیلی هم خوشگل و خانمه.خانواده خیلی خوبی هم داره.حالا دیگه نمی دونم چرا این طورمی کنه.»
    به آشپزخانه رفتم،ولی صحبتهای مادر تمام فکرم را به خود مشغول کرده بود.با فکری پلید به این اندیشیدم خدا کنه همان طور که مادر گفته عرفان راضی به این ازدواج نباشد.خیلی زود به خودم آمدم و ندایی از درون پاسخم را این طور داد: نباشه که چی بشه،تو باید از خجالت بمیری که چنین فکری رو می کنی،انتظار داری بیاد یک زن بیوه رو گیره.به خدا که خیلی پر رویی.
    این سرزنش درونی مرا به حدی شرمزده کرد که دلم می خواست بمیرم.
    هفته بعد وقتی از مادر شنیدم قرار است بار دیگر برای خواستگاری بروند فهمیدم عالیه خانم توانسته عرفان را مجاب کند که بهتر از مریم کسی برای او نیست.آن شب کمتر بی تابی کردم و قبول کردم که انتخاب حق مسلم هر کسیست.
    آن قدر صبر کردم تا مادر آمد.آن وقت از او پرسیدم چه خبر بوده.مادر گفت که مریم و عرفان برای صحبت به اتاقی رفته اند.نیم ساعت بعد که عرفان بیرون آمده چهره اش آرام و راحت بوده.عالیه خان زیر گوش مادر گفته بود که:مثل اینکه خدا را شکر همدیگر را پسندیده اند.
    در طول این مدت که مادر از جریان خواستگاری برایم تعریف می کرد به او نگاه می کردم و مرتب به خودم می گفتم:یادت نره،اونم حق داره انتخاب کنه.حقشه که خوشبخت بشه.تلقیناتن فقط جلوی مادر مفید واقع شد.همین هم جای شکر داشت.به محض اینکه دراز کشیدم تا بخوابم اثر تمام تلقیناتم از بین رفت و با خودخواهی تمام گریستم و از این شکوه کردم که چرا او باید ازدواج کند.آن لحظه او را نه برای خودم می خواستم و نه برای دیگران،دوست داشتم همان طور که هست بماند.
    در همین کشاکش درونی بودم که اتفاق دیگری زندگی ام را تحت تأثیر قرار داد.یک روز مهرناز به منزلمان تلفن کرد. با شنیدن صدای او قلبم فرو ریخت.با اینکه لحن کلام او خیلی معمولی و عادی بود،ولی دلشوره و اضطراب دقیقه ای راحتم نگذاشت.مکالمه مهرناز مانند دوستی بود که از اوضاع و احوال دوستش خبر می گیرد،ولی احساسی به من می گفت در پس این احوالپرسی منظوری نهفته

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    است. در حین صحبت مهرناز پرسید: الهه جون هنوز ازدواج نکرده ای؟
    گفتم نه بابا همون یک دفعه برای هفت پشتم بسه.
    مهرناز با لحن شوخی گفت: این حرف رو نزن همه که پدر سوخته نیستند. از دهانم پرید وگفتم برای من که همه پدر سوخته وعوضی هستند.
    مهرناز با صدای بلند خندید وگفت: نه عزیزم وجود یک آدم عوضی دلیل نمیشه آدم در مورد همه این قضاوت رو بکنه.
    بحث به همین جا خاتمه یافت ودیگر صحبتی در این زمینه نشد پس از مدتی مهرناز خواست گاهی به او زنگ بزنم من هم به او قول دادم این کارو بکنم هنگام خداحافظی مهرناز گفت راستی فرزاد هم سلام رسوند .
    لبم را به دندان گرفتم لحن مهرناز طوری بود که واضح بود منظوری دارد.خجالت کشیدم بگویم به او سلام برسانید در پاسخش گفتم سلامت باشند.
    این فکر تا چند روز با من بود همین که خواستم آنرا به فراموشی بسپارم بار دیگر مهرناز با من تماس گرفت وپس از سلام واحوالپرسی مختصری گفت:الهه جون می تونم با مادر جون صحبت کنم.
    بدون اینکه در این مورد از او توضیحی بخواهم با رنگ ورویی پریده از او خداحافظی کردم وگوشی را به مادر سپردم.
    با اینکه می دانستم ممکن است چنین اتفاقی بیوفتد اما از زودهنگام بودن آن متعجبم کرده بود زیرا هنوز چهار ماه از طلاقم گذشته بود مهرناز با مادر صحبت کرد واز او خواست روزی را برای ملاقات حضوری در نظر بگیرد طفلی مادر هاج وواج مانده بود که به او چه پاسخی بدهد وقتی مادر ناشیانه وبا من من از او پرسید این ملاقات به چه منظوریست من هم از رنگ پریدگی دست کمی از او نداشتم نفهمیدم مهرناز به مادر چه پاسخی داد ولی از دیدن صورت مادر که آثار تعجب سراسر چهره اش را پوشانده بود فهمیدم موضوع خواستگاری از من راا عنوان کرده است تا چند لحظه مادر مانده بود که چه بگوید وقتی به خود آمد با لحنی که مشخص بود از مطرح شدن این موضوع خیلی جا خورده گفت: راستش خیل غافلگیر شدم اگه اجازه بدید من این موضوع رو با الهه وبرادرانش در میان بگذارم بعد به شما جواب میدم.
    مانند مصیبت زده ای به دیوار تکیه داده بودم وش اهد گفت وگوی مادر ومهرناز بودم وقتی به خود آمدم با مهرناز خداحافظی کرده و گوشی را گذاشته بود مادر به من نگاه کرد وگفت: هیچ باورم نمی شه این قدر زود پای خواستگار به خونمون باز بشه.
    احساس خجالت سر تا پایم را گرفت یک لحظه به گذشته باز گشتم وبه یاد خواستگارانی افتادم که از مادر اجازه آ»دن به منزلمان را می خواستند احساسم با آن زمان قابل مقایسه نبود آن زمان یک نوع حس کنجکاوی از اینکه چه کسی قرا است به خانه مان بیاید در وجودم موج می زد ولی حالا چه؟چون مار گزیده ای از هرچه ریسمان بود می ترسیدم.
    مادر نفس عمیق کشید و گفت:الهه به نظرت باید چکار کنیم؟
    با شرم نگاهم را از او گرفتم وگفتم: من یکبار نظر خودم رو اعمال کردم به غلط کردن افتادم.
    مادر سرش را تکان داد وگفت: نمی دونم والله بزار با بچه ها صحبت کنم ببینم اونا چه نظری دارند.
    چیزی نگفتم مادر به آشپزخانه رفت من هم برای منظم کردن افکارم به اتاق حسام رفتم اتاق او مامن ومحل آسایش و تمرکز فکر من شده بود هر وقت احساس می کردم به جای دنج و آرام احتیاج دارم بهتر از اتاقاو جایی را سراغ نداشتم روی تختش نشستم ودر حالی که به تابلوی خط روی دیوار خیره شده بودم به فکر فرو رفتم.
    شاید اگر آن تجربه تلخ را پشت سر نگذاشته بودم فرزاد می تونست برایم مرد رویایی وایده آلی باشد که حتی در خواب هم نمی توانستم تصورش را بکنم چهره خوب پول فراوان سفرهای خارج منزل شیک...ولی این چیزها دیگر برای من جلوه ای نداشت.زیرا یکبار تمام آنها را تجربه کرده بودم وبه این موضوع رسیدهبودم که شرط خوشبختی چیزی غیر از این است وتمام اینها بدون آن مانند سرابیست که در عین بودن هیچ چیز نیست.
    اکنون معیارم برا ازدواج فرق کرده بود در حالی که هنوز آمادگی مجدد پذیرفتن کسی را به عنوان همسر نداشتم باید فرصت کافی پیدا می کردم تا خاطرات تلخ گذشته را فراموش کنم هر چند که یقین داشتم هیچ گاه نخواهم توانست تلخی آنرا در ذهنم کمرنگ تر کنم.
    تنها مسئله ای که نگرانم می کرد خود فرزاد بود حقیقت این بود که نسبت به او احساس دین می کردم ودلم نمی خواست زحمتهایی که برایم کشیده بود بی پاسخ بگذارم او مرد خوبی بود مطمئن بودمیم تواند همسرش را خوشبخت کند زیرا انسان فهمیده ای بود که از درک بالایی هم برخوردار بود ومهم تر از همه اینکه قلب رئوفی در سینه اش می تپید بدون شک فرزاد ایده ال بود اما نه برای من که هنوز نتوانسته بودم با خودم واحساساتم کنار بیایم افکار بدون نتیجه ام مرا دچار سرگیجه کرده بود برای فرار از التهاب وترسی که وجودم را فرا گرفته بود از جا برخاستم واتاق خارج شدم.
    متوجه نشدم مادر چه وقت الهام وبرادرانم را در جریان این موضوع قرار داد بار دیگر جلسه مشورتی اعضای خانواده ام را دور هم جمع کرد واکنش افراد خانواده درست مثل واکنش مادر بود همه حیرت زده ومتفکر به این پیش آمد غیر منتظره وزود هنگام می اندیشیدند حمیده عقیده داشت فرزاد مرد خوبیست ولی ازدواج را برای من کمی زود می دانست حسام مخالف ازدواج نبود اما عقیده داشت ازدواج من با فرزاد به خصوص که زمانی دوست کیان بوده مشکلاتی سر راهم قرار می دهد در این بین الهام حرفی زد ومرا به فکر فرو برد او عقیده داشت قبل از هر گونه تصمیمی بارازدواج بهتر است با پزشک مخصص قلب شورت کنم تا مبادا خطری تهدیدم کند.
    شاید منظور الهام حفظ سلامت من بود وشاید از بیان این حرف منظور دیگری داشت در قالب این کلام آنرا عنوان کرد ولی هر چه بود آن حرف تلنگری به احساسات وافکارم زد وهمین کافی بود تا مرابه خود بیاورد به یاد روزهای بارداری ام افتادم وبه یاد روزی افتادم که کیان با خشم سرم داد کشید و گفت از جلوی چشمام گم شو من زن مریض نمی خوام صدای او در ذهنم تکرار می شد ویاد آوری خاطرات مرا به این فکر انداخت که به یاد بیاورم موقعیت خاصی دارم که به راحتی نمی توانم هر کسی را که دلم خواست انتخاب کنم.
    پس از چندروز فکر کردن به این نتیجه رسیدم که هنوز برای ازدواج آمادگی لازم را ندارم وبهتر است در این کار عجله به خرج ندهم موضوع را با خانواده در میان گذاشتم واز آنان خواستم هر اقدامی که لازم است انجام دهند. حمید با فرزاد تماس گرفت وموضوع را به او گفت به گفته حمید فرزاد خیلی منطقی پذیرفت واز او خواهش کرده بود که اجازه دهد با خود من صحبت کند نمی دانستم دلیل فرزاد چه بود ولی پس از صحبت فهمیدم یکی از انسانهای شریفی است که نظیر او را کمتر دیده بودم از من عذر خواست که با بیان مسئله خواستگاری مرا تحت فشار قرار داده وخواست او را ببخشم وقتی از من عذرخواهی می کرد اشک در چشمانم حلقه زده بود زیرا این من بودم که بایستی از او معذرت خواهی می کردم که تمام زحماتش را بی پاسخ گذاشته بودم.
    چیزی که مرا بیش از بیش متاثر کرد این بود که فرزاد سوگند خورد که هرگز برای به دست آوردن من دنبال کارم را نگرفته بود وگفت: درسته که از همون روز اول که شما را دیدم دیدم نسبت به شما یک نوع احساس علاقه کردم ولی دلم نمی خواد این تصور در شما ایجاد بشه که من تلاش کردم که از کیان طلاق بگیرید تا خودم تصاحبتون کنم.
    در تمام مدتی که فرزاد صحبت می کرد سکوت کرده بودم قلبم مالامال از تاثر بود با احساس بدی دست به گریبان بودم شاید اگر در آن موقعیت خاص نبودم وبه او میگفتم که تقاضایش را قبول می کنم با او ازدواج خواهم کرد ولی احساس مانع از فرو ریختن این دیوار شد فرزاد مرد خوبی بود اما من هرگز عاشق او نبودم و به خاطر تاثری که در قلبم احساس کردم نمی بایست اجازه می دادم باردیگر طعم فریب را بچشد چه بسا او بیش از آنکه حقش بود لایق خوشبختی بود ومن امیدواربودم هر چه زودتر خوشبختی را با پیدا کردن عشق واقعی به دست بیاورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرزاد از من خواست از آن پس به عنوان برادر سومم او را بپذیرم و امیدوار بود این مسئله خدشه ای در روابط من و مهرناز ایجاد نکند . در حالی که اختیار اشک هایم را نداشتم از او معذرت خواهی کردم و آنچه را از صمیم قلب برایش آرزو داشتم به زبان آوردم .
    بعد از خداحافظی مدتی گریستم ، ولی دلیل گریه ام را نمی دانستم.
    پس از خواستگاری فرزاد تحول عجیبی در روحیه ام ایجاد شد. شاید تقاضای او مرا به آن باور رساند که هنوز هم جایی برایم وجود دارد و هنوز می توانم به آینده امیدوار باشم . پس از چند روز فکر به این نتیجه رسیدم بهترین کار برای من همانا ادامه تحصیل می باشد و به این باور رسیدم به جای درگیر کردن افکارم با ناامیدی بهتر است راهی برای پیشرفت فراهم کنم . موضوع را پیش از هر کس با حمید در میان گذاشتم و از او راهنمایی خواستم . حمید با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد وبدون اینکه حتی فرصتی برای پشیمانی به من بدهد مقدمات کار را فراهم کرد و تا به خود بیایم نامم را در ترم پاییز کلاس های آمادگی کنکور نوشت . تمام خانواده از این فکر استقبال کردند و هر کدام با کلامی گرم مشوق راهم شدند به طوری که حتی در فکرم نمی گنجید چنین استقبالی از نظرم شود . شاید همین موضوع باعث شد تا من در معذور اخلاقی قرار بگیرم و کار را جدی پیگیری کنم .
    فهرست کتاب هایی که قرار بود بخوانم آماده کردم که در اسرع وقت توسط حسام تهیه شود .
    با این که هنوز شهریور به اتمام نرسیده بود ، ولی حس و حال عجیبی داشتم ، به خصوص که با رسیدن پاییز کلاس های من هم آغاز می شد .از همان لحظه بی قرار رسیدن ماه مهر بودم ، در حالی که هنوز ده دوازده روز از شهریور باقی مانده بود.
    یک شب که همه خانواده دور هم جمع بودند حمید پیشنهاد کرد پیش از تمام شدن تابستان به اتفاق به مسافرت برویم .همه از جمله من از این پیشنهاد استقبال کردیم و بعد از موافقت در این مورد ،موضوع به اینجا کشیده شد که کجا برویم بهتر است .از مادر نظر خواستند و مادر مشهد را پیشنهاد کرد. آقا مسعود و مادر به اتفاق گفتند سال گذشته که این موقع مشهد به مشهد رفته بودند آنجا به حدی شلوغ بوده که نه جایی برای اسکان پیدا کرده بودند و نه توانسته بودند درست و حسابی زیارت کنند .مادر ضمن تایید حرف آنان گفت : " قربون امام رضا برم ، آره بچه ها راست میگن .مشهد وسط زمستون خوبه که خلوت تره .نمی دونم مادر، هرجا که خودتون میدونید خوبه ."
    حمید پیشنهاد کرد شمال برویم .همه با او موافق بودند .الهام به مسعود نگاه کرد و با خنده گفت : " تو این فصل همدان هم خوب جاییه ، مگه نه آقا مسعود؟"
    مسعود با محبت به او نگاه کرد و گفت:" قدم همه سر چشم. اصلا امسال همه مهمون پدر من."
    صدای خنده بلند شد.همه میدانستیم خانواده آقا مسعود که شمارشان از بیست سی نفرهم بالا می زد هر سال آخر تابستان به منزل پدری او در همدان می رفتند. یک بار هم ما به آنجا رفته بودیم که البته خیلی سال پیش بود. آن موقع الهام تازه مسعود ازدواج کرده بود و پدر هنوز زنده بود. خاطره کم رنگی از آن سفر به یادم مانده بود.همین قدر یادم بود که به اندازه یک هیئت آدم منزل آنان رفت و آمد می کرد و در تمام مدت یک جای خالی برای خاله بازی ما دختر بچه ها پیدا نمی شد. در آخر مجبور شدیم برای بازی زیراندازی گوشه حیاط باغ مانندشان پهن کنیم که آن قدر پسربچه ها که حسام هم جزو آنان بود اذیتمان کردند که از خیر بازی گذشتیم.
    مسعود اصرار کرد به همدان برویم. مادر از او تشکر کرد و گفت در وقت دیگری مزاحم آقای صباحی خواهیم شد.همان طور که صحبت مسافرت و گردش بود مادر روبه عاطفه کرد و گفت؟"یادش به خیر اون بار که با سادات خانم رفتیم مسافرت برای من یک چیز دیگه بود."
    مثل کسی که از خود شک داشته باشد برای فرار از نگاه احتمالی بقیه سرم را به نوازش کردن موهای لخت و نرم مبین که کنارم به خواب رفته بود گرم کردم.شنیدم عاطفه گفت:"مادرجون چه خوب میشه خاطره اون سال رو باز هم تجدید کنیم.بعد از اون سفر ما چندین و چندبار به اونجا رفتیم، اما مامان همیشه از اون سفری یاد می کنه که با شما رفته بودیم."
    مادر نفس عمیقی کشید و گفت:"آره والله ، برای منم اون سفر خیلی خاطره انگیز بود."
    حسام خندید و در حالی که به عاطفه نگاه می کرد گفت:"برای ما هم همین طور بود، مگه نه."
    عاطفه به او لبخند زد و سرش را تکان داد.در نگاهشان عشق موج میزد و یادآوری خارات شیرین با هم بودن به شوقشان آورده بود. بغض عجیبی گلویم را فشرد. زیرا من هم با آنان هم عقیده بودم.آن سفر برای من هم خاطراتی بس به یاد ماندنی به جا گذاشته بود.
    همان طور که به آن روز فکر می کردم صدای عاطفه مرا به خود آورد."ولی فکر می کنم برای الهه خاطره خوبی نباشه، به خصوص با اون جریان که برایش پیش آمد."
    به عاطفه لبخند زدم و بدون اینکه چیزی بگویم فقط سرم را به نشانه تکذیب حرفش بالا بردم.بقیه که در جریان نبودند از چگونگی ماجرا پرسیدند.حسام شروع کرد به تعریف کردن خاطره آن روز." آره، خلاصه ما مثلا رفتیم تا با شیر تازه گوسفند و پنیر و خامه و ماست برگردیم. وقتی برگشتم دیدم الهه خاکی و خونین و مالینه.حالا چطور این طور شده بود،بعد رفتن ما خانم خستگی شو که در میکنه بلند میشه فکر می کنه اون کوه کمرها پله های خونه خودمونه که بدوبدو بالا وپایین بپره.همین که میاد بالا وسط راه پاش لیز میخوره میره پایین.البته نه به این راحتی که گفتم..."
    حسام ماجرا را تعریف می کرد و مرا به آن روز برد.حسام چگونگی آن حادثه را ندیده بود، ولی عاطفه شاهد جزئیات بود و فقط او دیده بود که عرفان با چه مرارتی جان مرا از سقوز حتمی نجات داده بود.خاطره آن روز به حدی برایم زنده شده بود که حتی گرمی قطره عرقی که از پیشانی عرفان روی گونه ام چکیده بود را به وضوح احساس کردم.نگاهم به عاطفه تلاقی پیدا کرد.در نگاه او خواندم که او هم به همان چیزی فکر می کند که من فکر می کردم.چشمانم را به جای دیگری دوختم تا بیشتر از آن از نگاهم نخواند در بند چه حسرتی گرفتارم.
    آن شب پس از تبادل نظر بین حمید و مسعود و حسام و موافقت بقیه تصمیم گرفته شد برای چند روز به شمال برویم.قرار بر این شد هفته بعد حسام و آقا مسعود مرخصی رد کنند.حمید هم که کار خودش بود.در این بین شبنم رو به حمید کرد و گفت:"آقای رئیس من می تونم از همین الان مرخصی ام را رد کنم ."
    از شوخی شبنم همه خندیدند و حمید در حالی که از جا برمی خاست گفت:" با این درخواستتون موافقت نمیشه، چون بدون حضور شما من هم تو شرکت دوام نمیارم."
    روز بعد عالیه خانم با مادر تماس گرفت و با اصرار از ما خواست به کلاردشت برویم. این طور که معلوم بود عاطفه جریان را گفته بود.او اصرار داشت همگی به ویلای کلاردشت برویم.موضوع به همین جا خاتمه نیافت.همان شب آقا مرتضی زنگ زد و در این باره با مادر صحبت کرد.اصرار او راه انکار را برای مادر بست و به او گفت با حمید و مسعود در این باره صحبت می کند.پیشنهاد عالیه خانم برای همه عالی بود به جر من که نمی توانستم با عرفان روبرو شوم.از طرفی جرأت مخالفت نداشتم مبادا بقیه به حساسیتم پی ببرند.
    نمی دانم از خوش اقبالی من بود یا از بداقبالی الهام که درست زمانی که همه کارها روبه راه شده بود مبین سرخک گرفت و الهام ناچار شد از رفتن صرف نظر کند.من هم از خدا خواسته مادر را قانع کردم پیش الهام بمانم تا تنها نباشد.بقیه رفتند و من به منزل الهام رفتم. مبین از حضور من در خانه شان بسیار خوشحال بود،البته من هم خوشحال بودم زیرا پس از مدت ها فرصتی پیدا کرده بودم تا وقت بیشتری با او بگذرانم.برخلاف تصورم آن هفته خیلی زود گذشت.درست سه روز مانده بود به مهرماه که مادر و بقیه از مسافرت برگشتند.چهره بشاش و روشن مادرنشان می داد بی نهایت به او خوش گذشته است. مادر گفت افسانه به من خیلی سلام رسانده و مرتب جای مرا خالی کرده.بعد که فهمیدم عرفان درآن سفر همراه آنان نبوده خیلی افسوس خوردم که چرا فرصت دیدار از آن بهشت زمینی را از دست داده ام.
    دو روز پس از بازگشت مادر از سفر فهمیدم نامزدی عرفان و مریم به هم خورده است.مادر این موضوع را زمانی عنوان کرد که فقط من و الهام کنارش بودیم.هاج و واج مادر را نگاه کردم. الهام با تعجب علت را از مادر پرسید.مادر بدون واکنش فقط گفت:"مثل اینکه مشکل ژنتیکی در بین بوده، خوب دیگه قسمتشون نبود."
    لحن مادر به حدی توجیه کننده بود که لحطه ای شک کردم مسئله فقط همین باشد.احساس کردم مادر چیزهایی می داند که نمی خواهد به ما بگوید.
    چند روز بعد مهرماه از راه رسید و شرکت در کلاس ها و درگیر شدن با درس و کتاب تمام وقت مرا به خود اختصاص داد به طوری که حتی وقتی برایم نمی ماند تا بخواهم با افکارم تنها باشم.برای خودم هم عجیب بود چطور مغزم با اشتیاق این حجم سنگین درس ها را می پذیرد در صورتی که تا پیش از آن فکر می کردم تمام سلول های مغزم پر شده وجایی برای گنجاندن چیز دیگری ندارد.از همه بهتر اینکه چند معلم خصوصی داشتم که هر وقت اراده می کردم می توانستم از آنان کمک بخواهم.
    بدین ترتیب سه ماه سپری شد.اواسط تابستان بود که مادرهمراه عالیه خانم راهی سفر پانزده روزه ای به سوریه شد.الهام و برادرانم اصرار داشتند در غیبت مادر به منزلشان بروم، اما قبول نکردم، زیرا به سکوت خانه برای درس خواندن احتیاج داشتم.
    دو روز اول، پس از اتمام کلاس یکسره به منزل الهام رفتم و آن قدر سرم به حرف زدن با الهام و بازی با مبین گرم شد که نتوانستم حتی یک صفحه هم مطالعه کنم.درس ها سنگین شده بود و اگر یک روز تعلل می کردم کلی عقب می افتادم، به همین خاطر تصمیم گرفتم بعد از کلاس ها به منزل بروم و اگر خواستم به منزل خواهر یا برادرانم بروم عصر این کار را بکنم.
    پنج روز از رفتن مادر گذشته بود که عاطفه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گله کرد چرا به منزلشان نمی روم.به او گفتم وقت زیاد است و حتما زحمتم را به گردن او هم می اندازم.روز بعد چهارشنبه بود.تصمیم گرفتم به منزل حسام بروم.آن قدر سرم گرم کار بود که فرصت نکردم به عاطفه زنگ بزنم. زمانی که آماده شدم تا بروم تازه به خاطر آوردم اطلاع نداده ام که به منزلشان می روم.به جای زنگ زدن به عاطفه به منزل الهام زنگ زدم و به او گفتم منتظر نباشد زیرا آن شب منزل حسام هستم.
    مسافت منزل حسام نزدیک تر از منزل حمید بود و خوبی آن این بود که خیلی سرراست بود و با یک خط اتوبوس درست سر کوچه شان پیاده می شدم.همان طور که خیابانشان را طی می کردم با خودم فکر کردم اگر عاطفه و حسام نبودند به منزل حمید بروم.
    رسیدم.زنگ در را فشار دادم.لحظه ای بعد صدای حسام را از پشت آیفون شنیدم.
    " بله ؟ "
    گفتم :" مهمون نمی خواهید ؟"
    صدای خنده حسام به گوشم رسید:" به ، چرا ، خوش اومدی ، بیا تو ."
    در باز شد. به محض وارد شدن به حیاط، حسام و پشت او عاطفه برای استقبال از من بیرون آمدند. با حسام دست دادم و با عاطفه روبوسی کردم.حسام آماده شده بود تا بیرون برود. همان طور که دستم را داخل دستش نگه داشته بود گفت:" خوب شما برید تو."
    " کجا میری؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/