صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اکبر آقا با اون می خندیده. فلانی گفت خدیجه سر و گوشش می جنبه. فلانی گفت خدیجه محل رو تابلو کرده .حتی او هم می دانست چیز هایی که میگن حقیقت نداره ، چون من از ترس حرف مردم حتی تا سر کوچه هم نمی رفتم و از صبح تا شب تو خونه کار می کردم . با این حال اونقدر گفت و گفت تا اون یک ذره اطمینانی که برادرم به من داشت از بین رفت . بعد از اون به تکاپو افتاد تا برای کم کردن دو نون خور از سر زندگیش برای من شوهر پیدا کند. اونقدر این طرف و اون طرف این موضوع رو گفته بود که هرکس و ناکسی برای خواستگاری من در خونه برادرم رو میزد . از مرد زن طلاق داده معتاد بگیر تا مرد زن مرده عیالوار . روزگار به حدی بد می گذشت که روزی چند بار از خدا مرگ می خواستم . برادرم که دید کار به جای باریک کشیده و هر روز باید با چند نفر سر من چک و چونه بزنهب با ناراحتی گفت یا یکی از خواستگارهایم را قبول کنم و یا هرچه زودتر شرم را از سر خانه و زندگیش کم کنم . با این که آن موقع کسی را نداشتم تا به او پناه ببرم ، ولی راه حل دوم را پذیرفتم و یک روز بی خبر دست دخترم را گرفتم و از منزل برادرم خارج شدم . تو سه شب تو امامزاده ای که پدر و مادرم را در آنجا خاک کرده بودند را گذراندم و از نذریهایی که مردم برای امواتشان می آوردند رفع گرسنگی می کردم تا اینکه همان جا با زنی آشنا شدم . پس از چند بار که با او بر خورد کردم فهمید کسی را ندارم و از ناچاری به آن امامزاده پناه آورده ام . وقتی به من پیشنهاد کرد تا زمانی که کار و جایی برای زندگی پیدا کنم به منزلش بروم نمی دانستم چطور شادی ام را بروز بدهم . لحظه ای فکر کردم نکند نقشه ای در کار باشد ، ولی نگاه صادق و چهره مهربان آن زن خیر خواه شک و تردیدم را از بین برد . با این حال با احتیاط به منزلش رفتم . او همانند من کسی را نداشت و تنها زندگی می کرد. به پیشنهاد او بود که به اداره کاریابی رفتم تا تقاضای کار کنم . متاسفانه چون درسم را تمام نکرده بودم نتوانستم شغل خوبی پیدا کنم . از شغل هایی که به من پیشنهاد شد شغل پرستاری از بچه را بیسشتر از همه پسندیدم ، زیرا خودم هم عاشق بچه ها بودم . از قضای روزگار همان شروع کار به مردی به نام کامران بهتاش معرفی شدم . وقتی برای مصاحبه به دیدن کامران رفتم همان لحظه اول تا مرا دید بدون اینکه حتی فرصتی برای صحبت به من بدهد مخالفتش را اعلام کرد . من هم به اداره مراجعه کردم تا اعلام کنم اگر مورد دیگری هست به من اطلاع بدهند .چند روز بعد باز هم مرا به اداره خواستند و گفتند به منزل بهتاش مراجعه کنم . به آنان گفتم او مرا نپذیرفته ، ولی زنی که متصدی امور بود گفت با کامران در مورد من صحبت کردهو قرار شد به مدت دو هفته آزمایشی کار کنم و اگر رضایتش حاصل شد بعد با من قرارداد ببندد . ناچار به منزل کامران رفتم . برخورد اول او باعث شده بود از او دلگیر شوم ، ولی بعد که شرح زندگی اش را فهمیدم دلم به حالش خیلی سوخت و به او حق دادم چنین عصبی و افسرده باشد .
    "از همان اول تمام سعی خودم را کردم تا دو فرزند خردسال او را که یکی از آن ها شیر خورده بود دوست داشته باشم و تمام محبتم را به پایشان بریزم از صبح تا شب کنار بچه های کامران بودم در صورتی که مهتابم پیش عزیز خانم بود . شب به شب که به خانه می رفتم بدون ملاحظه این که مهتاب خوابیده است او را در آغوش می گرفتم تا دلتنگی ام را کم کنم . سالها گذشت بدون اینکه من شاهد بزرگ شدن مهتاب باشم. تنها کاری که از دستم بر می آمد ذخیره کردن مبلغی از در آمدم برای آینده او بود . دوست داشتم او را به اوج خوشبختی برسانم وه به خاطر همین باید سخت کار می کردم .
    " مهتابم نه ساله بود که کامران به من پیشنهاد ازدواج داد .از پیشنهاد او متحیر شدم چون حتی در خواب هم چنین تصوری نداشتم . بدون اینکه حتی خوب به این موضوع فکر کنم پیشنهادش را رد کردم . دلیل کارم هم یکی به خاطر فاصله طبقاتی بین من و او بود و دیگری به خاطر اختلاف سنی که با هم داشتیم ، ولی کامران به این ازدواج پافشاری کرد . زمانی که دید من زیر بار این پیشنهاد نمی روم گفت اگر همسر او شوم هزینه تحصیل مهتاب را در یکی از کشور های اروپایی تقبل خواهد کرد . این پیشنهاد بیش از پیشنهاد ازدواجش مرا تحت تأثیر قرار داد. پیش خودم فکر کردم با این کار مهتاب خوشبخت خواهد شد. عزیز خانم بیچاره که در این مدت به مهتاب بیش از همه دنیا انس و الفت گرفته بود با گریه و زاریاز من خواست تا این کار را نکنم . آن موقع عزیز خانم به خاطر یک سرماخوردگی ساده در بستر بیماری افتاده بود . به خاطر او برای جواب دادن به کامران تعلل کردم ، ولی هنوز پاسخ رد به او نداده بودم که بیماری عزیز خانم باعث مرگش شد پس از مرگ عزیز خانم یکی از بستگانش که معلوم نبود تا آن لحظه کجا بود ادعای ارث و میراثش را کرد و من مجبور شدم برای اقامت به مسافرخانه ای بروم که با محل کارم فاصله زیادی داشت . چند روز تنها گذاشتن مهتاب که آن موقع نه یا ده سال بیشتر نداشت در آن مسافر خانه باعث شد به پیشنهاد کامران پاسخ مثبت بدهم تنها به این شرط که پیش از ازدواج فکری به حال دخترم بکند . کامران با بردن مهتاب به منزلش صد در صد مخالف بود ، زیرا فکر می کرد که با حضور دخترم ممکن است نسبت به کمند بی توجهی کنم . کامران نه می توانست از من بگذرد و نه می توانست با حضور مهتاب در خانه اش موافقت کند . به همین خاطر به من پیشنهاد کرد مهتاب را از همان موقع برای ادامه تحصیل به خارج بفرستد . با این پیشنهادش مخالفت کردم ، ولی آنقدر محاسن این کار را برایم شمرد که با خود فکر کردم اگر مخالفت کنم بعد از اینکه مهتاب بزرگ شد و این موضوع را فهمید ممکن است هیچ وقت مرا نبخشد .با این شرط حاضر شدم مهتاب را بفرستم که از محل زندگی اش مطمئن باشم . کامران مخالفتی با یان شرط نداشت . پس از آماده شدن پاسپورت و تهیه ویزا برای من و مهتاب همراه کامران کنادا رفتیم . مدت سه هفته منزل یکی از دوستان او اقامت کردیم . به راهنمایی دوست کامران مهتاب را در پانسیون شبانه روزی گذاشتیم و نامش را در یکی از مدرسه های آنجا ثبت نام کردیم . روزی که می خواستم مهتاب را ترک کنم و به ایران بر گردم طفلی بچه ام هنوز نمی دانست قرار است رهایش کنم به امان خدا . فکر می کرد قرار است مثل همیشه شبها به دیدنش بروم .وقتی فهمید ممکن است مدت های طولانی او را نبینم با گریه به گردنم چسبید و از من خواست او را رها نکنم . آن لحظه از کاری که کرده بودم بی نهایت پشیمان بودم و اگر می توانستم از کامران می خواستم من و فرزندم را به ایران باز گرداند و دست از سرمان بردارد ."
    کتی ساکت شد و من که بغض سنگینی گلویم را می فشرد سرم را پایین انداختم تا او شاهد جمع شدن اشک در چشمانم نباشد .
    کتب بعد از تازه کردن نفسی گفت :"برگشتم و با کامران ازدواج کردم ، فقط به این امید که مهتاب روزی می فهمد که هر کار کردم به خاطر سعادت او بوده است . دیگر بماند بعد از ازدواج با کامران ی کشیدم . کامران با آن مردی که پیش از ازدواج و در طول هشت سال شناخته بودم یک دنیا فرق داشت . مردی شکاک و بد دل که حتی به سایه خودش هم شک داشت . بدبختی جرأت اعتراض هم نداشتم ، چون بچه ام گروگان او بود . تا حرفی می شد می گفت اگر بر خلاف میلش رفتار کنم شهریه دانشگاه مهتاب را نخواهد داد . سال ها دندان روی جگر گذاشتم و تحقیر ها و تهمت هایش را تحمل کردم به آن چیزی که سر جوانی ام را به قمار گذاشته بودم برسد . حالا دیگر کامران رفته و من هم گله ای از او ندارم . چیزی برای خودم نمی خواهم ، همان قدر که لقمه نانی باشد و سرپناهی کافی است . خدا را شکر چیزی هم نمانده که مهتاب دکترایش را بگیرد . یک بار که تلفنی با هم صحبت می کردیم از من خواست برای زندگی پیش او بروم تا بعد از این برای او مادری کنم .به او گفتم زمانی می آیم که دکترایش را گرفته باشد چون راستش با خودم فکر کردم ممکن است در حال حاضر که درس می خواند خودش هم برای امرار معاش در تنگنا باشد ."
    کتی ساکت شد . من به فکر فرو رفتم . تا آن موقع کتی را آن طور که باید نشناخته بودم . زندگی سخت او مشکلاتم را از یاد برد و خود را در برابر عظمت روح او حقیر دیدم .اکنون می فهمیدم چقدر صبور و با گذشت است و به چه دلیل چتر حمایتش را بر سرم انداخته است .پس او هم خیلی بدتر از آن چه من از کیان می دیدم از دست پدر او کشیده بود.
    به غیر از کتی گلی خانم هم خیلی غصه ام را می خورد و تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که دلداری ام بدهد . او عقیده داشت وجود یک بچه در زندگی می تواند طبع سرکش کیان را آرام کند، اما من درست عکس آن فکر می کردم . دوست نداشتم با وجود اخلاق بد کیان مشکل خودم را دو برابر کنم . نمی خواستم با وجودی که هنوز او را خوب نشناخته ام پای موجود دیگری را به جهان باز کنم . اما مثل اینکه همیشه همه چیز درست عکس آن چیزی می شد که من می خواستم .
    هنوز دو ماهی به سالگرد ازدواجمان مانده بود که بار دیگر بیمار شدم . وجود سرگیجه و سستی در تمام بدنم مرا به یاد مریضی چندی پیشم انداخت که باعث شد چند روزی در بستر بیماری باشم . حالتهای ناخوشایند ضعف و سستی بیماری قبل باعث شد نخواهم خاطرات ناخوشایند آن را تجدید کنم به همین خاطر سعی کردم به خودم تلقین کنم که می توانم بر بیماری ام غلبه کنم ، ولی اضافه شدم حالت تهوع به من فهماند که بیماری ام جدی تر از آن است که بخواهم آن را ندیده بگیرم . موضوع را با کیان در میان گذاشتم و پیش متخصص داخلی برد دکتر پس از شنیدن شرح حال بیماری ام فشار خونم را گرفت و برایم آزمایش نوشت . به آزمایشگاه رفتیم و آنجا به ما گفتند که برای گرفتن جواب آزمایش مدتی منتظر نمانیم . پس از گرفتن جواب آزمایش به مطب باز گشتیم . دکتر وقتی جواب آزمایشم را دید لبخندی زد و گفت :"چند وقت از ازدواجتان گذشته ....
    بدون اینکه بفهمم چرا یان سوال را می کند گفتم :" ده ماه "
    دکتر لبخندی زد و گفت :"خوبه ، خانم به شما باید تبریک بگم ، شما باردارید و ضعف و احساس تهوعتان هم مربوط به همین موضوع می باشد "
    لحظه ای احساس کردم تمام بدنم داغ شد .احساس خجالت از دکتر که چنین موضوعی را مطرح می کرد و همچنین احساس گنگی که باعث شد آنچه را می گفت درک نکنم .
    دکتر در حالی که برایم نسخه می نوشت گفت :"یک سری قرص تقویتی برایتان تجویز می کنم ،ولی شما باید با مراجعه به متخصص زنان در طول دوران بارداری تان تحت نظر باشید . با توصیه هایی که ایشان به شما خواهند کرد می توانید دوران بارداری سلامتی را طی کنید "
    دکتر نسخه را به طرفم گرفت و گفت :"به سلامت و موفق باشید "
    در حالی که هنوز گیج و منگ بودم نسخه را از او گرفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم . کیان در سالن انتظار نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود . با شنیدن صدای من که از خانم منشی خداحافظی می کردم روزنامه را روی میز وسط سالن گذاشت و از جا برخاست . به اتفاق او از در مطب بیرون آمدیم . در این فکر بودم که چطور این خبر را به او بدهم . نمی دانستم واکنش او در برابر شنیدن این خبر چیست .
    کیان در خودرو را بریم باز کرد و من سوار شدم . وقتی خودش هم سوار شد گفت :"دکتر جواب رو دید ؟"
    " آره ."
    " خوب چی گفت ؟"
    نسخه را روی داشبورد گذاشتم و گفتم :" با خوردن این دارو ها خوب می شم "کیان چیز دیگری نپرسید و خودرو را به حرکت در آورد . فکر می کردم چطور باید این موضوع را به او بگویم . ابتدا فکر کردم چند وقتی به کسی چیزی نگویم ، ولی می دانستم این موضوع چیزی نیست که بتوانم آن را مخفی کنم ، چون خودم هم دلم می خواست در مورد آن با کسی حرف بزنم . هنوز در حالت ناباوری بودم . گاهی خوشحال بودم از اینکه به هر حال من هم همانند همه کسانی که ازدواج کرده اند می توانم ثمره این ازدواج را ببینم و گاهی دلشوره وجودم را می گرفت . با خودم فکر می کردم اگر اخلاق کیان بهتر نشود چی ؟ و یا اگر حتی این موضوع هم نتواند تغییری در وضعیت زندگی ام به وجود بیاورد چه باید بکنم ؟ با متوقف شدم خودرو جلوی یک داروخانه به کیان که نسخه ام را از جلوی داشبورت بر میداشت نگاه کردم و گفتم :"کیان پیش از رفتن به خونه وقت داری چند دقیقه ای بریم پارک ؟"
    مشخص بود حوصله ندارد ، ولی با تکان دادن سر موافقت کرد و برای گرفتن دارو پیاده شد . وقتی برگشت دارو ها را به طرفم گرفت و گفت " همش که تقویتی داده ."
    نگاهی به داروها کردم و گفتم :"خب دیگه ، شاید لازم بوده ."
    " بیماریت چی ؟ برای اون دارویی نداد."
    " دکتر گفت با همینها خوب میشم "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كيان با تمسخر گفت: اين چه مريضيهكه با دارو تقويتي خوب ميشه، مي گم نكنه سرطان داشته باشي.
    به شوخي بي مزه اشحتي لبخند هم نزدم و همچنان به جلو نگاه كردم . كيان ديگر چيزي نگفت و حركت كرد. پساز چند دقيقه در حاشيه پاركي كه نزديك منزل بود ايستاد. از خودرو پاده شديم و شروعكرديم به قدم زدن. با وجود فصل زمستان، پارك هنوز هم سبز بود و اين سبزي به منآرامش مي داد. احساس شادابي و نشاط مي كردم و با خودم قرار گذاشتم تا از اين پس بهجاي حبس كردن خودم در چهارديواري منزل و فكر كردن به چيزهاي بيهوده گاهي برايهواخوري به همين پارك كه هم نزديك است و هم دنج بيايم. كيان هم در فكر بود. از اوخواستم تا روي نيمكتي بشينيم. او جايي را براي نشستن انتخاب كرد. نمي دانستم چطوربايد شروع كنم. براي مقدمه چيني گفتم: مي خواستم در مورد موضوعي باهات حرفبزنم.
    دستي به صورتش كشيد و با بي حوصلگي گفت: باز چي شده؟
    با دلخوري گفتم: نترس نمي خوام در مورد چيزهايي كه تو دوست نداري چيزي بگم.
    - براي خودت ميگم. همينجوري هميشه مريضي، واي به اينكه تو سرما هم بموني.
    از تيكه پراني او حالمگرفته شد و ذوق و شوقي كه وجودم را فرا گرفته بود از بين رفت. از كيان و بچه اي كهدر وجودم جا خوش كرده بود بدم آمده بود و از گفتن موضوع پشيمان شدم. از جا برخاستمو با حالت قهر به كيان گفتم برگرديم خانه. او بدون اينكه حتي علت آدن و رفتنمان رابپرسد راهش را به طرف خودرو كج كرد. از ناراحتي دندانهايم را به هم فشردم تا حرصيكه از كار او مي خوردم از بين برود.
    تا چند روز اين مطلب را پنهان كردم تا اينكهكتي وقتي ديد حالم بهتر نشده پيشنهاد كرد به دكتر ديگري مراجعه كنيم. وقتي مخالفتمرا با اين پيشنهاد ديد شك كرد و آن وقت بود كه مجبور شدم موضوع را با او در ميانبگذارم. كتي چنان ذوق زده شده بود كه همان لحظه به كيان تلفن كرد تا خودش را بهمبزل برساند. هر كار كردم نتوانستم جلوي او را بگيرم. وقتي كيان به منزل آمد كتي باخوشحالي به او گفت: كيان مژده.
    كيان با تمسخر گفت: كسي مرده؟
    اخمهاي كتي درهم رفت و گفت: كيان!
    كيان با خنده گفت: خيلي خوب چي شده؟
    كتي رو به من كرد وگفت: الهه جون نمي خواي خودت به كيان بگي؟
    نگاهي به كيان انداختم. حالت تمسخرآميزش بيشتر از آنكه سر شوقم بياورد نفرت زده ام مي كرد. سرم را پايين انداختم تاچشمم به قيافه اش نيفتد. كيان وقتي ديد تمايلي به گفتن ندارم با همان لحن خطاب بهكتي گفت: اينكه قيافه اش نشون نميده خبر خوشي داشته باهش، چه مرگشه؟
    صداي سرزنشآميز كتي در گوشم پيچيد: كيان!
    آنقدر اين حرفها برايم تكراري شده بود كه حتي سرمرا بالا نكردم تا جوابش را بدهم. تنها كاري كه كردم اين بود كه به طرف پله ها رفتمتا خودم را به اتاق برسانم.
    پس از رفتن من كتي جريان را به كيان گفت. مدتي طولكشيد تا كيان بالا آمد. درحالي كه معلوم بود خيلي تعجب كرده به من كه لب تخت نشستهبودم نگاه كرد و گفت: كتي راست ميگه؟
    بي تفاوت نگاهش كردم و گفتم: متاسفانهبله.
    كيان به رويش نياورد چه گفتم. درحالي كه كنارم مي نشست گفت: راست راستي توحامله اي؟
    جوابي ندادم. صورتم را به طرف خودش چرخاند و گفت: ديگه اينقدر خودت رالوس نكن. آره يا نه؟
    نگاهم را از چهره اش برداشتم و گفتم: آره، حالا ولم ميكني.
    كيان با لحن به خصوصي گفت: اين خبر خوبيه. من ... يعني كيان بهتاش به زوديپدر ميشم.
    ناخوداگاه به او نگاه كردم و ديدم كه واقعا خوشحال است. كيان لبخنديزد و گفت: الهه، مي خوام اسم پسرم رو بزارم كيارش.
    با اخمي كه از تعجب نشات ميگرفت گفتم: حالا كي گفته پسره؟
    كيان خودش را روي تخت انداخت و درحالي كه به سقفنگاه مي كرد گفت: بچه من بايد پسر باشه.
    با حرص گفتم: اين هم مثل خودخواهي هايديگرت است، فكر كردي هر چي بخواي همون ميشه؟
    با لبخند گفت: حالا مي بينيم.
    باناراحتي از اينكه هنوز چيزي نشده بين پسر و دختر فرق مي گذاشت از جا بلند شدم وتركش كردم.

    روز بعد كيان سر كار نرفت و به اتفاق به مطب متخصص زنان رفتيم تاتشكيل پرونده دهم. دكتر پس از معاينه مقداري داروي تقويتي تجويز كرد و مدت زمانحاملگي ام را ششماه تعيين كرد.
    اخلاق كيان پس از آنكه فهميد حامله ام خيلي تغييركرد. كمتر سر به سرم مي گذاشت تا مبادا ناراحت شوم. برخلاف هميشه كه تا دير وقتنمايشگاه بود زودتر به منزل مي آمد تا مرا براي گردش بيرون ببرد و اين بيشتر از هركار ديگري مرا خوشحال مي كرد. زيرا بعضي اوقات از بودن در چهارديواري آن خانه بهحدي خسته و افسرده مي شدم كه دلم مي خواست گريه كنم. بخصوص كه دلم براي ديدن مادر وبقيه اعضاي خانواده ام بي نهايت تنگ شده بود و هر لحظه آرزو مي كردم به ديدنشانبروم. اين خواسته به حدي بود كه حتي شنيدن صدايشان نيز نمي توانست دلتنگي ام راكاهش دهد. هر بار كه از كيان مي خواستم اجازه دهد تا به ديدن مادرم بروم، اينكار رابه وقت ديگري موكول مي كرد. دو هفته از اين جريان گذشت تا اينكه يك روز خودش زودتربه خانه آمد به من گفت آماده شوم تا مرا به منزل مادرم ببرد. با ناباوري به او نگاهكردم. فكر كردم مي خواهد سر به سرم بگذارد. با دقت به چهره اش نگاه كردم. نشاني ازشوخي نبود. درحالي كه آماده مي شد به حمام برود گفت: تا من بر مي گردم آماده شو. سپس مرا ترك كرد.
    پس از رفتن او درحالي كه هنوز حرفش را باور نداشتم آماده شدم وبه انتظارش نشستم. خيلي زود بيرون آمد و مشغول پوشيدن لباس شد. هر لحظه منتظر بودمبگويد شوخي كرده است تا مرا امتحان كند. ولي او در را باز كرد تا ابتدا من بيرونبرم. بدون گفتن حرفي از منزل خارج شدم و داخل خودرو نشستم. تا وقتي كه خيابانخودمان را نديده بودم هنوز در باورم نمي گنجيد كه كيان بخواهد به حرفش عمل كند. وقتي خودروي او داخل كوچه مان پيچيد از خوشحالي قلبم به تپش افتاد. كيان كه تماممدت سكوت كرده بود گفت: الهه، اگه مي خواهي امشب پيش خانواده ات باشي من حرفيندارم.
    از اين حرف به حدي تعجب كردم كه لحظه اي شك و ترديد به سراغم آمد. سابقهنداشت كيان چنين لطفي در حق من بكند. تعجبم را در پس لبخندي پنهان كردم و گفتم: نكنه مي خواي امشب خونه نيام؟
    كيان كه فكر نمي كرد چنين حرفي بزنم كمي جا خورد،ولي به سرعت خودش را كنترل كرد و گفت: چي داري مي گي؟ بهت خوبي نيومده. گفتم شايدبخواهي بيشتر اينجا بموني.
    از اينكه ناراحتش كرده بودم خيلي پشيمان شدم. دستش راگرفتم و گفتم: كيان خيلي دوستت دارم. تو با اين كارت منو خيلي خوشحال كردي.
    نفسعميقي كشيد و گفت: خودم مي دونم، حتي اگه نمي گفتي هم برق چشمات نشون مي داد كهچقدر خوشحالي. خب حالا چكار مي كني؟ مي موني يا برمي گردي خونه؟
    با دلهره گفتم: كي؟
    - امشب.
    كمي فكر كردم و گفتم: نه كيان، دلم نمياد تو رو تنها بزارم بر ميگردم.
    نيشخندي زد و گفت: خيلي خب پس مواظب پسرم باش.
    از اين حرف ناراحت شدم. ولي چيزي به روي خودم نياوردم و گفتم: تو هم مواظب خودت باش.
    - باشه برو.

    وقتي پياده شدم حتي صبر نكرد زنگ در خانه را فشار بدهم بعد برود. فوري دندهعقب گرفت و كمي بعد در پيچ كوچه ناپديد شد. مي دانستم با سرعت رفته تا مبادا بامادر كه در را باز مي كند روبرو شود. آهي كشيدم و با ناباوري نگاهي به دور و اطرافمانداختم و زنگ در منزل را فشار دادم.
    چند لحظه بعد مادر در را برويم باز كرد. باديدن من متعجب ماند. با گفتن سلام او را به خود آوردم. دستانش را براي در آغوشگرفتنم باز كرد و من با لذت خودم را در آغوشش انداختم و صورتش را بوسيدم. مادر هنوزهم حيرت زده بود و با لحني كه نشان از تعجب داشت گفت: الهه چطور آمدي؟
    با لبخندگفتم: چطور نداره با ماشين.
    - تنها؟
    - نه تنها نبودم كيان منو آورد.
    مادركه خيالش راحت شده بود گفت: پس خودش كو؟
    با خجالت گفتم: كار داشت رفت.
    مادرديگر چيزي نگفت و در كوچه را بست. دلم براي حياط و همه جاي خانه يك ذره شده بود. باذوق و دلتنگي به اطراف نگاه كردم و از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم. مادر گفت: تا يكي دو ساعت ديگه الهام خودش مياد، ولي بهتره زنگ بزنم زودتر بياد، چون اگهبدونه اومدي خيلي خوشحال ميشه. همانطور كه به طرف تلفن مي رفت ادامه داد: آقامسعوددو سه روزيه كه رفته ماموريت. الهام شبا مياد اينجا. تا ظهر هم اينجا بود. ولي گفتميره يه سر به مادرشوهرش بزنه و برگرده.
    شماره منزل الهام را گرفت. بي تاب ومنتظر بودم الهام و به خصوص مبين را ببينم. دلم لك زده بود تا از مادر درباره دخترحميد و شبنم خبر بگيرم. نظديك به سه ماه مي شد كه شكوفه به دنيا آمده بود، ولي هنوزاو را نديده بودم. مادر پس از صحبت با الهام زود شماره خانه حميد را گرفت تا به اوبگويد آنجا هستم. از ناراحتي لبم را به دندان گرفتم. با اينكه دلم براي ديدنشان لكزده بود، ولي خجالت مي كشيدم با آنها روبرو شوم چون وظيفه من بود به ديدنشانبروم.
    پس از اينكه مادر گوشي را گذاشت رفت تا برايم چايي بياورد. در اين فاصلهبه اتاقي رفتم كه زماني متعلق به من بود تا مانتوام را آويزان كنم. اتاقر تغييرزيادي نكرده بود به جز اينكه جاي كمد عوض شده بود و كنار رختخوابها جا گرفته بود. اين طوري اتاق بزرگ تر به نظر مي رسيد. به ياد روزهايي افتادم كه با قهر به ايناتاق پناه مي آوردم. دلم مي خواست زمان بر مي گشت تا شايد قدر لحظه هايي كه كنارخانواده ام بودم بيشتر بدانم. با صداي مادر از خاطراتم جدا شدم و به هال برگشتم. سيني چاي در دست مادر بود كه بوي مطبوعش و بخاري كه از روي استكان بر مي خاست هوسنوشيدن آن را در من بوجود آورد. به طرف مادر رفتم و سيني را از دست او گرفتم و كناراو روي زمين نشستم. حتي دلم براي چهارزانو نشستن روي زمين تنگ شده بود. هنوز درست وحسابي با مادر احوالپرسي نكرده بودم كه با صداي زنگ از جا بلند شدم تا پيش از مادربراي باز كردن در بروم. مادر خواست مانعم شود كه گفتم اجازه دهد خودم در را به رويالهام باز كنم. مادر با لبخند سرش را تكان داد. من با قدمهايي كه بي شباهت به پروازنبود به سمت در حياط دويدم. صداي مبين را مي شنيدم كه همانطور كه به در مي زد گفت: مامان راستي راستي خاله اومده؟
    در را باز كردم و با خنده گفتم: آره عزيز خاله،آره جيگر خاله.
    مبين با فرياد خودش را در آغوشم انداخت و من بدون اينكه حتي فرصتسلام كردن به الهام را پيدا كنم او را در آغوش گرفتم و از روي زمين بلند كردم. مبيندستانش را محكم دور گردنم انداخته بود و سرش را در آغوشم پنهان كرده بود. آنقدر دلمبراي او تنگ شده بود كه احساس كردم اشكم در چشمانم جمع شده است. الهام دستش را دوركمر مبين گذاشت تا او را از من جدا كند و در همان حال گفت: عزيز مامان نمي زاري منمبا خاله روبوسي كنم.
    مبين دستهايش را رها كرد و از آغوشم سرخورد پايين. الهام باخنده آغوشش را باز كرد و در همان حال گفت : سلام.
    درحالي كه سعي مي كردم دو قطرهاشكي را كه چشمانم را مرطوب كرده بود پاك كنم در آغوش او فرو رفتم. تن الهام بويعطر خوشبوي هميشگي اش را ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    .... تن الهام بوی عطر خوشبوی همیشگی اش را می داد و من می دانستم از زمان ازدواج تا کنون عطرش را عوض نکرده است، زیرا این بو مورد علاقه مسعود بود و همیشه برای او این عطر را می خرید. من الهام را با آن بوی خوش می شناختم. چقد دلم برای خودش و استشمام بوی عطرش تنگ شده بود. با صدای مبین به خود آمدیم و از هم جدا شدیم. مادر روی بالکن نظاره گر ما بود. دلم می خواست مبین را بغل کنم، ولی توصیه دکتر به یادم آمد که نباید چنین کاری کنم. به جای آن دستش را گرفتم و به اتفاق الهام و مادر داخل هال شدم.
    الهام مشتاقانه حالم را می پرسید و من مشتاق تر از او دوست داشتم از همه چیز بپرسم. مدتی به حرف و گفتگو صرف شد تا اینکه الهام گفت:«الهه، چقد رنگ پریده و ضعیف شدی.»
    مادر که این حرف را شنید گفت:«منم می خواستم بگم، ولی گفتم شاید چشمای من بچمو این طور دیده.»
    با لبخند گفتم:«چند وقتی بود که مریض بودم.»
    مادر با نگرانی گفت:«چت بود؟»
    «فک کنم فشارم پایین اومده بود.»
    «نکنه سرما خوردی و پرهیز نکردی.»
    «نمی دونم، شاید.»
    الهام که نظاره گر گفت و گوی من و مادر بود گفت:«نکنه مریضی بچه گرفتی؟»
    متوجه منظورش شدم و در حالی که سعی می کردم دست پاچه نشوم گفتم:«نه بابا... خب دیگه چه خبر.»
    شاید از دزدیدن نگاهم و یا از سرخی صورتم الهام متوجه شد که می خوام حرف را عوض کنم.چون گفت:«به خبرها هم می رسیم. الهه به من نگاه کن ببینم. نکنه خبرهایی هست به ما نمی گی.»
    مادر که تازه متوجه حرف الهام شده بود با تعجب و ناباوری به الهام و بعد به من نگاه کرد و گفت:«آره مادر؟»
    در حالی که احساس داغی شدیدی تمام وجودم را گرفته بود و در همان حال از خجالت خنده ام گرفته بود گفتم:«نه بابا چه خبری؟»
    مادر با التماس گفت:«جون مادر راست می گی؟»
    با قسم دادن من به جان خودش نمی توانستم پنهان کاری کنم و با خجالت سرم را زیر انداختم.
    الهام با خنده گفت:«الهه سکوت یعنی آره دیگه؟»
    با خنده به الهام نگاه کردم و گفتم:«نمی دونم.»
    الهام دستانش را به هم زد و گفت:«عجب حس ششمی دارم، به خدا همون اولی که دیدمت حدس زدم، مبارک باشه.»
    مادر هاج و واج به ما نگاه می کرد. وقتی به خودش آمد گفت:«لا حول و لاقوه الا بالله. مبارکت باشه مادر.» سپس در حالی که بلند می شد گفت:«برم یک اسپند برات دود کنم.»
    از مادر تشکر کردم، ولی رویم نمی شد به او نگاه کنم. مبین که کنار ما نشسته بود لحظه ای به الهام و لحظه ای به من نگاه می کرد و سعی داشت بفهمد موضوع بحث ما چیست. وقتی مادر با اسپنددانی که از آن دود برمی خاست بیرون آمد مبین طاقت نیاورد و پرسید:«مامان خاله الهه می خواد عروس بشه؟»
    الهام با خنده به مبین نگاه کرد و گفت:«نه عزیز مامان، خاله که عروس شده.»
    مبین با کنجکاوی پرسید:«پس باباش کیه؟»
    آن قدر از لحن حرف زدن او خوشم آمده بود که دلم می خواست در بغلم بفشارمش.
    الهام گفت:«باباش اون آقاهه بودکه اون موقعها تو اتاق پذیرایی مامان بزرگ پیش خاله نشسته بود.»
    مبین اخم کرد و با بدخلقی گفت:«نه اون باباش نیست. من اونو دوست ندارم.»
    الهام لبش را به دندان گرفت و گفت:«زشته مامان. اگه خاله رو دوست داری باید عمو رو هم دوست داشته باشی.»
    مبین با اخم به فکر رفت. می دانستم در فکر این استکه خودش را راضی به دوست داشتن کیان کند. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم. مادر پس از آوردن میوه برای درست کردن شام به آشپزخانه رفت. من و الهام خواستیم به او کمک کنیم ولی نگذاشت و گفت که بهتر است بعد از چند وقت که به هم رسیدیم همان جا بنشینیم و راحت حرف بزنیم. احساس کردم از تنها گذاشتن من با الهام منظوری دارد. وقتی الهام به مبین گفت که برای بازی کردن به حیاط برود تا با من صحبت کند فهمیدم حدسم درست بوده است. مبین بدون مخالفت از جا بلند شد و با گفتن چشم به طرف در هال رفت.
    الهام گفت:«مامان، در کوچه را باز نکنی ها. فقط با توپت بازی کن. باغچه رو هم لگد نکن.»
    مبین سرش را به نشانه موافقت تکان داد و از در خارج شد. به او که خیلی خوب تربیت شده بود نگاه کردم و در دل گفتم من هم باید بچه ام را این طور تربیت کنم.
    پس از رفتن مبین الهام همان طور که برایم میوه پوست می کند گفت:«خب الهه، چه خبر از زندگیت؟»
    لبخندی زدم و گفتم:«خوبه. شکر خدا همه چیز روبه راهه.»
    الهام گفت:«خدا رو شکر. برام تعریف کن چه کار می کنی؟ کجاها می ری؟میایی؟خلاصه یک کم از خودت بگو.»
    فهمیدم طفلی مادر با تنها گذاشتن من و الهام خواسته اگر مشکلی در رابطه با زندگی ام دارم با او در میان بگذارم. احساس اینکه کسی بود تا نگران زندگی ام باشد اشک به چشمانم آورد.از طرفی از اینکه کسی را داشتم تا برایش از خودم بگویم خوشحال شدم. برای الهام که تا آن لحظه حتی یک بار هم جایی را که زندگی می کردم ندیده بود تعریف کردم که موقعیت زندگی ام چطور است و چگونه اوقاتم را می گذرانم. الهام از کیان هم پرسید و اینکه اخلاقش چطور است. همه صفتهای خوب او را بیان کردم، ولی مواظب بودم تا بعضی چیزها از دهانم نپرد، از جمله بعضی کارها و اخلاق های بدش را. اضافه کردم:«از وقتی فهمیده حامله ام خیلی بهتر شده طوری که امروز خودش پیشنهاد کرد مرا به دیدن مادر بیاورد.»
    الهام با خوشحالی گفت:«خب خدا رو شکر. مطمئن باش کم کم بهترم می شه. همین خودش شروع خوبیه. بعضی از مردها به دلیلی که البته شاید برای خودشون قابل قبول باشه با خانواده همسرشون اختلاف دارند، ولی چند وقت که بگذره می فهمند سر چیزهای بی خودی اوقاتشون رو تلخ کردند و یا کینه به دل گرفتند. ان شاءالله آقای بهتاش هم می فهمه که مادر و یا هر کدوم از ما هر چی گفتیم برای صلاح خودتون بوده.»
    به الهام گفتم:«یک چیز بگم راستش رو به من می گی؟»
    «آره بگو.»
    «جون مبین مادر هنوزم از کیان خوشش نمیاد؟»
    «الهه، به جون مبین قسم که می خوام دنیا نباشه. مادر از همون موقع که شما عقد شدید خودش رو راضی کرد تا قسمت رو بپذیره و بهتاش رو مثل مسعود دوست داشته باشه. تو هم فکر نکن از بهتاش خوشش نمی اومد که مخالف ازدواجتون بود. حرف مادر این بود که نکنه فرهنگ خانواده ما به اونا نخوره و این بعدها به ضرر خودت تموم بشه وگرنه با بهتاش که پدرکشتگی نداشت.
    «تازه بعد از اون برنامه... بعنی رفتنتون به شمال با وجودی که حتی مریض شده بود، ولی نه بهتاش رو نفرین کرد و نه حتی یک کلمه ازش بد گفت. همش می گفت خودم تقصیر داشتم. شاید بدرفتاری من باعث شده بهتاش لج کنه.»
    طفلی مادر. اکنون می فهمیدم که چقدر درست فکر می کرد. چیزی که او در پله اول و خشت خام دیده بود من حتی در آینه هم نتوانسته بودم ببینم.
    صدای الهام مرا از فکر خارج کرد. «خدا رو شکر که زندگیتون خوبه، به همدیگر هم علاقه دارید. نگران بهتاش هم نباش، اونم عاقبت می فهمه مادر چه اخلاقی داره و چقدر دلش پاکه. بذار یک بار پاش به خونمون باز بشه اگه تونستی حریفش بشی نیاد. مثل مسعود از در بیرونش کنی از پنجره میاد.»
    لبخند تلخی زدم و گفتم:«اینو می دونم کیان هیچ وقت مثل آقا مسعود نمیشه، ولی از اینکه راستش رو گفتی ممنونم.»
    «میشه، خوبم میشه.بذار یک وقت جلوی خودت میام پیش مادر گله گذاری می کنم و بهش می گم نو که بیاد به بازار کهنه می شه دل آزار.»
    احساسی به من می گفت رویای شیرینی که الهام برایم وصف می کرد هیچ وقت به حقیقت نخواهد پیوست. خودم را از فکرهای ناراحت کننده دور کردم و نخواستم لحظه های خوشی را که داشتم با احساسات نا خوشایند از بین ببرم.
    صدای الهام مرا متوجه خودش کرد. «راستی الهه، مادرش چی؟اون چطوریه؟»
    از شنیدن لفظ «مادرش» جا خوردم، ولی زود به خاطر آوردم که خانواده ام نمی دانند کتی همسر پدر اوست. گفتم:«کتی که خیلی خوبه. اصلا کاری به کار ما نداره. تازه خیلی هم هوای منو داره.»
    «تو به مادرشوهرت چی می گی؟ کتی؟»
    «آره اسمش کتایونه. ما اونو کتی صدا می کنیم.»
    «یعنی همین طوری بدون خانومی،چیزی.»
    خندیدم و گفتم:«آره. خودش این طور دوست داره.»
    الهام که گویی باور نمی کرد گفت:«چه جالب، نمی دونستم. فکرشو بکن من برم به مادرشوهرم بگم احترام، تازه اونم اسمشو بشکونم بگم اتی....»
    از شوخی او خیلی خندیدیم به طوری که اشک از چشمانمان راه افتاد. چه لحظه های خوبی بود.
    تنها موردی که هر کار کردم نتوانستم آن را در قسمت ممنوعه قلبم مخفی کنم میزان نفرتم از کمند بود. الهام هم گفت از او خوشش نمی آید. کمی به غیبت کردن از او پرداختیم. با وجودی که می دانستم کار خوبی نمی کنیم، ولی از اینکه کسی با من هم عقیده بود دلم خنک شده بود.
    با دیدن مادر که چادرش را سر می کرد من و الهام با هم پرسیدیم:«کجا؟»
    مادر گفت که برای خرید بیرون می رود و زود برمی گردد. الهام اصرار کرد تا به جای مادر برود، ولی او قبول نکرد و گفت خودش باید برود و مبین را هم می برد.از من و الهام خواست تا مواظب غذا باشیم. با رفتن مادر همراه الهام به آشپزخانه رفتیم تا در حین صحبت مواظب باشیم غذا نسوزد. الهام سبد سیب زمینیهایی که مادر کنار گذاشته بود تا بعد از بازگشت پوست بکند روی میز گذاشت و دو چاقو آورد تا به کمک هم این کار را انجام دهیم. بوی پیاز داغ و گوشت تفت داده و هم چنین لپه شوق خوردن را در من که چند وقتی بود با غذا قهر کرده بودم برمی انگیخت. مادر می دانست عاشق خورشت قیمه هستم و به خاطر همین آن را درست کرده بود. همان طور که به الهام در پوست کردن سیب زمینی کمک می کردم به حرفهای او در مورد خودش و اتفاقاتی که افتاده بود گوش می کردم. احساس لذت بخشی داشتم. خدای من، چقدر دلم برای این طور زندگی تنگ شده بود. از بس روز تا شب بدون انجام دادن کاری دور آن خانه می گشتم احساس می کردم تبدیل به روحی سرگردان شده ام. گاهی اوقات با حسرت به دستهای گلی خانم که کار می کرد نگاه می کردم، زیرا از وقتی شنیده بود باردارم، حتی اجازه کوچکترین کاری به من نمی داد. او به خاطر علاقه ای که به من داشت چنین می کرد، ولی منن احساس ناتوانی می کردم. شاید مسخره به نظر بیاید، ولی گاهی خواب می دیدم آشپزی می کنم و این خواب چه احساس لذت بخشی به من می داد، حس زنده بودن و مفید واقع شدن. گاهی با حالتی مالیخولیایی دستمالی به دست می گرفتم تا گردو غبار اتاق خوابم را بگیرم دست خودم نبود، ولی از بی کاری به حدی حوصله ام سر می رفت که جز این راهی برای گذراندن وقت پیدا نمی کردم. نه جایی می رفتم و نه کسی اوقات تنهایی ام را پر می کرد.گاهی اوقات به زندگی مستقلی فکر می کردم که شامل دو اتاق کوچک و یک آشپزخانه نقلی باشد. دوست داشتم اتاقهایم را با جهیزیه ای که متعلق به خودم بود تزیین کنم و هر بار که چیز تازه ای برای خانه ام می خرم کلی ذوق کنم. دوست داشتم هر روز غذاهای خوشمزه ای درست کنم که شوهرم موقع خوردن به به و چه چه راه بیندازد. می دانستنم اگر این حرفها را به هر کس بزنم به من خواهد گفت خوشی زیاد دلم را زده است، اما کسی تا جای من نبود درک نمی کردخواسته ام چیست.
    الهام گفت مهری، خواهرشوهرش، با پسر یکی از اقوام مادری اش وصلت کرده است و تا چند وقت دیگر به منزل بخت می رود. از حال جاری هایش پرسیدم و او گفت که حاج آقا مجتبی و محبوبه خانم امسال برای حج تمتع به مکه می روند. بدون اینکه بپرسم خودش گفت:«راستی الهه، مهران هم هنوز ازدواج نکرده و به قول محبوبه خانم قصد ازدواج نداره. این طور که جاریم می گفت اون دفعه هم ببین چطور شده بود که گفته بود زن می خواد.»
    با ورود مادر بقیه حرفمان فراموش شد. دست مبین دو بسته کادویی بود که با تعجب فکر کردم مال کیست. مبین جلو آمد و گفت:«خاله، اینو مامان بزرگ برای شما گرفته.»
    با خجالت به مادر نگاه کردم و گفتم:«این چه کاریه می کنید؟! من که از شما توقع ندارم.»
    مادر با لبخند گفت:«قابل نداره مادر. انشاءالله دستم برات خوب باشه.»
    فهمیدم این کادو به مناسب بارداری ام است. آن را از مبین گرفتم و بوسه ای روی صورت او نشاندم. کادو را باز کردم. بلوزی قشنگ و آستین بلند به رنگ بنفش داخل آن بود با خوشحالی آن را جلوی تنم گرفتم و گفتم:«مادر خیلی خوشگله، دستتون درد نکنه. از کجا می دونستید من رنگ بنفش رو خیلی دوست دارم.»
    برای خوشحال کردن مادر همان لحظه به اتاق رفتم و بلوز را پوشیدم. وقتی به آشپزخانه برگشتم مادر و الهام با لبخند به من نگاه کردند. خودم می دانستم رنگ بنفش به پوستم می آید. به مبین نگاه کردم و گفتم:«خوشگله؟»
    سرش را تکان داد و گفت:«بله.»
    بعد هم کادوی دیگری را که روی میز گذاشته بود برداشت و گفت:«خاله اینم مال نی نی دایی حمیده.»
    گفتم:«خاله فدای تو و اون نی نی دایی حمید بشه. تو براش کادو خریدی؟»
    مبین سرش را تکان داد و گفت:«نه مامان بزرگ برای شما خریده.»
    لحظه ای فکر کردم اشتباه متوجه شده ام. با لبخند به الهام نگاه کردم که به مادر می گفت:«دستت درد نکنه مادر، حالا چی هست؟»
    مادر گفت:«بابا چیز قابل داری نیست. یک دست لباسه. می دونم سلیقه خودتون بهتر از ایناست.»
    همان لحظه تازه دوزاری ام افتاد. مادر از طرف من آن هدیه را برای فرزند حمید خریده بود تا من دست خالی نباشم. از خجالت دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. فکر کردم نکند مادر تصور کرده کیان مرا در مضیقه مالی قرار می دهد. با شرمندگی کیفم را باز کردم و دسته اسکناسی را که در کیفم بود بیرون آوردم و با ناراحتی گفتم:«به خدا نمی دونستم قراره بیام اینجا وگرنه اینقدر شعورم می رسه که باید برای زن برادرم چشم روشنی بگیرم. وقتی شما به حمید زنگ زدید گفتید بیاد با خودم فکر کردم مبلغی پول زیر بالش بچه می ذارم تا خودشون هر چی خواستند برایش بخرند.»
    مادر به الهام که او هم با تعجب مرا نگاه می کرد نگریست و بعد رو به من کرد و گفت:«الهه درسته از لحاظ مسافت از ما دور شدی، ولی دیگه نباید این قدر دلت رو از ما دور کنی. می دونم وضع شوهرت خوبه، خدا بیشترشم کنه، ولی فقط می خواستم از طرف تو یک کادوی کوچولو برای شکوفه گرفته باشم. حالا اگه کار بدی کردم منو ببخش. نمی خواستم ناراحت بشی.»
    لحن پوزشخواهانه مادر به حدی ناراحتم کرد و دلم را سوزاند که می خواستم با دو دست به سرم بکوبم. برای اولین بار غرورم را شکستم و در حالی که به طرفش می رفتم گفتم:«الهی من فداتون بشم به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم. خدا منو بکشه که همیشه باعث ناراحتیتون می شم وگرنه شما خیلی خوبید....» بغض باقی کلامم را شکست.
    مادر مرا در آغوش گرفت و گفت:«الهه جون، خدا همه تون رو برام حفظ کنه، الهی خوشبخت بشی مادر. ان شاءالله خودت مادر می شی می فهمی مادرها هر کار می کنن برای خوشبختی و راحتی بچه هاشونه.»
    به علامت تایید سرم را تکان دادم و سعی کردم اجازه ندهم اشکهایم سرازیر شود.
    می خواستم از مادر بپرسم آن را چند خریده که الهام اشاره کرد چیزی نگویم و گفت که مادر ناراحت می شود. با شرمندگی و برای اینکه مادر ناراحت نشود کادو را برداشتم تا وقتی حمید و شبنم آمدند آن را هدیه بدهم.
    در فاصله ای که به آمدن حسام مانده بود از اوضاع م احوال کسانی جویا شدم که مدتها بود از آنان خبر نداشتم. ژینوس چند بار با مادر تلفنی صحبت کرده بود و جویای حال من شده بود. دلم برای دیدنش پر می کشید، ولی نه شماره تلفن مادربزرگش را داشتم و نه اجازه رفتن و دیدنش را. از حال افسانه جویا شدم.
    مادر گفت:«اونم خوبه. گاهی می بینمش. هر بار هم که منو می بینه از تو می پرسه.»
    «افسانه همون یک پسر رو داره؟»
    مادر آهی کشید و گفت:«آره طفلکی.»
    «چرا، مگه چی شده؟»
    «چیزی نشده، ولی سادات خانم می گفت نوه اش مریضه.»
    «چشه؟»
    «والا درست و حسابی نمی دونم، ولی مثل اینکه تنگی نفس داره. یعنی از بچگی داشته. البته سادات خانم می گفت دکترا گفتن هر چه بزرگتر شود این حالت از بین می ره. سادات خانم می گفت پسر بچه است و نمیشه جلوشو گرفت. یک موقع بدو بدو می کنه رنگش سیاه می شه. برای همین همیشه از این کپسول کوچیکا استفاده می کنن.»
    الهام گفت:«آخی، پس آسم داره؟»
    با ناراحتی گفتم:«دکترا نگفتن از چی اینجوری شده؟»
    «چه می دونم والله. اینم از اقبال اون طفلیه دیگه.»
    الهام گفت:«ان شاءالله خوب می شه.بچه یکی از فامیلای مسعود هم این طور بود، ولی الان خوب خوب شده.»
    «خدا کنه.»
    گفتم:«مادر عالیه خانم چطوره؟»
    «خدا رو شکر اونم خوبه.»
    «شما هنوز جلسه قرآن میرید؟»
    «مثل اون موقع ها زیاد نمی تونم بشینم. کمرم درد می گیره، ولی گاهی می رم.»
    به یاد روزهایی افتادم که مادر مرا با التماس و تمنا به این جلسه ها می برد. با زور می رفتم، ولی بعد دیگر دلم نمی خواست آنجا را ترک کنم چون دوستانم همه آنجا بودند و بعد از جلسه فرصتی برای حرف زدن پیش می آمد که بهترین قسمت این جلسه ها محسوب می شد. حرف های زیادی از بچه های محل در آن جلسه ها دستگیرم می شد. از همه بهتر هم زمانی بود که در منزل عالیه خانم جلسه برگزار می شد. یکی به خاطر اینکه پسر بزرگ داشت و دیگر به خاطر اخلاق خوبی که خودش داشت. همیشه هم بعد از جلسه بساط آش و یا نان و پنیر و سبزی و خرما به راه بود.
    یاد عالیه خانم در دلم زنده شد و احساس دلتنگی شدیدی برای او کردم.نمی دانستم تا چه حد از موضوع ازدواج من باخبر است و آیا می داند بی خبر و بدون بردن حتی یک دست لباس به خانه شوهر رفته ام یا اینکه به گونه ای دیگر رفتنم را توجیه کرده اند. به یاد صمیمیتی که در خانواده آنان بود افتادم و افسوس خوردم. خیلی دلم می خواست از عرفان هم خبرهایی بشنوم. می دانستم مادر بهترین منبع است، زیرا عالیه خانم تمام جیک و پوک خودش را به مادر می گفت. خجالت می کشیدم بی مقدمه و ناگهانی از عرفان بپرسم، به همین خاطر با اینکه خودم می دانستم، ولی گفتم:«مادر از عاطفه چه خبر. هنوز شوهر نکرده؟»
    مادر متعجب به الهام نگاه کرد و گفت:«به خواهرت هنوز نگفتی؟»
    به الهام نگاه کردم که گویی چیز مهمی را فراموش کرده است، زیرا گفت:«وای، دیدید چطور شد. خبر به این مهمی از یادم رفت.» بعد خندید و گفت:«نه مادر، شوخی کردم. می خواستم خودتون هم باشید.»
    با اینکه حدسهایی می زدم، ولی مشتاق بودم هر چه زودتر بفهمم چه خبر است. الهام گفت:«مادر خودتون بگید.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    میخواستم از مادر بپرسم که ان را چند خریده که الهام اشاره کرد چیزی نگویم و گفت که مادر ناراحت میشود با شرمندگی و برای اینکه مادر ناراحت نشود کادو را برداشتم تا وقتی حمید و شبنم امدند ان را هدیه بدهم
    در فاصله ای که به امدن حسام مانده بود از اوضاع و احوال کسانی جویا شدم که مدتها بود از انان خبر نداشتم ژینوس چندبار با مادر تلفنی صحبت کرده بود و جویای حال من شده بود دلم برای دیدنش پر میکشید ولی نه شماره تلفن مادربزرگش را میدانستم و نه اجازه رفتن و دیدنش را . از حال افسانه جویا شدم
    مادر گفت اونم خوبه گاهی میبینمش هربار هم که منو میبینه از تو میپرسه
    افسانه همون یک پسر رو داره؟
    مادر اهی کشید و گفت: اره طفلکی
    چرا؟ مگه چی شده؟
    چیزی نشده ولی سادات خانوم میگفت نوه اش مریضه
    چشه؟
    والا درست و حسابی نمیدونم ولی مثل اینکه تنگی نفس داره یعنی از بچگی داشته البته سادات خانوم میگفت پسر بچه است و نمیشه جلوشو گرفت یک موقع بدو بدو میکنه رنگش سیاه میشه برای همین از این کپسول کوچیکا استفاده میکنن
    الهام گفت: اخی پس اسم داره؟
    با نارا حتی گفتم: دکترا نگفتن از چی اینطوری شده؟
    چه میدونم ولله اینم اقبال اون طفلیه دیگه
    الهام گقت: انشالله خوب میشه. بچه ی یکی از فامیلای مسعود هم این طور بود ولی الان خوب خوب شده
    خدا کنه
    گفتم:مادر عالیه خانوم چه طوره؟
    خدارو شکر اونم خوبه
    شما هنوز جلسه قران میرید؟
    مثل اون موقع ها زیاد نمیتونم بشینم کمرم درد میگیره ولی گاهی میرم
    به یاد روزهایی افتادم که مادر مرا با التماس و تمنا به این جلسه ها میبرد با زور میرفتم ولی بعد دیگر دلم نمیخواست ان جا را ترک کنم چون دوستانم همه انجا بودند و بعد از جلسه فرصتی برای حرف زدن پیش می امد که بهترین قسمت این جلسه ها برای من محسوب میشد حرف های زیادی از بچه های محل در ان جلسه ها دستگیرم میشد از همه بهتر زمانی بود که در منزل عالیه خانوم جلسه برگزار میشد یکی به خاطر اینکه پسر بزرگ داشت و دگر به خاطر اخلاق خوبی که خودش داشت همیشه هم بعد از جلسه بساط اش و یا نان و پنیر و سبزی و خرما به راه بود
    یاد عالیه خانوم در دلم زنده شد و احساس دلتنگی شدیدی برای او کردم نمیدانستم تا چه حد از موضوع ازدواج من با خبر است و ایا میداند بی خبر و بدون بردن حتی یک دست لباس به خانه ی شوهر رفته ام یا اینگه به گونه ای دیگر رفتنم را توجیه کرده اند یه یاد صمیمیتی که در خانواده ی انها بود افتادم و افسوس خوردم خیلی دلم میخواست از عرفاه هم خبرهایی بشنوم . میدانستم مادر بهترین منبع است زیرا عالیه خانوم تمام جیک و پوک خودش را به مادر میگفت خجالت میکشیدم بی مقدمه و ناگهانی از عرفان بپرسم به همین خاطر با اینکه خودم میدانستم ولی گفتم: مادر از عاطفه چه خبر هنوز شوهر نکرده؟
    مادر متعجب به الهام نگاه کرد و گفت: به خواهرت هنوز نگفتی؟
    به الهام نگاه کردم که گویی چیز مهمی را فراموش کرده است زیرا گفت: وای دیدی چه طور شد خبر به این مهمی یادم رفت بعد خندید و گفت: نه مادر شوخی کردم میخواستم خودتون هم باشید
    با اینکه حدس هایی میزدم اما مشتاق بودم هرچه زودتر بفهمم چه خبر است الهام گفت: مادر خودتون بگید
    مادر لبخندی زد و گفت: میخواهیم عاطفه رو برای حسام بگیریم
    با اینکه میدانستم تنها کسی هستم که این موضوع را میدانستم ولی نشان دادم که خیلی تعجب کردم و با خوشحالی گفتم: وای چه خوب مبارکه
    الهام گفت:دیدی هرچی اینو اونو به حسام پیشنهاد میکردیم لام تا کام حرف نمیزد نگو گلوش پیش دختر سادات خانوم گیر کرده بود
    مادر با خنده گفت: نه مادر جون حسام اهل این حرفا نیست از بس که ما ا نجابت و خانومی عاطفه تعریف کردیم بچه م قبول کرد بریم جلو
    وای مادر جون این چه حرفیه حسام رو اینطور نگاه نکن از اون اب زیر کاههاست ما از نجابت خیلیها تعریف میکردیم چه طور دست گذاشت رو این یکی که هم خانومه و هم خوشگل تازه خودش زبون اومد که ما پا پیش بزاریم ما که خیلی اصرار نکردیم
    مادر با خنده گفت: الهام چه حرفا میزنی و بعد بلند شد تا برای ما چایی بریزد
    به الهام لبخند زدم و سرم را تکان دادم با او هم عقیده بودم پرسیدم :پس رفتین خواستگاری؟
    مادر گفت: نه مادر مگه میشه بریم به تو چیزی نگیم صبر کردیم این یک سال درس داداشت تموم بشه در ضمن اینکه سال برادر حاج اقا محمدی هم سربیاد
    ابروانم رو بالا بردم و گفتم: اونا چی؟ این موضوع رو میدونن؟ نکنه یه وقت دست دست کنید مرغ از قفس بپره
    الهام خندید و گفت: نترس حسام خودش قبلا فکر همه چیز رو کرده
    به مادر نگاه کردم و گفت: والله من سربسته موضوع رو به سادات خانوم گفتم اونم گفت عرفان قبل جریان رو براشون تعریف کرده بعدم جواب داد کی بهتر از شما خلاصه اینکه خدارو شکر نظرشون مساعده
    ناخوداگاه گفتم: عرفان؟ و با بیان نام او احساس کردم قلبم به تپش افتاد سرم را زیر انداختم و به استکان چایم خیره شدم
    مادر گفت: اره مادر مثل اینکه اون و داداشت قبلا حرفاشون رو زده بودند حتی عرفان هم با عاطفه صبت کرده
    در حالی که به استکانم ور میرفتم گفتم :خودش چی؟ هنوز زن نگرفته؟
    الهام بدون اینکه بپرسد از چه کسی صحبت میکنم گفت: مثل اینکه دختر یکی از اقوامش رو براش در نظر گرفتن اره مادر؟
    صدای تپش قلبم میان صحبت های مادر و الهام گم شد. احساس کردم به جای خون در رگهایم اب جوش جریان پیدا کرده زیرا به وضوح داغی ان را احساس کردم
    مادر که متوجه نشده بود درباره ی چه کسی صحبت میکنیم گفت: کی؟
    الهام تکرار کرد: پسر سادات خانوم
    هنوز معلوم نیست ولی سادات خانوم میگفت نوه ی برادرشو برای عرفان در نظر داره
    گویی چیزی با فشار به گوشهایم فرو رفت زیرا صدای مادر و الهام کم کم محو شد تنها چیزی که میشنیدم صدای ضربان قلبم بود بدون شک این احساس حسادت بود که چنین داغم کرده بود ولی چرا؟چرا باید هنوط هم این احساس را داشتم؟در صورتی که خودم راه را انتخاب مرده بودم؟شاید اشتباه مبکردم و به جای حسادت باید داغ دل روی این میگذاشتم
    زیرا قلبم چون اهن گداخته در سینه ام میسوخت ندایی از درونم فریاد زد :الهه کجایی؟ عرفان سهم تو نبود که برای از دست دادن او به ماتم بشینی میدونی به این کار تو چی میگن؟ خیانت به کیان و فرزندی که در شکم داری . به خودم امدم و سعی کردم به او فکر نکنم
    با رسیدن حسام برای استقبال او به هال رفتم با دیدن من خیلی خوشحال شد و جلو امد و پیشانی ام را بوسید انتظار چنین کاری از او نداشتم لبانش به خنده باز بود و من چهره ای دیگر از او میدیدم . چهره ای که با تصور من از او خیلی فرق داشت یا حسام خیلی تغییر کرده بود یا من اورا خوب نشناخته بودم به او به خاطر انتخابش تبریک گفتم او با خنده پرسید:دوست داشتم نظر تو رو هم در این مورد بدونم
    گفتم:تو این دنیا برای تو بهتر از اون کسی پیدا نمیشه و به حقیقت این راز را از ته دل گفتم
    با امدن حمید و شبنم جمع خانوادگیمان تکمیل شد وقتی دختر کوچک و شیرین برادرم را به اغوش گرفتم از خوشحالی اشک در چشمانم پر شد باورم نمیشد نوزاد به این کوچکی چنین زیبا و خواستنی باشد شکوفه کوچک گویی مرا میشناخت زیرا در اغوشم به همان راحتی بود که در اغوش شبنم بود متوجه نگاه خیره ی مبین شدم که به دقت حرکات مرا زیر نظر داشت بوسه ای ارام به دستان کوچک شکوفه زدم و اورا به شبنم سپردم و دستان را برای در اغوش گرفتن مبین باز کردم او هم خودش را در بغلم انداخت و گفت:نی نی دایی رو بیشتر دوست داری با منو؟
    بوسه ای محکم از صورتش برداشتم و گفتم:الان بهت میگم اول تو به من بگو چندسال داری؟
    دستش را بالا اورد و سه تا از انگشتانش را نشان داد
    گفتم: شکوفه کوچولو چند سال داره؟
    شانه هایش را بالا انداخت و من یک بند از انگشت هایم را نشانش دادم گفتم این قدر مبین خندید و با هوش سرشاری که داشت با دقت گوش میداد تا منظورم را متوجه شود ادامه دادم : پس تو انقدر از شکوفه بیشتری و من همیشه انقدر از شکوفه بیشتر دوست دارم
    مبین با خنده سرشرا در سینه ام فرو برد و فهمیدم پاسخم رضایتش را جلب کرده است
    ساعتی پس از امدن حمید و شبنم سفره ی شام پهن شد پس از مدت ها شام دلچسبی در محیط گرم خانواده ام صرف کردم ساعت هنوز نه نشده بود این برخلاف عادت من در خانه ی خودم بود زیرا تا صبر میکردم کیان بیاید گاهی ساعت از یازده هم میگذشت
    سفره جمع شده هرکار کردم مادر اجازه نداد ظرف هارا بشویم الهام جلوی ظرف شویی رفت و اجازه نداد کمک کنم مادر مشغول گذاشتن استکان داخل سینی بود تا چای بریزد برای کاری به هال برگشتم مبین جلوی تلویزیون خوابش برده بود چادری رویش کشیدم و تلویزیون را خاموش کردم حمید و شبنم به طبقه ی بالا رفته بودند ت اشبنم شکوفه را عوض کند و شیرش بدهد حسام هم در اتاقش بود با شنیدن صدای زنگ لحظه ای خشکم زد فکر کردم کیان دنبالم امده است میدانستم کیان داخل نمیشود به خاطر همین به سرعت مانتویم را برداشتم وان را تن کردم و تا خواستم در هال را باز کنم حسام از اتاقش خارج شد تا بیرون برود با دیدن من که مانتو تنم بود گفت : کجا؟
    گفتم: میرم در رو باز کنم
    با خنده گفت: تو چرا؟
    گفتم: فکر کنم کیان اومده دنبالم
    با ارامش به من نزدیک شد و گفت:لباست رو درار با من کار دارند
    از جلوی در هال کنار رفتم ترسی مبهم در وجودم سرک کشید ترس از اینکه اگر کیان پشت در باشد با دیدن حسام کینه اش سرباز میکند چون خوب میدانستم کیان از همه بیشتر از او تنفر دارد
    گفتم: حسام
    برگشت و به من نگاه کرد احساس کردم چه قدر دوستش دارم و دلم نمی خواهد نفرت کیان متوجه اش شود گفتم: اگر کیان بود چی؟
    لبخند معنی دارش نشان میداد متوجه منظورم شده زیرا گفت: نترس نمیزنمش دعوتش میکنم بیاد تو
    حسام رفت و من مستاصل و مردد همان جا ایستادم دلم طاقت نیاورد وصبر کردم تا به حیاط برود و ان گاه پشت سرش به راهرو رفتم میخواستم مطمئن شوم کسی غیر از کیان پشت در است حسام پس از باز کردن در گفت:به سلام پسر تو کجایی از ظهر تا الان سه دفعه خونتون زنگ زدم حاج خانوم گفت هنوز برنگشتی برات پیغام گذاشته بودم
    نفس راحتی کشیدم و تا خواستم به هال برگردم طنین صدای اشنایی حس حرکت را از پاهایم گرفت
    علیک سلام و رحمت الله همین الان رسیدم هنوز خونه نرفتم یعنی راهم ندادند حاج خانوم اونقدر خاطرت رو میخواست که حتی درو باز نکرد برم تو لااقل یک لیوان اب بخورم از همون پشت اف اف گفت برو ما هم گفتیم چشم وگرنه فکر نکن برای منم انقدر عزیزی
    حسام با خنده گفت:بیا برو از شیر حیاط یک کم اب بخور تشنه موندی تا بهت بگم کارم چیه
    به سرعت تکانی به خودم دادم و در هال را باز کردم و داخل شدم کسی نبود دست و پاهایم میلرزید و احساس سرما میکردم اما از صورتم گرما بیرون می زد دستان را روی گونه هایم گذاشتم تا سردی دستانم التهاب صورتم را تخفیف دهد در این موقع صدای حمید مرا از جا پراند
    الهه چرا...
    با دبدن من که یکه خوردم باقی حرفش را نزد و گفت: ترسیدی؟
    لبخند زدم و گفتم: یک کم
    حمید گفت: معذرت میخوام نمیدونستم اینجا نیستی
    با لبخند گفتم: مهم نیست سپس مانتویم را در اوردم و ان را روی جار رختی اویزان کردم و کنارش نشتم حمید که گویی فرصت را مناسب دید گفت:الهه از زندگیت راضی هستی؟
    دومین برای بود که این سوال را از سوی خانواده ام میشنیدم با لبخند سرم را تکان دادکم و گفتم: بله
    حمید که گویی پاسخ کوتاه من قانعش نکرده بود گفت:بهتاش که موردی چیزی نداره؟
    به علامت نفی سرم را تکان دادم حمید گفت الهه من یا حسام هیچ وقت نخواستیم تو زندگی شما دخالت کنیم ولی این به این معنی نیست که نسبت به تو زندگیت بی تفاوتیم خیلی ذلم میخواست زودتر از اینا فرصتی برای صحبت با تو رو پیدا کنم ولی همان طور که خودت میدونی بهتاش نه دوست داره بیاد نه دوست داره کسی رو ببینه ما هم کاری به کارش نداریم چون نمیخوام طوری بشه که این وسط تو اسیب ببینی فقط اینو بدون تا منو و حسام هستیم پشتت قرص و محکمه چون در همه حال حمایتت میکنیم
    شاید حمید میخواست خیلی چیزهای دیگر را به من بگوید ولی با امدن مادر و الهام ترجیح داد حرف را عوض کند چند دقیقه بعد حسام نیز به جمع ملحق شد الهام به شوخی گفت: چه عجب اقا زود تشریف فرما شدند
    حسام با لبخند به من گفت: نا سلامتی خواهرم بعد از قرنی پا روی چشمای ما گذاشته
    بغض گلویم را گرفت هرکاری کردم نتوانستم مانع جمع شدن اشکاهیم شوم شاید رفتار ملاطفت امیز خانواد ه امچنین احساسی را به من القا میکرد به یاد زمانی افتادم که با قهر و پرخاشجویی ارزو میکردم از انان جدا شوم اکنون میفهمیدم چه کفران نعمتی میکردم و خانواده چه نعمتی است که وقتی از ان دور میشویم تازه به قدر و ارزشش پی میبریم
    چند دقیقه از یازده گذشته بود که با صدای زنگ یقین کردم کیان برای بردنم امده است از جا برخاستم و مانتویم را تنم کردم حمید خواست برای باز کردن در برود که به او گفتم صبر کند تا با هم برویم
    حمید متظر شد و من با عجله صورت شبنم و الهام را بوسیدم با حسام دست دادم و خم شدم بوسه ای ارام روی پیشانی مبین و دست شکوفه زدم و همراه حمید و مادر که چادر به سر کرده بود از خانه خارج شدم نمیدانستم برخورد کیان با حمید و مادر چگونه خواهد بود حمید در حیاط را باز کرد و از در خارج شد من هم پشت سر او خارج شدم و با چشم به دنبال خوردوی کیان گشتم خودروی دیگری جلوی در منتظر بود مرد جوانی که خود را راننده ی اژانس معرفی کرد پیاده شد احساس بدی سر تا پایم را گرفته بود احساس خیط شدن و خجالت کشیدمن زیرا کیان با این کار ثابت کرده بود به حدی از خانواده ام منزجر است که حتی حاظر نشده برای بردن من قدم رنجه کند و ان وقت شب راننده را به جای خودش فرستاده است تا مبادا انان که میدانست حتما برای بدرقه ام می ایند رو به رو شود دندان هایم را روی هم گذاشتم و با او که چنین مرا جلوی خانواده ام خوار و بی مقدار میکرد لعنت فرستادم با این کار به انان نشان داد که تمام تعریف های من ا خوبی و خوشبختی و تفاهم همه کشک بوده
    حمید بر خلاف حسام خونسرد و خویشتن دار بود ولی دید مبر چهره اش برق غضب نشسته است راننده منتظر بود تا سوار شوم خواستم قدمی بردارم که حمید با دست اشاره کرد تامل کنم سپس جلو رفت و خطاب به راننده گفت که خودش مرا خواهد رساند جوان تا خواست لب باز کند و چیزی بگوید حمید اسکناسی در جیب پیراهن او گذاشت راننده بدون گفتن کلامی سوار شد و با دنده عقب از کوچه خوارج شد حمید به مادر گفت : شما برو داخل من میرم الهه رو میرسونم و برمیگردم
    مادر که غمگین و پژمرده به درگاه تکیه داده بود سرش را تکان داد جلو رفتم و صورت اورا بوسیدم ولی از خجالتم حتی نگاهش نکردم سپس به طرف خودروی حمید رفتم و مانند گناهکاری روی صندلی خزیدم دلم میخواست جرات ان را داشتم تا شب را همان جا بمانم تا با کیان رو به رو نشوم
    به حدی از او متنفر شده بودم که دلم نمیخواست دیگر ببینمش ولی افسوس روی برگشت و قرار گرفتن زیر نگاه های پرمعنای خانواده ام را نداشتم
    در طول راه حمید حتی یک کلمه هم حرف نزد و از اول ت اخر در فکر بود از او سپاسگزار بودم که با سکوتش به من ارامش میبخشید زیرا تحمل شنیدن کلمه ای را نداشتم میدانستم به محض مطرح شدن پزسشی در مورد کار او به جای پاسخ اشک هایم سرازیر خواهد شد و به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواستم وقتی جلوی در خانه رسیدیم از حمید تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که دستم را گرفت و گفت: الهه اگر مشکلی داشتی حتما منو در جریان بزار
    لبخند تلخی زدم و سرم را تکان دادم کلید در کوچه را از کیفم بیرو ناوردم و در را باز کردم حمید صبر کرد تا داخل شوم از پشت در صدای خودرویش که دور میشد را شنیدم و برای سلامتیش دعا کردم پیش از بالا رفتن از پله های راهرو به پارکینگ نگاهی انداختم خودروی کیان سر جای همیشگی اش پارک شده بود با نفرت کلید را به در انداختم و داخل شدم چراغ هال روشن بود به محض وارد شدن با کیان روبه رو شدم که روی مبل هال ولو شده بود و مشغول تماشای فیلم بود زیر لب سلام کردم و با دیدن من لبخند زد و گفت: سلام عزیزم خوش گذشت؟
    بدون اینکه محلش بگذارم از پله ها بالا فرتم تا شاید بفهمد از کاری که کرده بود خیلی ناراحتم ولی او خودش را مبرا از هر گناهی میدانست حتی به خود زحمت نداد مرا که بی صبرانه در اتاق منتظر بودم از انتظار در بیاورد و دیدن فیلم را به دانستن دلیل ناراحتی من ترجیح داد یکی ساعت از زمانی که به منطل برگشته بودم گذشته بود که بالا امد مثل همیشه خونسرد و بی تفاوت با دیدن من که روی تخت نشسته بودم گفت : هنوز نخوابیدی ؟
    دندانهایم را روی هم فشار دادم تا بتوانم خونسردی ام را حغظ کنم وقتی دیم چیزی نمیپرسد و نمیخواهد بفهمئد چرا از دستش دلخورم گفتم : برای چی دنبالم نیومدی؟
    با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مگه با اژانسی که برایت فرستادم نیومدی؟
    منظور من اینه که چرا خودت نیومدی؟
    مگه فرقی هم میکرد
    با نارحتی گفتم: کیان شاید برای تو فرقی نمیکرد خودت بیایی یا یک مرد غریبه رو دنبالم بفرستی ولی برای من خیلی فرق میکرد که شوهرم اونقدر برام ارزش قائل بشه که خودش برای بردنم بیاد
    با نیشخند گفت: خب بگو میخواستی جلوی خانوادت پز بدی
    نه نمیخواستم پز بدم چون تو قابل این حرفا نیستی
    الهه این حرفای عوضیت باعث میشه نزارم بری خونه ی مادرت
    با خشم گفتم : عوضی تو هستی که همیشه باعث میشی جلوی خانواده مخرد بشم
    با عصبانیت دستاش را مشت کرد و گفت: الهه اگه چیزی بهت نمیگم ملاحظه ت رو میکنم
    پوزخند زدم و گفتم:هه پس باید خیلی از این لعنتی که تو وجود من جا خوش کرده متشکر باشم که وجودش اونقدر برای تو اهمیت داره که دوست نداری ارامشش به هم بخوره
    با ناراحتی روی تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم تا او شاهد ریزش اشکهایم نباشد
    ان شب هم گذشت و من باز هم مثل همیشه خودم را قانع کردم که باید صبر کنم تا خودش بفهمد که روش اشتباهی را در پیش گرفته است همان موقع هم مفهمیدم این قانع کردن نوعی خود فریبیست برای اینکه بتوانم روی انتخابی که کردم صحه بگذارم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ملاحظه ات رو مي كنم.››
    پوزخند زدم و گفتم:‹‹هه، پس بايد خيلي از اين لعنتي كه تو وجودم جا خوش كرده متشكر باشم كه وجودش اونقدر براي تو اهميت داره كه دوست نداري آرامشش بهم بخوره.››
    با ناراحتي روي تخت دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم تا او شاهد ريزش اشكهايم نباشد.
    آن شب هم گذشت و من باز هم مثل هميشه خودم را قانع كردم كه بايد صبر كنم تا خودش بفهمد كه روش اشتباهي را در پيش گرفته است. همان موقع هم مي فهميدم اين قانع كردن نوعي خود فريبي است براي اينكه بتوانم روي انتخابي كه كرده ام صحه بگذارم.
    17
    با به آخر رسيدن تير ماه پنجمين ماه بارداري ام رو به اتمام بود، اما هنوز احساس كسالت و بيماري دست از سرم برنداشته بود .مدتي بود احساس تنگي نفس و درد در ناحيه سينه ام به كلكسيون بيماريهايم اضافه شده بود. ضعف و بي اشتهايي از يك طرف و دردي كه هنگام بالا رفتن از پله احساس مي كردم از طرف ديگر جسمم را حسابي تحليل برده بود. خيلي لاغر و ضعيف به نظر و به نظر خودم زشت شده بودم.گونه هايم فرو رفته و پاي چشمانم حلقه سياهي افتاده بود. با اين حال شكمم زياد بزرگ نشده بود و اين مي رساند كه نوزادم كوچك و ريز است . با وجودي كه چيزي به پايان پنجمين ماه بارداري ام نمانده بود هنوز تكان هاي جنين را احساس نمي كردم . دكتر عقيده داشت اين موضوع طبيعي است و علت آن ضعيفي و كوچكي نوزاد است . احساس نگراني و ترس لحظه اي دست از سرم بر نمي داشت. هر بار كه به دكتر مراجعه مي كردم با نگراني از وضعيت سلامت فرزندم از او مي پرسيدم و او هر بار با گذاشتن اكو صداي ضعيف قلبش را به گوش من مي رساند تا ثابت كند نگراني ام بيهوده است .دكتر معتقد بود بايد در استراحت مطلق باشم و هنوز اجازه فعاليت به من نداده بود. كيان هم از خدا خواسته به همين دليل اجازه نمي داد به خانه مادرم بروم. احساس خستگي و افسردگي تمام وجودم را گرفته بود. خانه برايم زندان جلوه مي كرد. صبح تا شب كاري نداشتم جز اينكه به تقويم نگاه كنم و با خودم حساب كنم كي دوران محكوميت تمام مي شود.
    در چنين اوضاع و احوالي گلي خانم بيمار شد. با وخيم شدن بيماي اش براي مدت نا معلومي نزد دخترش رفت. كتي زن ديگري را استخدام كرد كه از همان ابتدا فهميدم نمي تواند جاي گلي خانم را برايم پر كند.
    از عمده تغييراتي كه در زندگي ام به وجود آمده بود رفتار كيان بودكه به طرز فاحشي با گذشته فرق كرده بود. نسبت به من بي تفاوت شده بود. البته اين بي تفاوتي به معناي آزاد گذاشتن نبود، زيرا هنوز هم مرا اسير چهار ديواري خانه مي خواست و اجازه بيرون رفتن نمي داد . شايد براي اخلاق او بهتر است بگويم كمتر سر به سرم مي گذاشت. البته اين بي توجهي تنها شامل حال من بود، زيرا هر روز از حال بچه اي كه دربطن من بود خبر مي گرفت و اين نشان مي داد به بچه اي كه از خون خودش است چقدر علاقه دارد.
    با اينكه از سردي او خيلي دلگير مي شدم ، ولي به نظرم بهتر از زماني بود كه با كوچكترين بهانه اي سرم فرياد مي كشيد و تحقيرم مي كرد. دست كم اين حسن را داشت كه اعصابم هر لحظه متشنج نمي شد.
    كم كم رفتار او برايم شبهه به وجود آورده بود كه دليل اين همه سردي چيست.شبها دير وقت به منزل مي آمد و گاهي اوقات بيرون شامش را مي خورد. وقتي هم كه در منزل حضور داشت از يك برنامه پيروي مي كردو آن نشستن پاي تلويزيون و ديدن برنامه هاي آن بود.هر چه صبر مي كردم تا شايد از اين كانال و آن كانال كردن خسته شود و بخواهد كلامي با من صحبت كند بي فايده بود، اگر هم خودم سر حرف را باز مي كردم در حالي كه چشم از صفحه تلويزيون بر نمي داشت آن قدر ها.... بله ...و نه مي كرد كه خودم خسته مي شدم و او را به حال خودش مي گذاشتم . شبها آنقدر دير مي خوابيد كه هميشه كم مي آوردم و زودتر از او به خواب مي رفتم و سرو كله كمند پيدا مي شد. اين موضوع برايم خيلي عجيب بود، زيرا سابق بر اين كمند علاقه اي به بودن با كيان نداشت و بيشتر تمايل داشت در خلوت خودش سر كند ،ولي تازگي مي ديدم به صحبت با اوتمايل نشان مي دهد. با شناختي كه از كمند داشتم حدس مي زدم باز به چيزي احتياج پيدا كرده كه به اين طريق مي خواهد كيان خواسته اش را برآورده كند . گاهي با سماجت پا روي خستگي و خواب آلودگي ام مي گذاشتم تا فرصتي به كمند ندهم تا بخواهد با كيان تنها بماند . مي دانستم تا زماني كه آنجا هستم او نزد ما نمي آيد.آنقدر چرت مي زدم كه كيان مي گفت: خوابت مياد پاشو برو بخواب آن وقت بود كه تلو تلو خوران خودم را به اتاق مي رساندم و به محض دراز كشيدن به خواب عميقي فرو مي رفتم. در حالي كه مي دانستم همان لحظه كمند مانند روباهي كه در كمين باشد از پناهگاهش بيرون مي آيد.
    تنها من نبودم كه احساس مي كردم روابط كمند با كيان خيلي صميمي شده ، بلكه يه روز شنيدم كتي گفت: ‹‹ خيلي وقت بود كمند و كيان رو با هم نديده بودم .››
    فهميدم كه اشتباه فكر نكرده ام با خود گفتم : معلوم نيست كمند چه نقشه اي در سر دارد كه روي مغز كيان كار مي كند. از او متنفربودم و يقين داشتم اوهم به من همان گونه است. روابط من و او از همان ابتدا خوب نبود. از همان روز اولي كه پا به اين خانه گذاشتم نفرت بي دليل او را با تمام وجود حس مي كردم. به خصوص پس از جرو بحثي كه بين ما به وجود آمد حس مي كردم حتي نمي تواند وجود مرا تحمل كند.خيلي سعي كردم به او نزديك شوم و نشان بدهم كينه اي از او به دل ندارم ، ولي تمام تلاش من بي فايده بود و تاثيري در بهبود روابطمان نداشت . كمند چشم ديدن مرا نداشت و به طور علني وجودم را نا ديده مي گرفت . خيلي وقتها در حال صحبت با كيان بود كه به محض سر رسيدن من حرفش را قطع مي كرد . همين كارهايش بود كه باعث مي شد از او متنفر باشم.
    يك بار مثل هميشه به كيان شب به خير گفتم و از شدت خستگي به اتاقم رفتم تا بخوابم . به محض دراز كشيدن روي تخت خواب از سرم پريد و با وجود خستگي بدنم خواب به چشمانم راه نيافت . نيم ساعتي با خودم كلنجار رفتم تا بخوابم وقتي ديدم نمي توانم از رختخواب پايين آمدم و گشتي در اتاق زدم. كيان هنوز براي خواب نيامده بود . با خودم گفتم حالا كه خوابم نمي آيد بهتر است پيش او بروم با اين خيال در را باز كردم كه با شنيدن صداي صحبت و خنده كيان و كمند لحظه اي ايستادم. براي پايين رفتن ترديد داشتم . صداي خنده كيان دلم را به سوي او مي كشاند ، چون خيلي وقت بود صداي خنده هايش را نشنيده بودم . اغلب اوقات يا در خودش بود و يا به تلويزيون چشم مي دوخت . صداي كمند را مي شنيدم، ولي نمي فهميدم چه مي گويد ، زيرا آهسته صحبت مي كرد كنجكاو شده بودم بفهمم در مورد چه چيزي صحبت مي كنند، زيرا گاهي صداي كيان واضح تر از او به گوشم مي رسيد كه مي گفت: ‹‹ جدي مي گي؟››.‹‹كي گفت؟›› و جمله هايي نا مفهوم از اين قبيل . چهره عبوس و بق كرده كيان، زماني كه كنارش نشسته بودم به يادم آمد و دلم خيلي گرفت. به اتاق برگشتم و روي تخت دراز كشيدم. چشمانم از اشك پر شد و به ياد روزهايي افتادم كه خيلي زياد با حالا فاصله نداشت . روزهايي كه كيان مرا مي پرستيد و دنيايش را با خواسته هاي من تنظيم مي كرد . مگر چقدر از آن زمان مي گذشت؟
    نفهميدم چقدر در روياي گذشته سير كردم كه او در اتاق را باز كردو داخل شد. چشمانم بسته بود و جايي را نمي ديدم، ولي گوشهايم مي توانست حتي صداي نفسهاي او را بشمارد . كيان لباسهايش را در آورد و با فاصله روي تخت دراز كشيد . دلم براي در آغوش گرم و حرفهاي عاشقانه اش پر مي كشيد ، ولي او از چندي پيش به بهانه آسيب نرساندن به نوزاد از من دوري مي كرد و مدتها بود كه مرا در حسرت نوازشهايش گذاشته بود. آن لحظه با تمام وجود منتظر بودم دستانش را به طرفم دراز كند و مرا در آغوش بگيرد و با كلامي كه نشان از عشق داشته باشد به من بفهماند وجودم هنوز براي او ارزشمند است، ولي افسوس كه چون بيگانه اي پشت به من كرده بود . چند لحظه بعد صداي نفسهاي عميق و بلندش به من فهماند كه انتظارم بيهوده است و او به خوابي خوش فرو رفته است.
    آهسته از جايم بلند شدم و جلوي ميز آرايش نشستم . دستانم را زير چانه ام گذاشتم و به فكر فرو رفتم . از آينه به كيان كه غرق در خواب بود نگاه كردم و به خود گفتم : آياهمان مرد است كه براي به دست آوردن من تمام سختگيري ها و حقارتها را به جان خريد تا مرا از آن خود كند؟ پس چرا اين قدر فرق كرده ؟ نگاهم را از او بر گرفتم و به چهره ام خيره شدم . گودي گونه و زير چشمانم در سايه كم نور چراغ خواب بيشتر نمايان بود. انديشيدم نكند دليل سردي او همين تغييرات محسوس چهره و اندامم باشد. به دقت به خودم نگاه كردم . به نظر خودم زياد تغيير نكرده بودم، جزاينكه لاغر شده بودم . هنوز نه صورتم لك آورده بود و نه بيني ام بزرگ شده بود.
    به ياد شبنم افتادم كه زمان بارداري اش از زمين تا آسمان با چيزي كه در ابتدا بود فرق كرده بود. شبنم با آن اندام قلمي و زيبا تبديل شده بود به زني چاق كه سنش را دو برابر نشان مي داد . علاوه بر آن تغيير صدو هشتاد درجه صورتش بود . بيني قلمي و خوش تركيبش بزرگ شده و چشمان كشيده اش پف كرده و كوچك شده بود، ولي حميد او را چنان مي ديد كه گويي حوري اي از بهشت آمده است و يا شايد اينطور وانمود مي كرد.
    شايدم تصور احمقانه من بود كه فكر مي كردم كيان هم بايد مانند حميد باشد در صورتي كه آندو زمين تا آسمان با هم تفاوت داشتند. حميد گذشته از اينكه برادرم بود مردي خود ساخته و روشنفكر بود كه زيبايي را در سيرت مي ديد، در حالي كه كيان به شدت ظاهر پسند بود و من اين را همان روزهاي اول ازدواج فهميده بودم. بدون شك او از من دلزده شده بود و اين احساس برترين فكري بود كه مي توانست در دل شب به مخيله ام راه پيدا كند . تا نزديك صبح فكر مي كردم چه بايد بكنم . نمي توانستم از كسي كمك بخواهم ، زيرا موضوع چيزي نبود كه بشود در مورد آن با كسي حرف زد، يعني اگر كسي هم بود به حرفم گوش كند خودم روي گفتن اين حرف را نداشتم كه بگويم شوهرم از من خسته شده ، حالا يا به علت زشتي حاملگي يا به هر دليل ديگر. دستي به شكمم كشيدم و در دل آرزو كردم اين دوران زودتر سپري شود.
    تازه وارد ماه ششم بارداري شده بودم كه كه تكانهاي جنين را احساس مي كردم احساس محبتي عميق نسبت به كودكم داشتم و مي دانستم با وجود او ديگر احساس تنهايي نخواهم كرد . يكي دو بار كه دكتر به خاطر وضعيت جنين برايم سونوگرافي نوشت كيان اسرار داشت جنسيت نوزادم را بپرسم. اين كار را نكردم ، چون خجالت كشيدم اين پرسش را بكنم و در ضمن برايم فرقي نداشت نوزاد چه باشد، ولي كيان اسرار داشت بچه پسر است و مرتب نام ‹‹ كيارش ›› را به زبان مي آورد و آرزو مي كرد او درشت و قوي باشد. اين پا فشاري او براي اينكه نوزاد را پسر خطاب كند ناراحتم مي كرد.به حدي به اين موضوع حساس شده بودم كه هر گاه آن را عنوان مي كرد حرص مي خوردم . فكر مي كردم ممكن است فرزندم دختري باشد ضيف و كوچك . كيان بارها بدون اينكه ملاحظه روحيه مرا بكند گفت دوست ندارد بچه دختر باشد. يك بار كه علتش را پرسيدم اين طور توضيح داد : دختر درد سر ساز است . در نهايت اگر بتواني سالم بزرگش كني پاي يك گردن كلفت بي همه چيز رو تو زندگي آدم باز مي كنه. زماني كه چنين مي گفت به ياد خودم مي افتادم كه چگونه براي خود و خانواده ام دردسر درست كرده بودم از يك لحاظ حق را به او مي دادم ، ولي با اين حال دلم براي نوزادم كه آنرا دختر مي پنداشتم خيلي مي سوخت.
    با خانواده ام كم و بيش ارتباط تلفني داشتم ، ولي دو ماه ونيم بود كه به منزل مادر نرفته بودم . مادر و الهام مرتب به من زنگ ميزدند و حالم را مي پرسيدند. يك بار هم مادر و حميد براي ديدنم آمدند. با اينكه به كيان تلفن كرده بودم زودتر بيايد اين كار را نكرد و مرا جلوي مادر و برادرم كلي شرمنده و خجل كرد. پس از آن هر بار كه مادر ميگفت شايد سري به من بزند با زبان بي زباني از او مي خواستم اين كار را نكند ، زيرا دوست نداشتم از جانب كيان مورد بي مهري و بي احترامي قرار بگيرد.
    در چنين اوضاع و احوالي يك روز مادر به من زنگ زد و خبر داد مي خواهند شب جمعه اي كه از راه مي رسد براي خواستگاري عاطفه به منزل آقاي محمدي بروند و از من خواست با آنان بروم . به مادر تبربك گفتم و براي اينكه همان لحظه جواب منفي ندهم گفتم اگر توانستم مي آيم، ولي در حقيقت اگر هم مي توانستم رويم نمي شد به منزل عاليه خانم پا بگذارم. عصر همان روز الهام زنگ زد. او هم از من خواست همراهشان به منزل محمدي بروم . با الهام رودربايستي كمتري داشتم به همين خاطر گفتم :‹‹با اين وضع و قيافه روم نمي شه بيام . باشه انشاالله عروسيش.››
    الهام گفت : ‹‹وا مگه قيافه ات چشه؟ پاشو بيا ، اگر هم نخواستي خونه محمدي بيايي بمون خونه. دست كم بزار به اين بهانه تو رو ببينيم.››
    ‹‹باشه ، بزار كيان بيا بهش بگم ببينم اون چي ميگه.››
    ‹‹پس سعي كن بيايي همه ما دلمون برات تنگ شده، مبين هم خيلي بهانه ات رو مي گيره .››
    ‹‹اگر شد ميام.››
    شب كه كيان آمد جريان را به او گفتم . در حالي كه به تلويزيون چشم دوخته بود با تمسخر گفت: ‹‹عاقبت اون داداش خوش غيرتت يكي رو تو شاَن خودش پيدا كرد. شرط مي بندم رفته گشته يكي رو پيدا كرده كه آفتاب هم نديده باشدش. البته به خيال خودش.››
    حرصم را با فشردن دندانهايم روي هم خالي كردم و سعي كردم جوابي ندهم كه بحث در بگيرد. نمي خواستم بهانه به دستش بدهم با لحني آرام از او خواستم اجازه بدهد نه براي خواستگاري بلكه براي ديدن خانواده ام به منزل مادرم بروم. كيان بدون اينكه چشم از تلويزيون بردارد گفت: ‹‹شرايط طوري نيست كه بتوني از خونه بيرون بري.››
    با حرص گفتم : ‹‹ كي همچين حرفي زده ؟ دكتر گفت نبايد بار سنگين بلند كنم ، ولي نگفت كه نبايد تو خونه زنداني بشم . كيان اجازه بده برم . به خدا خسته شدم از بس به درو ديوار خونه زل زدم . صد رحمت به اولا كه به خودت زحمت مي دادي زودتر بيايي خونه ؟››
    ‹‹ دير مي آيي كه چي بشه ، فكر نمي كنم وضعيت كاريت با قبل تغيير كرده باشه جز اينكه خورت نمي خواي بياي خونه.››
    ‹‹ الان كه خونه هستم ببين مي زاري اعصابم سر جاش باشه .››
    ‹‹ مگه من چي گفتم؟››
    ‹‹بس كن الهه شروع نكن››
    ‹‹ چي رو شروع نكن . مگه من چي ميگم. هنوز حرف نزدم مي گي شروع نكن بابا منم آدمم، احساس دارم. تا حالا هيچ كس رو نديدم شرايطش مثل من باشه مگه همه حامله نمي شن، مگه دكتر بهشون استراحت نمي ده ، اونا هم مثل من زنداني ميشن ؟ ديگه حالم از اين چهار ديواري كذايي اين خونه به هم مي خوره به خدا ديگه خسته شدم.››
    كيان مثل هميشه از جا بلند شد و مراترك كرد . شايد اگر كمي به حرفهايم گوش مي داد و يا حتي نشان مي داد كه ذره اي دركم كند اينقدر احساس حقارت و ناراحتي نمي كردم، ولي او با ترك كردن من مي خواست بفهماند كه حرف هايم ارزش شنيدن ندارد. هنوز از در خارج نشده بود كه از شدت عصبانيت قاب عكسي را كه من و او در كنار هم نشان مي داد از روي ميز برداشتم و پشت سرش به زمين كوبيدم . خرده هاي شيشه به اطراف پخش شد ولي او حتي برنگشت ببيند چه چيز پشت سرش شكست . از شدت حرص و ناراحتي و بدون اينكه ملاحظه كنم ممكن است صدايم به گوش كمند برسد و او را خوشحال كند شروع كردم به گريه كردن.
    شب جمعه فرا رسيد . ظهر پنجشنبه مادر بار ديگر زنگ زد تا ببيند من به منزلشان مي روم يا نه . به او گفتم كه حالم مناسب نيست . مادر به خاطر رعايت شرايط جسمي ام ديگر اسرار نكرد . من كسل و افسرده منتظر شدم تا بعد جريان خواستگاري و شرح ماجرا را تلفني از الهام بپرسم .
    هر دقيقه كه به غروب پنجشنبه نزديك تر مي شد احساس دلشوره و التهاب بيشتري مي كردم . آن روز كيان زودتر از هميشه به خانه آمد. با خوشحالي فكركردم شايد آمده مرا به منزل مادرم ببرد، ولي افسوس كه مثل هميشه اشتباه فكر مي كردم . كيان مي خواست به مهماني برود و به بهانه هميشگي قصد نداشت مرا با خود ببرد. من اسرار به رفتن نكردم، ولي بعد از رفتن او خيلي گريه كردم به طوري كه كتي فهميد و به اتاقم آمد تا مثل هميشه مرا دلداري دهد. ديگر از اينكه او شكهايم را ببيند خجالت نمي كشيدم. بدبختانه ضعفم را آشكارا نمايان كرده بودم و از اين بابت به حال خود تاَسف مي خوردم.
    دير وقت بود كه كيان برگشت . از صداي او كه با كسي صحبت مي كرد جا خوردم. زماني كه در اتاق كمند به هم خورد فهميدم او هم در اين مهماني همراه كيان بوده است. با فهميدن اين موضوع به حدي از كيان متنفر شدم كه با خود عهد بستم ديگر هيچ وقت محلش نگذارم، ولي همان موقع هم كه اين عهد را با خودم مي بستم مي دانستم نمي توانم به آن پايبند بمانم.
    دو روز بعد كه نوبت ماهانه ام بود وقتي به دكتر مراجعه كردم و به او گفتم كه به تازگي تنگي نفس آزارم مي دهد. دكتر پس از معاينه با ناراحتي گفت:‹‹مثل اينكه شما اصلاَ دستورات مرا رعايت نمي كنيد.››
    با تعجب گفتم :‹‹ ولي خانم دكتر ،شما هر چي گفتيد من مو به مو انجام دادم.››
    با چهره اي در هم گوشي را روي قلبم گذاشت و گفت:‹‹قبلاَ گفته بوديد سابقه بيماري قلبي نداريد!››
    سرم را به نشانه منفي تكان دادم.
    همان طور كه نبضم را در دست داشت گفت:‹‹احتمالاَ هيجان و استرس زيادي داريد،اين طور نيست؟››
    شانه هايم را بالابردم و گفتم: ‹‹نمي دونم شايد .››
    نگاه دقيقي به چشمانم انداخت و گفت:‹‹ مشكل خاصي كه در زندگي نداريد؟››
    قاطعانه گفتم :‹‹نه.››
    دكتر پس از معاينه سفارشات هميشگي اش را تكرار كرد و من با تكان دادن سر آنها را تاَييد كردم .
    وقتي به خانه برگشتيم پيش از اينكه به الهام زنگ بزنم خودش به من زنگ زد تا هم حالي از من بپرسد و هم خبرهاي خواستگاري حسام را بدهد. الهام از خانواده محمدي خيلي تعريف كرد و معتقد بود از اين خانواده با شخصيت تر و محترم تر نديده است. همچنين گفت مهريه عاطفه به خواست او چهارده سكه به اضافه يك سفر حج تعيين شد. هيچ موردي كه بخواهد مشكلي ايجاد كند پيش نيامده بود . قرار عقد شان سه هفته ديگر در روز ولادت يكي از ائمه گذاشته شده بود . پس از خداحافظي ازا لهام پيش خودم حساب كردم تا سه هفته ديگر هفت ماهگي ام رو به اتمام مي رود و وارد هشتمين ماه مي شوم و با افسوس فكر كردم با چنين وضعيتي محال است كيان اجازه رفتن به من بدهد.
    هر روز كه مي گذشت احساس خستگي وسنگيني بيشتري مي كردم. از پله بالا رفتن عذابي دردناك شده بود. گاهي دردهاي شديدي در كمرو شكمم مي پيچيد كه نفس كشيدن را برايم دشوار مي كرد . با اينكه زياد وزن اضافه نكرده بودم ، ولي احساس سنگيني در قلبم مي كردم. يك باركه از شدت تنگي نفس كبود شده بودم به اصرار كتي پيش پزشكم رفتيم . او پس از معاينه وضعيت جنين برايم سونوگرافي نوشت و بعد از ديدن جواب آن توصيه كرد كه به يك پزشك متخصص قلب مراجعه كنم . با نگراني علت را پرسيدم گفت: ‹‹چيز مهمي نيست. براي اطمينان از سلامتت اگر به دكتر قلب مراجعه كني بد نيست.››
    خيالم كمي راحت شد، چون حتي فكرش را نمي كردم مشكل حادي داشته باشم. چند روز بعد به متخصص قلب مراجعه كردم و پس از انجام آزمايشهاي مختلف دكتر از من و كيان دعوت كرد تا به مطبش برويم . حساس كردم مشكلي در بين است كه خواسته هر دوي ما را ببيند. همراه كيان به مطب دكتر رفتيم و آنجا بود كه به ما گفت يكي از شريانهاي قلبم به طور مادرزادي بسته است.وقتي دكتر اين موضوع را مطرح كرد با ناباوري به او خيره شده بودم . اولين بار زماني در قلبم احساس سنگيني كردم كه همراه عاطفه مي خواستيم از كوه بالا برويم . ياد آن روز مرا از خودم جدا كرد و به ياد سفري انداخت كه به منزل ييلاقي حاج مرتضي كرده بوديم . با صداي دكتر كه مرا به نام خواند به خود آمدم.دكتر فكر مي كرد گفتن اين موضوع مرا به فكر برده گفت :‹‹البته نبايد نگران باشيد. مشكل شما آن قدر حاد نيست كه بخواهيد نا اميد شويد . يك عمل ساده مي تواند اين مشكل را حل كند ، اما اينجا موضوع جنيني كه حمل مي كنيد مطرح است.››
    كيان شتاب زده از دكتر پرسيد :‹‹با شرايطي كه همسرم دارد خطري بچه را تهديد نمي كند؟››
    به چهره كيان كه با حالتي خود باخته سلامت بچه را جويا مي شد نگاه كردم از اينكه موضوع بچه بيش از سلامت من برايش اهميت داشت احساس بدي كردم. شايد دكتر هم متوجه اين موضوع شده بود زيرا با لحن سرزنش باري گفت:‹‹بهتر است اينطور بپرسيد كه آيا وجود بچه خطري براي همسرتان دارد يا نه.››
    كيان كه متوجه كنايه دكتر شده بود حرفش را تصحيح كرد و گفت :‹‹منظورم اين بود كه حالا چه پيش مي آيد.››
    دكتر مكثي كرد و آرام گفت :‹‹ بايد خيلي صريح و واضح به شما بگويم اگر پيش از بارداري همسر شما اين بيماري مشخص مي شد به شما توصيه مي كردم به طور جدي از بچه دار شدن پرهيز كنيد چون بارداري در چنين شرايطي فقط براي ايشان خطر دارد . در حال حاضر با توجه به اينكه همسر شما شش ماهه مي باشد امكان سقط جنين نيست ولي توصيه مي كنم ايشان بايد تحت مراقبت قرار بگيرن تا اگر احتمال خطر بود هر چه سريعتر اقدامات لازم را انجام دهيم.››
    وقتي دكتر اين موضوع را توضيح داد رنگ چهره كيان به وضوح پريده بود. من هم دست كمي از او نداشتم . صداي كيان مرا از بهت خارج كرد.‹‹آقاي دكتر اقدامات لازم يعني چي؟ نمي خواهيد اينو بگيد كه بچه رو از بين ببريم.››
    دكتر نگاه سرزنش باري به كيان انداخت و با صدايي كه گويي از ته چاه مي آمد گفت:‹‹ بله››
    دكتر گفت: ‹‹ ان شاﺀ الله كه اتفاقي نخواهد افتاد و همسر شما در اين دوران ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دکتر که فکر می کرد گفتن این موضوع مرا به فکر برده گفت: البته نباید نگران باشید مشکل شما آن قدر حاد نیست که بخواهید نا امید شوید یک عمل ساده می تواند این مشکل را حل کند، اما اینجا موضوع جنینی که حمل می کنید مطرح است. کیان شتابزده از دکتر پرسید : با شرایطی که همسر من دارد خطری بچه را تهدید نمی کند؟
    به چهره کیان که با حالت خود باخته سلامت بچه را جویا می شد نگاه کردم. از اینکه موضوع بچه بیش از سلامت من برایش اهمیت داشت احساس بدی کردم. شاید دکتر هم متوجه این موضوع شده بود زیرا با لحن سرزنش باری گفت: بهتر است این طور بپرسید که آیا وجود بچه خطری برای همسرتان دارد یا نه.
    کیان که متوجه کنایه دکتر شده بود حرفش را تصحیح کرد و گفت: منظورم این بود که حالا چه پیش می آید.
    دکتر مکثی کرد و بعد آرام گفت: باید خیلی صریح و واضح به شما بگویم اگر پیش از بارداری همسر شما این بیماری مشخص می شد به شما توصیه می کردم به طور جدی از بچه دار شدن پرهیز کنید چون بارداری در چنین شرایطی فقط برای ایشان خطر دارد. در حال حاضر با توجه به اینکه همسر شما شش ماهه می باشد امکان سقط جنین نیست ولی توصیه می کنم ایشان باید تحت مراقبت قرار بگیرند تا اگر احتمال خطر بود هر چه سریعتر اقدامات لازم را انجام دهیم.
    وقتی دکتر این موضوع را توضیح داد رنگ چهره کیان به وضوح پریده بود. من هم دست کمی از او نداشتم. صدای کیان مرا از بهت خارج کرد: آقای دکتر اقدامات لازم یعنی چی؟ نمی خواهید اینو بگید که باید بچه را از بین ببریم.
    دکتر نگاه سرزنش باری به کیان انداخت و گفت: پسرم، هیچ کس چنین قصدی ندارد، ولی بدون شک اهمیت جان مادر طفل برای من و شما در الویت قرار دارد، این طور نیست؟
    کیان سرش را پایین انداخت و با صدایی که گویی از ته چاه می آمد گفت: بله.
    دکتر گفت: ان شاالله که اتفاقی نخواهد افتاد و همسر شما این دوران را به سلامت خواهد گذراند، ولی وظیفه من است شما را در جریان واقعیت قرار بدهم. با شرحی که بنده در مورد بیماری همسر شما دادم نوزاد نمی تواند دوران بارداری را به طور کامل بگذراند، زیرا با بزرگ تر شدن جنین فشار زیادی روی قلب همسرتون وارد میشه.. با شرایطی که ایشان دارند بعید می دانم بتواند این فشار را تحمل کند.
    گیج و منگ و باناباوری به حرفهای دکتر گوش می کردم و مرتب یک سوال در ذهنم تکرار می شد. چرا من؟ چرا من باید همه شرایط بد را داشته باشم؟خدایا چه اتفاقی قراره بیفته؟ ناراحتی و شرایط نامطلوب جسمی و روحی از یک طرف و چهره غمگین و ناراحت کیان از سوش دیگر باعث عذابم می شد.
    دکتر توصیه کرد کار سنگین انجام ندهم و تا حد امکان از پله بالا و پایین نروم و به محض کوچکترین مشکل با او تماس بگیرم. همچنین معرفی نامه ای به بیمارستان نوشت تا به انجا مراجعه کنم و پرونده تشکیل دهم تا در صورت لزوم اقدامات لازم انجام شود. با دلی شکسته و یاسی که تمام وجودم را گرفته بود از مطب خارج شدیم. کیان در عالم خودش بود و چنان بود که گویی دیگر مرا نمی بیند.وقتی به خانه رفتیم چهره هر دوی ما مثل کسانی بود که از مراسم تشیع جنازه بر می گردند. کتی در هال نشسته بود و معلوم بود منتظر آمدن ما است. بی معطلی پرسید: بچه ها چه خبر؟
    کیان بدون اینکه محل بگذارد به طبقه بالا رفت و در اتاق را پشت سرش به هم کوبید. با گریه جریان را برای کتی تعریف کردم. با تاثر سرم را در آغوش گرفت و دلداری ام داد. نوازش او در آن لحظه که همه تقصیرها را متوجه خودم می دیدم بهترین نعمت بود. روز بعد همراه کیان به بیمارستانی که دکتر معرفی کرده بود مراجعه کردیم و تشکیل پرونده دادیم. خوب بود که کتی همراهم بود، زیرا چهره کیان به حدی عصبی و ناراحت بود که جرات حرف زدن با او را نداشتم. پس از اینکه کیان ما را به منزل رساند خودش رفت و تا آخر شب برنگشت. به پیشنهاد کتی برای اینکه بالا و پایین رفتن از پله اذیتم نکند قرار شد به طور موقت از اتاق کوچکی که طبقه پایین بود استفاده کنم. این اتاق کنار در هال قرار داشت و اتاقی بود که گلی خانم در آن استراحت می کرد و نماز می خواند. آن شب وقتی کیان به منزل برگشت متوجه این تغییر شد. بدون اعتراض یا حتی تمایل به اینکه او هم به طور موقت مرا همراهی کند به طبقه بالا رفت تا استراحت کند. آن شب چون تنها بودم و جایم عوض شده بود تا نزدیک صبح بیدار بودم و فکر می کردم. دلم برای گلی خانم تنگ شده بود. اتاق او چون خودش بوی معنویت و نزدیکی به خدا می داد. بدون شک به خاطر این بود که روزها و شبها خالصانه و بی ریا به درگاه خدا به عبادت پرداخته بود. خبر داشتم اکنون پیش دخترش دوران نقاهت بیماری اش را می گذراند.
    صبح روز بعد وقتی کتی فهمید کیان شب را در اتاق خواب بالا گذرانده خیلی ناراحت شد و با سرزنش به او گفت که نمی بایست این کار را می کرد و مرا تنها می گذاشت. کیان با بی تفاوتی به او گفت اگر خیلی ناراحت است خودش این مسئولیت را به عهده بگیرد. زمانی که کتی و کیان در مورد این موضوع بحث می کردند من در اتاقم بودم، ولی به خاطر نزدیکی آن اتاق به هال حرفهایشان خیلی واضح به گوشم می رسید.
    شب بعد کتی در هال روی کاناپه خوابید و به من گفت اگر کاری داشتم او را صدا کنم. کتی بی نهایت با عاطفه و با محبت بود. با خودم فکر کردم ای کاش کیان به راستی فرزند او بود تا کمی از عاطفه او را به ارث برده بود.
    یک هفته به همین نحو گذشت. به خوابیدن در ان اتاق کوچک و بی پنجره عادت کرده بودم. کتی هم شبها روی کاناپه می خوابید. هر چقدر به او اصرار می کردم اگر کاری داشتم با تلفن خبرش می کنم قانع نمی شد و چون پرستاری دلسوز از من مراقبت می کرد. هنوز به خانواده ام جریان را نگفته بودم، زیرا نمی خواستم نگرانم شوند. به خصوص که درگیر فراهم کردن مقدمات عقد حسام بودند. در طول این مدت مادر یکی دوبار زنگ زد تا حالم را بپرسد، ولی الهام روزی یک بار به من زنگ می زد تا در عین اینکه حالم را می پرسید اتفاقاتی را که افتاده بود به گوشم برساند.از تلفنهایی که الهام می کرد بی نهایت خوشحال می شدم زیرا به شدت مایل بودم بدانم اوضاع و احوال خانه از چه قرار است. هر روز که به عقد حسام نزدیک می شد دلشوره من هم بیشتر می شد. از یک طرف به شدت مایل بودم در مراسم عقد او شرکت کنم و از طرف دیگر با وضعیتی که داشتم دلم نمی خواست کسی مرا با ان حال و قیافه ببیند.
    یک روز عصر به طور اتفاقی کیان زودتر به منزل امد. از تهیه و تدارکش حدس زدم باز هم می خواهد به مهمانی برود و یقین داشتم باز هم به تنهایی. همین طور بود. کیان آماده شده بود که برود. نگاهی به سر و وضع آراسته او انداختم و آهی کشیدم. پیش از رفتن لحظه ای در هال نشست تا فنجانی چای بنوشد. همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و کیان آن را جواب داد. بدون اینکه به چیزی فکر کنم به او نگاه می کردم که باجوابهای آره و نه با کسی که پشت خط بود صحبت می کرد. نگاه کیان به من افتاد. من هم ناخوداگاه به او خیره شدم. خیلی وقت بود که چنین به چشمانش خیره نشده بودم. احساس می کردم هنوز هم دوستش دارم و دلم برایش تنگ است. براساس همین فکر لبخندی بر لبم نشست. کیان بدون واکنش نگاهش را از چشمانم دزدید و برای ادامه صحبت از جا بلند شد و چند قدم از من فاصله گرفت. همان لحظه کتی از راه رسید. مکالمه کیان نیز تمام شد و برگشت تا چایش را تمام کند. کتی با دیدن ما لبخند زد و در حالی که کیفش را روی مبل می انداخت شروع کرد به شکایت از گرما. سپس برگه هایی از کیفش درآورد و رو به کیان کرد و از او خواست تا نگاهی به آنها بیندازد. کیان که معلوم بود خیلی عجله دارد گفت: الان وقت ندارم، دیرم شده.سپس با عجله چایش را سر کشید و از جا بلند شد و بعد از خداحافظی از منزل خارج شد.
    درست بعد از رفتن او متوجه تلفن همراهش شدم که روی مبل درست جایی که نشسته بود جا گذاشته بود. آن را برداشتم و دنبالش دویدم. همین که در هال را باز کردم هنوز به راهرو نرسیده بودم که صدای خودرو او را شنیدم که به سرعت گاز خورد و دور شد.برگشتم و به کتی گفتم: رفت.
    کتی گفت: نگران نباش به محض اینکه یادش بیفته برمی گرده.
    در هال را بستم و هنوز قدمی به طرف کتی بر نداشته بودم که تلفن به صدا درآمد. صدا به حدی ناگهانی بود که تکان سختی خوردم. به کتی نگاه کردم. او گفت: جواب بده.
    دکمه ارتباط را زدم و هنوز چیزی نگفته بودم که صدایی گفت: سلام، سلام. راستی یادم رفت بهت بگم امانتیها یادت نره.
    هاج و واج مانده بودم به زنی که صدایش به گوشم می رسید چه بگویم. با دیگر ان صدا به گوشم رسید: الو کیان هنوز تو قرنطینه ای؟
    با شنیدن این حرف حس از دست و پاهایم رفت. تا آن لحظه فکر می کردم کسی که زنگ زده شماره را اشتباه گرفته ولی وقتی نام کیان را از زبان او شنیدم فهمیدم داستان از چه قرار است. صدا چند بار دیگر گفت: الو کیان الوالو...و بعد از لحظه ای صدای بوق اشغال به گوشم رسید.
    واقعا و بدون اینکه خودم بخواهم لال شده بودم.نگاهم روی کتی خشکیده بود. او را دیدم که به طرف من امد. شاید رنگ پریده صورتم باعث شد فکر کند همان لحظه روی زمین پخش خواهم شد.کتی دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی پله بنشینم. مثل این بود که خودش حدس زده بود چه چیز مرا به ان حال انداخته به خاطر همین چیزی نپرسید. چند لحظه طول کشید تا اضطراب و هیجانم فروکش کرد. بدبختی از این بدتر سراغ نداشتم.بوی خیانت در مشامم پیچیده بود و این بیش از توهین و تحقیرهای کیان برایم غیرقابل قبول بود. ماتم زده و حیران از این پیشامد به این فکر بودم که حالا باید چه کنم؟
    صدای کتی حضور او را در کنارم یاداوری کرد: الهه جون حالت بهتره؟
    از شدت تاثر لبخند زدم و گفتم: آره بهترم.
    کتی اهی کشید و سرش را پایین انداخت.
    گفتم : کتی؟
    سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد: کامران هم به تو ...خیانت می کرد؟
    کتی غمگین و حیران به من خیره شد. چند دقیقه بعد بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.هنوز یک ربع از این جریان نگذشته بود که کیان برگشت. با شنیدن صدای زنگ برای روبرو نشدن با او به اتاقم رفتم. کیان به محض وارد شدن سراغ تلفن همراهش را گرفت. آن را برداشت و رفت.
    کمی بعد کتی به اتاقم امد و با من صحبت کرد. ابتدا می خواست به من بقبولاند که ممکن است اشتباه فکر کرده باشم و جریان آن طوری که من فکر کرده ام نیست. ممکن است مشتری نمایشگاه و یا از دوستان با او تماس گرفته باشند. یا هر چیز دیگری غیر از آن چیزی که من فکر کرده بودم. به کتی گفتم احساسم اشتباه نمی کند و آن کسی که کیان را چنین صمیمانه خطاب کرده بود نمی توانست مشتری یا هر کس دیگری باشد. معلوم بود کتی هم این موضوع را می داند ولی بنا به ملاحظاتی سعی می کرد افکار مرا منحرف کند. مرتب دلیل و برهان می آورد، ولی من سر حرفم بودم و می دانستم بدون شک کیان به من خیانت می کند. پس از مدتی وقتی دید نمی تواند مرا قانع کند گفت: الهه برای خودت می گم، مطرح کردن این موضوع می تواند کیان را جری و گستاخ کند. بعضی چیزهاست که نباید به رویت بیاوری.
    با ناراحتی گتم: یعنی هر غلطی دلش خواست بکتد؟
    -مثلا اگر سر این موضوع با او جر و بحث کنی دیگر غلط نمی کند. باشه برو سرش داد بزن و بگو به چه حقی بهت خیانت می کنه ولی بهت قول نمی دم به دست و پات بیفته و بگه غلط کردم و دیگه این کار رو نمی کنم. مطمئنی بعد از اینکه فهمید تو یک چیزهایی می دونی پرروتر از این نشود؟
    جوابی نداشتم که بدهم.مطمئن بودم حق با اوست.با شناختی که از کیان داشتم بعید نبود بعد از پی بردن به اینکه من همه چیز را می دانم وقیحانه پای آنان را به منزل باز کند، زیرا از او هر چیزی برمی امد.
    عاقبت کتی توانست مرا قانع کند با این مسئله احساسی برخورد نکنم و اعتقاد داشت کیان خودش از این موش و گربه بازیها خسته می شود. تصمیم گرفتم این مسئله مسکوت بماند تا شاید راه حل مناسب تری برای برخورد با این مسئله پیدا کنم.
    بعد از ان جریان همان ذره محبتی که در قلبم نسبت به او احساس می کردم جای خود را به نفرت و کینه ای عمیق داد. از کیان متنفر شدم به حدی که اگر راهی برای خلاصی از او پیش رو داشتم آن را طی می کردم. بارها بارها به یاد حرف حمید افتادم که گفته بود اگر مشکلی داشتم می توانم ان را با او در میان بگذارم ولی افسوس که شهامت اقرار به اشتباه را در خود نمی دیدم. شاید غرور لعنتی ام باعث تحمل همه بدبختی هایی بود که به سرم آمده بود با این حال حاضر نبودم خیال خانواده ام را بیش از این ناراحت خود کنم، به خصوص که وضعیتم با همیشه فرق می کرد. من دیگر تنها نبودم که به خودم بیاندیشم بلکه مسئولیت طفلی را به عهده داشتم که بدنیا امدنش به خواسته خودش نبود.
    روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز بیشتر پی به اشتباهم می بردم. اکنون دیگر پرده از راز خیلی چیزها برداشته شده بود.فهمیده بودم او سرگرمی تازه ای برای ارضای هوسهایش پیدا کرده است. دیگر می دانستم هرگاه کیان گوشی تلفنش را بر می دارد و برای مکالمه به طرف دیگری می رود مخاطبش کیست و چرا بعضی اوقات که کتی جایی دعوت دارد او پیشنهاد می کند که همراه او بروم. چند روز از این جریان گذشت. هنوز از کیان دلگیر بودم و با او زیاد صحبت نمی کردم. او بی خیال و راحت زندگی خودش را می کرد.تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی منتش را نکشم زیرا از ابتدای زندگی مشترکم تاکنون بدبختانه همیشه این من بودم که پا روی غرورم می گذاشتم تا بقای زندگی ام را حفظ کنم و همین باعث شده بود او هیچ وقت به فکر نیفتد که برای یک بار هم شده درصدد دلجویی از من بربیاید.
    لحظه به لحظه که به روز عقد حسام نزدیک می شد دلهره من نیز بیشتر می شد. مادر و الهام چندین بار زنگ زده بودند تا مطمئن شوند من به مراسم عقد خواهم رفت. با اینکه هیچ امیدی به رفتن نداشتم ولی آنان را مطمئن کردم که خودم را می رسانم. شب قبل از عقد الهام بار دیگر به منزلمان زنگ زد و بعد از چند دقیقه گفت: راستی تا یادم نرفته اینو بگم، مادر قرار است هفته بعد از عقد حسام سیسمونی ات را به منزلتان بفرستد.
    با خنده گفتم: اوه حالا کو تا دو ماه دیگر.
    الهام گفت: نه دیگه وقتشه چون آخرهای هفت ماهگی سیسمونی را می فرستند. حالا ان شاالله بعد از عقد حسام خودت یک روز را مشخص کن تا برای این کار مزاحمت بشیم.
    به الهام گفتم اول باید اتاق بچه را آماده کنیم. بعد خودم زنگ می زنم و قرار آن روز را می گذارم.
    بعد از تلفنی که با الهام داشتم جریان را با کتی در میان گذاشتم و از او خواستم ضمن گفتن این موضوع واسطه شود تا کیان اجازه دهد روز بعد به مراسم عقد برادرم بروم. کتی مرا مطمئن کرد که هر طور شده کیان را وادار می کند مرا به منزل مادرم بفرستد. همان شب بعد از شام کتی سر حرف را با کیان باز کرد و به او گفت که باید به فکر اتاق بچه باشد. کیان روزنامه ای را که در دستش بود را به کناری گذاشت و با دقت به حرفهای کتی گوش کرد. از علاقه ای که نسبت به این موضوع نشان داد دلم گرم شد. بعد از صحبتهای آنان قرار بر این شد اتاقی را که در طبقه بالا خالیست برای بچه اماده کنند. بعد کتی گفت: راستی کیان، فردا من و الهه می خواهیم بریم مراسم عقد داداشش.
    کیان با تمسخر گفت: یعنی الهه این قدر حالش خوبه که بلند شه بره عروسی؟ و به من نگاه کرد.
    نگاهم را از او دزدیدم و در دل دعا کردم کیان مخالفتی نکند، ولی شنیدم که گفت: لازم نیست برید.
    کتی با لحن ملایمی گفت: کیان جون دیگه اذیت نکن.نمیشه که اون سر عقد داداشش نباشه. طفلی خونواده اش مرتب زنگ می زنند گذشته از این خودشم دوست داره بره.
    کیان بی تفاوت گفت: چرا نمیشه. خونواده اش شعور ندارند که بفهمند، خودش هم اینقدر نفهمه که نمی دونه فعلا تو وضعیتی نیست که بلند شه بره؟
    از اینکه مثل همیشه به خونواده ام توهین می کرد خون خونم را می خورد ولی نمی خواستم با گفتن یک کلمه همه تلاشهای کتی را از بین ببرم. سرم را پایین انداختم تا او از نگاهم شدت تنفرم را نبیند.
    صدای کتی را شنیدم که گفت: کیان بازم من یک چیز گفتم تو گیر دادی به خانواده اش. آخه عزیزم تو که نمی تونی تا آخر عمر با این وضعیت زندگی کنی. همین فردا پس فردا بچه ات که به دنیا بیاد به فامیل احتیاج داره. بهر حال یک روز سراغ مادر بزرگ و خاله و داییهاشو می گیره.
    کیان با تمسخر به من اشاره کرد و گفت: البته اگه تا اون موقع ننه ای داشته باشه.
    حرفهای کیان مثل خنجری بود که قلبم را می شکافت. به خوبی میدانستم سعی می کند مرا عصبانی کند تا بهانه ای محکم داشته باشد.
    کتی گفت: راستی یک موضوع دیگه.
    همان لحظه فهمیدم کتی می خواهد موضوع آوردن سیسمونی را به کیان بگوید. با نگاهی ملتمسانه خواستم به او بفهمانم از گفتن این موضوع صرفنظر کند. کیان فنجان چایش را سر کشید و به کتی نگاه کرد.وقتی کتی این موضوع را به کیان گفت سرش را تکان داد و گفت: لازم نیست کسی برای بچه من کاری کند.
    از شدت ناراحتی دندانهایم را روی هم فشار دادم. کیان با نیشخند نگاهی به من کرد و ادامه داد: اگر کسی می خواست کاری کند برای بچه خودش می کرد.
    متوجه منظورش شدم. بدون اینکه بخواهم از شدت ناراحتی به نفس نفس افتاده بودم با این حال بیهوده تلاش می کردم خودم را خونسرد نشان دهم. می دانستم کیان این حرف را به خاطر اذیت کردن من می گوید زیرا زمانی که مادر می خواست جهیزیه ام را بفرستد نگذاشت تا بعد حرفی برای گفتن داشته باشد. اکنون داشت به خاطر این موضوع به من طعنه می زد. او چون مریضی که از آزار دادن لذت می برد گفت: بچه من احتیاج به چهار تا اثاث بنجلی که از اون گداخونه می خوان بیارن نداره.
    با شنیدن این حرف دیگر طاقت نیاوردم و در حالی که از خشم می لرزیدم گفتم: از کجا معلوم بدبخت این بچه به دنیا بیاد که بشه بچه آدم پستی مثل تو.
    لبخندی که روی لبانش بود محو شدو با نگاهی ترسناک به من گفت: الهه اگه بلایی سر بچه من بیاری به خدا خفه ات می کنم.
    از اینکه دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم و توانسته بودم عصبانی اش کنم دلم خنک شد. احساس راحتی بیشتری می کردم.به عکس من او بود که از شدت عصبانیت رنگش تغییر کرده بود. با نفرت گفت: از جلوی چشمام گم شو.
    از جا بلند شدم و هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که گفتک ببین بهت چی می گم ، تا موقعی که بچه منو صحیح و سالم تحویل ندادی حق نداری خونه پدر گور به گورت پا بذاری. هر وقت بچه به دنیا اومد گورت را گم کن برو دیگه نبینمت. من زن مریض نمی خوام.
    صدای سرزنش آمیز کتی به گوشم رسید: کیان!
    با ناباوری به او خیره شدم.احساس کردم چیزی در قلبم شکست.برای اینکه اجازه ندهم اشکهایم سرازیر شود نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: امیدوارم هیچ وقت این بچه رو نبینی.
    زمانی که این حرف را می زدم پشتم به ستون کناری آشپزخانه بود و او وری صندلی پایه بلند پیشخان نشسته بود.نفهمیدم چطور از جا جهید و دستش را بالا برد و آن را روی صورتم فرود آورد.تمام این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد. با ضربه دست او که به صورتم زده شد زمین افتادم ولی کیان آن قدر عصبانی بود که لگدی به پایم زد. اگر کتی جلویش را نگرفته بود کوتاه نمی امد و باز هم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    افتاده بودم با اين حال بيهوده تلاش مي كردم خودم را خونسرد نشان دهم مي دانستم كيان اين حرف را به خاطر اذيت كردن من مي گويد ، زيرا زماني كه مادر مي خواست جهيزيه ام را بفرستد نگذاشت تا بعد حرفي براي گفتن داشته باشد اكنون داشت به خاطر اين موضوع به من طعنه مي زد. او چون مريضي كه از آزار دادن لذت مي بردگفت: ‹‹بچه من احتياجي به چهار تا اثاث بنجلي كه از اون گداخونه مي خوان بيارن نداره.››
    با شنيدن اين حرف ديگر طاقت نياوردم و در حالي كه از خشم مي لرزيدم گفتم:‹‹ از كجا معلوم بدبخت اين بچه به دنيا بياد كه بشه بچه آدم پستي مثل تو.››
    لبخندي كه روي لبانش بود محو شد و با نگاهي ترسناك به من گفت :‹‹الهه،اگه بلايي سر بچه من بياري ،به خدا خفه ات مي كنم.››
    از اينكه دست روي نقطه ضعفش گذاشته بودم و توانسته بودم عصبانيش كنم دلم خنك شد.احساس راحتي بيشتري مي كردم . به عكس من او بود كه از شدت عصبانيت رنگش تغيير كرده بود. با نفرت گفت:‹‹از جلوي چشمام گم شو.››
    از جا بلند شدم و هنوز چند قدمي بر نداشته بودم كه گفت:‹‹ببين بهت چي مي گم ،تا موقعي كه بچه منو صحيح و سالم تحويلم ندادي حق نداري خونه پدر گور به گورت پا بزاري. هر وقت بچه به دنيا اومد گورت رو گم كن برو ديگه نبينمت من زن مريض نمي خوام.››
    صداي سرزنش آميزي به گوشم رسيد :‹‹كيان!››
    با ناباوري به او خيره شدم احساس كردم چيزي در قلبم شكست. براي اينكه اجازه ندهم اشكهايم سرازير شود نفس عميقي كشيدم و زير لب گفتم:‹‹اميدوارم هيچ وقت اين بچه رو نبيني.››
    زماني كه اين حرف را مي زدم پشتم به ستون كناري آشپزخانه بود واو روي صندلي پايه بلند پيشخان نشسته بود. نفهميدم چطور از جا جهيد و دستش را بالا برد و آنرا روي صورتم فرود آورد. تمام اين اتفاقات در عرض چند ثانيه اتفاق افتاد. با ضربه دست او كه به صورتم زده شد زمين افتادم ،ولي كيان آنقدر عصباني بود كه لگدي به پايم زد.اگر كتي جلويش را نگرفته بود كوتاه نمي آمد و باز هم مي خواست كتكم بزند . كتي خود را سپر من كرد . صدايش را شنيدم كه گفت:‹‹پسره نفهم اين چه كاري بود كه كردي.››
    صداي كيان غمگين و عصبي بود . فرياد زد:‹‹الهه، اگر بلايي سر بچه من بياري خودم مي كشمت.››
    گيج و منگ با صداي داد وفرياد هاي خشمگين كيان و التماسهاي كتي كه ازاو مي خواست بيرون برود گوش مي كردم.
    همان لحظه چشمم به كمند افتاد كه از پله ها پايين مي آمد . با ديدن او خواستم از جا بلند شوم تا نفهمد از كيان كتك خورده ام .در اين حين دردي در كمر و شكمم احساس كردم و نتوانستم بلند شوم . كتي تا كمند را ديد با فرياد گفت:‹‹كمند بيا اين ديوونه رو ببر بيرون تا ببينم چه خاكي به سرمون شد.››
    كمند نگاه پر كينه اي به من كرد و با پرخاش گفت: ‹‹كتي ،درست صحبت كن ،ديوونه اين زنيكه عوضي نكبته كه با پا گذاشتن به زندگي كيان روزگار اونو سياه كرد.››
    اگر حالم درست و مسائد بود مي دانستم چطور جواب او را بدهم، ولي آن لحظه در شرايطي بودم كه نفسم را هم به را زحمت داخل و خارج مي كردم.
    كمند خطاب به كيان گفت : ‹‹ بدبخت، بهت نگفتم اين سليطه تيكه تو نيست . تقصير خودت بود كه ...››
    كتي با عصبانيت حرف او را قطع كرد و گفت :‹‹خدايا از دست شما دو تا نفهم. دختر مردمو كشتيد . بلايي سر اون بياد مي تونيد جواب برادراشو بديد. كمند بيا اينو ببر.››
    ‹‹ به من چه . هر كي هر قلطي كرده به من چه ربطي داره .››
    كيان با عصبانيت و در حالي كه فحشهاي ركيكي به من و خانواده ام مي داد در حال را به هم كوبيد و از منزل خارج شد . پس از رفتن او كمند شروع كرد به سرزنش كردن من كتي به او تشر زد و از او خواست از آنجا برود. او نيز با قهر به طبقه بالا برگشت و در اتاقش را كوبيد.
    آن لحظه درد زيادي نداشتم. بيشتر صورتم بود كه از جاي سيلي او مي سوخت . كتي دستم را گرفت و گفت:‹‹ الهه جون ، جاييت درد نمي كنه ؟
    سرم را به نشانه نفي تكان دادم . كمك كرد از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم. كتي بعد از خواباندن من بيرون رفت و لحظه اي بعد برگشت . در دستش ليواني آب قند بود. به او گفتم كه احتياجي به آن ندارم ، ولي او به زور چند جرعه به خوردم داد. با كمي استراحت كمر دردم كاهش پيدا كرد ، ولي احساس كردم بچه يك سمت شكمم جمع شده تكانهاي او اين احساس را به من مي داد كه از ناراحتي من غمگين است . با اين فكر دلم برايش سوخت و در حالي كه شكمم را نوازش مي كردم شروع كردم به گريه كردن.
    آن شب تا نزديك صبح به خاطر درد شكم و پهلوهايم بيدار بودم . بي خوابي شبانه همراه با درد و حرفهاي كيان كه در گوشم مي پيچيد بد جوري بي تابم كرده بود. لحظه اي درد ساكت مي شد و تا مي خواستم چشمان خسته ام را روي هم بگذارم شدت مي گرفت. اوايل شب هر بار كه درد در وجودم مي پيچيد با كشيدن نفسهاي عميق از شدت آن كم مي شد، ولي كم كم اين كار نيز تاَثيري در بهبودم نداشت. گاهي درد به شدتي بود كه گويي جسمي تيز به شكمم فرو كرده اند. كم كم حس كردم اين درد با دردهاي معمولي تفاوت دارد، زيرا فاصله هاي درد كم و شدت آن بيشتر شده بود. با دست شكمم را گرفتم و بار ديگرنفس عميق كشيدم. لحظه اي دردم آرام شد و تا خواستم از جا بلند شوم بار ديگر در تمام وجودم پيچيد. نفسم بالا نمي آمد. نيم خيز روي تخت نشستم و با سختي كيان را صدا كردم. به ياد آوردم او در اتاق بالا خوابيده و صدايم به او نخواهد رسيد. چشمم به تلفن روي ميز افتاد ، به سختي آنرا برداشتم و تا خواستم شماره بگيرم بار ديگر دردم شروع شد. از شدت درد گوشي تلفن را كشيدم و همين باعث شد تلفن با صداي نا هنجاري زمين بيفتد. چند لحظه بعد كتي در اتاق را باز كرد و با ديدن من كه چمپاته زده بودم چراغ را روشن كرد و به طرفم دويد تا ببيند چه بلايي سرم آمده با ديدن رنگ و رويم و دردي كه مي كشيدم به سرعت از اتاق خارج شد تا كيان را خبر كند.
    با اينكه از درد به خودم مي پيچيدم ، ولي فكرش را هم نمي كردم چيز مهمي اتفاق بيفتد، زيرا تازه وارد هشت ماهگي شده بودم و به حساب دكتر هفت الي هشت هفته به زايمانم مانده بود. وقتي كتي به اتاق برگشت آماده بود . مانتويي هم در دستش بود كه كمك كرد آن را بپوشم. از او پرسيدم:‹‹ كيان كجاست؟››
    ‹‹ رفته ماشين رو از پاركينگ بيرون بياره .››
    در حالي كه از شدت درد نمي توانستم صاف بايستم به كمك كتي از منزل خارج شدم. كيان خودرو را جلوي در آورده بود و خودش پشت رول بود. با ديدن ما پياده شد تا در را باز كند. پس از جر و بحثي كه كرده بوديم تازه با هم روبه روشديم. به كمك كتي روي صندلي عقب دراز كشيدم. كيان به سرعت حركت كرد.تكانهاي خودرو فريادم را به آسمان مي برد. علاوه بر كمرم قفسه سينه ام سنگين شده بود و راه نفسم رابند مي آورد و از ورود به بيمارستان فقط تابلوي آژانس و لحظه اي را كه روي برانكار قرار گرفتم را به خاطر دارم . بعد از آن احساس بي وزني كردم. كم كم چهره اطرافيان از پيش چشمم محو شد و صدا هاي درهمي در گوشم پيچيد. نفهميدم چقدر طول كشيد كه با گذاشتن چيزي روي بيني و دهانم احساس سردي در ريه هايم كردم و بعد احساس سنگيني در قفسه سينه ام داشتم برطرف شد . نفهميدم چقدر طول كشيد تا توانستم موقعيتم را تشخيص بدهم و بفهمم كه روي تخت بيمارستان قرار دارم. چند نفر اطرافم بودند، ولي چهره هيچ كدام آشنا نبود. چشمانم به دنبال چهره آشنايي مي گشت. صداي نا آشنايي را شنيدم كه گفت: ‹‹الهه ، صداي منو مي شنوي؟››
    آن لحظه با خود فكر كردم خداي من اين كيست كه چنين نامم را صميمي خطاب مي كند . صدا را به خوبي مي شنيدم ، ولي جهت آنرا گم كرده بودم. حال حرف زدن نداشتم . با سر اشاره كردم كه حرفهاي او را خوب مي شنوم. چشمانم به دنبال كيان بود، ولي او در اتاق نبود.
    قوايم را جمع كردم و دستانم را روي شكمم گذاشتم تا از وجود كودكم مطمئن شوم. هنوز هم احساس درد داشتم ، ولي شدتش به اندازه اي نبود كه باعث شود تنگي نفس عارضم شود. ماسك اكسيژني كه روي بيني و دهانم قرار داشت مانع حرف زدنم مي شد. دلم مي خواست به يكي بگويم مي خواهم با كتي صحبت كنم. مي خواستم به او بگويم مبادا به مادرم زنگ بزند. نمي خواستم درست همان روزي كه قرار بود مراسم عقد حسام برگزار شود آنان را نگران خود كنم . فكر نمي كردم قضيه تا اين حد جدي باشد .تصور مي كردم تا چند دقيقه ديگر حالم بهتر خواهد شد و به منزل برمي گردم. دكتري كه لباس سفيد به تن داشت سرش را جلو آورد و گفت:‹‹ الهه، صداي مرا مي شنوي؟››
    صداي دكتر برايم آشنا بود، ولي مطمئن بودم دكتر خودم نيست. لحظه اي فكر كردم اين صدا را كجا شنيده ام. دكتر بار ديگر سؤالش را پرسيد. چشمانم را بستم و سرم را به نشانه مثبت تكان دادم. صداي دكتر را شنيدم كه گفت :‹‹در صد هوشياري...››
    احساس خستگي مفرط به همراه گرفتگي عضلات سينه ام باعث شد باقي صحبتهايش را نشنوم. فكر كردم چيز سنگيني روي قلبم گذاشته اند و آن را فشار مي دهند. در فكرم بيهوده تلاش مي كردم آن وزنه سنگين را بردارم . عجيب بود احساسي كه آن لحظه داشتم مرا به ياد كابوسي كه خودم را در گور ديده بودم. لحظه به لحظه در اعماق گور فرو مي رفتم تا جايي كه جز ظلمت هيچ چيز نبود.
    نفهميدم چقدر در فضاي ظلمات و بي نور معلق بودم كه با شنيدن صداي زني تلاش كردم چشمانم را باز كنم.
    ‹‹مرضيه دكتر رو خبر كن... فكر مي كنم مريض تخت سه به هوش اومده››
    صداي ديگري را شنيدم كه گفت: ‹‹واي خدارو شكر. خدا رحم به جوونيش كرد.››
    نمي دانستم در مورد چه كسي حرف مي زنند . لحظه اي احساس كردم با پارچه اي ضخيم چشمانم را بسته اند، ولي اين فقط چند لحظه بود ، زيرا كم كم اين احساس از بين رفت.و مي توانستم لاي پلكهايم را باز كنم و نور را به ديدگانم راه دهم. همه جا سفيد بود. نور چشمانم را مي زد. چند لحظه صبر كردم و بار ديگر چشمانم را باز كردم. اين نور كمتر اذيتم مي كرد و مي توانستم اطرافم را ببينم .چند دقيقه طول كشيد تا توانستم اشياي دور و برم را خوب ببينم. فضاي اطرافم به نظر آشنا مي رسيد ، به خصوص وجود دستگاههايي كه مطمئن بودم آنها را ديده ام. خوب كه فكر كردم به خاطر آوردم اين دستگاهها را در زمان دوره كار آموزي ام در بخش قلب ديده بودم، البته از زاويه اي ديگر و به عنوان يك امدادگر خيلي زود فهميدم در بخش مراقبتهاي ويژه بستري شده ام. با ورود دكتر و دو پرستار متوجه آنان شدم . صدا و چهره دكتر برايم آشنا بود. خيلي زود به خاطر آوردم او دكتر موسوي متخصص قلبيست كه به او مراجعه كرده بودم. با ديدن من كه به هوش آمده بودم لبخندي زد و گفت:‹‹الهه، حالت چطوره.››
    هنوز آنقدر حس نداشتم كه بتوانم صحبت كنم ، ولي چشم و گوشهايم بهتر از تمام عضو بدنم كار مي كرد . چشمانم را بستم و به آرامي سرم را تكان دادم. دكتر دستوراتي به پرستاران داد و نگاهي به دستگاه انداخت و بعد از مدتي مرا ترك كرد.با اينكه خيلي خوابيده بودم ،ولي بازهم احساس خستگي مي كردم. چشمانم را بستم و خيلي زود خواب مرا ربود.
    بار ديگر كه بيدار شدم هوشيارتر از قبل بودم اين بار مي توانستم راحت تر چشمانم را باز و بسته كنم و با اشاره صحبت كنم و با اشاره صحبت كنم . كم كم چيزهايي را كه فراموش كرده بودم به ياد آوردم. به محض به ياد آوردن درد زايمان يكي از دستانم را كه آزاد بود روي شكمم گذاشتم . احساس سوزشي در زير شكمم داشتم، ولي از برجستگي شكمم خبري نبود . دلم مي خواست پرستار را خبر كنم تا از او سراغ بچه ام را بگيرم. از خيلي چيزها خبر نداشتم . نمي دانستم چه بلايي سرم آمده و چرا به جاي بخش زايمان در بخش مراقبتهاي ويژه بستري هستم.حس كردم مدتهاست آشنايي را نديده ام. دوست داشتم كتي را ببينم و به او بگويم مبادا به خانواده ام خبر داده باشد . فكر مي كردم همان روز عقد حسام است
    مدتها به آن حال بودم .وقتي پرستار براي تعويض سرم آمد از او پرسيدم:‹‹امروز چند شنبه است؟››
    ‹‹سه شنبه.››
    با تعجب گفتم: ‹‹ سه شنبه؟!››
    سرش را تكان داد و گفت:‹‹آره عزيزم.››
    در حالي كه گيج شده بودم:‹‹ مگه من چند روزه اينجا هستم.››
    ‹‹ شما از روز جمعه تو اين بخش بستري شديد.››
    پرستار مرا ترك كرد و همان طور كه به حرف هاي او فكر مي كردم به خاطر آوردم سؤالات ديگري هم داشتم. همانطور كه چشمانم بسته مي شد با خودم گفتم:‹‹فردا، فردا همه چيز را مي پرسم.››روز بعد احساس بهتري داشتم . به حساب خودم پنج روز بود كه در بيمارستان بستري بودم. برايم عجيب بود كه چرا تا كنون ملاقاتي نداشتم. از خوابيدن خسته شده بودم. تا خواستم تكاني به خودم بدهم در اتاق باز شد و دكتر موسوي همراه پرستاري داخل شد. دكتر با ديدن من لبخند زد و گفت:‹‹ سلام ، جايي مي خواستيد تشريف ببريد.›› سپس به پرستار اشاره كرد كمي تخت را بالا بياورد. دكتر پس از معاينه دستوراتي به پرستار داد و بعد خطاب به من گفت:‹‹خب، مي بينم حالت خيلي خوب شده . امروز مي توني ملاقات داشته باشي ، ولي بايد قول بدي زياد خودت رو خسته نكني. باشه؟››
    زير لب گفتم:‹‹ باشه››
    دكتر به پرستار سفارشات ديگري كرد و تا خواست از اتاق خارج شود گفتم:‹‹آقاي دكتر من كي مرخص مي شم؟››
    دكتر لبخند زد و گفت:‹‹چيه، از ما خسته شدي . نگران نباش ، اگه همينطور حالت رو به بهبود بره دو يا سه روز ديگه بيشتر مهمون ما نيستي.››
    پس از رفتن دكتر از پرستار پرسيدم:‹‹ خانم بچه چي؟ اون حالش چطوره؟››
    پرستار لبخندي زد و گفت: ‹‹ اونم خوبه.››و پيش از اينكه سؤال ديگري از او بپرسم از اتاق خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با رفتن پرستار روي بستر دراز كشيدم .چشم به در دوختم تا آشنايي وارد شود. به نظرم قرني طول كشيد تا وقت ملاقات رسيد. در طول اين مدت به ياد دوران كار آموزي خودم در بيمارستان افتادم. با ديدن مادر كه شكسته و پژمرده از در اتاق وارد شد به حدي خوشحال شدم كه دوست داشتم از جا بلند شوم و او را در آغوش بگيرم ، ولي وجود سرم و دستگاههايي كه به بدنم وصل بود مانع شد. مادر نگذاشت تكان بخورم . وقتي صورتم را مي بوسيد قطره اشكي از چشمانش روي صورتم چكيد. از ديدن گريه اش خيلي ناراحت شدم . هنوز آنقدر حس در بدنم نبود كه خوب صحبت كنم و يا بتوانم دستانم را به راحتي تكان بدهم. نمي خواستم نگران حالم باشد. خيلي دوست داشتم خودم را سر حال تر از آنچه بودم نشان دهم، ولي به حقيقت نمي دانستم . مادر خيلي زود از كنارم رفت ، زيرا نمي توانست اشكهايش را مهار كند . پس از او الهام به ديدنم آمد. از ديدن او خيلي خوشحال شدم . خيلي دوست داشتم مثل هميشه خبرها را از او بپرسم ، زيرا او بهترين كسي بود كه مي توانست سؤالاتم را پاسخ بدهد، ولي حس و حالي براي حرف زدن نداشتم. حتي به زحمت چشمانم را باز نگه مي داشتم . مشخص بودالهام قبل از آمدن به اتاق گريسته است ، زيرا هنوز آثار نم چشمانش به جا مانده بود. به زحمت از الهام پرسيدم:‹‹چرا تو ومادر گريه مي كنيد؟››
    الهام گفت:‹‹ از خوشحالي، به خاطر اينكه خطر از سرت گذشته است.››
    نمي دانستم از چه خطري صحبت مي كنند ولي بعد ها فهميدم تا پاي مرگ رفته ام. آن روز وقت ملاقاتم خيلي زود به پايان رسيد. وقتي پرستار داخل اتاق شد و به الهام گفت كه اتاق را ترك كند ،‹‹ الهه جون ، حسام و حميد و شبنم و مسعود پايين هستند، ولي چون امروز وقت كمتري براي ملاقات دادند اونا نمي تونن بيان ببيننت. ان شاء الله زودتر حالت خوب ميشه ميايي بخش.››سرم را تكان دادم و با كلمه هايي كه براي خودم نا مفهوم بود گفتم به آنان سلام برساند. او پس از بوسيدن صورتم تركم كرد.
    دو روز ديگر به همين نحو گذشت تا اينكه حالم كم كم رو به بهبود رفت.به محض اينكه توانستم راحت تر صحبت كنم از پرستاري كه سرمم را تعويض مي كرد جنسيت نوزاد را پرسيدم و فهميدم بچه پسر است. با خوشحالي به اين فكر كردم كه واكنش كيان نسبت به او چه بوده . همان لحظه به ياد حرف او افتادم كه گفته بود: هر وقت بچه ام را صحيح و سالم تحويلم دادي گورت را گم كن برو... من زن مريض نمي خوام.
    از ياد آوري آن روز دلم خيلي گرفت ، ولي خودم را توجيح كردم كه آنروز كيان خيلي عصباني بود كه اين حرف را زد. دو روز آخري كه در بخش مراقبتهاي ويژه بودم حميد و حسام و كتي به ملاقاتم آمدند ، ولي از كيان خبري نبود. وقتي از كتي سراغش را گرفتم گفت چون زكام شديد شده بود از ورودش به بخش جلوگيري كرده اند. با اين حرف قانع شدم. هر بار كه سراغ بچه ام را از اين و آن مي گرفتم مي گفتند داخل دستگاه است من هم مي پذيرفتم، زيرا با توجه به پا گذاشتن به هشت ماهگي نارس بودن بچه و گذاشتن او داخل دستگاه طبيعي به نظر مي رسيد.
    پس از يك هفته كه در بخش مراقبت هاي ويژه بستري بودم به بخش منتقل شدم. همان روز تمام خانواده به ملاقاتم آمدند . هنوز كيان را نديده بودم. خودم را اين گونه توجيه كردم كه كيان اين همه مدت با خانواده ام روبه رو نشده پس نبايد انتظار داشته باشم بخواهد در چنين جايي آنان را ببيند. حق را به او دادم و منتظر شدم تا در وقتي مناسب از كتي حالش را بپرسم .بي صبرانه از كتي خواستم تقاضا كند بچه را نشانم بدهند. آن روز به بهانه اينكه تازه به بخش منتقل شده ام از اين كار ممانعت كردند. روز بعد احساس بهتري داشتم. هر لحظه منتظر آمدن كيان بودم و آمدنش برايم آرزو شده بود. خيلي دلم مي خواست خودم به او مي گفتم كه برايش پسري به دنيا آورده ام، ولي مي دانستم اين مژده را به او داده اند و دوست داشتم او را ببينم و از او بخواهم پرستاران را وادار كند تا كودكم را به من نشان بدهند. مي دانستم او قادر به انجام اين كار است و با ديدن حسام و الهام و مادر ذوق زده شدم . هنوز درست و حسابي با آنان احوالپرسي نكرده بودم كه پرستاري براي عوض كردن سرمم به اتاق آمد. پشت سر او كتي وارد شد. با ديدن او بي تاب شدم چون فكر كردم كيان هم همراه اوست، ولي چون فهميده حسام اينجاست نخواسته داخل شود. با ورود پرستار حسام خارج شد . فرصت را غنيمت شمردم و به پرستار گفتم: ‹‹خانم حال بچه چطوره؟››
    پرستار نگاهي به كتي انداخت و گفت:‹‹ خوبه.››
    ‹‹ اجازه دارم ببينمش؟››
    ‹‹نه.››
    پرستار مي خواست از اتاق خارج شود كه رو به كتي كردم و گفتم:‹‹كتي جون، تورو خدا بگو فقط يك لحظه.››
    كتي سرش را تكان داد و گفت :‹‹باشه،مي گم، بزار حالت خوب بشه بعد.››
    با شنيدن اين حرف احساس ناراحتي كردم . بدون اينكه ملاحظه وضعيتم را بكنم در حالي كه از جا بلند مي شدم گفتم:‹‹ حال من خوبه، همين الان هم مي خوام بچه رو ببينم.››
    كتي مانع شد و گفت :‹‹الهه يك كم صبر كن تا بهت يك چيزي بگم.››
    لحظه اي بي حركت شدم و گفتم :‹‹خوب بگو.››
    كتي نگاهي به مادروالهام انداخت وگفت :‹‹الهه جون، بچه تو دستگاهه نميشه اونو ببيني، يعني بهت اجازه نمي دن.››
    اين حرف كتي مرا به شك انداخت . غيبت كيان ، نگاههاي مشكوك آنان و اينكه فراموش كرده بودند حتي به من تبربك بگويند اين احساس را در من به وجود آورد كه چيزي را از من مخفي مي كنند. همان طور كه فكر مي كردم از ذهنم گذشت نكند به من دروغ مي گويد. با اين فكر بدون توجه به سوزشي كه از جاي بخيه شكمم احساس مي كردم به طور ناگهاني از جايم نيم خيز شدم و با ترس گفتم:‹‹ نكنه...›› جرأت ادامه حرفم را پيدا نكردم . با چشماني نگران منتظر بودم حرفي مبني بر تكذيب آن چيزي كه مي خواستم بگويم به زبان بياورند.سكوت آنان دلشوره اي به جانم انداخت. كتي كه نزديك تر ايستاده بود شانه هايم را گرفت و در حالي كه سعي مي كرد مرا سر جايم بخواباند گفت:‹‹آروم باش عزيزم.››
    و همين كلام كافي بود تا شكم تبديل به يقين شود. حالم را نمي فهميدم . فقط صداي خودم را مي شنيدم كه با تمام وجود فرياد مي زدم:‹‹بچه ام مرده؟››
    كتي سعي كرد آرامم كند ، ولي نميتوانست . خشم در وجودم مي جوشيد و مي خواستم به هر طريق كه شده از جايم بلند شوم . در اتاق باز شد و حسام داخل شد. حسام شانه هايم را گرفت و در حالي كه مرا سر جايم بر مي گرداند مي گفت: ‹‹آروم باش الهه.››
    نميدانم تأ ثير كلام او بود يا حسي در وجودم نمانده بود كه سرم را روي بالش گذاشتم و در حالي كه مي گريستم كودكم را طلب كردم.
    وقتي كسي به من نگفت كه اشتباه مي كنم و نوزاد زنده است فهميدم حدسم درست بوده است. باورش برايم سخت بود. چند ماه انتظار و زحمت همه پوچ شد و از بين رفت. چند لحظه بعد دو پرستار بالاي سرم آمدند و يكي از آنان نبضم را گرفت و ديگري به سرمم آمپولي تزريق كرد.
    وقتي از خوابي كه با آمپول در آن غرق شده بودم ديگر نه فرياد زدم ونه سراغي از بچه ام گرفتم. فقط گريه كردم. دلداري هاي اطرافيانم تأثيري در آرامشم نداشت. نمي دانم چرا آن لحظه حرفهاي گلي خانم در گوشم پيچيد: خواست خدا... مصلحت بندگان...درحالي كه گريه مي كردم در دل گفتم : خدا جون چه مصلحتي تو اين كار بود . چرا خواستي بچه از بين بره. چرا؟ مگه جايي از كسي كم مي شد كه اونم تو اين دنيا زندگي كنه . خدايا، حالا جواب كيان رو چي بدم به خصوص كه بچه پسر بود، همون چيزي كه او مي خواست.
    وقتي دكتر موسوي براي معاينه بالاي سرم آمد هنوز مي گريستم . نبضم را گرفت و با لحني آرام گفت:‹‹دخترم نگران نباش حالا حالا وقت داري. سعي كن خودت را نبازي.››
    با گريه گفتم:‹‹ ديگه چي دارم ببازم.››
    دكتر با لحن آرامش بخشي گفت:‹‹ اون كسي مي بازه كه نتونه از اول شروع كنه ، تو جووني، همين به تو توانايي مي ده از نو شروع كني، البته بعد از برطرف كردن مشكل قلبت.››
    لحن آرام دكتر احساس نا اميدي را از وجودم كم كرد . با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:‹‹بيماري قلبي من تا چه حد خطر ناكه؟›› لبخند اطمينان بخش دكتر به من فهماند در گفتارش صادق است.
    ‹‹خطري وجود نداره تو نزديك بيست سال با اين قلب زندگي كردي و ميتوني باقي عمرت رو هم با اون بگذروني. اين بيماري وقتي مشكل ساز ميشه كه فشار مضاعفي به اون بيايد مثل زماني كه باردار بشي . ولي جاي نگراني نيست . چون وقتي مشكلت بر طرف بشه مي توني باز هم باردار بشي. خوشبختانه مشكلت اونقدر حاد نيست كه نشه كاري برات كرد. پس از يك عمل ساده مي توني بودن ترس و نگراني بچه دار بشي . اونم يه بچه سالم و قوي.
    چهار روز ديگر در بخش بستري بودم . كم كم با اين اوضاع كنار آمدم و قبول كردم خدا خواسته كه طفلم از بين برود، زيرا دكتر به من گفت اگر بچه زنده مي ماند به احتمال زياد به خاطر وقفه اي كه در رسيدن اكسيژن به وجود آمده بود ممكن بود از نظر ذهني عقب مانده شود.
    دو روز بعد كيان به ديدنم آمد. با چهره اي غمگين و پژمرده چشمانش خسته بود و رگه هاي خوني كه در آن بود نشان مي داد خواب راحتي نداشته است. ته ريشي روي صورتش را پوشانده بود با اين حال مثل هميشه تميز و مرتب لباس پوشيده بود . نمي دانم چرا آمده بود. شايد احساس مسئوليتي كه در قبال من داشت باعث آمدنش شده بود و شايد اسرار و خواهش كتي او را وادار به آمدن كرده بود.به محض ديدنش با خوشحالي نامش را صدا كردم ، ولي چند لحظه بعد هيجانم در سردي نگاه او گم شد. با لحني سرد و خشك حالم را پرسيد . حيران از اين همه سردي پاسخش را دادم. چند دقيقه بيشتر كنارم نماند. در اين مدت كلامي حرف نزد تا دلم گرم شود. به بهانه كار تركم كرد و اين در حالي بود كه هنوز از ديدنش سير نشده بودم. پس از رفتن او خيلي گريستم،اما اين بار نه به خاطر از دست دادن كودكم بلكه به خاطر اين بود كه فهميدم با مرگ آن نوزاد كيان را هم از دست داده ام. آن مجسمه خشك و بي روح كه گويي به اجبار به ملاقاتم آمده بود كياني نبود كه مي شناختم.
    تا روز آخر او را نديدم . روزآخر دكتر برگه مرخصي ام را امضا كرد. ساعتي پيش از ملاقات ، كيان پس از پرداخت صورت حساب لحظه اي به اتاقم آمد و بدون اينكه حتي نگاهي به چشمان مشتاقم كند. مدارك را تحويل كتي داد و با خداحافظي سردي بيمارستان را ترك كرد. با رسيدن ساعت ملاقات مادر و حسام همراه الهام به بيمارستان آمدند. وقتي مادر فهميد كه دكتر برگه ترخيص را داده با ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چون بعد از اينكه مشكلت برطرف بشه مي توني باز هم باردار بشي. خوشبختانه مشكلت اونقدر حاد نيست كه نشه كاري برات كرد.پس از يك عمل ساده مي توني بدون ترس و نگراني بچه دار بشي اونم يه بچه سالم و قوي.
    چهار روز ديگر در بخش بستري بودمه كم كم با اين اوضاع كنار آمدم و قبول كردم كه خدا خواسته طفلم از بين برود. زيرا دكتر به من گفت اگر بچه زنده هم مي ماند به احتمال زياد به خاطر وقفه اي كه در رسيدن اكسيژن به وجود آمده بود ممكن بود از نظر ذهني عقب مانده شود.
    دو روز بعد كيان به ديدنم آمد با چهره اي غمگين و پژمرده.چشمانش خسته بود و رگه هاي خوني كه در آن بود نشان ميداد خواب راحتي نداشته است. ته ريشي روي صورتش را پوشانده بود با اين حال مثل هميشه تميز و مرتب لباس پوشيده بود. نمي دانم چرا آمده بود شايد احساس مسئوليتي كه در قبال من داشت، باعث آمدنش شده بود و شايد اصرار و خواهش كتي او را وادار به آمدن كرده بود. به محض ديدنش با خوشحالي نامش را صدا كردم، ولي چند لحظه بعد هيجانم در سردي نگاه او گم شد.با لحني سرد و خشك حالم را پرسيد. حيران از اين همه سردي پاسخش را دادم. چند دقيقه بيشتر كنارم نماند. در اين مدت كلامي حرف نزد تا دلم گرم شود.به بهانه كار تركم كرد و اين در حالي بود كه هنوز از ديدنش سير نشده بودم. پس از رفتن او خيلي گريستم اما اين بار نه به خاطر از دست دادن كودكم بلكه به اين خاطربود كه فهميدم با مرگ آن نوزاد كيان را هم از دست دادم. آن مجسمه خشك و بي روح كه به اجبار به ديدنم آمده بود كياني نبود كه مي شناختم.
    تا روز آخر او را نديدم. روز آخر دكتر برگه مرخصي ام را امضاء كرد.ساعتي پيش از ملاقات ، كيان پس از پرداخت صورتحساب لحظه اي به اتاقم آمد و حتي بدون اينكه نگاهي به چشمان مشتاقم كند مدارك را تحويل كتي داد و با خداحافظي سردي بيمارستان را ترك كرد. با رسيدن ساعت ملاقات مادر و حسام همراه الهام به بيمارستان آمدند وقتي مادر فهميد كه دكتر برگه ترخيص را داده با خوشحالي از حسام خواست هر چه زودتر براي تصويه حساب برود تا مرا زودتر به منزل ببرد. كتي مدارك را به او نشان داد و گفت كيان حساب بيمارستان را تسويه كرده است.مادر برگه را از كتي گرفت و نگاهي به آن كرد. سپس رو به حسام كرد و گفت پوليرا كه كيان پرداخته به كتي بدهد.كتي با ناراحتي امتناع كرد و گفت اين وظيفه كيان است. مادر با ناراحتي گفت" آقا پسر شما به غير از پرداخت صورت حساب وظيفه هاي ديگري هم داشته كه انجام نداده "
    كتي سرش را به زير انداخت و زير لب گفت"باور كنيد از اين بابت شرمنده ام"
    به الهم اشاره كردم تا مانع از اين شود كه مادر با حرفهايش كتي را ناراحت كند. از ناراحتي كتي حالم خيلي گرفته شد. الهام كنار گوش مادر چيزي گفت و مادر با كشيدن نفس عميقي ساكت شد.مادر اصرار داشت كتي پول را به كيان برگرداند، ولي او قبول نكرد با ناراحتي به حسام نگاه كردم و به او اشاره كردم نگذارد مادر بيش از اين اصرار كند. با اشاره حسام مادر دست از اصرار برداشت، ولي معلوم بود از اينكه كيان پول بيمارستان را پرداخته خيلي ناراحت است.همان لحظه حميد وارد اتاق شد، وقتي فهميد مرخص شده ام با خوشحالي به من تبريك گفت.حميد و حسام از اتاق خارج شدند تا بتوانم لبام را عوض كنم. با كمك الهام لباس پوشيدم . احساس درد در ناحيه بخيه هايم داشتم و هنوز پاهايم بي حس و ناتوان بود. به نظر دكتر اين امر طبيعي بود، زيرا حدود ده روز بود كه پاهايم را زمين نگذاشته بودم.بيرون از محوطه كتي از مادر اجازه خواست تا مرا به منزل ببرد و از من پرستاري كند. با نگراني منتظر بودم مادر طعنه اي به او بزند كه خوشبختانه اين طور نشد. از كتي تشكر كردم و صورتش را بوسيدم و بعد از خدا حافظي از او با دلي گرفته همراه مادر به خانه رفتم.
    با مراقبتهاي دلسوزانه مادر حالم روز به روز بهتر ميشد. در طول اين مدت هر روز منتظر تلفن كيان بودم تا حالم را جويا شود ولي افسوس، خودم هم مي دانستم انتظار بيهوده و عبثي را متحمل ميشوم.
    در مدتي كه منزل مادر بودم تمام كساني كه مي شناختم براي عيادتم آمدند.چند روز از اقامتم در منزل مادر ميگذشت كه شنيدم مادر گفت: عاليه خانم مي خواهد براي ملاقاتم بيايد. احساس كردم هنوز آمادگي رويارويي با او را ندارم، ولي به محض ديدن او فهميدم او همان عاليه خانوم مهربان و دوست داشتني است كه هميشه از ديدنش خوشحال ميشدم.بر خلاف تصورم او هيچ تغييري نكرده بود . مثل هميشه خونگرم و راحت بود طوري كه همان ساعت اول رودربايستي و خجالتي كه از حضور او داشتم از ياد بردم. عاليه خانوم گفت كه دوست داشته همان روز اول به ديدنم بيايد، افسانه و عاطفه هم اصرار داشتند با او همراه شوند ولي او مانع شده و گفته بگذارند مدتي بگذرد تا حالم بهتر شود اما ديگر دلش طاقت نياورد و بدون اينكه به افسانه و عاطفه چيزي بگويد براي ديدنم آمده. عاليه خانم خيلي زود بلند شد برود و از من خواست مراقب حال خودم باشم تا زودتر خوب شوم. از او خواستم به افسانه و عاطفه سلام برساند. روز بعد افسانه و عاطفه به ديدنم آمدند. با ديدن ان دو به حدي خوشحال شدم كه بدون ملاحظه بخيه هايم از جا بلند شدم و هر دو را در آغوش گرفتم . عاطفه خيلي تغيير كرده بود به نظرم رسيد بينهايت زيبا و خواستني شده بخصوص كه ابروان بلند و پيوسته اش را خيلي زيبا اصلاح كرده بودند به او تبريك گفتم و برايش آرزوي خوشبختي كردم با صداي افسانه به خود آمدم و چشم از عاطفه برداشتم
    "اگه از زنداداش جونت سير شدي يه خورده هم ما رو تحويل بگير"
    با لبخند به او نگاه كردم و آغوشم را براي او گشودم.هفسانه كمي چاقتر از پيش شده بود كه البته به او خيلي مي آمد. او پسرش را هم آورده بود، چهره عادل مانند سيبي بود كه با افسانه دو نيم كرده باشند. تنها چشمانش بود كه مانند علي مشكي و نافذ بود. با ديدن آنان تازه فهميدم چقدر دلم برايشان تنگ شده بود. عاليه خانوم ساعتي پس از افسانه و عاطفه به ديدنم آمد و خيلي زود بلند شد تا برود. به افسانه گفت كه عادل را هم مي برد. وقتي مادر فهميد افسانه و عاطفه پيش من ميمانند، گفت براي خريد به بيرون ميرود و زود بر مي گردد.همراه عاليه خانوم از منزل خارج شد. با حضور افسانه و عاطفه به حدي خوشحال بودم كه گذر زمان را حس نمي كردم. هنوز نيم ساعتي از رفتن مادر نگذشته بود كه حسام به منزل آمد.
    با آمدن او چهره عاطفه از خجالت سرخ شد و هنگام سلام به او سرش را زير انداخت. حسام كه انتظار ديدن او را در منزل ما نداشت چنان جا خورد كه نمي دانست چطور جلوي ما با او صحبت كند. ديدن برخورد آن دو برايم لذتي عميق داشت. ديدن آن دو در كنار هم مرا به ياد خاطرات خوشايندي كه داشتم مي انداخت.لحظه اي نگاه من و افسانه در هم گره خورد. احساس كردم هر دو به يك چيز فكر مي كنيم و آن وجود عشق پاك و بي آلايش آنان بود. با حسرت به آندو كه با لحن موءدبانه با هم احوالپرسي ميكردند نگاه كردم و به اين فكر كردم آيا مفهوم عشق پس از رسيدن عاشق و معشوق به هم از بين خواهد رفت؟
    پس از آمدن حسام عاطفه و افسانه بلند شدند كه بروند. هر چه اصرار كردم نماندند. عاطفه صورتم را بوسيد و گفت باز هم براي ديدنم ميايد. با رفتن ان دو حسام براي تعويض لباس به اتاقش رفت. تازه از در اتاقش بيرون آمده بود كه زنگ خانه به صدا در آمد و الهام همراه مبين از راه رسيد. با آمدن او حسام با خنده گفت: ببين ميگذارند يك دقيقه من و تو تنها با هم حرف بزنيم.
    لبخندي زدم و به اين فكر كردم اي كاش رابطه ما در گذشته هم چنين صميمانه بود.
    وارد هفته سوم شده بودم و حالم خيلي بهتر از پيش شده بود با اين حال مادر اجازه نميداد زياد سر پا بمانم و به محض ديدن من كه راه مي رفتم با پرخاش مرا سرجايم برمي گرداند. يكي دوبار كتي به منزلمان زنگ زد كه حالم را بپرسد، ولي چون هر بار مادر پيشم بود خجالت ميكشيدم از كيان خبري بگيرم.
    چند روز بعد باز هم عاطفه و افسانه براي ديدنم به منزلمان آمدند. اين بار عاطفه دو آلبوم عكس كه متعلق به روز عقدشان بود با خود آورد. اين كار به اندازه دنيايي مرا خوشحال كرد. زيرا خيلي مشتاق بودم او و حسام را در لباس عروس و دامادي ببينم.آلبوم اول مربوط به عكسهاي تكي او و حسام بود و آلبوم دوم عكسهايي بود كه با دوتان و اقوام گرفته شده بود. از آلبوم اول شروع كردم به نگاه كردن. با اشتياق آلبوم را ورق ميزدم و با حسرت به عكسها نگاه ميكردم. ديدن عكسهاي آندو كه سر سفره عقد نشسته بودند اشك بر فضاي چشمانم مي نشاند. به راستي كه عاطفه و حسام خيلي برازنده هم بودند. براي ديدن آلبوم دوم افسانه كنارم نشست و همانطور كه عكسها رو نگاه ميكردم يكي يكي مهمانها را معرفي ميكرد.در يك عكس چشمم به عرفان افتاد پس از مدتها اين اولين بار بود كه او را ميديدم. در آن عكس عاطفه وسط ايستاده بود و عرفان و حسام دو طرف او قرار داشتند حسام دستش را جلو آورده بود و معلوم بود چيزي گفته است كه عاطفه و عرفان را به خنده وا داشته است. به عرفان كه با چهره اي جذاب لبانش به خنده باز بود چشم دوختم و با خود فكر كردم چقدر زيبا مي خندد، چنان به چهره او چشم دوخته بودم كه اگرافسانه تكانم نمي داد ممكن بود ساعتها به همان نحو باقي بمانم.
    صداي افسانه مرا از عالم خيال بيرون آورد"الهه؟"
    وقتي به افسانه نگاه كردم حس كردم بين او و عاطفه نگاههايي رد و بدل شد.احساس كردم با ناشيگري تمام افكارم را لو دادم و آن دو فهميدند كه ديدن عكس عرفان مرا به فكر برده است. با دلخوري خودم را سرزنش كردم كه اين ديگر چه كاري بودكه كردم.صفحه آخر آلبوم عاطفه با دوستانش عكس انداخته بود.افسانه هم در اين صفحه عكس داشت كه يك جا چشمانش بسته بود و جاي ديگر دهانش باز بود و مثل اين بود كه تعجب كرده است از ديدن عكسهاي او هر سه نفر خنديديم.
    افسانه خطاب به عاطفه گفت"من يه عكس درست و حسابي تو عقدت ندارم اونجا كه خوابم برده اينجا هم دوتا شاخ كم دارم كه تعجبم كامل شه"
    در حالي كه مي خنديديم گفتم" عاطفه جون يك بار ديگر لباس تنت كن تا هم من با تو عكس بگيرم هم افسانه با آمادگي كامل جلوي دوربين ظاهر بشه"
    عاطفه با خنده سرم را تكان داد و گفت" شما امر بفرملييد من از خدامه ده بيست بار لباس عروس تنم كنم"
    با صداي افسانه متوجه او شدم"الهه اين قراره جاريم بشه"
    مثل اين بود كه آب جوش روي سرم ريختند. خيلي سعي كردم خونسردومعقول رفتار كنم ولي فقط خدا مي دانست چه حالي داشتم به عكسي كه افسانه به آن اشاره مي كرد نگاه كردم ولي مثل اين بود كه چيزي نمي بينم لحظه اي احساس كوري كردم مثل اين بود كه پرده اي سياه جلوي چشمانم را گرفته باشد عاقبت او را ديدم و اي كاش هرگز چشمانم به حقيقت باز نمي شد با وجودي كه سعي ميكردم لبخند به لب داشته باشم فقط خدا مي دانست چطور از درون ويران شدم. دختري كه براي عرفان در نظر گرفته بودند دختر قشنگي بود كه چهره دلنشين و پوست سفيدي داشت. قدش از من بلند تر بود زيرا وقتي كنار عاطفه ايستاده بود هم قد او بود
    افسانه از عاطفه پرسيد" راستي همش يادم ميرفت از تو بپرسم، مريم فوق ديپلم چي داره؟"
    فهميدم نامش مريم است
    عاطفه خيلي كوتاه و مختصر گفت"طراحي فرش"
    بدون اين كه دست خودم باشد به دختري فكر ميكردم كه نامش را كنار نام عرفان قرار داده بودند.احساس كردم همه چيز او از من سزتر است و بدون شك دليل انتخاب او همين بود تا روزي مثل امروز به من بفهمانند او چيزي را از دست نداده بلكه بهتر از من را هم به دست آورده. اما من چي؟ با نيامدن كيان براي ديدنم و اينكه حتي تلفن هم نزده بود تا حالم رابپرسد پاك پيش خانواده ام كنف شده بودم. به ياد روزهايي افتادم كه مصرانه مي خواستم اجازه بدهند خودم راهم را انتخاب كنم.آه اي كاش چنين روزهايي را جلوتر در خواب ديده بودم و كمي عاقلانه تر تصميم گرفته بودم.
    آن روز تا مدتها پس از رفتن عاطفه و افسانه همچنان پكر و افسرده در فكر بودم.هر چقدر سعي كردم خودم را قانع كنم، ولي حسي در وجودم علم طغيان برافراشته بود و مانع از آرامش دروني ام ميشد.
    روزها از پي هم ميگذشت. يك ماه ميشد كه در منزل مادرم به سر مي بردم،ولي هنوز خبري از كيان نبود.يك بار عاليه خانوم خانواده ما را براي شام به منزلشان دعوت كرد كه به بهانه مريضي از رفتن سرباز زدم و تنها در منزل ماندم. كمي بعد از رفتن مادر و حسام عاطفه به منزل ما زنگ زد و با اصرار خواست كه من هم به منزلشان بروم. به او گفتم كه حالم براي مهماني زياد مساعد نيست.آخر چطور رويم ميشد به او بگوييم تنها دليل نيامدنم ، حضور عرفان در آن منزل است.
    از خانواده كيان تنها كتي بود كه يكي دو بار به ديدنم آمد.بار آخر مادر از كيان پيش او شكايت كرد و شايد همين باعث شد كه ديگر رويش نشود به منزل ما بيايد.بعد از آن تلفني حالم را مي پرسيد.آخرين باري كه كتي به منزل ما آمد مادر در حالي كه از كيان دل پري داشت خطاب به او گفت"اگر پسر شما از ما دلخوري دارد دليلي نمي شود كه براي ديدن همسرش هم نيايد، آن هم در چنين شرايطي كه زن به شوهرش بيش از هر زمان ديگر احتياج دارد"
    سر درد دل مادر باز شده بود، هر چه به او اشاره كردم چيزي نگوييد او بدون توجه به من حرف خودش را ميزد. وقتي ديدم حريفش نميشوم سكوت كردم تا خودش را خالي كند.
    هر چه مادر گفت كتي سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت. دلم برايش مي سوخت او تقصيري نداشت، ولي هنوز خانواده ام نمي دانستند كه او مادر واقعي كيان نيست. من هم نمي خواستم آنان را از اين اشتباه در بياورم، زيرا او به حقيقت وظيفه مادري اش را بهتر از مادر واقعي او انجام داده بود.
    وقتي مادر براي آوردن چاي ما را تنها گذاشت ازكتي پرسيدم" حال كيان چطور است؟"
    گفت"اونم خوبه"
    "هنوز ناراحته؟"
    "نه اونجور، بهتر شده"
    خيلي معذب بود و با ورود مادر احساس كردم نفس راحتي كشيد.فكر كردم شايد از بازخواستهاي من ناراحت شده است.
    آن روز بعد از رفتن كتي خيلي دلتنگ كيان شدم.اين دلتنگي هر روز كه ميگذشت بيشتر ميشد.يك شب وقتي براي خواب به بستر رفتم با خودم فكر كردم هر چه باشد كيان هم مثل من غمگين و ناراحت است و نبايد از او انتظار زيادي داشته باشم.شايد مي بايست خودم با او تماس ميگرفتم تا حالش را بپرسم و به اين طريق به او بفهمانم هنوز هم به او علافه دارم.با اين فكر چشمانم را روي هم گذاشتم.
    صبح روز بعد طبق قولي كه به خود داده بودم به طرف تلفن رفتم و شماره نمايشگاه رو گرفتم.شريكش گوشي را برداشت.همان لحظه اول صدايش را شناختم،ولي مثل اينكه او هنوز مرا نشناخته بود.اينجوري براي من خيلي بهتر بود.لحن صحبتم را عوض كردم و گفتم با آقاي بهتاش كار دارم.
    محمود گفت"ايشان رفته اند مسافرت"
    لحظه اي فكر كردم اشتباه شنيدم از فرط تعجب مانند خواب زده ها گفتم:چند وقته
    جواب داد"يك هفته ده روزي ميشه"
    بار ديگر پرسيدم"ببخشيد ميشه بگيد كجا"
    مكثي كرد و گفت"ببخشيد شما؟"
    نمي دانستم چه بگوييم.از تاخيري كه براي دادن جواب نشان دادم با لحن مشكوكي گفت
    "خانم پرسيدم شما چه نسبتي با ايشان داريد"
    با صدايي لرزان گفتم"مهم نيست،بعد زنگ ميزنم" و به سرعت گوشي را گذاشتم
    كنار تلفن روي ميز نشستم و به فكر فرو رفتم.پس دليل نيامدن كيان اين بود.با ورود مادر به اتاق از حالت بهت درآمدم.همان روز به مادر گفتم مي خواهم به خانه ام بر گردم.با نگراني نگاهم كرد و گفت"هنوز كه حالت خوب نشده"
    گفتم"انقدر خوب شدم كه بتونم روي پاهاي خودم بايستم"
    مادر كمي فكر كرد و گفت"دست كم بزار اون پسره بي فكر بياد دنبالت"
    بدون اينكه از حرف مادر برنجم لبخند زدم و گفتم"همونطور كه خودتون گفتيد اون بي فكره،بخوام به اميدش باشم بايد حالا حالاها مهمون شما باشم"
    مادر كه فكر ميكرد از حرفش ناراحت شده ام گفت"اولا كه تو مهمون نيستي و اينجا خونه خودته،در ثاني من منظورم اين بود كه.."
    پيش از اين كه بگذارم حرفش تمام شود جلو رفتم و صورتش را بوسيدم گفتم"منظورتون هر چي كه بوددرست و منطقي بود،كاشكي خيلي زودتر از اينها اين و مي فهميدم"
    با اعترافي كه كردم خيلي سبك شدم درست مثل اين بودكه چيزه سنگيني از روي قلبم برداشته شد.مادر هنوز باور نميكرد به حقيقت رسيده باشم چند لحظه به چشمانم نگاه كرد و با آهي پر افسوس به سمت آشپزخانه رفت.
    مادر خيلي اصرار داشت چند وقت ديگر بمانم،ولي من مصر بودم به خانه ام برگردم.تنها از يك چيز مطمئن نبودم و آن اينكه آيا هنوز هم در آن خانه جايي براي من وجود داشت؟
    عصر كه حسام به خانه برگشت مادر جريان را به او گفت.حسام از من خواست بمانم تا وقتي كيان از رو برود و به دنبالم بيايد.
    ولي ميدانستم اگر صد سال ديگر هم آنجا بمانم كيان دنبالم نخواهد آمد.
    آن روز با اصرار زياد مادر و حسام را فانع كردم كه برگردم.همان شب به كتي تلفن كردم تا اين موضوع را به او بگوييم.كتي از شنيدن صدايم خيلي خوشحال شد و حالم را پرسيد،ولب بعد كه به او گفتم مي خواهم برگردم لحظه اي سكوت كرد.سكوت او مرا به فكر فرو برد.تا خواستم صدايش كنم به حرف آمد و گفت"بهتر است مدت ديگري منزل مادرم بمانم" از شنيدن اين حرف هاج و واج ماندم طوري كه نزديك بود گوشي تلفن از دستم رها شود.با ناباوري صداي او را شنيدم كه گفت خودش تا چند روز ديگر به ديدنم ميايد.پس از قطع مكالمه تا توانستم گريه كردم.حدسم تبديل به يقين شده بود، كيان ديگر مرا نمي خواست و اين چيزي نبود كه بتوانم از خانواده ام آن رامخفي كنم.كتي طبق قولي كه داده بود چند روز بعد به ديدنم آمد.همان روز گفت به زودي براي هميشه پيش دخترش خواهد رفت.از شنيدن اين خبر بغضي سنگين گلويم را فشرد.در حالي كه سعي ميكردم خونسردي ام را از دست ندهم گفتم"ولي مهتاب كه هنوز..."
    متوجه منظورم شد و در حالي كه خيلي ناراحت بود گفت" باشه ديگه چيزي نمونده.منم اونقدر دارم كه بتونم تا چند وقت خرج خودم و تامين كنم بعد از اونم خدا بزرگه"
    با نگراني گفتم"كتي من بايد چكار كنم؟"
    متوجه شد چه مي خواهم بگوييم گفت"بهتره چند وقت ديگر خانه مادرت بماني"
    "آخه تا كي؟"
    "تا موقعي كه كيان برگرده"
    "كي برميگرده؟"
    "باور كن نمي دانم"
    صدايم را آهسته پايين آوردم و گفتم" كتي جون حالا چه اشكالي داره من برگردم خونه و اونجا منتظر كيان باشم؟"
    سرش را پايين انداخت و گفت"كيان كه نيست.منم دارم ميرم.تو تنها تو اون خونه بي در و پيكر مي خواي چكاركني؟"
    "كمند چي؟ مگه اون خونه نيست؟"
    "نه"
    "كجاست"
    مكثي كرد و بعد گفت"با كيان رفته"
    در دلم غوغايي به پا شد.ميدانستم از بلايي كه سر من آمده تنها كسي كه خوشحال شده كمند است.اكنون كه شنيده ام همراه كيان به مسافرت رفته گويي روده هايم را چنگ ميزدند.كتي ميخواست بلند شود كه پرسيدم"حالا كي مي خواهي بري؟"
    در نگاهش تاسف موج ميزد .آهي كشيد و گفت"هفته ديگه روز دوشنبه"
    با تعجب گفتم "يعني پنج روز ديگر،چرا انقدر زود؟"
    لبخندي زد و گفت" هر چه زودتر برم بهتره،ديگه كمتر شرمنده تو و خانوادت ميشم"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اشک در چشمانم پر شد و گفتم:"تو چرا؟!تو که جز خوبی برای من کاری نکردی.نترس من گناه کیان را پای تو نمی نویسم."
    کتی سرش را زیر اندخت و گفت:"نه عزیزم ، گناه منم کم از اون ینست.شاید تقصیر من بود که برای یک لقمه نون و یک سر پناه پی کار اونو گرفتم تا بتونه تو رو به دست بیاره."
    لبخندی غمگین به لب آوردم و در حالیکه در آغوشش میگرفتم گفتم:"اینجا هم تقصیر تو نبود خریت خودم و آرزوهای احقانه ام بود که باعث شد فکر هیچ چیز رو نکنم."
    آن روز کتی رفت و من مدتها به این فکر میکردم که در این جریان مقصر واقعی کیست؟
    آن هفته هم به سرعت برق گذشت و روز دوشنبه از راه رسید.از قبل به مادرم گفته بودم میخواهم برای بدرقه کتی به فرودگاه بروم.قرار شد حسام مرا برساند.پرواز کتی ساعت یازده شب بود.مادر میخواست همراهم بیاید تا مواظبم باشد.از او خواستم اجازه بدهد تنها بروم.حسام مرا به فرودگاه رساند و گفت در پارکینگ منتظرم می ماند تا برگردم.هدیه ای را که برای کتی گرفته بودم از صندلی عقب برداشتم و به سمت ترمینال شماره دو رفتم.مدتی این طرف و آن طرف گشتم تا توانستم او را ببینم.چند نفر از دوستانش برای بدرقه به فرودگاه آمده بودند.همه را میشناختم ، همانهایی بودند که اغلب در دوره های کتی شرکت داشتند.در میان آنان چشمم به مهرناز افتاد.در میان دوستان کتی او از همه صمیمی تر و به نظرم بهتر میرسید.با دوستان او سرسری احوالپرسی کردم.نگاه هر کدام برای من یک معنی داشت.در نگاه هایشان خواندم کم و بیش از جریان مطلعند به همین خاطر تحمل کنجکاوی آنان را نداشتم و تصمیم گرفتم بعد از خداحافظی از کتی صبر نکنم تا او برود و زودتر به خانه برگردم.
    کتی از دیدنم خیلی خوشحال شد و از دوستانش معذرت خواهی کرد تا با من تنها باشد.همراه او به قسمت خلوت تری از سالن رفتیم.کتی از اینکه برای بدرقه اش به خودم زحمت داده بودم خیلی ممنون بود.از او تشکر کردم که در این مدت خیلی کمکم کرده بود.خیلی دلم میخواست از او بپرسم بعد از رفتن او تکلیف من چه خواهد شد ولی این کار را نکردم.به هر حال کیان بر میگشت و خودش در این مورد تصمیم میگرفت.به کتی گفتم که نمی توانم زیاد بمانم زیرا تحمل دیدن رفتنش را ندارم.کتی لبخندی زد و گفت:"آره زودتر بری بهتره منم نمیخوام بعد از رفتنم این فضولهای حراف دوره ات کنن تا ازت حرف بکشند."
    او را بوسیدم و از او خواستم برایم نامه نبویسد.کتی لبخندی زد و در حالیکه پاکت نامه اش را از کیفش بیرون می آورد گفت:"این اولین نامه ام."
    با تعجب به نامه نگاه کردم سپس خندیدم و گفتم:"کاشکی همیشه درخواستهای آدم اینقدر زود برآورده میشد."
    کتی گفت:"دوست دارم همیشه منو همینطور که الان هستم بخاطر بیاوری.باور کن هیچ دلم نمیخواد پس از خواندن این نامه نظرت نسبت به من فرق کند."
    در حالیکه خیلی کنجکاو بودم بدانم کتی چه برایم نوشته سرم را تکان دادم و گفتم:"کتی تو آنقدر به من محبت کردی که نمیتونم جور دیگه ای بهت فکر کنم."
    بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم.در حالیکه چشمانش از اشک پر شده بود گفت:"الهه باور کن همیشه تو رو مثل مهتاب دوست داشتم."
    بغض گلویم را گرفت و گفت:"کتی منم تو رو دوست داشتم.مثل خودت که خیلی خوب و مهربون بودی."
    مدتی در آغوش هم بودیم تا اینکه کتی خودش را از من جدا کرد و در حالیکه گریه میکرد اشاره کرد بروم.سرم را تکان دادم و چند قدم از او فاصله گرفتم.به او گفتم:"برام نامه بنویس.آدرسم رو که داری؟"
    سرش را تکان داد و چون بار دیگر اشک در چشمانم جمع شده بود صبر نکردم و با قدمهایی بلند از او فاصله گرفتم.
    جلوی در ورودی لحظه ای ایستادم تا اشکهایم را پاک کنم.همان لحظه صدایی به گوشم رسید که نام مرا به زبان می آورد.ناخودآگاه به طرف صدا برگشتم.با دیدن فرزاد به حدی جا خوردم که نزدیک بود با خانمی که قصد داخل شدن داشت برخورد کنم.بدون شک این طرز برخورد من که نشان میداد چقدر از دیدن او جا خورده ام بر میگشت به روز اولی که او را دیدم.
    فرزاد متوجه نگرانی من شد و در حالیکه فاصله اش را با من حفظ میکرد گفت:"سلام ، از اینکه باعث شدم بترسید معذرت میخواهم."
    به خودم امدم و در حالیکه برای حفظ ظاهر لبخند میزدم گفتم:"راستش رو بخواهید ترسیدم ، در صورتیکه دلیلی نداشت.شما با من کاری داشتید؟"
    فرزاد لبخندی زد و گفت:"دلیل ترس شما برای من واضح است.میدانم شما عجله دارید ولی میخواستم اگر اشکالی نداشته باشد چند دقیقه وقتتان را بگیرم."
    نگرانی به سراغم آمد با اینکه مدتها بود کیان را ندیده بودم ولی هنوز در مقابل او احساس مسئولیت میکردم.میدانستم کیان به شدت از فرزاد متنفر است ولی احساسی مانع از این میشد که بدون محل گذاشتن به او راهم را بگیرم و بروم.در حالیکه با نگرانی به اطراف نگاه میکردم گفتم:"همانطور که خودتان گفتید من عجله دارم.برادرم بیرون منتظر من است و راستش دوست ندارم جلوی چشم دوستان کتی با شما صحبت کنم.متوجه میشوید؟"
    سرش را تکان داد و گفت:"بله حق با شماست.این کارت ویزیت من است آن را بگیرید و حتماً به من زنگ بزنید.میخواهم در مورد مطلب مهمی با شما صحبت کنم."
    نگاهی به کارت او انداختم و گفتم:"متأسفانه نمیتوانم این کار را بکنم.باید ببخشید."
    فرزاد بدون اینکه اصرار کند گفت:"هر جور مایلید ولی اگر یک وقت خواستید با من تماس بگیرید می توانید پیغامتان را به مهرناز بدهید.او به من خبر میدهد."
    سرم را تکان دادم و از او خداحافظی کردم و به سرعت بیرون رفتم.کنجکاوی اینکه فرزاد میخواست در مورد چه چیز با من صحبت کند دیوانه ام میکرد.
    خودم را قانع کردم این چیزی نیست که بخواهم در مورد ان کنجکاوی کنم و با خودم فکر کردم امکان ندارد روزی به مهرناز زنگ بزنم و به او بگویم به فرزاد خبر بدهد میخواهم او را ببینم.
    به اتفاق حسام به خانه برگشتم.پیش از خواب نامه را باز کردم تا ببینم برایم چه نوشته.
    کنی در نامه اش خودش را خیلی سرزنش کرده بود که چرا خواسته های کیان تن داده و برای کسی که از ابتدا میدانسته ممکن است مردی نباشد که دختری مثل مرا خوشبخت کند قدم برداشته.کتی هر چند خط از نامه اش از من معذرت خواهی کرده بود و گفته بود اگر حتی در خواب هم میدید کیان بخواهد چنین کاری با من بکند ، اگر اواره کوچه و بیابان هم میشد حاضر نبود برای او کاری کند.در آخر دلیل رفتنش را اینطور ذکر کرده بود که نتوانسته بود بماند و شاهد این باشد که کیان با من کاری را بکند که سالها پیش کامران با او کرده بود.نامه کتی با این جمله خاتمه یافته بود:
    انکه تمام عمر به خاطر تو شرمسار است ، خدیجه روح پرور.
    نمیدانستم منظور کتی از این جمله چه بود.
    نمیتوانستم بمانم و شاهد این باشم که کیان با تو کاری بکند که سالها پیش کامران با من کرده بود.
    ای کاش کتی همه چیز را به من گفته بود تا بخاطر فهمیدن حقیقت نخواهم خودم را به اب و آتش بزنم ولی افسوس که او رفته بود و به او دسترسی نداشتم.
    پنج ماه بود که به منزل مادرم امده بودم ولی هنوز از کیان خبری نبود.دیگر چیزی برای پنهان کردن نمانده بود ، اکنون همه میدانستند اختلاف من و کیان به حدی بغرنج بوده که او بی خبر مرا رها کرده و رفته است.در نگاه اطرافیانم حیرت را احساس میکردم.برای کسی قابل قبول نبود آتش تند عشق و علاقه من و کیان به دو سال هم نرسد.کسی سرزنشم نمیکرد تا مبادا نمک به زخمم بپاشد ولی ای کاش سرزنش و حتی تنبیه میشدم ولی شاهد نگاه های تأسف باز و لبان خاموش آنان نبودم.هیچ کاری از دستم بر نمی امد جز اینکه منتظر بمانم برادرانم کاری کنند.روزی صد بار خودم را اعنت و نفرین میکردم ، ولی آن هم فایده نداشت زیرا حتی یک ثانیه هم مرا به عقب بر نمیگرداند.بارها و بارها به درگاه خدا استغاثه کردم که اگر خطای غیر قابل بخششی مرتکب شده ام به لطف و رحمتش از خطایم در گذرد و بیش از این عذابم ندهد.همه خانواده را به دردسر انداخته بودم و از این بابت به حدی شرمسار بودم که روی دیدن هیچکدامشان را نداشتم.حمید و حسام تمام زندگی و کارشان را رها کرده بودند و به دنبال کار من افتاده بودند.حمید به جای سرکشی به پروژه های تحقیقاتی اش از این دادگاه به آن دادگاه میرفت تا راهی برای حل مشکل من پیدا کند.حسام هم به جای تهیه و تدارک مراسم عروسی اش دنبال پیدا کردن کیان بود تا تکلیف مرا یکسره کند.همراه حسام به هر جا که فکر میکردم خبری از او داشته باشند سر زده بودم ، هر بار دست خالی و ناامیدتر از پیش برمیگشتم.تمام دوستان او اظهار میکردند که او به خارج از کشور سفر کرده ولی هیچکدام نمیدانستند به کدام کشور رفته است.حمید قبل از هر کس نزد شریک او یعنی محمود رفته بود و از او سراغ کیان را گرفته بود.ابتدا محمود فقط گفته بود که او را ندیده و خبری از او ندارد اما وقتی حمید جریان غیبت ناگهانی او را برای محمود تعریف میکند خیلی متأسف میشود و به حمید میگوید او هم از دست کیان بی نهایت ناراحت است زیرا چند ماه قبل بطور ناگهانی و بدون اینکه حتی او را در جریان بگذارد سهمش را به کس دیگری واگذار میکند و میرود.علت ناراحتی محمود این بود که میگفت اگر کیان او را در جریان واگذاری سهمش میگذاشت خودش آن را میخرید.به هر صورت محمود نیز از کیان خیلی شاکی بود و ضمن گرفتن شماره تلفن حمید به او قول داد اگر خبری از او شد ما را در جریان بگذارد.بدبختی اینجا بود که کیان پیش از رفتن من به بیمارستان منزل را فروخته بود.وقتی موضوع را فهمیدم درک کردم علت مسافرت با عجله کتی چه بود.برای پرس و جو در مورد این موضوع به در منزل رفتیم و از ساکنان جدید انجا سراغ کیان را گرفتیم.مردی که منزل را خریده بود اظهار داشت توسط بنگاه معاملاتی آنجا را خریده و هرگر صاحبش را ندیده است و تمام کارها با وکالتی که صاحبت منزل به شخصی به نام آقای احمدی داده صورت گرفته است.از او نشانی آقای احمدی را گرفتیم و زمانی که میخواستیم او را ترک کنیم به ما اگر صاحب قبلی خانه را پیدا کردیم لطف کنیم به او پیغام بدهیم که هر چه زودتر تکلیف اسباب و اثاثیه ای که بجا مانده را مشخص کند.لحظه ای امیدوار شدم که ممکن است کیان بخاطر اسباب و اثاثیه هم که شده برگردد.بخاطر همین پرسیدم مگر اسبابها را نبرده اند؟مرد گفت زمانی که منزل را خریده مبله بوده و قرار بود پیش از بستن قرارداد کلیه اسباب منزل به حراج گذاشته شود که اینطور هم شده ولی مقداری خرده ریز مانده که انها را در انبار منزل گذاشته تا اگر زمانی صاحب خانه سراغ آنها را گرفت به او مسترد کند.
    از شنیدن این موضوع به هیچ وجه ناراحت نشدم زیرا از ابتدا هم چیزی متعلق به من نبود که بخواهم برای از دست دادن آن غصه بخورم.من با یک دست لباس به خانه او رفته بودم و از این بابت نمیتوانستم گله ای از او داشته باشم.تنها چیزی که پیش او مانده بود شناسنامه ام بود.
    به نشانی ای رفتیم که زا ان مرد گرفته بودیم.آن روز نتوانستیم آقای احمدی را ملاقات کنیم.صاحب بنگاه به ما گفت که او گاهی به انجا سر میزند.عاقبت پس از چند بار رفت و امد و پیغام داد توانستیم او را ملاقات کنیم.احمدی هم از کیان خبر نداشت ولی تمام مدارک و وکالتی که به او داده بود بی نقص و قانونی بود.
    پس از اینکه تمام تیرهایم برای پیدا کردن او به سنگ خورد برای رسیدگی به کارم به دادگاه حمایت از خانواده مراجعه کردم.آنجا هم گفتند برای فرستادن احضاریه باید نشانی او را بدهم که متاسفانه اگر میدانستم او کجاست دیگر اینقدر مشکل پیچیده نمیشد.
    به پیشنهاد آقا مسعود و الهام برای مشاوره در مورد مشکلم به وکیلی که از دوستان اقا مسعود بود مراجعه کردیم او گفت غیبت کیان نمیتواند دلیلی محکمه پسند برای درخواست طلاق باشد زیرا ممکن است او جهت کاری به خارج از کشور رفته باشد و حادثه پیش بینی نشده ای برای او اتفاق افتاده باشد.به همین جهت تا اطمینان از وضعیت او نمیشود اقدامی اساسی صورت داد.او به ما پیشنهاد کرد مدتی صبر کنیم تا بر اساس غیبت طولانی کیان و پرداخت نکردن نفقه دلیلی برای این درخواست پیدا شود.وقتی حمید از وکیل پرسید چه مدت باید صبر کنیم وکیل با چهره ای درهم گفت:"حداقل دو یا سه سال و حداکثر پنج سا."
    با شنیدن این حرف دلم میخواست زار بزنم.یعنی من باید چند سال به انتظار آمدن کیان می ماندم آن هم برای اینکه فقط تکلیفم را معین کند در صورتیکه میدانستم او از قصد مرا در این وضعیت رها کرده و رفته است.خدای من این چه عدالتی است؟آیا برای زنی هم که بدون اجازه شوهرش از کشور خارج میشد این حکم صادر میشد یا دادگاه بدون حضور او وفقط به این دلیل که حق طلاق با مرد است حکم را غیابی صادر میکرد.با افکاری مغشوش و دلی گرفته از این همه نابرابری و بی عدالتی از دفتر وکیل به منزل برگشتم.تنها امیدیم این بود که شاید گذشت زمان بتواند گره کور مشکل مرا باز کند.
    هر شب که چشمانم را میبستم آرزو میکردم ای کاش صبح وقتی از خواب بیدار میشوم ببینم دو سال به عقب برگشته ام و تمام این دو سال کابوسی ترسناک بوده باشد.ولی افسوس که هر روز در می یافتم هنوز هم در کابوس زندگی بی سرانجامم دست و پا میزنم و بیداری از ان برایم ممکن نیست.احساس گناه و شرمساری به حدی مرا در خود فرو برده بود که احساس افسردگی میکردم.هر شب که خانواده ام دور هم جمع میشدند و راجع به کارهایشان صحبت میکردند دلم میخواست قطره آبی شوم و به زمین فرو بروم.خوب میدانستم بدون اینکه مرا مقصر بدانند تمام تلاششان را میکنند تا راهی برای خلاصی من از مردابی که تا خرخره در ان فرو رفته بودم بیابند.
    روزها و هفته ها هم چنان بی حاصل میگذشت.هفت ماه از بلاتکلیفی من در منزل مادرم گذشت کم کم به اصرار مادر حسام بر آن شد که عروسی اش را برگزار کند.حرفها و قول و قرارها گذاشته شد و به سرعت تدارکات عروسی اش را مثل رزرو سالن و خرید و سایر کارها انجام شد.یک هفته بعد هم کارتهای عروسی پخش شد و تا چشم به هم زدیم روز عروسی از راه رسید.
    مثل عروسی حمید چند روز قبل تعدادی از اقوام مادر که راهشان دور بود به منزلمان امدند.صبح روز عروسی هم عمه به همراه عمو و زن عمو بهجت به منزلمان آمدند و قرار شد بهاره و ارمغان و پسرهای عمه هم بعد از بیایند.بدبختی اینجا بود که هر کس از راه میرسید با دیدن من سراغ کیان را میگرفت و از او میپرسیدند و من میماندم چه جواب بدهم.دلم میخواست برای فرار از این برنامه ها به منزل الهام پناه ببرم ولی نمیشد مادر را دست تنها بگذارم.هنوز ساعتی از ورود عمه نگذشته بود که باز هم مثل همیشه در فرصتی که به دست آورد شروع کرد به گله گذاری و خطاب به مادر گفت:"سر عروسی دخترت ما رو خبر نکردی ، عارت شد ما رو به خانواده دامادت معرفی کنی ، ترسیدی در شأن خانواده دامادت نباشیم؟"
    صورتم سرخ شد و دلم به تپش افتاد.نمیدانستم مادر جواب حرف تلخ او را چه خواهد داد.میدانستم دیر یا زود جریان من دهان به دهان خواهد چرخید ولی دلم نمیخواست در حال حاضر کسی بویی از این جریان ببرد.در ان صورت ولکن معامله نخواهند بود و از همه بدتر عمه است که با زخم زبانهایش باعث آزارم خواهد شد.
    مادر لبخند تلخی زد و گفت:"این حرفها چیه.دختر مال مردمه ، اختیارش که دست ما نوبد.عروسی هم نگرفتند که بخواهیم خبرتون کنیم ، رفتند مسافرت."
    عمه پشت چشم نازک کرد و گفت:"والا میگفتند این دامادت خیلی برو و بیا و دک و پز داره.عقدشم که توی خونه خودتون بود شامم که نداد پس چه جوری عروسی نگرفت؟"
    از حرص دندانهایم را روی هم میفشاردم.دلم میخواست سرش فریاد بکشم تا بیش از این اتش به جانم نیندازد.مادر که معلوم بود خیلی ناراحت شده نفس عمیقی کشید و گفت:"چی بگم والا."و به بهانه چیزی بلند شد تا بیش از این به او فرصت پرس و جو و کند و کاو ندهد.عمه بدون ملاحظه من رو به زن عمو کرد و به او با چشمانی کنجکاو به حرفهای آن دو گوش میداد گفت:"حرف حق رو هم میزنیم بهشون برمیخوره."
    با قیافه از جا بلند شدم و آنجا را ترک کردم.
    ساعتی از ظهر نگذشته بود که بهاره و افشین و اردشیر و همسرش به منزلمان آمدند.از دیدن بهاره خیلی تعجب کردم در واقع یک لحظه نشناختمش.خیلی تغییر کرده بود.چاق تر از قبل شده بود و با آرایش غلیظی که داشت خیلی زیباتر به نظر میرسید.نفهمیدم من از نظر او چه تغییری کرده بودم که او هم با دیدن من جا خورد.با اکراه جلو امد و روبوسی کرد و زمانی که میخواستم با افشین و بقیه احوالپرسی کنم بهاره به شوهرش چشم دوخته بود تا ببیند نحوه احوالپرسی او با من چگونه است.افشین بدون اینکه حتی سرش را بلند کند با من سلام و علیک مختصری کرد و خود را متوجه دیگران نمود.من سینی استکانهایی را که جمع کرده بودم به آشپزخانه بردم.بهاره که خیالش راحت شده بود افشین حتی به من نگاه هم نکرده برای عوض کردن لباسش به طبقه بالا رفت.همان لحظه ارمغان و شوهرش هم از راه رسیدند.مشغول احوالپرسی با ارمغان بودم که متوجه شدم افشین چشم بهاره را دور دیده و با نگاهی چندش آور به من خیره شده است.با نفرت چشم از او برداشتم و به بهانه چیزی به آشپزخانه برگشتم.
    در طول مدتی که تا رفتن به سالن مانده بود فهمیدم افشین فقط جلوی بهاره سر به زیر است ولی همین که بهاره سرش را میچرخاند او دزانه به چشم چرانی مشغول میشود.شاید بهاره اخلاق او را میدانست که سعی میکرد لحظه ای تنهایش نگذارد.از افشین به شدت متنفر شدم برخلاف همیشه حق را به بهاره دادم که نگران این موضوع باشد زیرا من هم طعم تلخ خیانت را چشیده بودم.
    وقت رفتن به سالن خانه به حدی شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود.هر کس مشغول انجام کاری بود.یکی مو درست میکرد ، یکی لباس عوض میکرد.لباسی را که برای عروسی حسام خریده بودم از کمد بیرون اوردم و به دنبال جایی گشتم تا بتوانم آن را تنم کنم ولی اتاقی که خالی و خلوت باشد پیدا نکردم.خلوت ترین جایی که سراغ داشتم راه پله پشت بام بود که هنوز کسی سر از آنجا در نیاورده بود.لباسهایم را برداشتم و به انجا رفتم و سر فرصت و دور از شلوغی آنها را تنم کردم.لباسم کت و دامن شیک و ساده ای به رنگ مشکی بود که ان را حسام برایم خریده بود.خودم را در آینه کوچک و زنگار گرفته ای که همانجا بود پیدا کرده بودم نگاه کردم.لباسم در مقایسه با لباسهایی که منزل کیان داشتم بی نهایت ساده جلوه میکرد ولی ارزش ان برایم چندین برابر بود چون منتی سرم نبود تا کسی به خودش اجازه بدهد بخاطر آن سرم فریاد بکشد و تحقیرم کند.سادگی لباس خیلی برازنده تر نشانم میداد.موهایم را شانه کردم و با گیره ای پشتم جمع کردم.صبح ان روز الهام پیشنهاد کرد به آرایشگاه برویم و موهایمان را درست کنیم ولی من حوصله این کار را نداشتم ترجیح دادم موهایم را دورم رها کنم.اینطور به لباسم بیشتر می امد.فقط چند روز قبل همراه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/