اکبر آقا با اون می خندیده. فلانی گفت خدیجه سر و گوشش می جنبه. فلانی گفت خدیجه محل رو تابلو کرده .حتی او هم می دانست چیز هایی که میگن حقیقت نداره ، چون من از ترس حرف مردم حتی تا سر کوچه هم نمی رفتم و از صبح تا شب تو خونه کار می کردم . با این حال اونقدر گفت و گفت تا اون یک ذره اطمینانی که برادرم به من داشت از بین رفت . بعد از اون به تکاپو افتاد تا برای کم کردن دو نون خور از سر زندگیش برای من شوهر پیدا کند. اونقدر این طرف و اون طرف این موضوع رو گفته بود که هرکس و ناکسی برای خواستگاری من در خونه برادرم رو میزد . از مرد زن طلاق داده معتاد بگیر تا مرد زن مرده عیالوار . روزگار به حدی بد می گذشت که روزی چند بار از خدا مرگ می خواستم . برادرم که دید کار به جای باریک کشیده و هر روز باید با چند نفر سر من چک و چونه بزنهب با ناراحتی گفت یا یکی از خواستگارهایم را قبول کنم و یا هرچه زودتر شرم را از سر خانه و زندگیش کم کنم . با این که آن موقع کسی را نداشتم تا به او پناه ببرم ، ولی راه حل دوم را پذیرفتم و یک روز بی خبر دست دخترم را گرفتم و از منزل برادرم خارج شدم . تو سه شب تو امامزاده ای که پدر و مادرم را در آنجا خاک کرده بودند را گذراندم و از نذریهایی که مردم برای امواتشان می آوردند رفع گرسنگی می کردم تا اینکه همان جا با زنی آشنا شدم . پس از چند بار که با او بر خورد کردم فهمید کسی را ندارم و از ناچاری به آن امامزاده پناه آورده ام . وقتی به من پیشنهاد کرد تا زمانی که کار و جایی برای زندگی پیدا کنم به منزلش بروم نمی دانستم چطور شادی ام را بروز بدهم . لحظه ای فکر کردم نکند نقشه ای در کار باشد ، ولی نگاه صادق و چهره مهربان آن زن خیر خواه شک و تردیدم را از بین برد . با این حال با احتیاط به منزلش رفتم . او همانند من کسی را نداشت و تنها زندگی می کرد. به پیشنهاد او بود که به اداره کاریابی رفتم تا تقاضای کار کنم . متاسفانه چون درسم را تمام نکرده بودم نتوانستم شغل خوبی پیدا کنم . از شغل هایی که به من پیشنهاد شد شغل پرستاری از بچه را بیسشتر از همه پسندیدم ، زیرا خودم هم عاشق بچه ها بودم . از قضای روزگار همان شروع کار به مردی به نام کامران بهتاش معرفی شدم . وقتی برای مصاحبه به دیدن کامران رفتم همان لحظه اول تا مرا دید بدون اینکه حتی فرصتی برای صحبت به من بدهد مخالفتش را اعلام کرد . من هم به اداره مراجعه کردم تا اعلام کنم اگر مورد دیگری هست به من اطلاع بدهند .چند روز بعد باز هم مرا به اداره خواستند و گفتند به منزل بهتاش مراجعه کنم . به آنان گفتم او مرا نپذیرفته ، ولی زنی که متصدی امور بود گفت با کامران در مورد من صحبت کردهو قرار شد به مدت دو هفته آزمایشی کار کنم و اگر رضایتش حاصل شد بعد با من قرارداد ببندد . ناچار به منزل کامران رفتم . برخورد اول او باعث شده بود از او دلگیر شوم ، ولی بعد که شرح زندگی اش را فهمیدم دلم به حالش خیلی سوخت و به او حق دادم چنین عصبی و افسرده باشد .
"از همان اول تمام سعی خودم را کردم تا دو فرزند خردسال او را که یکی از آن ها شیر خورده بود دوست داشته باشم و تمام محبتم را به پایشان بریزم از صبح تا شب کنار بچه های کامران بودم در صورتی که مهتابم پیش عزیز خانم بود . شب به شب که به خانه می رفتم بدون ملاحظه این که مهتاب خوابیده است او را در آغوش می گرفتم تا دلتنگی ام را کم کنم . سالها گذشت بدون اینکه من شاهد بزرگ شدن مهتاب باشم. تنها کاری که از دستم بر می آمد ذخیره کردن مبلغی از در آمدم برای آینده او بود . دوست داشتم او را به اوج خوشبختی برسانم وه به خاطر همین باید سخت کار می کردم .
" مهتابم نه ساله بود که کامران به من پیشنهاد ازدواج داد .از پیشنهاد او متحیر شدم چون حتی در خواب هم چنین تصوری نداشتم . بدون اینکه حتی خوب به این موضوع فکر کنم پیشنهادش را رد کردم . دلیل کارم هم یکی به خاطر فاصله طبقاتی بین من و او بود و دیگری به خاطر اختلاف سنی که با هم داشتیم ، ولی کامران به این ازدواج پافشاری کرد . زمانی که دید من زیر بار این پیشنهاد نمی روم گفت اگر همسر او شوم هزینه تحصیل مهتاب را در یکی از کشور های اروپایی تقبل خواهد کرد . این پیشنهاد بیش از پیشنهاد ازدواجش مرا تحت تأثیر قرار داد. پیش خودم فکر کردم با این کار مهتاب خوشبخت خواهد شد. عزیز خانم بیچاره که در این مدت به مهتاب بیش از همه دنیا انس و الفت گرفته بود با گریه و زاریاز من خواست تا این کار را نکنم . آن موقع عزیز خانم به خاطر یک سرماخوردگی ساده در بستر بیماری افتاده بود . به خاطر او برای جواب دادن به کامران تعلل کردم ، ولی هنوز پاسخ رد به او نداده بودم که بیماری عزیز خانم باعث مرگش شد پس از مرگ عزیز خانم یکی از بستگانش که معلوم نبود تا آن لحظه کجا بود ادعای ارث و میراثش را کرد و من مجبور شدم برای اقامت به مسافرخانه ای بروم که با محل کارم فاصله زیادی داشت . چند روز تنها گذاشتن مهتاب که آن موقع نه یا ده سال بیشتر نداشت در آن مسافر خانه باعث شد به پیشنهاد کامران پاسخ مثبت بدهم تنها به این شرط که پیش از ازدواج فکری به حال دخترم بکند . کامران با بردن مهتاب به منزلش صد در صد مخالف بود ، زیرا فکر می کرد که با حضور دخترم ممکن است نسبت به کمند بی توجهی کنم . کامران نه می توانست از من بگذرد و نه می توانست با حضور مهتاب در خانه اش موافقت کند . به همین خاطر به من پیشنهاد کرد مهتاب را از همان موقع برای ادامه تحصیل به خارج بفرستد . با این پیشنهادش مخالفت کردم ، ولی آنقدر محاسن این کار را برایم شمرد که با خود فکر کردم اگر مخالفت کنم بعد از اینکه مهتاب بزرگ شد و این موضوع را فهمید ممکن است هیچ وقت مرا نبخشد .با این شرط حاضر شدم مهتاب را بفرستم که از محل زندگی اش مطمئن باشم . کامران مخالفتی با یان شرط نداشت . پس از آماده شدن پاسپورت و تهیه ویزا برای من و مهتاب همراه کامران کنادا رفتیم . مدت سه هفته منزل یکی از دوستان او اقامت کردیم . به راهنمایی دوست کامران مهتاب را در پانسیون شبانه روزی گذاشتیم و نامش را در یکی از مدرسه های آنجا ثبت نام کردیم . روزی که می خواستم مهتاب را ترک کنم و به ایران بر گردم طفلی بچه ام هنوز نمی دانست قرار است رهایش کنم به امان خدا . فکر می کرد قرار است مثل همیشه شبها به دیدنش بروم .وقتی فهمید ممکن است مدت های طولانی او را نبینم با گریه به گردنم چسبید و از من خواست او را رها نکنم . آن لحظه از کاری که کرده بودم بی نهایت پشیمان بودم و اگر می توانستم از کامران می خواستم من و فرزندم را به ایران باز گرداند و دست از سرمان بردارد ."
کتی ساکت شد و من که بغض سنگینی گلویم را می فشرد سرم را پایین انداختم تا او شاهد جمع شدن اشک در چشمانم نباشد .
کتب بعد از تازه کردن نفسی گفت :"برگشتم و با کامران ازدواج کردم ، فقط به این امید که مهتاب روزی می فهمد که هر کار کردم به خاطر سعادت او بوده است . دیگر بماند بعد از ازدواج با کامران ی کشیدم . کامران با آن مردی که پیش از ازدواج و در طول هشت سال شناخته بودم یک دنیا فرق داشت . مردی شکاک و بد دل که حتی به سایه خودش هم شک داشت . بدبختی جرأت اعتراض هم نداشتم ، چون بچه ام گروگان او بود . تا حرفی می شد می گفت اگر بر خلاف میلش رفتار کنم شهریه دانشگاه مهتاب را نخواهد داد . سال ها دندان روی جگر گذاشتم و تحقیر ها و تهمت هایش را تحمل کردم به آن چیزی که سر جوانی ام را به قمار گذاشته بودم برسد . حالا دیگر کامران رفته و من هم گله ای از او ندارم . چیزی برای خودم نمی خواهم ، همان قدر که لقمه نانی باشد و سرپناهی کافی است . خدا را شکر چیزی هم نمانده که مهتاب دکترایش را بگیرد . یک بار که تلفنی با هم صحبت می کردیم از من خواست برای زندگی پیش او بروم تا بعد از این برای او مادری کنم .به او گفتم زمانی می آیم که دکترایش را گرفته باشد چون راستش با خودم فکر کردم ممکن است در حال حاضر که درس می خواند خودش هم برای امرار معاش در تنگنا باشد ."
کتی ساکت شد . من به فکر فرو رفتم . تا آن موقع کتی را آن طور که باید نشناخته بودم . زندگی سخت او مشکلاتم را از یاد برد و خود را در برابر عظمت روح او حقیر دیدم .اکنون می فهمیدم چقدر صبور و با گذشت است و به چه دلیل چتر حمایتش را بر سرم انداخته است .پس او هم خیلی بدتر از آن چه من از کیان می دیدم از دست پدر او کشیده بود.
به غیر از کتی گلی خانم هم خیلی غصه ام را می خورد و تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که دلداری ام بدهد . او عقیده داشت وجود یک بچه در زندگی می تواند طبع سرکش کیان را آرام کند، اما من درست عکس آن فکر می کردم . دوست نداشتم با وجود اخلاق بد کیان مشکل خودم را دو برابر کنم . نمی خواستم با وجودی که هنوز او را خوب نشناخته ام پای موجود دیگری را به جهان باز کنم . اما مثل اینکه همیشه همه چیز درست عکس آن چیزی می شد که من می خواستم .
هنوز دو ماهی به سالگرد ازدواجمان مانده بود که بار دیگر بیمار شدم . وجود سرگیجه و سستی در تمام بدنم مرا به یاد مریضی چندی پیشم انداخت که باعث شد چند روزی در بستر بیماری باشم . حالتهای ناخوشایند ضعف و سستی بیماری قبل باعث شد نخواهم خاطرات ناخوشایند آن را تجدید کنم به همین خاطر سعی کردم به خودم تلقین کنم که می توانم بر بیماری ام غلبه کنم ، ولی اضافه شدم حالت تهوع به من فهماند که بیماری ام جدی تر از آن است که بخواهم آن را ندیده بگیرم . موضوع را با کیان در میان گذاشتم و پیش متخصص داخلی برد دکتر پس از شنیدن شرح حال بیماری ام فشار خونم را گرفت و برایم آزمایش نوشت . به آزمایشگاه رفتیم و آنجا به ما گفتند که برای گرفتن جواب آزمایش مدتی منتظر نمانیم . پس از گرفتن جواب آزمایش به مطب باز گشتیم . دکتر وقتی جواب آزمایشم را دید لبخندی زد و گفت :"چند وقت از ازدواجتان گذشته ....
بدون اینکه بفهمم چرا یان سوال را می کند گفتم :" ده ماه "
دکتر لبخندی زد و گفت :"خوبه ، خانم به شما باید تبریک بگم ، شما باردارید و ضعف و احساس تهوعتان هم مربوط به همین موضوع می باشد "
لحظه ای احساس کردم تمام بدنم داغ شد .احساس خجالت از دکتر که چنین موضوعی را مطرح می کرد و همچنین احساس گنگی که باعث شد آنچه را می گفت درک نکنم .
دکتر در حالی که برایم نسخه می نوشت گفت :"یک سری قرص تقویتی برایتان تجویز می کنم ،ولی شما باید با مراجعه به متخصص زنان در طول دوران بارداری تان تحت نظر باشید . با توصیه هایی که ایشان به شما خواهند کرد می توانید دوران بارداری سلامتی را طی کنید "
دکتر نسخه را به طرفم گرفت و گفت :"به سلامت و موفق باشید "
در حالی که هنوز گیج و منگ بودم نسخه را از او گرفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم . کیان در سالن انتظار نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود . با شنیدن صدای من که از خانم منشی خداحافظی می کردم روزنامه را روی میز وسط سالن گذاشت و از جا برخاست . به اتفاق او از در مطب بیرون آمدیم . در این فکر بودم که چطور این خبر را به او بدهم . نمی دانستم واکنش او در برابر شنیدن این خبر چیست .
کیان در خودرو را بریم باز کرد و من سوار شدم . وقتی خودش هم سوار شد گفت :"دکتر جواب رو دید ؟"
" آره ."
" خوب چی گفت ؟"
نسخه را روی داشبورد گذاشتم و گفتم :" با خوردن این دارو ها خوب می شم "کیان چیز دیگری نپرسید و خودرو را به حرکت در آورد . فکر می کردم چطور باید این موضوع را به او بگویم . ابتدا فکر کردم چند وقتی به کسی چیزی نگویم ، ولی می دانستم این موضوع چیزی نیست که بتوانم آن را مخفی کنم ، چون خودم هم دلم می خواست در مورد آن با کسی حرف بزنم . هنوز در حالت ناباوری بودم . گاهی خوشحال بودم از اینکه به هر حال من هم همانند همه کسانی که ازدواج کرده اند می توانم ثمره این ازدواج را ببینم و گاهی دلشوره وجودم را می گرفت . با خودم فکر می کردم اگر اخلاق کیان بهتر نشود چی ؟ و یا اگر حتی این موضوع هم نتواند تغییری در وضعیت زندگی ام به وجود بیاورد چه باید بکنم ؟ با متوقف شدم خودرو جلوی یک داروخانه به کیان که نسخه ام را از جلوی داشبورت بر میداشت نگاه کردم و گفتم :"کیان پیش از رفتن به خونه وقت داری چند دقیقه ای بریم پارک ؟"
مشخص بود حوصله ندارد ، ولی با تکان دادن سر موافقت کرد و برای گرفتن دارو پیاده شد . وقتی برگشت دارو ها را به طرفم گرفت و گفت " همش که تقویتی داده ."
نگاهی به داروها کردم و گفتم :"خب دیگه ، شاید لازم بوده ."
" بیماریت چی ؟ برای اون دارویی نداد."
" دکتر گفت با همینها خوب میشم "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)