صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    موضوع توجه نشان ميدهد. ولي حدس ميزدم شادي خودش را در موقعيت مادر من قرار ميدهد. او فقط يك دختر داشت كه ازدواج كرده بود و پيش اقوام شوهرش در تبريز ساكن بود. گلي خانم خيلي كم ميتوانست به ديدن او برود،زيرا نميتوانست خانه و كارش را رها كند. در اين بين دخترش فقط زماني ميتوانست به ديدنش بيايد كه همسرش او را به منزل اقوامش در تهران مي آورد.كه البته اين خيلي كم اتفاق مي افتاد،مثلاً سالي يكبار يا خيلي به ندرت شش ماهي يك بار.
    يكي از روزهايي كه به شدت احساس افسردگي و دلتنگي ميكردم گلي خانم كنارم مينشست و براي اينكه كرا از آن حالت دلمردگي بيرون بياورد داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد. او گفت:«وقتي خيلي جوان بودم شوهرم را از دست دادم. چون شوهرم را خيلي دوست داشتم ازدواج نكردم تا مبادا تنها يادگارش كه دختري حساس بود زير دست ناپدري آزار ببيند. از همان زمان با همت و تلاش زياد كار كردم و بدون اينكه دست به طرف اقوام و آشنايانم دراز كنم گيتا بزرگ شد. با هزار سختي او را به دانشگاه فرستادم. از قضا دانشگاه تبريز پذيرفته شد. سه سال بدون هيچ حادثه اي گذشت. تازه داشتم نفس راحت ميكشيدم و با خودم فكر ميكردم كه عاقبت به آرزويم رسيده ام كه يك روز با يك تماس از تبريز فهنيدم اي دل غافل هر چه رشته بودم پنبه شده. براي سر در آوردن از اوضاع به تبريز رفتم و آنجا بود كه فهميدم گيتا پاك دلباخته پسري به نام ياشار شده كه تو خياباني كه خوابگاه آنجا قرار داشت مغازه اي را اداره ميكند. بدون اينكه آن پسر را ببينم به گيتا گفتم كه او به دردش نميخورد،ولي گيتا اصرار داشت از نزديك با او آشنا شوم. براي اينكه دلش را نشكنم به اتفاق او به ديدن ياشار رفتيم. با يك نظر حدسم مبدل به يقين شد و سرسختانه مخالف ازدواج آن دو شدم. ولي گيتا كه پاك عقل و هوشش را باخته بود پايش را در يك كفش كرد كه يا او و يا هيچ كس.»
    گلي خانن آهي كشيد و ادامه داد:«خسته ات نكنم مادر، خلاصه از من نه و از او آره بود تا آخرش تسليم شدم و اجازه دادم با مردي كه همان موقع به خوبي ميدانستم احساسات و عواطف گيتا نسبت به او از سر سادگي و كم تجربگيست ازدواج ميكند. او هم درسش را تمام كرد وهمانجا ماندگار شد.تا مدتها به خاطر بعد مسافت نميدانستم شرايط دخترم چطور است.هر بار كه به تبريز مي رفتم يكي دو روز بيشتر مهمان او نبودم. در اين مدت چيزي پيش نيامده بود كه نشان بدهد آن دو با هم مشكل دارند. يك روز برحسب اتفاق متوجه شدم گيتا و شوهرش با هم بحث و جدل دارند. بدبختانه موفعي بود كه گيتا بچه دومش را هم در راه داشت»
    گلی خانم آهی کشید و لحظه ای سکوت کرد.من که وجه اشتراکی بین زندگی دختر او با خودم میدیدم دوست داشتم بدانم باقی سرگذشت گیتا چگونه است/
    به او اجازه دادم نفسی تازه کند و بعد پرسیدم:«گلی خانم اختلاف دختر و دامات سر چه چیز بود؟»
    گلی خانم که با پرسش من به خود آمده بود گفت:«گیتا و شوهرش از لحاظ سطح فرهنگی و سواد به هم نمیخوردند. گیتا لیسانس داشت در صورتی که یاشار حتی مدرک سیکلش را هم نگرفته بود.»
    وقتی گلی خانم این موضوع را گفت نتوانستم حیرتم را نشان ندهم و با تعجب گفتم:«دخترت این موضع را میدانست؟»
    گلی خانم با تاسف آهی کشید و گفت:«متاسفانه بله، همه چیز را میدانست و همین است که گاهی دلم خیلی میسوزد. چون حساب کسیکه نمیداند با کسی که میداند جداست. گیتا حتی این را هم میدانست تبریز شهر کوچکیست و ممکن است یاشار به او حتی اجازه کار کردن هم ندهد.با وجود این پایش را کردتویک کفش که الا و بلا یا او یا هیچکس.»
    وقتی گلی خانم از دخترش تعریف میکرد یاد خودم و کارهایی که سر مادر درآورده بودم افتادم. به همین خاطر دانستن جزئیات زندگی گیتا برایم خیلی جالب شده بود و به شدت کنجکاو بودم باقی ماجرا را بشنوم. گلی خانم ادامه داد:
    «پیش از ازدواج، گیتا با یاشار شرط میکند که اجازه بدهد کار کند و او هم قبول میکند، ولی بعد از ازدواج به بهانه مخالفت پدر و مادرش با کار کردن عروسشان .و کوچک بودن محیط شهرستان و اینکه همه همدیگر را میشناسند و خلاصه به هزار دلیل و بهانه اجازه کار کرده به او را ندادو عزو جز گیتا برای اینکه یاشار را راضی کند نتیجه ای نداشت.»
    با تاثر شدید گفتم:«گلی خانم الان دخترت چه کار میکند؟»
    آهی از سر تاسف کشید وگفت:«دیگه چه کار میخواست بکنه، اوایل خیلی زور زد تا شاید شوهرش رو به راه بیاره، ولی وقتی دید کاری از پیش نمیبره راه سازش رو پیش گرفت. با وجود دو پسر بچه چهارده ساله و یازده ساله و رسیدگی به درس و خوردو خوراکشان دیگه فرصتی نداره به خودش و آرزوهاش فکرکنه.»سپس آهی کشید و ادامه داد:«طفلی بچه ام. الان از صبح تا شب یکسره سرپاست. میشوره، می پزه، تا بچه ها و شوهرش و مادر و پدر شوهرش که با اونا زندگی میکنن در راحتی باشن. وقتی هم که وقت اضافه داشته باشه پشت دار قالی چند متریش میشینه گل بندازه تا شاید کمک خرج زندگیش باشه.»
    با حسرت گفتم:«حیف از اون هم تحصیل»
    گلی خانم هم سرش را تکان داد وگفت:«چی بگم مادر، اونقدر برای خوئدم همین حرف تو رو تکرار کردم که دیگه خسته شدم.گاهی با خودم فکر میکنم چرا بعضی ها میگن فلان کس قسمتش بودهد یاپیشونی نوشتش این بوده در صورتی که قسمت هر کس رو خودش رقم میزنه. مثلا همین دخترمن تو تهرون خواستگارای خیلی خوب داشت. حتی یکی از اونا اونقدر وضعش خوب بود که میگفت اگه گیتا بخواد برای گرفتن فوق لیسانس اونو به خارج میبره، ولی اون دست گذاشت رو آدمی که خودش هم میدونست از نظر سواد و سطح فکر با اون از زمین تا آسمون فرق داره. هرچی هم بهش گفتم دختر فکر یک روز و دو روزت رو نکن، این مرد قراره برای همیشه با تو زندگی کنه. ببین اگه یک روز عشق رواز زندگیت سوا کنی میتونی بازم روی زندگی با اون حساب کنی یا نه. گوشش بدهکار حرفهای من نبود که نبود.»
    این حرف گلی خانم که از سر عقل و درایت زیاد بودش مرا به فکر برو برد .ناخودآگاه خودم را با گیتا مقایسه کردم. شاید زندگی او شباهتی با من نداشت، ولی اختلافاتی که گلی خانم از آن یاد کرده بود کم و بیش درزندگی من هم دیده میشد.با وحشت فکر کردم نکند من هم مجبور باشم همان کاری را بکنم که او کرد، یعنی سازش با عقاید شوهرم و ندیدن همیشگی خانواده ام.خودم را از افکار ناراحت کنند هخلاص کردم و به خودم گفتم هیچ وقت و به هیچ قیمت به کیان اجازه نخواتم داد با من چنین معامله ای بکند و هر طور شده به دیدن خانواده ام خواهم رفت ، حتی اگر او مخالف این کار باشد.
    صدای گلی خانم مرا از فکر بیرون آورد
    «الهه جون خیلی خسته ات کردم . بیا مادر، این لیوان شیر رو سر بکش برات خوبه.»
    به چهره مهربان و فهمیده گلی خانم نگاه کردم و بدون اراده پرسیدم: «گلی خانم میشه بپرسم چند کلاس سواد داری»
    شاید او هم متوجه منظورم شد. لبخندی زد وگفت:«چیه مادر، به یکآدم بی سواد نمیاد حرفهای منطقی و درست بزنه؟»
    سرم را تکان دادم و گفتم:«گلی خانم، امکان نداره شما سواد نداشته باشید»
    صدای خنده اش را شنیدم. احساس مسرت وشادی از برق چشمانش پیدا بود. شاید از اینکه یکی پیدا شده بود تا استعدادهایش را کشف کند خوشحال بود. ابتدا از گفتن طفره میرفت، ولی وقتی زیاد اصرار کردم گفت که تا پنجم دبیرستان قدیم درس خوانده و یک سال مانده بود تا دیپلمش را بگیرد که پدر و مادرش را در یک سانحه از دست میدهد و همان باعث میشود که نتواندادامه تحصیل بدهد. پس از فوت پدر و مادرش پیش عمویش ساکن میشود و یک سال بعد هم با مردی ازدواج میکند.
    به گلی خانم خیره شده بود و با خودم فکر میکردم زمانی که او درس میخواند سطح سواد، آن هم تا دیپلم کار هر کسی نبوده و در آن زمان چیز ارزشمندی بوده، پس چطور گلی خانم به جای کار کردن در ادارات و شرکتها این شغل را انتخاب کرده بود؟!
    شاید افکارم بی حدی بی پرده بود که او نیز آن را از نگاهم خواند، زیرا گفت: «اون زمان با اینکه هنوز دیپلم نگرفته بودم چند تا کار خوب تودو سه شرکت معتبر برام پیدا شد، ولی خودم ترجیح دادم نون بازوم رو بخورم تا اینکه شرافتم رو بفروشم.»
    با تعجب گفتم:«کار کردن تو شرکت چه ربطی به فروختن شرافت و این جور چیزا داشت»
    «الهه جون اون زمان با حالا خیلی فرق داشت . متشیها وقتی پیشرفت میکردند که معشوقه مدیر عامل شرکت یا کارمندای بلند پایه اونجا میشدن. در غیر این صورت زیاد نگهش نمیداشتند و به بهانه ای ردش میکردند بره.»
    ابروانم را بالا بردم و با تعجب سرم را تکان دادم ، احساس میکردم گلی خانم را بیشتر از پیش دوست دارم و ارزشش برایم دو چندان شده است. از هم صحبتی با چنین شخص فهمیده ای به خود میبالیدم.
    با آمدن کتی به منزل سکوت بین ما برقرار شد و من برای صحبت با او به هال رفتم و در حالی که هنوز دلم میخواست با گلی خانم صحبت کنم و از نصایح ارزشمندش بهره من شوم. از آن روز به بعد رابطه ام با گلی خانم خیلی بیشتر و صمیمانه تر از گذشته شده بود. به هیچ قیمت حاضر نبودم او کارهای مرا انجام دهد. هر وقت فرصتی پیش می آمد به او کمک میکردم، ولی او به من تذکر میدااد که این کار را نکنم، زیرا ممکن بود کیان به رابطه صمیمانه ما معترض شود. چون کیان را میشناختم حرفشرا پذیرفتم، ولی گاهی دور از چشم بقیه او را درآغوش میگرفتم وصورت مهربان و خندانش را غرق بوسه میکردم . در چنین مواقعی گلی خانم از ابراز علاقه من نسبت به خود به حدی متاثر میشد که اشک در چشمانش حلقه میزد وگاهی میگریست. ازگریه او به شدت ناراحت میشدم. گاهی من هم با او میگریستم، زیا هر دو یک درد مشترک داشتیم. او از دخترش دور بود و من از مادرم و شاید همین باعث پیوند مستحکمی بین من و او میشد.
    هفته ها به سرعت برق و باد میگذشت. سه هفته از خوابی که در مورد مادرم دیده بودم گذشته بود. با هزار ترفند و التماس و خواهش هم نتوانسته بودم کیان را راضی کنم مرا برای رفتن به دیدن مادرم همراهی کند. یک شب باز هم با دیدن خوابی بد از جا برخاستم. هر چند که مثل اولین بار نترسیده بود،ولی باز هم احساس ترس و تنهایی میکردم.زیر نور چراغ کیان را دیدم که به خوابی عمیق و شاید هم خوش فرو رفته بود. به آرامی از تخت پایین آمدم و آهسته و بی صدا در اتاق را باز کردم و خارج شدم. باز هم بی تاب ودلتنگ بودم.نگاهی به ساعت انداختم، نمیه شب بود و به وقت نماز خیلی مانده بود، با این حال وضو گرفتم تا نماز بخوانم. به اتاق پذیرایی رفتم و مبل را کنار کشیدم و زیر اندازی پهن کردم و به نماز ایستادم. پس از نماز احساس آرامش میکردم، ولی هم چنان دلتنگ بودم. آنقدر صبر کردم که مطمئن شدم اذان صبح شده است، سپس نماز خواندم. همین که میخواستم به طبقه بالات برگردم کتی را دیدم که برای خوردن قرص هایش به آشپزخانه میرفت. با دیدن من فهمید باز هم بی خوابی به سرم زده است. متاثر و غمگین سرش را تکان داد و به آشپزخانه رفت. من که سرم به شدت درد میکرد به دنبال او رفتم و از خواستم تا قرص مسکنی هم به من بدهد. کتی در سکوت این کار را کرد. پس از خوردن قرص از او تشکر کردم و به طیقه بالا رفتم وسر جایم دراز کشیدم. ساعتی بعد به چنان خواب عمیقی فرو رفتم که تا نزدیک ظهر بیدار نشدم و حتی نفهمیدم کیان چه وقت سر کار رفت. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. تازه دست و صورتم را شسته بودم که گلی خانم گوشی تلفن را برایم آورد و گفت که کیان پشت خط است.گوشی را از او گرفتم .کیان حالم را پرسید گفت که خوابم آنقدر عمیق بوده که دلش نیامده بیدارم کند. به او گفتم که حالم خوب است، ولی در حقیقت این طور نبود. احساس کسلی و خستگی تمام وجودم را گرفته بود. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم.پس از چند دقیقه کیان خداحافظی کرد و من گوشی را سر جایش گذاشتم. مدتی به همان صورت روی صندلی نشستم و به جایی خیره شدم تا اینکه گلی خانم برای خوردن صبحانه صدایم کرد. اشتهایی برای خوردن نداشتم. به او گفتم که میلی به خودن صبحانه ندارم و خواستم به اتاقم بروم که با دست به من اشاره کرد کمی صبر کنم. منتظر شدم تا حرفش را بزند. گلی خانم لحظه ای به راه پله نگاه کرد و بعد به من اشاره کرد تا به آشپزخانه برگردم. متوجه شدم نمیخواهد کسی صدایش را بشنود. بدون صحبت به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم.
    گلی خانم با نگرانی گفت:«الهه جون اگه بهت بگم مادر و برادرت خیلی دلواپست هستند حرفم را باور میکنی؟»
    از شنیدن این حرف جا خوردم و گفتم:«گلی خانم تو چیزی میدونی که من از اون بی خبرم؟»
    سرش را تکان داد و گفت:«آره مادر، دوست داشتم زودتر از این موضوع رو بهت میگفتم.»
    نگاهم را به چشمانش دوختم تا بگوید جریان چیست.
    گلی خانم نفسی تازه کرد و بعد با صدای آهسته ای گفت:«از وقتی که اینجا اومدی تا به حال برادرت چند بار به اینجا زنگ زده و حالت را پرسیده.»
    نفسم در سینه حبس شد فکر همه چیز را میکردم به جز اینکه چنین چیزی را بشنوم. از خود بی خود شدم. وقتی به خود آمدم با صدایی كه
    گويي از ته چاه ببيرون مي آمد پرسيدم:« گلي خانم راست ميگي؟»
    « آره عزيزم راست ميگم. آخرين بار هم دو هفته پيش بود كه شما خانه نبوديد»
    با عجله گفتم:«اون چي گفت؟»
    گفت:«چيز خاصي نگفت فقط حالتون رو پرسيد و بهتون سلام رسوند بعد هم خداحافظي كرد.»
    گفتم:«كيان چيزي ميدونه؟»
    گلي خانم سرش را تكان داد و گفت:«بله، همون دفعه اول موضوع رو به آقا گفتم،ولي به من گفت حق ندارم شما رو در جريان بگذارم. ميدونم كار خوبي نكردم كه حرف آقا رو گوش ندادم.ولي خدا گواهه از اينكه شمارو ناراحت ميبينم دلم ريش ميشه. وقتي از شما شنيدم گفتيد خانواده تون فراموشتون كردند فقط خواستم بهتون بگم مگه ميشه آدم عضوي از پيكر خودش رو فراموش كنه.»
    همانطور كه مبهوت به او نگاه ميكردم در اين فكر بودم چرا كيان نخواسته من بدانم برادرم سراغم را گرفته است و چرا اين موضوع را از من پنهان كرده بود.
    به گلي خانم كه اشكهايش را با روسري اش پاك ميكرد نگاه كردم. دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:«گلي خانم،براي چي گريه ميكني؟»
    «الهه جون حلالم كن . به خدا شرمنده روتم. خيلي دلم ميخواست همون روز اول اين موضوع رو بهت بگم.»
    صورتش را بوسيدم و گفتم:«گلي خانم، شما بهترين دوست من هستيد. به خدا هيچ وقت اينم لطفي را كه در حق من كرديد فراموش نميكنم.»
    «الهه جون بيشتر از اين خجالتم نده.»
    «نه گلي خانم،من ميفهمم شما چقدر خاطر منو خواستيد كه اين موضوع رو گفتيد و گرنه من به خيال اينكه خانواده ام ديگه نميخاهند منو ببينن روز به روز ازشون بيشتر فاصله ميگرفتم،ولي حالا كه فهميدم چقدر نگرانم هستند ديگه صبر نميكنم و هر جور شده به ديدنشون ميرم. حتي اگه كيان نخواد بياد.»
    گلي خانم نفس راحتي كشيد و گفت:«الهي شكر. آره مادر برو ،فقط من ميدونم مادر چقدر دلتنگ ديدنته. بچه آدم حتي اگه بدترين هم باشه،دل آدم براش پر ميزنه چه برسه به تو كه اينقدر خوب و پاكي. حالا ديگه خيال منم راحت شد چون اين جرف مثل يك كوه روي سينه ام سنگيني ميكرد.»
    گفتم:«گلي خانم، خيالت راحت ِراحت باشه. هيچ كس نميفهمه شما به من چيزي گفتيد.»
    گلي خانم لبخند زد وگفت:«همين كه بدونم كاري كردم كه خدا از من راضي باشه برام بسه. قبل از اينكه بخوام چيزي بهت بگم فكر همه جارو كرده بودم حتي فكر اينكه بخوان منو اخراجم كنند.»
    «واي گلي خانم نگو، خدا آن روز رو نياره. محبت شما باعث شده من تو تنهايي اين خونه نپوسم.»چيزي به خاطرم رسيد و از او پرسيدم:«به جز كيان كي ديگه از موضوع خبر داره؟»
    «نميدونم مادر. فكر كنم خانم هم موضوع رو ميدونه،چون يكبار شنيدم خانم به آقا كيان ميگفت دختر مردم دق كرد،تا كي ميخواي موش و گربه بازي دربياري. آقا در جوابش گفت تا هر وفت كه دلم....اصلاً اين حرفها رو ولش كن حالا كه حقيقت رو فهميدي سعي كن هر طور كه شده با خانواده ات تماس بگيري. من درك ميكنم اونا چقدر نگران حالت هستند.»
    با ناراحتي گفتم:«گلي خانم،كيان نميخواد منو ببره خونه مادرم اونا رو ببينم،منم روم نميشه تنهايي برم.»
    «رو شدن نداره،آدم كه نبايد به خاطر رو نشدنش به كساني كه دوستشون داره ضربه بزنه. سعي كن زودتر بري چون هر چي دير بشه ديدنشون برات سخت تر ميشه.»
    با حرفهاي او اميدواري تازه اي پيدا كردم و گفتم:«آره،ديگه كاري به اين ندارم نخواد بياد. من خودم ميرم. كيان هم دلش نخواست ميتونه نياد. مهم اينكه من مادر عزيزم رو ببينم.»
    گلي خانم آغوشش را برايم گشود. با ميل و رغبت خودم را در آغوشش انداختم و صورتش را بوسيدم. گلي خانم باز هم از من حلاليت خواست. صورتش را بوسيدم تا به او نشان بدهم ارزش كاري كه كرده بيشتر از آن است كه بخواهد ازمن حلاليت بطلبد.
    او را ترك كردم و به طبقه بالا رفتم تا كمي استراحت كنم. سردردم آرام شده بود،ولي احساس كوفتگي داشتم با وجود اين گل اميد در قلبم غنچه زده بود. فكر ميكردم اين خستگي و كسلي هنوز هم در اثر كم خوابي شب گذشته است به همين خاطر روي تخت دراز كشيدم و چشمانم را روي هم گذاشتم و نفهميدم چه وقت به خواب رفتم.
    چند روز به شدت بيمار و تب دار بودم. گلويم به شدت درد ميكردم و گويي استخوانهايم را درون آسياب خرد كرده بودند. بعد از چهار روز كم كم حالم رو به بهبود رفت، ولي احساس سستي و كسلي هم چنان دست از سرم برنداشته بود و حال بلند شدن از رختخواب را در خود نميديدم. گلي خانم عقيده داشت حرفهاي او مرا از پا انداختهفولي او را مطمئن كردم پيش از آن هم احساس كسالت و ناراحتي ميكردم . كيان در مدت بيماري ام خيلي به من محبت كرد. عصرها زودتر به منزل مي آمد تا كنارم باشد. شايد همين بيماري فرجي بود براي اينكه بتوانم او را راضي كنم تا به ديدن خانواده ام بروم. او با اين شرايط حاضر شد به من اجازه بدهد كه هيچ وقت اصراري براي همراهي او نداشته باشم. به خاطر دارم وقتي اجازه ديدن خانواده ام را داد چنان خوشحال شدم كه به كلي يادم رفت تا آن موقع حال باز كردن چشمانم را نداشتم. چنان از جا پريدم و دستانم را دور گردنش انداختم كه او هم تعجب كرد و گفت:«اي كلك، نكنه تا حالا فيلم بازي ميكردي و مريض نبودي!»
    همان روز از كتي خواستم با حميد تماس بگيرد. كتي بدون اعتراض با او تماس گرفت و پس از كمي صبحت گوشي را به من داد. با وجودي كه هنوز گيح و منگ بودم ،ولي با شنيدن صداي حميد نتوانستم از بروز هيجانم خودداري كنمم و در حالي كه به شدت ميگريستم چند بار نام او را به زبان آوردم. از مكثي كه حميد هنگام صحبت ميكرد فهميدم او نيز خيلي متاثر شده است.حميد بدون اينكه گله گذاري و يا حتي سرزنشم كند حالم را پرسيد و گفت كه دل همه برايم تنگ شده است و از من خواست به منزل مادر بروم و گفت كه همه خانواده بخصوص مادر براي ديدنم لحظه شماري ميكنند.
    با اطميناني كه به او داشتم ميدانستم اين حرف را براي دلخوشي من به زبان نياورده است و شك نداشتم همانطور است كه او ميگويد. در حالي كه اشك از چشمانم سرازير بود فهميدم احساس ي كه در وجود من بود در آنان نيز وجود داشته است. آنان فكر ميكردند كه اين بي تفاوتي از طرف من و به خواست خودم بوده است.
    آن شب براي اينكه نشان بدهم حالم خوب شده خودم را حسابي آراستم و با بي صبري منتظر آمدن كيان شدم. با وجودي كه شادي حاصل از صحبت با برادرم بيماري را از يادم برده بود،ولي لرزش دست و پا و سرگيجه هاي گاه و بيگاهم به من ميفهماند كه خيلي ضعيف شده ام و ممكن است مدتي طول بكشد تا بنيه اولم را به دست بياورم. بدون اينكه اهميتي به ضعف بدني ام بدهم به استقبال كيان رفتم. عاقبت توانستم او را راضي كنم تا اجازه بدهد به ديد ن خانواده ام بروم.
    وقتي موافقت كيان را گرفتم بي درنگ با حميد تماس گرفتم و به او گفتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اینکه بتوانم او را راضی کنم تا به دیدن خانواده ام بروم . او با این شرط حاضر شد به من اجازه بدهد که هیچ وقت اصراری برای همراهی او نداشته باشم . به خاطر دارم وقتی اجازه دیدن خانواده ام را داد چنان خوشحال شدم که به کلی یادم رفت تا آن موقع حال باز کردن چشمانم را نداشتم . چنان از جا پریدم و دستانم را دور گردنش انداختم که او هم تعجب کرد و گفت "ای کلک ، نکنه تا حالا فیلم بازی میکردی و مریض نبودی !"
    همان روز از کتی خواستم با حمید تماس بگیرد ، کتی بدون اعتراض با او تماس گرفت و پس از کمی صحبت گوشی را به من داد . با وجودی که هنوز گیج و منگ بودم ، ولی با شنیدن صدای حمید نتوانستم از بروز هیجان خودداری کنم و در حالی که به شدت میگریستم چند بار نام او را به زبان آوردم . از مکثی که حمید هنگام صحبت می کرد فهمیدم او نیز خیلی متاثر شده است . حمید بدون اینکه گله گذاری و یا حتی سرزنشم کند حالم را پرسید و گفت که دل همه برایت تنگ شده است و از من خواست به منزل مادر بروم و گفت که همه خانواده به خصوص مادر برای دیدنم لحظه شماری میکنند .
    با اطمینانی که به او داشتم میدانستم این حرف را برای دلخوشی من به زبان نیاورده است و شک نداشتم همان طور است که او می گوید . در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود فهمیدم احساسی که در وجود من بود در آنان نیز وجود داشته است . آنان فکر میکردند که این بی تفاوتی از طرف من و به خواست خودم بوده است .
    آن شب برای اینکه نشان بدهم حالم خوب شده خودم را حسابی اراستم و با بی صبری منتظر آمدن کیان شدم ، با وجودی که شادی حاصل از صحبت با برادرم بیماری را از یادم برده بود ، ولی لرزش دست و پا و سرگیجه های گاه و بیگاهم به من می فهماند که خیلی ضعیف شده ام و ممکن است مدتی طول بکشد تا بنیه اولم را به دست بیاورم . بدون اینکه اهمیتی به ضعف بدنیام بدهم به استقبال کیان رفتم . عاقبت توانستم او را راضی کنم تا اجازه بدهد به دیدن خانواده ام بروم .
    وقتی موافقت کیان را گرفتم بی درنگ با حمید تماس گرفتم و به او گفتم می خواهم به دیدن مادر بروم و از او خواستم مرا همراهی کند تا خجالتی را که احساس میکردم در سایه حمایت او از یاد ببرم . حمید وقتی فهمید میتوانم به منزل مادر بروم خیلی خوشحال شد و گفت که خودش به دنبالم می آید . میدانستم ممکن است کیان از این کار خوشش نیاید به همین خاطر قبول نکردم و به او گفتم بهتر است همدیگر را منزل مادر ملاقات کنیم .
    صبح روز بعد وقتی کیان با من خداحافظی میکرد بار دیگر به او یاداوری کردم که میخواهم به منزل مادرم بروم . گفت ساعت یازده صبح منتظر آمدن آژانس باشم . او را بوسیدم و از او تشکر کردم . پس از رفتن کیان با خوشحالی گلی خانم را در آغوش گرفتم و چندین بار بوسیدمش ، سپس دوان دوان به اتاق برگشتم تا همان موقع برای رفتن آماده شوم .
    هیچ گاه نمیتوانم صحنه دیدار با خانواده ام را فراموش کنم . این با ارزشترین تجربه من در زندگی بود . لحظه ای که مادر را دیدم با تمام وجودم فهمیدم تا کنون از چه نعمتی محروم بوده ام . لحظه ای که در آغوشش فرو رفتم برایم وصف ناپذیرترین لحظه ها بود . یکسره میگریستم و از مادر میخواستم مرا ببخشد . مادر هم میگریست و چنان محکم مرا در آغوش میفشرد گویا میترسید لحظه ای از آغوشش جدا شوم . خطوط چهره مادر عمیق تر از پیش شده بود و همین دلم را می سوزاند ، زیرا به خوبی مشخص بود نگرانی من او را چنین شکسته کرده است . خدای من چه اشتباهی کرده بودم که فکر می کردم مادر برای همیشه مرا از خود رانده است . من که میبایست بهتر از هر کس دیگری مادر را می شناختم و میفهمیدم حرفهایی که به کتی گفته بود از سر ناچاری و عصبانیت بوده است . لعنت به من که این احساس پاک را درک نکرده بودم و باعث شده بودم مدتها دوری من او را چنین افسرده و شکسته کند .
    حتی در تصورم نمی گنجید تا این حد برای خانواده ام عزیز باشم . الهام همچنان رئوف و مهربان اشک میریخت و با پذیرایی از من محبتش را نشان میداد ، مبین لحظه ای از آغوشم جدا نمیشد و هر چه الهام به او میگفت خاله را خسته کردی قبول نمیکرد و با زبان شیرین و خواستنی اش میگفت " اگه خاله رو بغل نکنم بازم قهر میکنه میره.
    از حسام خبری نبود از حال او جویا شدم ، آشفتگی نگاه مادر به من فهماند که حسام تنها کسی است که هنوز از دست من دلخور و ناراحت است . برای اولین بار به او حق دادم ، زیرا اگر من هم جای او بودم نمیتوانستم کسی را که با حیثییت خانواده ام بازی کرده ببخشم .
    دلم برای همه جای خانه تنگ شده بود . حتی اتاق تنگ و نیمه تاریک خودم که نامش را دخمه تنهایی گذاشته بودم . هیچ تغییری در خانه پدید نیامده بود به جز اینکه جای من دیگر آنجا نبود .
    هنوز از چشمه محبّت خانواده ام سیراب نشده بودم که زنگ در به صدا در آمد و لحظه ای بعد حمید با ناراحتی به من خبر داد که اژانسی جلوی در منتظر است تا مرا به منزل بازگرداند ، نگاهم به ساعت افتاد هنوز نیم ساعت به بازگشت حسام به منزل مانده بود . خیلی دلم میخواست صبر کنم تا او را ببینم ، ولی میدانستم نباید راننده آژانس را زیاد در انتظار بگذارم . با دلی پر خون تک تک اعضا خانواده ام را بوسیدم و از آنان خداحافظی کردم . حمید و مادر تا جلوی در بدرقه ام کردند . مبین گریه می کرد و الهام او را در آغوش گرفته تا گریه اش را آرام کند . صدای فریاد مبین که مرا میخواند به روحم چنگ می کشید . مادر از من خواست مواظب خودم باشم و زود به زود به دیدنش بروم . به او قول دادم که مرتب به دیدنش بروم ، ولی نمیدانستم تا چه حد میتوانم به قولم پایبند باشم . در حالی که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم بار دیگر مادر را بوسیدم و از او خداحافظی کردم .
    بار دوم که به منزل مادرم رفتم حسام را دیدم . آن روز اتفاقی زودتر از همیشه به خانه برگشته بود و لباس خدمت تنش بود دلم برای دیدن چهره جذاب و مردانه اش یک ذره شده بود ، به محض اینکه فهمیدم آمده تا جلوی در به استقبالش رفتم . میدانستم نباید از او توقع برخورد خوبی را داشته باشم ، ولی فکر این را هم نمی کردم که بی محلی اش مثل آتش در جانم بیفتد . حسام به محض دیدن من سرش را پایین انداخت و بعد از پاسخ سلامم بدون اینکه محلم بگذارد به طرف اتاقش رفت . میدانستم اگر در مرام و مذهبش پاسخ سلام واجب نبود شاید آن کلام را هم از من دریغ میکرد ، برخورد سردش حدسم را تبدیل به یقین کرد که مرا نبخشیده است و هنوز هم به شدت از من دلگیر است . عجیب بود که تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و توجه او چقدر برایم با اهمیت و با ارزش است . وقتی پشتش را به من کرد تا به اتاقش برود دلم شکست . بدون اینکه از حضور مادر و الهام که مارا نگاه می کردند خجالت بکشم برای نخستین بار و بدون ذره ای احساس غرور به او گفتم" حسام اگه فکر میکنی گناهم اینقدر بزرگه که نمیتونی منو ببخشی سرزنشت نمیکنم ، اما دیگه پشتت رو بهم نکن ، چون طاقت این یکی رو ندارم ، من اگر ....." نتوانستم حرفم را تمام کنم و با صدای بلند به گریه افتادم . او هم توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت . لحظه ای در جا خشکش زد و بعد به طرفم برگشت . چون کودکی کتک خورده بدون اینکه اختیار اشکهایم را داشت باشم گریه میکردم . از پس چشمان خیسم او را دیدم که با تاثر به من خیره شده است ، شاید تصور من چنین بود پس از مکثی کوتاه چند قدم به طرفم برداشت . نمیفهمیدم چه کار میخواهد بکند ، ولی خودم را برای دریافت یک سیلی از جانب او آماده کرده بودم . حتی خواسته خودم چنین بود تا به این وسیله خودش را خالی کند . وقتی روبه رویم ایستاد سرم را پایین انداختم تا او ملاحظه ام را نکند ، ولی به عکس او سرم را در آغوش گرفت و با صدائی که بغضش را به وضوح نمایان میکرد گفت : " الهه گریه نکن ، چون بار گناهی که روی دوش منه از همه سنگین تره ، اگه قرار باشه کسی بخشش بخود منم ، الهه منو ببخش. " آنقدر جا خوردم که اشکم خشک شد . حسام بوسه ای روی موهایم نشاند و بدون گفتن حرف دیگری به اتاقش رفت . وقتی به خودم آمدم قدمی برداشتم تا دنبالش بروم که الهام با دست اشاره کرد او را به حال خودش بگذارم . فهمیدم حسام خودش را مقصر میداند و فکر میکند سخت گیریهای او مرا به سمت کیان سوق داده است . دلم می خواست به او می گفتم این فکر درست نیست و من بودم که برای بدست آوردن چیزی که فکر میکردم از آن بی بهره ام تلاش کردم و اکنون که آن را به دست آورده بودم فهمیدم که تلاش بیهوده ای کرده ام .
    کماکان با خانواده ام ارتباط داشتم . البته بیشتر تلفنی بود ، زیرا کیان اجازه رفتن به منزل مادر را زیاد نمیداد .
    سه ماه از ازدواجم گذشته بود که شنیدم مادر میخواهد جهیزیه ام را برایم بفرستد ، موضوع را به کیان گفتم ، ولی او مخالفت کرد . البته حق با او بود زیرا همه چیز در منزل فراهم بود و احتیاج به چیز دیگری نبود . با این حال مادر معتقد بود بدون جهیزیه مانند مهمان در آن خانه هستم و اگر بخواهم روزی از مادر شوهرم جدا شوم چیزی برای رفع احتیاج نخواهم داشت . طفلی مادر شرایط زندگی مرا نمیدانست . هر چند خودم هم نمیدانستم در آن خانه چه موقیعتی دارم . آیا من با همسرم و مادر شوهرم زندگی میکنم یا او با ما . پافشاری مادر برای این کار باعث شد دست به دامن حمید شوم تا او به مادر بقبولاند که من حتی جای نگهداری از وسایل را هم ندارم ، با پادرمیانی حمید مادر راضی شد تا از خیر فرستادن جهیزیه ام بگذرد . پس از آن دیگر صحبتی در این رابطه به میان نیامد ، ولی بعدها فهمیدم جهیزیه ام را به خانواده ای مستمند که دختر دم بخت داشتند بخشیده اند. با فهمیدن این موضوع احساس عجیبی به من دست داد . احساسی بین شادی و غم و شاید هم کمی حسادت . البته این فقط ظاهر قضیه بود و چند سال بعد فهمیدم به توصیه مادر ، همان روزها حمید به نام خودم حساب بانکی باز کرده است و معادل بهای جهیزیه ام را برایم سرمایه گذاری کرده است .
    از ارتباط با خانواده ام بسیار خرسند و شاد بودم . هر چند که زیاد نمیتوانستم منزل مادرم بروم ، ولی دیدن ماهی یکبار آنان هم برایم غنیمت بود . همه چی به نسبت خوب پیش میرفت و من امیدوار بودم با گذشت زمان بهتر هم بشود . تا اینکه یک روز گلی خانم مشغول تمیز کردن انباری منزل بود و من از روی بی کاری به کمکش رفتم . در حین تمیز کردن آنجا ، چشمم به کیف دستی مردانه ای به رنگ قهوه ای افتاد که زیر اسباب و اثاثیه افتاده بود . به خاطر آوردم یکبار که کیان دنبال مدرکی می گشت و آن را پیدا نمی کرد گفت که برای جمع آوری مدارکش احتیاج به یک کیف دستی دارد . با خوشحالی آن را برداشتم و خاک رویش را با تکه ای پارچه گرفتم و به آن نگاه کردم . کیف تمیز و سالمی بود و مشخص بود اگر گرد و خاک آن گرفته شود کاملا نو است و میشود از آن استفاده کرد . اول فکر کردم ممکن است به درد کیان بخورد ، ولی رنگ قهوه ای آن به نظرم کمی غیر عادی رسید . همین که چشم به قفل قدیمی و بدون رمز آن افتاد فهمیدم اصلاً به درد او نمیخوره ، همان باعث شد به فکر بیفتم که برای تولدش یک کیف رمز دار بخرم . همین که خواستم کیف را بین اسباب و اثاثیه بدرد نخور انباری بیندازم فکری ذهنم را مشغول کرد ، با خودم گفتم درست است که قفلش قدیمی است و رنگش هم به درد بیرون بردن نمیخورد ، ولی میشود مدارک و کاغذهای انباشته شده ای که کشوهای کمد را اشغال کرده در آن گذاشت . با این فکر آن را برداشتم ، بدون اینکه حتی به این فکر بیفتم که ممکن است چیزی داخل آن باشد . گلی خانم هنوز مشغول جمع و جور بود که کیف را به او نشان دادم و گفتم : " گلی خانم این کیف مال کیه ؟"
    نگاهی به آن انداخت و گفت :" نمیدونم مادر ، فکر کنم مال آقا باشه ، خیلی وقته اینجاست ، فکر کنم خرابه ." بعد اشاره ای به یک سری وسایل کرد و گفت : " اکثر اینایی که میبینی خیلی وقته ایناست ، هی خانم میگه یکی رو بیارم جمعشون کنه ببره ، منم وقت نمیکنم . ولی دیگه بدجوری اینجا شلوغ شده ، یک چیزی میخوام باید کلی دنبالش بگردم . ایندفعه اگه سمسار دیدم باید بیارمش این ات و آشغالا رو جمع کنه ببره .
    لبخندی زدم و گفتم :" گلی خانم من اینو بردارم اشکالی نداره ؟ میخوام یک سری کاغذ و خرده ریز توش بریزم ."
    ` چه اشکالی داره مادر ، خودت صاحب اختیاری ."
    تشکر کردم و کیف را برداشتم و به طبقه بالا رفتم ، کشو را باز کردم و تمام مدارک را از آن بیرون آوردم و روی زمین ریختم . سپس با دستمالی نم دار همه جای کیف را تمیز کردم . خواستم کیف را باز کنم که متوجه شدم در آن قفل است . هر چه تلاش کردم نتوانستم آن را باز کنم . نگاهی به کاغذهای کف اطاق انداختم و از اینکه اتاق را شلوغ کرده بودم از خودم لجم گرفت و حرصم را با ضربه ای به روی دسته کیف خالی کردم . در اثر ضربه ای که به کیف زدم از حاشیه مخفی زیر دسته کیف کلیدی زرد رنگ بیرون پرید . اول ترسیدم و فکر کردم جانوری چیزی است ولی با دیدن کلید کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم . کلید را برداشتم و به آن نگاه کردم ، اول فکر کردم کلید از دسته قهوه ای و گرد کیف بیرون آمده باشد ولی با بررسی دقیق کیف متوجه جیبی مخفی زیر دسته شدم . نفس راحتی کشیدم و کلید را امتحان کردم ، چون شک داشتم آن کلید متعلق به کیف باشد خوشبختانه خودش بود و توانستم قفل کیف را باز کنم ، به محض باز کردن در کیف از تعجب لبم را به دندان گزیدم . کیف حاوی پوشه ای بود که داخل آن چیزهایی قرار داشت و هم چنین در جیب داخل کیف هم یک فیلم ویدئویی وجود داشت . نمیدانستم این وسایل متعلق به کیست ، ولی از اینکه ندانسته به وسایل شخصی کسی دست زده ام خیلی ناراحت و دستپاچه شدم . در فکرم گذشت نکند کسی سر برسد و فکر کند من از قصد آن کیف را باز کرده ام ، زیرا قفل و بست آن نشان میداد صاحب کیف نمیخواسته آن وسایل به راحتی در دسترس قرار بگیرد . نفس عمیقی کشیدم و به سرعت در کیف را بستم. همین که خواستم آن را قفل کنم از فکرم گذشت حالا که این کار را انجام داده ام بهتر است ببینم داخل پوشه چیست . میدانستم این کار دور از شرافت اخلاقی است ، ولی کنجکاوی مجال فکر کردن به وجدان و اخلاق نداد . گویی ندایی از درون مرا تشویق به باز کردن پوشه می کرد ، از طرفی میدانستم این کار به منزلهٔ خیانت در امانت است و وجدانم مرا به شدت از آن کار نهی می کرد . تدبیر به دادم رسید و خودم را به این طریق قانع کردم که من که نمیدانم این کیف متعلق به کیست و مطمئنم اگر چیز مهم و با ارزشی در آن بود آن را داخل انباری قرار نمیدادند . یاد حرفی که گلی خانم زده بود افتادم که می خواست سمسار خبر کند تا وسایل اضافه انباری را ببرد . با این فکر با خیال راحت کیف را باز کردم و پوشه را برداشتم ، به محض باز کردن پوشه چشمم به دستهای عکس افتاد ، آنها را بیرون آوردم و با دیدن عکس کیان خیالم راحت شد که کیف متعلق به اوست و آن طور که فکر میکردم موضوع خیانت در امانت و این برنامه ها نیست . اولین عکس کیان را کنار مجسمه آزادی در آمریکا نشان می داد که او در آن عکس خیلی جوان بود. عکس بعدی او را کنار ساحل دریا با مایو نشان میداد و از زنهایی که با مایو روی شنها دراز کشیده بودند فهمیدم آن عکس را در خارج از کشور انداخته است . در این فکر بودم که چرا کیان آن عکسها را در آلبوم عکسهایش نگذاشته است ، لابد فکر کرده بود من با دیدن زنهای برهنه که نزدیک او روی ماسه ها دراز کشیده بودند ناراحت میشوم . البته اگر این طور بود درست فکر کرده بود ، زیرا از شدت ناراحتی آنقدر عکس را فشار دادم که از گوشه شکست . تصمیم گرفتم عکس کیان را با قیچی جدا کنم و همراه بقیه عکسها داخل آلبوم بگذارم . درست همان لحظه که این تصمیم را گرفتم با دیدن عکس سوم دلم فرو ریخت .
    آن عکس که در قهوه خانه یا جایی شبیه به آن گرفته شده بود کیان را کنار دختری نشان میداد . در آن عکس کیان در حالی که لبخند میزد قلیانی در دستش بود که آن را به طرف دختر گرفته بود . به چهره دختری که کنار کیان نشسته بود دقت کردم تا به حال او را ندیده بودم . عکس چهارم و پنجم و ششم نیز کیان و آن دختر را در جاها و زمانهای متفاوت و با حالتی صمیمانه نشان میداد . یک جا که آن دو کاملا در آغوش هم قرار داشتند و در حالی که دست کیان دور شانه های دختر حلقه شده بود او را به خود چسبانده بود . چشم از عکسها برداشتم و در حالی که برای مهار اشکهایم که فضای چشمانم را تر کرده بود سرم را بالا گرفتم با صدای بلند گفتم بی شک این عکسها مال پیش از ازدواج ماست پس دلیلی نداره به خاطر گذشته خودم را عذاب بدهم ، چون گذشته هر کس متعلق به خودش میباشد . مگر نه اینکه من هم زمانی عرفان را دوست داستم ، با یاد عرفان احساس کردم دلم میخواهد زارزار بگریم . شاید هم دلیلش حسادتی بود که با وجود حرفهایی که برای دلداری خودم زده بودم هنوز دست از سرم بر نداشته بود ، بعد از کمی گریستن خودم را سرزنش کردم . خوب خبر مرگت اگه میگی اینا مال گذشته است ، پس چرا داری از حسودی دق میکنی ؟ و با حرص عکس کیان و آن دختر را داخل کیف انداختم ، وقتی خوب آرام شدم عکسهای دیگر را از نظر گذراندم . باقی عکسها موردی برای پنهان کردن نداشت ، اما حدس میزدم لابد دلیلی داشته که کیان آنهارا دم دست من نگذاشته است . عکسها در خارج کشور انداخته شده بود و در یکی از آنها کیان کنار دو زن قرار داشت که وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم یکی از آن دو کمند است . زن دیگر مسن بود و به او نمیخورد دوست کیان و یا حتی کمند باشد . همان طور که به عکس نگاه می کردم متوجه نوشته ای شدم که از پشت عکس سایه انداخته بود . آن را برگرداندم ، یک تاریخ به لاتین و امضایی در حاشیه آن بود ، حروف لاتین امضا را نگاه کردم ،چیزی شبیه الی الی روی آن نوشته بود ، نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم عکس را پشت عکس بعدی بگذارم ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد . بار دیگر به عکس دقت کردم ، زن بین کیان و کمد ایستاده بود . صدائی در گوشم منعکس شد ؛ الی الی یا لیلی و یا لیلا ! وای خدای من یعنی ممکن است این عکس لیلا ، مادر کیان باشد ؟ قلبم به تپش افتاد ، ناراحتی چند دقیقه پیش از یادم رفت ، با دقت بیشتر به عکس نگاه کردم . به عکس میخورد که متعلق به سه ، چهار سال پیش باشد ، زیرا چهره کیان در آن عکس زیاد با حالا تفاوت نداشت . با خودم فکر کردم یعنی این عکس مادر کیان است ، پس اگر این طور باشد یعنی اینکه او هنوز زنده است . همان طور که در فکر بودم عکسها را یکی یکی نگاه کردم با در همان حال حرف های گذشته را مرور کردم ، به خاطر آوردم کمند یکبار به من گفته بود که تا چند سال پیش آمریکا زندگی می کرده، پس این عکسها میب ایست متعلق به همان موقع باشند ، دلیل بودن کمند در آمریکا بدون شک وجود مادرش بوده است . با سردرگمی به خودم گفتم ، یعنی مادر کیان هنوز زنده است و اکنون مقیم امریکاست ؟ پس چرا کیان در این مورد چیزی به من ناگفته و گذاشته فکر کنم کتی مادر اوست ؟
    بار دیگر عکس کیان و آن دختر را برداشتم و به آنها چشم دوختم . در بعضی از عکسها کیان ته ریش داشت و لباسش هم با عکسهای قبلی فرق میکرد . نتیجه گرفتم عکسها در زمانهای مختلف گرفته شده ، به چهره دختری که در عکس بود خیره شدم ، با وجودی که آرایش زیاده به چهره داشت ولی مشخص بود دختر زیبایی است . موهایش کوتاه و مشکی طلایی بود و یک جا که کنار کیان ایستاده بود مشخص بود قدش هم بلند است ، زیرا سرش را روی شانه کیان گذاشته بود .
    با شنیدن صدای زنگ تلفن به خودم آمدم و به سرعت و بدون اینکه عکسها را داخل پوشه قرار بدهم آنها را ته کیف ریختم و کیف را به سرعت زیر تخت سراندم . از جا برخاستم و تلفن را برداشتم . گلی خانم بود که میخواست بگوید ناهار آماده است ، به او گفتم که همین الان می آیم ، ولی به محض گذاشتن گوشی ، از گفتن آن حرف پشیمان شدم ، زیرا نه اشتهایی برای خوردن و نه حالم مساعد رفتن پایین بود ، در آئینه نگاهم به چهره رنگ پریده ام افتاد . دلم می خواست با کسی حرف بزنم تا کمی آرامم کند و مرا مطمئن کند گذاشته ها هر چه بوده گذشته است . در همان حال میدانستم این موضوع چیزی نیست که بتوانم از آن با گلی خانم صحبت کنم . به هیچ کس دیگر هم نمیتوانستم چیزی بگویم . پس بهترین کار آن بود که در اعماق ذهنم مدفونش کنم و دیگر یادی از آن نکنم . میدانستم کاری محال از خود توقع دارم و سنگینی این موضوع را هرگز نمی توانم هضم کنم . روی لبه تخت نشستم تا کمی آرام شوم . هر چقدر به خود میقبولاندم که این عکسها به گذشته تعلق دارد ولی دلم قانع نمیشد . صدائی از اعماق روحم سوالی را برایم مطرح میکرد که اگر این طور است پس چرا کیان هنوز آن عکسها را نگاه داشته است ؟ آیا دلیل آن به جز این است که کیان هنوز هم او را فراموش نکرده است و اگر غیر از این باشد بودن این عکسها داخل کیف چه معنی میدهد ، به چهره خودم در آئینه نگاه کردم ، رنگم چنان به زردی میزد که یک لحظه با وحشت دستم را به صورم کشیدم .
    با شنیدن صدای گلی خانم که مرا میخواند از جا برخاستم و به خودم گفتم بهتر است خودم را زندانی افکار احمقانه و پوچ نکنم . اگر کیان مرا نمیخواست این همه بدبختی و بدرفتاری را تحمل نمیکرد پس بدون شک مرا دوست داشته وگر نه مردی با موقیعت او هر دختری را که اراده میکرد به دست می آورد ، این حرفها در آرامشم موثر واقعه شد و با روحیه بهتری و بدون اینکه حتی کاغذهای وسط اتاق را جمع کنم بیرون رفتم
    تا شب به اتاق برنگشتم فقط چند دقیقه پیش از آمدن کیان به اتاق برگشتم و آنجا را جمع و جور کردم و بعد از آراستن خودم خواستم از اتاق خارج شوم که یاد کیفی افتادم که زیر تخت رهایش کرده بودم ، خم شدم و آن را بیرون آوردم . نمیدانستم با آن چکار باید بکنم ، وقتی برای بازگرداندن آن به انباری نبود و نمیدانستم آن را کجا بگذارم که دور از چشم کیان باشد . ابتدا آن را داخل کمد جا سازی کردم ، ولی بخاطر آوردم کیان هر روز برای تعویض لباس مستقمی سر کمد میرود . جاهای دیگر اتاق هم نا امن بود با خودم فکر کردم با این حساب زیر تخت بهترین جا برای گذاشتن آن است . زیرا بعید به نظر میرسید کیان کاری با آنجا داشته باشد . بر اساس همین فکر آن را همان جا گذاشتم و پارچه ای رویش کشیدم ، با شنیدن صدای زنگ دیگر فرصتی برای فکر کردن نبود . از جا برخاستم و خودم را جلوی آینه نگاه کردم ، پریدگی رنگ صورم را با کمی روژگونه و کرم برطرف کردم و با لبخند حالت چهره ام را تغییر دادم و برای استقبال از کیان پایین رفتم .
    آن شب حواسم سر جایش نبود و مرتب به فکر فرو میرفتم به خصوص که به کیان هم خیره میشدم ، سوالات زیادی در ذهنم بود که فقط او میتوانست پاسخ آنها را بدهد ، از جمله اینکه چرا در مورد مادرش حقیقت را به من ناگفته است و اگر خودم به طور اتفاقی متوجه نمیشدم هنوز هم فکر میکردم کتی مادر اوست .
    گویی کیان هم متوجه شده بود که آن شب حالم زیاد مساعد نیست ، زیرا پرسید : " الهه ، امروز اتفاقی افتاده ؟`
    به خودم آمدم و سعی کردم چیزی به رویم نیاورم ، ولی در حقیقت از او به شدت دلخور بودم .
    روز بعد وقتی کیان سر کار رفت آنقدر صبر کردم تا کمند و کتی هم از منزل خارج شوند ، سپس سراغ کیف رفتم و فیلم ویدئویی را که داخل آن بود بیرون آوردم و پایین رفتم تا فیلم را داخل دستگاه ویدئوو بگذارم . میدانستم ممکن است به صحنه هایی روبرو شوم که شاید باب میلم نباشد به همین خاطر مرتب به خودم تلقین میکردم که باید قوی باشم . هنوز فیلم آغاز نشده بود که با دیدن گلی خانم که به طرفم میآمد به سرعت روی تلویزیون زدم ، در دست گلی خانم لیوانی شربت خنک بود که آن را برای من میآورد . لبخندی زدم و به خاطر محبتش تشکر کردم . گلی خانم کنارم نشست و مثل همیشه با کلام شیرین و مهربانش شروع به تعریف کردن جریان تلفنی که همان روز صبح دخترش به او زده بود کرد ، با لبخند به او نگاه می کردم ولی حواسم پیش او نبود به خاطر همین حتی یک کلمه از حرفهایش را نفهمیدم ، برای اولین بار دلم میخواست مرا تنها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تخت بهترین جا برای گذاشتن آن است زیرا بعیئ بنظر میرسید کیان کاری با آنجا داشته باشد.بر اساس همین فکر آنرا همان جا گذاشتم و پارچه ای رویش کشیدم با شنیدن صدای زنگ دیگر فرصتی برای فکر نبود از جا برخاستم و خودم را جلوی آینه نگاه کردم پریدگی رنگ صورتم را با کمی روژگونه و کرم برطرف کردم و با لبخند حالت چهره ام را تغییر دادم و برای استقبال از کیان پایین رفتم.
    آنشب حواسک سرجایش نبود و مرتب به فکر فرو میرفتم به خصوص که به کیان خیره میشدم.سوالات زیادی در ذهنم بود که فقط او میتوانست پاسخ آنها را بدهد از جمله اینکه چرا در مورد مادرش حقیقت را بمن نگفته است و اگر خودم بطور اتفاقی متوجه این موضوع نمیشدم هنوز هم فکر میکردم کتی مادر اوست.
    گویی کیان هم متوجه شده بود که آنشب زیاد حالم مساعد نیست زیرا پرسید:الهه امروز اتفاقی افتاده؟
    بخود آمدم و سعی کردم چیزی برویم نیاورم ولی در حقیقت از او بشدت دلخور بودم.
    روز بعد وقتی کیان سر کار رفت آنقدر صبر کردم تا کمند و کتی هم از منزل خارج شوند سپس سراغ کیف رفتم و فیلم ویدیویی را که داخل آن بود بیرون آوردم و پایین رفتم تا فیلم را داخل دستگاه ویدیو بگذارم.میدانستم ممکن است با صحنه هایی روبرو شوم که شاید باب میلم نباشد بهمین خاطر مرتب بخودم تلقین میکردم که باید قوی باشم.هنوز فیلم آغاز نشده بود که با دیدن گلی خانم که بطرفم می آمد بسرعت روی تلویزیون زدم .در دست گلی خانم لیوانی شربت خنک بود که آنرا برای من می آورد .لبخندی زدم و بخاطر محبتش تشکر کردم گلی خانم کنارم نشست و مثل همیشه با کلام شیرین و مهربانش شروع کرد به تعریف کردن جریان تلفنی که همان روز دخترش به او زده بود .با لبخند به او نگاه میکردم ولی حواسم پیش او نبود.بخاطر همین حیتی یک کلام هم از حرفهایش را نفهمیدم.برای اولین بار دلم میخواست مرا تنها بگذارد تا پیش از اینکه کسی بیاید بفهمم آن فیلم مربوط به چیست از وجود چنین احساسی ناراحت بودم و بخاطر این پستی از خودم بدم آمده بود گلی خانم به شربت اشاره کرد و گفت تا گرم نشده آنرا سر بکشم سپس بلند تا مرا ترک کند بخودم آمدم و گفتم:گلی خانم حالا بشین کجا میری؟
    لبخندی زد و گفت:باید برم ناهار درست کنم امروز ظهر خانم میاد گفته قیمه بپزم باید برم بیرون لیمو و سیب زمینی بخرم.
    سرم را تکان دادم و او رفت.بخاطر سر رسیدن گلی خانم ویدیو را خاموش نکرده بودم بهمین دلیل مدتی از فیلم رفته بود .آنرا عقب زدم در این موقع گلی خانم را دیدم که چدر سرش کرده و میخواهد از خانه خارج شود.از من پرسید چیزی لازم ندارم از او تشکر کردم و صبر کردم تا برود.بعد دستگاه را روشن کردم دلم به تپش افتاده بود و چنان هیجان داشتم که انگار میخواستم یک فیلم وحشتناک پر از حادثه را ببینم.برای تسکین هیجانم شربت را نیمه سرکشیدم و چشم به صفحه تلویزیون دوختم.بمحض شروع شدن فیلم متوجه شدم یک مهمانی خانوادگی است که در همان منزل برگزار شده است.به محض دیدن کیان با کت و شلوار زودی فهمیدم فیلم متعلق به روز عقدمان و همان مهمانی است که خانواده ام اجازه شرکت در آنرا ندادند.کمی خیالم راحت شد و با کنجکاوی مشغول تماشای فیلم شدم.کسانی را که در جشن شرکت داشتند تا حدودی میشناختم همانهایی بودند که در مهمانی عروسی هم دعوت شده بودند .از جمله شعله و چند نفر از زنهایی که در مهمانیهای دوره کتی آنها را دیده بودم ولی هر چه دقت کردم سرهنگ را ندیدم و فهمیدم شعله بتنهایی در این جشن شرکت کرده است.البته نمیشد گفت او تنهاست زیرا مردهای حاضر در سالن که شاید چشم سرهنگ را دور دیده بودند از هر طرف او را محاصره کرده بودند و دقیقه ای نبود که تنها دیده شود.شعله در این جشن لباس شب بلند و فوق العاده چسبانی برنگ مشکی بتن داشت که یقه آن بطرز زننده ای باز بود.بغیر از آن روی کمر لباس حاشیه ای مانند کمربند جدا شده بود که از جنس حریر بود و ناحیه شکم و نافش از زیر ان بخوبی پیدا بود.بر خلاف اولین باری که دیدمش موهایش برنگ بلوند نقره ای بود که همخوانی زیبایی با لباس مشکی اش داشت در حالیکه با نفرت به او نگاه میکردم نمیتوانستم منکر زیبایی سحرانگیزش شوم.
    کیان در ابتدای فیلم زیاد سرحال بنظرنمیرسید که البته دلیل آنرا بهتر از هر کس دیگری میدانستم هر وقت دوربین روی او میرفت اشاره میکرد که از او فیلم نگیرد.کمند مثل همیشه لباس جلف و سبکی بتن داشت پیراهن یکسره برنگ مشکی تنش بود.
    نیمی از فیلم گذشته بود و چندان هم که فکر میکردم بد و غیر قابل دیدن نبود.نمیدانم چرا کیان انرا دور از چشم من نگه داشته بود .پیش خود فکر کردم شاید چون خاطره خوبی از آن شب ندارد فیلم را داخل کیف گذاشته است .همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم در یک لحظه کمند را دیدم که کنار کیان نشست و همانطور که دستش را تکان داد گفت رامین اینجارو بگیر .فیلمبردار که لحن صمیمی اش نشان میداد که از اشنایان است گفت کجا رو بگیرم و دوربین را روی پاهای لخت و برهنه کمند گرفت و گفت دارم میگیرن به به چه صحنه دیدنی و جذابی.
    صدای کمند را شنیدم که گفت:دیوونه منظورم اینه ما رو بگیر.
    ببخشید نکنه فکر کردید بنده سگم البته اگه منظور پاچه خودتونه حرفی ندارم ولی از گرفتن پر و پاچه اون نره غولی که کنارتون نشسته معذورم.
    صدای خنده از جمعیت بلند شد و رامین دوربین را بالا برد و تصویر کیان و کمند روی صحنه امد دیدم کیان میخندد و از آن حالت بغ کرده بیرون آمده است صدای رامین را شنیدم که گفت برو ضبط میشه.
    کمند به کیان اشاره کرد و گفت:امشب شب عروسی این آقای خوشتیپ و خواستنیه حتما میپرسین عروسش کجاست جونم براتون بگه عروسی در کار نیست چون مثل اینکه موقعی که عروس میره گل بچینه شهرداری دستگیرش میکنه.
    صدای خنده از جمعیتی که تعدادشان هم کم نبود شنیده شد تا ان لحظه ندیده بودم کمند چنین بلبل زبانی کند.همانطور که با نفرت به این صحنه چشم دوخته بودم شنیدم کمند ادامه داد:البته اونم زیاد بی تقصیر نبوده آخه زن برای این آقا پیدا نمیشد گشتیم از یک کوره داهات براش یکی پیدا کردیم.اونم شهرو خوب نمیشناخته و فکر میکنه اینجا هم ولایت خودشونه که از هر جا که دلش میخواد میتونه گل بچینه.حالا از کسانی که یک عدد عروس با این مشخصات...چشمانش را چپ کرد و شکلکی درآورد و ادامه داد:...سراغ دارند خواهش میکنم به بیمارستان روانی تحویلش بدهند.
    صدای خنده کسانی که اطراف او بودند خونم را بجوش آورد.بخصوص که کیان هم بدون اینکه بهش بر بخورد همراه آنان میخندید.دلم میخواست لیوان شربتی را که در دست داشتم بطرف تلویزیون پرتاب کنم تا حرصی را که میخوردم در دلم خالی کنم از کمند همینطوری هم متنفر بودم ولی با دیدن این مسخره بازی تشنه خونش شدم گویا کیان آن لحظه خیلی مست بود زیرا بر خلاف قیافه یخ کرده و نحسی که اول فیلم داشت حسابی شنگول و س رحال شده بود و از اینکه کمند مرا مضحکه مردم کرده بود لذت میبرد شاید خنده او بیش از تمسخر کمند مرا منزجر و متنفر میکرد.
    کم کم دلیل پنهان کردن فیلم را فهمیدم زیرا یک صحنه رقص وسط سالن هم بود که کیان با شعله میرقصید البته عده زیادی وسط سالن بودند .ولی چشمان من فقط آندو را میدید که مانند دو معشوق دست در کمر و گردن هم انداخته بودند و در حین رقص صحبت میکردند با دیدن این صحنه بی اراده وب ا صدای بلند گفتم:بیشرف کثافت جلوی من جوری رفتار میکنه مثل اینکه هیچوقت این زنیکه رو ندیده.بخودم آمدم و به اطراف نگاه کردم.خدا را شکر کردم که گلی خانم بیرون رفته و حرفم را نشنیده بود.
    در همان صحنه کمند همراه پسر جوانی که با او میرقصید جلوی دوربین آمد و به فیلم بردار اشاره کرد که از کیان فیلم بگیرد.دوربین بسمت کیان برگشت و روی آندو طوم شد.اکنون آندو را واضح و دقیق میدیدم که چطور در حین رقص با هم صحبت میکردند.شعله به کیان چیزی گفت چون نیم رخشان به سمت دوربین بود نفهمیدم چه گفت.کیان با خنده جوابش را داد گویی جوابی که کیان به شعله داده بود زیاد باب میلش نبود زیرا اخم کرد و با حالت دلبرانه ای سرش را بسمت دوربین چرخاند .کیان سرش را زیر گوش او برد و چیزی به او گفت که لبخند شعله نشان میداد از حرف کیان راضی شده است.حسادت تمام وجودم را گرفته بود.از ناراحتی اشک در چشمانم حلقه زده بود.صای کمند داخل فیلم ضبط شده بود که با خنده خطاب به فیلمبردار میگفت:رامین خوب این صحنه را بگیر که لازمش دارم.
    صدای فیلمبردار که اکنون میدانستم نامش رامین است واضحتر از او بگوش رسید :چکارش داری؟
    کمند همانطور که میخندید گفت:بعنوان مدرک میخوامش.
    رامین گفت:خب پس اگر اینطوره خرج برمیداره.
    باشه تو بگیر خرجش هر چی باشه میدم.
    هر چی؟
    گمشو رامین یک چیزی بهت میگمها.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پس لطفا معرفی کنید این خانم لوند و پر احساس چه نسبتی با این آقا داماد بی عروس ما دارند؟
    در همان حال دوربین روی صورت شعله و کیان زوم شده بود.کمند با خنده گفت:ایشان خواهر زن سابق این آقا هستند.
    یک لحظه احساس کردم خون از مغزم خالی شد و تمام بدنم بی حس شد.دوربین همچنان روی آندو بود ولی فقط یک چیز در مغز من تکرار میشد.
    خواهر زن سابق...خواهر زن سابق...مدتی طول کشید تا بخودم آمدم و فیلم را عقب زدم تا یکبار دیگر جمله ای را که کمند گفته بود بشنوم.
    ایشان خواهرزن سابق این آقا هستند.
    صدای رامین را شنیدم که گفت:ببخشید گفتید زن سابقش!
    نه دیوونه گفتم خواهرزن سابقش.
    اخه اینجور که این اقا داره با این خانم میلاسه...ببخشید یعنی گپ میزنه... گویی رابطه ای غیر از سابقه و سابق و اینجور حرفهاست.
    گمشو حرف نساز میدونی اگر سرهنگ بفهمه چیکارت میکنه؟
    ایشان اگه میخواست کاری بکنه برای این خانم میکرد تا انقدر تشنه گرد جهان نگرده.
    خاک بر سرت رامین اگه سرهنگ بفهمه از هستی ساقطت میکنه.
    ما که به زنش نزدیک نشدیم بخواد اخته مون کنه.
    خیلی بی تربیتی.
    دست شما درد نکنه پس دیگه برات مدرک جمع نمیکنم.
    خیلی خب خودتو لوس نکن.
    میگن نازکش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن.
    صدای خنده کمند مانند سوهانی به روحم خش می انداخت:پس پاتو دراز کن چون بمیری هم نازتو نمیکشم رامین کجارو میگیری میگم از اون دو تا بگیر.
    رامین ادامه داد:کجا رفتن آها پیداشون کردم نوچ نوچ...چه دل و قلوه ای هم به قرض میدن.پس برای همینه که میگن خواهرزن نون زیر کبابه خب نگفتی الان زن سابق ایشون کجا تشریف دارن؟
    مانند تشنه ای رسیده به آب خودم را جلوی تلویزیون انداختم و دو زانو جلوی آن نشستم و با چشمانی از حدقه در امده گوش به جوابی که کمند میداد سپردم.
    همسر این اقا...
    صدای دیگری که متعلق به مردی بود گفت:ای خانم واسه چی برای جوون مردم پرونده سازی مکیند.آقا اینا همش کذبه این آقا هیچچ نسبتی با این خانم نداره فقط...
    کمند حرف او قطع کرد و گفت:آقا شما خواهر داماد هستید یا من؟
    صدای حر و بحث کمند با آن مرد که البته مشخص بود شوخی است میشنیدم و دعا کردم این بحث ادامه پیدا کند تا من بتوانم چیزهایی بفهمم.صدای رامین می آمد که گفت:حالا اون قسمتو ول میکنیم میریم سروقت این دو تا ببینیم جریان بحثشون به کجا میکشه.و دوربین را روی کمند و مرد جوانی که کنارش ایستاده بود گرفت و گفت:خوب پس چی شد این اقا زن سابق داشت یا نداشت؟
    کمند با خنده گفت:اره آقا...
    مرد دستش را روی دهان کمند گذاشت و گفت:نه آقا کذب محضه نامزدش بود.
    کمند سرش را کنار کشید و با عشوه گفت:دستت رو بردار سینا رژم را پاک کردی خب زن با نامزد چه فرقی میکنه.
    سینا به کمند نگاه کرد و گفت:قربون اون رژت برم چند تا میخوای برات بخرم؟
    کمند دلبرانه خندید و فیلمبردار با شوخی سرفه ای کرد و گفت:آقا تو دادگاه این حرفا خلاف محسوب میشه و ممکنه تو پروندتون ثبت بشه...سپس ادامه داد:خانمی که رژ جیگرتون جیگرم رو آب کرد ...ببخشید خانم کمند بهتاش شمادلیلتون برای این ادعا چیه؟
    کمند که هنوز مشغول پاک کردن دور و اطراف لبش بود با خنده گفت:دلیل نمیخواد رامین جون از هر کسی بپرسید بهتون میگه که اون دو تا عاشق و معشوق بودن.
    صدای سینا در آمد:اقا من اعتراض دارم .ولی رامین حرف او را قطع کرد و گفت:آقا ساکت از شما هم سوال میشه.بعد گفت حالا شما بگید دلیلتون برای اینکه این حرف کذب محضه چیه؟
    سینا صدایش را صاف کرد و گفت:اولا اگه اینطور که این خانم خوگشل و خواستنی میگه اونا عاشق و معشوق بودن الان ما اینجا کمبود عروس نداشتیم.دوما دختره یکهو بیخبر نمیگذاشت بره و بعد از یک کدت خبرش رو از خارج بیارن سوما...
    کمند با خنده به بازوی سینا زد و گفت:ولش کنی تا صد و هزار هم میره .را مین گفت:آره بابا بیسواد هنوز نمیدونه باید بگه اولا ثانیا .راستی صد و هزار به عربی چی میشد.ولش کنید خب کافیه دادگاه وارد شور میشه .آقا شما گفتید این کذب محضه حالا برای چی میخواهید خانمتون رو طلاق بدید اونم سه طلاقه؟
    صدای خنده آندو با بلند شد و سینا با خنده گفت:برای اینکه این خانم تمکین نمیکنه.
    کمند با عشوه به سینا نگاه کرد و خندید.رامین گفت:پس اصرار نکنید بنده با این خانم ازدواج کنم تا طلسم سه طلاقه شما شکسته بشه .بار دیگر صدای خنده آندو بلند شد و در این هنگام صدای کتی بگوش رسید.
    بچه ها شوخیتون گرفته رامین از مجلس فیلم میگیری یا با بچه ها مصاحبه میکنی؟
    رامین دوربین را روی کتی چرخاند و گفت:بشنوید چند کلام گوهربار از مادر عروس...ببخشید ...داماد نه ببخشید زن پدر...
    به محض اینکه کتی رو تصویر آمد فیلم قطع شد .با اینحال من هنوز چشم به تلویزیون دوخته بودم.در صفحه برفکی آن بدنبال معنی حرفهای آنها بودم.با صدای گلی خانم که تازه بمنزل برگشته بود به خودم امدم.
    الهه جون چرا اونجا نشستی مادر چشمات اذیت میشه.
    حق با گلی خانم بود.چشمانم بشدت درد میکرد و تازه متوجه شدم مدتیست دو زانو جلوی تلویزوین نشسته ام و به صفحه بدون تصویر آن چشم دوخته ام برای رفع شبهه گفتم داشتم تلویزیون رو تنظیم میکردم .گلی خانم بدون گفتن چیزی به اشپزخانه رفت فیلم را ازدستگاه بیرون آوردم و به طبقه بالا برگشتم .مدتی همانطور که فیلم رادر دست داشتم روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم.از همه متنفر بودم و احساس میکردم بمن خیانت شده است.فیلم را داخل کیف انداختم و پس از قفل کردن در آن زری تخت قرارش دادم تا سروقت به انباری برش گردانم.
    آنروز وقتی کیان از سرکار برگشت مثل همیشه به استقبالش نرفتم و برخلاف همیشه خیلی کم با او صحبت کردم.تمام وقت چشم به تلویزیون داشتم بدون اینکه چیزی از برنامه های آن بفهمم احساس کردم کیان هم از رفتارهای من گیج شده است.زیرا چند بار حالم را پرسید دست خودم نبود.هرچه بخودم فشار می آوردم سردی ام را بروز ندهم نمیتوانستم ارام باشم.
    زودتر از همیشه برای خواب به اتاقم رفتم و چند دقیقه بعد از من کیان به اتاق آمد بدون اینکه محلش بگذارم سرجایم دراز کشیدم کیان لبه تخت نشست و دستش را بطرفم دراز کرد .آنرا پس زدم و با تلخی گفتم که دستش را کنار خودش نگه دارد.لحظه ای به حرکت ماند و گفت:الهه تو امشب چت شده؟
    چشمانم را بستم و گفتم:چیزیم نیست میخوام بخوابم.
    صورتم را گرفت و سرم را بطرف خودش چرخاند با قهر از او برگرداندم و گفتم ولم کن.
    دستش را دور کمرک انداخت و مرا در آغوش کشید .بحدی از او متنفر و دلزده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم.در عوض او سرحال و خوشحال بود که سوژه ای برای سر به سر گذاشتن گیر آورده است .یک یک صحنه هایی که در این دو روز چشمانم آنرا ضبط کرده بود جلویم رژه میرفت .عکس کیان با آن دختر پنهان کردن جریان مادرش رقص کیان با شعله در آن مهمانی چندش آور و حرفهای کمند و مسخره کردن من توسط او همچنین کیان بجای اینکه نگذارد کمند آن چیزها را درباره من بگوید .همه و همه برایم عقده شده بود و راه نفسم را بند می آورد .تلاش کردم خودم را از دستش خلاص کنم.ولی او میخندید و از تلاش بیهوده من نهایت لذت را میبرد.در فرصتی خودم را از چنگش خلاص کردم و از تخت پایین آمدم.خواستم از اتاق خارج شوم که راهم را سد کرد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:کیان برو کنار.
    با خنده گفت:کجا هنوز باهات کاردارم.
    با نفرت گفتم:ولی من با تو کار ندارم.
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت:این دیگه بخوت مربوطه.
    کیان برو کنار حال و حوصله ات رو ندارم.
    اتفاقا من خیلی تو حالم.
    دندانهایم را فشردم و ناخودآگاه گفتم:برو گمشو.
    لحظه ای مکث کرد گویی فهمید قضیه جدی تر از این حرفهاست.ولی بدون اینکه خودش را ببازد دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:خب فهمیدم عصبانی هستی حالا بگو علتش چیه تا منم بدونم اکی؟
    مانند مجسمه جلویش ایستاده بودم فکر میکردم کار خرابتر از آن شده که بتوانم درستش کنم.بهتر دیدم سکوت کنم .کیان دستش را زیر چانه ام آورد تا سرم را بالا بگیرد.سرم را چرخاندم و خواستم از جلویش کنار بروم که دستم را گرفت و گفت:نمیشه هر چی دلت بخواد بگی بدون اینکه توضیح بدی برای چی بمن توهین کردی.
    با اخم به او نگاه کردم و گفتم:کیان دستم رو ول کن.او بشدت مرا ب طرف خود کشید و خواست مرا ببوسد که بی اراده دستم بالا رفت و سیلی محکمی روی صورتش نشاندم.از صدای برخورد دستم به صورتش دلم فرو ریخت.کیان لحظه ای با تعجب نگاهم کرد و سپس رهایم کرد.با اینکه هولم نداده بود اما چون د رپاهایم حس وجود نداشت روی میز افتادم.او بدون اینکه بمن نگاه کند لباسهایش را برداشت و از اتاق خارج شد.دست و پاهایم از ترس به لرزش افتاده بود و همانطور که نفس نفس میزدم به این فکر کردم که چه کاری کردم؟تاثر شدیدی وجودم را فرا گرفته بود و اگر آنقدر حالم بد نبود دوست داشتم همان لحظه بدنبالش بروم تا به طریقی ناراحتی حاصل از اینکار را از دلش در بیاورم چند دقیقه از خارج شدن او گذشته بود من د رحالیکه از از جایم تکان نخورده بودم به قبح کاری که انجام داده بودم می اندیشیدم.هنوز حس و حال به تنم باز نگشته بود که صدای روشن شدن خودروی او را از پارکینگ شنیدم تازه آنوقت بود که بخودم آمدم و با شتاب از جا پریدم و از اتاق خارج شدم ولی هنوز به پله ها نرسیده بودم که صدای بسته شدن در پارکینگ را شنیدم و فهمیدم کهدیر شده و او منزل را ترک کرده است.با دلی نگران و تنی لرزان به اتاق

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با دلی نگران و تنی لرزان به اتاق برگشتم و لبۀ تخت نشستم. مدتها به همان حال ماندم. قبول داشتم که اتفاقی که افتاده تقصیر خودم بود و این من بودم که چنین وضعی را پیش آورده بودم. دعا می کردم کیان برگردد تا از او معذرت خواهی کنم. با خودم گفتم همش تقصیر آن کیف لعنتی و محتویات داخل آن بود. بعد از مکثی کوتاه حرفم را تصحیح کردم و ادامه دادم بهتره بگم همش تقصیر خودم و کنجکاوی لعنتی ام بود. خدایا اگر کیان برگردد فردا صبح اول وقت کیف را به انباری بر می گردانم و هرگز به یاد نمی آورم چه چیز داخل آن بوده است.
    عقربه ها ساعت دو نیم شب را نشان می داد. نزدیک به چند ساعت بود که کیان منزل را ترک کرده و رفته بود. با نگرانی در اتاق قدم می زدم بدون اینکه حتی جرأت بیرون رفتن از اتاق را داشته باشم. در این مدت از بس خودم را سرزنش کرده بودم دیگر حرفی نمانده بود که به خودم نگفته باشم. کلمه هایی از قبیل حسود و بخیل و نانجیب و نفرت انگیز و آشغال کم ترین صفاتی بود که به خودم نسبت داده بودم. وقتی سه ساعت از رفتن او گذشت و خبری نشد از شدت دلشوره و ناراحتی کم مانده بود بروم کتی را از خواب بیدار کنم و به او بگویم که کیان با قهر منزل را ترک کرده است. نمی دانستم دلیلی آن را چه باید عنوان کنم و فقط به همین دلیل از این کار صرف نظر کردم. ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که با شنیدن صدای خودروی او که وارد پارکنگ شد نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که سالم به منزل برگشته است. خودم را آماده کردم تا وقتی آمد با او چگونه رفتار کنم. ابتدا سر جایم دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم، ولی دیدم این طور نمی توانم از او معذرت خواهی کنم، تصمیم گرفتم بدون فیلم بازی کردن در نهایت صداقت به او بگویم که کار بدی کرده ام و از او معذرت خواهی کنم. همین کار را کردم و منتظر آمدن او شدم. مدتی طول کشید تا بالا بیاید. نمی دانم پایین چه می کرد. ولی وقتی صدای پایش را در سکوت شب می شنیدم که از پله ها بالا می آمد دلم به تپش افتاد. در آخرین لحظه کم مانده بود روی تخت شیرجه بزنم و برای اینکه با او روبه رو نشوم خودم را به خواب بزنم، ولی نیشگونی که از خودم گرفتم باعث شد سرجایم بمانم. کیان در را باز کرد و داخل شد. لبه تخت رو به در نشسته بودم و او را دیدم که داخل شد. با دیدن من گفت:" هنوز بیداری؟"
    از اینکه با من حرف می زد خوشحال شدم، زیرا این کارم را راحت تر می کرد. گفتم:" آره، منتظرت بودم."
    در حالی که دکمه های لباسش را باز می کرد گفت:" برای چی؟"
    " برای اینکه ازت معذرت بخوام."
    نگاهی به من کرد و گفت:" خب بر فرض که معذرت خواستی، بعدش چی؟"
    " می خواستم بهت بگم کار خوبی نکردم."
    ابروانش را بالا برد و همان طور که لباسهایش را در می آورد گفت:" خب، هنوزم نمی خواهی بگی برای چی دختر بدی شده بودی؟"
    چیزی برای گفتن نداشتم، ولی او می خواست علت تغییر اخلاق مرا بداند و برای این کار پافشاری می کرد. می دانستم برای خلاصی از این گرفتاری باید راستش را بگویم، زیرا هر عذر و بهانه ای می آوردم برای توجیه آن کار کافی نبود، دل به دریا زدم و گفتم:" تو به من راستش را نگفتی."
    نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و بدون کلامی منتظر ادامه حرفم شد، با نگاه او شهامت چند دقیقه قبل از یادم رفت به خصوص که با استشمام بوی الکل فهمیدم مشروب خورده است، دست و پایم را گم کردم و گفتم:" کیان تو الان خسته ای، بهتر است زودتر بخوابیم، می ترسم فردا خواب بمونی، بعدا با هم صحبت می کنیم."
    تا خواستم بلند شوم دستم را گرفت و گفت:" صبر کن، نمی خواد فکر خواب موندن منو بکنی، اینم می دونم که فهمیدی مشروب خوردم، ولی فکر نکن این قدر حالم خرابه که نفهمم چی به من گفتی، بگو در چه مورد راستش رو به تو نگفتم."
    متوجه شدم همان طور که خودش گفته آن قدر حالش خراب نیست که حرفم را نفهمیده باشد، چون چاره ای نداشتم گفتم:" تو به من نگفته بودی کتی ..." کیان به خیره شد. همین مرا ترساند. نیمی از حرفم را زده بودم، ولی برای ادامه آن دچار تردید بودم، تکرار کردم:" کتی ... مادر واقعی تو نیست."
    لحظه ای همان طور که به من خیره شده بود خندید. نفسم که در حال بند آمدن بود سرجایش برگشت و خیالم راحت شد که دست کم از مطرح شدن این موضوع ناراحت نیست. وقتی از خنده سیر شد گفت:" همین؟"
    با قیافه حق به جنابی گفتم:" خب این خیلی مهمه. وقتی به من این موضوع رو نگفتی فکر کردم به من اطمینان نداری."
    "خب، حالا این موضوع خیلی مهم رو کی بهت گفت؟"
    " کسی بهم نگفت."
    " از کجا فهمیدی کارگاه کوچولو؟"
    " از شناسنامه ات."
    باز خندید و در حالی که روی تخت دراز می کشید گفت:" پیش خودت نگفتی شاید اون اسم دوم کتی باشه؟"
    " نه، چون اسم واقعی کتی خدیجه است و من اینو وقتی کارآموز بیمارستان بودم، در پرونده اش خواندم."
    کیان با لذت خندید و گفت:" بله، یادم نبود خانم دکتر الهه."
    با این کلام به یاد گذشته افتادم و احساس کردم هنوز او را دوست دارم.
    کیان ادامه داد:" یعنی همسر عزیز بنده به خاطر اینکه به او نگفته بودم کتی مادر واقعی من نیست این قدر عصبانی بود؟"
    سرم را تکان دادم و گفتم:" خب، آره."
    " راستی که بچه ای."
    " چرا؟"
    " به خاطر موضوع بی اهمیتی مثل این شبمون رو خراب کردی."
    " یعنی این موضوع برای تو بی اهمیته؟"
    " آره و می خوام برای تو هم همین طور باشه."
    " آخه برای چی؟"
    " برای چی باید اهمیت داشته باشه؟"
    " خب یعنی تو فرقی بین مادر خودت و همسر پدرت نمی گذاری؟"
    " مگه کتی وظیفه شو بد انجام داده؟"
    " نه، اتفاقا کتی زن خوبیه."
    " پس چی؟"
    " کیان ... من حق دارم بدونم مادر همسرم کیه."
    " خب برفرض هم که ندونستی، بعدش می خوای چه کار کنی؟"
    " کاری نمی کنم، ولی دوست دارم بدونم اون چطور زنی بوده."
    " از من بپرس بهت می گم."
    " خب بگو."
    " یک زن مثل همه زنهای خوشگذرون و بی عاطفه دنیا. زنی که به خاطر خود خواهیهاش رفت دنبال عشق و حال خودش."
    از شنیدن چنین کلماتی از زبان کیان هاج و واج ماندم. از مطرح کردن چنین چیزی احساس پشیمانی می کردم. تصمیم گرفتم دیگر چیزی نپرسم، ولی خودش در حالی که به سقف چشم دوخته بود گفت:" هیچ وقت احساسی نسبت به او نداشتم. هیچ وقت نبود تا بفهمم معنی داشتن مادر چیه، سالی نه ماه سفر بود. هیچ وقت درک نکردم اونایی که می گن دست پخت مادرمون خوبه یعنی چی. همیشه به خودم می گفتم این حرف چه معنی می ده و بعدها که معنی آن رو فهمیدم خودم را این طور گول می زدم که اگه مادر بعضیها دست پخت خوبی دارن در عوض مادر من دکتره و این خیلی مهم تراز اینه که آدم فقط آشپزی بدونه."
    هیجان زده گفتم:" کیان راست راستی مادرت دکتره؟"
    پوزخندی زد و گفت:" زیاد هیجان به خرج نده، اسمش دهن پر کنه، ولی وقتی بچه یکی از اونا باشی می بینی که هیچی برای خودت نیست و فقط حسرتت برای کسان دیگه است."
    به روی شکم کنار او دراز کشیدم و دستانم را زیر چانه ام گذاشتم. کیان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:" چیه، مثل اینکه خیلی قصه دوست داری."
    به خودم آمدم و با خجالت گفتم:" نه، ولی شنیدن سرگذشت برام جالبه."
    نفس عمیقی کشید و گفت:" شاید برای شنیدن جالب باشه، ولی برای من که در متنش بودم نه تنها جالب نیست بلکه خیلی هم نفرت انگیزه."
    لحظه ای سکوت کرد. ترسیدم نخواهد چیزی بگوید و مرا در خماری بگذارد، ولی ادامه داد:" وضع پدرم از همون اول خیلی خوب بود، چون پدر بزرگم تاجر بزرگی بود که همین یک پسر رو داشت. در سفری به هند مریض میشه که همون باعث مرگش میشه و اونقدر برای پدرم ارث می زاره که حسابش از دستش خارج بوده. اون موقع پدرم جوون بود و مثل خیلی از جوونای دیگه بی سیاست و کم تجربه، به همین خاطر به توصیه یکی از دوستای پدر بزرگم یک مباشر استخدام می کنه تا به کمک اون سر از کار تجارت دربیاره، وکیل پدر بزرگم به کارای اونا نظارت می کرده و چون خیلی دقیق بوده کسی نمی تونست این وسط بچاپ بچاپ راه بندازه. تا اینکه یارو مباشره پیشنهاد می کنه وکیل دیگری استخدام کنن و اونقدر دلیل و برهان میاره تا پدرم خام میشه و این کار رو می کنه. از طرفی مباشر پدرم یک دختر پانزده شانزده ساله داشته که گاهی اوقات اونو با خودش به دفتر کارش می آورد. که به اون تو کار نوشتن و جواب دادن به تلفنها و خلاصه از این جور کارا کمکش کنه. اون زمان پدرم بیست و نه سال سن داشته و هنوز ازدواج نکرده بود. یک سال بعد مباشر پدرم به اون پیشنهاد می کنه که دختر شانزده هفده ساله اش را عقد کند پدرم فکر می کنه مباشرش سربه سرش می گذاره، ولی وقتی متوجه میشه قضیه خیلی جدی است به او می گوید که چطور حاضر می شود دخترش را به مردی بدهد که دو برابر سن اوست، مباشر پدرم می گوید که دخترش خودش این پیشنهاد را کرده و در حقیقت شیفته و شیدای او شده است. پدرم که تا آن زمان آن قدر در کار فرو رفته بود که توجهی به احساسش نداشت. با شنیدن این حرف گویی چشمانش تازه باز می شود و به دختر مباشر که از قضا دختر زیبایی هم بوده توجه نشان می دهد و همین باعث ازدواج آن دو می شود و در حقیقت با این کار خودش را به روز سیاه می نشاند."
    با حیرت گفتم:" اسم اون دختر چی بود؟"
    کیان با نیشخند گفت:" همون اسمی که جنابعالی تو شناسنامه من کشفش کردی."
    " لیلا؟"
    کیان با حالتی گرفته سرش را تکان داد.
    " خب، بعدش چی میشه؟"
    کیان به طرفم چرخید و گفت:" دِ نشد. دیگه قرار نیست همه داستان را یک دفعه برات تعریف کنم، باشه یک شب دیگه ... مثل داستان هزار و یک شب."
    آن چیزی لعنتی که خورده بود تازه داشت روی مغز او اثر می گذاشت، زیرا با حالتی گیج و منگ حرف می زد. می دانستم اگر آن شب تمام شود محال است بتوانم بار دیگر او را وادار به حرف زدن کنم، به همین خاطر گفتم:" کیان، فقط یک چیز دیگه ... بعدش خواستی دیگه چیزی نگو."
    " چی می خوای بگم."
    " بعداز ازدواج پدرت با لیلا چی شد؟"
    کیان خمیازه ای کشید و در حالی که دستش را زیر سرش قلاب می کرد گفت:" اگه اینو بگم تو هم باید تلافی بی محلی امشب رو دربیاری ... اگه قبول داری بگم."
    می دانستم اگر قبل از اینکه حرفش تمام شود خوابش نبرد شانس آوردم چون چشمانش را بسته بود و معلوم بود برخلاف خواسته اش به شدت خوابش می آید.
    " باشه کیان، هر چی تو بگی. حالا زودتر بگو الان دیگه صبح میشه." و با پنجه هایم موهایش را به نوازش گرفتم.
    کیان با چشمانی بسته لبخند زد و گفت:" آخیش، چه حالی می ده."
    " بگو کیان و گرنه موهاتون نمی مالم."
    با صدای خمار و خواب آلود گفت:" نه بمال می گم، چی می گفتم؟"
    " بعد از ازدواج لیلا با پدرت ... "
    " آره بعد از ازدواج اولین کاری که لیلا کرد به اجرا گذاشتن مهریه اش بود. طوری هم این موضوع را مطرح کرد که پدرم با طیب خاطر علاوه بر مهریه اش مبلغ هنگفتی هم به حسابش گذاشت. بعد پدر لیلا شروع کرد به سرکیسه کردن پدر به عناوین مختلف و شاید اگر لیلا خودش را یک کم دیرتر به پدر می شناساند تمام ثروت پدرم به جیب مباشرش سرازیر شده بود."
    همان طور که موهای کیهان را نوازش می کردم گفتم:" چرا به جای مباشرش نمی گی پدر بزرگ. مگه اون پدر مادرت نبود."
    " من هیچ وقت به لیلا مادر نگفتم که بخوام به اون مردک طماع پدر بزرگ خطاب کنم."
    " خب کیان، بعد چی شد؟"
    " بعد؟ زمانی که لیلا با پدرم ازدواج کرد کلاس دوم دبیرستان تحصیل می کرد. پس از ازدواج بدون تأخیر تحصیلاتش را ادامه داد تا دیپلم گرفت. بعد یواش یواش آهنگ دانشگاه زد. پدر ساده و احمق من که گیر مار خوش خط و خالی مثل اون افتاده بود که حسابی هم افسونش کرده بود بدون مخالفت این اجازه رو بهش داد غافل از اینکه با دست خودش بنای زندگیش را روی آب می ساخت. سال اول دانشگاه لیلا ناخواسته حامله شد و متأسفانه آن موجود ناخواسته که تو شکم اون جا خوش کرده بود من بودم. لیلا خیلی سعی کرد به پدر بقبولاند تا اجازه دهد بچه اش را سقط کند، چون می ترسید وجود بچه به درسش لطمه بزند، اما پدر برای اولین بار با خواسته اش مخالفت کرد و به این ترتیب بنده، پا به این دنیا گذاشتم. از همون اول از شیر و لالایی و نوازش و تاتی تاتی و این جور چیزا خبری نبود. خدا برکت به شرکت شیر خشکه نستله و سرلاک بدهد که مرا گرسنه نگذاشت. همین زن دلسوز و مهربان که متأسفانه اسم مادر را هم با خود به یدک می کشید به محض اینکه توانست سرپا بشه منو به دست خاله پیر پدرم سپرد و خودش دانشگاه برگشت. گویی درس و دانشگاه برایش مهم تر از هر چیز دیگه ای بود. مثل یک علف خودرو بزرگ می شدم بدون اینکه او حتی مراحل رشدم را ببیند. هر سال که می گذشت بیشتر از او فاصله می گرفتم، البته او هم همین طور بود. چهار سالم بود که لیسانسش را گرفت و بعد از یک سال تأخیر سازش رو کوک کرد که تحصیلاتش را در خارج از کشور ادامه دهد. پدرم مخالف بود، ولی او پایش را در یک کفش کرده بود که برود. آخرش هم به کمک پدر حیله گرش توانست پدرم را وادار به این کار کند. آن زمان تازه کمند را حامله شده بود. وقتی پدر این موضوع را فهمید اجازه خروجش را منوط به این شرط کرد که کمند را سالم به دنیا بیاورد. دو ماه پس از به دنیا آمدن کمند به امریکا رفت و پدر برای نگه داری کمند پرستاری استخدام کرد. اسم این پرستار خدیجه روح پرور بود. بیوه ای که خودش هم یک دختر یک سال و نیمه داشت."
    نفس در سینه ام حبس شد. لبم را به دندان گزیدم تا بتوانم از شدت هیجانم بکاهم. کیان هم چنان که چشمانش را بسته بود خواب آلود صحبت می کرد.
    " لیلا پنج در آمریکا تحصیل کرد و در تمام این مدت صورت حسابهای کلانی برای پدر می فرستاد که بعضی اوقات این مبالغ به حدی سرسام آور بود که صدای اعتراض پدر را در می آورد. با این حال پول را می فرستاد به این امید که روزی برگردد و برای دو فرزندش مادری کند. وارد دوره راهنمایی شده بودم که درس لیلا تمام شد. ولی خبری از بازگشتش نبود. پدر ازتأخیر طولانی او نگران شد و به امریکا رفت تا همراه او برگردد، ولی وقتی خسته و شکسته و تنها از سفر بازگشت فهمیدم اتفاقی افتاده که از حد توان او بیشتر بوده است. چند روز بعد از پنهانی گوش کردن به صحبت او با مباشر حیله گر فهمیدم لیلا از طریق سفارت تقاضای طلاق کرده است. این جریان فقط به پدر ضربه زد. زیرا من هیچ وقت احساسی نسبت به او نداشتم تا بخواهم از نبودش ناراحت شوم. کمند هم که اصلا او را نمی شناخت تا برایش دلتنگی کند. لیلا پس از دوشیدن کامل پدر طلاقش را از او گرفت و به دنبال سرنوشت خودش رفت. تنها کار خوبی که کرد گفتن حقیقت به پدر در آخرین دیدارشان بود تا او بیش از این خودش را مضحکه دست این و آن نکند. در آن دیدار لیلا به او گفته بود که از همان ابتدا علاقه ای به او نداشته و این ازدواج فقط طبق نقشه ای بوده که پدر حیله گرش طراحی کرده بود تا به این وسیله هر دو به مقاصدشان برسند.لیلا به آرزوی همیشگی اش که تحصیل در خارج از کشور بود و آن پیر طماع نیز به ثروت بی حساب پدرم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پدر پس از این جریان شراکتش را با پدر لیلا به هم زد و باقی مانده ثروتش را از چنگال آن کفتار پیر بیرون کشید و آن قدر خسته و شکست خورده بود که دیگر کار تجارت را ادامه نداد چون دیگر نه توان کار داشت و نه سرمایه اش آن چنان بود که بتواند شرکت تجاری بزرگی راه بیندازد، ولی همین قدر بود که بتواند تا آخر عمر او را سرپا نگه دارد. بعد از چهار سال تنهایی و افسردگی عاقبت پدر با پرستار کمند ازدواج کرد. کتی زن خوبی برای او بود، ولی پدر تا آخر عمرش دیگر به هیچ زنی اعتماد نکرد."
    با احتیاط از او پرسیدم:" تو هیچ وقت به دیدن لیلا نرفتی؟"
    " دو سال پس از مرگ پدر، لیلا خواست من و کمند به امریکا برویم و با او زندگی کنیم، شاید پس از رسید به آرزوهایش تازه فهمیده بود چه چیزهایی را برای به دست آوردن چیز دیگری از دست داده است. کمند ذوق زده قبول کرد برود، ولی من ماندن را به رفتن ترجیح دادم، نه به خاطر اینکه دوست نداشته باشم آنجا زندگی کنم. بلکه به خاطر تنفری که از لیلا احساس می کردم نمی خواستم هیچ وقت او را ببینم. یکی دو سال پس از رفتن کمند، بعد از چند بار فرستادن دعوتنامه عاقبت راضی شدم برای مدتی به آنجا بروم. لیلا وضعیت مالی خوبی داشت و همه چیز برای یک زندگی ایده آل مهیا بود، اما نمی توانستم او را ببینم و طاقت بیاورم که با پولی که از پدر تبغیده بود پذیرای بوی فرندهای نره غول آمریکایی اش باشد. سه هفته زودتر آنجا را ترک کردم و به هلند رفتم تا بقیه تعطیلات را پیش یکی از دوستانم سر کنم، بعد از اینکه به ایران برگشتم تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت او را نبینم."
    کم کم صدای کیان خواب آلود و آرام می شد و معلوم بود که تا چند لحظه دیگر گفته هایش به هذیان خواب مبدل خواهد شد.
    با کنجکاوی پرسیدم:" کیان، کمند چی؟ اون چرا نموند؟"
    صدای محو کیان بی شباهت به هذیان نبود:" کمند... می موند اون حادثه باعث شد... لعنتی... می خواستم بکشمش اون نگذاشت... مقصر اون بود... باید می کشتمش."
    کیان سکوت کرد. با کنجکاوی روی تختم نیم خیز شدم و گفتم:" کدوم حادثه؟"
    سکوت کیان نشان از آن را داشت که به خواب رفته است. نفس عمیقی کشیدم و پنجه هایم را آرام از لابه لای موهایش بیرون آوردم.
    کم کم سپیده صبح از مشرق سر زد. بی صدا از تخت پایین آمدم تا برای نماز آماده شوم. به فکر کیان و سرگذشتش بودم. با خودم فکر کردم ای کاش می توانستم از کیان در باره شراره هم بپرسم.
    روز بعد کیان تا نزدیک ظهر خوابید و وقتی بلند شد کمی بد اخلاق بود. البته همیشه بعد از افراط در نوشیدن مشروب صبح بد اخلاق و نحس از خواب بر می خواست. پس از رفتن او سراغ کیفم رفتم و یک بار دیگر تصویر لیلا را به دقت نگاه کردم. عکسها را مثل اول داخل پوشه گذاشتم و کیف را به انباری برگرداندم.
    چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز که تازه از خواب برخاسته بودم گلی خانم گفت که برادرم پشت خط است. با خوشحالی به طرف تلفن دویدم و گوشی را از گلی خانم گرفتم. حمید تنها کسی بود که گاهی به من زنگ می زد و حالم را می پرسید. از او حال شبنم را پرسیدم و گفت که چیزی به زایمانش نمانده است. از خوشحالی با صدای بلند خندیدم و به یاد مبین و کارهای شیرینش افتادم.
    حمید گفت:" الهه جان، زنگ زدم بهت بگم فردا یا پس فردا مادر زنگ می زند تا تو و کیان را برای آخر هفته دعوت کند."
    وقتی حمید این موضوع را به من گفت لبم را به دندان گزیدم. نمی دانستم چه جوابی بدهم.
    حمید ادامه داد:" پیش از مادر بهت زنگ زدم تا آمادگی لازم رو داشته باشی."
    تشکر کردم. در عین حال می دانستم دلیل زنگ زدن حمید این بوده که من زودتر کیان را آماده کنم تا مبادا حالا که مادر راضی به پذیرفتن او شده بد قلقی نکند. بعد از اتمام صحبت با حمید خدا حافظی کردم و گوشی را گذاشتم. به آشپز خانه رفتم. گلی خانم مشغول درست کردن ناهار بود. یک صندلی عقب کشیدم و روی آن نشستم و گفتم:" داداشم بود، می خواست به من بگه مادرم من و کیان را برای آخر هفته به خونشون دعوت کرده."
    گلی خانم با خوشحالی گفت:" به سلامتی، چه خوب، خدا رو شکر که عاقبت همه چیز به خوبی و خوشی ختم شد."
    آهی کشیدم و گفتم:" گلی خانم، اگه یه وقت کیان قبول نکنه بیاد چی؟"
    " نه مادر، ان شاءا... که میاد باید راضیش کنی."
    " آخه چطوری؟"
    " خودت بهتر می دونی مادر، سعی کن به راهش باهاش حرف بزنی. راضی میشه بیاد. همه چیز اولش یک کم سخته."
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم امیدوارم، ولی خودم می دانستم محال است به این سادگی راضی به آمدن شود.
    همان شب در فرصتی که احساس کردم سرحال است موضوع را به او گفتم، با تمسخر خنده ای کرد و گفت:" اسم این دعوت چیه؟"
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" نمی دونم ،هر چی دوست داری اسمش رو بزار."
    با تمسخر گفت:" اگه بشه اسمش رو مادرزن سلام بزاریم باید بگم کمی دیر یادش افتاده."
    آن شب تا وقتی که برای خواب به اتاق می رفتیم شوژه ای برای تمسخر کردن خانواده ام گیر آورده بود و کلی مرا حرص و جوش داد، ولی برای اینکه کارم گیر او بود دندان روی جگر گذاشتم و دم نزدم.
    همان طور که حمید گفته بود مادر دو روز بعد به منزلمان زنگ زد تا من و کیان را دعوت کند. این نخستین بار بود که مادر به من زنگ می زد. از خوشحالی به گریه افتادم. به مادر گفتم به طور حتم می آییم، ولی در همان زمان به امدن کیان اطمینان نداشتم.
    چهار شنبه شب از راه رسید و من هنوز نتوانسته بودم جواب قطعی را از او بگیرم. هرچه به او عز و التماس کردم فقط گفت تا ببینم و جواب قاطعی به من نمی داد. همان شب به او گفتم:" اگه می خواهی نیایی بگو تا من یک عذر و بهانه ای برای نرفتنمان جور کنم، این جوری بهتر از این است که آبروی من جلوی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گلی خانم با خوشحالی گفت:
    -به سلامتی، چه خوب، خدارو شکر که عاقبت همه چیز به خوبی و خوشی ختم شد.
    آهی کشیدم و گفتم :
    -گلی خانم اگه یک وقت کیان قبول نکنه بیاد چی؟
    - نه مادر، ان شاء الله که میاد.باید راضیش کنی.
    - آخه چطوری؟
    -خودت بهتر می دونی مادر، سعی کن به راهش باهاش حرف بزنی.راضی میشه بیاد.همه چیز اولش یکم سخته.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم امیدوارم ولی خودم می دونستم محال است به این سادگی راضی به آمدن شود.
    همان شب در فرصتی که احساس کردم سرحال است موضوع را به او گفتم.با تمسخر خنده ای کرد و گفت:
    -موضوع این دعوت چیه؟
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
    -نمیدونم ولی هرچی دوست داری اسمش رو بزار.
    با تمسخر گفت:
    -اگه بشه اسمش رو مادرزن سلام بزاریم باید بگگم کمی دیر به فکر افتاده.
    آن شب تا وقتی که بریا خواب می رفتیم سوژه ای برای تمسخر کردن خانواده ام گیر آورده بودو کلی مرا حرص و جوش داد، ولی برای اینکه کارم گیر او بود دندان روی جگر گذاشتم و دم نزدم.
    همانطور که حمید گفته بود مادر دوروز دیگر به خانه مان زنگ زد تا من و کیان را دعوت کنداین نخستین بار بود که مادر به من زنگ میزد.از خوشحالی به گریه افتادم .به مادر گفتم حتما می آییم ولی در همان زمان به امدن کیان اطمینان نداشتم.
    چهارشنبه شب از راه رسید و من هنوز نتوانسته بودم جواب قطعی را از او بگیرم.هرچه به او عزو التماس کردم فقط گفت تا ببینم وجواب قطعی به من نمی داد.همان شب به او گفتم :
    -اگر می خواهی نیایی بگو تا من یک عذر خواهی و بهانه ای برای نرفتنمان جور کنم.این جوری بهتر از این است که آبروی من جلوی خانواده ام برود.
    چیزی نگفت و نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت.با امیدواری فکر کردم شاید راضی به آمدن شده، ولی رویش نمی شود که قاطع بگوید که می آید. دیگر چیزی نگفتم تا صبح روز پنجشنبه که با خواهش و التماس از او خواستم که زودتر بیاید که به خانه مادرم برویم.باز هم بدون اینکه چیزی بگوید مرا بوسید ورفت. بعد از ناهار به اتتاقم رفتم تا از همان موقع برای رفتن آماده شوم.ساعت از چهار گذشته بود ولی هنوز نیامده بود.کم کم دلشوره ام شروع شد.ساعت پنج به تلفن همراهش زنگ زدم گفت کاری برایش پیش آمده که تا یک ساعت دیگر تمام می شود و خواست تا با آژانسی که برایم می فرستد به منزل مادرم برو.به او گفتم : تو کی میایی؟
    جوابم را نداد و تلفن را قطع کرد.با ناراحتی بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود.چند دقیقه بعد گلی خانم خبر داد که آژانس دم در منتظر است. نمی دانستم چه کنم، بروم یا بمانم.دل را به ددریا زدم و به امید اینکه محال است کیان مرا جلوی خانواده ام کوچک کند با آژانسی که فرستاده بود به منزل مادرم رفتم.
    آن شب یکی از بدتربن شبهای زندگی ام بود، زیرا هرچه منتظر شدم کیان نیامد.ساعت از ده شب گذشته بود و مادر منتظر بود کیان بیاید تا سفره را پهن کند.هرچه بود آن شام به مناسبت آمدن او تدارک دیده شده بود.از نگاه های معنی دار دیگران نهایت خجالت را کشیدم و امیدوارانه گوش به صدای هر خودرویی سپردم که به کوچه وارد می شد.چند بار با تلفن همراهش تماس گرفتم اما خاموش بود. عاقبت به پیشنهاد حمید سفره را پهن کردیم و شام خوردیم.هر چند که هیچ چیز از طعم و مزه ی غذا نفهمیدیم.سکوت اعضای خانواده و اینکه چیزی به روی خودشان نمی آوردند بیشتر عذابم می داد.به حدی از کیان متنفر شده بودم که حاضر نبودم دیگر ببینمش .ساعت از دوازده گذشته بود که دیگر قانع شدم او نمی آید.می خواست به ما بفهماند هنوز خانواده ام را نبخشیده است. این وسط من بودم که سکه یک پول شده بودم.حمسد و شبنم که اکنون به سختی راه می رفت حاضر شدند که به منزلشان بروند.از حمید خواستم مرا هم برساند.مادر خواست شب همانجا بمانم اما من قبول نکردم و گفتم باید بروم چون ممکن است برای کیان اتفاقی افتاده باشد گرچه خودم می دانستم چنین چیزی نیست.ولی امیدوار بودم اتفاقی برای او افتاده باشد تا بار خجالتم کم کند.
    حمید مرا رساند و گفت روز بعد با من تماس می گیرد.با دردی عمیق که از اعماق قلبم مرا می سوزاند به خانه برگشتم.پیش از داخل شدن به منزل نگاهی به پارکینگ انداختم .خودرویش داخل پارکینگ نبودو معلوم بود هنوز نیامده است.آن قدر ناراحت و عصبی بودم که امیدوار بودم هیچوقت نیاید.
    یکساعت بعد از من کیان آمد.خونسرد و بی خیال، بدون اینکه حتی به خاطر این کار از من عذرخواهی کند.آن شب برای اولین بار بر سرش فریاد کشیدم و به او گفتم که بی عاطفه ترین و پست ترین انسان روی زمین است.او بدون اینکه کلمه ای بگوید که کمی تسکین پیدا کنم مرا ترک کرد و از منزل خارج شد.
    با رفتن او ساعتی گریستم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم.با تقه ای به در از جا پریدم.اول فکر کردم کیان است که برگشته است ولی بعد از چند لحظه کتی اجازه خواست تا داخل شود.خیلی سعی کردم که خوددار باشم و نشان ندهم که گریسته ام ولی نگاه او گویای این بود که همه چیز را فهمیده است.وقتی حرف زد متوجه شدم حتی صدای فریاد مرا شنیده است.کتی روی صندلی میز آرایشم نشست و با حالتی غم گرفته گفت:
    -الهه می دونم شاید الان لحظه ی خوبی برای نصیحت نباشهولی چون بهت علاقه دارم وظیفه ام دونستم مثل یک دوست البته اگه قبول داشته باشی اینو بهت بگم.
    کتی را دوست داشتم چون در تمام مددتی که به منزل کیان آمده بودم در همه حال ازم حمایت کرده بود.با این حال سرم را پایین انداختم تا چشمان قرمزم را از نگاهش بدوزدم.در آن حال صدایش را شنیدم که گفت:
    -الهه باید بدوونی تو زندگی هرزن و شوهری این مسائل وجودداره اولش یک کم سخته تا آدم بخواد خودشو با زندگی جدیدش وفق بده.ولی اگه یکم سیاست داشته باشی می تونی موفق بشی.کیان پسر بدی نیست.منم قبول دارم خیلی قده و اینو بهت بگم این صفت رو از پدرش به ارث برده.چون اون هم همینطور بود.بدلج و یک دنده... به خاطر اینه که می گم سعی کن هرچی می گه بگی باشه بعد اگه خواستی کار خودت رو انجام بده.این جوری از خیلی اختلافاتتون جلوگیری میشه.
    کتی از جا برخاست و دستی روی شانه من گذاشت و بدون کلامی از اتاق خارج شد.نمی دانستم از روی حرفای او که بدون شک از روی خیرخواهی گفته بود چه نتیجه ای بگیرم.به هر صورت او تسکینی بود برای اینکه گریه را کنار بگذارم و فکر کنم چه رفتاری در پیش بگیرم.دلم نمی خواست تو سری خور و ذلیل باشم، چون همیشه از این جور زنها بدم می امد و همیشه خودشان را به خاطر ذلالتشام مقصر می دانستم ولی اکنون می فهمیدم بعضی وقتها شرایطی پیش می آید که زن برای بقای زندگیش مجبور می شود که کوتاه بیاید.همان کوتاه آمدن های متوالی او را خوار و ذلیل می کند.می دانستم من هم باید کوتاه بیایم تا جرقه نفرتی را که بین ما زده شده خاموش کنم و البته جز این چاره ی دیگه ای هم نداشتم.
    نیمه های شب کیان مست و از خودبی خود به خانه آمد.با ورودش هوشیار شدم ولی آن قدر از او ناراحت بودم که نخواستم قیافه اش را ببینم.
    تا چند روز بااو حرف نمی زدم. او هم خونسرد و بی خیال بود.گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.به هیچ عنوان هم سعی نکرد از من معذرت خواهی کند تا ناراحتی حاصل از کارش را از دلم در بیاورد.عاقبت خودم را راضی به گذشت کردم و با او صحبت کردم ولی خجالتی که بابت او پیش خانواده ام کشیدم هرگز فراموش نکردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرا رسیدن زمستان حدود دو ماه از زندگی مشترک من و کیان می گذشت.در طول این مدت تغییر چندانی در وضعیت زندگیم نیامده بود.کیان هنوز از خانواده ام دوری می کرد.رفت و آمدهای محدود من به منزل مادرم یکطرفه بودو از همه بدتر کیان اجازه نمی داد غیر از منزل مادرم به جایی بروم.نزدیک چند ماه می شد که برادرم دختر دار شده بود ولی من هنوز ندیده بودمش .فقط از پشت تلفن به شبنم و حمید به خاطر به دنیا آمدن فرزندشان تبریک گفته بودم و مشتاقانه منتظر روزی بودم که بتوانم دختر کوچکش را شکوفه نام گذاشته بودند ببینم.یکی دوبار هم الهام خواست از من و کیان دعوت کند که به منزلشان برویم که من از ترس اینکه دوباره ماجرای مهمانی مامان تکرار شود دعوتش را رد کردم.به خوبی می دانستم خانواده ام می دانند که همه بهانه هایم پوچ و بی اساس است ولی مثل کتک سرم را در برف کرده بودمبه امید روزی که آتش کینه کیان خاموش شود.ولی با راهی که کیان پیش گرفته بود بی جهت خود را امیدوارم می ساختم .به حدی نسبت به خانواده ام حساس بود که هرگاه می خواستم به منزل مادرم بروم از این رو به آن رو میشد.گاهی اجازه می داد ولی بعد از بازگشت من چند روز بی جهت بهانه جویی می کرد و بحث راه می انداخت.من هم وقتی دیدم برای هر بار رفتن کلی جنگ اعصاب باید داشته باشم برای جلوگیری از این جدلهای بی معنی سعی کردم کم تر به آنجا بروم و بیشتر تلفنی جویای حال او و بقیه اعضای خانواده ام بشوم.

    یکی از روزها کتی به من و کیان گفت که یکی از دوستانش که من هم اورا می شناسم از سفر اروپا بازگشته وهمه مارا دعوت کرده به جشنی که به این مناسبت برگزار کرده برویم.از پیشنهاد کتی خیلی خوشحال شدم.هفته ها می شد جایی نرفته بودم و روحیه ام حسابی کسل شده بود.به کیان نگاه کردم تا ببینم او چه میگوید.سرش به خواندن روزنامه گرم بود و حالتش طوری بود که هم من هم کتی فکر کردیم متوجه این دعوت نشده است.کتی خواست یکبار دیگر این مطلب را بیان کند که کسان نگاهی به بو کرد و گفت :
    -یکبار گفتید ، شنیدم
    کتی لبخندی زد و گفت:
    -اونقدر تو نخ روزنامه بودی که فکر کردم متوجه نشدی. خب چه کار میکنی؟ میایی؟
    کیان روزناه را ورق زد و گفت:
    -حالا کو تا پنچشنبه.
    آن شب کیان چیزی نگفت ولی بعد از آنکه دوست کتی به کیان زنگ زدو اورا دعوت کرد ، قرار شد ما هم در آن جشن شرکت کنیم.مهمانی در یکی از ویلاهای مهرشهر کرج برگزار میشد و مهمانهای زیادی دعوت شده بودند.هنوز دقایقی از ورودمان نگذشته بود که متوجه نگاه خیره مرد جوانی شدم.فکر کردم اشتباه میکنم ولی چند بار که نگاهم ناخودآگاه به او افتاد متوجه شدم مرا زیر نظر دارد و حتی یکبار لبخندی به من زد که با اخم نگاهم را برگرداندم. از کیان خبری نبود.از زمانی که آمده بودیم سرش به دوستان و آشنایانش گرم بود.کتی سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
    -الهه اگه اونجا ناراحتی می تونی جایت را با من عوض کنی.
    فهمیدم کتی هم متوجه این موضوع شده است.از خدا خواسته بدون تتعارف جایم را با او عوض کردم.هرچه فکر کردم او را به خاطر نیاوردم که جایی دیده باشم.لا تغییر جایم تا حدودی خیالم راحت شده بود که با شنیدن سلامی نگاهم به طرف صدا چرخید.با دیدن مرد جوان با تعجب به کتی نگاه کردم.نگاه کتی راضی به نظر نمی رسید. با این حال لبخند مصنوعی زد و این طور وانمود کرد که مرد جوان را تازه دیده است.کتی گفت:
    -به، سلام آقای مهندس.رسیدن به خیر.کی تشریف آوردید؟
    از اینکه کتی او را میشناخت و چیزی به رویش نیاورد جا خوردم.مرد خیلی راحت و خودمانی کنار کتی نشست و در حالی که با لبخند به من نگاه میکرد گفت:
    -دوشیزه خانم از اقوام هستند؟
    نگاهم را از چشمانش دزدیدم وبه کتی نگاه کردم.دیدن چهره رنگ پریده کتی برایم عجیب بود.مرا به مرد جوان چنین معرفی کرد «الهه ، همسر کیان هستند»
    به وضوح دیدم لبخند از لبان مرد محو شد و در قوس لبان او فقط نقشی به جا ماند.سپس با حالتی وارفته طوطی وار تکرار کرد«همسر کیان» در این هنگاه کیان با قدمهایی محکم به مانزدیک شد.با دیدن او احساس کردم در سرازیری تندی قرار گرفته ام و با اینکه هیچ چیزی از جریان نمی دانستم ولی می توانستم ضربان آهنگ قلبم را از ترسی مبهم بر سینه ام می کوفت احساس کنم.کتی نیز با حالتی دستپاچه و مضطرب به کیان چشم دوخته بود.مرد جوان چنان به من خیره شده بود که حضور او را درک نکرد.صدای کیان مرد جوان را به خود آورد:
    -سلام فرزاد ، چطوری؟
    مرد جوان که تازه فهمیدم اسمش فرزاد است به طرف کیان برگشت و در حالی که معلوم بود جا خورده است کفت:
    -به سلام بهتاش ، من خوبم تو چطوری؟
    وقتی دستهای آن دو در هم گره خورد خیالم راحت شد که از زدو خوردی خبری نیست.به کتی نگاه کردم ، هنوز نگرا چشم به آن دو دوخته بود.فرزاد روبه کتی کرد و گفت:
    -من تازه داشتم با کتی جون سلام و احوالپرسی می کردم که اومدی و باعث شدی نتونم به همسرت عرض ادب کنم.راستی ازدواجت را تبریک می گویم من خبر نداشتم ازدواج کردی.
    کیان با چهره ی بق کرده به صحبتهای فرزاد گوش داد بدون اینکه به تعارف های او پاسخی بدهد.فرزاد بدون توجه به قیافه گرفته کیان رو به من گفت:
    -اشتباه نکرده باشم کتی جون شمارا الهه خانم معرفی کرد.به هر حال باید بی ادبی مرا ببخشید.
    احساس نناراحتی وجودم را فرا گرفت.به خصوص که چشمم به چهره ناراحت و عبوس کیان افتاد.فرزاد هم جو متشنج را احساس کرده بود زیرا گفت:
    -خب، بیشتر از این مزاحمتان نمی شوم.خانم از آشنایی با شما بسیار خشنود شدم ، براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
    از ترس کیان که با نگاهی ترسناک به من چشم دوخته بود ، حتی نتوانستم لبخندی بزنم فقط یرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
    -متشکرم.
    فرزاد از ما دور شد.با رفتن او به کتی نگاه کردم.رنگش پریده و بیمارگونه بود.کیان با اخم به من و کتی گفت :
    -بهتر بریم.
    و چند دقیقه ما را ترک کرد و من از کتی پرسیدم :
    -مگه این کی بود؟
    کتی با پرسش من از فکر خارج شد ونفس عمیقی کشید و گفت :
    -شرومرافه
    متوجه منظورش نشدم .بعد بلند شدیم تا مجلس را ترک کنیم.کیان به میزبانمان که علت رفتارمان را می پرسید گفت کار مهمی برایم پیش آمده و پیش از رفتن می خواهد مارا به خانه برساند.مشغول صحبت با مهرناز بودیم که فرزاد که تا آن لحظه غیبش زده بود از در وارد شد.با دیدن ما به طرفمان آمد خطاب به کیان گفت:
    -بهتاش کجا؟ نکنه می خوای بری؟
    بعد خطاب به مهرناز گفت:
    -عمه جون شرمنده ، غلط نکنم حضور من باعث شده بهتاش بخواد اینجارو ترک کنه.
    اینجا بود که فهمیدم فرزاد برادرزاده مهرناز است.میزبان رو کرد به کتی گفت:
    -آره کیان جون؟ اگه اینطوره من همین الان فرزاد رو بفرستم بره.
    کیان با لبخند مصنوعی گفت:
    -نه این چه حرفیه.اگه برام کاری پیش نیامده بود در خدمتتون بودم.
    -خب شما برو کارت انجام بده ، کتی جون و خانمت پیش ما هستند.
    کتی نگذاشت کیان حرفی بزند و گفت:
    -مرسی مهرناز جون، خودت می دونی چند روزه حالم خوش نیست.الانم قرصامو نیاوردم.بهتره برم.حالم که بهتر شد بهت سر می زنم.
    به کیان نگاه کردم که با حالتی کلافه نظاره گر صحبت کتی و مهرناز بود.مهرناز متقاعد شد و ما از منزل بیرون آمدیم. با این حال کیان هنوز عصبی بود.وقتی سوار شدیم کیان پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت به طرف خانه راه افتاد.سرعت خودرو به حدی زیاد بود که فکر می کردم هیچ وقت به خانه نمی رسیم.کتی روی صندلی عقب نشسته بود با لحن آرامی گفت:
    -کیان یکم یواش تر ، عزیزم اتفاقی که نیفتاده .باور کن...
    کسا نگذاشت حرف او تمام بشود فریاد زد «خفه شو»
    از لحن تند و بی ادبانه اش خیلی ناراحت شدم و گفتم :
    -کیان؟! معلومه چی می گی ؟
    بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت:
    -الهه تو هم ساکت باش.
    کتی دستش را روی شا نه ام گذاشت .فهمیدم می خواهد سکوت کنم و حرفی نزنم.با دلخوری به جلو خیره شدمو تا زمانی که به منزل رسیدیم حتی به کیان نگاه نکردم.در کم ترین زمان ممکن به خانه رسیدیم.کیان هنوز هم ناراحت بود.بدون اینکه محلش بگذارم به کتی شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.هنوز به در اتاق نرسیده بودم که صدای او شنیدم
    -خفه شو.نمی خوام صداتو بشنوم.
    صدای آرام و ملتمسانه کتی را می شنیدم که می گفت :
    -کیان گوش کن ، به جون خودت منم نمی دونستم .باور کن راست میگم...
    صدای خشمگین کیان با همراه صدای شکستن چیزی وجدم را به لرزه انداخت.
    -از جلوی چشام گم شو. اگه یک کلام دیگه حرف بزنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
    همان موقع در اتاق کمند باز شد.اورا دیدم که از اتاق به بیرون سرک کشید.با دیدن او به اتاقم رفتم.
    ترسیده بودم ، به این فکر می کردم که چه اتفاقی افتاده است که کیان داد و فریاد راه انداخته است.چه خصومتی با فرزاد دارد کهتا این حد از او متنفر است.حدود چهل دقیقه طول کشید تا کیان به اتاق آمد.منتظر بودم اخمهایش درهم باشد درصورتی که اینطور نبود.آرام و خونسرد بود و به محض وارد شدنش لبخندی به من زد و به طرفم آمد تا مرا در آغوش بگیرد.نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که عصبانیتش فروکش کرده. اما به محض نزدیک شدن متوجه شدم مشروب خورده است.با ناراحتی دستش را پس زدم ولی دستانم را گرفت و مرا محکم در آغوش گرفت .بالحنی مستانه گت:
    -تو فقط مال منی .کسی حق نداره به تو چپ نگاه کنه .نه من دیگه نمی زارم.
    نفهمیدم از قسمت آخر حرفش چه منظوری دارد.لحن و حالت کلامش برایم تازگی داشت.طوری حرف می زد و رفتار می کرد گویی پس از سالها به من رسیده است.بوی تند الکل دهانش آزارم می دادولی کلماتش چنان با عشق بود که نمی خواستم احساساتش را جریحه دار کنم. احساس عجیبی داشتم.حس می کردم معاشقه کیان خطاب به کسی غیر از من است.این احساس وقتی به اوج خود رسید که کیان گفت :
    -کاش میدونستم هنوز دوستم داری و هنوزم به من فکر می کنی.
    با دهانی نیمه باز با تعجب به کیان خیره شدم.او با چشمانی خمار که رگه های خون در آن نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود.هزاران فکر از مغزم گذشت که با شنیدن نام خودم از زبان او به خود آمدم .گفت:«الهه...»
    با شنیدم نامم از زبان او خیالم راحت شد و با کشیدن نفس عمیقی سعی کردم افکار مزاحم و نا خوشایند را از خود دور کنم.به او لبخند زدم و سعی کردم دل به نوازشش بسپارم و همه چیز را از یاد ببرم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روز بعد پس از رفتن او به طبقه پایین رفتم .با دیدن کتی که گوشی تلفن دستش بود با سر به او سلام کردم از مکالمه او با کسی که پشت خط بود فهمیدم آنروز از منزل خارج خواهد شد زیرا میگفت حالش خوب نیست و میخواهد استراحت کند.صبر کردم تا مکالمه اش تمام شود سپس نزدش رفتم و روبرویش نشستم حالش را پردسیم گفت به احتمال زیاد سرما خورده است .گلی خانم با دو فنجان چای از ما پذیرایی کرد و برای درست کردن ناهار رفت.تنهایی من و کتی بهترین فرصت بود تا بخواهم در مورد شب گذشته از او بپرسم .پس از چند کلام حرف متفرقه گفتم:جریان شب گذشته چی بود؟
    نگاه سردرگمی بمن کرد ولی خیلی زود خونسردی اش را بدست آورد و گفت:چیز مهمی نبود کیان از این پسر فخور سر یک معامله دلخوری داشت بخاطر همین یک کم بدقلق شده بود.
    بدون اراده گفتم:فخور؟
    کتی که متوجه منظورم نشده بود گفت:همین پسره فرزاد رو میگم.
    خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:آها فهمیدم.
    نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و گفتم:فرزاد پسر دکتر فخور است؟
    آره چطور مگه میشناسیش؟
    به سرعت فکری در ذهنم جوشید و گفتم:خودش رو ندیدم ولی یکبار از مهرناز شنیدم خانمش دو رگه است.
    کتی لبخندی زد و به تایید حرف من گفت:اه آره خانم دکتر هندی است.حرف بجای دیگری کشیده شد و من با اینکه به او نگاه میکردم ولی حواسم به حرفهای او نبود.کتی بدون اینکه بخواهد با یک کلمه مرا در بطن ماجرایی قرار داده بود که از خیلی وقت پیش ذهنم را درگیر کرده بود.با شنیدن نام دکتر فخور خیلی چیزها دستگیرم شد.کتی پس از مدتی از جا بلند شد تا برای استراحت به اتاقش برود و این تنهایی بهترین فرصت بود تا قطعات بهم ریخته پازلی را که د رمغزم داشتم سرجایشان بچینم.
    با شنیدن نام دکتر فخور بیاد یکی از مهمانیهای دوره کتی افتادم که در ان از یکی از دوستانش شنیدم که گفت:یادتون رفته با پسر دکتر فخور چه معامله ای کرد.پسره رو حسابی دوشید بعدشم نامزدیشو با اون بهم زد.
    این جمله در مورد کاری بود که شراره با او کرده بود.
    اگر درست نتیجه گرفته بودم شراره نامزد فرزاد بود که بدلیل نامعلومی نامزدی اش را با او بهم زده بود و اگر حدسم درست بود کیان هم از خواستگاران او بشمار می آمد و بدون شک دلیل نفرتش از فرزاد همین بود ولی یک نکته برایم مبهم بود و آن اینکه چرا وقتی کتی مرا بعنوان همسر کیان به او معرفی کرد حیرت زده شد و وا رفت.همانطور که بفکر فرو رفته بودم بیاد شب گذشته و حرفهای کیان افتادم.

    کاش میشد بدونم هنوز دوستم داری...
    خدای من پس احساسم بمن دروغ نگفته بود حسی که بمن القا میکرد منظور کیان کسی غیر از من است.آه از نهادم بر آمد و احساسی چندش آور به قلبم چنگ انداخت .خدای من یعنی کیان شب گذشته باید شراره بود؟از چنین فکری تمام وجودم از نفرت انباشته شد.نفرت از کیان و از خودم.از کیان که چنین پست و فرومایه احساسم را به بازی گرفته بود و از خودم که چنین ساده لوح حرفهای عاشقانه او را بخودم گرفته بودم.
    این موضوع تا چند روز باعث شد د رخودم فرو بروم و کمتر محل کیان بگذارم.او هم مثل همیشه خونسردانه نظاره گر بیتفاوتی ام بود تا اینکه باز خودم را قانع کردم نباید اجازه بدهم مسایلی چنین کوچک و بی ارزش روابطمان را خدشه دار کند.
    پس از آن مهمانی رفتار کیان خیلی تغییر کرد شکاک که بود هیچ حسادت هم به آن اضافه شد .نسبت به هر چیزی که بمن مربوط میشد حساسیت به خرج میداد.بعضی اوقات سر چیزهایی قشقرق براه می انداخت که اگر به هر کس میگفتم به عقل او شک میکرد.برای مثال یکبار سر یک آهنگ نزدیک بود ضبط صوت را خورد و خمیر کند .فقط به این دلیل که چرا من این آهنگ را دوبار پشت سر هم گوش کردم.یکبار دیگر وقتی بود که مشغول تماشای فیلمی بودیم که تصویر هنرپیشه مرد چند لحظه روی تلویزیون آمد.همانطور که به تلویزیون نگاه میکردم ناگهان تصویر محو شد.فهمیدم کیان تلویزیون را خاموش کرده است با تعجب به او نگاه کردم که چپ چپ بمن مینگریست.لبخند زدم ولی او با قیافه گفت:خیلی خوشگل بود نه؟
    گفتم:چی؟
    چی نه کی.
    خب باشه کی؟
    همین یارو که بهش زل زده بودی.
    با خنده گفتم:عزیزم از تو که خوشگلتر نیست حالا چرا تلویزیون رو خاموش کردی؟
    انتظار داشتی بزارم تو با چشمات اونو قورت بدی.
    با تعجب گفتم:کیان؟
    با عصبانیت از جا بلند شد و د رحالیکه مرا ترک میکرد گفت:خفه شو خودت را توجیه نکن من جنس زنها رو خوب میشناسم.
    با نفرت به او که از در خارج میشد نگاه کردم و دل گفتم:بدبخت شکاک اونقدر عصبانی باش تا بترکی.
    حساسیتهایش کلافه ام کرده بود .هر کار میکردم برداشتی دیگر میکرد طوری که اهل خانه هم این موضوع را فهمیده بودند بعد از هر مهمانی ساعتها جلسات توجیهی داشتیم.
    چرا به فلانی لبخند زدی؟
    چرا به فلانی نگاه میکردی؟
    چرا فلانی بتو نگاه میکرد؟
    چرا وقتی با فلانی حرف میزدم حواسش بتو بود؟
    هر چه قسم ایه میخوردم که کی چه وقت کجا به خرجش نمیرفت که نمیرفت عقیده داشت خودم را به آنراه میزنم و راستش را به او نمیگویم.در این بین نیشخندهای کمند زمانهایی که کیان بهانه ای برای بحث با من پیدا میکرد بیش از هر چیز دیگر باعث آزارم میشد.بارها از او خواسته بودم اگر موردی هست که میخواهد بمن تذکر بدهد بهتر است در خلوت اینکار را بکند ولی گوشش بدهکار نبود.هنگامیکه عصبانی میشد هر توهین و تحقیری که میخواست بزبان می آورد.بعد هم که عصبانیتش فروکش میکرد انتظار داشت با روی باز پذیرایش باشم کین بحدی مغرور بود که هیچوقت خودش را مقصر نمیدانست تا مبادا بخواهد معذرت خواهی کند.ارزو بدلم ماند اگر نمیخواهد به خطایش اعتراف کند دست کم یک معذرت خواهی خشک و خالی کند تا دل منهم خوش شود.اگر گاهی هم میخواست ناراحتی را از دلم در بیاورد به طریقی غیر از منت کشی اینکار را میکرد.همین اخلاق دوگانه و مغرورانه اش آتش علاقه ام را نسبت به او سرد و مرا از زندگی با او دلزده میکرد.کتی مرتب نصیحتم میکرد که کارهای او را بدل نگیرم و معتقد بود چون کیان بمن خیلی علاقه دارد چنین کارهایی میکند .بخاطر احترامی که به کتی میگذاشتم چیزی نمیگفتم.ولی حرفهایش را قبول نداشتم کار کیان بیشتر شبیه جنون بود نه چیزی که به علاقه مربوط باشد.با وجود حساسیتهای کیان کم کم رفت و آمدهایمان به مهمانیها محدود و بعد قطع شد.البته از این بابت به هیچوجه ناراحت نشدم بلکه خیلی هم خوشحال بودم زیرا خودم هم دوست نداشتم در حالیکه نماز میخوانم لباسهای تنگ و بدن نما بتن کنم و صورتم را هفت قلم بیارارم.
    برخلاف تصورم پس از قطع شدن روابطمان با دوستان و آشنایان هم تغییری در رفتار کیان بوجود نیامد بلکه خیلی هم بدتر شد.اگر تا آن موقع جلوی دیگران فقط جر و حبث کرده بودیم دلم خوش بود که او جلوی کسی دست رویم بلند نکرده است ولی بعد از یکبار که او جلوی کمند و کتی و گلی خانم به بهانه جواب دادن به صورتم سیلی نواخت فهمیدم پرده احترام و حیا بین من و او فرو افتاده است.آنروز کیان توهین زننده و بیشرمانه ای به برادرم کرد که چون جلوی کتی بخصوص کمند این حرف را زد طاقت نیاوردم و به او گفتم:واقعا باید آدم بیشرمی باشی که بخواهی چنین حرفی بزنی.
    کیان بدون اینکه حتی فرصتی برای فکر کردن بخود بدهد ناگهان با پشتدست بدهانم زد و با لحن بدی گفت:اینو داشته باش تا وقتی من لقب کس و کار بی همه چیزت رو بزبون میارم حرف نزنی و خفه شی.
    همان لحظه شوری خون را در دهانم چشیدم .در حالیکه از شدت ناراحتی میلرزیدم از جا برخاستم و گفتم:کثافت پست تو حق نداری به خانواده ام توهین کنی.تو یک موجود بدخبت و عقده ای هستی که با این توهین و تحقیرها میخواهی خودت رو از عقده خلاص کنی حالا میفهمم چرا خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودند.با شناختی که از تو پیدا کردم به اونا حق میدم ازت متنفر باشند.
    گویا این حرف به کیان خیلی برخورد او که انتظار چنین حرفی را از جانب من نداشت از جا پرید و تا خواستم بخودم بیایم سیلی محکمی به صورتم زد.تنها به یک سیلی هم قانع نشد و اگر کتی جلویش را نگرفته بود با مشت و لگد بجانم افتاده بود.
    گیج و مبهوت به کیان که با هیبتی ترسناک میخواست کتی را کنار بزند تا مرا زیر کتک بگیرد نگاه میکردم به این فکر کردم چرا اینطور شده کتی التماس کنان از کیان میخواست کوتاه بیاید.او که از شدت خشم رگهای گردنش بیرون زده بود با فریاد فحشهای رکیکی حواله من و خانواده ام میکرد و میگفت:الهه میکشمت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گلی خانم که رنگش مثل گچ پریده بود بازویم را کشید تا مرا از معرکه دور کند.در این اوضاع و احوال چشمم به کمند افتاد که صامت و بی حرکت در مبل فرو رفته بود و با نگاهی تمسخر آمیز و زهرخندی گوشه لبش بمن خیره شده بود .با فشاری که گلی خانم به بازویم داد چشم از کمند برداشتم و کیان را دیدم که با لگد به میز وسط هال کوبید و در حالیکه القاب رکیکی بمن میداد بطرف در رفت تا از منزل خارج شود.با رفتن کیان دست گلی خانم که بازویم را محکم میفشرد شل شد.حیران و مصیبت زده چند لحظه به فنجانهای چای که از روی میز به اطراف افتاده بودند نگاه کردم سپس بدون توجه به نگاههای حیرت زده کتی و گلی خانم که تاکنون چنین رفتاری را از ما ندیده بودند به اتاقم رفتم .با پا گذاشتن به اتاق حس از دستها و پاهایم رفت و شل و وارفته لب تخت نشستم.مرتب یک چیز در ذهنم تکرار میشد و آن کلمه این بود چرا؟...چرا؟...مدتی گذشت تا توانستم بقیه این جمله بزبان بیاورم.چرا بین من و کیان چنین برخوردی بوجود آمد و باعث شد تا بدون ملاحظه دیگران بخصوص کمند که همیشه فکر میکردم منتظر چنین روزی بوده با هم بحث کنیم؟چرا کیان آن حرف را زد؟چرا من سکوت نکردم؟و هزاران چرای بیجواب که دردم را دوا نمیکرد و اب رفته را به جوی باز نمیگرداند.
    آنروز بشدت حیرت زده و مغموم بودم و احساس اینکه دیگران از کارمان سردرآورده اند بیش از همه موجب عذابم شد ولی پس از چند بار تکرار چنین صحنه هایی این احساس هم از میان رفت.در این بین هر چه قدر میانجی گریهای کتی باعث جلوگیری از اختلاف من و کیان میشد در عوض دخالتهای کمند باعث بیشتر فروزان شدن آتش نفرت بین من و او میشد.یکبار که مطابق معمول با کیان حرفم شده بود و با او صحبت نمیکردم کمند با نیش و کنایه گفت:تو هنوز نمیدونی چطور باید با یک مرد رفتار کنی.تقصیر کیانه که خیلی بتو میدون میده.
    بر و بر به او نگاه کردم تا شاید از رو برود ولی او پرورتر از آن بود که بخواهد ملاحظه سکوتم را بکند.سکوت من او را جری تر کرد و د رحالیکه قیافه حق بجانبی گرفته بود گفت:همون روز اول که دیدمت فهمیدم بدرد کیان نمیخوری به کیان هم اینو گفتم ولی حرفمو گوش نکرد حالا بخوره...
    حرصی از کیان داشتم سر او خالی کردم با فریاد به او گفتم:سرجات بنشین و حرف نزن.بتو هیچ ربطی نداره که من چطور با اون برادر بیشعور و نفهمت رفتار میکنم.همین یکبار و اونهم برای آخرین بار بهت میگم اگه بخوای دفعه دیگه تو کار من دخالت کنی کاری میکنم که مرغای آسمون بحالت زار بزنن.فکر نکن دارم حرف میزنم تو یکبار دخالت کن تا بهت نشون بدم با کی طرفی .
    آن لحظه خیلی عصبانی بودم که چنین حرفی به او زدم شاید اگر مسئله بیشتر کش پیدا میکرد ممکن بود کم بیاورم زیرا بحدی ناراحت بودم که کم مانده بود اشکهایم سرازیر شود.خوشبختانه همان حرف کار ساز شد و کمند که معلوم بود از تهدیدم خیلی ترسیده از جا بلند شد تا آنجا را ترک کند.همین یکبار باعث شد تا او دیگر پا در کفشم نکند ولی مشخص بود که بشدت از من نفرت دارد و عاقبت آتش نفرت او چنان دامنه دار شد که که شعله هایش زندگی ام را به آتش کشاند.
    روزها میگذشت و هر روز من سختتر از روز قبل بود.حساسیتهایی که کیان نسبت بمن داشت و ایرادهایی که از من میگرفت اعتماد بنفسم را کم کرده بود.هرکار که میخواستم انجام دهم فکر میکردم الان است که چیزی بگوید.احساس آدم دست و پا چلفتی را داشتم که به او تلقین شده همه کراهایش اشتباه است بطور کلی کیان مردی بود که هیچکس را جز خودش قبول نداشت گاهی کتی به پشتیبانی از من با کیان صحبت میکرد تا کمتر آزار و اذیتم کند.ولی تنها نتیجه اش این بود که کیان بر سر او فریاد میکشید و تهدیدش میکرد که اگر در کارهایش دخالت کند بد میبیند.اوایل نمیدانستم چرا وقتی کیان با این کلمه او را تهدید میکند کتی ساکت میشود و بجایی خیره میماند.ولی بعد که گلی خانم موضوع را برایم تعریف کرد تازه متوجه این موضوع شدم و بینهایت از کیان متنفر شدم.
    موضوع از این قرار بود بعد از کاری که لیلا با کارمران پدر کیان کرد او دیگر به هیچ زنی اعتماد نکرد و همین شک و سوءظن باعث شد تا او پیش از مرگ توسط وکیلش تمام مایملک خود را بنام دو فرزندش کند که البته اینکار تا زمان مرگ او بر همه پوشیده ماند.زمانیکه هنگام تقسیم ارث رسید فاش شد که کتی هیچ چیز حتی یک مقرری ناچیز هم از کامران به ارث نبرده است.
    با فهمیدن این موضوع دلم برای کتی سوخت .کامران تلافی بدیهایی را که لیلا در حقش کرده بود سر کتی خالی کرده بود.در حالیکه او مستحق چنین ظلمی نبود.کتی در طول سالهای زندگی اش با سختیهای زیادی روبرو بود و اینرا زمانیکه از زندگی اش برایم تعریف کرد متوجه شدم.افسوس که پس از تحمل همه سختیهایی که پشت سر گذاشته بود هنوز موقعیتش پایه و اساس محکمی نداشت.
    یکروز که سر درد و دلش باز شده بود بمن گفت که میخواهد مطلبی را فاش کند نشان دادم که آماده شنیدن هستم کتی گفت:اگه راستش را بخواهی من مادر واقعی کمند و کیان نیستم.
    بدون اینکه چیزی بگویم با لبخند به او نگاه کردم کتی فکر کرد با شنیدن این مطلب خیلی متعجب خواهم شد وقتی دید خونسرد به او خیره شدم گفت:الهه فهمیدی چی گفتم؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:اره فهمیدم ولی مگه فرقی هم میکنه .بنظر من تو بهتر از مادر واقعی اونا براشون زحمت کشیدی هر چند که این خواهر و برادر لیاقت اینهمه محبت را ندارند.
    کتی که از جا نخوردن من تعجب کرد گفت:تو این موضوع رو میدونستی؟سرم را تکان دادم و به او گفتم:خیلی اتفاقی و از روی شناسنامه کیان این موضوع را فهمیدم .کتی با خیال راحت از بابت اینکه من موضوع را میدانم گفت:زمانیکه به منزل پدر کیان پا گذاشتم کمند شش ماهه بود.کیان هم سن و سالی نداشت.ولی خدا میدونه از همون اول هم مثل بچه های خودم از اونا مواظبت و نگهداری کردم.چون خودم درد بیمادری کشیده بودم میدونستم چه درد بیدرمونیه .حالا که حرف به اینجا رسید بزار اینم بگم من یک دختر دارم که اسمش مهتابه .تقریبا یکی دو سال از کمند بزرگتره در حال حاضر در کالجی در کانادا تحصیل میکند.
    نشان دادم که این موضوع را تازه فهمیده ام کتی از پیدا کردن هم صحبتی که با از خودش صحبت کند سر شوق آمده بود مرا به اتاقش دعوت کرد تا عکس دخترش را بمن نشان بدهد .با خوشنودی دعوتش را پذیرفتم.کتی با ذوق و شوق کودکانه ای مرا کنار دستش نشاند و آلبوم عکس کوچکی را از کشوی میز تختش بیرون اورد.همانطور که آنرا ورق میزد یکی یکی مناسبتهای عکسها را برایم تعریف کرد.به یک عکس رسیدم که دیدنش برایم خیلی جالب بود .کتی همانطور که با انگشت آنرا نشان میداد گفت:اینجا مهتاب یک سالش تموم شده بود.اینم منم.
    به چهره او خیره شدم زنی بسیار زیبا و فتان دیدم که د راوج جوانی قرار داشت.چهره کتی در آن عکس بقدری زیبا و دوست داشتنی بود که مدتها به آن خیره شدم صدای کتی مرا بخود آورد.
    اونموقع تازه شوهرم فوت کرده بود.فکر کنم چهار یا پنج ماه میشد.خانواده برادرم برای مهتاب تولد گرفتند تا مرا از عزا در بیاورند.
    به او نگاه کردم و گفتم:اینجا چند سالت بود؟
    کتی آهی کشید و گفت:بیست بیست یک سال.
    با تعجب گفتم:چقدر زود.
    با افسوس سرش را تکان داد و گفت:خب دیگه اینهم قسمت من بود.بچه که بودم هنوز دست چپ و راستم را نشناخته بودم که مادر و پدرم را توی یک تصادف از دست دادم.سرپرستی منو برادر ناتنی ام قبول کرد .تا دوران دبیرستان زیر دست زن برادرم کلفتی میکردم.هنوز دبیرستان را تموم نکرده بودم که برادر یکی از دوستام به خواستگاریم آمد .رضا مرد خیلی خوبی بود طعم زندگی رو فقط تو هفت هشت ماهی که زن او بودم فهمیدم.تا اومدم فکر کنم که آدم خوشبختی ام سرطان خون در عرض دو سه ماه او رو هم از من گرفت.بازم برگشتم پیش برادرم .خدا رحمتش کنه محبت او بود که منو تو اون خونه نگه میداشت وگرنه زن برادرم چشمش برنمیداشت حتی یک لحظه تو اون خونه باشم بخصوص که یک بچه هم داشتم.
    کتی پس از مکثی طولانی ادامه داد:نمیدونم زن برادرم الان کجاست زنده است یا مرده.منکه از او گذشتم ولی همون باعث بدبختی من شد.روزی نبود که حرف این همسایه و اون همسایه رو که د رمورد من که برچسب بیوه رو پیشونیم خورده بود زیر گوش برادرم پچ پچ نکنه.فلانی گفت خدیجه رو دیده که تو مغازه اکبر آقا با اون میخندید .فلانی گفت خدیجه سر و گوشش میجنبه.فلانی گفت خدیجه محل رو تابلو کرده.حتی او هم میدانست چیزهایی که میگن حقیقت نداره چون من از ترس حرف مردم حتی تا سر کوچه هم نمیرفتم و از صبح تا شب تو خونه کار میکردم.با اینحال اونقدر گفت و گفت تا اون یک ذره اطمینانی که برادرم بمن داشت از بین رفت.بعد از اون به تکاپو افتاد تا برای کم کردن دو تا نان خور از سر زندگیش برای من شوهر پیدا کند.اونقدر اینطرف و اونطرف این موضوع رو گفته بود که هر کس و ناکسی برای خواستگاری من در خونه برادرم رو میزد از مرد زن طلاق داده معتاد بگیر تا مرده زن مرده عیالوار.روزگار بحدی بد میگذشت که روزی چند بار از خدا مرگ میخواستم.برادرم که دید کار بجای باریک کشیده و هر روز باید با چند نفر سر من چک و چونه بزنه با ناراحتی گفت یا یکی از خواستگارهایم را قبول کنم و یا هر چه زودتر شرم را از سر خانه و زندگی اش کم کنم.با اینکه آنموقع کسی را نداشتم تا به او پناه ببرم ولی راه حل دوم را پذیرفتم و یکروز بیخبر دست دخترم را گرفتم و از منزل برادرم خارج شدم.دو سه شب تو امامزاده ای که پدر و مادرم را در آنجا خاک کرده بودند گذراندم و از نذریهایی که مردم برای امواتشان می آوردند رفع گرسنگی میکردم تا اینکه همانجا با زنی اشنا شدم .پس از چند بار که با او برخورد کردم فهمید کسی را ندارم و از ناچاری به آن امامزاده پناه آورده ام.وقتی بمن پیشنهاد کرد تا زمانیکه کار و جایی برای زندگی پیدا کنم به منزلش بروم نمیدانستم چطور شادی ام را بروز دهم.لحظه ای فکر کردم نکند نقشه ای در کار باشد ولی نگاه صادق و چهره مهربان آن زن خیرخواه شک و تردیدم را از بین برد.با اینحال با احتیاط بمنزلش رفتم او هم مانند من کسی را نداشت و تنها زندگی میکرد .به پیشنهاد او بود که به اداره کاریابی رفتم تا تقاضای کار کنم.متاسفانه چون درسم را تمام نکرده بودم نتوانستم شغل خوبی پیدا کنم.از شغلهایی که بمن پیشنهاد شد شغل پرستاری بچه را بیشتر از همه پسندیدم زیرا خودم هم عاشق بچه بودم.از قضای روزگار همان شروع کار به مردی بنام کامران بهتاش معرفی شدم.وقتی برای مصاحبه به دیدن کامران رفتم همان لحظه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/