موضوع توجه نشان ميدهد. ولي حدس ميزدم شادي خودش را در موقعيت مادر من قرار ميدهد. او فقط يك دختر داشت كه ازدواج كرده بود و پيش اقوام شوهرش در تبريز ساكن بود. گلي خانم خيلي كم ميتوانست به ديدن او برود،زيرا نميتوانست خانه و كارش را رها كند. در اين بين دخترش فقط زماني ميتوانست به ديدنش بيايد كه همسرش او را به منزل اقوامش در تهران مي آورد.كه البته اين خيلي كم اتفاق مي افتاد،مثلاً سالي يكبار يا خيلي به ندرت شش ماهي يك بار.
يكي از روزهايي كه به شدت احساس افسردگي و دلتنگي ميكردم گلي خانم كنارم مينشست و براي اينكه كرا از آن حالت دلمردگي بيرون بياورد داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد. او گفت:«وقتي خيلي جوان بودم شوهرم را از دست دادم. چون شوهرم را خيلي دوست داشتم ازدواج نكردم تا مبادا تنها يادگارش كه دختري حساس بود زير دست ناپدري آزار ببيند. از همان زمان با همت و تلاش زياد كار كردم و بدون اينكه دست به طرف اقوام و آشنايانم دراز كنم گيتا بزرگ شد. با هزار سختي او را به دانشگاه فرستادم. از قضا دانشگاه تبريز پذيرفته شد. سه سال بدون هيچ حادثه اي گذشت. تازه داشتم نفس راحت ميكشيدم و با خودم فكر ميكردم كه عاقبت به آرزويم رسيده ام كه يك روز با يك تماس از تبريز فهنيدم اي دل غافل هر چه رشته بودم پنبه شده. براي سر در آوردن از اوضاع به تبريز رفتم و آنجا بود كه فهميدم گيتا پاك دلباخته پسري به نام ياشار شده كه تو خياباني كه خوابگاه آنجا قرار داشت مغازه اي را اداره ميكند. بدون اينكه آن پسر را ببينم به گيتا گفتم كه او به دردش نميخورد،ولي گيتا اصرار داشت از نزديك با او آشنا شوم. براي اينكه دلش را نشكنم به اتفاق او به ديدن ياشار رفتيم. با يك نظر حدسم مبدل به يقين شد و سرسختانه مخالف ازدواج آن دو شدم. ولي گيتا كه پاك عقل و هوشش را باخته بود پايش را در يك كفش كرد كه يا او و يا هيچ كس.»
گلي خانن آهي كشيد و ادامه داد:«خسته ات نكنم مادر، خلاصه از من نه و از او آره بود تا آخرش تسليم شدم و اجازه دادم با مردي كه همان موقع به خوبي ميدانستم احساسات و عواطف گيتا نسبت به او از سر سادگي و كم تجربگيست ازدواج ميكند. او هم درسش را تمام كرد وهمانجا ماندگار شد.تا مدتها به خاطر بعد مسافت نميدانستم شرايط دخترم چطور است.هر بار كه به تبريز مي رفتم يكي دو روز بيشتر مهمان او نبودم. در اين مدت چيزي پيش نيامده بود كه نشان بدهد آن دو با هم مشكل دارند. يك روز برحسب اتفاق متوجه شدم گيتا و شوهرش با هم بحث و جدل دارند. بدبختانه موفعي بود كه گيتا بچه دومش را هم در راه داشت»
گلی خانم آهی کشید و لحظه ای سکوت کرد.من که وجه اشتراکی بین زندگی دختر او با خودم میدیدم دوست داشتم بدانم باقی سرگذشت گیتا چگونه است/
به او اجازه دادم نفسی تازه کند و بعد پرسیدم:«گلی خانم اختلاف دختر و دامات سر چه چیز بود؟»
گلی خانم که با پرسش من به خود آمده بود گفت:«گیتا و شوهرش از لحاظ سطح فرهنگی و سواد به هم نمیخوردند. گیتا لیسانس داشت در صورتی که یاشار حتی مدرک سیکلش را هم نگرفته بود.»
وقتی گلی خانم این موضوع را گفت نتوانستم حیرتم را نشان ندهم و با تعجب گفتم:«دخترت این موضع را میدانست؟»
گلی خانم با تاسف آهی کشید و گفت:«متاسفانه بله، همه چیز را میدانست و همین است که گاهی دلم خیلی میسوزد. چون حساب کسیکه نمیداند با کسی که میداند جداست. گیتا حتی این را هم میدانست تبریز شهر کوچکیست و ممکن است یاشار به او حتی اجازه کار کردن هم ندهد.با وجود این پایش را کردتویک کفش که الا و بلا یا او یا هیچکس.»
وقتی گلی خانم از دخترش تعریف میکرد یاد خودم و کارهایی که سر مادر درآورده بودم افتادم. به همین خاطر دانستن جزئیات زندگی گیتا برایم خیلی جالب شده بود و به شدت کنجکاو بودم باقی ماجرا را بشنوم. گلی خانم ادامه داد:
«پیش از ازدواج، گیتا با یاشار شرط میکند که اجازه بدهد کار کند و او هم قبول میکند، ولی بعد از ازدواج به بهانه مخالفت پدر و مادرش با کار کردن عروسشان .و کوچک بودن محیط شهرستان و اینکه همه همدیگر را میشناسند و خلاصه به هزار دلیل و بهانه اجازه کار کرده به او را ندادو عزو جز گیتا برای اینکه یاشار را راضی کند نتیجه ای نداشت.»
با تاثر شدید گفتم:«گلی خانم الان دخترت چه کار میکند؟»
آهی از سر تاسف کشید وگفت:«دیگه چه کار میخواست بکنه، اوایل خیلی زور زد تا شاید شوهرش رو به راه بیاره، ولی وقتی دید کاری از پیش نمیبره راه سازش رو پیش گرفت. با وجود دو پسر بچه چهارده ساله و یازده ساله و رسیدگی به درس و خوردو خوراکشان دیگه فرصتی نداره به خودش و آرزوهاش فکرکنه.»سپس آهی کشید و ادامه داد:«طفلی بچه ام. الان از صبح تا شب یکسره سرپاست. میشوره، می پزه، تا بچه ها و شوهرش و مادر و پدر شوهرش که با اونا زندگی میکنن در راحتی باشن. وقتی هم که وقت اضافه داشته باشه پشت دار قالی چند متریش میشینه گل بندازه تا شاید کمک خرج زندگیش باشه.»
با حسرت گفتم:«حیف از اون هم تحصیل»
گلی خانم هم سرش را تکان داد وگفت:«چی بگم مادر، اونقدر برای خوئدم همین حرف تو رو تکرار کردم که دیگه خسته شدم.گاهی با خودم فکر میکنم چرا بعضی ها میگن فلان کس قسمتش بودهد یاپیشونی نوشتش این بوده در صورتی که قسمت هر کس رو خودش رقم میزنه. مثلا همین دخترمن تو تهرون خواستگارای خیلی خوب داشت. حتی یکی از اونا اونقدر وضعش خوب بود که میگفت اگه گیتا بخواد برای گرفتن فوق لیسانس اونو به خارج میبره، ولی اون دست گذاشت رو آدمی که خودش هم میدونست از نظر سواد و سطح فکر با اون از زمین تا آسمون فرق داره. هرچی هم بهش گفتم دختر فکر یک روز و دو روزت رو نکن، این مرد قراره برای همیشه با تو زندگی کنه. ببین اگه یک روز عشق رواز زندگیت سوا کنی میتونی بازم روی زندگی با اون حساب کنی یا نه. گوشش بدهکار حرفهای من نبود که نبود.»
این حرف گلی خانم که از سر عقل و درایت زیاد بودش مرا به فکر برو برد .ناخودآگاه خودم را با گیتا مقایسه کردم. شاید زندگی او شباهتی با من نداشت، ولی اختلافاتی که گلی خانم از آن یاد کرده بود کم و بیش درزندگی من هم دیده میشد.با وحشت فکر کردم نکند من هم مجبور باشم همان کاری را بکنم که او کرد، یعنی سازش با عقاید شوهرم و ندیدن همیشگی خانواده ام.خودم را از افکار ناراحت کنند هخلاص کردم و به خودم گفتم هیچ وقت و به هیچ قیمت به کیان اجازه نخواتم داد با من چنین معامله ای بکند و هر طور شده به دیدن خانواده ام خواهم رفت ، حتی اگر او مخالف این کار باشد.
صدای گلی خانم مرا از فکر بیرون آورد
«الهه جون خیلی خسته ات کردم . بیا مادر، این لیوان شیر رو سر بکش برات خوبه.»
به چهره مهربان و فهمیده گلی خانم نگاه کردم و بدون اراده پرسیدم: «گلی خانم میشه بپرسم چند کلاس سواد داری»
شاید او هم متوجه منظورم شد. لبخندی زد وگفت:«چیه مادر، به یکآدم بی سواد نمیاد حرفهای منطقی و درست بزنه؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:«گلی خانم، امکان نداره شما سواد نداشته باشید»
صدای خنده اش را شنیدم. احساس مسرت وشادی از برق چشمانش پیدا بود. شاید از اینکه یکی پیدا شده بود تا استعدادهایش را کشف کند خوشحال بود. ابتدا از گفتن طفره میرفت، ولی وقتی زیاد اصرار کردم گفت که تا پنجم دبیرستان قدیم درس خوانده و یک سال مانده بود تا دیپلمش را بگیرد که پدر و مادرش را در یک سانحه از دست میدهد و همان باعث میشود که نتواندادامه تحصیل بدهد. پس از فوت پدر و مادرش پیش عمویش ساکن میشود و یک سال بعد هم با مردی ازدواج میکند.
به گلی خانم خیره شده بود و با خودم فکر میکردم زمانی که او درس میخواند سطح سواد، آن هم تا دیپلم کار هر کسی نبوده و در آن زمان چیز ارزشمندی بوده، پس چطور گلی خانم به جای کار کردن در ادارات و شرکتها این شغل را انتخاب کرده بود؟!
شاید افکارم بی حدی بی پرده بود که او نیز آن را از نگاهم خواند، زیرا گفت: «اون زمان با اینکه هنوز دیپلم نگرفته بودم چند تا کار خوب تودو سه شرکت معتبر برام پیدا شد، ولی خودم ترجیح دادم نون بازوم رو بخورم تا اینکه شرافتم رو بفروشم.»
با تعجب گفتم:«کار کردن تو شرکت چه ربطی به فروختن شرافت و این جور چیزا داشت»
«الهه جون اون زمان با حالا خیلی فرق داشت . متشیها وقتی پیشرفت میکردند که معشوقه مدیر عامل شرکت یا کارمندای بلند پایه اونجا میشدن. در غیر این صورت زیاد نگهش نمیداشتند و به بهانه ای ردش میکردند بره.»
ابروانم را بالا بردم و با تعجب سرم را تکان دادم ، احساس میکردم گلی خانم را بیشتر از پیش دوست دارم و ارزشش برایم دو چندان شده است. از هم صحبتی با چنین شخص فهمیده ای به خود میبالیدم.
با آمدن کتی به منزل سکوت بین ما برقرار شد و من برای صحبت با او به هال رفتم و در حالی که هنوز دلم میخواست با گلی خانم صحبت کنم و از نصایح ارزشمندش بهره من شوم. از آن روز به بعد رابطه ام با گلی خانم خیلی بیشتر و صمیمانه تر از گذشته شده بود. به هیچ قیمت حاضر نبودم او کارهای مرا انجام دهد. هر وقت فرصتی پیش می آمد به او کمک میکردم، ولی او به من تذکر میدااد که این کار را نکنم، زیرا ممکن بود کیان به رابطه صمیمانه ما معترض شود. چون کیان را میشناختم حرفشرا پذیرفتم، ولی گاهی دور از چشم بقیه او را درآغوش میگرفتم وصورت مهربان و خندانش را غرق بوسه میکردم . در چنین مواقعی گلی خانم از ابراز علاقه من نسبت به خود به حدی متاثر میشد که اشک در چشمانش حلقه میزد وگاهی میگریست. ازگریه او به شدت ناراحت میشدم. گاهی من هم با او میگریستم، زیا هر دو یک درد مشترک داشتیم. او از دخترش دور بود و من از مادرم و شاید همین باعث پیوند مستحکمی بین من و او میشد.
هفته ها به سرعت برق و باد میگذشت. سه هفته از خوابی که در مورد مادرم دیده بودم گذشته بود. با هزار ترفند و التماس و خواهش هم نتوانسته بودم کیان را راضی کنم مرا برای رفتن به دیدن مادرم همراهی کند. یک شب باز هم با دیدن خوابی بد از جا برخاستم. هر چند که مثل اولین بار نترسیده بود،ولی باز هم احساس ترس و تنهایی میکردم.زیر نور چراغ کیان را دیدم که به خوابی عمیق و شاید هم خوش فرو رفته بود. به آرامی از تخت پایین آمدم و آهسته و بی صدا در اتاق را باز کردم و خارج شدم. باز هم بی تاب ودلتنگ بودم.نگاهی به ساعت انداختم، نمیه شب بود و به وقت نماز خیلی مانده بود، با این حال وضو گرفتم تا نماز بخوانم. به اتاق پذیرایی رفتم و مبل را کنار کشیدم و زیر اندازی پهن کردم و به نماز ایستادم. پس از نماز احساس آرامش میکردم، ولی هم چنان دلتنگ بودم. آنقدر صبر کردم که مطمئن شدم اذان صبح شده است، سپس نماز خواندم. همین که میخواستم به طبقه بالات برگردم کتی را دیدم که برای خوردن قرص هایش به آشپزخانه میرفت. با دیدن من فهمید باز هم بی خوابی به سرم زده است. متاثر و غمگین سرش را تکان داد و به آشپزخانه رفت. من که سرم به شدت درد میکرد به دنبال او رفتم و از خواستم تا قرص مسکنی هم به من بدهد. کتی در سکوت این کار را کرد. پس از خوردن قرص از او تشکر کردم و به طیقه بالا رفتم وسر جایم دراز کشیدم. ساعتی بعد به چنان خواب عمیقی فرو رفتم که تا نزدیک ظهر بیدار نشدم و حتی نفهمیدم کیان چه وقت سر کار رفت. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. تازه دست و صورتم را شسته بودم که گلی خانم گوشی تلفن را برایم آورد و گفت که کیان پشت خط است.گوشی را از او گرفتم .کیان حالم را پرسید گفت که خوابم آنقدر عمیق بوده که دلش نیامده بیدارم کند. به او گفتم که حالم خوب است، ولی در حقیقت این طور نبود. احساس کسلی و خستگی تمام وجودم را گرفته بود. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم.پس از چند دقیقه کیان خداحافظی کرد و من گوشی را سر جایش گذاشتم. مدتی به همان صورت روی صندلی نشستم و به جایی خیره شدم تا اینکه گلی خانم برای خوردن صبحانه صدایم کرد. اشتهایی برای خوردن نداشتم. به او گفتم که میلی به خودن صبحانه ندارم و خواستم به اتاقم بروم که با دست به من اشاره کرد کمی صبر کنم. منتظر شدم تا حرفش را بزند. گلی خانم لحظه ای به راه پله نگاه کرد و بعد به من اشاره کرد تا به آشپزخانه برگردم. متوجه شدم نمیخواهد کسی صدایش را بشنود. بدون صحبت به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم.
گلی خانم با نگرانی گفت:«الهه جون اگه بهت بگم مادر و برادرت خیلی دلواپست هستند حرفم را باور میکنی؟»
از شنیدن این حرف جا خوردم و گفتم:«گلی خانم تو چیزی میدونی که من از اون بی خبرم؟»
سرش را تکان داد و گفت:«آره مادر، دوست داشتم زودتر از این موضوع رو بهت میگفتم.»
نگاهم را به چشمانش دوختم تا بگوید جریان چیست.
گلی خانم نفسی تازه کرد و بعد با صدای آهسته ای گفت:«از وقتی که اینجا اومدی تا به حال برادرت چند بار به اینجا زنگ زده و حالت را پرسیده.»
نفسم در سینه حبس شد فکر همه چیز را میکردم به جز اینکه چنین چیزی را بشنوم. از خود بی خود شدم. وقتی به خود آمدم با صدایی كه
گويي از ته چاه ببيرون مي آمد پرسيدم:« گلي خانم راست ميگي؟»
« آره عزيزم راست ميگم. آخرين بار هم دو هفته پيش بود كه شما خانه نبوديد»
با عجله گفتم:«اون چي گفت؟»
گفت:«چيز خاصي نگفت فقط حالتون رو پرسيد و بهتون سلام رسوند بعد هم خداحافظي كرد.»
گفتم:«كيان چيزي ميدونه؟»
گلي خانم سرش را تكان داد و گفت:«بله، همون دفعه اول موضوع رو به آقا گفتم،ولي به من گفت حق ندارم شما رو در جريان بگذارم. ميدونم كار خوبي نكردم كه حرف آقا رو گوش ندادم.ولي خدا گواهه از اينكه شمارو ناراحت ميبينم دلم ريش ميشه. وقتي از شما شنيدم گفتيد خانواده تون فراموشتون كردند فقط خواستم بهتون بگم مگه ميشه آدم عضوي از پيكر خودش رو فراموش كنه.»
همانطور كه مبهوت به او نگاه ميكردم در اين فكر بودم چرا كيان نخواسته من بدانم برادرم سراغم را گرفته است و چرا اين موضوع را از من پنهان كرده بود.
به گلي خانم كه اشكهايش را با روسري اش پاك ميكرد نگاه كردم. دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:«گلي خانم،براي چي گريه ميكني؟»
«الهه جون حلالم كن . به خدا شرمنده روتم. خيلي دلم ميخواست همون روز اول اين موضوع رو بهت بگم.»
صورتش را بوسيدم و گفتم:«گلي خانم، شما بهترين دوست من هستيد. به خدا هيچ وقت اينم لطفي را كه در حق من كرديد فراموش نميكنم.»
«الهه جون بيشتر از اين خجالتم نده.»
«نه گلي خانم،من ميفهمم شما چقدر خاطر منو خواستيد كه اين موضوع رو گفتيد و گرنه من به خيال اينكه خانواده ام ديگه نميخاهند منو ببينن روز به روز ازشون بيشتر فاصله ميگرفتم،ولي حالا كه فهميدم چقدر نگرانم هستند ديگه صبر نميكنم و هر جور شده به ديدنشون ميرم. حتي اگه كيان نخواد بياد.»
گلي خانم نفس راحتي كشيد و گفت:«الهي شكر. آره مادر برو ،فقط من ميدونم مادر چقدر دلتنگ ديدنته. بچه آدم حتي اگه بدترين هم باشه،دل آدم براش پر ميزنه چه برسه به تو كه اينقدر خوب و پاكي. حالا ديگه خيال منم راحت شد چون اين جرف مثل يك كوه روي سينه ام سنگيني ميكرد.»
گفتم:«گلي خانم، خيالت راحت ِراحت باشه. هيچ كس نميفهمه شما به من چيزي گفتيد.»
گلي خانم لبخند زد وگفت:«همين كه بدونم كاري كردم كه خدا از من راضي باشه برام بسه. قبل از اينكه بخوام چيزي بهت بگم فكر همه جارو كرده بودم حتي فكر اينكه بخوان منو اخراجم كنند.»
«واي گلي خانم نگو، خدا آن روز رو نياره. محبت شما باعث شده من تو تنهايي اين خونه نپوسم.»چيزي به خاطرم رسيد و از او پرسيدم:«به جز كيان كي ديگه از موضوع خبر داره؟»
«نميدونم مادر. فكر كنم خانم هم موضوع رو ميدونه،چون يكبار شنيدم خانم به آقا كيان ميگفت دختر مردم دق كرد،تا كي ميخواي موش و گربه بازي دربياري. آقا در جوابش گفت تا هر وفت كه دلم....اصلاً اين حرفها رو ولش كن حالا كه حقيقت رو فهميدي سعي كن هر طور كه شده با خانواده ات تماس بگيري. من درك ميكنم اونا چقدر نگران حالت هستند.»
با ناراحتي گفتم:«گلي خانم،كيان نميخواد منو ببره خونه مادرم اونا رو ببينم،منم روم نميشه تنهايي برم.»
«رو شدن نداره،آدم كه نبايد به خاطر رو نشدنش به كساني كه دوستشون داره ضربه بزنه. سعي كن زودتر بري چون هر چي دير بشه ديدنشون برات سخت تر ميشه.»
با حرفهاي او اميدواري تازه اي پيدا كردم و گفتم:«آره،ديگه كاري به اين ندارم نخواد بياد. من خودم ميرم. كيان هم دلش نخواست ميتونه نياد. مهم اينكه من مادر عزيزم رو ببينم.»
گلي خانم آغوشش را برايم گشود. با ميل و رغبت خودم را در آغوشش انداختم و صورتش را بوسيدم. گلي خانم باز هم از من حلاليت خواست. صورتش را بوسيدم تا به او نشان بدهم ارزش كاري كه كرده بيشتر از آن است كه بخواهد ازمن حلاليت بطلبد.
او را ترك كردم و به طبقه بالا رفتم تا كمي استراحت كنم. سردردم آرام شده بود،ولي احساس كوفتگي داشتم با وجود اين گل اميد در قلبم غنچه زده بود. فكر ميكردم اين خستگي و كسلي هنوز هم در اثر كم خوابي شب گذشته است به همين خاطر روي تخت دراز كشيدم و چشمانم را روي هم گذاشتم و نفهميدم چه وقت به خواب رفتم.
چند روز به شدت بيمار و تب دار بودم. گلويم به شدت درد ميكردم و گويي استخوانهايم را درون آسياب خرد كرده بودند. بعد از چهار روز كم كم حالم رو به بهبود رفت، ولي احساس سستي و كسلي هم چنان دست از سرم برنداشته بود و حال بلند شدن از رختخواب را در خود نميديدم. گلي خانم عقيده داشت حرفهاي او مرا از پا انداختهفولي او را مطمئن كردم پيش از آن هم احساس كسالت و ناراحتي ميكردم . كيان در مدت بيماري ام خيلي به من محبت كرد. عصرها زودتر به منزل مي آمد تا كنارم باشد. شايد همين بيماري فرجي بود براي اينكه بتوانم او را راضي كنم تا به ديدن خانواده ام بروم. او با اين شرايط حاضر شد به من اجازه بدهد كه هيچ وقت اصراري براي همراهي او نداشته باشم. به خاطر دارم وقتي اجازه ديدن خانواده ام را داد چنان خوشحال شدم كه به كلي يادم رفت تا آن موقع حال باز كردن چشمانم را نداشتم. چنان از جا پريدم و دستانم را دور گردنش انداختم كه او هم تعجب كرد و گفت:«اي كلك، نكنه تا حالا فيلم بازي ميكردي و مريض نبودي!»
همان روز از كتي خواستم با حميد تماس بگيرد. كتي بدون اعتراض با او تماس گرفت و پس از كمي صبحت گوشي را به من داد. با وجودي كه هنوز گيح و منگ بودم ،ولي با شنيدن صداي حميد نتوانستم از بروز هيجانم خودداري كنمم و در حالي كه به شدت ميگريستم چند بار نام او را به زبان آوردم. از مكثي كه حميد هنگام صحبت ميكرد فهميدم او نيز خيلي متاثر شده است.حميد بدون اينكه گله گذاري و يا حتي سرزنشم كند حالم را پرسيد و گفت كه دل همه برايم تنگ شده است و از من خواست به منزل مادر بروم و گفت كه همه خانواده بخصوص مادر براي ديدنم لحظه شماري ميكنند.
با اطميناني كه به او داشتم ميدانستم اين حرف را براي دلخوشي من به زبان نياورده است و شك نداشتم همانطور است كه او ميگويد. در حالي كه اشك از چشمانم سرازير بود فهميدم احساس ي كه در وجود من بود در آنان نيز وجود داشته است. آنان فكر ميكردند كه اين بي تفاوتي از طرف من و به خواست خودم بوده است.
آن شب براي اينكه نشان بدهم حالم خوب شده خودم را حسابي آراستم و با بي صبري منتظر آمدن كيان شدم. با وجودي كه شادي حاصل از صحبت با برادرم بيماري را از يادم برده بود،ولي لرزش دست و پا و سرگيجه هاي گاه و بيگاهم به من ميفهماند كه خيلي ضعيف شده ام و ممكن است مدتي طول بكشد تا بنيه اولم را به دست بياورم. بدون اينكه اهميتي به ضعف بدني ام بدهم به استقبال كيان رفتم. عاقبت توانستم او را راضي كنم تا اجازه بدهد به ديد ن خانواده ام بروم.
وقتي موافقت كيان را گرفتم بي درنگ با حميد تماس گرفتم و به او گفتم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)