هر چه زودتر مهمانان منزل راترک کنند تا من به اتاقم بروم و بخوابم.
بعد از صرف شام به کمک الهام و ارمغان سفره را جمع کردیم. الهام یک سینی چای ریخت و به من داد تا برای مهمانان ببرم. وقتی به اتاقم رفتم به جز افشین و عم و زن عمو کسی نبود. صدای عمو و حمید از راهرو می آمد. بهاره و ارمغان هم به طبقه بالا رفته بودند تا برای رفتن حاضر شوند. چای را دور گرداندم. وقتی سینی را جلوی افشین گرفتم سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. از او چشم برداشتم و منتظر شدم تا چایش را بردارد. سپس سینی چای را وسط اتاق گذاشتم. همان لحظه به طور اتفاقی چشمم به افشین افتاد و متوجه شدم به من خیره شده است. با اخم چشم از او برداشتم و دیگر به او نگاه نکردم. با اینکه از بهاره خوشم نمی آمد ، ولی دلم برایش سوخت. با خودم فکر کردم چنین مردی که با داشتن نامزد هنوز هم به دیگری چشم داشته باشد به درد لای جرز می خورد.
پس از رفتن مهمانان به کمک الهام ظرفها را شستم. پس از رفتن او و آقا مسعود به اتاقم رفتم تا بخوابم.به محض اینکه سرم روی بالش قرار گرفت نفهمیدم که خوابم برد.
روز بعد هر چه منتظر شدم کیان با من تماس نگرفت. چندبار خواستم پیش قدم شوم و خودم با او تماس بگیرم، اما این کار را نکردم. کم کم داشتم ناامید می شدم که ساعت پنج بعد از ظهر تلفن به صدا در آمد. هم زمان با مادر از جا بلند شدم تا تلفن را جواب بدهم. با دیدن مادر خودم را کنار کشیدم تا او گوشی را بردارد، ولی او مکثی کرد و گفت: خودت جواب بده، شاید اون پسره باشه.
از طرز صحبت مادر خیلی حرصم گرفت، حتی نمی خواست نام کیان را به زبان بیاورد و او را با لفظ پسره خطاب می کرد در حالی که به شوهر الهام کمتر از آقا نمی گفت. با اخم ناراحتی ام را نشان دادم و گوشی را برداشتم. حدس مادر درست بود، کیان پشت خط بود. با شنیدن صدایش دلم گرم شد و از دلشوره ای که از صبح تا آن لحظه با من بود خلاص شدم. با حضور مادر که نشان می داد سرش به کارش گرم است. نمی توانستم هیجانم را بروز دهم. می دانستم شش دانگ حواس مادر به مکالمه ما می باشد. برخلاف تلاطم قلبم با صدایی آرام به کیان سلام کردم. صدایش گرفته بود و معلوم بود هنوز از بابت شب گذشته ناراحت است. خیلی مختصر و کوتاه با هم صحبت کردیم و کیان گفت آماده باشم بیاید تا بیرون برویم. سکوت کردم و نمی دانستم چه بگویم.
کیان گفت: تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
به ناچار گفتم: باشه . خداحافظی کردم و گوشی را سرجایش گذاشتم.
وقتی به مادر گفتم کیان دنبالم می آید اخم کرد ، ولی چیزی نگفت. درست نیم ساعت بعد به محض به صدا درآمدن زنگ فهمیدم خودش است. برای استقبال از او خودم جلوی در رفتم و به او تعارف کردم داخل شود. قبول نکرد و گفت سریعتر برویم. برگشتم تا از مادر خداحافظی کنم.
مادر گفت: الهه زود برگردی.
سرم را تکان دادم ، ولی گویی قانع نشد و گفت: پیش از ساعت هفت برگردی.
به ساعت نگاه کردم و گفتم: باشه و به سرعت به طرف در حیاط رفتم.
آن روز به اتفاق کیان بدون ترس از گشت انتظامی به پارک ملت رفتیم. جای خلوتی پیدا کردیم و روی نیمکتی رو به روی استخر بزرگ پارک نشستیم. کیان دستم را گرفته بود و من از بودن با او خیلی خوشحال بودم. با احتیاط از او به خاطر شب گذشته معذرت خواهی کردم.انتظار داشتم او نیز به خاطر اینکه بدون خداحافظی مرا ترک کرده بود همین کار را بکند. کیان سیگاری از جیبش بیرون آورد و آن را میان لبانش گذاشت و با فندکش آن را روشن کرد. تا آن لحظه ندیده بودم سیگار بکشد و به خاظر همین خیلی تعجب کردم. متوجه نگاهم شد و گفت: وقتی خیلی ناراحتم آرامم میکند.
نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم: یعنی الان ناراحتی؟
لبخندتلخی زد و در حالی که دود سیگار را از بین لبانش بیرون می داد گفت: الان نه، ولی فکر دیشب خیلی ناراحتم می کنه.
سرم را پایین انداختم. نیمه سیگارش را به باغچه پشت سر پرت کرد و گفت: مهم نیست عزیزم، همین الان رو که با منی عشقه. بعد از جایش بلند شد و در حالی که دستم را می گرفت گفت: بلند شو بریم گشتی بزنیم.
با تاریک شدن هوا به یاد سفارش ماد افتادم. به ساعتم نگاه کردم و با دیدن ساعت هفت و چهل دقیقه خیلی نگران شدم. کیان مثل همیشه فکرم را خواند و گفت: چی شده؟
شب شده.
خب بشه ، مگه نباید شب بیاد؟
آخه...
چیه؟ بهت سفارش کردند زود برگردی.
در موقع گفتن این حرف نگاهش خیلی تلخ بود. سکوت کردم و گذاشتم تا خودش را خالی کند. کیان با عصبانیت گفت: فکر می کنم مشکل من با خانواده تو هیچ وقت حل نشه. دیشب فقط به خاطر تو کوتاه اومدم، چون دلم نمی خواست ناراحتت کنند وگرنه فکر می کنی به همین راحتی می گذاشتم کس دیگه ای برام تصمیم بگیره. همین برادر پر مدعات که دم از خدا و پیغمبر می زند هنوز نمی فهمه با جاری شدن صیغه عقد زن متعلق به شوهر می شه؟
لحن کیان طوری بود که گویی من می بایست به جای حسام پاسخ او را می دادم. مانندمقصری سرم را زیر انداخته بودم تا کیان خودش متوجه شود که در این بین گناهی ندارم. شاید او هم متوجه این نکته شده بود، زیرا نفس عمیقی کشید و در حالی که دستش را دورشانه ام می انداخت گفت: عزیزم نمی خواستم ناراحتت کنم.
با اینکه بغض گلویم را می فشرد لبخندی زدم تا بفهمد از او ناراحت نیستم. از اینکه به جای دیگران مورد سرزنش واقع شده بودم حالم گرفته شد.
آن شب برای شام مرا به یک رستوران مجلل برد و شام مفصلی سفارش داد. آنقدر نگران رفتن به منزل بودم که اشتهایم کور شده بود، ولی برای اینکه ناراحت نشود به زحمت غذایم را فرو می دادم. برخلاف من کیان با اشتها غذا می خورد و در همان حال به من نگاه می کرد. وقتی دست از خوردن کشیدم گفت: الهه خیلی کم غذا می خوری. البته این برای شب بد نیست، ولی در کل خیلی ضعیفی. باید یک کم به خودت برسی.
لبخند زدم و گفتم: اغلب مردها از زنهای چاق زیاد خوششان نمی آید، ولی فکر کنم تو از این قاعده مستثنی هستی.
خندید و گفت: اشتباه نکن. منظور من از به خودت رسیدن چاق شدن نبود. همانقدر که به چهره یک زن اهمیت میدهم به اندامش هم توجه دارم . چهره زیبا فقط کنار اندام زیبا جلوه دارد، اما در مورد تو به نظر من هنوز چند کیلو جا داری.
برای اینکه از این بحث خارج شویم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: به نظر خودم که خوبم.
البته که خوبی. و با گفتم این جمله بحث را خاتمه داد.
ساعت نه و نیم مرا به منزل رساند و بدون اینکه حتی صبر کند کسی در را باز کند دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد. می دانستم صبر نکرد تا مبادا مادر یا حسام در را باز کنند. و او مجبور شود با آنان رو به رو شود.
آن روز مادر از اینکه آن وقت شب به منزل برگشته بودم حسابی شاکی بود و کلی سرزنشم کرد و گفت که به کیان بگویم از این پس اگر خواست مرا جایی ببرد صبح این کار را بکند. با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: شما عجب حرفی می زنید. من روم نمیشه چنین چیزی بگم.
مادر با عصبانیت گفت: منم تحمل این رو ندارم که جلوی در و همسایه این وقت شب برت گردونه خونه. اگه می خواهی راحت بشی بگو دستت رو بگیره ببره خونش ، اونوقت هر غلطی که دوست داشتید بکنید.
از ناراحتی دلم می خواست فریاد بزنم. هنوزیک روز از عقد ما نگذشته بود که مادر چنین حرفی می زد. با ناراحنی به اتاقم رفتم تا هم لباسم را در بیاورم و هم اینکه با ریخت چند قطره اشک عقده دلم را خالی کنم.
تمام تصوراتم از اینکه با عقد کردن من وکیان بار مشکلاتم کم می شود همه پوچ از آب درآمد و فهمیدم این تازه اول گرفتاری است. هر بار که کیان زنگ می زد عزا می گرفتم چور به مادر بگویم می خواهم بااو بیرون بروم. کیان هیچ وقت به منزلمان نمی آمد و همین مادر را شاکی میکرد. او نه چشم دیدن کیان را داشت و نه طاقت بی محلی کردن او را. هر بار کیان به دنبالم می آمد داخل نمی شد و من بایستی تحمل ناراحتی مادر را می کردم. نفهم و بی شعور و بی تربیت کمترین کلماتی بود که مادر به کیان نسبت می داد. از آن طرف معلوم بود کیان هم از خانواده ام، به خصوص مادر و حسام متنفر است، زیرا تا حرفی از آنان پیش می آمد چهره درهم می کشید و حرف دیگری پیش میکشید. همیشه به من میگفت: الهه من فقط خودت رو می خواهم. با این اوضاع نمی دانستم چه باید بکنم. نه تحمل بدگویی مادر نسبت به کیان را داشتم و نه دلم می خواست کیان از آنان متنفر باشد. هر روز به این امید بودم که شاید فرجی شود و محبت آنان با دل هم بیفتد.
دو هفته پس از عقدم ، به پشینهاد کیان ، برای اینکه وقت بیشتری برای بیرون بودن از خانه داشته باشم نامم را در مؤسسه زبانی نوشتم. از این پیشامد خیلی خوشحال بودم ، زیرا حس می کردم کم کم به آنچه خواهانش بودم دست می یابم. آزادی رفاه ، افکاری بلند و زندگی سرشار از عشق.
سه روز در هفته با شوق و رغبت در کلاس حاضر می شدم و هنگامی که از آنجا خارج میدشم. کیان را منتظر خود می دیدم. البته گاهی هم به خواست او از کلاس غیبت میکردم و به همراه او به گردش می رفتم. کیان چندبار از من خواست تا دراین فرصت به منزلشان برویم. ولی هر بار با بهانه ای از این کار سر باز زدم. دو دلیل داشتم، یکی به خاطر اینکه آن قدر از کمند متنفر بودم که دوست نداشتم با او رو به رو شوم و دوم به خاطر این بود که الهام به شدت مرا از تنها بودن با کیان تا پیش از عروسی ترسانده بود.
یک روز صبح که می خواستم به مؤسسه بروم پس از خداحافظی با مادر از منزل خارج شدم. چون دیرم شده بود با شتاب قدم برمیداشتم تا به موقع خودم را به آموزشگاه برسانم. هنوز کوچه را تمام نکرده بودم که درحیاط منزل محمدی باز شد. عرفان در حالی که موتور تریل سبز رنگی را از منزل خارج می کرد جلوی رویم ظاهر شد. با وحشت، مثل کسی که در حال کار خلافی باشد سر جایم خشک شدم. تمام بدنم بی حس شده بود. گویی خون در بدنم خشکیده بود.او را دیدم که موتور را روی جک گذاشت و می خواست در را ببندد. درست در لحظه ای که به فکرم رسید چرخی بزنم و به طرف خانه فرار کنم سرش را چرخاند و مرا دید. به وضوح احساس کردم او هم مانند مجسمه ای بی حرکت دستش به در خشک شد و ناباورانه به من خیره شد.او بود که زودتر به خود آمد در حالی که سرش را زیر می انداخت در منزل رابست و بعد سوار موتور شد و از آنجا دور شد. پس از رفتن او احساس بدی سر تا پایم را گرفت و تازه آن وقت بود که لرزشی وجودم را گرفت. مانند آدمهای سست چند قدم تلوتلو خوردم. دیدم حالم مساعد رفتن تا سرکوچه هم نیست چه رسد به اینکه بخواهم به آموزشگاه بروم. به همین خاطر با حالی خراب به منزل برگشتم. مادر از بازگشتم متعجب شد و با دیدن رنگ پریده ام با نگرانی و به سرعت برایم آب قند درست کرد. خوردن آب قند کمی حالم را جا آورد. به مادر گفتم فشارم پایین آمده و گفتم اگر استراحت کنم حالم خوب می شود. بدون اینکه مانتو را از تنم در بیاورم وسط هال دراز کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. مرتب نگاه عرفان جلوی چشمم ظاهر می شد و دور شدنش چون کابوسی عذابم می داد.
تا شب حالم خوب نبود و با احساس بدی دست به گریبان بودم. چند روز از این ماجرا گذشت تا توانستم موضوع را از خاطر ببرم، ولی هر وقت از منزل خارج می شدم می ترسیدم بار دیگر آن صحنه تکرار شود. البته این ترس همواره با نوعی انتظار برای دیدن او بود. انتظاری که می دانستم در پس آن هیچ چیز نخواهد بود و فقط عذاب وجدن را برایم به ارمغان خواهد آورد.
فصل سیزدهم
زمستان رو به آخر بود و از همان موقع می شد بهار را حس کرد . دو ماه و نیم از نامزدی من و کیان می گذشت و هنوز تغییری در روابط کیان با خانواده ام به وجود نیامده بود. کیان همیشه ترجیح میداد مرا بیرون ملاقات کندوبه منزلمان پا نمیگذاشت. کم و بیش حق را به مادر میدادم، زیرا خودم هم دوست نداشتم هر بار که می خواهیم بیرون برویم کیان مانند راننده آژانس برای بردنم بیاید و در خودرو منتظر بماند تا من از منزل خارج شوم و آخر شب هم مرا برگرداند، به خصوص که او حتی به خود زحمت پیاده شدن و زنگ زدن هم نمی داد و با دو بوق پی در پی مرا از آمدنش با خبر می کرد. مادر از این کار کیان خیلی شاکی بود و عقیده داشت این طرز رفت و آمد جلوی همسایه ها خوبیت ندارد. یک بار که کتی برای دیدنم به منزلمان آمد مادر شکایت کیان را نزد او کرد. بعد از این جریان فقط یک بار که آن هم مشخص بود با اصرار کتی صورت گرفته وقتی کیان دنبالم آمد چند دقیقه داخل شد تا من حاضر شوم، ولی همان بهتر بود که نمی آمد، زیرا چنان معذب و ناراحت بود که گویی روی میخ نشسته است. با دیدن این وضعیت به سرعت حاضر شدم تا او را از این فشار برهانم. آن روز هم مثل دفعه های پیش که برای خواستگاری به منزلمان آمده بود لب به چیزی نزد و حتی چایش هم دست نخورده سرد شد. با این حال همین هم مادر را راضی کرد. البته این فقط همان یک بار بود. من دیگر اصرار نکردم و گذاشتم تا خودش هر طور که دوست دارد عمل کند، زیرا فایده ای نداشت. هر چه می گفتم یک گوش او در بود و گوش دیگرش دروازه ، اصرار در این مورد فقط باعث می شد خودم بی ارزش شوم.
یک روز که از مؤسسه بر می گشتم از مادر شنیدم کتی برای شب بعد همه خانواده راشام دعوت کرده است. خیلی تعجب کردم، زیرا کیان چیزی در این مورد به من نگفته بود. مادر نسبت به این دعوت زیاد راغب نبود، ولی اصرار حمید و شبنم باعث شد مادر عذر و بهانه را کنار بگذارد و دعوت کتی را قبول کند.
روز بعد کیان به من تلفن کرد و گفت دنبالم می آید تا مرا چند ساعت زودتر از مادر و بقیه به منزلشان ببرد. خوشبختانه این بار کسی مخالفت نکرد.
مادر هنوز از آمدن دل چرکین بود، زیرا الهام همان شب مهمان داشت و نمی توانست همراه ما بیاید. خوشبختانه نوبت کشیک حسام هم بود و این برای من بهترین فرصت بود تا یکی از لباسهای شیکی که کیان برایم خریده بود تنم کنم و حسابی به خودم برسم. وقتی کیان دنبالم آمد خیلی وقت بود که آماده متظرش بودم. با اولین زنگ بارانی شیک و جدیدی را که دو روز پیش به سلیقه اوخریده بودم تن کردم و با خداحافظی از مادر به طرف در حیاط دویدم با وجود دوری را با سرعتی که کیان خیابانها را پشت سر می گذاشت خیلی زود رسیدیم کیان خودرویش را داخل پارکینگ نبرد و همان جا جلوی در آن را پارک کرد سپس با کلیدش در را باز کرد و به من تعارف کرد داخل شوم. پیش از آن دو بار دیگر به منزلشان پا گذاشته بودم، ولی این بار با دفعات قبل که با ترس و دلهره به آنجا رفته بودم فرق میکرد. با احساسی خوب و دلچسب از اینکه همسرم دارای چنین خانه ایست کنار او وارد شدم. کتی با لباس قشنگی به رنگ آبی آسمانی جلوی در انتظار ما را کشید، مثل همیشه آرایش ملیحی روی صورتش داشت و با لبخن ورود ما را خوش آمد گفت. خودش جلو آمد و من را بوسید و من نیز برای اینکه حسن نیت او را تلافی کرده باشم گونه اش را بوسیدم.
در این وقت زن مسن دیگری از آشپزخانه بیرون آمد و کتی او را با نام گلی خانم به من معرفی کرد. نام او را از زبان کیان شنیده بودم و می دانستم امور آشپزی و نظافت منزل را به عهده دارد. جلو رفتم و با او دست دادم. با مهربانی به من تبریک گفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد و منتظر شد تا روسری و بارانی ام را بگیرد و آنها را آویزان کند. خواستم خودم این کار را بکنم که کتی نگذاشت. از طرفی با داشتن لباس تنگی که به تن داشتم خجالت می کشیدم جلوی کیان بگردم. خودم فهمیدم که این احساس به دلیل فرهنگی است که تا کنون با آن زندگی کرده بودم، اما دلیلی نداشت جلوی او که همسرم به حساب می آمد چنین احساسی داشته باشم. باید خودم را آماده می کردم تا از این پس تغییراتی در تفکراتم بدهم تا بتوانم در امور زندگی و همسر داری موفق شوم.
در یک نظر احساس کردم دکور خانه تغییراتی کرده است. خوب که دقت کردم متوجه شدم مبلهای راحتی داخل هال را عوض کرده اند. خواستم همان جا بنشینم که حتی کتی اجازه نداد و مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. برای اولین بار اتاق پذیرایی منزل را که در قسمتی مجزا بود از نزدیک دیدم. همه چیز در حد ممتاز و برجسته بود. پرده ها و رویه مبلها از یک جنس بود و دکوراسیون مجلل آنجا چشم را خیره میکرد. ویترین بزرگ و شیکی داخل اتاق پذیرایی بود که یک قسمت آن پر از شیشه های مختلف مشروب بودکه بعضی از آنها پر و بعضی خالی بودند. با خودم فکر کردم خدا کند چشم حمید به چنین دکور منفوری نیفتد و از ته دل خدا را شکر کردم که حسام آن شب کشیک بود، هر چند که بعید می دانم اگر کشیک هم نداشت می آمد.
بعد از صرف چای کتی ما را تنها گذاشت.کیان داخل مبل راحتی فرورفته بود و با چشمانی نیمه بسته و متفکر به من چشم دوخته بود . بلوز یقه هفت چسبانی به رنگ قرمز همراه شلواری مشکی به تن داشتم . موهایم را دور شانه هایم رها کرده بودم، زیرا کیا این طور دوست داشت.
نگاه عمیقش خون را در رگهایم به گردش انداخته بود. حس می کردم از گرما تب کرده ام. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: خونه قشنگی دارید.
بی مقدمه از جا بلند شد و دستش را به طرفم گرفت و گفت: بلند شو بریم بالا رو بهت نشون بدم.
دستم را داخل دستانش گذاشتم و از جایم بلند شدم. کتی با ظرف میوه به طرف اتاق پذیرایی آمد. وقتی دید سرپا هستیم گفت: بچه ها کجا؟ میوه آوردم.
کیان از داخل ظرف سیبی برداشت و بعد به کتی گفت: این برای هردومون بسه . و در حالی که دست مرا می فشرد گفت: من و الهه می ریم به اتاق من، وقتی مهمونا اومدند ما رو صدا کن.
کتی با لبخند گفت: باشه عزیزم، برو.
به اتفاق به طبقه بالا رفتیم. آنجا هم مانند طبقه پایین خیلی قشنگ درست شده بود. پس از گذشتن از پله های مارپیچی که به طبقه بالا می رسید هال کوچک و زیبایی قرار داشت که مبلمان قشنگی با سلیقه چیده شده بد و در گوشه ای از آن شومینه ای بود که به خاطر متعادل بودن هوای منزل خاموش بود. از ان قسمت بیش از هر جای دیگر خوشم آمد. کیان هم چنان که دستم را داخل پنجه هایش می فشرد مرا به سمت اتاق خودش که در قسمت غربی هال و آخرین اتاق بود هدایت کرد. چند قدم به در اتاقش مانده بود که ایستاد وگفت: الهه در رو باز کن.
از اینکه خودش این کار را نمی کرد تعجب کردم و به دنبال دلیلی برای آن بودم وقتی دید مردد هستم بازوانم را گرفت و مرا به طرف در چرخاند و به آرامی به جلو هولم داد. به ناچار دستم را روی دستگیره گذاشتم آن را چرخاندم . با باز شدن در اتاق صحنه شگفت انگیزی روبه رو شدم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شاخه های رزی بود که دو طرف در ورودی جاده ای درست کرده بود که انتهای آن به تخت کیان ختم می شد. روی تخت جعبه ای کادو پیچ شده به چشم می خورد. برای داخل شدن به اتاق مدتی مکث کردم تا این صحنه را به خوبی به خاطر بسپارم. آن لحظه در نهایت خوشبختی بودم و دنیا را زیر پای خودم داشتم. خواستم به طرف کیان برگردم که نگذاشت و در حالی که مرا به طرف جلو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)