صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هر چه زودتر مهمانان منزل راترک کنند تا من به اتاقم بروم و بخوابم.
    بعد از صرف شام به کمک الهام و ارمغان سفره را جمع کردیم. الهام یک سینی چای ریخت و به من داد تا برای مهمانان ببرم. وقتی به اتاقم رفتم به جز افشین و عم و زن عمو کسی نبود. صدای عمو و حمید از راهرو می آمد. بهاره و ارمغان هم به طبقه بالا رفته بودند تا برای رفتن حاضر شوند. چای را دور گرداندم. وقتی سینی را جلوی افشین گرفتم سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. از او چشم برداشتم و منتظر شدم تا چایش را بردارد. سپس سینی چای را وسط اتاق گذاشتم. همان لحظه به طور اتفاقی چشمم به افشین افتاد و متوجه شدم به من خیره شده است. با اخم چشم از او برداشتم و دیگر به او نگاه نکردم. با اینکه از بهاره خوشم نمی آمد ، ولی دلم برایش سوخت. با خودم فکر کردم چنین مردی که با داشتن نامزد هنوز هم به دیگری چشم داشته باشد به درد لای جرز می خورد.
    پس از رفتن مهمانان به کمک الهام ظرفها را شستم. پس از رفتن او و آقا مسعود به اتاقم رفتم تا بخوابم.به محض اینکه سرم روی بالش قرار گرفت نفهمیدم که خوابم برد.
    روز بعد هر چه منتظر شدم کیان با من تماس نگرفت. چندبار خواستم پیش قدم شوم و خودم با او تماس بگیرم، اما این کار را نکردم. کم کم داشتم ناامید می شدم که ساعت پنج بعد از ظهر تلفن به صدا در آمد. هم زمان با مادر از جا بلند شدم تا تلفن را جواب بدهم. با دیدن مادر خودم را کنار کشیدم تا او گوشی را بردارد، ولی او مکثی کرد و گفت: خودت جواب بده، شاید اون پسره باشه.
    از طرز صحبت مادر خیلی حرصم گرفت، حتی نمی خواست نام کیان را به زبان بیاورد و او را با لفظ پسره خطاب می کرد در حالی که به شوهر الهام کمتر از آقا نمی گفت. با اخم ناراحتی ام را نشان دادم و گوشی را برداشتم. حدس مادر درست بود، کیان پشت خط بود. با شنیدن صدایش دلم گرم شد و از دلشوره ای که از صبح تا آن لحظه با من بود خلاص شدم. با حضور مادر که نشان می داد سرش به کارش گرم است. نمی توانستم هیجانم را بروز دهم. می دانستم شش دانگ حواس مادر به مکالمه ما می باشد. برخلاف تلاطم قلبم با صدایی آرام به کیان سلام کردم. صدایش گرفته بود و معلوم بود هنوز از بابت شب گذشته ناراحت است. خیلی مختصر و کوتاه با هم صحبت کردیم و کیان گفت آماده باشم بیاید تا بیرون برویم. سکوت کردم و نمی دانستم چه بگویم.
    کیان گفت: تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
    به ناچار گفتم: باشه . خداحافظی کردم و گوشی را سرجایش گذاشتم.
    وقتی به مادر گفتم کیان دنبالم می آید اخم کرد ، ولی چیزی نگفت. درست نیم ساعت بعد به محض به صدا درآمدن زنگ فهمیدم خودش است. برای استقبال از او خودم جلوی در رفتم و به او تعارف کردم داخل شود. قبول نکرد و گفت سریعتر برویم. برگشتم تا از مادر خداحافظی کنم.
    مادر گفت: الهه زود برگردی.
    سرم را تکان دادم ، ولی گویی قانع نشد و گفت: پیش از ساعت هفت برگردی.
    به ساعت نگاه کردم و گفتم: باشه و به سرعت به طرف در حیاط رفتم.
    آن روز به اتفاق کیان بدون ترس از گشت انتظامی به پارک ملت رفتیم. جای خلوتی پیدا کردیم و روی نیمکتی رو به روی استخر بزرگ پارک نشستیم. کیان دستم را گرفته بود و من از بودن با او خیلی خوشحال بودم. با احتیاط از او به خاطر شب گذشته معذرت خواهی کردم.انتظار داشتم او نیز به خاطر اینکه بدون خداحافظی مرا ترک کرده بود همین کار را بکند. کیان سیگاری از جیبش بیرون آورد و آن را میان لبانش گذاشت و با فندکش آن را روشن کرد. تا آن لحظه ندیده بودم سیگار بکشد و به خاظر همین خیلی تعجب کردم. متوجه نگاهم شد و گفت: وقتی خیلی ناراحتم آرامم میکند.
    نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم: یعنی الان ناراحتی؟
    لبخندتلخی زد و در حالی که دود سیگار را از بین لبانش بیرون می داد گفت: الان نه، ولی فکر دیشب خیلی ناراحتم می کنه.
    سرم را پایین انداختم. نیمه سیگارش را به باغچه پشت سر پرت کرد و گفت: مهم نیست عزیزم، همین الان رو که با منی عشقه. بعد از جایش بلند شد و در حالی که دستم را می گرفت گفت: بلند شو بریم گشتی بزنیم.
    با تاریک شدن هوا به یاد سفارش ماد افتادم. به ساعتم نگاه کردم و با دیدن ساعت هفت و چهل دقیقه خیلی نگران شدم. کیان مثل همیشه فکرم را خواند و گفت: چی شده؟
    شب شده.
    خب بشه ، مگه نباید شب بیاد؟
    آخه...
    چیه؟ بهت سفارش کردند زود برگردی.
    در موقع گفتن این حرف نگاهش خیلی تلخ بود. سکوت کردم و گذاشتم تا خودش را خالی کند. کیان با عصبانیت گفت: فکر می کنم مشکل من با خانواده تو هیچ وقت حل نشه. دیشب فقط به خاطر تو کوتاه اومدم، چون دلم نمی خواست ناراحتت کنند وگرنه فکر می کنی به همین راحتی می گذاشتم کس دیگه ای برام تصمیم بگیره. همین برادر پر مدعات که دم از خدا و پیغمبر می زند هنوز نمی فهمه با جاری شدن صیغه عقد زن متعلق به شوهر می شه؟
    لحن کیان طوری بود که گویی من می بایست به جای حسام پاسخ او را می دادم. مانندمقصری سرم را زیر انداخته بودم تا کیان خودش متوجه شود که در این بین گناهی ندارم. شاید او هم متوجه این نکته شده بود، زیرا نفس عمیقی کشید و در حالی که دستش را دورشانه ام می انداخت گفت: عزیزم نمی خواستم ناراحتت کنم.
    با اینکه بغض گلویم را می فشرد لبخندی زدم تا بفهمد از او ناراحت نیستم. از اینکه به جای دیگران مورد سرزنش واقع شده بودم حالم گرفته شد.
    آن شب برای شام مرا به یک رستوران مجلل برد و شام مفصلی سفارش داد. آنقدر نگران رفتن به منزل بودم که اشتهایم کور شده بود، ولی برای اینکه ناراحت نشود به زحمت غذایم را فرو می دادم. برخلاف من کیان با اشتها غذا می خورد و در همان حال به من نگاه می کرد. وقتی دست از خوردن کشیدم گفت: الهه خیلی کم غذا می خوری. البته این برای شب بد نیست، ولی در کل خیلی ضعیفی. باید یک کم به خودت برسی.
    لبخند زدم و گفتم: اغلب مردها از زنهای چاق زیاد خوششان نمی آید، ولی فکر کنم تو از این قاعده مستثنی هستی.
    خندید و گفت: اشتباه نکن. منظور من از به خودت رسیدن چاق شدن نبود. همانقدر که به چهره یک زن اهمیت میدهم به اندامش هم توجه دارم . چهره زیبا فقط کنار اندام زیبا جلوه دارد، اما در مورد تو به نظر من هنوز چند کیلو جا داری.
    برای اینکه از این بحث خارج شویم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: به نظر خودم که خوبم.
    البته که خوبی. و با گفتم این جمله بحث را خاتمه داد.
    ساعت نه و نیم مرا به منزل رساند و بدون اینکه حتی صبر کند کسی در را باز کند دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد. می دانستم صبر نکرد تا مبادا مادر یا حسام در را باز کنند. و او مجبور شود با آنان رو به رو شود.
    آن روز مادر از اینکه آن وقت شب به منزل برگشته بودم حسابی شاکی بود و کلی سرزنشم کرد و گفت که به کیان بگویم از این پس اگر خواست مرا جایی ببرد صبح این کار را بکند. با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: شما عجب حرفی می زنید. من روم نمیشه چنین چیزی بگم.
    مادر با عصبانیت گفت: منم تحمل این رو ندارم که جلوی در و همسایه این وقت شب برت گردونه خونه. اگه می خواهی راحت بشی بگو دستت رو بگیره ببره خونش ، اونوقت هر غلطی که دوست داشتید بکنید.
    از ناراحتی دلم می خواست فریاد بزنم. هنوزیک روز از عقد ما نگذشته بود که مادر چنین حرفی می زد. با ناراحنی به اتاقم رفتم تا هم لباسم را در بیاورم و هم اینکه با ریخت چند قطره اشک عقده دلم را خالی کنم.
    تمام تصوراتم از اینکه با عقد کردن من وکیان بار مشکلاتم کم می شود همه پوچ از آب درآمد و فهمیدم این تازه اول گرفتاری است. هر بار که کیان زنگ می زد عزا می گرفتم چور به مادر بگویم می خواهم بااو بیرون بروم. کیان هیچ وقت به منزلمان نمی آمد و همین مادر را شاکی میکرد. او نه چشم دیدن کیان را داشت و نه طاقت بی محلی کردن او را. هر بار کیان به دنبالم می آمد داخل نمی شد و من بایستی تحمل ناراحتی مادر را می کردم. نفهم و بی شعور و بی تربیت کمترین کلماتی بود که مادر به کیان نسبت می داد. از آن طرف معلوم بود کیان هم از خانواده ام، به خصوص مادر و حسام متنفر است، زیرا تا حرفی از آنان پیش می آمد چهره درهم می کشید و حرف دیگری پیش میکشید. همیشه به من میگفت: الهه من فقط خودت رو می خواهم. با این اوضاع نمی دانستم چه باید بکنم. نه تحمل بدگویی مادر نسبت به کیان را داشتم و نه دلم می خواست کیان از آنان متنفر باشد. هر روز به این امید بودم که شاید فرجی شود و محبت آنان با دل هم بیفتد.
    دو هفته پس از عقدم ، به پشینهاد کیان ، برای اینکه وقت بیشتری برای بیرون بودن از خانه داشته باشم نامم را در مؤسسه زبانی نوشتم. از این پیشامد خیلی خوشحال بودم ، زیرا حس می کردم کم کم به آنچه خواهانش بودم دست می یابم. آزادی رفاه ، افکاری بلند و زندگی سرشار از عشق.
    سه روز در هفته با شوق و رغبت در کلاس حاضر می شدم و هنگامی که از آنجا خارج میدشم. کیان را منتظر خود می دیدم. البته گاهی هم به خواست او از کلاس غیبت میکردم و به همراه او به گردش می رفتم. کیان چندبار از من خواست تا دراین فرصت به منزلشان برویم. ولی هر بار با بهانه ای از این کار سر باز زدم. دو دلیل داشتم، یکی به خاطر اینکه آن قدر از کمند متنفر بودم که دوست نداشتم با او رو به رو شوم و دوم به خاطر این بود که الهام به شدت مرا از تنها بودن با کیان تا پیش از عروسی ترسانده بود.
    یک روز صبح که می خواستم به مؤسسه بروم پس از خداحافظی با مادر از منزل خارج شدم. چون دیرم شده بود با شتاب قدم برمیداشتم تا به موقع خودم را به آموزشگاه برسانم. هنوز کوچه را تمام نکرده بودم که درحیاط منزل محمدی باز شد. عرفان در حالی که موتور تریل سبز رنگی را از منزل خارج می کرد جلوی رویم ظاهر شد. با وحشت، مثل کسی که در حال کار خلافی باشد سر جایم خشک شدم. تمام بدنم بی حس شده بود. گویی خون در بدنم خشکیده بود.او را دیدم که موتور را روی جک گذاشت و می خواست در را ببندد. درست در لحظه ای که به فکرم رسید چرخی بزنم و به طرف خانه فرار کنم سرش را چرخاند و مرا دید. به وضوح احساس کردم او هم مانند مجسمه ای بی حرکت دستش به در خشک شد و ناباورانه به من خیره شد.او بود که زودتر به خود آمد در حالی که سرش را زیر می انداخت در منزل رابست و بعد سوار موتور شد و از آنجا دور شد. پس از رفتن او احساس بدی سر تا پایم را گرفت و تازه آن وقت بود که لرزشی وجودم را گرفت. مانند آدمهای سست چند قدم تلوتلو خوردم. دیدم حالم مساعد رفتن تا سرکوچه هم نیست چه رسد به اینکه بخواهم به آموزشگاه بروم. به همین خاطر با حالی خراب به منزل برگشتم. مادر از بازگشتم متعجب شد و با دیدن رنگ پریده ام با نگرانی و به سرعت برایم آب قند درست کرد. خوردن آب قند کمی حالم را جا آورد. به مادر گفتم فشارم پایین آمده و گفتم اگر استراحت کنم حالم خوب می شود. بدون اینکه مانتو را از تنم در بیاورم وسط هال دراز کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. مرتب نگاه عرفان جلوی چشمم ظاهر می شد و دور شدنش چون کابوسی عذابم می داد.
    تا شب حالم خوب نبود و با احساس بدی دست به گریبان بودم. چند روز از این ماجرا گذشت تا توانستم موضوع را از خاطر ببرم، ولی هر وقت از منزل خارج می شدم می ترسیدم بار دیگر آن صحنه تکرار شود. البته این ترس همواره با نوعی انتظار برای دیدن او بود. انتظاری که می دانستم در پس آن هیچ چیز نخواهد بود و فقط عذاب وجدن را برایم به ارمغان خواهد آورد.
    فصل سیزدهم
    زمستان رو به آخر بود و از همان موقع می شد بهار را حس کرد . دو ماه و نیم از نامزدی من و کیان می گذشت و هنوز تغییری در روابط کیان با خانواده ام به وجود نیامده بود. کیان همیشه ترجیح میداد مرا بیرون ملاقات کندوبه منزلمان پا نمیگذاشت. کم و بیش حق را به مادر میدادم، زیرا خودم هم دوست نداشتم هر بار که می خواهیم بیرون برویم کیان مانند راننده آژانس برای بردنم بیاید و در خودرو منتظر بماند تا من از منزل خارج شوم و آخر شب هم مرا برگرداند، به خصوص که او حتی به خود زحمت پیاده شدن و زنگ زدن هم نمی داد و با دو بوق پی در پی مرا از آمدنش با خبر می کرد. مادر از این کار کیان خیلی شاکی بود و عقیده داشت این طرز رفت و آمد جلوی همسایه ها خوبیت ندارد. یک بار که کتی برای دیدنم به منزلمان آمد مادر شکایت کیان را نزد او کرد. بعد از این جریان فقط یک بار که آن هم مشخص بود با اصرار کتی صورت گرفته وقتی کیان دنبالم آمد چند دقیقه داخل شد تا من حاضر شوم، ولی همان بهتر بود که نمی آمد، زیرا چنان معذب و ناراحت بود که گویی روی میخ نشسته است. با دیدن این وضعیت به سرعت حاضر شدم تا او را از این فشار برهانم. آن روز هم مثل دفعه های پیش که برای خواستگاری به منزلمان آمده بود لب به چیزی نزد و حتی چایش هم دست نخورده سرد شد. با این حال همین هم مادر را راضی کرد. البته این فقط همان یک بار بود. من دیگر اصرار نکردم و گذاشتم تا خودش هر طور که دوست دارد عمل کند، زیرا فایده ای نداشت. هر چه می گفتم یک گوش او در بود و گوش دیگرش دروازه ، اصرار در این مورد فقط باعث می شد خودم بی ارزش شوم.
    یک روز که از مؤسسه بر می گشتم از مادر شنیدم کتی برای شب بعد همه خانواده راشام دعوت کرده است. خیلی تعجب کردم، زیرا کیان چیزی در این مورد به من نگفته بود. مادر نسبت به این دعوت زیاد راغب نبود، ولی اصرار حمید و شبنم باعث شد مادر عذر و بهانه را کنار بگذارد و دعوت کتی را قبول کند.
    روز بعد کیان به من تلفن کرد و گفت دنبالم می آید تا مرا چند ساعت زودتر از مادر و بقیه به منزلشان ببرد. خوشبختانه این بار کسی مخالفت نکرد.
    مادر هنوز از آمدن دل چرکین بود، زیرا الهام همان شب مهمان داشت و نمی توانست همراه ما بیاید. خوشبختانه نوبت کشیک حسام هم بود و این برای من بهترین فرصت بود تا یکی از لباسهای شیکی که کیان برایم خریده بود تنم کنم و حسابی به خودم برسم. وقتی کیان دنبالم آمد خیلی وقت بود که آماده متظرش بودم. با اولین زنگ بارانی شیک و جدیدی را که دو روز پیش به سلیقه اوخریده بودم تن کردم و با خداحافظی از مادر به طرف در حیاط دویدم با وجود دوری را با سرعتی که کیان خیابانها را پشت سر می گذاشت خیلی زود رسیدیم کیان خودرویش را داخل پارکینگ نبرد و همان جا جلوی در آن را پارک کرد سپس با کلیدش در را باز کرد و به من تعارف کرد داخل شوم. پیش از آن دو بار دیگر به منزلشان پا گذاشته بودم، ولی این بار با دفعات قبل که با ترس و دلهره به آنجا رفته بودم فرق میکرد. با احساسی خوب و دلچسب از اینکه همسرم دارای چنین خانه ایست کنار او وارد شدم. کتی با لباس قشنگی به رنگ آبی آسمانی جلوی در انتظار ما را کشید، مثل همیشه آرایش ملیحی روی صورتش داشت و با لبخن ورود ما را خوش آمد گفت. خودش جلو آمد و من را بوسید و من نیز برای اینکه حسن نیت او را تلافی کرده باشم گونه اش را بوسیدم.
    در این وقت زن مسن دیگری از آشپزخانه بیرون آمد و کتی او را با نام گلی خانم به من معرفی کرد. نام او را از زبان کیان شنیده بودم و می دانستم امور آشپزی و نظافت منزل را به عهده دارد. جلو رفتم و با او دست دادم. با مهربانی به من تبریک گفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد و منتظر شد تا روسری و بارانی ام را بگیرد و آنها را آویزان کند. خواستم خودم این کار را بکنم که کتی نگذاشت. از طرفی با داشتن لباس تنگی که به تن داشتم خجالت می کشیدم جلوی کیان بگردم. خودم فهمیدم که این احساس به دلیل فرهنگی است که تا کنون با آن زندگی کرده بودم، اما دلیلی نداشت جلوی او که همسرم به حساب می آمد چنین احساسی داشته باشم. باید خودم را آماده می کردم تا از این پس تغییراتی در تفکراتم بدهم تا بتوانم در امور زندگی و همسر داری موفق شوم.
    در یک نظر احساس کردم دکور خانه تغییراتی کرده است. خوب که دقت کردم متوجه شدم مبلهای راحتی داخل هال را عوض کرده اند. خواستم همان جا بنشینم که حتی کتی اجازه نداد و مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. برای اولین بار اتاق پذیرایی منزل را که در قسمتی مجزا بود از نزدیک دیدم. همه چیز در حد ممتاز و برجسته بود. پرده ها و رویه مبلها از یک جنس بود و دکوراسیون مجلل آنجا چشم را خیره میکرد. ویترین بزرگ و شیکی داخل اتاق پذیرایی بود که یک قسمت آن پر از شیشه های مختلف مشروب بودکه بعضی از آنها پر و بعضی خالی بودند. با خودم فکر کردم خدا کند چشم حمید به چنین دکور منفوری نیفتد و از ته دل خدا را شکر کردم که حسام آن شب کشیک بود، هر چند که بعید می دانم اگر کشیک هم نداشت می آمد.
    بعد از صرف چای کتی ما را تنها گذاشت.کیان داخل مبل راحتی فرورفته بود و با چشمانی نیمه بسته و متفکر به من چشم دوخته بود . بلوز یقه هفت چسبانی به رنگ قرمز همراه شلواری مشکی به تن داشتم . موهایم را دور شانه هایم رها کرده بودم، زیرا کیا این طور دوست داشت.
    نگاه عمیقش خون را در رگهایم به گردش انداخته بود. حس می کردم از گرما تب کرده ام. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: خونه قشنگی دارید.
    بی مقدمه از جا بلند شد و دستش را به طرفم گرفت و گفت: بلند شو بریم بالا رو بهت نشون بدم.
    دستم را داخل دستانش گذاشتم و از جایم بلند شدم. کتی با ظرف میوه به طرف اتاق پذیرایی آمد. وقتی دید سرپا هستیم گفت: بچه ها کجا؟ میوه آوردم.
    کیان از داخل ظرف سیبی برداشت و بعد به کتی گفت: این برای هردومون بسه . و در حالی که دست مرا می فشرد گفت: من و الهه می ریم به اتاق من، وقتی مهمونا اومدند ما رو صدا کن.
    کتی با لبخند گفت: باشه عزیزم، برو.
    به اتفاق به طبقه بالا رفتیم. آنجا هم مانند طبقه پایین خیلی قشنگ درست شده بود. پس از گذشتن از پله های مارپیچی که به طبقه بالا می رسید هال کوچک و زیبایی قرار داشت که مبلمان قشنگی با سلیقه چیده شده بد و در گوشه ای از آن شومینه ای بود که به خاطر متعادل بودن هوای منزل خاموش بود. از ان قسمت بیش از هر جای دیگر خوشم آمد. کیان هم چنان که دستم را داخل پنجه هایش می فشرد مرا به سمت اتاق خودش که در قسمت غربی هال و آخرین اتاق بود هدایت کرد. چند قدم به در اتاقش مانده بود که ایستاد وگفت: الهه در رو باز کن.
    از اینکه خودش این کار را نمی کرد تعجب کردم و به دنبال دلیلی برای آن بودم وقتی دید مردد هستم بازوانم را گرفت و مرا به طرف در چرخاند و به آرامی به جلو هولم داد. به ناچار دستم را روی دستگیره گذاشتم آن را چرخاندم . با باز شدن در اتاق صحنه شگفت انگیزی روبه رو شدم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شاخه های رزی بود که دو طرف در ورودی جاده ای درست کرده بود که انتهای آن به تخت کیان ختم می شد. روی تخت جعبه ای کادو پیچ شده به چشم می خورد. برای داخل شدن به اتاق مدتی مکث کردم تا این صحنه را به خوبی به خاطر بسپارم. آن لحظه در نهایت خوشبختی بودم و دنیا را زیر پای خودم داشتم. خواستم به طرف کیان برگردم که نگذاشت و در حالی که مرا به طرف جلو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هدایت میکرد اهسته و آمرانه گفت:برو جلو.
    صدایش تغییر کرده بود و فشار پنجه هایش روی بازوانم سخت تر شده بود..این حالت او در من ترس ایجاد میکرد.ناچار قدمی به عقب گذاشتم او هم همچنان که پشت سرم می آمد در را بست.در فرصتی که دستش را برای بستن در از بازوانم جدا کرد به طرفش برگشتم و گفتم کیان؟
    چشمانش میخندید بجای پاسخ سرش را تکان داد.در همین وقت نگاهم به دیوار بالای سر او خیره ماند.روی دیوار پوستر بزرگی از یک خواننده زن خارجی نصب شده بود که لباس فوق العاده زننده ای بتن داشت که البته اگر بشود اسمش را لباس گذاشت.چشمان آبی زن با وقاحت بمن نگاه میکرد گویی شیطان د رنگاه او مرا به تمسخر گرفته بود .نگاهم را زیر انداختم احساس کردم تمام ذوق و شوقی که از دیدن غنچه های گل داشتم چون حبابی ترکید و از بین رفت نمیخواستم متوجه شود چقدر حالم گرفته شده است .بهمین خاطر بدون اینکه نگاهی به او بیندازم گفتم:گلهارو جمعشون کنم؟
    برای چی؟
    جای گل تو گلدونه حیفه بره زیر پا.
    منم برای این اینها رو گرفتم که به قدمهات بوسه بزنند.
    به کیان نگاه کردم و ناخودآگاه چشمم به عکس بالای سر او افتاد.با نفرت چشم از عکس گرفتم و قدمی بطرف در رفتم تا شاخه های گل را جمع کنم.کیان کناری ایستاد و د رحالیکه دستانش را به سینه زده بود با دقت مرا زیر نظرداشت گلها را جمع کردم و روی میز آینه داری که کنار تختش بود گذاشتم.همچنان بلاتکلیف کنار میز ایستاده بودم و چشمم به دسته گلها خیره مانده بود.در همان حال فکر میکردم نباید نسبت به این موضوع حساسیت به خرج بدهم .ولی دست خودم نبود .احساس میکردم با وجود آن عکس مستهجن در اتاق خوابش بمن خیانت کرده است.
    در این وقت حضور او را کنار خودم احساس کردم.کیان دستش را دور کمرم قلاب کرد و مرا از پشت در آغوش گرفت.نفس عمیقی کشیدم و خودم را قانع کردم نباید بگذارم بخاطر موضوعی بی اهمیت زندگی ام را از همین ابتدا دچار خدشه شود کیان را از آینه میدیدم که صورتش را داخل موهایم فرو برده بود و با صدای آرامی میگفت الهه دوستت دارم.
    برای اینکه خودم را از دستش رها کنم دستم را روی قلابدستانش گذاشتم و همانطور که آنرا باز میکردم گفتم:کیان؟میشه یه سوال بکنم؟
    سرش را بالا کرد و از آینه بمن نگاه کرد خودم را از دستش رها کردم و د رحالیکه بطرف تختش میرفتم گفتم :این کادو مال نه .سرش را تکانداد و بار دیگر پرسیدم:میتونم بازش کنم؟
    باز هم سرش را تکان داد روی تخت نشستم و کادو را برداشتم .کیان کنارم روی تخت نشست و گفت:این کادو یک چیزه مخصوصه و باز کردن آن یک شرط داره.
    به چشمانش نگاه کردم تا حرفش تمام شود کیان گفت:شرطش اینه که امشب اینجا بمونی.
    با تعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه تکرار کردم:بمونم؟
    سرش را تکان داد .سرم را خم کردم و گفتم:کیان!تو که میدونی من چه شرایطی دارم؟
    احساس کردم حالت نگاهش عوض شد ولی با همان لحن گفت:عزیزم مثل اینکه تو هم نمیخواهی بفهمی که من و تو دیگه زن و شوهریم.
    متوجه منظورش شدم و با استیصال گفتم:چرا من خوب میفهمم.ولی بزار همه چیز طبق روال خودش پیش بره ازت خواهش میکنم نزار همه چیز خراب بشه.
    نیشخندی زد و در حالیکه از جا بلند میشد گفت:چی از اولش درست بوده که حالا بخواد خراب بشه .میدونی چیه الهه؟یک وقت هست که انسان برای بدست آوردن چیزی خیلی تلاش میکنه ولی همین آدم ممکنه خسته بشه و اونوقته که دست از تلاش برمیداره.
    کیان سکوت کرد و من د رپی معنی حرفش بودم.با صدای آهسته ای گفتم:یعنی تو بهمین زودی...نتوانستم باقی حرفم را تمام کنم .حس کردم بغض گلویم را گرفته و نخواستم با تغییر کردن صدایم متوجه ضعفم شود.
    کیان نفس عمیقی کشید و د رحالیکه کنارم میشست گفت:الهه عزیزم متوجه نشدی چی گفتم .من عاشقتم چطور ممکنه از تو خسته شده باشم منظور من اینه که دیگه تحمل ندارم .میخوام تمام وجودت مال من باشه این پرهیز عذابم میده من اینطوری مریض میشم میفهمی چی میگم؟
    خوب نمیفهمیدم از چه صحبت میکند ولی حدس میزدم شاید منظورش چیز خوبی نباشد برای همین نخواستم بیشتر توضیح بدهد.نمیدانستم چه باید بکنم رویم نشد به کیان بگویم با مادرش صحبت کنم تا زمان عروسی را جلو بیندازد.چیزی را هم که او میخواست در حد توانم نبود .دوست نداشتم پیش از اینکه برای همیشه به منزلش بروم خودم را د راختیارش بگذارم.سرم را بزیر انداخته بودم و با خودم فکر میکردم چه وقت از دست مشکلاتی که سر راهم قراردارد خلاص خواهم شد.همان موقع صدای تلفن شنیده شد بعد از 3 زنگ کیان گوشی را برداشت و پیش از اینکه کسی که پشت خط بود چیزی بگوید گفت:بله خودم فهمیدم الان می آیم پایین.
    به کیان نگاه کردم تا من نیز بفهمم چه خبر شده.کیان گوشی را سرجایش گذاشت و با تمسخر گفت:اینم شاهد که از غیب رسید .میخواست بگه خانواده ات اومدن هنوز یک ساعت نشده اومدی خودشون رو رسوندن تا مبادا کار از کار گذشته باشه.
    از جا بلند شدم و بدون اینکه به کادویی که کناردستم روی تخت بود نگاهی بیندازم نشاندادم که منتظرم به اتفاق او به پایین بروم.
    وقتی از پله پایین رفتم متوجه شدم هوا تاریک شده است.بهمراه کیان برای استقبال از خانواده ام کنار در هال رفتم .ابتدا مادر وارد شد و کیان برای نخستین بار با او دست داد ولی همچنان خشک و جدی بود.کتی جلو آمد و با مادر روبوسی کرد پشت سر مادر شبنم وارد شد منهم با او دست دادم و صورتش را بوسیدم و بعد حمید داخل شد که من و کیان با او دست دادیم.نگاه مادر و شبنم میرساند که از وجود چنین دم و دستگاهی جا خوردند.در این وقت گلی خانم از آشپزخانه بیرون امد و به مادر و بقیه سلام کرد.کتی او را با نامش به بقیه معرفی کرد .طفلی مادر فکر میکرد گلی خانم مادربزرگ کیان است و بهمین جهت برای روبوسی با او جلو رفت .گلی خانم سرش را خم کرد و دستش را جلو اورد و با مادر دست داد سپس با لحن محترمانه ای گفت :خانم چادرتان را بدهید تا آویزان کنم.
    آن لحظه بود که مادر متوجه شد و د رحالیکه ساکش را باز میکرد تا چادر سفیدی را از آن دربیاورد گفت:شما زحمت نکشید و خودش آنرا داخل کیفش گذاشت.
    گلی خانم بطرف شبنم و حمید رفت تا لباسهایشان را بگیرد.سپس کتی همه را به اتاق پذیرایی هدایت کرد.
    از وقتی که آمده بودم خبری از کمند نبود و من بکل یادم رفته بود که یک چنین شخصی هم وجود دارد .شام ساعتی بعد صرف شد و پس از آن به اتاق پذیرایی رفتیم .کتی فرصت را غنیمت شمرد و پس از مقدمه ی کوتاهی خطاب به مادر و حمید گفت که اگر اجازه بدهید عروسی این دو جوون رو زودتر راه بیندازیم حمدی نگاهی به مادر انداخت تا نظر او را بداند.مادر بعد از کمی سکوت گفت :تا قراری که گذاشته ایم چهار ماه و نیم دیگر باقی مانده چشم بهم بگذاریم این مدت هم سپری میشود.
    ناخودآگاه با کیان نگاه کردم و متوجه شدم لبخند تمسخر آمیزی به لب دارد.میفهمیدم مخالفت مادر از چه رو است او مشغول تهیه جهیزیه برای من بود و هنوز خیلی چیزها مانده بود که بایستی تهیه میکرد .گویی کتی هم متوجه این موضوع شده بود زیرا با صراحت گفت:خانم اگه مشکل شما بابت جهیزیه و این برنامه هاست که خدا را شکر کیان همه چیز دارد و احتیاجی به وسایل اضافه ندارد...
    هنوز حرف کتی تمام نشده بود که مادر گفت :نه خانم ما بابت چیز یمشکل نداریم.ولی بهتر است همون تاریخی که توافق کردیم عروسی را برگزار کنید.کتی نفس عمیقی کشید و نگاهی به کیان انداخت و دیگر چیز ی نگفت.پاسخ قاطعی که مادر داد بهمه فهماند که دیگر جای بحث نیست.پس از آن سکوت سنگینی حاکم شد.کمی بعد کتی بار دیگر سکوت را شکست و اینبار خطاب به حمید گفت:آقای مهندس البته اصراری برای اینکار نیست ولی با محدودیتی که الهه جون داره طولانی بودن دوران نامزدیشان بی فایده است.
    هنوز حمید دهان باز نکرده بود که پاسخ او را بدهد که مادر با لحن معترضی گفت:خانم این چه حرفیه؟الهه چه محدودیتی داره؟ماشاالله هر وقت که آقا پسرتون اراده کرده اونو این طرف اون طرف ببره ما نه نگفتیم حالا اگر خودش افتخار نمیده به کلبه درویشی ما پا بزاره اون بحث جداگانه ایه.
    حمید با لبخند خطاب به مادر گفت:مادرجون اجازه بده من عرض کنم.
    سپس با لحن ارام و متینی ادامه داد:فرمایشات شما متینه.به هر صورت هر دختری محدودیتهای خاص خودشو داره و این طبیعیه.البته من با مادرجون صحبت میکنم انشاالله در فرصتی مناسب تاریخ عروسی رو جلو می اندازیم که این دو جوون هم برن سر خونه زندگیشون.
    کتی با خوشحالی گفت:خدا شمارو برای مادرتون نگه داره باور کنید همیشه ذکر خیر شما پیش ما هست.
    حمید با فروتنی تشکر کرد و صحبت بجای دیگری کشیده شد .در این وقت چشمم به کمند افتاد که داخل منزل شد.از جاییکه نشسته بودم میتوانستم او را ببینم مثل همیشه بد لباس و جلف بود مانتویی به رنگ روشن و تنگ پوشیده بود که از یقه باز آن تمام گردن و قسمتی از سینه اش پیدا بود.روسری اش نیز فقط فرق سرش را پوشانده بود زیرا موهایش از اطراف و جلو و عقب بیرون زده بود.
    به محض ورود کفشهایش را همان جلوی در از پا در آورد و در حالیکه سرپاییهاش را میپوشید با صدای بلند گفت:گلی...
    گلی خانم خود را به او رساند و گویی تذکر داد که مهمان دارند زیرا صدایش را پایین آورد و بعد از چند کلام صحبت با او به طبقه بالا رفت .در این فکر بودم که ای کاش همان بالا بماند و تا ما آنجا هستیم پایین نیاید.بدبختانه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله اش پیدا شد با دیدن او ناخود آگاه نگاهم روی حمید قفل شد.
    شلوار جین فوق العاده تنگی پایش بود و بلوزی نیم تنه با یقه باز لباسش را تکمیل میکرد.موهایش آشفته و به اصطلاح به پیروی از مد روز روی شانه هایش پخش بود و آرایش غلیظی چهره اش را پوشانده بود .مادر مات و مبهوت به او چشم دوخته بود چهره شبنم نیز یا از خجالت یا نفرت به سرخی میزد کمند یکراست و بدون توجه به بقیه ابتدا به طرف حمید رفت و با او دست داد و به گرمی با او احوالپرسی کرد.سپس با من و کیان دست داد و بعد بطرف کتی رفت و صورت او را بوسید و کنارش نشست.در همان حال با مادر و شبنم احوالپرسی کوتاهی کرد.
    جایی که نشسته بود درست روبروی حمید بود و این بیش از اندازه مرا ناراحت میکرد.زیرا درک میکردم شبنم در چه حالیست خوشبختانه حمید خیلی زود موضوع را درک کرد و هنوز 5 دقیقه از آمدن کمند نگذشته بود که با نگاه کردن به شبنم و مادر از انان خواست تا برای رفتن آماده شوند.مادر نشان داد آماده است و مشتاق تر از او شبنم بود که همان لحظه از جایش بلند شد .کتی اصرار میکرد مدت بیشتری بمانیم ولی حمید با تشکر از او از جا برخاست و به این ترتیب راه اصرار را بر او بست .متوجه کتی شدم که با نگرانی به کیان نگاه میکرد سپس رو به حمید کرد و گفت:خب حالا که اصرار دارید اینقدر زود ما را ترک کنید اجازه بدهید الهه جون یک امشب را پیش ما بماند.
    حمید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت:در این مورد بنده اختیاری ندارم اینجا موافقت مادر شرط است.
    مادر مخالفتش را با تکان دادن سر اعلام کرد و گفت:الهه قراره فردا با خواهرش بره خرید در ضمن کلاس هم داره .سپس رو بمن کرد و گفت:الهه چرا وایسادی بدو مانتوات را تنت کن ما منتظر هستیم.
    جرات نگاه کردن به کیان را نداشتم بدون اینکه حتی سرم را بطرف او بچرخانم به هال رفتم تا مانتوام را از گلی خانم بگیرم.هنگام گذشتن از کنار کمند چشمم به او افتاد که با تمسخر به کیان نگاه میکرد.چشم از او گرفتم و از کنارش رد شدم.هنگام خداحافظی با کیان متوجه شدم رگه هایی از خون چشمانش را گرفته است.نگاهش به وجودم دلهره می انداخت با صدای آهسته ای از او خداحافظی کردم و او بجای پاسخ چشمانش ا بست و سرش را تکان داد.هنگام رفتن بهمراه شبنم روی صندلی عقب خودرو نشستیم و مادر جلو کنار حمید جا گرفت.در طول راه سکوت بدی بین ما حاکم شده بود.نمیدانم بقیه به چه فکر میکردند.ولی من به تنها چیزی که فکر میکردم ناراحتی کیان بود و بس.ندایی از درون بمن میگفت او روزی تلافی تمامی این کارها را در خواهد آورد و من از همان لحظه به فکر آینده مبهم زندگی ام بودم .صدای حمید مرا از فکر بیرون اورد.
    مارد شما چه اصراری دارید که عروسی را همان روزی که تعیین کرده اید برگزار کنید؟
    مارد مکثی کرد و گفت:حمید جان من باید فرصت داشته باشم تا بتونم خواهرت رو آبرومند خونه شوهر بفرستم.یک دلیل دیگه اش هم این که یک کم میخوام بگذره تا این پسره امتحانشو پس بده فوری و اول بسم الله که نمیشه دختره رو بفرستیم خونه کسی که نمیدونیم چه کاره است یا چه اخلاقی داره.
    حمید گفت:اما نظر من غیر اینه.این پس دادن امتحان و شناختن طرف باید پیش از عقد صورت بگیرد .دیگه هر چی شده یا هر چی بوده در حال حاضر داماد شماست و بنظر من سخت گیری شما در رابطه با الهه فقط باعث بدتر شدن روابط بهتاش با خانواده میشه چه بخوایهم و چه نخواهیم الهه عقد کرده اونه اگه تاحالا هم اعتراضی به این سخت گیری نکرده از فهم و شعور خودش بوده و بس.در ضمن الهه هم دیگه بچه نیست خودش باید بتونه گلیمش رو ا ز آب بیرون بکشه اگه خاطرتون باشه شبنم هم قوتی عقد کرده بود گاهی میومد خونمون میموند.
    مارد با اعتراض به حمید برای اینکه جلوی من این موضوع را مطرح کرده بود گفت:نه تو بهتاشی نه شبنم الهه است.شبنم ماشالله اونقدر عقل داشت که بدونه کسی رو انتخاب که به قالب خانواده خودش بخوره نه اینکه مثل دختر بی عقل من بگرده از اینهمه خواستگاری که سرشون به تنشون می ارزید دست بزاره روی کسی که نه خودش و نه خانواده ش بویی از...سپس با گفتن لااله الا اللله حرفش را خورد.
    حمید برای اینکه مادر را ارام کند موضوع بحث را بجای دیگر کشاند .اما من از اینکه مادر جلوی شبنم مرا بی عقل و نفهم خطاب کرده بود حالم گرفته شد.
    صبح روز بعد حاضر شدم تا به موسسه زبان بروم .مادر وقتی دید حاضر شدم گفت:الهه امروز اگه میشه کلاس نرو .الهام میاد میخواهیم بریم برات چند تیکه وسیله بگیریم.
    هنوز از بابت شب گذشته دلخور و ناراحت بودم و در حالیکه مقنعه مشکی ام را سر میکردم با بی تفاوتی گفتم:من امروز امتحان دارم نمیتونم نرم.مارد نفس عمیقی کشید و گفت:برو ولی بعد غر نزنی بگی من اینو نمیخوام اونو نمیخوام.
    بدون اینکه پاسخی بدهم با گفتن خداحافظ از منزل خارج شدم.با دلخوری مسیر خیابان را طی کردم و در این فکر بودم که عید امسال چطور خواهد گذشت.کتی بمن گفته بود که هر سال برای تعطیلات به شمال میروند و دلش را خوش کرده بود که از مادر اجازه مرا هم بگیرد .هنوز نگفته میدانستم مادر باز هم مخالفت میکند .راستش خودم هم دیگر خسته شده بودم حتی در بین دوست و اشنا هم یک چنین دوران نامزدی را سراغ نداشتم .از بعضی دوستان شنیده بودم که دوران نامزدی شیرینترین دوران زندگی است ولی وقتی بخودم نگاه میکردم دوره ای سراسر فکر و غصه را طی کرده بودم.تازه فقط 3 ماه و اندی بود که با کیان نامزد کرده بودم و بر طبق قرار میبایست چهار پنج ماه دیگر هم صبر میکردیم با خودم گفتم تا تمام شدن این دوره جهنمی اگر دق نکرده باشم خیلی هنر کردم.
    بحدی د رفکر بودم که نفهمیدم چطور سوار اتوبوس شدم و چه وقت از آن پیاده شدم .زمانی بخودم آمدم که به خیابان آموزشگاه رسیده بودم.با شنیدن دو بوق پی در پی و آشنا بطرف صدا برگشتم میدانستم بجز کیان هیچکش به این شکل بوق نمیزند.حدسم درست بود کیان کمی دورتر از در موسسه منتظرم بود .خوردوی پراید سفید رنگی زیر پایش بود که از تمیزی برق میزد.با قدمهایی شمرده به طرفش رفتم .برخلاف همیشه پیاده نشد و فقط شیشه را پایین آورد.به او سلام کردم و پاسخم را داد و دسشت را بطرفم دراز کرد .با او دست دادم و در همان حال چشمم به دستبندش افتاد.از زمانیکه نامزد کرده بودیم دیگر ندیده بودم دستبند بدست کند.ولی اکنون میدیدم که آنرا به مچش انداخته حلقه هم به انگشت دست راستش بود با وجودیکه داخل خودرو نشسته بود متوجه شدم بلوزی اسپرت و آستین کوتاه برنگ سفید و شلوار جین مشکی بتن دارد.کیان بمن گفت که سوار شوم به او گفتم امروز امتحان پایان دوره دارم و حتما باید به آموزشگاه بروم.
    کیان گفت:امتحان بمونه برای بعد بیا بریم.
    برای قانع کردن او گفتم:آخه اگر نتوانم امروز سر جلسه امتحان حاضر بشم دیگه میره تا آخر فروردین که با دوره بعدی امتحان بدم.
    مهم نیست بیا سوار شو.
    فهمیدم اصرار فایده ای نداره بدون هیچ حرفی سوار شدم.
    کیان خودرو را به حرکت در اورد .بدون اینکه حتی پخش خودرو را روشن کند چشم به روبرو دوخته بود و فقط گاهی از آینه به پشت سرش نگاهی میکرد .از سکوتی که بین ما حاکم بود متنفر بودم.دوست داشتم حرف بزند و حتی اگر میخواهد از مادر و رفترا شب گذشته اش گله کذاری کند .بهتر دیدم خودم سر حرف را باز کنم ولی نمیدانستم از چه باید صحبت کنم وقتی وارد آزاد راه تهران کرج شدیم او سرعت خودرو را زیاد کرد متوجه شدم با این سرعت بسوی مقصد خاصی در حرکت است ولی سردر نمیآوردم میخواهیم کجا برویم هر چه فکر کردم در این آزاد راه پارک یا محل تفریحی نمیشناختم .یک لحظه فکر کردم شاید هوس رفتن به پارک ارم به سرش زده است ولی میدانستم این احمقانه ترین فکریست که تاکنون کرده ام؟!
    آنهم در زمستان و آنوقت صبح!
    بی اعتنایی کیان نسبت بمن و توجه اش به روبرو بیش از اینکه بدانم کجا میرویم فکر را مشغول کرده بود.کیان باید درک میکرد از بابت شب گذشته من بی تقصیر بوده ام و انتظار داشتم او منطقی تر از ان باشد که ناراحتی حاصل از برخورد خانواده ام را سر من خالی نکند.
    از سرعت خودرو که در باند سوم آزاد راه جاده را میشکافت و پیش میرفت وحشت زده شدم.صدای بوق ممتدی که بخاطر سرعت خودرو به صدا در آمده بود در گوشم میپیچید و ترس بر دلم می انداخت.به کیان نگاه کردم خونسرد و آرام نگاهم میکرد و با لبخند چشمکی زد .در نگاهش نه عصبانیتی بود نه سرزنش حتی احساس کردم خیلی هم سرحال است .چند لحظه بعد گفت:عزیزم اگه حوصله ات سر رفته از داشبورت یک نوار بنداز تو پخش.
    از اینکه ناراحت نبود خیالم راحت شد و به تصورات پوچی که میکردم لعنت فرستادم .سه دسته اسکناس سبز کنار چند کاست بود.به کیان گفتم چرا اینجا پول گذاشتی؟
    کیان نگاهی به داشبورت کرد و گفت:همینجوری.
    بنظرت ماشین امنه؟
    خندید و گفت:از جیبهای من که امن تره.
    به شلوار جین تنگی که پایش بود نگاه کردم و پیش خودم گفتم بدون شک همینطور است.سپس کاستی انتخاب کردم و آنراداخل دستگاه گذاشتم.صدای موسیقی ملایم خارجی فضای خودرو را پر کرد صدا را کم کردم تا مانعی برای صحبتمان نباشد .با رسیدن به کرج بار دیگر کنجکاو شدم بدانم کجا میرویم و اینبار چون خیالم راحت بود که کیان ناراحت نیست گفتم:کجا میرویم؟
    به تابلویی که با خط درشتی رو آن نوشته بود چالوس اشاره کرد و گفت:میبینی که.
    فکر کردم شوخی میکند با خنده گفتم:فکر نمیکنی یک کم زود راه افتادیم یک هفته دیگه تازه تعطیلات شروع میشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لبخند زد و چیزی نگفت.
    باردیگر پرسیدم: « حالا راست راستی کجا میریم؟ »
    گفت: « وقتی رسیدیم می فهمی »
    جرات نداشتم بپرسم پیش از تمام شدن ساعت کلاسم برمی گردیم یا نه. می ترسیدم با گفتن این جمله او را به یاد مادر و سختگیریهایش بیاندازم. خودم را اینطور قانع کردم که کیان شرایط مرا درک می کند و اینبار هم مثل همیشه مرا سروقت به منزل میرساند. با این فکر دلم ارام شد و چون هنوز سه ساعت وقت داشتم خیالم راحت بود که به موقع به منزل می رسیم و اینبار هم اب از اب تکان نمی خورد.
    وقتی وارد جاده چالوس شدیم فهمیدم کیان شوخی نکردخ، ولی بازهم فکر میکردم کیان رستوران و یا مقصد خاصی را درنظر دارد. وقتی رستورانها و باغهای خانوادگی را یکی یکی بسرعت پشت سر می گذاشتیم کم کم نگران شدم که چه وقت قرار است برگردیم. به سد که رسیدیم خودرو را کنار جاده هدایت کرد . منم خیالم راحت شد که عاقبت مقصدمان معلوم شد. کیان خودرو را پارک کرد و بمن گفت پیاده شویم تا کمی خستگی درکنیم. به اتفاق پیاده شدیم. از دیدن اب سد غرق در شگفتی شدم و با خودم فکر کردم اگر کسی در ان بیفتد چه میشود. باد ملایمی که میوزید با کمی سوز همراه بود. هوای ان منطقه از تهران خیلی سردتر بود، زیرا صبح که از خانه بیرون امده بودم خبری از سوز و سرما نبود. احساس سرما کردم و دستانم را زیر بغلم گرفتم. کیان بطرف خودرو رفت و کت چرمش را اورد. نزدیک من که رسید کت را روی دوشم انداخت.
    تشکر کردم و گفتم: « خودت چی؟ لباست خیلی کمه. یک وقت سرما نخوری؟ »
    لبخندی زد و گفت: « فکر من نباش، هوا اونقدر هم سرد نیست.»
    مدتی سد را نگاه کردیم تا اینکه کیان گفت: « الهه دیگه بهنره بریم. »
    با خوشحالی از اینکه او بیشتر از من به فکر منزل است بطرف خودرو رفتم و سوار شدم. منتظر بودم کیان دور بزند و بطرف تهران برگردیم، ولی دیدم همچنان جاده را گرفته و پیش میرود. نگاهی به ساعت داخل خودرو انداختم و با نگرانی فهمیدم که فقط یک ساعت وقت دارم تا به خانه برگردم. با سرعتی که کیان پیش میرفت اگر برمی گشت خیلی راحت می توانستم بموقع برسم، ولی او همچنان با سرعت پیش میراند. هنوز یک هفته به اغارز سفرهای نوروزی باقی مانده بود، با این حال بعضی اوقات با ازدحام خودروهایی که قصد مسافرت به شمال را داشتند مواج میشدیم. کیان از خودرو ها سبقت می گرفت و گاهی این سبقت ها بحدی خطرناک بود که کوچکترین غفلت ممکن بود به قیمت جانمان تمام شود. عاقبت نتوانستم خویشتنداری ام را حفظ کنم و حطاب به کیان گفتم: « میشه بگی کجا میریم؟ »
    کیان نگاهی بمن کرد و با لبخند گفت: « بهت گفتمريال ولی تو باور نکردی »
    « یعنی را ست راستی داری میری شمال؟ »
    « اره »
    « کیان؟ »
    « جون »
    « هیچ معلومه چیکار میکنی؟»
    « کار بدی نمی کنم، دارم با زنم میرم شمال »
    « زنت نه ... نامزدت »
    « زیاد فرقی نمی کنه، از همین حالا میتونی خودتو زن من فرض کنی. »
    بی اختیار نام او را صدا می کردم تا شاید بفهمد چیکار میکند، و لی گویی تصمیمش را گرفته بود، زیرا با خنده باردیگر گفت: « جونم »
    فکر اینکه اگر مادر و حسام بفهمند من همراه او کجاها که نرفته ام دیوانه ام میکرد. ناخوداگاه دستان را جلوی دهانم گذاشتم و چشمانم را بستم. نمی دانستم با چه زبانی کیان را از کاری که می خواست انجام دهد باز دارم. فکرم کار نمی کرد و مرتب صحنه اشوب خانه و تشویش مادر جلوی چشمم ظاهر میشد. با ترس گفتم: « کیان خواهش میکنم برگردیم. تو رو به هرکسی که دوست داری »
    کیان با لبخند به جاده نگاه میکرد و در همان حال گفت: « من فقط یکنفر رو دوست دارم اونم کنارم نشسته. دیگه هیچ چیز نمی خوام »
    « کیان خواهش میکنم. اگه منو دوست داری نزار کار به جایی برسه که نتونم جلوی خانوادخ ام سر بلند کنم»
    باخنده گفت: « هی ، نکنه هنوز تو خیال می کنی من و تو باهم دوستیم. عزیزم بفهم ، من شوهرتم. نمی دونم کی می خوای اینو بفهمی»
    « می فهمم کیان ، ولی هر چیز رسم و رسوم خودش رو داره »
    « ولی من در رسم و رسوم هیچ خانواده ای ندیدم که نگذارند زن عقد کرده کسی یک شب پیشش بمونه. »
    جوابی نداشتم به کیان بدخم. حتی خودمان هم این رسم را نداشتیم. حمید و شبنم وقتی باهم نامزد بودند شبنم گاهی به منزلمان میامد و شب هم می ماند، حتی رختخواب مشترک ان دو در اتاق بالا انداخته میشد. بیاد حرف مادر افتادم که گفته بود: نه حمید کیان است و نه من شبنم.
    نمی دانم مادر در مورد من و کیان چه فکر میکرد، ولی همین بی اعتمادیهای او . حسام چنین دردسری برای من درست کرده بود.
    کیان وقتی دید سکوت کرده و در فکرم گفت: « الهه دوستت دارم، به خدا خیلی ... »
    با ناراحتی سرم را برگرداندم و گفتم: « دروغ میگی. اگه منو دوست داشتی حاضر نمی شدی ابروی مرا جلوی خانواده ام ببری.»
    فکر کنم حرفم برای کیان خیلی گران تمام سد، زیرا با خشونت دستم را گرفت و گفت: « الهه، دیگه نمی خوام کلمه دروغگو را ازت بشنوم. وقتی بهت میگم دوستت دارم بفهم که حرف دلم رو به زبون اوردم.»
    از اینکه ناراحتش کرده بودم خودم هم ناراحت شدم و گفتم: « معذرت می خوام، منظور بدی نداشتم.»
    فشار دستانش کمتر شد و با لحن ارامی گفت: « می بخشمت بشرطی که دیگه حرفی از خونتون نزنی.»
    بغض گلویم را گرفته بود و دلم می خواست گریه کنم. زیر لب گفتم: « خودخواه »
    صدای خنده اش بلند شد و گفت: « عیب نداره، زیر لب هرچقدر می خواهی می تونی بهم بدوبیراه بگی.»
    با قهر سرم را بطرف جاده برگرداندم و بفکر عاقبت کاری بودم که در شرف وقوع بود. باردیگر بیاد مادر و واکنش او در قبال این مسئله افتادم و بی تابی وجودم را گرفت. بفکر راه چاره بودم، ولی چیزی بعقلم نمی رسید.
    لحظه به لحظه از تهران دورتر میشدیم. مانند کسی بودم که کم کم در عمق ابی فرو میرود با خود می اندیشیدم که حتی اگر می توانستم پرواز هم کنم دیگر بموقع به خانه نمی رسم.
    بحدی افکار ناخوشایند وجودم را گرفته بود که با نگرانی گفتم: « کیان چکار کنم راضی بشی منو برگردونی خونه؟ »
    شانه هایش را بالا انداخت و با لحن شوخی گفت: « کاری نمیخواد بکنی خودم برت میگردونم، ولی یکی دو روز دیگه »
    « وای کیان تورو خدا. بمن رحم کن. من دیگه نمی تونم پیش خانواده ام سر بلند کنم.»
    باصدای بلندی خندید و گفت: « تو چته، هر کی ندونه فکر می کنه دزدیدمت»
    « این با دزدیدن چه فرقی میکنه؟ »
    « خیلی فرق میکنه. اونجور حداقل 15 سال حبس بخاطر ادم ربایی و 78 ضربه شلاق بخاطر تجاوز به عنف رو شاخشه »
    از حرف او سرم سوت کشید. از خجالت دلم می خواست در خودرو رو باز کنم و خودم را بیرون پرت کنم. دستم را روی صورتم گذاشتم که بشدت از ان حرارت بیرون میزد و با ناراحتی گفتم: « بسه دیگه »
    کیان می خندید و از اذیت کردن من لذت میبرد. میدانستم هرچه بگویم و هرکار بکنم بیفایده است و او از تصمیمی که گرفته برنخواهد گشت. با دیدن ساعت که از 12 ظهر گذشت فکر کردم دست کم بمادر اطلاع بدهم که با کیان هستم تا بیشتر از ان نگران نشود. دلم نمی خواست با کیان حرف بزنم و به اصطلاح با او قهر کرده بودم، ولی برای اینکه به او بگویم با منزل تماس بگیرد سکوت را شکستم و گفتم: « کیان ، حداقل به خانواده ام اطلاع بده که با تو هستم.»
    کیان سرش را تکان داد و گفت: « به کتی گفتم به خونتون زنگ بزنه و به اونا بگه.»
    « پس مادرت هم میدونه چکار می خواهی بکنی. »
    کیان نگاه پر معنایی بمن کرد و گفت : « مادرم؟ »
    در نگاه کیان نکته مبهمی وجود داشت. نگاهش را از من گرفت و درحالیکه به جاده نگاه میکرد گفت: « کتی نمی دونه، فقط به او گفتم ساعت 2 بعدازظهر به خونتون زنگ بزنه بگه نگران تو نباشند.»
    لبم را بدندان گرفتم و گفتم: « چرا اینقدر دیر؟ تو این 2 ساعت مادرم دق میکنه. کیان خواهش میکنم زنگ بزن بهش بگو همین الان به خونمون زنگ بزنه. »
    کیان با بی تفاوتی گفت: « تلفن همراهم رو نیاوردم. » می دانستم این اولین تلافی نسبت به بی اعتناییهای مادر است.
    گفتم: « خب یک جا نگهدار از بیرون زنگ بزنیم.»
    چیزی نگفت و من فهمیدم اگر بخواهم بازهم اصرار کنم فقط خودم را سبک کرده ام و او کاری را که میلش نباشد انجام نخواهد داد.
    با قهر سرم را برگرداندم و تصمیم گرفتم تا جایی که ممکن است با او صحبت نکنم. این تصمیم هم زیاد دوام نیاورد و احساس سرگیجه و تهوع باعث شد به او بگویم: « کیان سرم داره گیج میره، یک جا نگهدار هوا بخورم. »
    کیان وقتی رنگ پریده صورتم را دید گفت: « اینجا نمیشه نگه داشت، طاقت بیاری اولین محل پارک نگه میدارم. »
    با حال بدی دست به گریبان بودم. حس میکردم روده هایم را چنگ می زنند و دهانم از ترشح زیاد بزاقم پر اب و گلویم تلخ شده بود. خوشبهتانه خیلی زود بمحل پارک رسیدیم و کیان توقف کرد. درو باز کردم و پیاده شدم. با رسیدن پایم بزمین احساس راحتی بیشتری کردم و بعد از چند لحظه حالم جا امد.
    مکانی که کیان نگه داشته بود در ارتفاعات هزارچم بود. منظره شگفت انگیزی پیش چشمانم بود. هنوز درختان سبز نشده بودند و بی برگی درختان این حسن را داشت که منظره ای متفاوت ایجاد کرده بود. دلم می خواست فارغ از هر نگرانی و دلشوره برای منزل به این زیباییها نگاه می کردم و از وجود چنین تابلوی شگفت اور و زنده ای لذت می بردم.
    کیان کنارم ایستاد و به این منظره شگفت اور خیره شد. زمانی که دستش را دور شانه ام انداخت فهمیدم که وقت رفتن است. با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم: « هنوز سر حرفتی؟ »
    لبخندی زد و گفت: « شک نکن »
    اخم کردم و گفتم: « حتی اگه باهات قهر کنم و حرف نزنم ؟ »
    با صدای بلند خندید و گفت: « هرجور راحتی »
    با عصبانیت پشتم را به او کردم و گفتم: « ولی من راضی نیستم »
    خنده اش بلند تر شد و گفت: « می خواستی همان موقعی که موافقتت رو اعلام کردی فکر این موقع باشی. »
    بطرفش برگشتم و گفتم: « من کی موافقت کردم؟ »
    « بهتره زیر حرفت نزنی، چون اون موقعی که سر سفره عقد بله رو گفتی دستکم 20 تا شاهد بیشتر اونجا بودند. »
    می دانستم حریف زبان او نخواهم شد. با حرص بطرف خودرو رفتم و سوار شدم. کیان درحالیکه هنوز می خندید سوار شد و بعد از بستن کمربند ایمنی را افتاد.
    صدای موسیقی ارامش بخشی فضای خودرو را پر کرده بود. هنوز چند کیلومتر نرفته بودیم که باردیگر احساس سرگیجه و اینبار سردرد کردم. کف دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم. کیان متوجه شد و بمن گفت از صندلی پشت کیفش را بردارم. به پشت برگشتم و کیف دستی کوچکش را برداشتم و انرا بطرف او گرفتم. همانطور که فرمان را به دست داشت و رانندگی می کرد با یک دستش زیپ کوچک جلوی کیفش را باز کرد و بسته ای از کیف بیرون اورد. بسته را که برداشت کیف را روی پای من گذاشت. به بسته که در دست داشت نگاه کردم و متوجه شدم ادامس است. کاغذ دور انرا باز کرد و همانطور که انرا جلوی دهانم می اورد گفت: « دهنت را باز کن »
    سرم را چرخاندم و گفتم: « حالم بده ، نمی تونم ادامس بجوم»
    « ولی این ادامس با اونای دیگه فرق داره ، این از تهوع و سر دردت کم میکنه. امتحان کن متوجه میشی»
    خواستم انرا بگیرم و خودم به دهان بگذارم که نگذاشت و گفت: « اینم از خاصیت های این ادامسه که خودم باید به خوردت بدم »
    با اصرار او اجازه دادم تا اینکار را بکند. هنوز انرا خوب نجویده بودم که دهان و حتی گلویم یخ کرد. سردی غیرمنتظره ان باعث شد ناخوداگاه جیغ کوتاهی زدم. تا خواستم انرا از دهانم خارج کنم دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت: « نترس، بهت گفتم این با ادامسهای دیگه فرق داره. سعی کن بجویش ، الان بطعمش عادت میکنی. »
    او درست میگفت. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که بطعمش عادت کردم. سپس کیفی را که روی پای من بود برداشت و انرا روی صندلی عقب پرت کرد.
    سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. بطرز باورنکردنی سردرد و سرگیجه ام از بین رفته بود و احساس منگی می کردم. کیان دستش را روی پایم گذاشت و من انقدر گیج بودم که حتی اعتراضی به اینکار نکردم. نمیدانم چه مرگم شده بود، حتی از تماس دستش احساس خوشایندی هم داشتم و این شرم اورترین احساسی بود که می توانست در وجودم باشد. برای مهار این احساس دستم را در دستش گذاشتم تا مانع از نوازشش شوم. کیان خندید و درحالیکه دستم را می گرفت انرا به لبانش برد و بوسه ای به ان زد. سپس او را خاموش کرد و درحالیکه دستم را زیر دستش و روی دنده گذاشته بود برایم خواند.
    باز، ای الهه ناز ... با دل من بساز .... کین غم جانگداز .... برود ز برم
    گـر، دل من نیاسود ... از گناه تو بود ... بیا تا ز سرم ... گنهت گذرم
    بـاز، میکنم دست یاری بسویت دراز ... بیا تا غم خود را با راز و نیاز...
    ز خاطر ببـرم
    گـر، نکند تیر خشمت، دلم را هدف ... بخدا همچون مرغ پر شور و شرر
    بسویت بپرم
    انکه او زغمت دل بندد چون من کیست ... ناز تو بیش از این بهر چیست
    تو الهه نازی ، در بزمم بنشین ... من تو را وفادارم، بیا که جز این
    نباشـد هنـرم
    این همه بی وفایی ندارد ثمـر ... به خدا اگر از من نگیری خبـر
    نیابی اثـرم
    همانطور که سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمانم روی هم بود به اوازش گوش سپرده بودم. درهمانحال پیش خودم فکر کردم چقدر صدایش دلنشین است. کم کم خواب دلچسبی زیر پلکهای بسته ام احساس کردم و بدون اینکه بخواهم با این احساس دلنشین مقابله کنم خودم را بدست خواب سپردم. ابتدا فشار دستان اورا روی دستم و جابجای دنده را زیر دستم احساس می کردم ولی کم کم دیگر هیچ نفهمیدم.
    چشمانم را که باز کردم اول هیچ چیز بخاطر نمی اوردم. صدای اهسته و ملایم موسیقی چیزهایی را در ذهنم تداعی میکرد. تکانی بخودم دادم و متوجه شدم حالت بدی خوابیده ام زیرا کمرم خشک شده بود. نوازش دستی زا روی موهایم احساس کردم. هوا نیمه تاریک بود و نمیتوانستم تشخیص دهم در چه وضعیتی هستم. تلاش کردم از جایم بلند شوم. صدای کیان مرا متوجه موقعیتم کرد.
    « بیدار شدی عزیزم؟ »
    تمام اتفاقات گذشته را بخاطر اوردم و فهمیدم وقتی خوابم برده بود کیان سرم را روی پایش گذاشته است و مقنعه را از سرم بیرون اورده و گلسرم را هم باز کرده. موهایم را از دورم جمع کردم و بدنبال مقنعه ام گشتم و انرا کنار دستم پیدا کردم.
    هنوز کسل و خواب الود بودم. اگر موقعیت خوبی پیدا میشئ شاید تا صبح می خوابیدم. بزحمت موهای اشفته ام را مهار کردم و مقنعه را کج و کوله سرم انداختم. با دیدن هوا که رو به تاریکی میرفت ناخوداگاه به ساعت نگاه کردم. بدون شک تا ان لحظه مادر و بقیه متوجه موضوع شده بودند. باردیگر بی تاب شده بودم و دلم می خواست بزنم زیر گریه. در دل از مادر عذر می خواستم و از خدا می خواستم با فهمیدن این موضوع اتفاقی برایش نیفتد. تنها چیزی که باعث میشد دادو فغان راه نیاندازم صیغه عقدی بود که بین من و کیان جاری شده بود و میدانستم که از نظر شرعی و عرفی من و او زن و شوهریم ، ولی از نظر رسم و رسوم چه؟ من هنوز جهیزیه ام را بمنزل کیان منتقل نکرده بودم. نمی دانستم چه پیش خواهد امد، ولی ارزو میکردم که این موضوع باعث نشود خانواده ام مرا از خود طرد کنند.
    نمی دانستم کیان قصد دارد منو کجا ببرد. البته فرقی هم بحالم نمی کرد دیگر اب از سرم گذشته بود و کم و زیادش فرقی نداشت.
    چشمانم را بستم، ولی دیگر خواب از سرم پریده بود. با شنیدن صدای راهنما و سپس پیچیدن خودرو بسمتی چشمانم را باز کردم و متوجه شدم وارد محوطه پارکینگ هتلی شده ایم. بوی نم دریا را میشد احساس کرد. بجای اینکه از رسیدن بمقصد خوشحال باشم دلشوره و ترس بجانم افتاده بود. کیان خودرو را در مکانی پارک کرد و وقتی ترمز دستی را کشید رو بمن کرد و گفت: « خب رسیدیم ، خسته نباشی عزیزم »
    چشمانش خسته بود، ولی شوق نگاهش دلم را می لرزاند. کیان نگاهی به لباسهای من انداخت و گفت: « الهه یکم صبر کن یک چیزی بیارم لباست رو عوض کنی. میترسم بمحض دیدن این تیپ بچه مدرسه ایت هرچی قسم و ایه بخورم که نامزد من هستی قبول نکنند و مارو دست پلیس بدن»
    معلوم بود شوخی میکند، ولی من هنوز کسل بودم و حوصله هیچ چیز را نداشتم. کیا پیاده شد و لحظاتی بعد از صندوق عقب یک ساک بیرون اورد. از داخل ساک یک مانتو کرم و یک روسری طرحدار که خیلی برنگ مانتو میامد بیرون اورد. بدون مخالفت انها را با مانتو و مقنعه ای که پوشیده بودم عوض کردم. نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: « دختر عجب تیپ کار درستی شدی، ولی فقط یکم ارایش کم داری. چیزی با خودت نداری؟»
    « مثلا چی؟ »
    « ریملی، رژی ، مدادی؟ چه میدونم از این وسایل دیگه »
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: « ببخشید بنده خبر نداشتم قرار است دزدیده بشم »
    خندید و گفت: « عیب نداره، فکر کنم اینجا هم یک مغازه لوازم ارایش داشته باشه. رفتیم داخل می فرستم یکی بره برات بخره»
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « من درحال حاضر به چیزی احتیاج ندارم »
    با نگاه معنیداری گفت: « ولی من احتیاج دارم که تو به خودت حسابی برسی»
    نگاهم را از چشمانش گرفتم و در خودرو را باز کردم تا پیاده شوم. کیان پس از برداشتم کیف و پول و یک چمدان که پشت صندوق عقب بود بطرف لابی هتل راه افتاد. هتل بسیار قشنگ و مجللی بود با دیدی بسیار زیبا از محوطه که با وجود فصل زمستان پر از گل و سبزه بود. هوا بسیار دل انگیز و پاک بود و بوی نم میرساند که دریا بما خیلی نزدیک است. داخل هتل شدیم. چنان محو تماشای فضای مجلل لابی بودم که فراموش کردم تا چند ساعت پیش از ناراحتی دلم میخواست خودم را بکشم. کیان بطرف میز پذیرش رفت و با ارائه شناسنامه خودش تقاضای اتاق کرد. چند لحظه بعد بطرف من برگشت و اشاره کرد نزدیک بروم. جلو رفتم. کیان بمن گفت: « کارت اموزشگاهت را بده »
    گفتم : « برای چی؟ »
    لبخند زد و گفت: « برای شناسایی اینکه تو واقعاً زنم هستی »

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    همانطور که کارتم را از کیفم بیرون میاوردم چشمم به فتوکپی شناسنامه ام افتاد که قرار بود خیلی وقت پیش به اموزشگاه تحویل بدهم، ولی هربار فراموش میکردم اینکار راکنم. کپی را همراه کارتم به کیان دادم. از دیدن ان خیلی خوشحال شد و انرا روی میز پذیرش گذاشت. متصدی هتل نگاهی به فتوکپی شناسنامه ام انداخت و بعد انرا با احترام بطرف کیان گرفت. بعد از وارد کردن ناممان در فهرست مهمانان هتل، پیشخدمت را صدا کرد و درحالیکه کلید را بطرف او میگرفت گفت: « اقا و خانم را به اتاقشان راهنمایی کن. »
    هتلی که در ان اقامت کرده بودیم ساختمانی بزرگ و 2 طبقه بود که به خواست کیان اتاقی در طبقه دوم بما داده شد. پیشخدمت هتل چمدان را برداشت و جلوتر از ما حرکت کرد. کیان دستش را دور کمرم گذاشت و مرا در بالا رفتن از پله ها همراهی کرد.
    پیشخدمت مارا به سوییتی در طبقه دوم راهنمایی کرد که نظیر انرا ندیده بودم. سوییت از یک اتاق خواب و یک هال کوچک ال مانند باضافه حمام و دستشویی تشکیل شده بود. تمام سرویس ان ترکیبی از رنگ شیری و زرشکی بود. کف سوییت پارکت بود و فرش مدور و خوش نقشی وسط ان قرار داشت.
    سه مبل راحتی بصورت نیم دایره دور ان چیده شده بود و تلویزیونی بزرگ و پایه دار روبروی مبلها قرار داشت. در طرف دیگر هال میز ناهارخوری و گردی وجود داشت که 2 صندلی دوطرف ان بود و روی ان گلدان کریستالی قرار داشت که 2 عدد گل سرخ طبیعی و تازه داخل ان قرار داشت. پیشخدمت چمدان را جلوی در اتاق خواب گذاشت و درحالیکه کلید را بطرف کیان دراز می کرد پرسید: « فرمایش دیگیری نداری؟»
    کیان از او تشکر کرد و مبلغی در جیب او گذاشت. از خوشحالی و تشکر او فهمیدم مبلغ قابل توجهی به او داده است. وقتی پیشخدمت مارا ترک کرد کیان چمدان را بطرف اتاق خواب برد و درحالیکه در را باز میکرد سوتی کشید و گفت: « عجب اتاق قشنگی. الهه بیا ببین چقدر سلیقه بخرج داده اند»
    دلم نمی خواست حتی به انجا نگاه کنم، ولی طرز بیان او باعث شد سرم را بچرخانم و به انجا نگاه کنم. کیان دستش را دور شانه ام انداخت و مرا به داخل اتاق راهنمایی کرد. حق با او بود، اتاق خواب بسیار زیبا و قشنگ تزیین شده بود. رنگ پرده ها و رویه تخت و تمام سرویس تخت و ایینه ترکیبی از سفید و زرشکی بود و توری بهمین رنگ از سقف اویزان بود که بشکل زیبایی دور تختخواب را گرفته بود. چراغ خوابی پایه دار کنار تخت قد علم کرده بود که نور قرمز ان با نور سفید لامپهایی که از 3 گوشه سقف کاذب می تاپید ترکیب شده بود و فضایی بس شاعرانه بوجود اورده بود.
    میز ارایش روبروی تخت قرار داشت که روی ان یک سشوار و 2 عدد حوله تمیز قرار داشت.
    کیان چمدان را روی میز کوچکی که کنار تخت بود گذاشت و با خنده گفت: « خیلی خوبه که ادم اولین شب مشترک زندگیشو در چنین اتاقی سپری کنه»
    با ناراحتی باز بفکر خانه افتادم و اینکه مادر در چه حالیست. کیان چمدان را باز کرد و 2 دست لباس برای خودش از چمدان بیرون اورد و روی تخت انداخت. سپس جعبه ای را که روز گذشته بدون باز کردن روی تختش رها کرده بودم از چمدان بیرون اورد و گفت: « اینم کادویی که حتی به خودت زحمت باز کردنش را ندادی»
    شانه هایم را بالا بردم و گفتم: « خودت نگذاشتی بازش کنم. گفتی باز کردن اون شرط داره»
    با لبخند گفت: « حالا دیگه شرطش برداشته شده »
    نگاهی به کادو انداختم و بطرفش رفتم تا انرا از او بگیرم که گفت: « تا حالا که صبر کردی یکم دیگه صبر کن »
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « منو گرفتی؟ »
    خندید و از چمدان یکدست لباس راحت برای من بیرون اورد و نگاهی بمن کرد و گفت: « سلیقه ام چطوره؟ »
    نگاهی به لباس کردم و گفتم: « خوبه . مثل اینکه از قبل برای ادم ربایی برنامه ریزی کرده بودی »
    متوجه طعنم شد و درحالیکه یک حوله و اودوکلن و سایر خرده ریزهای شخصی اش را از چمدان بیرون میاورد گفت: « تا دیشب برنامه خاصب نداشتم. اگر مادر گرامیتان موافقت میکردند جنابعالی شب گذشته منزل ما بمانید هیچ اتفاقی پیش نمی امد و من همان کیان سربزیر و اقای سابق بودم که هرچه توهین و تحقیر میشنید و میدید چون رگ غیرتش رو زده بود صداش در نمیومد»
    از حرفش ناراحت نشدم و حق را به او دادم ، ولی برای ارضای کنجکاویم پرسیدم: « خب، حالا تو چه اصراری به موندن من داشتی؟ »
    کیان از جا بلند شد و همانطور که لباسهایش را داخل کمد اویزان میکرد و خرده ریزها را جابجا میکرد گفت: « باور کن هیچی ، ولی حالا که پرسیدی بزار یک چیزی بهت بگم. همون شب عقد، وقتی خانواده ات نگذاشتند تو برای چند ساعت در مهمانی ما شرکت کنی سیل متلکها بسوی من سرازیر شد، ولی اهمیتی به انها ندادم چون هنوز اول کار بود و من حق را به خانواده ات میدادم، ولی این قضیه کم کم جدیتر شد قبول کن کاسه صبر هرکس تا اندازه ای جا دارد و بیش از حد که پر بشه جا برای چیز دیگه ای نمی مونه»
    اهی کشیدم و با خود فکر کردم اگر همانطور پیش برود لجبازی کیان و خانواده ام جز من بهیچ کس دیگری ضرر نخواهد زد.
    کیان وقتی متوجه شد سکوت کرده ام گفت: « الهه، دلم میخواد اینو بدونی موندن در خونه ما خطری برات نداشت. من اونقدر هرزه و دله نبودم که تا خودت نمی خواستی بهت دست دراز کنم، ولی بی اعتمادی خانواده ات یک توهین بزرگ بمن بود. توهین به شخصیتم»
    کیان پس از گفتن این حرفها لحظه ای از اتاق خواب خارج شد و بعد از چند دقیقه از هال صدایش را شنیدم که گفت: « الهه، عزیزم تا تو دوش بگیری و لباست رو عوض کنی من چند دقیقه میرم بیرون و زود برمیگردم. بعد سفارش شام میدم. اکی؟»
    هنوز در بهت گفته هایش بودم. با اینحال با صدای اهسته ای گفتم: « باشه برو »
    لحظه ای بعد صدای بسته شدن در هال را شنیدم. دلم نمی خواست از جایم تکان بخورمو با خودم فکر کردم چه خوب میشد امدن من به شمال بصورت دیگه ای بود و در دلم ترس و دلهره ای وجود نداشت. انوقت با خیال راحت و با احساس خوشبختی از جایم بلند میشدم و با یک حمام داغ خستگی راه را در می اوردم، بعد با لبانی خندان و چهره ای اراسته پذیرای کیان بعنوان یک همسر میشدم. تصور این رویا بحدی شیرین بود که وقتی از ان به واقعیت برگشتم دلم بدجوری گرفت و از شدت دلتنگی اشک در چشمانم حلقه زد. با صدای اهسته ای گفتم: « خدایا چرا من؟ تو این همه ادمای دنیا چرا باید قسمت من این سرنوشت باشد. خدایا منم مثل هزاران دختر دیگه تو رویاهای خودم دنبال یک ایده ال بودم، حالا که اونو پیدا کردم پس چرا باید دلم از جای دیگه غمگین باشه»
    همانطور که زیر لب با خودم زمزمه میکردم بخاطر اوردم یکبار یکی از دوستانم روی تخته کلاس نوشته بود: خودتان را هم بکشید نمی توانیذ معنای واقعی خوشبختی را پیدا کنید.
    فهمیدم او در انروز به نتیجه ای رسیده بود که من پس از یکسال انرا درک کردم. اشکهایم را از صورتم پاک کردم و از جا بلند شدم. نگاهم به لباسی افتاد که کیان برایم خریده بود. یک بلوز و دامن بوکله و خیلی زیبا به رنگ بنفش بود که طرحهایی برنگ مشکی جلوه انرا دو چندان کرده بود. لبه استینها و یقه و پایین دامن هم با ابریشم مشکی قلاب دوزی شده بود. کنار لباس حوله ای برنگ سفید بود که فهمیدم کیان انرا برای من گذاشته است. روی میز کنار تخت چشمم به بسته کادو افتاد. نمی دانستم داخل ان چیست، ولی حدس میزدم چیز بخصوصی است که کیان برای باز کردنش شرط گذاشته بود. وسوسه اینکه داخل ان چیست چنان به جانم افتاد که دوست داشتم همان لحظه انرا باز کنم تا از محتویاتش باخبر شوم، ولی با خود فکر کردم بدون شک کیان دوست دارد هدیه اش را جلوی خودش باز کنم. چشم از بسته کادو برداشتم و بعد از برداشتن لباس و حوله به حمام رفتم.
    نیم ساعت بعد در حال خشک کردن موهایم بودم که کیان وارد شد. در دستش بسته ای بود. با دیدن من لبخند زد و درحالیکه بسته را روی میز میگذاشت گفت: « عزیزم، اینم چند قلم وسیله ارایش. میخوام ببینم چیکار میکنی»
    همان لحظه متوجه لباسم شد و گفت: « به، چقدر این رنگ بهت میاد. الهه پاشو ببینمت»
    بی حوصله از جا برخاستم و صبر کردم تا کیان سلیقه اش را به تنم ببیند، ولی بحق که سلیقه عالی و بی نقصی داشت. لباس بطرز زیبایی روی تنم خوابیده بود و اندامم را خیلی موزون نشان میداد. کیان با ذوق از اندامم تعریف میکرد و میگفت که همیشه باید مراقب باشم تا فرم ان بهم نخورد. خیلی سریع نشستم و مشغول ادامه کارم شدم. کیان سشوار را از من گرفت و با برس موهایم را شانه کرد. او نهایت محبت را بمن میکرد و به طبع من هم میبایست از این وضع شادمان باشم، ولی افسوس که تنها چیزی که در وجودم نبود شادی بود. خودم هم میفهمیدم خشک و بی ذوق رفتار میکنم. دلم نمی خواست اینطور باشم، ولی دست خودم نبود. دلم انجا نبود که بتوانم انرا به محبتش بسپارم و لطفش را با سپاسگزاری جبران کنم.
    پس از خشک کردن موهایم خواستم انرا پشتم جمع کنم که نگذاشت و خواست همانطور دورم رها باشد. سپس بطرف تلفن رفت و سفارش غذا داد و گفت انرا در سوییتمان سرو کنند. پس از گذاشتن گوشی تلفن درحالیکه دکمه های بلوزش را باز میکرد و گفت: « عزیزم من میرم یک دوش بگیرم، تا نیم ساعت دیگه شام را میارن بالا. هرچند که میدونم حسابی گرسنه ای. باید منو ببخشی اونقدر برای اومدن عجله داشتم که حتی یادم نبود یک ناهار درست و حسابی بهت بدم»
    به زحمت لبخندی زدم و گفتم : « مهم نیست، هنوز هم گرسنه ام نیست»
    لبخندی زد و گفت: « پس تا من برمیگردم یکم به خودت برس»
    سپس حوله اش را بدست گرفت و وارد حمام شد.
    کمتر از یک ربع بعد از حمام امد. شلوار جین مشکی اش پایش بود، ولی بلوز تنش نبود. با دیدن او سرم را پایین انداختم تا نگاهم به بدن برهنه اش نیفتد. کیان درحالیکه موهایش را با حوله خشک میکرد گفت:« الهه، بیا سشوار رو بگیر میخوام موهامو خشک کنم»
    مانند کودکی حرف شنو از روی تخت بلند شدم و بطرفش رفتم. از اینکه لباس به تن نداشت خجالت می کشیدم نگاهش کنم. متوجه موضوع شد و به شوخی حوله را دور شانه اش انداخت و درحالیکه صدایش را نازک میکرد گفت: « ای وای، خدا مرگم بده»
    برای اولین بار واقعا خنده ام گرفته بود و خنده ای حقیقی بر لب اوردم. کیان برسش را بدستم داد و خواست تا موهایش را بطرف بالا برس بزنم. برس را از او گرفتم و مشغول شدم، از اینه او را میدیدم که با لذت به این منظره نگاه میکند. به نگاهش لبخند زدم و او دستانم را گرفت و مرا بطرف خود کشید. از تماس دستانم با بدن برهنه اش لرزش گرفته بودم. با شنیدن صدای زنگ هر دو بهم نگاه کردیم. کیان نیشخندی زد و گفت: « بیا ... همیشه باید یک مزاحم داشته باشیم.»
    با لبخند گفتم: « فکر کنم شام اوردند»
    سرش را تکان داد و درحالیکه بلوزی برنگ ابی روشن به تن میکرد رفت تا در را باز کند. وقتی در اتاق خواب را میبست گفت: « الهه احساست رو همینطوری حفظ کن. باشه؟»
    از خجالت سرم را پایین انداختم تا او را نبینم که با لبخند مرا می نگرد.
    پس از صرف شام که خیلی هم مفصل بود. کیان پیشنهاد کرد برای پیاده روی تا کنار ساحل برویم. تا زمانی که از در هتل بیرون نیامده بودم نمی دانستم دریا درست پشت ساختمان قرار دارد. شب ساحل بحدی دل انگیز و دیدنی بود که دلم نمی خواست به هتل برگردیم بخصوص که ناراحت بودم که در بازگشت چه چیز انتظارم را میکشد. حدود یک ساعت کنار ساحل قدم زدیم و باهم صحبت کردیم، بعد به سوییتمان برگشتیم.
    با پا گذاشتن به انجا دلهره و اضطراب من شروع شد. نمی دانستم حالا چه باید بکنم. چیز زیادی از مسایل زناشویی نمی دانستم و کسی هم نبود مرا راهنمایی کند. هرچه از ظهر تا ان لحظه به خودم تلقین کرده بودم که کیان همسرم میباشد و نباید احساس غریبگی نسبت به او داشته باشم همه پوچ شده بود و از بین رفته بود. وقتی نگاهم به او افتاد احساس امنیتی که تا ان لحظه با من بود جایش را به دلهره و ترسی مبهم داد. گویی با مردی بیگانه و سراپا احساس تنها شده بودم. کیان لباسهایش را عوض کرد و من همچنان ترسان و لرزان مانده بودم چه باید بکنم. در ان لحظه لبه تخت نشسته بودم و سرم را زیر انداخته بودم تا چشمم به اندام او نخورد. وقتی کنارم روی تخت نشست چنان از جا پریدم که او هم جا خورد و با تعجب گفت: « چه خبره ، کاریت ندارم»
    از او کمی فاصله گرفتم و مانند شاگرد تنبل سرم را تا جا داشت پایین انداختم. صدای خنده اهسته کیان را شنیدم و در دل به حال خودم میگریستم زیرا دوست نداشتم شب اول چنین بی مقدمه و بدون امادگی باشم. کیان با صدایی ارام گفت: « الهه، نمی خوای هدیه ات رو باز کنی؟»
    سرم را خم کردم و او هدیه را از روی میز برداشت و روی پایم گذاشت. صدای پاره شدن کاغذ کادو تنها صدایی بود که بین ما وجود داشت. همانطور که حدس زده بودم جعبه لباس بود، ولی چه لباسی؟!
    بمحض باز کردن جعبه از چیزی که دیدم عرق از سر و رویم روان شد. داخل بسته یک پیراهن خواب خیلی ظریف و زیبا برنگ سفید قرار داشت. انقدر خجالت زده بودم که گویی شرم اورترین چیز دنیا را در دست دارم. خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: « الهه فراموش نکن من شوهرت هستم. شوهرت، نه دوست پسرت. فهمیدی؟ پس خجالت رو کنار بزار و مثل یک دختر خوب رفتار کن. باشه؟»
    تا زمانی که به رختخواب بروم انقدر دست دست کردم که بجای او خودم خسته شدم. کیان با خونسردی تمام مرا تحمل میکرد و عاقبت وقتی راضی شدم تا سرجایم دراز بکشم با خنده گفت: « چه عجب »
    برخلاف تصورم کیان هیچ واکنشی نشان نداد. پس از بوسه ای بر گونه ام بمن شب بخیر گفت و خوابید. انشب بدون هیچ اتفاقی گذشت و این مرا به تفکر عمیقی فرو برد. میدانم او با اینکارش میخواست بمن بفهماند که بی اعتمادی خانواده ام نسبت به او پوچ و بی اساس بوده و با اینکار ثابت کرد که من هم درمورد او درست فکر نکرده ام.
    3 شب در ان هتل بودیم. 3 شبی که اگر دلشوره بازگشت بمنزل را نداشتم از بهترین لحظه های عمرم بحساب میامد. در ان مسافرت کیان نهایت لطف را بمن داشت. روزها به جاهای دیدنی بابلسر می رفتیم و عصرها تا زمانی که خورشید در پشت ابی دریا فرو برود کنار ساحل قدم می زدیم و شب را در سوییت دنج و خلوتمان شام می خوردیم. در این 3 شب کیان جز یک بوسه هنگام خواب حتی دستش را برای لمس بدنم دراز نکرد و من ارام و مطمئن در کنار او و نزدیک به او شب را به صبح میرساندم.
    وقتی کیان پیشنهاد بازگشت داد بحدی دلگیر بودم که دلم می خواست گریه کنم. فکر روبرو شدن با خانواده ام بحدی مرا می ترساند که دلم نمی خواست هیچ وقت بازگردیم. بدون کوچکترین اعتراضی پیشنهادش را قبول کردم و به او در جمع کردن وسایلمان کمک کردم. وقتی می خواستیم هتل را ترک کنیم بحدی دلم گرفته بود که گویی از بهترین خاطراتم جدا میشوم. البته همینطور هم بود، زیرا در تمام عمرم سفری به این خوبی نرفته بودم.
    زمانی که کیان با متصدی هتل تسویه حساب میکرد او از ما خواست تا بازهم به انجا برویم. کیان به او گفت هروقت به این قسمت شمال بیاید بجز انجا جای دیگری نخواهد رفت. متصدی هتل با احترام شناسنامه کیان را پس داد و همراه ان ساک زیبایی بما هدیه داد و گفت: « این یادگاری ناقابل را از طرف هتل ما قبول کنید و امیدوارم با دیدن ان بیاد خاطرات خوشی که در این هتل داشتید بیفتید.»
    کیان نگاهی به عکس روی ساک که نمایی از هتل بود انداخت و گفت: « ممنون، حتما همینطور خواهد بود » سپس ساک و شناسنامه اش را بطرف من گرفت و گفت: « عزیزم، چند لحظه اینارو بگیر »
    از متصدی هتل خداحافظی کردیم. او تا دم در هتل ما را بدرقه کرد. خودروی کیان جلوی در هتل پارک شده بود. زودتر سوار شدم و او مشغول جابجا کردن وسایلمان در صندوق عقب شد. همانطور که به ساک دستی نگاه میکردم حرف متصدی هتل در ذهنم تکرار شد. او درست میگفت عکس روی ساک که نمای زیبای هتل و اطراف انرا به تصویر کشیده بود مرا بیاد خاطرات خوبی که انجا داشتم می انداخت. خاطراتی که شاید نظیر ان هرگز تکرار نمی شد.
    چشم از ساک برداشتم و خواستم شناسنامه کیان را داخل کیفش که روی صندلی راننده بود بگذارم که هوس کردم انرا ورقی بزنم. عکس شناسنامه کیان برایم خیلی جالب بود. معلوم بود عکس متعلق به چندین سال قبل است، زیرا کیان در ان عکس خیلی کم سن تر از حالا بود.
    شناسنامه را ورق زدم و نام خودم را در قسمت مربوط به مشخصات همسر دیدم. نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم ایا برای توجیه غیبت سه روزه ام از منزل این کفایت میکند؟ بازهم صفحه اول شناسنامه را اوردم و همانطور که سال تولد او را نگاه میکردم چشمم به نام پدرش افتاد و بمحض رویت نام مادرش دلم فرو ریخت.
    بخاطر اوردم در پرونده پزشکی کتی نام حقیقی او خدیجه روح پرور ثبت شده بود که او خودش را کتی بمن معرفی کرد، ولی اکنون دیدم در شناسنامه کیان نام لیلا نوشته شده بود. غیر از این اسم چیز دیگری نبود بجز شماره شناسنامه و محل تنظیم سند و حوزه. گیج و سردرگم به این فکر کردم که جریان چیست و ایا این لیلا همان کتیست و یا اینکه کتی مادر حقیقی کیان نیست.
    بادیدن کیان که قصد داشت سوار شود بسرعت شناسنامه را زیر ساک پنهان کردم. نمی دانم چرا اینکار را کردم. ولی انقدر هول شده بودم که جز این فکری بذهنم نرسید. کیان کیف دستی اش را از روی صندلی برداشت و پشت رول نشست و رو بمن کرد و گفت: « همه چیز مرتبه؟ »
    سرم را تکان دادم. بصورتم دقت کرد و با لبخند گفت: « رنگت پریده. صورتت نشون میده هنوز راه نیفتاده حالت بد شده. اگه فکر میکنی حالت بده میخوای یک قرص ضد تهوع بهت بدم؟ »
    گفتم: « نه، الان حالم خوبه، اگه دیدم حالم بدتر شد اونوقت قرص می خورم»
    کیان قبول کرد و کلید را داخل سوییچ چرخاند.
    در طول راه به چیزهایی که فکر میکردم یکی خانه بود و واکنش خانواده ام و دیگر اینکه چرا در شناسنامه کیان نام مادرش لیلا درج شده بود.
    نفهمیدم کیان چه گفت، ولی وقتی دستم را گرفت به خودم امدم . گفتم: « چیزی گفتی؟»
    « گفتم کجایی؟»
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « کیان خیلی می ترسم. »
    با خونسردی گفت: « برای چی؟»
    « از اینکه چطور با مادرم و بقیه روبرو بشم»
    « چطور نداره، خیلی عادی. تو جای بدی نرفته بودی. مگه وقتی خواهرت با شوهرش بیرون میره مادرت ناراحت میشه که حالا بخواد در مقابل تو واکنش نشون بده.»
    « الهام با من فرق میکنه »
    « چه فرقی؟ »
    « اخه من هنوز بطور رسمی به خونت نیومدم »
    « رسمی و غیر رسمی دیگه چه صیغه ایه؟»
    « من هنوز جهیزیه ام اماده نیست. هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدیم»
    « مثلا؟ »
    « یکیش تهیه وسایل زندگی»
    « مگه تو خونه من زندگی کردی ببینی چیزی کم داری»
    « درسته که تو خونه شما همه چیز فراهمه، ولی بهر صورت منم باید یک چیزهایی با خودم داشته باشم»
    « برای چی؟»
    « خب این رسمه »
    « این رسم احمقانه مال 100 سال پیشه، وقتی تو خونه من یخچال هست دیگه میخوای برای چی یک جا تنگ کن اضافه کنی یا هر چیز دیگه ای که فکرش رو کنی»
    « اخه اونا مال مادرته » همان لحظه بیاد شناسنامه کیان افتادم. ناخوداگاه به او نگاه کردم. او با نیشخند گفت: « اگه فکر میکنی کتی اهمیتی به این میده که مبادا تو بخواهی از وسایل اشپزخونه استفاده کنی باید بگم سخت در اشتباهی، چون اون حتی ماهی یکبار هم پاشو اونجا نمیزاره. غیر از اون گلی مسئول پخت و پزه و باید چند سال کار کنی تا بتونی مهارتی که اون در درست کردن غذا و کیک و دسر و سایر مخلفات داره به دست بیاری. بنظر من بهتره بجای وقت تلف کردن تو اشپزخونه و درست کردن قورمه و قیمه و کوفته به کار دیگه ای بپردازی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با خونسردي گفت :« براي چي؟»
    « از اينكه چطور با مادرم و بقيه روبرو بشم.»
    « چطور نداره ، خيلي عادي.تو جاي بدي نرفته بودي . مگه وقتي خواهرت با شوهرش بيرون مي ره مادرت ناراحت مي شه كه حالا بخواد در مقابل تو واكنش نشون بده.»
    « الهام با من فرق مي كنه .»
    « چه فرقي؟»
    « آخه من هنوز به طور رسمي به خونت نيومدم.»
    « رسمي و غير رسمي ديگه چه صيغه ايه؟»
    « من هنوزجهيزيه ام آماده نيست .هنوز خيلي كارها مونده كه بايد انجام بديم.»
    « مثلاَ؟»
    « يكيش تهيه وسايل زندگي.»
    « مگه تو خونه من زندگي كردي ببيني چيزي كم داري.»
    « درسته كه تو خونه شما همه چيز فراهمه، ولي به هر صورت منم بايد يه چيزهايي با خودم داشته باشم.»
    « براي چي؟»
    « خوب اين رسمه.»
    « اين رسم احمقانه مال صد سال پيشه ،وقتي تو خونه من يخچال هست ديگه مي خواي براي چي يك جا تنگ كن اضافه كني يا هر چيز ديگه اي كه فكرش رو كني.»
    « آخه اونا مال مادرته.»همان لحظه به ياد شناسنامه كيان افتادم. ناخودآگاه به او نگاه كردم.او با نيشخند گفت:« اگه فكر مي كني كتي اهميتي به اين مي ده كه مبادا تو بخواهي از وسايل آشپزخونه استفاده كني بايد بگم سخت در اشتباهي،چون اون حتي ماهي يكبارم پاشو اونجا نمي گذاره.غير از اون گلي مسئول پخت و پزه و بايد چند سال كار كني تا بتوني مهارتي كه اون در درست كردن غذا و كيك و دسرو ساير مخلفات داره بدست بياري. به نظر من بهتره به جاي وقت تلف كردن تو آشپزخونه و درست كردن قورمه وقيمه وكوفته به كارديگه اي بپردازي.»
    « مثلاَ؟»
    « برو شنا،ورزش .چه مي دونم همين دوره هاي دوستانه .از كتي بپرسي راهنماييت مي كنه طوري كه حتي يك دقيقه وقت خالي پيدا نكني .»
    سكوت كردم. كيان گفت: « اين كه گفتي يكيش بود. بقيه اش چي؟»
    نفس عميقي كشيدم و از خير گفتن بقيه گذشتم چون مي دانستم كيان استدلالم را قبول ندارد. اگر راستش را بگويم خودم هم به چيزي كه عنوان كرده بود اعتقاد نداشتم، ولي پايه و اساس اعتقاد خانواده ام بر اين اصل استوارشده بودو كاري هم نمي شد كرد.
    صداي كيان مرا از فكر بيرون آورد.« الهه نگران هيچ چيز نباش. من همه چيز را درست مي كنم.»
    « چطوري؟»
    « تو كاري به اين كارها نداشته باش.»
    با وجودي كه دلم مي خواست به اواطمينان داشته باشم ، ولي مي دانستم كه كيان نمي تواند نظرخانواده ام را نسبت به كاري كه كرده بود برگرداند. با ديدن هر تابلويي كه مسافت باقي مانده تا تهران را نشان مي داد اضطراب درونم لحظه به لحظه بيشتر مي شد طوري كه وقتي براي صرف غذا در رستوراني بين راه پياده شديم به حدي سر درد و دل پيچه داشتم كه نتوانستم حتي لقمه اي فرو بدهم. كيان مجبور شد براي تسكين اضطرابم قرص مسكني به خوردم بدهد كه باقي راه را در خواب بگذرانم.
    وقتي بيدار شدم به تهران رسيده بودم.با ديدن خيابانهاي شلوغ تهران دلم مي خواست چشمانم را ببندم و ديگر باز نكنم . با نگراني گفتم: « كيان حالا بايدچه كار كنيم؟ »
    نگاهي به من كرد و گفت : « سلام عزيزم، ساعت خواب .»
    لحن آرام و گرمش از شدت اضطرابم مي كاست ، ولي نه آنقدر كه بتواند جلوي حالت تهوعي كه از شدت دلشوره به من عارض شده بود بگيرد.
    پنجره را پايين كشيدم تا با خوردن هواي سرد به صورتم اين حالت دست ازسرم بردارد. كيان متوجه شد حالم خوب نيست: « الهه نمي خواد خودت رو ناراحت كني. الان كه مي ريم خونه ما تا بعد ببينيم چي پيش مي ياد.»
    ساعت از پنج گذشته بود كه به منزل آنان رسيديم. كتي با ديدنمان با رويي باز به ما خوش آمد گفت و مثل هميشه صورتم را بوسيد كيان به او گفت كه برايمان قهوه دم كند ، سپس از من خواست به اتاقش برويم .دستم را گرفت و مرا به طرف اتاقش برد.
    همراه او وارد شديم و ناخود آگاه به ياد اولين بار افتادم كه به آن اتاق رفته بودم .دوباره به ديوار رو به روي تختش نگاه كردم . از ديدن تابلوي منظره به جاي تصوير زننده اي كه روي ديوار بود جا خوردم و بي اراده نگاهم به طرف كيان كشيده شد. در نگاه او خنده موج ميزد و گفتم : « خب حالا چكار بايد بكنيم؟»
    كيان چمدان را باز كرد و گفت :« تا من برمي گردم برو يه دوش بگيرو لباست رو عوض كن .» و از اتاق خارج شد.
    نگاهي به اتاقش انداختم ودري گوشه اتاقش بود كه حدس زدم رو به حمام باز مي شود . حوصله حمام رفتن نداشتم . نگاهي به چمدان انداختم. به جزلباسهاي خودم و لباسي كه او برايم خريده بود لباس ديگري نداشتم. اضطرابي كه در وجودم بود مانع از اين شد كه فكرم را متمركز چيزي كنم . به انتظار برگشتن كيان روي صندلي نشستم . چند دقيقه گذشت . وقتي ديدم از او خبري نيست در را باز كردم تا از اتاق خارج شوم كه با شنيدن صداي كيان كه در حال جرو بحث با كتي بود خواستم به اتاق برگردم كه با شنيدن نام خودم در جا خشك شدم.
    كتي مي گفت : « حالا مي خواي چيكار كني ؟»
    « الهه قرار نيست جايي بره . اون همين جا مي مونه.»
    « خانواده اش چي؟»
    « مگه نگفتي مادرش گفته ديگه حق نداره پاشو اونجا بزاره؟»
    « بابا اون بنده خدا از ناراحتي يك چيزي گفته.»
    « كتي بس كن، حوصله ندارم.»
    « آخه عزيزم . وقتي بهت مي گم ناراحت مي شي . اگه يك كلام به من مي گفتي بهت مي گفتم اين كار بازي با دم شيره . اينم شراره شد كه با اون كارت نزديك بود سر همه مون رو به باد بدي.»
    « اولاَ كه به تو مربوط نيست، بعد هم جريان شراره رو قاطي اين موضوع نكن . الهه زن منه ، هيچ كس هم نمي تونه غلطي بكنه ، فهميدي ؟ در ضمن لازم نكرده واسه من نقش آدماي دلسوز رو بازي كني .»
    گويا كيان مي خواست او را ترك كند كه كتي صدايش زد.
    « كيان گوش كن ، لج بازي كه نمي تونه كاري از پيش ببره ، بزار ببينم تو اين موقعيت چكار مي تونيم بكنيم.»
    « لازم نيست تو كار من دخالت كني . مي دونم چكار كنم .»
    « كيان....»
    جوابي نشنيدم . از ترس اينكه مبادا بالا بيايد و مرا ببيند كه در حال گوش دادن به حرفهايشان هستم سريع و آهسته در را بستم و در حالي كه از ترس و وحشت به نفس زدن افتاده بودم حوله اي را كه داخل چمدان بود چنگ زدم و به سرعت به طرف حمام دويدم . تمام بدنم مي لرزيد . شير حمام را باز كردم و از شدت ناراحتي روي توالت فرنگي نشستم. دستم را روي سينه ام گذاشتم و فشار دادم تا ضربان قلبم را كه بيش از حد شده بود كنترل كنم . در همان حال به چيزهايي كه شنيده بودم فكر كردم. خداي من ، پس مادر به كتي گفته بود ديگر حق ندارم پايم را به آنجا بگذارم. واي بر من ،حالا بايد چه مي كردم؟ غمي كه از شنيدن اين حرف بر دلم سنگيني مي كرد از يك طرف و معمايي كه در ذهنم پيش آمده بود از طرف ديگربه مغزم فشار مي آورد . چرا كتي به كيان گفته بود با من مي خواهد چه كند و جريان بازي با دم شير چه معنايي مي داد. در اين بين نام شراره مرتب در گوشم مي پيچيد.
    از صداي در اتاق فهميدم كيان داخل شده است . به سرعت از جا بلند شدم و لباسهايم را در آوردم تا دوش بگيرم.
    وقتي از حمام خارج شدم كيان در حال جابه جا كردن وسايلش بود با ديدن من لبخند زد و گفت: « خستگيت رفع شد.»
    به زحمت لبخند زدم و در پاسخ فقط سرم را تكان دادم. براي خشك كردن موهايم حوله را دور سرم پيچيدم . كيان اشاره كرد تا روي صندلي ميز آرايشش بنشينم. سپس با سشوار موهايم را خشك كرد و بعد خودش به حمام رفت تا دوش بگيرد در فاصله اي كه او به خمام رفته بود لب تخت نشسته بودم و فكرمي كردم.
    ساعتي بعد براي صرف شام همراه كيان پايين رفتم .هنگام پايين رفتن از پله كيان گفت : « عزيزم ،گلي رفته مرخصي ، به اجبار بايد دست پخت كتي رو تحمل كنيم.»
    براي پنهان كردن غم درونم لبخند زدم و همراه او پايين رفتم . چهره شاداب و خندان كتي پذيراي وجودمان بود، ولي ديگر مي دانستم پشت آن چهره به ظاهر آرام چه اضطرابي پنهان شده است. موضوع جرو بحث كيان و كتي فكرم را درگير كرده بود و احتياج به جاي خلوتي داشتم تا بتوانم قضيه را بررسي كنم .
    مي دانستم مادر گفته كه ديگر حق ندارم به منزل بروم،ولي از كيان خواستم كتي را واسطه كند تا به مادر زنگ بزند و با او صحبت كند. چهره كيان نشان مي داد كه مايل به اين كار نيست ،ولي خواهش مرا رد نكرد و به كتي گفت تا با منزلمان تماس بگيرد. نگاه معني داري را كه كتي به كيان انداخت به خوبي درك كردم ، ولي نشان دادم از چيزي خبر ندارم .كتي به طرف تلفن رفت تا كاري كه كيان از او خواسته بود انجام دهد.
    با دلهره و اضطراب منتطر نتيجه صحبت كتي با خانواده ام بودم. با نگاهي به ساعت فهميدم حسام هم در خانه است. دعا كردم تلفن را او جواب ندهد.لحظه هاي كشنده اي سپري شد تا تماس برقرار شود. با قلبي لرزان صداي كتي را شنيدم كه با كسي صحبت مي كرد، ابتدا نفهميدم چه كسي پشت خط است، ولي از لفظ خانم كه از زبان كتي بيرون آمد فهميدم طرف صحبتش مادر مي باشد .به حدي دلم براي مادر تنگ شده بود كه اگر جرآت پيدا مي كردم گوشي را از كتي مي گرفتم ،البته نه براي حرف زدن بلكه براي اينكه فقط صدايش را بشنوم. معلوم بود مادر حسابي شاكي است ، زيرا حتي اجازه صحبت به كتي نمي داد. كتي با ناراحتي نگاهي به كيان انداخت و سرش را تكان داد و خطاب به مادر گفت: « خانم اين چه حرفيه ، خلاف شرع كه نكردند. حالا خوبه عقد نامشون پيش خودتونه.»
    نفهميدم مادر چه گفت كه كتي با چهره اي درهم پاسخش را اين طور داد : « اي بابا ،چرا شما اين طور فكر مي كنيد . ما كه از اول هم چشم به چيزي نداشتيم . باشه قدمش سر چشم خودمون . باشه.»
    كتي ساكت شد و نگاهي به گوشي انداخت و گفت : « قطع كرد.»
    من و كيان چشم به دهان او دوخته بوديم . كيان با چهره اي اخمو و گرفته و من با دلي نگران و چشماني كه اشك در آن جمع شده بود .كتي با ديدن ما شانه هايش را بالا انداخت و گفت : « ناراحت نباشيد . بايد بهش حق بديد . چند روز كه بگذره كم كم نرم ميشه.»
    براي اينكه جلوي كتي و كيان گريه نكنم آن دورا ترك كردم و به اتاق كيان رفتم تا خودم را سبك كنم . چند دقيقه بعد كيان وارد اتاق شد وبا ديدن من كه مي گريستم كنارم نشست ومرا در آغوش گرفت . اعتراض نكردم ، زيرا چنان خودم را تنها و بي كس مي ديدم كه با تمام وجود به محبت او احتياج داشتم . دلداريهاي كيان آرامم كرد، ولي از اين غمگين بودم كه حكم نا روايي درموردم اجرا شده بود. خطايي انجام نداده بودم تا مستوجب طرد شدن از خانواده باشد. حتي نمي دانستم قرار است كيان مرا با خود به شمال ببرد. دلم از اين مي سوخت كه شايد خانواده ام فكر مي كنند من با نقشه قبلي و به خواست خودم همراه كيان رفته ام.
    سرم را از آغوش كيان بيرون آوردم و بدون اينكه اشكهايم را پاك كنم گفتم: « كيان اونا بايد بفهمند كه من هيچ گناهي نداشتم.»
    اشكهايم را پاك كرد و گفت: « كسي گناهي مرتكب نشده .»
    « منظورم اينه كه اونا بايد بدونن بين ما هيچ چيز نبوده.»
    نيشخندي زد و گفت : « مي توني ثابت كني؟»
    با ناراحتي سرم را در دستانم گرفتم و با خود فكر كردم متاًسفانه او حق دارد. آن شب تا نزديك صبح بيدار بوديم .آنقدر گفت و گفت تا من آرام شدم و قبول كردم مدتي طول مي كشد تا اين مسئله براي خانواده ام حل شود.
    نزديك صبح بود كه آماده خواب شديم . تخت كيان يك نفره بود تصميم گرفتم زمين بخوابم كه نگذاشت. آن شب بالش زير سرم سينه او بود .با شنيدن لالايي تپش قلبش چشمانم را روي هم گذاشتم و به خواب عميقي فرو رفتم.عجيب بود كه ديگرترس و دلهره اي از تنها بودن با او نداشتم. شايد من هم به آن باوري كه او انتظار داشت رسيده بودم و شب اول مجبور شديم هر دو به طور مشترك از تخت او استفاده كنيم، ولي صبح روز بعد كيان سفارش خريد تخت دو نفره اي را داد . البته من اطلاعي از اين موضوع نداشتم .زماني كه به سفارش كيان و راهنمايي كتي سه نفر دكوراتور مشغول تغيير دادن اتاق خواب مجردي كيان بودند من و او براي گردش به دربند رفته بوديم. وقتي به منزل برگشتيم طبق معمول براي تعويض لباسم خواستم وارد اتاق شوم كه يك لحظه فكر كردم حواسم پرت بوده و اشتباهي داخل اتاق ديگري شده ام. متعجب برگشتم تا از اتاق خارج شوم كه با كيان برخورد كردم و او درحالي كه آغوشش را مي گشود و مرا در بر مي گرفت گفت: « برو عزيزم ، اشتباه نكردي، اينجا اتاق خودمونه واتاق مشترك من وتو .»
    چها روز از برگشتنمان گذشته بود .اين در حالي بود كه آخرين ساعتهاي سال كهنه را پشت سر مي گذاشتم و لحظه به لحظه به سال نو نزديك مي شديم. هر لحظه كه مي گذشت در اين فكر بودم آيا پيش از رسيدن سال نو خانواده ام پذيراي من خواهند شد ويا ديگر به طور كلي مرا از خود رانده اند . با هر صداي زنگ منتظرو اميدوار چشم به مكالمه كسي كه گوشي تلفن را برمي داشت مي دوختم تا بفهمم آيا نشاني از خانواده من هست يا نه .چند بار از كيان خواستم از كتي بخواهد حضوري سري به منزلمان بزند و واسطه آشتي من و خانواده ام شود ، اما كيان اجازه چنين كاري را نداد.
    عيد آن سال را در حالي گذراندم كه نه از خانواده ام خبرداشتم ونه جراَت تماس گرفتن با آنان را در خود مي ديدم. گويي هر روز كه مي گذشت فاصله من با آنان زياد و زيادتر و شهامتم براي رويارويي با آنان كمتر و كمتر مي شد. آن سال از كيان و كتي هديه هاي با ارزش و گراني دريافت كردم،ولي هيچ كدام جاي عيدي مادرم رابرايم پر نكرد.اسكناس تا نخورده اي كه متبرك به آيات قرآن شده بود و به دست مادر و همراه بوسه اي به من مي داد كه ارزشش با دنيا برابري مي كرد.فكر مي كردم هنوز سر مهر نيامده اند و مايل نيستند مرا ببخشند.كيان هيچ چيز در اين رابطه نمي گفت و به نظر مي آمد كه زياد هم از اين وضعيت ناراضي نيست،ولي كتي مرتب دلداري ام مي داد و مي گفت اين وضعيت موقت است و به زودي خانواده ام دست از لجاجتشان بر خواهند داشت . بي تكليف و نگران هر روز صبح به اميد خبري از آنان بيدار مي شدم وتا شب نگران و سردرگم انتظار مي كشيدم.شب دلشكسته و غمگين چشم برهم مي گذاشتم. براي ديدن مادر و بقيه اعضاي خانواده ام به شدت بي تاب و دلتنگ بودم و گاهي در خلوت اشك مي ريختم، حتي چند بار خواستم به منزلمان زنگ بزنم ، ولي به محض برداشتن گوشي به حدي ترس برم مي داشت كه به ناچار گوشي را سر جايش قرار مي دادم. اين ترس از سرزنش نبود.شايد لغت شرم كلمه بهتري براي بيان اين احساس بود.نمي دانستم چرا،ولي فكر مي كردم مادر به محض شنيدن صدايم مهلت حرف زدن به من را نخواهد داد و قبل از اينكه بتوانم كلمه اي بگويم تلفن را قطع خواهد كرد . آن سال عيد برايم با سالهاي ديگر فرق داشت. اول اينكه غمگين بودم و گويي ذوق و شادي در درونم گم شده بود و ديگر اينكه عيد درخانواده كيان با خانه ما خيلي متفاوت بود.سفره اي چيده نشده بود كه دور هم جمع شوند.زمان تحويل سال نو كه ساعت نه شب بود كمند هنوز خارج از خانه با دوستاش بود وكتي تازه از آرايشگاه آمده بود و قرار بود به دوره اي كه منزل يكي از دوستانش برگزار مي شد برود. كيان هم حمام بود. گلي خانم هنوز از مرخصي برنگشته بود و من تنهاي تنها جلوي تلويزيون نشسته بودم و به مراسم تحويل سال كه از تلويزيون پخش مي شد چشم دوخته بودم و در همان حال به ياد سفره هفت سين كوچك خانه خودمان بودم. شايد اگر گلي خانم بود به اين اوضاع نابسامان سروساماني مي داد.
    كيان لحظه اي تنهايم نمي گذاشت وسعي مي كرد با محبتي كه نثارم مي كنداجازه ندهد غم به دلم راه پيدا كند. ما از يك اتاق خواب مشترك استفاده مي كرديم ولي بين ما توافق شده بود تا روشن نشدن تكليفم رابطه اي با هم نداشته باشيم.براي كيان پذيرفتن اين موضوع خيلي سخت بود و مرتب به آن اعتراض مي كرد، ولي من در شرايط روحي قرار داشتم كه آمادگي پذيرفتن او را نداشتم.
    رفتار كيان و كتي خيلي محبت آميز بود و هر دو سعي مي كردند به من خيلي خوش بگذرد.در اين بين تنها كمند بود كه كاري با من نداشت و در عالم خود سير مي كرد. كينه ام را نسبت به او فراموش كرده بودم،زيرا در همين مدت كوتاه فهميده بودم او دچار نوعي بيماري اعصاب است كه به او شخصيتي دو گانه مي دهد.اخلاق عجيبي داشت.بعضي اوقات خوب و متعادل بود ،ولي امان از زماني كه روي ديگر سكه نمايان مي شد. در چنين مواقعي به قدري تلخ و غيرقابل تحمل مي شد كه اندازه نداشت.بدون ملاحظه جيغ و فرياد مي كشيد و پا به زمين مي كوفت .گاهي با پرتاب كردن چيزي كه دستش بود نشان مي داد كنترلي روي اعصابش ندارد.از تنها كسي كه حساب مي برد كيان بود .زيرا خيلي ديده بودم وقتي در اوج عصبانيت بود تا كيان به او اخم مي كرد زود ساكت مي شد و به اتاقش مي رفت.
    از كمند خوشم نمي آمد ، ميانه او هم با من خوب نبود،اما نمي دانستم منكر تبحرش در هنر نقاشي شوم.نقاش فوق العاده چيره دستي بودو با قلم و مقداري رنگ روغن معجزه مي كرد.اين طور كه يك بار از او شنيده بودم گويا چند سال در امريكا زندگي كرده بودو همانجا اين هنر را آموخته بود چند روز از سال نو گذشته بود كه صبر كيان لبريز شد و براي اينكه سرو ساماني به وضعيت بلا تكليف من بدهد به كتي گفت تدارك جشني را ببيند و فقط تعداد محدودي از دوستان و آشنايان نزديك را دعوت كند.قرار شد پنجشنبه شب همان هفته جشني برگذار كنند.مي دانستم آن جشن به منزله شروع زندگي مشترك من و اوبه طور رسمي خواهد بود.
    دلم براي خانواده ام آنقدر تنگ شده بود كه حد نداشت در عين حال از آنان دلگير بودم.گناه من،كه البته اگر نام خطايم را گناه مي گذاشتم ،به خصوص كه نقش من در آن زياد پررنگ نبود در مقابل بي گذشتي آنان محو مي شد و ازبين مي رفت.خيلي دلم مي خواست به آنان بگويم كه خودشان در به وجود آوردن چنين موقعيتي مقصر بودندو لجبازي آنان بود كه باعث چنين وضعيتي شده بود.
    به فكر روز پنجشنبه بودم وجشني كه قرار بود برگزار شود. احساس غريبي از همان لحظه به آزارم پرداخته بود نمي دانستم در مقابل دوستان و آشنايان كيان چه رفتاري بايد داشته باشم . به خصوص كه تمام آنان براي من بيگانه بودند.
    براي جشن روز پنجشنبه كيان منو به مزون لباسي برد تا براي آن روز لباس مناسبي سفارش بدهيم. رنگ لباسم را به خواست خودم شيري انتخاب كردمو علت انتخاب چنين رنگي اين بود كه نه مي خواستم لباسم سفيد،مانند لباس عروس باشد و نه دوست داشتم زندگي ام را با رنگ ديگري آغاز كنم . دوست داشتم آغاز زندگي مان با رنگ روشن به عنوان مظهر پاكي آغاز شود و تا ابدهمانطور باقي بماند.كارها به سرعت پيش مي رفت.فهرست كساني كه قرار بود دعوت شوند تهيه شد.كتي خانواده مرا هم حساب كرده بود . مي دانستم كه اين كاريست بيهوده كه حتي ارزش فكر كردن هم ندارد ،زيرا اگر هم كارت دعوت به دست آنان برسد هيچ كدام در جشن حضور پيدا نمي كردند. همان روز فهرست را به چابخانه فرستادند تا نام من و كيان روي كارت ونام ميهمانان پشت پاكت كارتهايي كه به سليقه كمند تهيه شده بود چاپ شود.
    كارتهايي كه به نام اعضاي خانواده ام بود را كنار گذاشتم و از كيان خواستم تا به طريقي آنها را به دست حميد برساند. كيان با بي تفاوتي سرش را تكان داد ،ولي تا روز آخر كارتهاهم چنان روي آينه ميز آرايش ماند. من در اين مورد زياد سخت نگرفتم و با خود فكر كردم شايد كيان بهتر از من مي فهمد چه مي كند.
    كتي مي خواست براي آرايش مرا پيش مهري ببرد ،ولي كيان قبول نكرد و گفت بهتر است كس ديگري اين كار را بكند. دليلش را نفهميدم و برايم زياد هم مهم نبود خودم هم دوست نداشتم پيش مهري بروم، زيرا نمي خواستم بفهمد هيچ كدام از اعضاي خانواده ام در جشن عروسي ام حضور نخواهند داشت . كتي مرا به آرايشگاه ديگري برد كه آشنايي مختصري بااو داشت،ولي از عكسهايي كه در آلبوم آرايشگاهش ديدم فهميدم كارش خيلي عالي است . روز سه شنبه براي اصلاح صورتم پيش او رفتيم. تازه آن روز بود كه فهميدم نامش ژنيك و مسيحي است . او با سرعت و با درد كمتري نسبت به اولين بار صورتم را اصلاح كرد و ابروانم را برداشت . دستورات لازم را داد تا براي دو روز ديگر كه پنجشنبه بود پوستم آمادگي آرايش را داشته باشد.
    روز پنجشنبه نزديك ظهر بود كه كيان مي خواست مرا به آرايشگاه ببرد. هنوز از در خارج نشده بوديم كه كمند دنبالمان دويد و گفت او را هم با خود ببريم. آن روز كمند خيلي سر حال بود و من آرزو مي كردم اين حال تا آخر شب بماند.كيان ما را جلوي در آرايشگاه پياده كرد وگفت كه ساعت چهار دنبالمان خواهد آمد.
    ساعت از پنج گذشته بود كه كار ما تمام شد . ازكار ژنيك نهايت رضايت را داشتم .در آن لباس و با آرايش او به طرز غير قابل باوري زيبا به نظر مي آمدم طوري كه حتي خودم تعجب كرده بودم. ژنيك موهايم را به صورت زيبايي جمع كرده بود و تاجي از گلهاي ريز شيري رنگ كه با سنگ هاي براق و درخشاني تزيين شه بود به سرم گذاشته بود. لباسم حتي از چيزي كه در ژورنال ديده بودم شيك تر و قشنگ تر شده بود. تنها عيب آن البته از نظر خودم آستين حلقه اي و يقه بازش بود. با ديدن سينه برهنه ام ياد طلاها و جواهراتي افتادم كه سر عقد گرفته بودم . همه به جز حلقه نامزدي ام در خانه و پيش مادر مانده بود پيش از آن به كيان گفته بودم از كتي بخواهد برود و طلاهايم را براي روز جشن از مادر بگيرد، ولي كيان گفته بود اگر شده قيد طلاها را بزند نه دوست دارد و نه اجازه مي دهد كه كتي چنين كاري كند. از چهره نگران كمند كه مرتب از در خارج مي شد و وقتي مي آمد مي پرسيد: خيلي مونده؟فهميدم كيان حسابي كلافه است . بر خلاف نگاه مضطرب من و كمند كه با هم مي انداختيم ژنيك با خونسردي تمام كارش را با دقت انجام مي داد و تذكرات كمند تاَثيري در كارش نداشت. عاقبت كار تمام شدمانند عقد شنلي به جاي پوشش روي سرم انداختم ،ولي بر خلاف دفعه قبل جنس شنل از حرير بود . معذب بودم و از ژنيك خواستم اگر مي تواند شنل ضخيم تري برايم بياورد .ژنيك شانه هايش را بالا انداخت و گفت دو شنل ديگر هم هست كه جنس آنها نيز از همان پارچه است.هم چنان كه خودم را در آينه نگاه مي كردم كمند داخل شد و گفت كه چرا معطلم . چيزي نگفتم و چون مي دانستم كيان خيلي كلافه شده است به ناچار با همان وضعيت از در آرايشگاه خارج شدم.
    به محض خروج ازآنجا كيان را ديدم كه سيگاري در دست دارد . فهميدم خيلي ناراحت است. با ديدن ما سيگار را بيرون انداخت و به طرفمان آمد به او سلام كردم پاسخم را داد و با عجله در جلوي خودرو را باز كرد و كمك كرد تا سوار شوم.كمند هم عقب نشست.او چنان خودرو را با عجله مي راند كه با تعجب فكر كردم مگر چه خبر است كه اينقدر عجله دارد. در تمام طول راه صحبتي بين ما رد وبدل نشد وفقط يكي دو بار كيان به من نگاه كرد و لبخند زد . احساس مي كردم لبخندش فقط براي دلگرمي من است، زيرا نشان نمي داد زياد سرحال باشد . جلوي خانه ،وقتي از خودرو خارج شدم دلهره داشتم كه چگونه با كساني كه نه تا به آن لحظه ديده بودم و نه مي دانستم چه برخوردي با من خواهند داشت روبه رو شوم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كمند از كيان پرسيد :« مهمونا اومدند؟»
    كيان سرش را تكان دادو گفت:« آره.»
    « همشون؟»
    « نمي دونم.»
    « سرهنگ چي؟اون هم اومده؟»
    كيان با كلافگي نگاهي به كمند انداخت و گفت: « داشتم مي اومدم سگش رو ديدم كه داشت بند كفشهاي سرهنگ رو مي جويد.»
    با تعجب به كيان نگاه كردم كه ببينم شوخي مي كند يا نه .چهره جدي كيان نشان از شوخي نداشت . با خودم فكر كردم يعني تا چند لحظه ديگر با چه اشخاصي روبرو خواهم شد؟صداي كنمد توجه مرا با او جلب كرد.
    ‹‹شعله هم با او بود؟››
    كيان با عصبانيت گفت: ‹‹ولم كن تو هم.حالا كه رسيديم،برو ببين اون عوضي هم اومده يا نه.››
    كمند ديگر چيزي نگفت.وقتي پياده شد با قيافه مارا ترك كرد.
    كيان كمك كرد پياده شوم و در حالي كه دستم رادر دستش گرفته بود واد منزل شديم. به محض وارد شدن به راهرو صداي موسيقي شادي به گوشم رسيد.گويي صداي ضبط صوت را تا آخر بلند كرده بودند.به ياد روز عقدم افتادم و نفس عميقي كشيدم. آن لحظه تنها از يه چيز متعجب بودم واينكه چرا كيان هنوز نمي خواست ببيند من چه شكلي شده ام. در صورتي كه هميشه اول خودش بايد نظر مي داد كه چه چيز به من مي آيد و چه چيز نمي آيد. به چهره اش دقت كردم و متوجه شدم در افكاري عميق غرق شده است. اين براي من كه هميشه او را خونسرد و شاد ديده بودم كمي عجيب بود.
    پيش از اينكه از پله ها بالا برويم به طرف من برگشت و گفت:‹‹الهه اگر يك موقع كسي از خانواده ات پرسيدبگو خارج از كشور هستند.››
    چشمانم در نهايت تعجب باز شدند و گفتم:‹‹چي؟››
    با بي حوصلگي گفت :‹‹شنيدي كه چي گفتم.››
    ‹‹آخه براي چي؟››
    ‹‹تو حرف ديگه اي براي توجيه غيبت اونا سراغ داري.››
    نگاهم را از او گرفتم و گفتم:‹‹خب چه اصراريه بخواهيم توضيح بدهيم؟››
    نيشخندي زد و گقت: ‹‹اصراري نيست، ولي دوست ندارم فكر كنند تو خانواده نداري.››
    قلبم فرو ريخت ومات ومتحيربه او نگاه كردم. خيلي زود از آن حال بيرون آمدم و گفتم:‹‹اما من خانواده دارم. مهمانهاي شما هم اينو مي دونن. اين طور نيست؟››
    بدون اينكه پاسخم را بدهد گفت:‹‹بزار كمك كنم شنل رو برداري›› تا دستش را جلو آورد بند زير چانه ام را باز كند سرم را چرخاندم و قدمي به عقب برداشتم و گفتم :‹‹به من دست نزن اول بگو منظورت چي بود؟››
    كيان نفس عميقي كشيد و گفت:‹‹هيچي،باور كن هيچي.››
    با اخم پشتم را به او كردم و گفتم : ‹‹ نه ، قبول نمي كنم بدون منظور حرفي زده باشي. مگه همون روز عقد مهمونا تون نمي دونستند وقتي من به خونتون نيومدم به خاطر اين بوده كه خانواده ام اجازه ندادند؟ها؟جواب بده ديگه.››
    كيان بازويم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و گفت : ‹‹ الهه بس كن ،خواهش مي كنم.››
    لحظه اي به او نگاه كردم . گره روي پيشاني اش نشان مي داد با وجودي كه ناراحت است ، اما ملاحظه ام را مي كند. به اين فكر كردم كه لجبازي و اخم و ناراحتي من چه فايده اي دارد. آيا جز او پناه ديگري دارم؟ در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد سرم را پايين انداختم. كيان به آرامي گره بند شنل را باز كرد و با احتياط آن را از روي سرم برداشت .حتي سرم را بلند نكردم واكنش او را ببينم . كيان دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد . وقتي به او نگاه كردم چشمانش مي خنديد . به دقت نگاهم كرد و گفت: ‹‹الهه خيلي خوشگلي اگه بدوني چقدر دوست دارم اينقدر اذيتم نمي كني.باور كن هر باركه اينجور نگاهم مي كني مي ميرم و زنده مي شم.››
    با قهر نگاهم را از او برداشتم و تا خواستم سرمو بچرخانم با دستش چانه ام را نگه داشت و گفت:‹‹الهه ، قهر نكن ، امشب عروسي ماست.››
    با او قهر نبودم، اما دلم شكسته بود. با اين حال بايد خودم را قانع مي كردم كه قضيه را تمام كنم. نبايد اين جريان باعث مي شد از ابتداي زندگي بين ما كدورت به وجود بيايد. به چشمان او كه منتظرتصميم من بود نگاه كردم و نفس عميقي كشيدم.لبخند زد وخم شدو به آرامي بوسه اي روي گونه ام زد.براي اينكه حرفي زده باشم تا نشان بدهم او را بخشيده ام گفتم:‹‹لباسم چطوره؟››
    نگاهش سر تا پايم را كاويد و با لبخند گفت:‹‹مثل هميشه محشري،از الان نگران اينم كه چطور بايد اين چند ساعت رو تحمل كنم.››
    لبخندي روي لبم نشست.كيان چشمكي به من زد و نگاهش روي گردنم افتادو گفت:‹‹اوه،نزديك بود يادم بره.››
    وقتي از جيب بغل كتش جعبه اي بيرون آورد متوجه منظورش شدم. كيان از داخل آن سينه ريز بسيار قشنگي كه با سنگهاي الماس تزيين شده بود بيرون آوردو گفت:‹‹عزيزم، سرت رو خم كن بزار اينو به گردنت بندازم.››
    به كل ناراحتي ام را فراموش كردمو با خوشحالي خواستم گردنبند را ببينم كه گفت:‹‹الهه زود باش تا حالا هم خيلي دير شده.››
    بعد از بستن سينه ريز با عجله جعبه را به طرفم گرفت و گفت: ‹‹بيا اين گوشواره ها رو به گوشت بنداز.››
    دستكش هاي بلندي كه از جنس پارچه لباسم به دست داشتم كه تا روي بازويم را مي پوشاند.خواستم اجازه بدهم كيان گوشواره ها را به گوشم بيندازد،ولي ترسيدم خيلي دردم بگيرد.با اينكه مي دانستم خودم به راحتي قادر به اينكار نخواهم بود،ولي دستكشهايم را در آوروم.عاقبت با سختي و تحمل درد زياد توانستم گوشواره ها را با گوشم بيندازم، ولي از درد دلم بدجوري ضعف مي رفت. پس از دست كردن دستكشها كيان دستبند آن سرويسرا از روي دستكش با مچم بست،سپس در حالي كه خيالش راحت شده بود همه چيز مرتب است دستم را گرفت تا داخل شويم. صداي بلند موسيقي كه از داخل به گوش مي رسيدهيجان بيش از حدي در وجودم ايجاد مي كرد. دلهره روبرو شدن با كساني كه نمي شناختمشان باعث شد دست كيان را فشار بدهم.به محض ورود از چيزي كه ديدم كم مانده بود نقش زمين شوم.تا آن لحظه تصورم بر اين بود كه منو كيان وارد مجلس عروسيمان مي شويم اما حتي به اين فكر نكرده بودم كه اين مجلس چگونه مهماني خواهد بود فكر كرده بودم خانه خودشان را به مجلس زنانه اختصاص داده اندو مردان در جاي ديگري مستقرند،اما با ديدن جمعيتي از زن و مردفهميدم تمام تفكراتم جز تصوري احمقانه چيز ديگري نبوده است. همان لحظه ناخودآگاه صحنه هاي حرص وجوش مادر و حسام جلوي چشمم ظاهر شد . مي دانستم يادآوي اين چيزها نفعي به حالم نداردجز اينكه از همان ابتداي زندگي دلسردم كند. بايد پيش از آن فكر همه چيز را مي كردم. صداي كف زدن مدعوين اجازه برگشت و يا واكنشي را به من نمي داد . از شدت دلهره و ترس گويي قلبم به گلويم رسيدهبودو حتي دلم نمي خواست سرم را براي لحظه اي پايين بياندازم تا مبادا چشمم به لباسم بيفتد كه اندامم را چون قالبي در بر گرفته است.يا حتي به ياد بياورم لباسم فاقد يقه و آستين است و سينه ام و بازويم در معرض ديد ده ها مرد نا محرم قرار دارد.آن لحظه به حدي به حال خودم تاَسف خوردم كه دلم مي خواست با حالتي ديوانه وار به سوي طبقه بالا بدوم و خودم را در اتاق كيان مخفي كنم .دست كيان بازويم را محكم مي فشرد و مرا متوجه مي كرد كه مي خواهد آرام و شق و رق بايستم و نسبت به مهمانانش عرض ادب و احترام كنم.
    كتي جلو آمد هاج و واج چشم به او دوختم تا آن لحظه نديده بودم اين گونه لباس بپوشد . كت و دامني به رنگ مشكي پوشيده بود كه دامن تنگ آن به اندازه چند انگشت از زانويش بالاتر بود .جوراب مشكيو نازك پايش بود كه نه تنها پوشيدگي نداشت بلكه جذابيت ساقهاي خوش تراش و موزونش را بيشتر نمايان كرده بود. كفش پاشنه بلند و زيبايي هم پايش بود كه قامتش را كشيده تر نشان مي داد.كتي با وجود سن و سالش به راستي زيبا بود . او به من و كيان نزديك شد و دستانش را براي در آغوش گرفتنم باز كرد و با لحني محبت آميز گفت:‹‹واي الهه،چقدر ماه شدي.››و بوسه اي به گونه ام زد و بعد از من كيان را بوسيد . در حالي كه خودش را بين من و او جا مي داد دستهايمان را گرفت و خطاب به مهماناني كه شاهد اين صحنه بودندگفت:‹‹بچه ها ،اينم عروسم الهه كه راستي همون ونوس ،الهه زيباييه››
    از تعريف كتي خوشحال كه نشدم هيچ ،بلكه به شدت احساس خجالت و انزجاركردم. مهمانان براي ما كف زدند. صداي موسيقي آهنگ عروسي كه با ريتم ملايم زده مي شد مرا متوجه گروه اركستري كرد كه گوشه اي از سالن را اشغال كرده بودند. كتي دست منو كيان را به هم دادو كيان مرا به طرف مدعوين برد تا به آنان معرفي كند. كيان از دم با مرد و زن دست مي داد و خوشو بش مي كرد و آنان را به من معرفي مي كرد.دستم را در حلقه بازوي او قلاب كرده بودم و با لبخندي از سر اجباز سرم را براي كساني تكان مي دادم كه حتي به خاطرم نمي ماند كيان آنان را به چه نامي به من معرفي ميكند. نگاه مهمانان را به روي صورت و اندامم احساس مي كردمو در دل به حال خود خون مي گريستم تا پيش از آن غكگين بودم چرا خانواده ام در جشن عروسي ام حضور ندارند ، ولي در آن لحظه خدا را شكر مي كردم كه چقدر به من رحم كرده كه خانواده ام آنجا حضور ندارند همین بهتر كه نبودند و نمي ديدند الهه ذليل مرده كه اگر تاري از مويش از زير مغنعه بيرون مي آمد با هزار تذكر مادر و برادر و خواهر روبرو مي شد اكنون در نهايت فضاحت ، مو كه هيچ ، بلكه تمام هيكلش را در معرض ديد عده اي پير و جوان قرار داده است.
    از بين مهمانان فقط نام چند نفر به خاطرم ماند. يكي از آنان را كه كيان به نام جناب سرهنگ به من معرفي كرد .جناب سرهنگ پير مردي بود كه درجه سرهنگي اش را از دوره قبل به يادگار داشت. وقتي كيان مرا به او معرفي مي كرد چشمان حريص و هرزه او از صورتم شروع شد و به لختي سينه ام ختم شد. از او بيش از ديگران كه به نگاه مخفيانه اكتفا مي كردند متنفر شدم .سرهنگ دستش را به طرفم دراز كردو در حالي كه از زيباييم تعريف مي كرد منتظر چيزي بود .نمي دانستم براي چه دستش را چون گدايي به طرفم دراز كرده است و من بايد در آن حال چه كار كنم . به كيان نگاه كردم و اشاره چشم او و فشار دستش به من فهماند كه بايستي دستم را داخل دست او بگذارم . لحظه اي مكث كردم تا اين مسئله را حلاجي كنم با خودم فكر كردم شايد با وجود دستكش مانعي براي دست دادن با او نباشد. همان لحظه ندايي از درونم مرا به تمسخر گرفت كه چه غلطا دختره بي شرف تن و بدنش رو جلوي ديد قرار داده ، حالا براي دست دادن از روي دستكش جانماز آب مي كشه. فشار دست كيان به من فهماند كه بيش از آن تاَخير نكنم .دستم را جلو بردم و داخل دست او گذاشتم . در همان حال به كيان نگاه كردمو همين نگاه باعث شد تا نفهمم كه او چه مي خواهد انجام دهد زيرا در يك لحظه غافلگير كننده صورتش را جلو آورد وبه گونه ام بوسه اي زد . گويي آب جوشي روي سرم ريختند كه تا نوك پايم را سوزاند.تكان خفيفي خوردم و با نگاه متعجبي به كيان خيره شدم .نگاه آرام كيان به من فهماند كه نبايد واكنش تندي نشان بدهم.شايد او در آن لحظه ها نمي توانست بفهمد كه از اين اتفاق به حدي حيرت كرده ام كه ناي نشان دادن هيچ واكنشي ندارم. كاري نكردم ،ولي سرخي صورتم دست خودم نبود كه بتوانم جلويش را بگيرم. سرهنگ با صدايي كه لحظه به لحظه انزجار مرا نسبت به او بيشتر مي كرد به كيان گفت كه همسر زيبا و فتاني نصيبش شده و بايد قدر اين لعبت را بداند. دلم ميخواست دستم را از ميان دستان استخواني و هرزه اش بكشم و با كشيده اي به صورتش خودم را از دست صداي بوق مانندش خلاص كنم.
    كيان به او گفت :‹‹حال شابي چطوره؟َ››
    سرهنگ با لبخند نگاهي به اطراف انداخت و گفت :‹‹اونم خوبه ، همين جا بود پدر سوخته نمي دانم الان سرش رو با چي گرم كرده .››
    نفهميدم از چه كسي صحبت مي كنند ، ولي وقتي سرهنگ با صداي بلندي گفت:‹‹شابي،شابي››متوجه سگ كوچك و پشمالويي شدم كه به سرعت از بين جمعيت به طرف او دويد . از ديدن سگ كه آزادانه روي فرشها راه مي رفت و از زبان آويزانش آب مي چكيد احساس چندش كردم . كيان دستش را براي او باز كرد و گفت:‹‹سلام شابي›› سگ كه گویی كيان را مي شناخت روي دو پا بلند شد و سرش را براي كيان تكان داد .كيان براي مدتي سرگرم بازي با سگ سرهنگ بود و گويي فراموش كرده بود هنوز عده اي هستند كه مرا به آنان معرفي نكرده است. با صداي زني كه كيان را صدا مي كرد سرم به طرف او چرخيد. همان لحظه نگاهم به زني زيبا و فتان افتاد كه از گروهي جدا شد و به طرف ما آمد . احساس مبهمي باعث شد تا به كيان نگاه كنم . او هم متوجه زن شده بود . سگ را به حال خود گذاشت و صاف ايستاد و در حالي كه به زن نگاه مي كرد منتظر شد تا جلوتر بيايد با نزديك شدن او نيشخندي روي لبان كيان نشست و نگاهش سر تا پاي او را كاويد. احساس چندش آوري بر وجودم چنگ انداخت . گويي روده هايم به هم مي پيچيد . چشم از كيان برداشتم و به زن جوان نگاه كردم. اولين چيزي كه در او جلب نظر مي كرد تضاد موهاي فوق العاده مشكي اش با پوست سفيد بدنش بود. لباس شبي تنگ و بدن نما به رنگ قرمز تند به تن داشت كه يقه آن تا روي برجستگي سينه اش باز بود . احساس خجالت و تنفر تمام وجودم را گرفته بود و براي كنترل احساسم دندانهايم را روي هم فشردم . در همان حال متوجه شدم كه او هنگام راه رفتن پاهايش را به طرز به خصوصي بر مي دارد كه اين حالتش مرا به ياد طاووسي پر نخوت مي انداخت . زن وقتي به ما رسيد دو دستش را زير بازوي سرهنگ قلاب كرد و در حالي كه به طرز اغوا گرانه اي خود را به او مي چسباند با نگاهي دلفريب به كيان خيره شد وحال او را پرسيد ، سپس با ناز و عشوه دستش را به سمت او دراز كرد.
    وقتي كيان دست او را گرفت لرزشي در بدنم افتاد و احساس بدي به روحم چنگ كشيد.
    كيان زن را به من معرفي كرد. ‹‹عزيزم،شعله.››
    به زحمت لبخند زدم و بدون اينكه حتي اظهار خوشبختي كنم ، تنها به تكان دادن سرم اكتفا كردم. نسبت به شعله احساس تنفر مي كردم . سرم را پايين انداختم تا نگاه كيان را نبينم كه با تحسين به چشمان روشن او خيره شده بود .لحن كيان خشك و رسمي بود . نمي دانستم حالت نگاهش را باور كنم يا لحن خشك و بي احساسش را .هنوز نمي دانستم زن چه نسبتي با سرهنگ دارد. كيان چنان افسون شده بود گويي از خاطرش رفته بود من كنارش ايستاده ام. در اين بين حضور كتي كه ظرف شيريني دستش بود باعث شد حواس كيان سر جايش بيايد.
    كتي همانطور كه به همه ما شيريني تعارف مي كرد خطاب به كيان گفت:‹‹عزيزم نمي خواي الهه جون رو به بقيه مهمونا معرفي كني؟از اون طرف صداي بچه ها در آمده و ميگن تا كيان بخواد خانمش را به ما معرفي كنه فردا صبح شده.››و همینطور كه دستش را روي بازو كيان مي گذاشت گفت:‹‹عزيزم يه كم عجله كن.››
    كيان به او نگاه كردو سرش را تكان داد ، سپس به من نگاه كرد و لبخند زد بدون واكنشي چشم از او برداشتم تا از نگاهم نخواند چقدر از دستش دلخورم بدين ترتيب كتي ما را از آنان جدا و به طرف مهمانان ديگر هدايت كرد.
    همان طور كه به طرف عده اي ديگر مي رفتيم از كيان پرسيدم:‹‹شعله چه نسبتي با سرهنگ داره؟››
    كيان نيشخندي زد وآهسته گفت :‹‹زنشه.››
    آنقدر از شنيدن اين كلمه جا خوردم كه لحظه اي ايستادم و به كيان نگاه كردم.
    اشاره و فشار دست كيان باعث شد تا به سرعت به خودم بيايم. خيلي خودم را كنترل كردم تاسرم را به طرف آن دو نچرخانم . تا آن لحظه فكر مي كردم شعله دختر و يا حتي نوه سرهنگ باشد.
    تا زماني كه كيان مرا به آخرين نفر از مهمانان معرفي كرد هم چنام فكرم مشغول آن دو بود ، به خصوص وقتي نگاهم به آن دو مي افتاد كنجكاوي ام طوري گل مي كرد كه اگر كيان مرا متوجه نمي كرد شايد مدت ها به آندو خيره مي شدم. شعله چنان به سرهنگ چسبيده بود و طوري رفتار مي كرد كه گويي مردي زيباترو رشيدتر از سرهنگ در دنيا وجود ندارد.خيلي دلم مي خواست بفهمم چه مسئله اي در بين بوده كه شعله راضي به ازدواج با سرهنگ شده است ،زيرا هر چه فكر مي كردم هيچ تناسبي بين آندو نمي ديدم، البته شايد اين مسئله براي من خيلي بزرگ جلوه مي كردو چيز غير عادي و نا ممكني بود. بارها شنيده بودم دختري به خاطر ثروت مردي با او ازدواج كرده،ولي هرگز آن را به چشم نديده بودم و اكنون كه شاهد چنين صحنه اي بودم فكرم بيش از حد به آن مشغول شده بود.
    ساعتي بعد در گوشه اي روي مبل نشسته بودم و به افرادي كه در اطرافم بودند نگاه مي كردم به جز يكي دو نفر از خانم ها كه سنگين لباس پوشيده بودندمتوجه شدم بقيه خيلي تلاش كرده اند تا خود را طوري بيارايند كه بيشتر جلب نظر كنند. لباس اكثر زنهايي كه در جشن حضور داشتند دكلته و يقه باز بود. در اين بين كمند از وقاحت و بي شرمي دست همه را از پشت بسته بود . موهايش را به سبك غريبي آشفته و شلوغ درست كرده بود و آرايش روي صورتش هفت رنگ بود . لباسش بي شباهت به بيكينيهايي نبود كه د ر استخر مي پوشند. بلوزي پشت باز به رنگ قرمز روشن تنش بود كه جلوي آن را دو بند كه به گردنش .........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غیر از او مردهای دیگر هم به آشپزخانه رفت و آمد دارند.رویم نمی شد در این باره از کسی چیزی بپرسم.کیان هم در دسترسم نبود تا از او بپرسم در آشپزخانه چه خبر است.آن شب به اندازه تمام عمرم با صحنه های عجیب مواجه شده بودم و همه چیز برایم مانند معمایی حل نشدنی به نظر می رسید.
    ساعت از 12 شب گذشته بود که شام آماده شد.خوشحال بودم که شاید بعد از شام مهمانی به اتمام برسد،ولی این هم از تصورات نادرست من بود.چون بعد از شام بازاررقص داغ شد.هنوز غذا از گلوی چهار نفره ی گروه ارکستر پایین نرفته بود که به خواست کتی پشت ابزار موسیقی شان قرار گرفتند و شروع کردند به نواختن.ابتدا موسیقی ملایمی نواختند تا کسانی که تازه غذا صرف کرده تند متحمل تکانهای زیاد نشوند.در ابن بین حتی کسانی که تا آن لحظه خود را نگه داشته بودند برای رقصیدن به وسط مجلس آمدند.در این بین چشمم به سرهنگ و شعله افتاد که دست در گردن هم وسط سالن با حرکات آرامی تکان میخوردند و در همان حال با یکدیگر صحبت می کردند. کمند هم با مرد جوانی می رقصید.همان طور که به رقص بقیه نگاه می کردم کیان را دیدم که کنارم آمد و گفت :
    -الهه، بلند شو بریم وسط
    نگاهی به او انداختم و از اینکه به سراغم آمده با کنایه گفتم :
    -چه عجب از این طرفا.
    لبخندی زد و گفت:
    -عزیزم بلند شو یک تکونی به خودمون بدیم ، برای هضم غذامون بد نیست.
    آهسته به کیان گفتم :
    -من بلد نیستم برقصم.
    کیان دستم را گرفت و همانطور که مرا بلند می کرد گفت:
    -می دونم روت نمی شه، ولی اگه با من نرقصی میرم یک پای رقص دیگه گیر می یارم.
    حرفش را با شوخی بیان کرد، با این نمی دانم چرا احساس کردم اگر بلند نشوم او با زن دیگری خواهد رقصیدو این چیزی بود که حتی فکرشم آزارم می داد.به همین دلیل از جا بلند شدم تا با او همراه شوم.آن لحظه فقط این فکرم بود که نگذارم کیان فکر کند چیزی از دیگرا کم دارم.
    با بلند شدن ما صدای کف زدن عده ای و متعاقب آن بقیه بلند شد.در حالی که کیان دستش را دور شانه ام گذاشته بود وسط رفتیم.آن طور که فکر می کردم سخت نبود ، رقصی در کار نبود. روبه روی هم قرار داشتیم و آرام آرام تکان می خوردیم.چیزی که اذیتم می کرد بوی تندی بود که از دهان کیان بیرون می زد.چیزی مثل الکل یا شبیه به آن بود که در بیمارستان با آن زیاد سروکار داشتم. کیان دستانش را دور کمرم قلاب کرده بود و در همان حال با من صحبت می کرد گاهی سرش را جلو می آورد و به گردن و شانه هایم بوسه می زد.می دانستم در معرض دید بقیه قرار داریم با این دلیل از او خواستم اینکار را نکند ولی او به حرفم گوش نمی کرد و با خنده کارش را تکرار می کرد. در این هنگام صدای سرهنگ را شنیدم نزدیک ما خطاب به کیان گفت:
    -حاضری پای رقصت را با من عوض کنی؟
    قلبم فروریخت.ناخودآگاه بازوی کیان را گرفتم تا به این طریق به او بفهمانم مایل به این کار نیستم.ولی او نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
    -الهه،امشب سرهنگ سرحاله،به همین خاطر دلم نمی خواد حالش رو ازش بگیرم.کمی همراهیش کن.
    تمام احساس و التماس را در نگاهم ریختم تا به این طریق به او بفهمانم دلم نمی خواهد حتی او ا ببینم چه رسد به اینکه حتی دستش به من بخورد.کیان با دستش به کمرم فشاری آورد و مرا به طرف او هدایت کرد.سرهنگ بدون اینکه حتی از من چیزی بپرسد دستم را گرفت و با لبخند با کیان گفت :
    -مرسی عزیزم.
    لرزه از بازوهایم به تمام بدنم و سپس به پاهایم سرایت کرد.کسان را دیدم بدون توجه به من که کم مانده بود از شدت ترس قبض روح شوم دستش را دور کمر شعله انداخت و همراه او از من فاصله گرفت.او حتی نگاه عاجزانه مرا که با التمالس می خواستم مرا با این مرد منفور تنها نگذارد درک نکرد ئ در حالی که می خندد مرا به حالم خودم گذاشت.
    تنها شدن با آن مردک پست و چندش آور از یک طرف و دیدن کیان که دستانش دور کمر شعله حلقه شده بود طوری حالم را دگرگون کرده بود که سرهنگ متوجه شد ، زیرا گفت:
    -نترس کوچولو، هرچند خوردنی هستی ولی من نمی خوام بخورمت و قول میدم به کیان برت گردونم.
    و دستش را روی کمرم گذاشت.به حدی حالم بد بود که سرم را پایین انداختم تا چشمم به قیافه مشمئزکننده او نیفتدو در حالی که با ناراحتی دندانهایم را روی هم می فشردم فشار دستان او را روی کمرم حس می کردم. منزجر او را از خود جدا کردم .سرهنگ از این کار خیلی جا خورد و پرسید"
    -چی شده عزیزم
    سرم گیج می رفت و نمی دونستم به کدوم طرف بروم.همان لحظه کتی را دیدم که به طرفم می آید.با دیدن او مثل این بود که پناهگاهی یافته باشم.به طرفش رفتم واو دستانش را برای دربرگرفتنم باز کرد.سرهنگ خود را به ما رساندو با لحن نگرانی گفت:
    -کتی جان یکهو چش شد؟
    کتی در حالی که دستش را دور شانه من می انداخت گفت:
    -چیزی نیست سرهنگ، شما خودتون رو ناراحت نکنید فکر می کنم فشارش یکم پایین اومده.
    صدای سرهنگ را شنیدم که با دستپاچگی گفت:
    -می تونم کمکی کنم؟
    -نه شما بفرمایید، ما هم الان به شما ملحق می شویم.
    سرهنگ حیرت زده همان جا ایستاد. کتی مرا به طرف آشپزخانه هدایت کرد.یک صندلی پیش کشید و مرا روی آن نشاند و در حالی که زیر لب با خود صحبت می کرد برای درست کردن آب قند دست به کار شد.با نوشیدن آن سستی بدن و یر گیجه ام کمی رفع شدولی قفسه سینه ام هنوز می سوخت.کتی در حالی که شانه ام را می مالید گفت:
    -ناراحت نباش عزیزم،دیگه تموم شد.
    و زیر لب غرید چقدر به این پسره سفارش کردم این قدر به این پیر سگ مفنگی باج ندهد.
    به کتی نگاه کردم . از چشمانش می خواندم احساس نگرانی اش ساختگی نیست.آن قدر به چنین محبتی نیاز داشتم که اشک در چشمانم جمع شدو سرم را به بدنش تکیه دادم.کتی در حالی که بازویم را نوازش می کرد، گفت:
    -می دونم عزیزم خیلی ترسیدی.حتی منم از این مردک چندشم می شه.اون زنیکه خر و بگو که چطور همچون جونوری رو تحمل می کنه.
    با ورود کیان سرم را پایین انداختم تا چشمم به او نیفتد.کیان با لبخند می خواست از من دلجویی کند.گفت:
    -عزیزم باز تو که ضعف کردی.
    کتی با لحن سرزنش باری گفت :
    -پسر صد دفعه بهت گفتم با این سرهنگ زیاد گرم نگیر.
    کیان نگاه تندی به کتی انداخت و گفت: مارو تنها بزار.
    کتی با تاسف سرش را تکان داد و از آشپزخانه خارج شد.کیان سرش را جلو آورد و بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
    -عزیزم یکم ظرفیت داشته باش.اون پیرمرد مردنی که نمی خواست بخوردت.یکم با هاتش می رقصیدی دلش خوش باشه که آدمه، می دونی به من چی گفت؟
    نگاهم را از روی میز برداشتم و به او نگاه کردم.کیان در حالی که می خندید گفت:
    -اومده میگه کیان مثل اینکه خانمت به بود ادکلن من حساس بوده.یکم حالش بد شدهشعله هم آهسه گفت فقط منم که می تونم بوی نای اونو تحمل کنم.
    کیان می خندید و معلوم بود ذره ای تاسف در وجودش نیست.با اینه از او خیلی ناراحت و دلگیر بودم ولی حضورش در کنارم غنیمت بود.کسان مرا در اغوش گرفت و برای اینکه قضیه را کش ندهم از او قول گرفتم دیگر مرا تنها با کسی نگذارد.مرا بوسید و قول داد هیچ وقت از خود جدا نکند.لحظه ای بعد از جا بلند شد و به صرف دیگر رفت.همانطور که به او نگاه می کردم متوجه تعداد زیادی شیشه مشروب شدمکه آنجا چیده بودند.کیان به آن طرف رفت و از یکی از شیشه ها مقداری داخل لیوان ریخت و آن را سر کشید.هاج و واج به او نگاه می کردم .تازه متوجه شدم بوی تند و گیج کننده دهانش به خاطر چیست.وقتی نگاهم را دید گفت: تو هم می خوری؟
    نگاهی به شیشه های مارک دار روی میز انداختم و برای اینکه مطمئن شوم اشتباه نکرده ام پرسیدم :
    -اینا چی هست؟
    با لبخند گفت:
    -از هر نوعی که بخواهی .و شروع کرد به معرفی مارک بطریها و گفت:
    -حالا کدومشو می خوای ؟
    بعد کمی فکر کردو گفت:
    -چون تا حالا لب به مشروب نزدی بهتره از شراب شروع کنی .
    لیوان کو چکی برداشت و مقداری از مایع قرمزرنگ را درون ان ریختو در حالی که به طرف من می آمد گفت
    -ااهه بخور حالت رو جا می یاره.
    از اینکه این قدر راحت به من مشروب تعارف می کرد تعجب کردم و با دلخوری گفتم : «کیان؟! »
    با لبخند گفت «جون.» و بدون توجه به اعتراض من لیوان مشروب را جلو آورد و اشاره ای کرد تا بنوشم. با نفرت سرم را برگرداندم.وقتی امتناع مرا دید خودش آن را سر کشید. از شدت ناراحتی مغزم سوت می کشید. با ناراحتی گفتم :
    -ازت خواهش می کنم لب به مشروب نزن.
    -چرا عزیزم؟
    -چرا نداره ، ضرر داره، تازه به غیر از اون حرومه.
    با صدای بلند خندیدو در حالی که دستم را می گرفت گفت:
    -بیا بریم عزیزم.درس دینی رو بزار برای بعد.
    به اتفاق او از آشپزخانه خارج شدم در حالی که دلم خون بود.جشن عروسی ما تا پاسی از شب ادامه داشت.ساعت از دو بامداد گذشته بود که مهمانان رضایت دادند آنجا را برک کنند.از اتفاقاتی که شاهدش بودم آنقدر دلزده بودم که از هرچی جشن عروسی بود تنفر پیدا کردم. دلم می خواست هر چه زودتر به اتاقم بروم و بخوابم تا شاید در عالم خواب بتوانم شنیده ها و مشاهداتم را به دست فراموشی بسپارم.برای بدرقه آخرین مهمان کیان تا جلوی در رفت. با بسته شدن در حال کتی به من شب بخیر گفت و به اتاقش رفت.مدتی منتظر شدم تا کیان برگردد و به اتفاق به اتاقمان برویم.در این فاصله گشتی درمنزل زدم.به هرجا که نگاه می کردم آثار ریخت و پاش و شلوغی به چشم می خورد.آن قدر خسته بودم که حال کار کردن نداشتم وقتی دیدم از کیان خبرینیست به تنهایی بالا رفتم تا پیش از آمدن او لباسم را عوض کنم.
    جلوی میز آرایش در حال باز کردن موهایم بودم کهکیان وارد شد.از شدت مستی تلوتلو می خوردم و روی پایش بند نبود. روی لبه تخت نشست و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش. در همان حال نگاهش به من دوخته شده بود.در نگاهش چیزی بود ککه مرا می ترساند.بااینکه از قبل خودم را آماده چنین شبی کرده بودم ولی ترس و دلهره به سراغم آمده بود.به خصوص که او حال درستی نداشت.کیان به سختی مشغول در آوردن لباسهایش بود و در همان حال از من خواست زودتر به رختخواب بروم.با لحنی آرام گفتم :
    -عزیزم، الان حالت خوب نیست....
    حرفم را قطع کرد و در حالی که با صدا می خندید گفت:
    -اتفاقا حالم بهتر از همیشه است.الهه نکنه فکر کردی قراره برای همیشه مثل دو تا بچه خوب کنار هم بمونیم.عزیزم اگه دیدی در این مدت طاقت آوردم و به طرفت دست دراز نکردم فقط به خاطر قولی بود که بهت داده بودم.حالا دیگه تکلیفت روشنه،چون امشب عروسی ما بود.پس دیگه بازیم نده، چون حالا وقتشه که تو هم نشون بدی یک زن چقدر می تونه شوهرش رو از خودش راضی کنه.
    با تاسف به او نگاه کردم .آن قدر مست و خواب بود که حتی نمی تونست درست صحبت کند.با خودم فکر کردم کاش دو رکعت نماز می خوندم تا برای خوشبختی مان دعا کنم.همان لحظه صدای خنده چندش آوری از اعماق روحم شنیدم.نماز؟! آن هم بعد از اینکه تمام بدنم دست مالی شده نگاههای هرزه مردان نامحرم شده بود؟ خدای من با چه رویی مقابل تو بایستم و برای کدام حاجت از تو مدد جویم. بار دیگر نگاهم به کیان افتاد و یک همسر را در وجود او کهمست و لایعقل بود ندیدم.با خودم گفتم : کدوم کارم درست بودکه این یکی باشد.صدای کیان مرا از عالم خود بیرون آورد.
    -الهه...چی داری پیش خودت زمزمه می کنی؟
    آهی کشیدم و چراغ را خاموش کردم.
    فصل 14
    پس از تعطیلات نوروز برای گذاراندن ماه عسل به مدت دو هفته به شمل رفتیم.هفته اول مسافرتمان حتی یک روز آفتابی ندیدیم و تمام وقت از پشت پنجره ویلایی که کیان اجاره کرده بود به ریزش شدید باران و دریای طوفانی چشم دوختیم.خوشبختانه هفته دوم هوا عالی شد وحسابی به ما خوش گذشت.
    پس از اینکه به تهران بازگشتیم دعوت دوستان و آشنایان تمام وقت مارا به خود اختصاص داد.هربار یک لبای و آرایش جدید، هربار رنگی متفاوت . کیان سخاوتمندانه برایم خرج می کرد و من چون تشنه ای رسیده به آب در حال خفه کردن خودم بودم.هر بار که بهمهمانی دعوت می شدم سیل تعریفهای اطرافیان از زیبایی و خوش لبایسم مرا شیفته می کرد طوری که انگار تازه خودم را کشف کرده بودم.کیان لحظه ای از من جدا نمی شد و مرا مثل بت می پرستید.دیگر چه باید می خواستم؟به چیزی که هدفم بود رسیده بودم.شوهری خوش تیپ و پولدار که عاشقانه دویتم داشت.آزادی بدون قید و شرط، ثروت برای هر چیزی که اراده می کردم.هرروز با خودم فکر می کردم بدون شک خوشبختی همین است که با تمام وجود آن را لمس می کنم.جالب اینجا بود که فکرمی کردم این لطف از طرف خداوند است به جهت سختیهایی که در زندگی کشیده ام.
    بدبختانه از شب عروسی ام به بعد پشت پا به تمام عقاید و اعتقاداتم زده بودم.نمازم که به طور کامل ترک کرده بودم.از وقتی خودم را دستمالی شده نگاه این و آن دیدم دیگر خودم را حسابی به راهی زدم که گویی هیچ وقت نمی دانستم پوشش چه معنی می دهد و چنان مستعد و توانا خودم را با شرایط جدید وفق دادم که گویی عمری به این ترتیب گذرانده ام.اکنون دیگر دست دادن با نامحرم حتی بدون دستکش امری عادی به حساب می آمد و یاد گرفته بودم برای جلب توجه بیشتر چگونه رفتار کنم.کیان طرز فکر و استدلالهای مرا قبول نداشت و گاهی بدون ملاحظه و با لحنی رک به منمی گفت که محدودیتهای خانواده ام مرا دچار نوعی رکورد فکری کرده است و مدتی طول می کشد که دست از افکار پوسیده و کهنه ام بردارم.کم کم تلقینات او روی من اثر گذاشت و پایه اعتقاداتم را که از اول هم زیاد محکم نبود سست و ناپدار می کرد.
    کم کم مهمانیها به پایان رسیدو کیان به یرکارش برگشت.از آن وقت روزهای خسته کننده و کسالت آور من آغاز شد.از صبح تا سب بدون اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشم منتظر بازگشتش به خانه بودم.گاهی اوقات که زود به خانه می آمد برای گردش بیرون می رفتیم ولی اکثر اوقات درگیر بود.
    بدون حضور کیان روزها برایم تکراری و کسالت آور بود.به حدی از تنهایی و بی کاری حوصله ام سر رفته بود که از ایان خواستم اجازه بدهد به کلاس زبان بروم.او مخالفت کردو گفت حتی حرفش را هم نزنم.باورش هم برایم سخت بود با چنین صراحتی مخالفت کند.به او گفتم پس چرا زمانی که نامزد بودیم چنین اجازه ای به من دادی.با نیشخندی گفت :«اون مال اون موقع بود ،حالا فرق میکنه»
    حرفش توی ذوقم خورد و به خاطر ساده اندیشی امخیلی متاسف شدم. کاری نداشتم جز اینکه هر روزم را به طریقی پرکنم و تا 10 شب و گاه 11 شب منتظر او بمانم تا شام را با هم بخوریموپ و به جبران ندیدن او تا نیمه های شب بیدار بمانم. این برای من که همیشه عادت به زود خوابیدن داشتن بدترین شکنجه بود.ولی سعی می کردم خودم را با برنامه او وفق دهم که البته زیاد هم آسان نبود.کم کم عادت کردم پا به پای او بیدار بمانم و از آن طف تا لنگ ظهر در رختمخواب باشم .نزدیک ظهر باکسلی حاصل از خواب زیاد رختخوواب را ترک می کردم و گاهی ناهار و صبحانه را یکی می کردم. باقی روز را کتاب می خواندم و یا به تماشای ماهواره می نشستم و آن قدر این کانال و آن کانال می کردم تا شب شود.شاعت نه شب به اتاقم می رفتم تا هفت قلم آرایش کنم و منتظر شوم تا کیان به منزل بازگردد.
    تازه بعد از صرف شام تا زمانی که به اتاقمان برویم فرصتی پیش می آمد تا با هم صحبت کنیم.آن هم اگر حرفی برای گفتن داشتیم و گرنه به تماشای برنامه های ماهواره می نشستیم.به عکس من کیان همیشه فیلمهایی را که از ماهواره پخش می شد به دیدن شوهای تلویزیونی ترجیح می دادو کثر اوقات این فیلمها به حدی افتضاح بود که ترجیح می دادم به اتاقم بروم و اورا تنها بگذارم.
    از بیکاری کلافه بودم.تمام کارهای خانه را گلی خانم انجام می داد. گاهی برای اینکه قتم را بگذرانم دور از چشم کیان کمکش می کردم ،زیرا او به هیچ وجه دوست نداشت من دخالتی در امور منزل داشته باشم.گلی خانم را خیلی دوست داشتم.زن مهربان و خیرخواهی بودو سالها در آن خانه صادقانه خدمت کرده بود.در رابطه با او احساس محبت می کردم.او هم نسبت به من مهربان بود و به طرق مختلف محبتش را نثارم می کرد.دلسوزیهای خالصانه اش مرا به یاد مادر می انداخت.گلی خانم تنها عضو آن خانه بود که میتوانستم تنهاییم را با وجودش پر کنم. کتی هم زن خوبی بود ولی او را کمتر در خانه میدیدم.در بین اعضای خانواده تنها کمند بود که تمایلی به برقراری ارتباط با او را نداشتم.از همان ابتدای ورودم به منزل کیان هیچ نقطه اشتراکی با او نیافتم که بخواهم با طرح دوستی بریزم.خیلی کم با او هم کلام می شدم و اگر پیش می آمد حرفی با او بزنم فقط در مورد کار های نقاشی اش بود.کمند آن قدر خودخواه و از خودراضی بود که همین اخلاقش نا پسندش مانع از این می شد که حتی لحظه ای از او خوشم بیاید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او خوشم بیاید صبحها تا دیر وقت خواب بود وقتی هم که بیدار میشد آن قدر عنق و بد اخلاق بود که یکسر به گلی خانم بیچاره غر میزد تا زمانی که از منزل خارج شود گاهی ظهر برای نهار به منزل می امد و گاهی تا دیر وقت بیرون از منرل بود خیلی کم پیش می آمد وقتش را در منزل بگذراند و اغلب از همان بدو ورود به اتاقش میرفت و دیگر خارج نمیشد من هم اینطوری بیشتر خوشم می آمد زیرا تحمل او و حرفهایش را نداشتم به خصوص که گاهی اوقات دوستانش را با خود به خانه می آورد ای کار یکی از مواردی بود که نفرت مرا نسبت به او بیش از اندازه میکرد. بدبختانه کمند از همان اول دستم را خوانده بود و میدانست از اینکه دختری با کیان گرم بگیرد حساسمبه خاطر همین برای نشان دادن تنفرش از من این راه را در پیش گرفته بود و بدون ملاحظه من تعریف دوستانش را پیش کیان میکرد و گفته های آنان را پیش او بازگو میکرد قیافه کیان در چنین مواقعی نفرت انگیز بود به راحتی میشد لذتی را که از شنیدن این حرف ها به او دست میداد را حس کرد. شبهایی که دوستان کمند می آمدند از بدترین شبهای من به حساب می آمد زیرا امکان نداشت بین من و کیان جر و بحث به وجود نیاید زیرا او بدون ملاحظه وجود من با دوستان کمند خوش و بش و شوخی میکرد آنان که هر کدام نهایت لاابالی بودند از معاشرت با او لذت میبردند این را میشد از رفت و آمد متوالیشان درک کرد در این بین فقط من بودم که چون نمیتوانستم بنشینم و شاهد نظر بازی شوهرم با دخترانی باشم که از حرام و حلال و محرم و نامحرم بویی نبرده بودند به اتاقم میرفتم و تا زمانی که کیان به اتاق بیاید خون دل میخوردم. خیلی به خودم تلقین کردم که به کار کمند اهمیت ندهم و نگذارم از نقطه ضعفم سواستفاده کند ولی نمیتوانستم حرفهای کیان را تحمل کنم به خصوص زمانی که از اندام و زیبایی دوستان کمند تعریف می کرد مثل این بود که روده هایم را چنگ میزنند. متاسفانه زودتر از آنچه که فکرش را میکردم با کیان مشکل پیدا کردم هنوز دو ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که فهمیدم زندگی فقط عشق و پول و گردش و مهمانی نیست و چیزهایی وجود دارد که جز لاینفک زندگی است و بدون آنها زندگی مفهومی ندارد. اختلاف سلیقه من با کیان از چیزی شروع شد که فکر میکردم میتوانم مثل باقی مسائل آن را کنار بگذارم و خود را با آن سازگار کنم. بدبختانه کیان به هیچ چیز اعتقاد نداشت و نسبت به تمام مسائل مذهبی و دینی بی اهمیت بود. حتی گاهی انها را مسخره میکرد و این برای من که در خانواده ای معتقد بزرگ شده بودم کفر محض بود گاهی از حرفهایی که میزد چنان میترسیدم که فکر می کردم عنقریب عذاب الهی بر سرمان نازل خواهد شد. خوردن مشروب برایش عادی ترین چیز بود به طوری که بطری های مشروب جای شیشه آب را در یخچال گرفته بود این یکی از عادت های بد و نفرت انگیزش بود که نمیتوانستم با آن کنار بیایم زیرا حتی از بوی آن هم متنفر بودم او به هیچ صراطی مستقیم نبود و هر چه خواهش و التماس می کردم که دست کم حرمت بعضی چیزها را نگه دارد گوشش بدهکار نبود که نبود. کیان از تمام خانواده ام به خصوص حسام متنفر بود و گاه بی گاه با بیان کلامی توهین آمیز نسبت به آنان باعث ناراحتی ام میشد با اینکه خیلی سعی کردم که بدون نشان دادن حساسیت و با نرمش به او نشان دهم من هستم که با او زندگی میکنم نه خانواده ام و اگر از آنها ناراحتی دارد دلیل نمیشود مرا از خود برنجاند ولی او به تنها چیزی که اهمیت نمیداد ناراحتی من در قبال حرفهایش بود زیرا به حدی مغرور بود که خود را محق میدانست هر چیزی را که میخواهد بگوید. کم کم حس کردم کیان از اذیت کردن من خیلی لذت میبرد زیرا وقتی ناراحتم میکرد به حدی سر حال می شد که با خودم فکر می کردم نکند دچار نوعی بیماری باشد. علاوه بر این پی بردم که نسبت به من سو ظن دارد اوایل وقتی چندبار در روز زنگ می زد و میخواست با من صحبت کند فکر می کردم به خاطر علاقه بیش از حدی است که نسبت به من دارد ولی بعد از پیش آمدن جریانی تازه به این نتیجه رسیدم و علت کار او را درک کردم. یک روز برای اصلاح صورتم به آرایشگاهی رفتم که فقط چند در با منزل فاصله داشت همان روز کیان زنگ میزند و از گلی خانم میخواهد گوشی را به من بدهد گلی خانم که از همه جا بی خبر بود به او میگوید که من نیستم و به آرایشگاه رفته ام. کیان از او می پرسد که آیا با کتی رفته ام و آن بیچاره که روحش هم از اتفاقی که قرار بود بیوفتد خبر نداشت به او راستش را میگوید به محض در آمدن کلمه نه از دهان گلی خانم کیان سر او فریاد می کشد و میگوید: یعنی الهه تنها رفته بیرون؟ پس کتی کدوم گوری بود؟ گلی خانم که کم مانده بود از ترس پس بیوفتد سکوت میکند کیان به محض قطع کردن تلفن به منزل می آید و وقتی مرا آنجا نمی بیند چنان سر و صدا راه می اندازد که وقتی بر گشتم کتی در حالی که هنوز رنگ صورتش پریده بود پیش دوید و به من گفت:
    الهه کجا رفته بودی؟
    با تعجب از طرز برخورد او گفتم: همین آرایشگاه سر کوچه
    کتی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: کاش به منم گفته بودی باهات بیام
    در حالی که از حرفهایش سر در نمی آوردم گفتم: راه نزدیک بود نخواستم مزاحمتون بشم به گلی خانم هم گفته بودم
    و به دنبال گلی خانم نگاهی به آشپزخانه کردم و او را دیدم که روی صندلی نشسته و سرش را پایین انداخته بار دیگر به کتی نگاه کردم و گفتم : حالا مگه چی شده؟
    کتی به بالا اشاره کرد و گفت: والا چه میدونم برو از شوهرت بپرس کم مونده بود پوست همه ما رو بکنه
    با تعجب گفتم: کیان مگه اومده؟
    آره
    ناراحته؟
    ناراحت؟ کاش ناراحت بود سگ بسته
    آخه برای چی؟
    من چه میدونم
    هاج و واج به کتی نگاه کردم شانه هایش را بلا انداخت و به طرف آشپزخانه رفت روی پله ها ایستاده بودم و جرات بالا رفتن رو نداشتم نمیفهمیدم بیرون رفتن من با عصبانیت او چه ارتباطی میتواند داشته باشد کتی برگشت و وقتی دید سر جایم میخ شدم گفت: برو بذار ببینتت خیالش راحت شه هر چی دیر کنی بدتر میشه. سرم را تکان دادم و دو سه پله بالا رفتم در همان حال فکر میکردم چه چیز باعث شده کیان از رفتن من به ارایشگاه آنقدر ناراحت شود که به قول کتی بخواهد پوست بقیه را بکند خودم را دلداری دادم من که جای بدی نرفته ام برای چه باید بترسم تازه بدون خبر هم که نرفته ام به گلی خانم گفته بودم می روم آرایشگاه با اینکه میدانستم دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد ولی شهامت رویارویی با کیان را در خود نمی دیدم گویی احساس ترس و دلهره کتی به من هم منتقل شده بود پشت در اتاق لحظه ای مکص کردم تا تجدید قوا کرده باشم سپس دستم را به دستگیره گرفتم و در را باز کردم کیان با لباس روی تخت دراز کشیده بود و دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود چشمانش بسته بود ولی می دانستم خواب نیست در اتاق را بستم و به طرف کمد لباس رفتم تا مانتو ام را آویزان کنم در همان لحظه شنیدم که گفت: کجا رفته بودی؟
    با اینکه خود را اماده کرده بودم ولی با صدای او تکان سختی خوردم و به طرفش برگشتم چشمانش هم چنان بسته بود خوشحال شدم که ترسیدن مرا ندیده است با لحنی که سعی میکردم نشان ترسیدن در آن نباشد گفتم: سلام عزیزم چه عجب امروز زود آمدی
    چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد نگاهش سخت و ترسناک بود و مانند تیری به چشمانم فرو رفت خیلی واضح رگه های خشم را در چشمانش میدیم حس میکردم لبخند روی صورتم خشک شده است ولی خودم را نباختم سرم را تکان دادم و گفتم : کیان چیزی شده؟
    بلند شد و همانطور که به سمتم می آمد گفت: پرسیدم کدوم گوری بودی؟
    خواستم بگویم آرایشگاه که دستش بالا رفت و روی صورتم پایی آمد تعادلم را از دست دادم و محکم به کمد خوردم با چشمانی که کم مانده بود از وحشت بیرون بزند به او نگاه کردم با صدایی خشمگین غرید: نمیتوانی سر من کلاه بگذاری خوب میدانم چه نقشه ای تو سرته.
    انتظار چنین رفتاری را از او نداشتم از ترس بدنم می لرزید و حتی صدایم در نمی آمد صورت کیان از خشم به کبودی میزد بار دیگر دستش بالا رفت و ضربه ای دیگر به صودتم زد و با مشت و لگد به جانم افتاد با ضربه های کیان به این طرف و آن طرف پرت میشدم مرتب فریاد می کشید و خطاب به من هرزه و کثافت می گفت آنقدر مرا ترسانده بود که حتی درد حاصل از مشت و لگدهایش را حس نمی کردم وقتی خوب خشمش را فرو نشاند با عصبانیت در را باز کرد از اتاق خارج شد. تا چند دقیقه بعد از رفتن او هنوز بدنم می لرزید جای لگدی که به پهلویم خورده بود تازه درد گرفته بود نیم ساعت بعد از رفتن او از جایم بلند شدم در دست و پاهایم احساس کوفتگی می کردم موهایم پریشان شده بود و اثر انگشتانش روی صورتم به جا مانده بود موهایم را جمع کردم و با گیره بستم دستم را روی سرخی صورتم گذاشتم بدون اینکه حتی اشکی در کاسه چشمانم بنشیند به خودم گفتم الهه خانم این تازه اولشه حالا مونده تا چوب حماقتی رو که کردی بخوری حالا بگو ببینم کی بود فکر می کرد ازدواج یعنی رها شدن از بند اسارت این تازه یک تلافی کوچک برای حرص و جوش دادن مادر بیچارته. تا شب از اتاق خارج نشدم زیرا خجالت می کشیدم با صورتی که هنوز آثار سیلی روی آن بود با کتی روبرو شوم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آن قدر در اتاق ماندم تا کیان برگشت بر خلاف زمانی که اتاق را ترک کرده بود چهره اش آرام بود با دیدن من که لبه تخت نشسته بودم جلو آمد و کنارم نشست در حالی که دستش را دور شانه ام می انداخت مرا به طرف خودش کشید سرش را میان موهایم فرو برد و زیر گوشم گفت: الهه من رو ببخش

    همین یک کلام دلم را نسبت به او نرم کرد و خیلی زود بخشیدمش کیان به من گفت دوست ندارد تنهایی جایی بروم و هر جا خواستم بروم به او بگویم تا خودش مرا ببرد بدین ترتیب اولین حادثه پس از ازدواجم را پشت سر گذاشتم و این اتفاق به من فهماند در مورد آزادی پس از ازدواج به بیراهه رفته ام و در حقیقت از چاله به چاه افتاده اماز صبح تا شب بیکار گشتن مرا افسرده و کسل می کرد کتی که شاهد تنهایی و افسردگی ام بود با کیان صبحت کرد و توانست او را راضی کند تا مرا همراه خود یه دوره های دوستانه اش ببرد دوستان کتی زنانی بودند که به نظر می آمد از زندگی جز خوش گذراندن چیزی نمی دانند عمده حرفهایی که بینشان مطرح می شد بیشتر درباره ی مد سال و یا تعریف از خود و مسافرتهایی بود که به خارج از کشور داشتند بیشتر اوقات نیز بحث به غیبت از این و آن کشیده می شد که البته شنیدنش نیز رغبت بر انگیز و در عین حال تعجب آور بود به خصوص که بعضی از آن کسانی را که در موردشان صحبت می شد من می شناختم از آن عجیب تر صحبت در مورد کسانی بود که همیشه در جمع حضور داشتند و گاهی پیش می آمد بنا به دلایلی نمی توانستند به مهمانی بیایند با اینکه خودم می دانستم شرکت در این دوره ها چیزی به فضایل اخلاقی اضافه نمیکند و در عوض بار گناه دیگری بر گردنم می اندازد ولی ترجیح می دادم همراه کتی بروم تا اینکه به در و دیوار خونه چشم بدوزم و با خودم حرف بزنم یک بار که دوره نوبت کتی بود و در منزل برگزار شد من طبق معمول در جمع حضور پیدا کردم اواسط مهمانی بود که صحبت یکی از دوستان کتی نظرم را جلب کرد
    " ... اره همین که سرهنگ میاد خونه میبینه شعله خانم با لباس خواب اون چنانیش پیش برادر زاده اش نشسته و خوش و بش می کنه...."
    برایم زیاد جای تعجب نداشت که درباره ی شعله چنین چیزی می شنیدم زیرا هنوز نگاه وقیح و ناپاک او را به خاطر داشتم نگاهم را روی کسانی که با ولع چشم به دهان سحر داشتند تا باقی ماجرا را برایشان تعریف کند چرخاندم شاید اگر در مورد مسائل روز دنیا چنین بحث هایی می شد این چنین دقت به خرج نمی دادند ولی اکنون چنان منتظر بودند گویی مسئله ای مهم تر از این نبوده است سحر که فهمیده بود نظر همه را به خود جلب کرده است با آب و تاب ادامه داد
    " .... خلاصه سرهنگ هم به جای اینکه به شعله چیزی بگه به برادرزاده اش تشر می زنه که چرا بی خبر اومده تا شعله جونش نتونه لباس خوابش رو عوض کنه "
    وا چه حوفا مگه برادرزاده اش چه تقصیری داشت
    چی می گی فخری؟ سرهنگ مثل سگ از این زنیکه می ترسه
    حالا صبر کن اینم مثل اون دفعه می شه که گندش بالا اومد
    منظورت کدوم دفعه است؟ رفتنشون به ترکیه رو می گی؟
    نه بابا اون که خیلی قدیمیه همین چند وقت پیش رو می گم ، زری جون تو بهش بگو
    وا فخری جون تو چقدر گیجی سحر قضیه همون دکتره رو می گه که شعله با اون رو هم ریخته بود وقتی سرهنگ فهمید به شکایت و شکایت کشی افتاد آخرشم معلوم نشد جواز دکتره رو چجوری باطل کرد
    آها یادم اومد همون موقع که می گفتند خانم رفته خارج برای استراحت
    تو چقدر ساده ای کجا رفته بود خارج می گن کورتاژ کرده بود چیزی نمونده بود جونش رو هم از دست بده
    از سرهنگ؟
    نه بابا به اون مافنگی نم خوره از این جربزه ها داشته باشه گردن اونایی که می گن ولی مثل اینکه از دکتره حامله بوده
    وای خدا به دور راست می گی؟
    باور کن اینو هلن به من گفت هرکی شعله رو می دید نمی شناخت از بس که زردنبو و زشت شده بود
    هلن مگه شعله رو دیده بود؟
    آره تو این مدت تو ویلای خواهر شوهر هلن در شمال بودند همه فکر می کردند خانم رفته خارج اگه هلن لوش نمی داد ما هم نمی دونستیم برنامه از چه قرار بوده می دونی که اونا چقدر با هم جور بودند
    آره اینو می دونم ولی انگار سر همون برنامه بینشون شکراب میشه میگن شوهر خواهر هلن با بود شعله حسابی حواس پرت شده بود
    وضع هلن هم که خربه می گن چند وقت پیش تو یک ویلا گرفته بودنش
    به نظر من کار هلن خیلی بد نیست هر چی باشه یک ساله از شوهرش طلاق گرفته ولی شعله چی؟؟ بیچاره سرهنگ هیچی براش کم نگذاشته
    بیتا جون تو هم دلت خوشه اون چیزی که باید شعله رو راضی نگه داره تو وجود این مرد نیست خود سرهنگ هم می دونه برای همینه زنیکه رو آزاد گذاشته هر غلطی که می خواد بکنه
    هم چنان که گوش به صحبت آنان سپرده بودم با حیرت فکر می کردم این چیزهایی که در مورد او می گویند حقیق دارد و اگر این طور است در چه فسادی غوطه می خورد، با صدای زری توجهم به حررف او جلب شد
    ببینم راستی از خواهرش دیگه خبری نیست؟
    واه واه اون دیگه دست این یکی رو از پشت بسته بود همون خوب شد شرش کم شد و رفت
    می گفتن شوهرش مقیم دانمارکه یارو از اون خر پولای درست حسابی بوده آخرش هم معلوم نشد دختره چطوری دست و بالش رو به اون بند کرد
    وا چطور نداره همونطور که خواهرش خودش رو به سرهنگ بند کرده
    عاقبت صدای کتی رو شنیدم که خطاب به دوستش گفت: دیگه از حق نگذریم شعله از سر اون پیرمرد هم زیاده من که هر وقت سرهنگ رو میبینم چندشم میشه حتی بهش نگاه کنم چه برسه اینکه بخوام باهاش زندگی کنم
    چیه پشتی اونو می کنی فکر نکنم دل زیاد خوشی ازش داشته باشی
    نه دل خوشی ازش ندارم ، نه از اون و خواهرش خوشم میاد ، ولی آدم از حق نباید بگذره
    در دل حرف کتی رو تصدیق کردم من هم از دیدن چشمان هیز و قیافه چندش اور سرهنگ موهای تنم سیخ می شد چه رسد به این فکر کنم که او را به عنوان همسر بپذیرم صدای فخری مرا از افکارم بیرون آورد
    چند وقت پیش که شعله رو دیدم از شراره پرس و جو کردم گفت تا چند وقت دیگه اقامتش رو می گیره.
    با شنیدن نام شراره توجهم بیش از حد جلب شد به خاطر آوردم نام او را یک بار دیگر شنیده بودم ولی کجا؟آن لحظه ذهنم یاری نمی کرد با دقت بیشتری چشم به دهان آنان دوختم
    الان یک سالی می شه ازش خبری نیست
    همون بهتر دختره اتیش پاره به یکی دو تا هم قانع نبود
    نه بابا شراره خیلی بهتر از شعله است دیگه مثل اون ....
    آره ارواج باباش همین دختر بی کس و کار بود کم مونده بود شوهر مهتاب رو از راه به در کنه مگه نه مهتاب جون؟
    مهتاب که چهره اش سرخ شده بود در صدد دفاع بر امد " نه اون یکی سوتفاهم بود من فکر می کردم هرمز با اون سَر و سِر پیدا کرده"
    نمی خواد کار شوهرت رو توجیه کنی دیگه همه ما می دونیم زندگیت داشت از هم می پاچید
    مهتاب با ناراحتی سرش را برگرداند و با قیافه گفت: خب هرکسی ممکنه تو زندگیش یک بار اشتباه کنه الان هرمز خیلی پشیمونه همیشه می گه تو دنیا هیچ کس رو به اندازه من دوست نداره
    نگاه معنی دار زنها به هم این را می رساند که می دانند مهتاب دروغ می گوید به چهره او که از ناراحتی سرخ شده بود دقیق شدم خطوط چهره اش از درد عمیق روحش سخن می گفت به عکس دیگران احساس دلسوزی به جای تمسخر وجودم را گرفت. زری برای دفاع از مهتاب گفت: مهتاب جون راست می گه هر مردی که یک شیطون مثل اون گلوله آتیش سر راهش سبز شه ممکنه خطا کنه حالا هرمز هیچی اون مال سه چهار سال قبل بود مگه یادتون رفته با پسر دکتر فخور چه معامله ای کرد؟ پسره رو حسابی دوشید بعد هم نامزدیشو با اون بهم زد تازه چرا راه دور بریم کتی جون تو که خوب تو جریان کیا...
    نگاه حیرت زده زری به من دوخته شد گویی تازه به خاطر آورده بود در حضور چه کسی صحبت کرده است سکوت ناگهانی جمع مرا به خود آورد نگاه کتی به زری و بعد به دیگر دوستانش به من فهماند موضوعی در بین بوده که حضور من مانع ادامه بحثشان شد ولی من کنجکاو شده بودم کتی ظرف شکلات از روی میز برداشت در حالی که معلوم بود می خواهد حرفی پیش بکشد گفت: "بچه ها بیکار نشینین میوه پوست بکنید " سپس شکلات خوری رو به طرف دوستش گرفت و گفت: " راحله جون این ظرف رو دست به دست کن تا بچه ها بردارند این شکلات ها رو بیتا جون برام از دبی آورده"
    کتی مرتب حرف میزد و تعارف می کرد تا به این طریق خطای زری را که ناخواسته حرفی از دهانش در رفته بود لاپوشانی کند حرف به جای دیگری کشیده شد ولی ذهن من هم چنان درگیر این مسئله بود اکنون به یاد آوردم اسم شراره از زبان کیان روزی شنیده بودم که بعد از سفر سه روزمان از شمال بازگشته بودیم آن روز هم بدون اینکه بخواهم صحبت کتی و کیان را شنیدم و اکنون کنجکاو شده بودم بدانم شراره چه نقشی در زندگی کیان داشته است. ساعتی بعد مهمانان کتی منزل را ترک کردند هنوز چند دقیقه از رفتن آنان نگذشته بود کتی رو مبل لم داده بود و نگاهش روی مجله مدی که دوستش برایش آورده بود خیره مانده بود گلی خانم مشغول جمع آوردی ظروف میوه بود و من به او کمک می کردم شنیدم کتی گفت: " دیگه حسابی خسته شده بودم خوب شد زودتر رفتند زنیکه های وراج"
    از جمله آخر او جا خوردم و با تعجب به او نگاه کردم متوجه نگاهم شد و در حالی که چشم از مجله بر میداشت با خنده به من نگاه کرد
    "به خدا از سر بیکاریه که با این بی چاک و دهنهای حراف هم نشینم."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    زری برای دفاع از مهتاب گفت :مهتاب جون راست میگه هر مردی که یک شیطون مثل اون گلوله اتیش سر راهش سبز شه ممکنه خط کنه.حالا هرمزکه هیچی اون مال سه چهار سال قبل بود مگه یادتون رفته با پسر دکتر فخور چه معامله ای کرد. پسره رو حسابی دوشید بعد شم نامزدی شو با اون به هم زد.تازه چرا راه دور برویم کتی جون تو که خوب تو جریان کیا...
    نگاه حیرت زده زری به من دوخته شد.گویی تازه به خاطر اورده بود در حضور چه کسی صحبت کرده است.سکوت ناگهانی جمع مرا به خود اورد.نگاه کتی به زری وبعد به دیگر دوستانش به من فهماند موضوعی در بین بوده که حضور من مانع ادامه بحثشان شد.ولی من به شدت کنجکاو شده بودم.کتی ظرف شکلات را از روی میز برداشت ودر حالی که معلوم بود می خواهد حرفی پیش بکشد گفت:بچه ها بی کار نشینین میوه پوست کنید. سپس شکلات خوری را به طرف دوستش گرفت وگفت:راحله جون این ظرف رو دست به دست کن تا بچه ها بردارند.این شکلاتها رو بیتا جون برام از دوبی اورده.
    کتی مرتب حرف می زد وتعارف می کرد تا به این طریق خطای زری را که ناخواسته حرفی از دهانش در رفته بود را لاپوشانی کند. حرف به جای دیگری کشیده شد ولی ذهن من هم چنان درگیر این مسئله بود. اکنون به یاداوردم نام شراره را از زبان کیان روزی شنیده بودم که بعد از سفر سه روزه مان از شمال بازگشته بودیم.ان روز هم بدون اینکه بخواهم صحبت کتی وکیان را شنیدم و اکنون کنجکاو شده بودم بدانم شراره چه نقشی درزندگی کیان داشته است.
    ساعتی بعد مهمانان کتی منزل را ترک کردند. هنوز چند دقیقه از رفتن انان نگذشته بود .کتی روی مبل لم داده بود ونگاهش روی مجله مدی که یکی از دوستانش برایش اورده بود خیره مانده بود. گلی خانم مشغول جمع اوری ظروف میوه بود ومن به او کمک می کردم.شنیدم کتی گفت: دیگه حسابی خسته شده بودم.خوب شد زود تر رفتند زنیکه های وراج.
    از جمله اخر اوجا خوردم وبا تعجب به او نگاهم شد ودر حالی که چشم از مجله بر می داشت با خنده به من نگاه کرد.به خدا از سر بی کاریه که با این بی چاک ودهنهای حراف هم نشینم.
    لبخندی به او زدم و چیزی نگفتم.در همان حال با خودم فکر کردم مگه می شود انسان از کسی خوشش نیاید ولی برای هم نشینی با او رغبت نشان بدهد.گویی کتی فکرم را خواند زیرا گفت:می دونم الان پیش خودت می گی پس باید
    دیوانه باشم تا دوره می گیرم ویا دوره می رم.
    لبخندی زدم و گفتم:من چنین جسارتی نکردم.
    کتی خندید وگفت:نگفتی ولی نگاهت این طورمیگه.می دونیچیه الهه می خوام نرم ورابطه ام رو با اینا قطع کنم ولی می ترسم پشت این واون می گن.
    متوجه منظورش نشدم سرم را تکان دادم وگفتم:یعنی چی؟
    تو نمی دونی اینا چه جونورایی هستن.فقط کافیه یک بار یکی از همینهایی که تو این جمع دیدی تو دوره شرکت نکنه.انوقت یک صفحه ای پشتش می زارن که نگو ونپرس.نمونه اش همین پروانه زن مهندس کاوه را می گویم.
    به نشان به یاد اوردن کسی که می گفت چشمانم را تنگ کردم.کتی گفت:بابا همون که تو جشنمون اومده بود...شال سفید رو سرش انداخته بود.
    بی درنگ اورا به یاد اوردم.در بین کسانی که در مجلس عروسی ما حضور داشتند او تنها کسی بود که با وقار وسنگین به نظرم رسید.از اول تا اخر مجلس گوشه ای تنها نشسته بود ونگاه می کرد.در عوض شوهرش با هر زنی که پا می داد می رقصید وازبس مشروب خورده بود دیگر اختیار خودش را نداشت.
    سرم را تکان دادم و گفتم:اره شناختمش خب؟
    خودت دیدی که چه چیزهایی پشتش می گفتند بدبخت زن بدی نیست ولی این ابلیسهای ماده مگه متوجه این چیزا میشن.
    متوجه شدم ولی اخه چرا؟
    خب عادتشونه دیگه.مگه امروز ندیدی چطور این واون رو می شستن خب فکرش روکن اگه بخوام یک روز منم تو جمعشون نباشم پشت منم بدتر از اینایی می گن که شنیدی.
    نمی توانستم حرف کتی را بفهمم. یعنی او در دوره دوستانش شرکت می کرد که مبادا یک روز نباشد وپشتش غیبت کنند.این چه دوستی و رفت وامد بود.نتوانستم جلوی خودم را بگیرم وگفتم:شما که اینارو میشناسید خب باهاشون قطع رابطه کنید.
    اخه نمیشه با بعضی هاشون از قدیم دوستم دیگه نمیشه یک دفعه قیدشون رو بزنم.
    دیگه چیزی نگفتم زیرا بهتر دیدم در مورد چیزی صحبت نکنم که از ان سر در نمی اورم.
    روزها ازپی هم می امد بدون اینکه برای من نویدبخش چیزی باشدبا وجودی که درمنزل کیان تمام وسایل راحتی امفراهم بود ولی احساس می کردم این چیزی نیست که بتواند روح مرا راضی کند.هر روزکه می گذشت به این نتیجه می رسیدمبا وجودی که همیشه ارزوی داشتن این چنین شرایطی را در زندگی داشتم اکنون که به ان رسیده بودم می فهمیدم تا ان لحظه از زندگی ام طالب چیززیاد ارزشمندی نبوده ام.با وجود این می ترسیدم به خودم اعتراف کنم که عمری در ارزو و رویای پوچ وکم ارزشی به سر برده ام.
    هنوز از خانواده ام خبر نداشتم وانان نیز با ما تماسی نگرفته بودند.به شدت دلتنگ بودم ولی جرات زنگ زدن به منزلمان را نداشتم.یکی دوبار هم از کتی خواستم با برادرم تماس بگیرد وبا او صحبت کند.کتی قبول کرد که این کار را بکند ولی هربار تعلل می کرد وان را به موقعیت مناسب تری موکول میکرد.نمیدانمچرا ولی حس می کردم دستش برای این کار پیش نمی رود.به همین خاطر از خیر واسطه قراردادن او گذشتم.با اینکه مثل اوایل برای انان بی تاب نبودم ولی گاهی اوقات به حدی دلتنگشان می شدم که اشکم سرازیر می شد.در چنین مواقعی یا با گریه خودم را تسکین می دادم ویا با یاد اوری بی مهری انان نسبت به خودم خشمم را متوجه شان می کردم وسعی می کردم تا من هم انان را از یاد ببرم ولی فقط خودم می دانستم که این تلقین فقط پادزهریست برای درد عمیق دلم واینکه از خاطر ببرم انان مرا از یاد برده اند.گاهی به یاد محبتهای مادر می افتادم وباورم نمی شد چنین راحت توانسته مرا از خود براند.
    یک شب که پیش از همیشه دل تنگ اعضای خانواده ام به خصوص مادر بودم نیمه های شب بادیدن کابوسی ترسناک ازخواب پریدم.تمام بدنم خیس عرق شده بود وبدنم مثل بید می لرزید.خواب دیدم مادرمرده است ومن دیگر هرگز نخواهم توانست اورا ببینم.درخواب به شدت دلتنگ بودم وفریاد می زدم واز کسانی که او را تشییع می کردند می خواستم اجازه بدهند برای اخرین بارصورت مهربان او را ببینم ولی انان بدون توجه به من تابوت مادررابه سرعت به سمت گورستان پیش می بردند.لحظه به لحظه فاصله انان با من زیادترمی شدوهرچه می دویدم به انان نمی رسیدم.در این بین احساس می کردم اشباحی از پشت می دوند تا به من برسند.با ترس فریاد می زدم ومادر را صدا می کردم.با شنیدن صدایی کودکانه سرم را برگرداندم ودخترکی را دیدم که دستانش را به طرفم دراز کرده وصدامی زند مادر...مادر... ان لحظه با خودم فکر کردم من که هنوز فرزندی ندارم پس چرااین دخترکوچک مرامادرصدا می زند.با این فکرکه شاید مرا با مادرش اشتباه گرفته است سرم را برگرداندم تابه کار خودم بپردازم.در این هنگام کسانی را که تابوت مادررا به دوش داشتند ندیدم.با هراس از اینکه انان را گم کرده ام فریاد زدم.در این هنگام سرم را برگرداندم ودیدم که عده ای ان دختر کوچک را زنده درون گوری کوچک قرارداده اند ورویش خاک می ریزند.او هم چنان فریاد می زد ودر حالی که دستان کوچکش را به سویم دراز کرده بود مرا مادر می خواند.
    چهره دخترک خیلی به من شبیه بود طوری که گویی مرا کوچک کرده اند.همان لحظه احساس کردم دختری که درگورقرارش می دهند من هستم واین منم که از شدت ترس فریاد می زنم وازعمق وجودم مادرم را به کمک می خوانم.با اولین خاکی که روی صورتم ریخته شد از خواب پریدم.تا مدتی نمی دانستم ایا بیدارم ویا هنوز در گور قرار دارم.
    کیان راحت واسوده در کنارم به خواب عمیقی فرو رفته بود.اهسته وارام ازجا برخاستم ولحظه ای لبه تخت نشستم تا کمی ارام شوم.دلم به شدت بی تاب بود وبا اینکه می دانستم فقط کابوس دیده ام ولی ترس در اعماق روحم نفوذ کرده بود.نور چراغ خواب به اتاق می تابید.یک بار دیگربه کیان نگاه کردم که در خواب عمیق بود دوست داشتم اورا بیدارکنم زیرا احتیاج به کسی داشتم تا با او حرف بزنم.بلند شدم ودر اتاق چرخی زدم.با تمام وجودم دنبال چیزی بودم که ارامش را به من برگرداند.در اتاق را باز کردم وبیرون رفتم.بدون اینکه چراغی روشن کنم راه طبقه پایین را در پیش گرفتم.با قدمهایی نا استوار دنبال چیزی نا مشخص می گشتم.خودم نمی دانستم چه می خواهم فقط راه می رفتم.دلم ناارام بودوترسم هنوزبه قوت خود پابرجا بود.به نظرم شب طولانی ووهم انگیز بود ارزو کردم صبح از راه برسدتا در روشنایی خورشید ترسم را فراموش کنم.روی مبلی در هال نشستم وبه جزئیات خوابی که دیده بودم فکر کردم.در طول سالهای عمرم به من اموخته بودند یاد خدا ارامش بخش دلهاست.با یاد اوردن خالقم اشک از چشمانم سرازیرشد.خدا ویاد او چیزهایی بود که از خیلی وقت پیش فراموششان کرده بودم.شاید بهتر است بگویم خودم را به راهی می زدم که به یاد نیاورم که هستم وبه خاطر چه خلق شده ام.از یاد خدا شرمگین بودم زیرا مدتی بود نمازم را ترک کرده بودم.به خاطر اوردم یکی از حدیثهایی حسام با خط خوش ان را نوشته وروی دیوار اتاقش نصب کرده بود این بود که نماز ستون دین است واکنون می فهمیدم چقدر این حدیث حقیقت دارد زیرا ستون ایمان و اعتقاداتم متزلزل ودر حال فرو ریختن بود.شاید هم فرو ریخته بود وخودم از ان خبر نداشتم .در ان لحظه یکی یکی صحنه مهمانیهایی که رفته بودم جلوی چشمم ظاهر شد.احساس کردم طوری در گناه غرق شده ام که رهایی از مردابی که در ان فرو رفته ام امریست محال وناممکن.چون نهالی سست در برابر توفانی که در دلم پیدا شده بود به خود لرزیدم.به حدی اشفته وپریشان شده بودم که طاقت نیاوردم واز جا برخاستم.ترس ووحشت چنان احاطه ام کرده بود گویی دری از دوزخ به رویم باز شده ودر عذاب بی منتهای ان قرار گرفته ام.سرم را میان دستانم گرفتم واز ته قلب نالیدم:خدایا چطور چنین کسی را می بخشی؟
    همان لحظه چراغ هال روشن شد.کتی را دیدم که با چشمانی خواب الود نگاه می کند ببیند چه کسی چنین حیران وسرگردان وسط هال ایستاده است.با دیدن من پایین امد وحالم را پرسید.از نگاه نگرانش خواندم فکر کرده است کسالت باعث شده پایین بیایم .با دیدن کتی به یاد مادر وخوابم افتادم وبار دیگر اشک از چشمانم سرازیرشد.کتی بار دیگر پرسید کجایم درد می کند.در حالی که اختیار اشکهایم را نداشتم به سینه ام اشاره کردم.اوفکر کرد منظورم قلبم است.با ترس گفت که می رود کیان را بیدار کند.دستش را گرفتم تا مانع از رفتنش شوم.پس از اینکه توانستم اشکهایم را مهار کنم به او گفتم دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده واحساس دلتنگی به قلبم فشار می اورد.کتی دل تنگی ام را درک کردوبا لحنی گرم ومطمئن مرا امیدوار ساخت که به زودی کیان را وادار می کند مرا به منزلمان ببرد تا مادر و بقیه اعضای خانواده ام را ببینم.با حرفهای امید بخش او دلم ارام شدودر ذهنیت تاریک اندیشه ام راهی به سوی نور یافتم.
    انقدر کنارم ماند تا اینکه احساس کردم حالم بهتراست.وقتی مطمئن شد حالم بهبود یافته به اتاقش رفت تا چند ساعتی را که به صبح مانده بود بخوابد. پس از رفتن او وضو گرفتم وبا چادری که گلی خانم همیشه با ان به خرید می رفت نمازم را به جا اوردم.پس از نماز احساس خوبی داشتم.ارامش چون ابی گوارا وجودم را سیراب کرده بود. سپیده صبح از افق سرزده بودولی من هنوز دوست نداشتم جایم را ترک کنم.صحبت با یک دوست عزیزکه مدتی بود از او غافل بودم شیرین ترازهر چیز دیگر بود. نه احساس خستگی می کردم ونه خواب الود بودم.دوست داشتم یک صبح سرشاراز امید و ایمان را تجربه کنم.همان لحظه با خودم عهد بستم که به هر طریق که ممکن باشد با خانواده ام ارتباط برقرار کنم حتی اگر نخواهند مرا بپذیرندواگرشده موردشماتت قرار بگیرم.
    ان روزپیش ازاینکه گلی خانم بیاید بساط صبحانه را اماده کردم وبا امدن اوکه نان سنگک تازه ای دستش بود صبحانه ام را دراشپزخانه خوردم وبا انرژی مضاعف خودم را اماده کردم تا وقتی کیان از خواب برخواست ازاوبخواهم مرا به منزلمان ببردتا خودم را روی پاهای مادر بیاندازم واز او طلب بخشش کنم.به همین منظور بی تاب منتظر بیدار شدن او بودم.ساعت از نه گذشته بود که صبحانه کیان را در سینی به اتاق خواب بردم.مدتی طول کشید تا توانستم اورا بیدار کنم. عاقبت بیدار شد وبا دیدن سینی صبحانه گفت:افتاب از کجا در اومده؟
    با خنده گفتم:از همون طرف که همیشه درمی اومد.
    روی تخت نیم خیز شدودر حالی که سرپایی اش را جلوی تخت می گذاشتم تاان را به پا کند گفتم:بلند شو صبحانه بخور تا بهت بگم امروز قراره امروز چه اتفاقی بیفته.
    نمی خواستم تا پیش ازخوردن صبحانه در این رابطه به او چیزی بگویم ولی وقتی اصرار زیادش را دیدم به او گفتم که می خواهم امروز به منزل مادرم بروم تا او را ببینم.
    کیان خوشحال نشد تعجب هم نکرد.فقط برای مدتی نگاهم کردوبعد پوزخندزد.ازنگاهش که تمسخردران موج می زد حالم گرفته شد.به خصوص پوزخندش بدجوری تو ذوقم زد.بدون اینکه خودم را ببازم گفتم:برای چی می خندی؟
    درحالی که ازجا برمی خاست با حالتی بی تفاوت گفت:نمی خندم.فقط نمی دونم تو چطورمی تونی سراغ ادمهایی بری که اگه می خواستنت فراموشت نمی کردن.
    از کنایه اش احساس بغض کردم.برای اینکه نقطه ضعف دستش ندهم گفتم:کسی منو فراموش نکرده.شاید این کوتاهی از جانب من بود چون به هر صورت خطا از جانب من بود ونمی بایست ان طور بی خبر خانه مان را ترک می کردم.
    کیان بدون حرف دیگری لباس پوشیدواز اتاق خارج شد.نگاهی به سینی صبحانه انداختم.احساس حماقت می کردم سینی را دست نخورده به اشپزخانه بر گرداندم تا اگر خواست همانجاصبحانه اش را بخورد ولی او اماده شد تا منزل را ترک کند.خیلی دوست داشتم دیگر محلش نگذارم ولی وقتی دیدم میخواهد از منزل خارج شود غرورم را شکستم ودر حالی که کیف دستی اش را بر می داشتم تا به دستش بدهم گفتم:کیان چه کار می کنی؟
    همان طورکه مشغول مرتب کردن موهایش بود از اینه نگاهی به من انداخت و پرسید:چی روچه کار می کنم؟
    امروز منو می بری خونمون؟
    خونتون؟مگه تو الان کجایی؟تا حالا فکر می کردم قبول کردی که خونت همین جاست.نه منظورم خونه مادرم بود.
    بدونه اینکه به من نگاهی کند لباسهایش را مرتب کرد و گفت:می خواهی برای همیشه برگردی اونجا؟با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:اگه تو بخواهی بر می گردم!متوجه ناراحتی ام شد وبا لبخند نگاهم کرد وگفت:من غلط کردم چنین چیزی بخوام.خب پس بگو کی من...
    صبر نکرد تا حرفم تمام شود و گفت:باشه یک وقت دیگه در این مورد صحبت کنیم.چه صحبتی؟مگه این کار چقدر وقت می بره اگه امروزوقت نداری باشه فردا یا یک روز دیگه.باشه؟مسئله وقتش نیست.پس چی؟پاسخی نداد وهمچنان مشغول کار خودش بود.گفتم:کیان؟نگاهیم کرد. بگو کی؟قاطع و محکم گفت:هیچ وقت.دلم فرو ریخت.همان چیزی را شنیدم که ارزو می کردم هرگز نشنوم.باصدایی که سعی می کردم لرزش نداشته باشد گفتم:کیان خواهش می کنم.الهه منم خواهش میکنم.بزار زندگیمون همینطور که هست باقی بمونه.کیان یعنی...تو می خواهی من برای همیشه قید اونارو بزنم؟مگه اونا این کاررا نکردند؟نه اونا...اخه تو که بهترازهرکسی می دونی ما...یعنی من هم مقصربودم حالانباید توقع داشته باشم برای این کارپیشقدم بشن.به طرفم برگشت ومستقیم به چشمانم خیره شد وگفت:الهه بزار منم یک چیزرو به صراحت بهت بگم.هر چندیک باردیگه هم گفته بودم من فقط خودت رو می خوام.پس تو هم ازمن توقع نداشته باش بخوام با خانواده ات که می دونم نه از من خوششون میاد ونه من تحملشون رو دارم مراوده داشته باشم.در این رابطه کاری باهات ندارم.ازت می خوام تو هم کاری با من نداشته باشی اینم بگم اگربخواهی با اصرار زیاد اخم وقهر و هزار ترفند زنانه به اصطلاح بین من و اونا روابطی ایجاد کنی فقط خللی تو علاقه من نسبت به خودت به وجود میاری حالا دیگه خودت می دونی.کیان؟!بدون توجه به نگاه متعجبم کیف را ازدستم گرفت وخم شد وگونه ام را بوسید وبا گفتن خداحافظ ترکم کرد و رفت.مدتی حیران وسردرگم همان جا ماندم تا بتوانم به افکارم نظم بدهم.وقتی کیان نمی خواست با خانواده ام رابطه داشته باشد من باید چه می کردم.با خارج شدن گلی خانم ازاشپزخانه به خودم امدم.داخل سینی که دردستش بود فنجانی چای قرار داشت.دران لحظه همان چیزی بود که به ان احتیاج داشتم.چای را برداشتم واز گلی خانم تشکر کردم.به هال رفتم وروی مبل نشستم.همان طور که چای را جرعه جرعه می نوشیدمبه خودم گفتم:در حال حاضر تنها امیدم قولیست که کتی داده فقط خدا کند به خاطر اینکه مرا ارام کند چنین چیزی نگفته باشد.ان شب کیان مثل همیشه به منزل امد.سعی کردم چیزی به رویم نیاورم.او هم طوری رفتار می کرد که گویی چیزی بین من واو مطرح نشده است.وقتی برای خواب به اتاقمان رفتیم بار دیگر مسئله را عنوان کردم واو بدون اینکه حتی اجازه بدهد حرفم تمام شود گفت دیگر چیزی نگویم.به ناجار ساکت شدم وبا ناراحتی و بدون اینکه به او شب به خیر بگویم به رختخواب رفتم.او بدون توجه به من چراغ را خاموش کردوسرجایش دراز کشید.هر چه منتظر شدم مرا به طرف خودش بکشد وبه اصطلاح منت کشی کند این کار را نکردوچند دقیقه بعد به خواب عمیقی فرو رفت.بر خلاف اومن ساعتهابیداربودم وبا حرص پیش خود نقشه می کشیدم که دیگرهیچ وقت با او حرف نزنم ویا اگر نتوانستم این کار را بکنم زیاد محلش نگذارم ویا دست کم کاری کنم که حرصش را در بیاورم وخیلی فکرهای دیگر که نتیجه اش فقط حرص دادن خودم بود وبس زیرا او راحت وبدونه دغدغه به خواب عمیقی فرو رفته بودومن هم چنان در گیر کشیدن نقشه های پوچ وابلهانه ای بودم که می دانستم دردی از من دوا نخواهد کرد.صبح روز بعد مثل همیشه زودتر از او بیدار شدم ولی ان قدر سر جایم این پهلو وان پهلو کردم تا خودش بیدارشود.ساعت ازنه ونیم گذشته بود ومی دانستم کمکم دیرش می شود ولی به هیچ عنوان قصد نداشتم غرورم را بشکنم و صدایش کنم.هنوز به خاطر بی محلی شب گذشته از دستش ناراحت بودم.عاقبت ساعت از ده گذشته بود که چشمانش را باز کرد.زیرچشم اورا می پاییدم ابتدا نگاهی به ساعت دیواری کرد وبعد در جایش نیم خیز شدوساعت مچی اش را از روی میز کنار تخت برداشت پس از اینکه مطمئن شد ساعت روی دیوار درست کار می کند به من نگاه کرد تا ببیند ایا بیدارم واگر این طور است چرا اورا از خواب بیدار نکرده ام.خودم را به خواب زده بودم.دستی به موهایش کشید وبه طرفم غلتید وبوسه ای روی لبانم نشاند.با اخم سرم را چرخاندم تا به این ترتیب به اوبفهمانم هنوزکارشب گذشته اش یادم نرفته است.خندیدودر حالی که ازجایش بلند می شد گفت: عزیزم صبح یک ساعت پیشت بخیر.متوجه منظورش نشدم ولی پس از اینکه از اتاق خارج شد تازه فهمیدم که او هم متوجه شده من از قصد بیدارش نکرده ام ود تمام این مدت هم بیدار بوده ام.
    کیان چند دقیقه بعد به اتاق برگشت ودر حالی که اماده رفتن شدن بود خم شد و بوسه ای روی موهایم نشاند وگفت:الهه بی فایده است معلومه بیداری بهتره خودت رو اذیت نکنی.پاسخی به او ندادم.شاید هم خجالت کشیدم با باز کردن چشمانم گفته اش را تا ئید کنم.کیان بار دیگر صورتم را بوسید وبا گفتن خداحافظ از اتاق خارج شد.ان قدر صبر کردم از منزل خارج شود سپس از رختخواب بیرون امدم.ان روز تا شب دلگیر و افسرده بودم.به خصوص اینکه کیان مثل هر روز با من تماس نگرفت تا حالم را بپرسد.شاید او هم منتظر بود من به او تلفن کنم زیرا هر چه بود قهر از طرف من صورت گرفته بودوانتظار منت کشی از جانب او یک کم نا متعارف و غیر معقول به نظر می رسید.به هر حال ان روز اولین تجربه قهرم در زندگی مشترکم بود که خیلی هم تلخ وناراحت کننده بود.فکر کنم بیشترین ضربه ان را هم خودم متحمل شدم زیرا برخلاف من که تمام روزافسرده ودرافکارناخوشایندی غوطه می خوردم کیان بی خیال و خونسرد به منزل امد وچهره بشاش وسرحالش نشان میداد که حتی یک دهم ناراحتی مرا هم متحمل نشده است.همان شب با او از در اشتی در امدم زیرا متوجه شدم قهر نه تنها دردی از من دوا نمی کند بلکه ممکن است کار را خراب تر از انچه هست کند.روز بعد وقتی با کتی در مورد این موضوع صحبت می کردیم گلی خانم نیز جریان فهمید و با خوشحالی گفت دعا می کند تا دل کیان نرم شود و اجازه دهد تا به دیدن خانواده ام بروم از اینکه تا این حد به فکر من بود خیلی خوشحال شدم ان روز کتی به من گفت با کیان صحبت کرده و توانسته او را قانع کند که نمی تواند به طور کلی قید خانواده ات را بزند کتی عقیده داشت کیان به زودی این اجازه را به من خواهد داد فقط باید صبر داشته باشم . چند روز از این ماجرا گذشت هر بار گلی خانم می پرسید : الهه جام چی شد ؟ تونستی راضیش کنی ؟ سرم را به نشانه منفی تکام می دادم و او با ناراحتی سرش را پایین می انداخت و با گفتن لا اله الا الله از من دور می شد نم یدانست چرا گلی خانم تا این حد به این موضوع توجه نشان می دهد ولی حدس می زدم شاید خودش را در موقعیت مادر من قرار می دهد او فقط یک دختر داشت که ازدواج کرده بود و پیش اقوام شوهرش در تبریز ساکن بود گلی خانم خیلی کم می توانست به دیدن او برود زیرا نمی توانست خانه و کارش را رها کند در این بین دخترش فقط زمانی می توانست به دیدنش بیاید که همسرش او را به منزل اقوامش در تهران می اورد که البته این خیلی کم اتفاق می افتاد مثلا سالی یکبار یا خیلی به ندرت شش ماهی یک بار .
    یکی از روزهایی که به شدت احساس افسردگی و دلتنگی می کردم گلی خانم کنارم نشست و برای اینکه مرا از ان حالت دلمردگی بیرون بیاورد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد او گفت : وقتی خیلی جوان بودم شوهرم را از دست دادم چون شوهرم را خیلی دوست داشتم ازدواج نکردم تا مبادا تنها یادگارش که دختری حساس بود زیر دست ناپدری ازار ببیند از همان زمان با همت و تلاش زیاد کار کردم و بدون اینکه دست به طرف اقوام و اشنایانم دراز کنم گیت بزرگ شد با هزار سختی او را به داشنگاه فرستادم از قضا دانشگاه تبریز پذیرفته شد سه سال بدون هیچ گونه حادثه ای گذشت تازه داشتم نفس راحت می کشیدم و با خودم فکر می کردم که عاقبت به ارزویم رسیده ام که یک روز با یک تماس از تبریز فهمیدم ای دل غافل هر چه رشته بودم پنبه شده برای سر دراوردن از اوضاع به تبریز رفتم و انجا فهمیدم گیتا دلباخته پسری به نام یاشار شده که تو خیابانی که خوابگاه انجا قرار داشت مغازه ای را اداره می کند بدون اینکه ان پسر را ببینم به گیتا گفتم که او به دردش نمی خورد ولی گیتا اصرار داشت از نزدیک با او اشنا شوم برای اینکه دلش را نشکنم به اتفاق او به دیدن یاشار رفتیم با یک نظر حدسم مبدل به یقین شد و سرسختانه مخالف ازدواج ان دو شدم ولی گیتا که پاک عقل و هوشش را باخته بود پایش را در یک کفش کرد که یا او یا هیچ کس . گلی خانم اهی کشید و ادامه داد : خسته ات نکنم مادر خلاصه از من نه و از او اره بود تا اخرش تسلیم شدم و اجازه دادم با مردی که همان موقع به خوبی........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/