الهام و حسام به هم نگاه کردند . احساس کردم گوشهایم داغ شد . الهام از مادر پرسید "شما نپرسیدید برای چه ؟"
"نه ماددر جون روم نشد فقط گفتم بفرمایید خونه خودتونه "
الهام با هیجان پرسید "خب ؟"
"همین دیگه "
الهام فکر کرد و گفت :"حالا شاید موضوع خواستگاری و این چیزا نباشه "
مادر متفکرانه گفت : نمی دونم ولی لفظ امر خیر چیز دیگه یا نمی تونه باشه "
سرم پایین بود و همان طور که با کلمات بی ربط پاسخ مبین ر را می دادم به این فکر کردم مادر رست می گوید . امر خیر فقط می توانست برای خواستگاری باشه اما خواستگاری برای کی ؟ حاج مرتضی فقط یک پسر مجرد دارد و ان هم عرفان بود . یعنی بخواهد مرا بریا عرفان خواستگاری کند و یا ...
تصویر عرفان در خیالم نقش بست و پیش از اینکه بخواهم به بررسی ان بپردازم صدای مادر مرا از خیالاتم جدا کرد .
"مادر جون تو خبری چیزی نداری ؟ یعنی عرفان چیزی به تو نگفته ؟"
نام عرفان اشوبی در دلم انداخت . گوشهایم را تیز کردم تا چیزی را نشنیده باقی نگذارم .
حسام گفت :"نه عزیزجون عرفان حرفی به من نزده حالا یا روش نشده یا اینکه خودشم خبر نداره "
صدای الهام مثل زنگ در گوشم پیچید "از کجا معلوم شاید هم سادات خانوم و حاج مرتضی خودشون تصمیم گرفتن بای عرفان دست بالا کنن "
ابن جمله همان ذره شوقی را که برای دانستن داشتم فرو نشاند .همیشه از ازدواجهای سنتی و اینکه دیگران برای اینده مردی تصمیم بگیرند متنفر بودم زیرا عقیده داشتم مرد باید خود دست روی زن دلخواهش بگذارد نه اینکه مثل قدیم مادر و خواهرش کسی را برایش بپسندند .
بار دیگر صدای الهام افکارم را گسیخت . "حالا از کجا مطمئنید قراره برای عرفان بخواهند صحبت کنن شاید کسی سادات خانوم را واسطه قرار داده "
از اینکه الهام حدس مرا به زبان اورده بود دلم فرو ریخت . معنی حرف الهام را فهمیدم زیرا خودم نیز به ان فکر کرده بودم نفسم را در سینه حبس کردم منتظر کلامی مبنی بر رد ان بودم زیرا یک بار دیگر عالیه خانم سر بسته موضوع خواستگاری یکی از همسایه ها را به مادر عنوان کرده بود .
مادر که گویی کلام الهام ابی بر اتش ارزویش بود با حالتی دلگیر گفت :" یعنی مادر جون به نطر تو می خوان برای یکی دیگه ؟"
نگذاشتم کلام مادر به پایان برسد با لحنی معترض گفتم :" من حوصله کسی را ندارم از الان بگم ..."
نگاه تیز حسام صدایم را برید .
سرم را زیر انداختم و به راستی از خودم خجالت کشیدم . سکوت مادرو بقیه می رساند که دیگر جای من انجا نبود بدون اینکه کسی چیزی بگوید خودم بلند شدم و همراه مبین انجا را ترک کردم .
روز بعد معلوم شد عالیه خانم می خواهد از من برای عرفان خواستگاری کند . این را مادر در حالی که از شادی سر از پا نمی شناخت به اطلاع من رساند لحظه ای مات و مبهوت به مادر نگاه کردم گویی ان لحظه قوه درک انچه را می گفت در خود نمی یافتم وقتی به خودم امدم به گوشه اتاق خزیدم و در حالی که به رختخوابها تکیه داده بودم به عرفان فکر کردم به یاد مسافرتی افتادم که با انان رفته بودیم در این مسافرت پی بردم اخلاق عرفان زمین تا اسمان با چیزی که فکر می کردم متفاوت است او مثل حسام خشک و متعصب نبود و رفتارش نشان از مناعت طبع و اخلاق خوبش داشت . نگاه عمیق او هنگام نجاتم از کوه پیش چشمم ظاهر شد . نگاهش می رساند که دوستم دارد ولی لبانش خاموش بود . شاید این هم معنی واقعی عشق پایدار بود . تا زماین که مادر مرا به هال خواند هم چنان در خودم بودم و به عرفان فکر می کردم عجیب بود در ان لحظه که به او فکر کردم کیان در نظرم نبود . تازه وقتی به خودم امدم به یاد کیان افتادم و با ترس فکر کردم پس تکلیف دوستی من و او چه می شود . به یاد ژینوس و کوروش افتادم و اینکه به همان راحتی که با هم اشنا شده بودند بدون اینکه اتفاقی بینشان بیفتد و یا کدورتی پیش بیاید از هم جدا شدند . از این فکر دلمگرفت و با خودم گفتم : چور از کیان دل بکنم . مگر می شود لحظه های خوشی را که با او داشتم از یاد ببرم .
در همان حال فکری به ذهنم رسید و با نگرانی در نظرم امد که نکند کیان هیچ وقت نخواهد به این دوستی سرو سامانی بدهد در ان صورت من که نمی توانستم تا ابد اسیر و در گیرش کنم با یان وضعی که پیش امده اگر نخواهد با من ازدواج کند این وسط تکلیف من چیست ؟ کیان را دوست داشتم و دلم نمنی خواست از او دل بکنم . زندگی با او همان بود که یم خواستم با فکر کردن به او وسوسه ازادی و ازاد بودن در من قوت گرفت. همان موقع یاد کمند و لباس پوشیدنش جلوی کیان افتادم . هر چند که طریقه لباس پوشیدن او را نمی پسندیدم ولی از اینکه ان قدر راحت بود به او غبطه می خوردم متوجه شدم با وجودی که مند هنوز ازدواج نکرده بود ابروانش را برداشته و موهایش را رنگ کرده بود و به نظرم این اخر ازادی بود .
با این حال وقتی قضیه خواستگاری عرفان از من جدی شد . در دو دلی عجیبی قرار گرفتم . گاهی دلم می خواست بر طبق عقیده خانواده ام به خواستگاری عرفان پاسخ مثبت بدهم و گاهی نمی توانستم از رویایی که از زندگی با کیان در ذهننم ساخته بودم دل بکنم بعضی اوقات وقتی به این فکر می کردم که کیان مرا فقط برای دوستی می خواهد نسبت به او سرد می شدم و تصمیم می گرفتم رابطه ام را با او قطع کنم ولی به محض شنیدن صدایش از تصمیمی که گرفته بودم منصرف