صدای سگها نشان از امنیت بود من و عاطفه و افسانه با مادر و عالیه خانم در اتاقی که شومینه داشت خوابیدیم. حسام و عرفان و علی و حاج مرتضی در اتاق دیگر به محض گذاشتن سرم روی بالش خوابم برد.
صبح با صدای مادر که ما را برای نماز بیدار می کرد به زحمت از جا برخاستم. افسانه و عاطفه پیش از من بلند شده بودند. هر سه به اتفاق از خانه خارج شدیم و بعد از گرفتن وضو به اتاق برگشتیم. بدجوری سردم شده بود، در حالی که عاطفه و افسانه عقیده داشتند خیلی هم سرد نیست. مادر ژاکتی را که همراه آورده بود داد تا بپوشم. پس از خواندن نماز با همان ژاکت بافتنی زیر لحاف خزیدم و به خواب خوشی فرو رفتم.
با صدای صحبت و برخورد قاشق چایخوری به استکان چشمانم را گشودم. متوجه شدم جز من هیچ کس در رختخواب نیست . فکر کردم خیلی خوابیده ام، اما وقتی ساعت را دیدم فهمیدم دیگران خیلی سحر خیز هستند و هنوز ساعت هشت صبح نشده است. از جام برخاستم و چون حوصله تن کردن مانتو نداشتم با سرکردن چادر افسانه که روی پشتی افتاده بود از خانه خارج شدم تا دست و صورتم را بشویم . حاج مرتضی آماده شده بود تا از باغ خارج شود. به او سلام کردم. با لبخند گفت: علیک سلام دختر گلم. خوب خوابیدی بابا؟
لحنش آنقدر گرم و مهربان بود که به یاد مهربانیهای پدر افتادم. سرم را تکان دادم و با لبخندی متقابل ناخودآگاه گفتم: آره آقا جون.
برای تصحیح حرفم دیر شده بود. احساس کردم حاج مرتضی هم متوجه شد و با نگاه پر عاطفه ای نگاهم کرد و گفت: زنده باشی بابا.
از طرفی احساس خجالت کردم که به او گفتم آقا جون و از طرفی دلم بدجوری گرفت. حاج مرتضی به من گفت به شهر می رود و بعد از آن می خواهد به یکی از اقوام که در دهی در همان حوالیست سربزند. همانطور که صحبت می کرد با خود فکر کردم این حرفها چه ربطی به من دارد. این احساس به من دست داد که او مانند پدری که با دخترش در مورد کارهایش صحبت می کند با من حرف می زند. احساس خوبی بود. با حضور او خاطرات خوشی که با پدر داشتم در دلم زنده شد. همیشه حاج مرتضی را دوست داشتم شاید این به دلیل چهره مهربان و دلنشین او بود و شاید هم به خاطر رابطه نزدیکی که با پدر داشت. همانطور که حاج مرتضی با من صحبت می کرد صدای عرفان را از پشت سر شنیدم که گفت: سلام آقاجون ، صبح به خیر.
دلم به تپش افتاد ، ولی با حضور حاج مرتضی برنگشتم تا او را ببینم. حاج مرتضی با خنده به طرف او برگشت و گفت: سلام بابا عاقبتت به خیر.
عرفان به ما نزدیک شدو گفت: آقا جون ، خوب با عروست خلوت کردی.
دلم فرو ریخت و با تعجب برگشتم تا منظور او را بفهمم. عرفان با دیدن من حیرت کرد و با لکنت گفت: ببخشید... فکر نمیکردم شما باشید... سلام.
با خجالت به عرفان سلام کردم و فهمیدم عرفان فکر کرده من افسانه هستم. البته تقصیری هم نداشت زیرا چادر افسانه سر من بود. رنگ عرفان پریده بود و یا من خیال می کردم این طور است. یک بار دیگر از من عذر خواست و من که از حضور حاج مرتضی غرق خجالت شده بودم به تکان دادن سر بسنده کردم. حاج مرتضی با صدای بلند خندید و گفت: چی عیبی داره باباجون ، الهه هم مثل دختر خودمه.
حاج مرتضی که از این برخورد خیلی شاد و شنگول شده بود در حالی از ما خداحافظی میکرد با خنده گفت: خدا آخر و عاقبت همتون رو به خیر کنه.سپس در حالی که هنوز لبخند به لب داشت با را ترک کرد.
با رفتن او تامل را جایز ندانستم و به سرعت و بدون اینکه حتی دست و صورتم را بشویم وارد منزل شدم. تازه آن وقت از اشتباهی که عرفان کرده بود خنده ام گرفت. تنها از یک چیز خجالت کشیدم و آن نگاه پر معنی حاج مرتضی به عرفان بود. فکر می کنم همین نگاه او باعث شد عرفان حسابی دست و پایش را گم کند. به یاد روزی که برای ملاقات حسام و عرفان به بیمارستان رفته بودیم افتادم. آن روز هم نگاه حاج مرتضی به عرفان مثل حالا بود. با ورود افسانه به اتاق از جا پریدم. وقتی مرا دید که چادر به سر کنار در ایستاده ام گفت: می خوای بری بیرون؟
گفتم: نه تازه اومدم تو.
خب چرا نمیای چای بخوری؟
میام بزار اول رختخوابها رو جمع کنم.
افسانه بازویم را گرفت و گفت: نمی خواد ، بریم اول صبحانه ات را بخور بعد با هم جمع می کنیم.
فرصت خوبی بود تا از افسانه بپرسم حامله است یا نه. همین کار را کردم و او را دیدم که همانطور که به در نگاه می کرد لبش را گزید و آهسته گفت: هیس.
صدایم را پایین تر آوردم و گفتم: آره یا نه؟
افسانه خندید و با رودربایسی گفت: هنوز نمی دونم، ولی فکر می کنم باشم.
با خوشحالی گفتم: کی معلوم میشه؟
گفت: بعد از اینکه برگشتیم می رم آزمایش میدم.
در فکر بودم که چقدر زمان زود گذشت. افسانه شاگرد مدرسه کجا و مادر آینده کجا؟
به اصرار افسانه برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. حتی رویم نشد به او بگویم که دست و صورتم را هنوز نشسته ام. با خوردن یکی دو لقمه و سرکشیدن چای از جا برخاستم تا پیش از آمدن عرفان آشپزخانه را ترک کرده باشم. پس از آن به عاطفه در جمع کردن رختخواب کمک کردم و بعد برای گردش در باغ رفتیم و تا ظهر همان جا بودیم.
بعد از ظهر برای دیدن ده و اطراف آنجا حرکت کردیم. مادر و عالیه خانم خانه ماندند تا بساط آش را فراهم کنند. من مانتو شیری رنگ را با شلوار جینم پوشیدم و به تبعیت از آنان چادر برداشتم، در حالی که می دانستم نمی توانم آن را جمع کنم. ولی این طوری خیالم راحت بود که حسام به شلوار جینم گیر نمی دهد زیرا عاطفه هم شلوار جین پوشیده بود.
عاطفه وقتی مرا دید که می خواهم چادر سر کنم گفت: الهه راحت باش. با مانتو بیا.
گفتم : آخه شما چادر دارید.
خندید و گفت: خب داشته باشیم هر کس هر طور راحته می گرده. منم مانتوم رو تنم کردم که اگه دیدم نمی تونم چادرم رو جمع کنم اونو بردارم. یک جاهایی هست که واقعا نمیشه چادر رو جمع و جور کرد.
از اینکه آنقدر خوب درکم می کرد خوشحال شدم و از خدا خواسته چادر را گلوله کردم و داخل چمدان چپاندم. به محض بیرون رفتن حسام مرا دید و طوری که کسی متوجه نشود گفت: می مردی تو هم چادر سرت کنی؟
با قیافه گفتم: عاطفه گفت لازم نیست.
اخم چهره اش محوتر شد و گفت: عاطفه خانم... کی می خوای یادبگیری؟ با نفرت چشم از او برداشتم و با خودم گفتم: هر وقت تو تونستی یادبگیری به من احترام بزاری.
حسام و عرفان جلوتر از همه حرکت می کردند. علی و افسانه هم جلوی ما راه می رفتند. راه ناهموار بود و پستی و بلندی زیادی داشت به خصوص باسربالاییهای تندی که داشت برای علی که با کمک عصای زیر بغل راه می رفت خیلی مشکل بود تا این راه سخت را طی کند ، ولی مشخص بود به خاطر اینکه افسانه احساس تنهایی نکند با او همراه شده است. علی مرد خوبی بود و می دانستم افسانه عاشقانه او را دوست دارد. با افسوس به پای مصنوعی او که به زحمت از روی زمین بلند می شد و گاهی هم به زمین کشیده می شد نگاه کردم و احساس تاثر شدیدی به من دست داد. من و عاطفه آخر از همه قدم بر میداشتیم در همان حال عاطفه برایم توضیح داد که نام جایی که می خواهیم برویم چیست. به رود پر آبی رسیدیم که پلی چوبی و متحرک روی آن بود که از طناب و تخته های چوب ساخته شده بود. ناخودآگاه به علی نگاه کردم و او را دیدم که به آن سوی پل نگاه می کرد. با وجود هوای فرحبخش قطره های عرق روی پیشانی اش نشسته بود و نشان می داد تلاش او برای همگام شدن با بقیه بیش از همه بوده است. افسانه یا از روی واقعیت و یا به خاطر علی گفت که می ترسد از روی پل رد شود و ترجیح می دهد همان حوالی دور بزند. علی به طرف تخته سنگی رفت و در حالی که روی آن می نشست به افسانه گفت که به همراه بقیه به طرف دیگر برود و با خنده گفت: افسانه خانم اگه نری سرت کلاه می ره. اونجا بهشته.
افسانه در حالی که جایی کنار او برای نشستن پیدا میکرد گفت: هر کجا که تو باشی برای من همون جا بهشته. من از کنار تو تکان نمی خورم.
عاطفه بالبخند به آن دو نگاه کرد و در حالی که به طرف پل می رفت گفت: بیا بریم الهه، اینا همش بهانه است برای اینکه مارو از سرشون واکنن. سپس خطاب به علی و افسانه گفت: خب دوست دارین ما بریم رک و واضح بگید چرا دیگه ترس و این چیزار و بهانه می کنید.
علی خندید و گفت: قربون خواهر تیزم برم که این قدر خوب می فهمه.
افسانه خندید و عاشقانه به علی نگاه کرد. به پل نگاه کردم. حسام تازه به آخر آن رسیده بود. عرفان کنار پل منتظر بود تا من و عاطفه اول از روی آن رد شویم. من هم مانند افسانه می ترسیدم از روی پل رد شوم. به خصوص با تابهایی که بر می داشت. با این حال چیزی به رویم نیاوردم و دعا کردم عاطفه نیز از رفتن منصرف شود و ما هم کنار علی وافسانه بمانیم.
حسام بدون توجه به ما طرف دیگر را نگاه می کرد، ولی عرفان منتظر و مراقب ما بود. عاطفه با خنده کنار پل ایستاد و به عرفان گفت: اگه یک موقع افتادم نجاتم می دی دیگه؟
عرفان با خنده و در حالی که چادر او را از سرش بر می داشت گفت: برو خواهر ، تو شجاع تر از اونی که من بخوام نجاتت بدم.
از کار عرفان تعجب کردم عاطفه بدون اینکه چیزی بگوید اجازه داد عرفان چادرش را از سرش بردارد. سپس مقنعه اش را درست کرد و دستانش را به طناب گرفت و قدمی روی پل گذاشت . پل تاب برداشت و او لحظه ای مکث کرد تا آرام شود. سپس با احتیاط قدم دیگری برداشت. عرفان گوشه طناب را گرفته بود تا پل کمتر تکان بخورد. حساب وقتی برگشت و عاطفه را دید که روی پل است او هم طناب طرف دیگر را گرفت. عاطفه بدون سر و صدا و آرام آرام پل را طی کرد. چادرش زیر بغل عرفان و خودش کنار حسام ایستاده بود. متوجه شدم با حسام صحبت می کند و در همان حال لبخند می زند. لبهای حسام هم به خنده باز شده بود و این بیشتر مرا به تعجب وا می داشت. با صدای عرفان به خودم آمدم و چشم از آن دو برداشتم.
الهه خانم بفرمایید.
به عرفان نگاه کردم و نگاهش لرزه بر اندامم می انداخت. شایه هر لرزه تنم به خاطر ترس از پل بود به هر حال قدمی برداشتم . عرفان با صدایی آرام گفت: مواظب باش.
با خنگی برگشتم و گفتم: مواظب چی باشم؟
ابروانش را بالا برد و در حالی که به پل اشاره می کرد گفت:مواظب این باش. احساس کردم از نفهمی ام خنده اش گرفته است. دستم را به طناب پل گرفتم و به تقلید از عاطفه یک پایم را روی تخته های چوبی پل گذاشتم و بدون اینکه صبر کنم قدم دیگری برداشتم . چوبها زیر پایم می لرزید و صدای غرش رود ترسم را دو چندان میکرد. از رفتن پشیمان شده بودم، اما دیگر روی پل بودم. با خودم حساب کردم اگر مثل پریدن از روی سنگهای رودخانه چند قدم بلند بردارم به طرف دیگر پل می رسم. با این حساب قدم دیگر برداشتم . پل تکان می خورد و من از ترس دو طرف طناب را می کشیدم و همین باعث شده بود حرکت آن نامتعادل شود. حسام از آن سوی رود فریاد زد: الهه وایسا، بزار حرکتش آروم بشه.
گویی نمی فهمیدم چه می گوید. قدم دیگری برداشتم . پل تکان شدیدی خورد و من که تا آن لحظه خیلی طاقت آورده بودم جیغ بلندی کشیدم. حسام یک پایش را روی پل گذاشت تا برای کمک به من بیاید.
صدای عرفان راشنیدم که گفت: حسام همون جا وایسا. سپس گفت: الهه خانم نترس . آروم باش و ثابت وایسا بزار پل از حرکت وایسه.
نیرویی که در صدایش بود که باعث شد کمی آرام شوم همانطور که گفته بود ثابت ایستادم و حرکت پل کم کم آرام شد. سپس صدایش را شنیدم که گفت: خوبه حالا بدون اینکه بترسی پای راستت رو کمی لبه بزار و صبر کن ، بعد پای چپت رو لبه دیگه بزار و یک کم دیگه صبر کن.
هر چه گفته بود مو به مو اجرا کردم. همانطور قدم به قدم جلو رفتم تا متوجه شدم پل را طی کرده ام بدون اینکه تابهای شدید پل مرا بترساند. چند قدم با حسام و عاطفه فاصله نداشتم که حسام دستش را دراز کرد و دستم را گرفت. وقتی پایم را روی زمین گذاشتم صدای کف و تشویق را از پشت سرم شنیدم. هنوز قدمهایم کاملاً استوار نشده بود و مقنعه ام آن قدر جلو آمده بود که کم مانده بود از سرم بیفتد. به عقب برگشتم و افسانه و علی را دیدم از همان جایی که نشسته بودند دست می زدند و مرا تشویق می کردند. عاطفه به کمکم آمد و مقنعه را روی سرم درست کرد. به حسام نگاه کردم تا قیافه اش را ببینم. با خودم گفتم الان سگرمه هایش تو همه و تا جای خلوت پیدا کنه بهم می گه دست و پا چلفتی .وقتی صورتش را دیدم بر خلاف همیشه لبخندی روی چهره اش نقش بسته بود و همان طور که مرا نگاه می کرد. گفت: الهه اون وسط اونقدر خنده دار شده بودی که حد نداشت. مثل گربه چهار چنگولی چسبدیده بودی به طناب. وقتی رنگت رو دیدم یک لحظه فکر کردم اون وسط سکته میکنی.
حس کردم جلوی عاطفه است که چنین زبون می ریزد. نیشخند زدم و گفتم: اگه سکته می کردم تو یکی راحت می شدی نه؟
احساس کردم لحن کلامم کمی تند بود زیرا اخم کوچکی روی پیشانی اش نشست و زیر چشم نگاهی به عاطفه انداخت، ولی خود را نباخت و گفت: زیاد حرف بزنی مجبورت می کنم یک بار دیگه از روی پل رد بشی.
عاطفه خندید و به حسام نگاه کرد و گفت: بخواهی و نخواهی باید یک بار دیگه هم از پل رد بشه.
چشم از آن دو برداشتم و به عرفان که روی پل بود نگاه کردم. چادر عاطفه را مانندشال دور گردنش انداخته بودو با مهارت روی پل راه می رفت. بدون اینکه پل حتی تکانی بخورد. وقتی به طرف دیگر رسید با خنده گفت: بچه ها خوش گذشت؟
من حرفی نزدم، ولی عاطفه و حسام با هم گفتند: خیلی عالی بود.
حسام با تعجب به اطراف نگاه می کرد. خطاب به بقیه گفت: بچه ها ، اینجا جای عجیبیه ، درست مثل تکه ای از بهشت که روی زمین افتاده باشه.
با خودم فکر کردم چقدر قشنگ توانست احساس مرا وصف کند. به راستی جایی که وارده شده بودیم مانند تکه ای از بهشت بود احساس می کردم در منظره ای خیالی که فقط در نقاشیها دیده بودم قدم بر می دارم. کمی در امتداد رود جلو رفتیم سپس وارد محوطه بازی شدیم که درختان میوه به صف و در یک ردیف کاشته شده بودند. درختان کوتاه و پربار سیب و گلابی و هلو با میوه های رسیده دهان رهگذران را آب می انداخت و آنان را دعوت به خوردن می کرد. برخلاف راه ناهمواری که پیش از رسیدن به پل طی کرده بودیم این سمت راه مسطح و یک دست بود. عرفان داخل باغ شد و با چهار عدد هلو برگشت. به عاطفه و حسام یک هلو داد . هلوی درست و سرخ رنگی را به طرفم گرفت. با تعارف گفتم: مرسی میل ندارم.
با خنده گفت: نمیشه ، حتما باید از میوه بهشت بخوری.
دستم را دراز کردم و هلو را گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب گفتم: متشکرم
همراه عاطفه پشت سر حسام و عرفان پیش می رفتیم. در همان حال به این فکر می کردم چرا باید همیشه سر دو راهی قرار بگیرم. چرا زمانی که آرزوی رسیدن به خواسته ام را داشتم مانع بر سر راهم بود و اکنون که آن مانع برطرف شده احساس گذشته را ندارم. تازه فهمیدم اخلاق خانواده محمدی ، به خصوص عرفان با آنچه فکر می کردم زمین تا آسمان متفاوت است و از آن همه تعصبی که در وجود حسام است در میان آنان خبری نیست.عرفان طبع شوخی داشت و با جوکهای بامزه ای که تعریف می کرد حتی قهقهه حسام را هم در آورده بود. از همه جالب تر رفتار حسام بود که فکر می کردم موجود دیگری با شکل و قیافه او با ما همراه است. مرتب می خندید و گاهی هم ناشیانه لطیفه بامزه ای را به بی مزه ترین نحو تعریف می کرد که بی مزه گی اش باعث خنده مان می شد. این رفتار حسام برایم خیلی جالب و در عین حال عجیب بود.
به راهی باریک میان درختان میوه رسیدیم که به سمت جنگلی پر درخت منتهی می شد. به محض پاگذاشتن به جنگل طبیعت رنگ دیگری گرفت. آرامش باغ تبدیل به صدای چهچه بلبلان شد که هوش را از سر آدم می ربود. فضای آکنده از عطر گلهای وحشی با بوی جنگل آمیخته شده بود و حس غریبی را القا می کرد. نفس عمیقی کشیدم و بوی درختان را با تمام وجود داخل ریه هایم کشیدم . صدای عرفان توجه مرا به سمت آنان جلب کرد.
یک جوی آب جلوتر است که بعد از آن به کوه می رسیم. پشت اولین تپه کلبه الیاس، چوپان ده است. تابستونا همیشه اینجاست. هر وقت که اینجا میام حتما یک سر به او می زنم.
عاطفه گفت: چه خوب شد. پس یادت باشه شیر تازه ازش بگیریم.
خوب شد گفتی ، پنیر و خامه هم میگیریم.
حسام دستانش را باز کرد و به خوش گفت: عرفان عجب جایی سراغ داشتی و من نمی دونستم دیگه از این به بعد هر وقت منو ندیدید می تونید اینجا پیدام کنید.
همان طور که عرفان گفته بود به جوی پر آبی رسیدیم که آب شفاف و گوارایی داشت. نفس کم آورده بودم و احساس خستگی می کردم.عرفان و حسام کنار جوی نشستند و به صورتشان آب زدند. به عاطفه گفتم دیگر نمی توانم جلوتر بروم. بهتر است ما کنار جوی بنشینیم تا حسام و عرفان بروند شیر بگیرند و برگردند. عاطفه موافقت کرد و به عرفان گفت: ما اینجا می نشینیم شمار برید و برگردید.
حسام به من نگاه کرد و گفت: فکر کنم الهه کم آورده. این طور نیست.
سرم را تکان دادم گفتم: آره دیگه نمی تونم بالاتر بیام اگه عاطفه خانم می خواد بیاد من همین جا می نشینم شمار برید و برگردید.
چشمم به عرفان افتاد که با لبخند مرا نگاه می کرد. نگاهم را به حسام دوختم و منتظر جواب او شدم. احساس می کردم گفته من معذبش کرد. می دانستم حتی اگر شده به قیمت ندیدن تمام دیدنیهای پشت کوه حاضر نیست برای لحظه ای مرا تنها بگذارد. پیش از اینکه چیزی بگوید عاطفه گفت: نه ، من می مونم ، منم خسته شدم.
هر سه نفر به خوبی می دانستیم عاطفه به خاطر من این حرف را زده ، زیرا چهره گل انداخته او برخلاف صورت رنگ پریده من نشان نمی داد خسته شده باشد.
حسام وقتی مطمئن شد برای من وعاطفه خطری ندارد آنجا بنشینیم رضایت داد همراه عرفان از کوه بالا برود. من و عاطفه روی سنگی کنار جوی آب نشستیم و از زیباییهای آن اطراف لذت بردیم، وقتی خستگی ام رفع شد از جا بلند شدم و به عاطفه گفتم: بلدی کلبه چوپان کجاست؟
عاطفه خندید و گفت: خستگیت رفع شد؟
سرم را تکان دادم و گفتم: آره ، ما که تا اینجا اومدیم بریم بالا. خیلی دوست دارم گله گوسفندار و ببینم به خصوص بره کوچولوهارو.
عاطفه قبول کرد. از جوی آب به سختی رد شدیم و به طرف کوه راه افتادیم .عاطفه خیلی راحت از شیب تند تپه بالا می رفت، اما من احساس می کردم قفسه سینه ام می سوزد. دستم را روی سینه ام گذاشتم و خواستم همان جا بنشینیم ، ولی چون خودم به عاطفه پیشنهاد کرده بودم که به کلبه چوپان بروین با هر زحمتی بودخود را بالا کشاندم. هنوز به بالای تپه نرسیده بودیم که با صدای عرفان سرم را بالا کردم و او را دیدم که به تنهایی پایین می آمد. عاطفه از او پرسید : اومدید؟
عرفان گفت: نه راستش نگران شما شدیم . حسام پیش الیاسه . داشت برامون شیر می دوشید. حسام موند شیر رو بگیره بیاد، من اومدم تا شما تنها نباشید.
عاطفه گفت: پنیر و خامه چی ؟ نداشت؟
نه ولی گفت فردا صبح زود برامون آماده می کنه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)