صفحه 20 از 20 نخستنخست ... 101617181920
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 192 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #191
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    موقتیست و باز هم می توانی بخوانی.
    مدتی گذشت.در طول ان مدت هر هفته با پزشک معالجش ملاقات داشت.کم کم داروخا تقلیل پیدا کرده بود.نظر پزشکش این بود که هنوز زود است داروهای ضد افسردگی را شروع کند.زیرا می ترسید باز هم وارد فاز مانیا شود.دوماه از بیماری بهی می گذشت.و او هنوز در خودش بود.گاهی جلوی اینه می ایستاد و به خودش خیره می شد.
    خوردن داروهای اعصاب باعث شده بود کمی چاق شود.البته به علت خواب زیاد هم صوذتش پف کرده بود وجوش های زیادی زده بود.او نسبت به چاقی خیلی حساس بود و گاهی شبها به بهانه وزنش از خوردن شام سرباز می زد.
    دیوانه بار دوستش داشتم و نگرانش بودم.یک شب حمام کرد و با حوله حمام امد جلوی شومینه نشست.دست مرا که روی مبل نشسته بودم را گرفت و به طرف لبانش برو و بوسید و گفت:مامان جون،من واقعا به شما و بابا مدیونم.شما در حق من خیلی محبت کردید.ولی من شما رو خیلی اذیت کردم.
    از حرف هایش جگرم سوخت.او را در اغوش گذفتم و بوسیدم و گفتم:مادر جون هر چه کردیم وظیفه مان بوده .تو نباید غصه این چیزها را بخوری.
    شب بعد او مثل همیشه جلوی اینه رفت و مدتی به خودش خیره شد.
    وقتی از جلوی اینه دور شد دیدم که چهره اش خیلی در هم شده.گفتم:بهی جان،چی شده مامان؟با من حرف بزن سبک می شی.خودت که می دونی چقدر دوستت دارم.
    رو به من کرد و با ناراحتی گفت:از ریخت خودم بدم میاد.چرا اینقدر زشت شده ام؟
    _مامان جون کی میگه تو زشت شدی؟تو دختر خوشگلی هستی فقط کافیه یک دست به خوت بکشی بعد می بینی چقدر جذاب و خواستنی می شی.
    بدون این که اهمیتی به حرف من بدهد ناگهان گفت:اصلا برای چی زنده هستم؟
    از شنیدن این حرف تنم لرزید و حیران شدم.با صدایی که سعی می کردم لرزشش را مهار کنم گفتم:بهی جون هر کس برای زندگی هزار جور بهانه و امید داره.تو هم نباید این افکار بیهوده رو توی مغزت جا بدی.همه چیز درست می شه.خودت می دونی که همه ما تو رو خیلی دوست داریم و هر کار که بتونیم می کنیم تا تو رو خوشحال ببینیم..
    حرف هایم را نمی شنید گویی اهن به سندان سرد می کوفتم.
    ان شب تا صبح نخوابیدم.تازه دو روز بود که پزشکش داروی افسردگی را شروع کرده بود اما شنیدن این حرف بدجوری به دلم چنگ انداخته بود.می دانستم مدتی باید صبر کنم تا اثر داروها خودش را نشان دهد اما هر لحظه می مردم و زنده می شدم.در طول ان شب مرتب بلند می شدم و نگاهش می کردم.گاهی اهسته نبضش را می گرفتم و تعداد نفس هایش را می شمردم.افکار مزاحم و دل نگرانی باعث بی خوابی ام شده بود.به اتاق دیگری رفتم و سجاده ام را پهن کردم و نماز حاجت خواندم.خداوند را به مقدساتش سوگند دادم تا بهی مرا شفا بدهد.نذر و نیازهای زیادی به درگاه خدا کردم.ان شب،شبی بر من گذشت که هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد.با طلوع صبح از جا برخواستم.و پس از سر زدن به بهی به سراغ کارهایم رفتم تا سرم را به نحوی گرم کنم.مدتی گذشت که فهمیدم از ساعت بیدار شدن همیشگی بهی گذشته اما از جایش بلند نشده.سراغش رفتم تا علتش را بفهممم.دیدم با چشمانی باز سر بر روی بالش گذاشته و به سقف خیره شذه است.صدایش کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم:بهی جان عزیزم ...بییداری مادر.پس چرا بلند نمی شوی.پاشو صبحانه ات را بخور.
    بلند شد و پس از مرتب کردن تختش از اتاقش بیرون امد.در اشپزخانه منتظرش بودم.امد و کمی جلوی من ایستاد و سر تا پایم را بر انداز کرد.منتظر بودم سر میز بنشیند تا برایش چای بریزم اما او ننشست و از در خارج شد.صدای باز شدن در هال را شنیدم و دیدم به طرف پشت بام می رود.در حالی که دست و پایم می لرزید به دنبالش رفتم.خیلی سعی کردم خودم را ارام نگه دارم که به دنبالش ندوم زیرا می دانستم که از این کار ناراحت می شود..بارها به من گفته بود:مامان من دیگه بزرگ شدم شما تا کی می خواهید نگران من باشید.خواهش می کنم مرا به حال خودم بگذارید.
    کمی مکث کردم شاید چند ثانیه،که البته قرنی بر من گذشت و رفتم بالا.وسط پله های پشت بام دیدم که روی بام قدم می زند و دست هایش را پشتش گذاشته .با ملایمت و مهربانی صدایش کرم و گفتم:
    بهی جان بیا پایین مامان..صبحانه ات را بخور تا برویم بیرون..امروز می خواهیم برویم خانه خاله مینا.
    می دانستم او مینا را خیلی دوست دارد و همیشه از رفتن به خانه او خوشحال می شود.با این که تازه مینا را دیده بدم اما می خواستم با این بهانه او را از روی بام پایین بیاورم.کمی نگاهم کرد و به دنبالم راه افتاد.از این که مقاومت نکرده بود خوشحال شدم و برای این که نشان ندهم که از نگرانی در حال مرگم گفتم:بدو مامان،دیر میشه ها.
    از پله ها پایین رفتم ،فکر می کردم به دنبالم خواهد امد اما هنوز به در ساختمان نرسیده بودم که صدای مهیب سقوط چیزی را از بالا شنیدم.دویدم و از پنجره به خیابان نگاه کردم و همان لحظه اندام ظریف بهی
    عزیزم را دیدم که روی سنگفرش های جلوی پارکینگ افتاده بود.فریاد زنان و سر و پا برهنه به طرف پایین دویدم.به محض رسیدن به او سرش را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم:مامان...عاقبت کار خودت را کردی؟
    در پاسخ فقط ناله ای شنیدم .همان لحظه همسایه ها رسیدند .او را سریع به بیمارستان مهر رساندم.
    اقدامات لازم با سرعت انجام شد اما موثر نبود.بهی من....بهی عزیز من به علت خونریزی و باز شدن شریان کلیوی فوت کرد.بهامین برای همیشه رفت و مرا تنها گذاشت...
    چه کسی فکر می کرد روزی من به عزای او بنشینم و در مرگ او سیاه بپوشم.
    فکر می کردم او روزی در مرگ من نوحه سرایی خواهد کرد و به ماتمم خواهد نشست.اما اینک این من بودم که در غم از دست دادن او به سر و صورت چنگ می کشیدم و بالای مزارش مرثیه می خواندم.
    أ. رفت و من هنوز زنده ام.هنوز مانده ام و تسلیم به تقدیری که برایم رقم زده است.
    اکنون زنی هستم تنها در استانه فصل دیگری از زندگی.به قول فروغ:
    دلم گرفته است...
    دلم گرفته است...
    به ایوان می روم و انگشتانم را به پوست کشیده شب می کشم
    چراغهای رابطه تاریکند و کسی مرا به افتاب معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
    پرواز را به خاطر بسپار،پرنده مردنی است...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #192
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پــایـــان




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 20 از 20 نخستنخست ... 101617181920

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/