صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 9151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #181
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    طرف رئیس بیمارستان از من دعوت شده بود تا به عنوان سوپروایزر کشیک شب با بیمارستان همکاری کنم.با توجه به حقوق خوب آن قبول کردم و به مدت یک سال سوپروایزر نوبت کاری شب بودم.پس از آن به دفتر پرستاری رفتم و به عنوان معاون مترون مشغول به کار شدم.در آن سمت به مدت سه سال با چهارصد کارمند سروکار داشتم.هنوز هم وجدان کاری مد نظرم بود.از طرفی به شدت به اصول و قوانین پرستاری پایبند بودم.با وجود مقرراتی بودن در میان همکاران جایی برای خود داشتم و در محیط کار همه دوستم داشتند و به من احترام می گذاشتند.من نیز به آنان علاقه مند بود م و دوستشان داشتم.
    هر چقدر در محیط کار پیشرفت می کردم،در فضای زندگی دچار افت روحی می شدم.منصور دیگر پاک به تریاک اعتیاد پیدا کرده بود و دیگر یک عملی معتاد به حساب می آمد.بارها از او خواستم برود ترک کند،اما در جوابم می گفت:من که معتاد نیستم.من فقط تفریحی می کشم.بد بختانه آن قدر حماقت داشت که یا نمی فهمید و یا نمی خواست قبول کند که معتاد شده.یک روز صبح که از شبکاری به منزل بازگشتم متوجه شدم بوی گند تریاک در خانه پیچیده است.با عصبانیت در و پنجره را باز کردم تا هوای مسموم خانه عوض شود.بهی را دیدم که با چشمانی که از شدت بی خوابی و گریه پف کرده به استقبالم آمد.تا مرا دید بغضش ترکید.با ناراحتی از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و او گفت که از چندی پیش منصور از غیبت شبانه ی من استفاده کرده و همراه چند نفر از دوستانش به خانه می آیند و بساط منقل و تریاک را راه می اندازند.در تمام این شبها بهی خود را در اتاق حبس می کرد.با ناراحتی به او گفتم چرا زودتر از این به من چیزی نگفته،اما بهی گفت که نمی خواسته باعث شود بین من و منصور درگیری و جر و بحث پیش بیاید،اما دیگر جانش به لبش رسیده.
    در حالی که خون خونم را می خورد رو کردم به بهی و گفتم:حالا کجاست؟در حالی که اشک هایش بار دیگر روان شده بود گفت:دیشب به اتفاق چند نفر از دوستانش به منزل آمد و باز هم بساطشان را پهن کردند.پدر من را صدا کرد و گفت برایشان چای دم کنم و از دوستانش پذیرایی کنم.آخر شب همه دونشتانش رفتند و فقط یکی از آنها ماند که الآن هم با هم در اتاق کوچیکه خوابیدند.مامان من دیگه نمی تونم شبا بدون تو بمونم.من دلم می خواد تو خونه آزاد باشم ولباس راحت تنم کنم.دلم می خواد درس بخونم،اما با این کار های بابا نمی تونم.تو رو خدا یک فکری به حال من بکن.یا نرو یا منو با خودت ببر.
    در حالی که از عصبانیت خونم به جوش آمده بود به طرف اتافی که منصور با دوستش خوابیده بودند رفتم و در را با شدت باز کردم و با فریاد گفتم:منصور خجالت نمی کشی.حالا کارت به جایی رسیده که شیره کش خونه باز کردی؟مگه ت غیرت نداری، خیر سرت پدری و من به امید تو دخترم رو خونه تنها می گذارم و می روم.تا کی می خواهی به این کارت ادامه بدهی؟
    از خواب بیدار شد و با چهره ی طلبکارانه و وقیح رو به من کرد و گفت:مگه من چه کار کردم؟
    با عصبانیت گفتم دیگه چکار می خواستی بکنی که نکردی.مثل همیشه صدایش را بالا برد،اما این بار جا نزدم و رو به دوستش کردم و گفتم:این دوستت شاهد.می دانم که او را به من و بهی ترجیح می دهی،اما جان همین دوستتت قسمت می دهم.این خانه مال من نیست اما از این همه اساسی که متعلق به خودمان است هرچه را که فکر می کنی مال توست بردار و برو و ما را به حال خودمان بگذار.من دیگر نمی خواهم برای بچه ام پدری کنی.به خدا عطایت را به لقایت بخشیدم.با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که دنبال لباسهایش می گشت گفت:می رم...همین الآن هم می رم.
    با فریاد گفتم:نامردی نروی.واز اتاق بیرون آمدم.چند دقیقه بعد منصور همراه دوستش خانه را ترک کرد و رفت.آن روز تا شب حال و روز خود را نمی فهمیدم.آن شب به خانه برنگشت و من خوشحال بودم که نیامده،زیرا بودنش برایم تنش ایجاد می کرد. تا آمدم فکر کنم که او این بار به حرفم گوش کرده و رفته است مانند زلزله سرم خراب شد.
    دو شب بعد ساعت یازده شب با ماشین یکی از دوستانش به منزل برگشت.صدای ترمز ماشین را شنیدم، اما اعتنایی نکردم.او چند بار به در کوبید و دستش را روی زنگ گذاشت و یکسره آن را فشار داد نمی خواستم در را باز کنم.می خواستم اگر شده خودش را بکشد پشت در بگذارمش،اما بهی که وحشت کرده بود به من التماس کرد و گفت:مامان برو،الآن آبرو ریزی راه می اندازه،تو رو خدا برو در رو باز کن.غلط کردم چیزی گفتم...
    طاقت ناله ی او را نیاوردم و رفتم در را باز کردم.به محض باز شدن در صدایش را بلند کرد و گفت:پدرسگ حالا دیگه در را باز نمی کنی و آبروی مرا جلوی دوستانم می بری؟
    با شنیدن این کلمه نا خود آگاه خندم گرفت:هه آبرو،چه کلمه ی با محتوایی.بی شرم تو یک عمر با آبرو و جان من و بچه ات بازی کردی،حالا دم از آبرو می زنی؟
    از حرفی که زدم قیافه اش چون سگ هاری شد و با مشت گره کرده به طرفم آمد.مشتش را به طرفم پرتاب کرد،اما نمی دانم چرا نمی زد و فقط حرصش را با داد و فریاد خالی می کرد.همان لحظه فهمیدم که او به یاد چند سال پیش افتاده است.چند سال پیش هم وقتی با هم دعوایمان شد او طوری سیلی به صورتم زد که پرده گوش راستم دچار مشکل شد و گوش دیگرم دچار خونریزی شد.دور تا دور چشمم هم کبود شد طوری که کارم به بیمارستان کشید و پانزده روز مرخصی گرفتم تا کم کم خونها جذب شد و صورتم به حالت اول بازگشت.در تمام این مدت صدایم در نیامد که حتی نازنین و رامین بفهمند چه بر سرم آمده.تمام این کارها فقط برای حفظ آبرویم بود،آن هم در میان فامیل و همسایه ها و به خصوص فامیل دامادم؛اما حالا با خود گفتم ای بر پدر هرچه آبروست لعنت.نجابت زیاد کثافت می آورد.
    منصور هم چنان دستها را در هوا می چرخاند و بد و بیراه می گفت.دست آخر هم زیر سیگاری را از روی میز برداشت و محکم روی آن کوبید.
    من دیگر نمی خواستم کوتاه بیایم.دیگر تحمل او و کارهایش را نداشتم و دیگر نمی خواستم به خاطر حفظ آبرویی که او برایم نگذاشته بود سرم را زیر برف کنم.من هم چون خودش فریاد زدم و گفتم:لعنت به تو و کارهایت.دیگر خسته شدم،از دست تو و دوستانت.از دست تریاک کشیدنت...
    پنجره های خانه های اطراف باز و چراغ ها روشن شد.همه سرک می کشیدند که ببینند چه خبر شده؟او هم چنان فریاد می زد و من هم در جوابش هوار می کشیدم.به یاد ندارم چه می گفت و چه جواب می دادم.دیگر فکر آبرو و حیثیت نبودم و فقط می خواستم فریاد و خشم چندین و چند ساله ام را سرش خالی کنم.در اوج فریاد صدای زنگ در را شنیدم و متعاقب آن صدای آقای گلچین همسایه ی دیوار به دیوارمان را شنیدم که مرا به نام می خواند.او مردی محترم و خانواده دوست بود که همه ی محل برایش احترام قائل بودند.با شنیدن صدای او رفتم و در را باز کردم.سلام کرد و داخل شد و خطاب به منصور گفت:منصور خان چه خبره؟خوب نیست صدایتان را توی در و همسایه بلند کنید.زشته!
    در حالی که هنوز از خشم لبریز بودم گفتم:آقای گلچین، آدم نانجیب و بی منطق و احمق کجا این حرفها حالیش می شه.آبرو و حیثیت داشت که نمی گذاشت کار به اینجا برسد.
    آقای گلچین منصور را آرام کرد و من هم مثل مترسک چادر به سر نشستم و به گفت و گوی او با منصور گوش دادم.
    _منصور خان،خانه ی هرکس ناموس و شرف اوست.هر خانه برای خود حرمتی دارد.چرا اینقدر مرد های اجنبی را راحت به خانه می آوری که به همه گوشه و کنار خانه آشنا شوند.حاشا به غیرتت!
    طاقت نیاوردم و گفتم:غیرت؟!عجب چیزی.گویا در موقع تقسیم این صفات خوب آخر صف بوده و به او چیزی نرسیده.پدرم دست کم این حمیت را داشت که هیچ وقت پای مردان اجنبی را به خانه و کاشانه مان باز نکرد.
    تمام مدت جنگ و دعوای ما بهی معصوم و مظلومم در اتاق قایم شده بود و صدایش در نمی آمد.پس از رفتن آقای گلچین تازه به یاد او افتادم و سراغش رفتم.و را گوشه ی اتاق دیدم که روی زمین کز کرده و زانویش را در بغل گرفته بود.به طرفش رفتم و او را بوسیدم و در آغوش جا دادم و هر دو با هم گریه کردیم.
    صدای منصور به گوشم رسید که گفت: کاری کرده که ذهن این بچه را هم شست و شو داده و او را نسبت به من بدبین کرده.
    بهی سرش را از آغوشم بیرون کشید و در حالی که گریه می کرد گفت:بابا فکر کردی من هنوز بچه ام .یعنی منو اونقدر احمق فزض کردی که چیزی رو نمی فهمم.نه بابا من خوبی و بدی سرم می شه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #182
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سرش را در سينه ام فرو کرد و با سوزي دل آزار گريه کرد.
    تا ساعتي پس از نيمه شب من و بهي دست در گردن هم روي تختش نشسته بوديم و گريه مي کرديم که لرزش شديدي تهران را تکان داد. زلزله رودبار بود با اينکه ترسيده بودم،اما از خدا خواستم خانه بر سرمان خراب شود و من و بهي با هم بميريم.
    منصور وحشت زده در آستانه در اتاق پيدايش شد و گفت:بلند شويد،برويد توي حياط...زلزله است.
    هر دو از سرجايمان تکان نخورديم. به او گفتم: چه زلزله اي از تو بدتر و چه مرگي از اين گواراتر،اي کاش خانه خراب شود و سر دست تو نجات پيدا کنيم.
    از آنجا که خداوند برايمان مقدر نکرده بود دعايم مستجاب نشد و زلزله بدون هيچ آسيبي پايان گرفت،اما مصيبت بزرگي براي مردم رودبار و اطراف آن به بار آمد و عده بيشماري جان و مال و فرزندانشان را از دست دادند.
    اين کدورت هم شامل مرور زمان شد.از آن پس منصور ديگر دوستانش را به منزل نياورد،اما اکثر اوقات را خارج از خانه مي گذراند.
    يک روز وقتي به خانه برگشت اظهار کرد که پا و کمرش درد مي کند. مسکني به او دادم که موقتي آرام شد. چند روز گذشت و درد پايش شديدترشد طوري که هنگام راه رفتن مشکل داشت. به او گفتم که بهتر است به پزشک مراجعه کند، اما توجهي نکرد و مرتب امروز و فردا کرد. يک شب تا صبح از درد ناليد. صبح روز بعد او را وادار کردم سري به بيمارستان بزند و بعد با دکتر ارتوپدي که مي شناختم صحبت کردم. درد منصور را ديد گفت سريع بستري شود؛ زيرا تشخيص داده بود که اين مشکل مربوط به ديسک کمرش مي باشد. منصور براي بستري شدن مخالفت مي کرد. اما وقتي دکتر به او گفت که اگر هر چه زودتر عمل نشود از ناحيه هر دو پا فلج خواهد شد قبول کرد و بستري شد.
    ناراحتي حاصل از اين موضوع از يک طرف و نگراني از بابت هزينه و پرستاري از او از طرف ديگر گريبانم را گرفت.
    او را بستري کردم و با استفاده از آشناياني که در ساير بخشها داشتم کارهاي عکس برداري و راديو گرافي و باقي کارهاي او خيلي زود انجام شد و دو روز بعد زير تيغ جراحي رفت. سه ساعت تمام پشت در اتاق عمل نشستم و منتظر شدم تا پزشک بيرون آمد. به من گفت که عملش رضايت بخش بوده و مشکلي پيش نيامده. پس از چهل و هشت ساعت او را مرخص کردند. او را به خانه بردم مرخصي استحقاقي ام تمام شده بود و براي پرستاري از او پنج روز مرخصي بدون حقوق گرفتم تا بتوانم در خانه از او مراقبت کنم. اين طور مواقع همسر خوبي برايش بودم!
    بماند که در طول بستري بودنش چقدر سختي کشيدم،اما در تمام اين مدت حتي يک بار هم کلمه اي محبت اميز به زبان نياورد تا من بفهمم که او محبت و لطفم را قدر مي داند.
    به مدت چهل و پنج روز بستر خوابيد. دوستان و فاميل مرتب به ديدنش مي آمدند و من مجبور به پذيرايي بودم. در تمام اين مدت نه مادر و نه خواهرش حتي يک بار هم براي ملاقات و ديدار او نيامدند،فقط يک بار برادرش به او سر زد و بدون اينکه بپرسد که آيا چيزي لازم دارد ترکش کرد. خب شايد فکر مي کردند ياسمين هست و وظيفه اوست که از پسرشان پرستاري کند.
    اين دفعه اول نبود که چنين مي کردم. يک بار هم اوايل انقلاب بود که منصور به طور ناگهاني دچار تنگي نفس شد. هنگامي که خم مي شد تا بند کفشش را ببندد صورتش کبود مي شد و مرتب از تنگي نفس شکايت مي کرد. آن باز هم او را به بيمارستاني که در آن کار مي کردم بردم و با پزشک متخصص در مورد بيماري اش صحبت کردم. او که نسبت به من خيلي لطف داشت خيلي سريع و بدون تأخير دستور راديوگرافي از قفسه سينه داد. دکتر راديوگراف که او را هم مي شناختم به وضع او مشکوک شد و او را پشت دستگاه اسکوپي برد و با دقت ريه او را مورد برسي قرار داد. نتيجه اين بود که ريه راست او به طور کامل کلاپس کرده و روي هم خوابيده بود. آن موقع بيماري او يکي از نادرترين بيماريهاي ريوي تشخيص داده شد.
    آن طور که پزشک برايم وضعيت او را تشريح کرد از هر هزار نفر فقط يک نفر ممکن بود به چنين بيماري دچار شود و علت آن اين بود که يکي از کيسه هاي هوايي ريه پاره شده بود و به تدريج هوا وارد پرده جنب گرديده و پس از تراکم هوا دو لايه داخلي ريه روي هم خوابيده بود. آن موقع در شرايطي بودم که سفر با هواپيما براي انتقال او مقدور نبود به همين خاطر مرخصي گرفته و او را به تهران آوردم و در بيمارستان فيروزگر بستري اش کردم. با معرفي نامه اي که از بيمارستان خودمان داشتم خيلي زود کار آزمايشهاي او را انجام دادند. داخل ريه اش عمل لوله گذاري انجام شد و پس از يک هفته بستري بودن چون خودم نرس بودم پزشک معالج اجازه داد او را به خانه ببرم و تحت نظر داشته باشم. چون آن زمان منزلم هنوز در خوزستان بود به پيشنهاد هادي و زرين او را در منزل آنان بستري کردم. آن دو نهايت مهرباني و محبت را در مورد من و منصور به کار گرفتند. با اين همه وقتي حال او رو به بهبود رفت با بگومگويي که بين من او پيش آمد بدون خداحافظي و تشکر از هادي و زرين يک روز بي خبر منزل آنان را ترک کرد و به آبادان برگشت. اين عمل او مرا خيلي خجالت زده و شرمسار کرد. آن موقع هم منصور از زحمتهايي که برايش کشيدم تشکر نکرد و جالب اينجاست که مي گفت به قول مادرم من سالم به خانه تو آمده ام!
    حال منصور که رو بهبود رفت و کم کم توانست از جا بلند شود. سر کار برگشت و بار من سبک تر شد. در همان زمان بود که روزي مادر به من خبر داد مي خواهد سر خانه زندگي اش برگردد، گويا اخلاقش با مجيد جور در نمي آمد و به همين دليل مي خواست زندگي مستقل خود را داشته باشد، به او گفتم که به من فرصت بدهد تا خانه را تخليه کنم، اما مادر گفت که لازم نيست اين کار را بکنم، ولي من قبول نکردم، زبرا اخلاق منصور را خوب مي شناختم و مي دانستم مادر در کنار او مرتب بايد حرص بخورد. موضوع را به مادر گفتم. گفتم که مي دانم شما به هيچ وجه نمي تواني اخلاق منصور را تحمل کني. پس بهتر است من خانه اي پيدا کرده و بروم.
    همين کار را هم کردم. بهي هم مايل بود هر چه زودتر از اين منطقه به منطقه ديگري برويم.احساس مي کردم او از همان روزي که بين من و منصور دعواي مفصلي صورت گرفته بود از ماندن در اين خانه زده شده بود.
    پس از گشتن زياد عاقبت خانه اي براي زندگي پيدا کردم.با وجودي که خانه مطابق ميلم نبود،اما از نظر قيمت مناسب بود. منصور را بردم و خانه را نشانش دادم. او هم خانه را پسنديد و آخر همان هفته به آنجا نقل مکان کرديم. خانه اي که قرار بود در آن زندگي کنيم در مرحله اي خوب بود، اما از نظر بنا قديمي و فرسوده بود به علاوه از سطح خيابان پايين تر بود و بايد ده الي دوازده پله طي مي کرديم تا به در مي رسيديم.
    مادر به خانه اش برگشت و شروع کرد به تعمير منزل و تزئين آن،منزل را به دست نقاش سپرد و پشت بام را ايزوگام کرد. پرده هايي نو براي پنجره ها دوخت و ملافه ها را باز کرد و شست.هنوز دو ماه نبود که به خانه اش برگشته بود که يک شب تا صبح از ناحيه بالاي شکم درد کشيد.بدون اينکه به کسي اصلاع بدهد. من در منزل جديدم تلفن نداشتم بنابراين نمي توانستم خبري از او داشته باشم. صبح روز بعد مادر به منزل زرين زنگ مي زند و به او مي گويد که مريض است و از او مي خواهد بيايد و او را به دکتر ببرد. زرين بي درنگ به منزل مادر مي رود تا او را به دکتر برساند. در مطب دکتر مادر يک بار انفاکتوس مي کند و دکتر با شوک الکتريکي او را برمي گرداند و سريع از طريق اورژانس تهران او را به بيمارستان منتقل مي کند. در اورژانس هم يک بار ديگر انفاکتوس مي کند که باز هم او را برمي گردانند و به سرعت به بخش مراقبتهاي ويژه منتقل مي کنند. وقتي خبردار شدم که ساعت دو بعد از ظهر بود و در بيمارستان مشغول کار بودم.
    وقتي از طريق نازنين خبر را شنيدم بي معطلي خودم را به بيمارستاني که در آنجا بستري بود رساندم. تازه آنجا بود که شنيدم دو بار آنفاکتوس قلبي کرده است. بهتر از هر کس ديگري مي دانستم وضع او چقدر وخيم است و مي دانستم اگر حمله ديگري بکند از دست مي رود. کاري از دست کسي بر نمي آمد جز اينکه برايش دعا کنيم. مادر زير دستگاه بود و داروهاي لازم را از طريق سرم به بدنش مي رسيد. تمام بچه ها در پذيرش بيمارستان جمع و همه نگران حال مادر بودند. همه نوه ها و حتي هادر و اکبر هم آنجا بودند. تنها کسي که نبود منصور بود! مادر تا شب دوام نياورد و عصر همان روز انفاکتوس سوم را کرد و دار فاني را وداع گفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #183
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مرگ مادر براي همه ما که او را هميشه ياور و حامي هود مي دانستيم خيلي سخت بود. مادر رفت و ما را در اين دنياي وانفسا تنها گذاشت.
    براي او دست بالا کرديم و بدون اينکه حتي يک ريال از جيب کسي خرج شود تمام مراسم او را از ما ترک خودش برگزار کرديم. او رفت و آنچه را داشت براي ما گذاشت.
    يک سال پس از مرگ مادر بهي دبيرستان را با نمره هاي عالي تمام کرد و براي شرکت در کنکور ثبت نام کرد. او براي خودش خيلي حساب باز کرده بود و مطمئن بود که موفق مي شود. با اينکه به قابليت او اطمينان داشتم. اما نگران بودم، زيرا گاهي اوقات در بين بيماراني که به بيمارستان مي آوردند جواناني بودند که به علت موفق نشدن در کنکور دچار ضربه هاي روحي شده بودند و بعضي از آنان دست به خودکشي زده بودند.
    به هزر صورت بهي تمام تلاشش را مي کرد که در کنکور موفق شود. از مديد دبيرستان گرفته تا دوستان و آشنايان همه مطمئن بودند که او جزو نفرات برتر کنکور خواهد بود و شايد همين موضوع او را بيش از حد از خودش متوقع مي ساخت که بايد موفق شود.
    کنکور برگزار شد. در تمام مدتي که مشغول امتحان بود من هم با عده کثيري از پدر و مادرهاي ديگر پشت در دانشگاه به انتظار آمدن او ايستاده بودم و در همان حال برايش دعا مي کردم.
    عاقبت زمان امتحان به اتمام رسيد و من او را ديدم که با چهر ه اي متفکر از در خارج شد. به طرفش رفتم و به او خسته نباشيد گفتم. بهي زياد سرحال نبود و به قول خودش شک داشت که خوب امتحان داده باشد. او را دلداري دادم و گفتم که بهتر است افکار منفي را از خود دور کند و به اميد موفقيت باشد.به ظاهر قانع شد،اما هنوز در فکر بود.
    مدتي بعد جواب آزمون اعلام شد و در کمال تعجب متوجه شدم که بهي در دانشگاه سراسري قبول نشده. آن سال يک ميليون و دويست هزار نفر در کنکور شرکت کرده بودند.پيش از اعلام نتايج کنکور سراسري نتايج دانشگاه آزاد را اعلام کردند و نام او جزو قبول شدگان رشته شيمي اين دانشگاه بود، اما اين موضوع نتوانست ضربه اي را که به روحيه او خورده بود جبران کند، زيرا بهي دانشگاه آزاد را دوست نداشت و مايل بود در دانشگاه سراسري ادامه تحصيل دهد.
    به هر صورت از اين شکست ضربه بزرگي خورد. مرتب با او صحبت مي کردم و او را اميدواري مي دادم که عزيزم همه راهها که به رم ختم نمي شود، مگر همه بايد به دانشگاه بروند؟ مگر کار ديگري نيست که انجام بدهي؟ مي تواني به دنبال خواندن و يادگيري زبان بروي و يا در رشته موسيقي و هر رشته هنري ديگري ادامه بدهي. تازه تو مي تواني سال ديگر در هر رشته اي که دوست داشتي شرکت کني و با تجربه اي که به دست آورده اي موفق شوي.
    او تمام اين حرفها را با صبوري مي شنيد، اما فقط من که با روحيه اش آشنا بودم مي دانستم که اعتقادي به آنها ندارد. بدبختانه او نيز مثل من تمرکز حواس و سرعت عمل نداشت. مي دانستم نمي تواند در رشته پزشکي قبول شود. او همچنين اعتماد به نفس کافي نداشت و هميشه در اضطراب نتايج امتحاناتش بود. هروقت مي خواست سر جلسه برود با رنگ و رويي پريده و لباني کبود مي گفت: مامان تو رو به خدا برام دعا کن. مي دانستم هرچقدر هم او را دلداري بدهم فايده اي ندارد. زيرا ذات او چنين بود که همواره مضطرب و نگران باشد. به او مي گفتم: عزيزم مگر تو خوب درست را نخوانده اي؟ پس براي چي بايد نگران باشي، مي دانم که کوفق مي شوي. پس برو به اميد خدا.
    او با سماجت از من مي خواست که برايش آيت الکرسي بخوانم و به او فوت کنم و تا اين کار را نمي کردم دلش آرام نمي گرفت. هرچقدر مي خواستم اعتماد به نفس را در او قوي کنم موفق نمي شدم و او هميشه همان طور نگران و مضطرب بود.
    يک سال ديگر هم گذشت و اين بار هم در دانشگاه سراسري قبول نشد،اما قبول هم نکرد که دانشگاه آزاد برود و خيلي مصمم بود که براي سال بعد تلاش کند.
    کم کم سنین پنجاه سالگی را پشت سر می گذاشتم و علاوه بر مسائل گذشته اکنون نگران حال بهی بودم،او در خود فرو رفته بود و این مرابیش از پیش نگران می کرد.
    یک شب هنگامی که سرکشیک شب بودم مشغول سرزدم به بخشها بودم که از بخش اورژانس صدای جیغ و گریه دختری را شنیدم.سراسیمه به آن سمت دویدم و دختری را دیدم هم سن و سال بهی. پدر و مادرش می خواستند او را داخل اتاق پزشک کنند،اما او هم چنان جیغ می کشید و گریه می کرد. به نظر نمی رسید دختر ناسازگاری باشد. از نظر ظاهری دختر سالم بود، اما اعمال و رفتارش غیر معقول به نظر می رسید، با پدرش که گفت و گو کردم متوجه شدم دچار ضربه عصبی شده است و علت آن هم این بود که آن سال برخلاف انتظارش در کنکور قبول نشده بود. خیلی نگران شدم،چهره بهی جلوی چشمم ظاهر شد و تنم لرزید.
    جلو رفتم و با مهربانی نامش را صدا کردم. به طرفم برگشت و لحظه ای مرا نگاه کرد. دستم را دور شانه اش حلقه کردم و او را به طرف اتاقی خالی بردم و از اطرافیانش خواستم ما را تنها بگذارند.در حالی که با او همگام بودم آرام آرام با او صحبت کردم و به حرفهایش گوش کردم. او به زمین و زمان بدبین بود و از پدر و مادرش و دیگران متنفر بود. گاهی آرام بود و خیلی عادی حرف می زد و زمانی بی قرار می شد و داد و فریاد راه می انداخت. در حالی که به حرفهایش گوش می کردم به نظرم رسید که این بهی من است که به این حالت دچار شده. از این فکر دیوانه شدم و بدون اینکه سعی کنم افکارم را در چهر ه ام منعکس نکنم به غول کنکور لعنت فرستادم که چنین جوانان نازنینی را درمانده و بیچاره کرده است. او را آرام کردم و به داخل بخش بردم و با هزار قربان صدقه مسکنی قوی به او تزریق کردم و او را خواباندم. بی معطلی برای چند ساعت مرخصی گرفتم تا به خانه بروم و بهی را ببینم و برگردم طفلی دخترم که از بازگشت نابهنگام من تعجب کرده بود دلیل این کارم را پرسید. بدون اینکه از ماجرای چند ساعت پیش چیزی بگویم گفتم که دلم برات تنگ شده بود و آمدم ببینمش و بازگردم.بهی مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد و من با خیال راحت به بیمارستان برگشتم.
    فشار کار و خستگی کم کم می رفت تا مرا از پای در بیاورد. یک روز همان طور که فکر می کردم چیزی به ذهنم رسید. آن شب که به خانه برگشتم بهی را صدا کردم تا با او صحبت کنم. از او خواستم تا برای زندگی به شهر دیگری برویم و تمام دلایلم را برای این کار برایش شرح دادم. بهی به حرفهایم خیلی خوب گوش کرد و پذیرفت. خوشحال بودم که قبول کرده،اما نمی دانستم که او فقط و فقط به خاطر من حاضر شده از شهر محبوبش تهران دست بکشد.
    پس از بررسی زیاد شهر شیراز را انتخاب کردیم، زیرا هم به بوشهر نزدیک بود و هم دوستانی در آنجا داشتم که می توانستم با وجود آنان تنهایی ام را پر کنم. با تلاش زیاد انتقالی گرفتم و پس از بستن بار و اثاثیه راهی شیراز شدیم.
    با پولی که از ارثیه مادر به دستم رسیده بود توانستم یک طبقه خانه ای را رعن کنم. از این بابت خوشحال بودم،زیرا از دادن کرایه خانه راحت شده بودم. پس از باز کردن اسباب و اثاثیه،یک دست مبل اسیل و میز ناهار خوری خریدم و هر چیزی را که برای تزئین آن خانه لازم بود و می دانستم بهی دوست دارد تهیه کردم. خانه را خیلی قشنگ تزئین کردم. اوایل بهی از این تغییر وضعیت راضی بود، اما کم کم احساس کردم سکونت در این شهر شهر را دوست ندارد. فکر کردم تمام ناراحتیها و دلخوریهایش به خاطر قبول نشدن در کنکور است، اما بعد متوجه شدم درد او چیز دیگریست.
    بهی به کلاس زبان می رفت و در این رشته خیلی موفق بود. صبحها هم به پیاده روی و گردش می رفت و به تشویق من عضو باشگاه ورزشی هم شده بود. یک روز دو نفر از دوستان بسیار نزدیکشی به شیراز و به دیدن ما آمدند. از آنان به نحو شایسته ای پذیرایی کردن.آن دو به مدت دو هفته شیراز بودند و در این مدت بهی را طور دیگری می دیدم. با آنان به خرید و گردش می رفت،عکس می گرفتند،می گفتند و می خندیدند. به سینما و مکانهای تفریحی می رفتند و خلاصه خیلی خوش بودند و لذت می بردند.من هم خوشحال بودم که بهی برای مدتی از لاک خود خارج شده، اما پس از رفتن آنان متوجه شدم آن دو روح و روان بهی را هم با خود برده اند.
    دوباره همانی شد که بود و شاید هم بدتر از سابق شد. مدتها خودش را در اتاق حبس می کرد و می خواند. از مهر تا بهمن یکسره درس خواند و بعد یک روز یک باره کتاب و جزوه را کنار گذاشت و گریه کرد و گفت: مامان من نمی توانم دیگر درس بخوانم. مغز قفل شده و هیچ چیز نمی فهمم. دیگه از درس بدم میاد و دیگه نمی خوام در کنکور شرکت کنم.
    با خود گفتم از آنچه می ترسیدم سرم آمد. در حالی که احساس بدبختی می کردم نوازشش کردم و با محبت به او گفتم: مادر جون مهم نیست،الان خسته ای،تو یکسره درس خواندی.باید مدتی کتاب و درس را کنار بگذاری و به خودت استراحت بدهی.
    روز بعد با دکتری روانشناس صحبت کردم و او را پیشش بردم،او با بهی حرف زد و مسائل را برایش تجزیه و تحلیل کرد. حرفهای دکتر در او کمی اثر کرد،اما پس از دو سه جلسه دیگر حاضر نشد به روانشناس


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #184
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مراجعه کند و به من گفت که دیگر نمی خواهد در رشته پزشکی شرکت کند. آن سال هم در کنکور سراسری شرکت کرد و هم در کنکور دانشگاه آزاد. جواب دانشگاه آزاد پیش از کنکور سراسری اعلام شد و در نهایت خوشبختی متوجه شدم بهی در سه رشته میکروبیولوژی، مامایی و شیمی قبول شده است. در این فکر بودم که اگر این بار هم در کنکور سراسری موفق نشد وادارش کنم که در یکی از این سه رشته ادامه تحصیل بدهد، اما وقتی جوابهای دانشگاه سراسری اعلام شد سر از پا نشناختم، زیرا نام او را میان قبول شدگان رشته زبان دیدم. همان لحظه با دیدن نام شهری که در آن قبول شده بود آه از نهادم برآمد. بهی بدون آنکه من بفهمم تهران را به عنوان شهری که می خواست در آن تحصیل کند انتخاب کرده بود. اکنون زمان چرخیده بود و بهی خوشحال بود و من ناراحت. نتوانستم او را متقاعد کنم که یکی از سه رشته ای را که در دانشگاه آزاد قبول شده برگزیند. او پایش را در یک کفش کرد که باید در دانشگاه سراسری و آن هم در تهران ادامه تحصیل بدهد و تازه آنجا بود که فهمیدم چه قدر به تهران و دوستانش وابسته بود.
    او عازم تهران شد و چون واجد شرایط گرفتن خوابگاه نبود مجبور شد به منزل یکی از خاله ها و یا داییهایش برود، اما او ترجیح داد به منزل یکی از دوستان من برود. مینا زن خوب ومهربانی بود که همسر و بچه هایش در خارج از ایران زندگی می کردند و چون تنها زندگی می کرد از من خواست بهی را نزد او بفرستم. وقتی با بهی موضوع را در میان گذاشتم خوشحال شد.خیالم از بابت مینا راحت بود، زیرا می دانستم او زنی محکم و متین و سرد و گرم چشیده است و مطمئن بودم می تواند سرپرست خوبی برای بهی باشد.
    از منتقل کردن خود به شیراز پشیمان بودم، زیرا یکی از انگیزه های من برای این کار راحتی بهی بود که او هم به این طریق میدان را خالی کرد.باز هم محیط کار برایم ناآشنا بود و من نیز برای افرادی که آنجا کار می کردند نا آشنا بودم. اینجا هم سابقه کار و تجربه مطرح نبود و سن و سال نیز به حساب نمی آمد. می دانستم چاره ندارم جز اینکه مدتی را صبر کنم تا باز نشسته شوم، زیرا به هیچ عنوان با انتقال دوباره ام به تهران موافقت نکردند. بدون بهی احساس تنهایی و بیچارگی می کردم. محیط کار یگر برایم جاذبه نداشت و از کار کردن و حتی زنده ماندن خسته شده بودم. مرا به بخش نورولوژی منتقل کردند. محیط کارم اصلا خوشایند نبود. اگر خوب بودی و خوب می دانستی و خوب عمل می کردی مورد حسد دیگران قرار می گرفتی و کار خوبت را به هیچ می گرفتند و خیال می کردند خودنمایی می کنی تا جای آنان را بگیری. آنوقت بود که برایت سوسه می آمدند و از هر طریق زیرآبت را می زدند، اما از کار تنها بله قربان و چشم گفتن را بلد بودی آن وقت می توانستند تحملت کنند. متاسفانه من از جمله آنان نبودم و نمی توانستم چشمم را به روی اشتباهات دیگران بسته نگه دارم.
    در آرزوی رسیدن به بازنشستگی می سوختم و روز ها را می شمردم تا بلکه بتوانم از کار خلاص شوم. این در حالی بود که زمانی از اینکه پرستار هستم به خود می بالیدم و از دانسته ها و تواناییهایم لذت می بردم و از اینکه انسان مثبتی برای مردم دردمند و بیمار هستم خوشحال بودم، اما اکنون دیگر توان ادامه این راه سخت را نداشتم، زیرا به جایی رسیده بودم که دیگر تجارب و راهنماییهایم برای کسی ارزش نداشت و این مرا از کار زده و ناامید می کرد.
    11
    بهامین یک سال را در منزل مینا بود. در تمام این مدت کماکان با او و دیگر خواهر و برادرانم ارتباط داشتم و از حال و روزشان باخبر بودم.مینا بنا به دعوت دخترش به سوئد رفت. بهی مجبور شد به منزل مجید برود و یک سال در کنار او و دخترش زندگی کند. ماندن در محیط خانه برادرم برای بهی خالی از رنج نبود. او از بودن در خانه مجید رنج می کشید، اما چون خودش راهش را انتخاب کرده بود حرفی نمی زد. هر وقت او را می دیدم از نگاهش درد و رنج را احساس می کردم و این مرا بیش از پیش درمانده می کرد که چه باید کنم. هر بار که می خواستم کارم را رها کنم و خود را به بهی برسانم می دیدم که چیزی به بازنشستگی ام نمانده و نمی توانستم آینده خود و او را فدای این چند ماه کنم.
    یک روز سیمین به من زنگ زد و گفت: یاسمین. نمی دانم چرا پا و کمرم خیلی درد می کند. رفتم عکس گرفتم و آزمایش دادم. گویا لکه ای در استخوان لگنم است.دکتر نوشته بروم اسکن کنم همانطور که سیمین صحبت میکرد سرار وجودم به لرزه در آمد.احساس خطر بد جوری به قلبم چنگ میزد.به شدت نگران سیمین بودم زیرا دو سال قبل هم او آزمایش دهانه رحم داده بود که متاسفانه جواب آن مثبت بود.وقتی موضوع را به من گفت به او گفتم به احتمال زیاد هر چه سریع تر باید عمل کنی و رحمت را در بیاوری.وقتی نزد پزشک رفتیم او هم نظر مرا تایید کرد.سیمین آن سال خیلی ترسیده بود اما خوشبختانه عمل کرد و نتیجه اش نیز خوب بود.همان موقع رحمش را جهت آسیب شناسی فرستادند و من تمام مدت مراقبت از او را به عهده گرفتم.خوشبختانه جواب آسیب شناسی که امد هیچگونه سلول سرطانی دیده نشده بود.
    اکنون دو سال از آن ماجرا میگذشت و باز هم سیمین بیمار بود.به او گفتم که بدون معطلی از طریق یکی از دوستانم به بیمارستان شریعتی رفته تا در آنجا سریعتر از تمام بدنش اسکن شود.پس از اینکه تلفن را قطع کردم به دوستم زنگ زدم و سفارش سیمین را کردم.
    تلفنی پیگیر کارش بودم و چون دلم طاقت نیاورد صبر نکردم حکم بازنشستگی ام را بگیرم.مرخصی گرفتم و به تهران رفتم تا از نزدیک ناظر بر کارش باشم.
    جواب اسکن سیمین به سرعت حاضر شد و متاسفانه نشان داد که مغز استخوانش مریض است.وقتی فهمیدم بیماری او سرطان مغز استخوان است طاقت نیاوردم و همانجا روی زمین نشستم.
    بدبختانه همان موقع سیمین در بستر بیماری بود بهی هم از ناراحتی تیرویید رنج میبرد.او را به چند پزشک غدد نشان دادم.یکی از دکترها مشکوک به اختلالات غدد فوق کلیوی او شد و توصیه کرد آزمایش خون کامل بدهد.بیماری سیمین از یک طرف و بیماری بهی از یک سوی دیگر



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #185
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خردم می کرد. نگرانی و غم و غصه و افکار ناخوشایند به جانم چنگ می زد و نمی دانستم دست تنها چه باید کنم.
    پزشکان عقیده داشتند که سیمین با شیمی درمانی بهبود خواهد یافت. او را در بیمارستان بستری کردیم. دو هفته در بیمارستان تحت شیمی درمانی قرار گرفت. اما متأسفانه به این نوع درمان پاسخ مثبت نداد. کلیه هایش به مرحله نارسایی رسید و پس از آن ریه هایش آب آورد و در نهایت قلبش دچار نارسایی شد. میزان گلبولهای سفیدش زیر حد طبیعی بود. او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند و یک هفته در آن بخش بستری بود. خودش نمی دانست چه بیماری دارد و یا شاید هم می دانست، اما نمی خواست قبول کند. فقط خدا می داند در طول بیماری او چه رنجی کشیدیم. در تمام مدت بیماری کنارش بودم، زیرا دلم نمی خواست لحظه ای او را تنها بگذارم، به خصوص که هر دو دخترش خارج از ایران به سر می بردند. متأسفانه سیمین پس از سه هفته که در بیمارستان بستری بود دار فانی را وداع گفت و داغش را به دل ما گذاشت. او را در بهشت زهرا در قطعه ای چسبیده به قطعه ای که پدر و مادر در آن دفن شده بودند به خاک سپردیم و برایش مراسم عزاداری برگزار کردیم.
    دلم برای سیمین خیلی می سوخت. او بیست و دو سال از اکبر کوچکتر بود و همیشه فکر می کرد اگر روزی اکبر بمیرد او چه کند، اما اکنون او زر خروارها خاک آرمیده بود در حالی که اکبر زنده بود. خدایا ما بنده های تو چقدر حقیریم که نمی توانیم سر از حکمت تو در بیاوریم و به راز اراده تو پی ببریم و تنها را چاره ما فرود آوردن سر تسلیم به خواسته های توست.
    پس از مرگ سیمین اکبر خانه اش را تغییر داد و ارتباطمان با او قطع شد، اما نفرت و کینه او برای همیشه در قلب من باقی ماند، زیرا می دانستم که سیمین را با کارهایش زجرکش کرد. هرگز نتوانستم او را ببخشم.
    مرگ سیمین به همه ما لطمه زد و همه ما را دگرگون ساخت، اما تأثیری که روی بهامین گذاشت بیشتر از همه بود. او همیشه دلش برای سیمین می سوخت و همیشه به من می گفت مامان خاله سیمین خیلی تنهاست. به همین خاطر هر سال در روز مادر به دیدن او می رفت و برایش گل می برد و اکثر اوقات سعی می کرد جای خالی شادی و شروین را به طریقی برای سیمین پر کند.
    با دلی غمگین به شیراز برگشتم تا کارهای بازنشستگی ام را انجام دهم. اکنون پنجاه و دو سال سن داشتم و قریب به بیست و هفت سال بود که کار کرده بودم. وقتی برای مراسم چهلم سیمین به تهران می رفتم حکم بازنشستگی به دستم رسیده بود.
    اول از همه به دیدن بهی رفتم و او را دیدم که رنج و غم از تمام چهره اش هویداست. می دانستم داستان از چه قرار است. مجید در امور خانه و نظافت و پخت و پز سخت گیر بود. سوگل هم دختری راحت و بی خیال بود به همین خاطر مجید خیلی از ناراحتی هایی که از طرف سوگل می کشید سر بهی خالی می کرد و به اصطلاح می خواست به در بگوید که دیوار بشنود. بهی مثل همیشه به وظایفش آشنا بود و به آنها عمل می کرد، اما مجید که نمی خواست سوگل را ناراحت کند هر دوی آنان را مورد شماتت قرار می داد در حالی که نمی دانست با این کار چه لطمه ای به روحیه شکننده بهی می زند. با مرگ سیمین روحیه بهی بیش از پیش لطمه خورد. او در عزای سیمین حتی یک قطره اشک هم نریخت، فقط ضجه می زد و ناله می کرد. می دانستم او در منزل مجید راحت نیست و خیلی از مسائل ریز و درشت او را آزار می دهد. تصمیم گرفتم به خاطر او بار دیگر به تهران برگردم.
    باز هم شروع کردم به دنبال خانه گشتن. اجاره ها سنگین و کمرشکن شده بود. مرتب از این دفتر املاک به دفتر دیگر و ازاین خانه به خانه دیگر می رفتم. دو ماه گشتم تا توانستم خانه ای مناسب در خیابان ولیعصر، نزدیک میدان تجریش پیدا کنم. قیمت آن به نسبت مناسب بود و صاحب خانه ای شریف و مهربان دااشت. منصور هم آمد خانه را دید و پسندید. او پول پیش خانه را پرداخت کرد و قرار شد اجاره خانه را هم بپردازد. به محض نوشتن قرار داد به شیراز رفتم تا اثاثیه ام را به تهران منتقل کنم. همان روز که با کامیون اثاث راهی تهران بودم منصور گفت: یاسمین خدا پدرت را بیامرزد که فقط یک بچه برایم آوردی!
    به تهران که رسیدیم نازنین و مجید و سوگل به کمکمان آمدند و اثاثیه را چیدیم. بهی با شادی لوازمش را به منزل من آورد. هیچ گاه شادی صورت او را وقتی داشت اتاقش را مرتب می کرد از خاطر نمی برم. خوشبختانه چند روز بعد که آزمایشات مربوط به غدد فوق کلیوی او را گرفتم متوجه شدم در این مورد نیز مشکلی ندارد. بهی اکنون چهار ترم درسش را گذرانده بود و علاوه بر آن به انجمن زبان هم می رفت. می خواست از نطر مکالمه و محاوره زبان قوی باشد و همیشه می گفت همه چیز را در حد کمال می خواهد.
    من دیگر بیرون از خانه کار نمی کردم و هم و غم خود را روی زندگی ام گذاشته بودم. در عین اینکه از بودن در کنار بهی راضی بودم، اما در همان حال زندگی در تهران را دوست نداشتم و احساس ناراحتی می کردم. د. سال زندگی در شهرستان مرا از تهران زده کرده بود. هزینه زندگی در تهران خیلی بالا بود.کرایه ها سنگین، شلوغی و ترافیک شهری، گرانی مواد غذایی و سایر مایحتاج، هزینه سنگین ایاب و ذهاب، نداشتن وسیله نقلیه، راه بندانهای طولانی و از همه مهم تر آب و هوای آلوده آن برایم خیلی آزار دهنده و غیر قابل تحمل بود، اما به خاطر بهی برگشتم تا او در کنار من احساس آرامش پیدا کند.
    منصور پنجاه رو یک بار به تهران می آمد و پس از دو هفته سر کارش بر می گشت. هر بار مواظب بودم تا مبادا بین من و او درگیری پیش بیاید و بهی ناراحت شود. هر چند که بهی کارهای او را می دید و چیزی به رویش نمی آورد. منصور مثل پدرم شده بود، اما هنوز ظاهرش را حفظ می کرد و مواظب غذا و سلامتش بود. او فقط تریاک می کشید و هرگز مثل پدر بی احتیاطی نمی کرد که هر چیزی را استفاده کند. با این حال تنها من و بهی بودیم که عمق فاجعه را احساس می کردیم. وضع مالی منصور خیلی خوب شده بود. او بهی را دوست داشت، اما بیشتر عاشق خودش بود، زیرا به خاطر هیچ کس از لذات خودش نمی گذشت.
    بهی دوستان زیادی در دانشکده و انجمن پیدا کرده بود و همه دوستش داشتند. ا. از وضعیت موجود راضی بود و به سنی رسیده بود که به نظر معقول و روشن بین می رسید. خیلی حساس و ریزبین بود و هیچ نکته ای از جلوی چشمش رد نمی شد و به اصطلاح مو را از ماست می کشید. ظاهری خوب و خوشایند داشت و در عین حال متین و سنگین رفتار می کرد. دورادور رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم و خوشحال بودم که خودش خوب را از بد تشخیص می دهد. تنها آرزویم این بود که او را عروس کنم و خوشبختی اش را ببینم. گاهی او را در لباس سپید عروسی و در حالی که رو به روی آینه سفره عقد نشسته تجسم می کردم و دلم برایش ضعف می رفت. آرزو داشتم همسری خوب و متین نصیبش شود که از هر نظر خوب و بی نقص باشد. مرتب با خدا راز و نیاز می کردم و از او می خواستم جوانها و از جمله دختر مرا خوشبخت و عاقیت به خیر کند. همیشه سر نماز دعا می کردم ای خدا مهربان، یک شوهر به بهی من بده که آن قدر خوب باشد که بتواند جای همه کسانش را پر کند. ظاهری خوب و باطنی خوب تر داشته باشد. صالح و خانواده دوست باشد و او را دوست بدارد. هر دو درک و فهم متقابل داشته و با هم رفیق باشند...
    گاهی که خوب فکر می کردم تمام چیزهایی را برای بهی می خواستم که خودم عمری در آرزوی داشتن آنها حسرت خورده بودم. هر بار که زیارت می رفتم و یا سر نماز می ایستادم همین دعا را برای او می کردم، اما نمی دانم چرا اینقدر در مورد او نگران بودم . همیشه از یک چیزی می ترسیدم و هر چه فکر می کردم نمی دانستم دلیل این ترس چیست و از کجاست.
    بهی چند خواستگار داشت، اما همه آنها را رد کرد. او همیشه نسبت به این مسئله اعتراض داشت که چرا باید دخترها در خانه بنشینند و مردها به خواستگاریشان بروند. گاهی اعتراضش را با سؤالاتی مطرح می کرد که نمی دانستم چه پاسخی به او بدهم. حرفهایش گاهی در ذهن من هم تکرار می شد. بهی می گفت: چرا حق انتخاب بایستی با مرد باشد؟ چرا مردها هر کاری دوست دارند انجام می دهند؟ چرا مردها تا با زنی ازدواج می کنند تمام زحمت زندگی از جمله نگهداری از بچه ها را به عهده او می گذارند؟ چرا زحمت مادران در مورد بچه هایشان بیش از پدرهاست؟ چرا زمانی که زنان سنی از آنها گذشت و ناتوان شدند و آثار جوانیاز صورتشان محو شد مردها تازه کبکشان خروس می خواند و فیلشان یاد هندوستان می کند؟ چرا زن موجودی مفلوک و ناتوان است؟ چرا مردها همه جرأت و جسارت را از زنان می گیرند تا بتوانند مرد بودنشان را به اثبات برسانند؟ و چرا؟ چرا؟ چرا؟
    حرفهای او را دربست قبول داشتم. این تجربه تنها از آن من نبود. من شاهد زندگی خیلی از اطرافیان خود از جمله مادرم بودم. توان مجاب کردن او را نداشتم. زیرا نمی توانستم چیزی بگویم که خود به آن اعتقاد نداشتم. از طرفی بهی جوان بود و سرشار از آگاهی و من می دانستم او من نیست که به کسی اجازه دهد قربانی اش کند. من قربانی بودم و قربا نیهایی چون من کم نبودند. تنها روش قربانی شدنمان فرق داشت. تجربه من بهی را هوشیار کرده بود، زیرا او در سنی بود که من وقتی در این سن بودم دو بچه هشت و نه ساله داشتم در حالی که خودم چون طفلی چشم و گوش بسته بودم. با این حال نمی توانستم اجازه دهم پرده سیاه زندگی خودم و اطرافیانم روی آسمان آبی آینده اش را بپوشاند. همیشه سعی کردم خوشبینانه با او صحبت کنم. روزی به او گفتم: بهی عزیزم، می فهمم چه می گویی. اینها که تو می گویی همه درست. اما هر جامعه ای برای خودش سنتها و آداب و رسومی دارد.
    نگاه بهی مرا از ادامه صحبت باز می داشت. زیرا می دانستم او مثل همیشه احترام مرا نگه می دارد، اما به چیزهایی که می گویم معتقد نیست به همین خاطر نخواستم تا با استدلالی که خودم هم باورش نداشتم هم خودم را سبک کنم و هم او را فریب دهم. بنابراین سکوت کردم.
    او گفت: مامان، آیا همین جامعه به مردها این قدر آزادی می دهد که هر کاری می خواهند بکنند و هیچ کس هم به آنها نگوید چرا، تمت خدا نکند زنی پایش را خطا بگذارد، آن وقت مورد لعن و نفرین همه قرار می گیرد و مطرود جامعه می شود. همین مرد وقتی خطا می کند و لذتش را می برد دست و دهانش را می شوید و کسی بویی نمی برد. چرا یک زن در شغل و حرفه اش هر چقدر دانش و هنر داشته باشد باز هم مرد هم ردیف او را برای پذیرفتن ترجیح می دهند؟ اگر جامعه ای این قدر مردسالار باشد که حقوق زنها را نشناسد چرا باید از آن تبعیت کرد؟
    بدبختانه پای خوبی برای حرفهای او نبودم، ن


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #186
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    زیرا نمی دانستم جوابش را چه بدهم. بهی هر کس را که به خواستگاریش می آمد رد می کرد و به آسانی تن به ازدواج نمی داد. در این بین مردانی بودند که بهی هم از شایستگی و رفتار خوب و لیاقت آنان حرف می زد. اما همانها را هم برای ازدواج قبول نداشت. او غروری داشت که به آسانی اجازه نمی داد زیر پای کسی له شود. بارها شنیده بودم که می گفت: من کسی را می خواهم که عیسی رشته و مریم بافته باشد. آیا چنین کسی وجود داشت؟
    در همین اوضاع منصور خبر داد که خانه ای در اطراف شیراز خریده است. می دانستم این کار او به خاطر آن است که اگر دوستانش خواستند بیایند و بروند کسی مزاحم او و کارهایش نباشد، زیرا بارها صدای همسایگان از رفت و آمد دوستان او در آمده بود.
    منصور از ما خواست که پس از اتمام دانشگاه بهی به شیراز برگردیم. او فکر می کرد منشأ تمام نارضایتیهای بهی من هستم و این منم که چشم و گوش او را پر می کنم تا به تهران بچسبد در حالی که خودش هم می دانست که من تهران را دوست ندارم و نمی خواهم آنجا زندگی کنم. او یا نمی فهمید یا نمی خواست بفهمد که من فقط دنبال آسایشی هستم که از پنج سالگی گمش کرده بودم. هیچ گاه خودمحور و خودبین نبودم و همیشه نگرانی اطرافیان نگذاشته بود تا به خودم بپردازم.
    چند ماه بعد منصور خانه ای را که در حومه شهر شیراز خریده بود فروخت و با گرفتن وام و مقداری قرض توانست خانه ای بسیار قشنگ در شهر شیراز بخرد. این خانه هم بزرگ بود و هم خیلی زیبا و می توانست خلأ از دست دادن خانه ای که در جنگ از دست دادیم را جبران کند. وقتی که من و بهی برای دیدن خانه ای که منصور خریده بود به شیراز رفتیم از دیدن آنجا خیلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم. بهی فکر می کرد این خانه روزهای تعطیلی و عیدمان است، اما من بر عکس او فکر می کردم آن خانه نجات خواهد داد. دیدن آن خانه قشنگ مرا به رؤیای شیرینی می برد که سالهای آخر عمرم را در گوشه ای دنج و خلوت خواهم گذراند. البته این فقط افکار و رؤیای من بود. منصور هم که اینک به آرزویش رسیده بود از من خواست به شیراز برگردم. در این بین فقط بهی بود که خواسته خودش را می دید. نمی دانم او از چه گریزان بود. از جو خانه؟ اما مدتی بود که من و منصور به خاطر او اختلافاتمان را کنار گذاشته بودیم و زندگی مسالمت آمیزی را در پیش گرفته بودیم. آیا او از پدر و مادری که بینشان محبت وشادی وجود نداشت گریزان بود؟ آیا از کارهای پدرش فرار می کرد و یا اینکه دلبستگیهای نا آشنایی او را به تهران جذب می کرد؟
    بهی همان سال لیسانسش را گرفت. او را کمی به حال خود گذاشتم تا بتواند با شرایط کنار بیاید.
    زمستان همان سال تصمیمم را به اجرا در آوردم و بار دیگر اسباب و اثاثیه مان را بستیم و روانه شیراز شدیم. اکنون دیگر خانه ای آبرومند داشتیم و از نظر وسایل خانه چیزی کم وکسر نداشتیم.
    از اول فروردین آن سال مهمان از شهرستانها و تهران داشتیم و سرمان حسابی شلوغ بود. همه می آمدند و می رفتند، دور هم بودیم خیلی خوش می گذشت. همان سال نوه دایی ام که سال ها بود او را ندیده بودم و در گشور دانمارک زندگی می کرد به ایران آمد. بیشتر روزهای اقامتش را پیش ما گذراند. آن سال عید خوبی داشتیم و روحیه بهی هم خیلی شاد و عالی شده بود و کم کم داشت به شیراز و زندگی در آنجا خو می گرفت که حادثه ای تلخ زندگی ما را از این رو به آن رو کرد.
    چیزی به تابستان نمانده بود که یک روز زرین تلفن کرد. پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم: چه خبر؟
    ابتدا کمی حاشیه رفت و بعد گفت: یاسمین متأسفانه خبر خوشی ندارم. در حالی که بار دیگر وجودم به لرزه افتاده بود گفتم: زرین بگو، طاقت شنیدنش را دارم.
    زرین که از صدایش معلوم بود بغضش را فرو می خورد گفت: متأسفانه شروین بیمار است و در یکی از بیمارستانهای لندن بستریست.
    خودم حدس می زدم، اما برای اطمینان گفتم: بیماری اش چیست؟
    صدای زرین خیلی ضعیف به گوشم رسید که گفت: سرطان.
    خدای من شروین؟! دختر سیمین! سرطان! خدای من شروین فقط سی و دو سال داشت و برای مردن خیلی جوان بود.
    پشت تلفن زار می زدم و به سینه ام می کوفتم و شروین شروین می کردم. نوحه سر داده بودم که خدایا رحمتت را شکر، این دختر در آن دیار غربت، بدون مادر و پدر چه می کند؟
    شروین یک سال پیش از مرگ سیمین از شوهرش جدا شده بود و با خواهرش شادی زندگی می کرد.
    پیش از اینکه زرین این خبر را به من بدهد خواب دیده بودم که سیمین در منزلمان را زد و من به استقبالش رفتم. او را دیدم که آن سیمین خوشگل و مرتب و خوش پوش نبود، بلکه موهایش پریشان بود و وضعیت آشفته ای داشت. در نگاهش درد و غصه موج می زد. درست مثل زمانی که از دست اکبر آزار می دید. هر چقدر به او اصرار کردم که داخل شود نشد و گفت: فقط آمده ام بچه ام را ببینم.
    از خواب بیدار شدم بدون اینکه بفهمم خوابم چه تعبیری داشت، اما اکنون معنی آن را فهمیدم. سیمین می خواست دخترش را ببیند.
    تلفن بیمارستان را از زرین گرفتم و پس از قطع مکالمه با او کد لندن را گرفتم و شماره تلفن بیمارستان و اتاق او را دادم. وقتی تماس برقرار شد شروین خودش گوشی را برداشت. با صدایی لرزان و نحیف که سعی می کردم ضعفم را بروز ندهم گفتم: شروین جون، منم خاله یاسی. حالت چطوره؟
    با صدای بلند گریه کرد و گفت: خاله جون، منم مثل مامانم بیمار شده ام.
    در حالی که خودم به دلداری احتیاج داشتم او را تسلی دادم و گفتم: عزیزم غصه نخور. به خدا توکل کن. ما هم دعا می کنیم ان شاء الله هرچه زودتر خوب شوی. همین امروز به شادی بگو برای من و زرین دعوت نامه ای با شرح مبسوطی از بیماری ات به سفارت انگلیس در تهران بفرستد تا بلکه بتوانیم ویزا بگیریم و پیش تو بیاییم. خدا کریم است. خودت که باید بهتر بدانی اکنون علم خیلی پیشرفت کرده و این بیماری چیزی نیست که قابل درمان نباشد. ولی اول هودت باید به خودت کمک کنی و روحیه خوبی داشته باشی.
    دلداری ام در او مؤثر واقع شد و در حالی که صدایش قوی شده بود گفت: راست می گی خاله جان، من باید امیدوار باشم، اما شما و خاله زرین می آیید پیش من؟
    گفتم: آره عزیزم، چرا که نه، انشاءالله که ویزا می گیریم و هر چه زودتر به آنجا می آییم.
    او با خوشحالی خداحافظی کرد و نم به محض گذاشتن گوشی زمین نشستم و در حالی که زار می زدم و گریه می کردم با خدا راز و نیاز کردم. بار پروردگارا رحم کن. این طفل معصوم مادر ندارد. پدرش هم که آن قدر مهمل و بی دست و پاست که می دانم هیچ غلطی نخواهد کرد. تو به جوانی و بی کسی اش رحم کن و نخواه در دیار غربت بلایی سرش بیاید.
    خیلی زود دعوت نامه همان طور که خواسته بودم رسید. ما هم خودمان را آماده کرده بودیم که به انگلیس برویم. امیدوار بودم دیدن ما روحیه ای مضاعف به شروین بدهد که شاید در زوند بهبودش مؤثر باشد، اما سفارت به ما ویزا نداد چون بستگان درجه دوی او بودیم. با نا امیدی خود را به در و دیوار می زدم تا بلکه بتوانم راهی برای رفتن پیدا کنم، اما تلاشم بی نتیجه ماند و سفارت با تقاضای رفتن ما موافقت نکرد. هر روز تلفنی با شروین و شادی در تماس بودیم و روند درمان او را پیگیری می کردیم. روزی شادی با گریه به ما گفت که شیمی درمانی در مورد او مؤثر نبوده و به همین خاطر شروین روحیه اش را حسابی از دست داده است. شروین پس از دو ماه در سن سی و دو سالگی در گشوری غریب جان سپرد و ما حتی نتوانستیم او را بببینیم. این طور که شادی برایمان تعرییف کرد تمام پرستاران و پزشکان از مرگ او متأثر شده و اشک ریختند و این در حالی بود که جگر ما کباب شده بود. به خار یک چیز خدا را شکر می کرد و آن اینکه سیمین زنده نبود تا داغ عزیزش را ببیند.
    شروین را در قبرستانی بر روی تپه ای پراز گل در لندن دفن کردند و تمام مخارج آن را شادی با زحمت زیاد پرداخت کرد.
    ما برای شروین در تهران ختم گرفتیم و در عزای او نشستیم. اکبر را تا آن روز ندیده بودم. پس از مرگ سیمین نخستین بار بود که او را می دیدم. ناتوان که نشده بود هیچ، بلکه چاق تر از پیش شده و آبی زیر پوستش رفته بود. در مرگ شروین باز هم بهی گریه نکرد و غمش را با ناله و ضجه نسان داد.
    12
    گذر زمان داغ مرگ شروین را کمرنگ تر از پیش کرد. همه ما راضی به قسمت شدیم و دانستیم که از تقدیر گریزی نیست. من همراه بهی به شیراز برگشتم. اما غافل از اینکه بهی در تابستان همان سال بدون اطلاع من و پدرش در امتحانات فوق لیسانس شرکت کرده بود. بدون شک او می خواست خودش را بسنجد و میخ محکم تریبه زمین بکوبد و با طناب فوق لیسانس خودش را به تهران بچسباند.
    شهریور همان سال مهمان زیادی از تهران برایم رسید. مینا دوست سی و چند ساله ام نیز ازپس از سه سال از سوئد برگشته بود و اینک آمده بود تا چندی در کنارمن باشد.
    یک روز از همان روزهایی که سرم به رفت و آمد مهمانهایم بود بهی با خوشحالی به خانه برگشت و در حالی که سر از پا نمی شناخت گفت: مامان یک خبر براتون دارم. تا حالا چیزی نگفتم چون می خواستم هم برای تو و هم برای پدر غیرمنتظره باشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #187
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    نمی دانم چرا احساس دلشوره به جای شادی وجودم را گرفت. شادی بیش از حد بهی مرا به شک انداخت. نگاهی به مینا که در کنارم مشغول خرد کردن سبزی بود انداختم وبعد رو به بهی کردم و گفتم : خیر باشه ، مامان چه خبری تو رو انقدر خوشحال کرده.
    با شادی خندید وگفت : در رشته فوق لیسانس زبان قبول شده ام و جزو نفرات اول هستم.
    لحظه ای هاج و واج به او نگاه کردم . نمی دانستم خوشحال باشم یا گریه کنم . دلشوره ای سخت بر قلب وروحم چنگ کشید. آن لحظه که بهی شرح کارش را به من و مینا می داد ساکت و صامت به او نگاه کردم ودر فکرم گذشت که خدایا اکنون باید چه کنم . خدای من بهی تو چرا مرا درک نمی کنی ؟ مگر با تو صحبت نکرده بودیم که بعد از اتمام دانشگاه نزد ما برگردی وبا هم زندگی کنیم؟ بهی... بهی تو که می دانی دیگر نمی تونم به تهران برگردم ، پس چرا با من چنین کاری کری؟ هدفت چه بود ؟ آیا می خواستی ما را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهی ؟
    از چهره مینا خواندم که او از برنامه بهی خبر داشت وحدس زدم تمام دوستان او ودوستان من وحتی نازنین هم می دانستند که او در امتحان شرکت کرده . در این بین فقط من ومنصور از هیچ چیز خبر نداشتیم . آیا ما اینقدر غریبه بودیم ویا قصد داشت برای ما خبر غیر منتظره داشته باشد.چه خبری !کم مانده از شدت غم وناراحتی سکته کنم.
    بدون اینکه افکارم را به چهره ام منتقل کنم در همان حالت بهت و حیرت والبته نه چندان خوشحال به او تبریک گفتم ومتوجه شدم این حالت من برای بهی خوش آیند نبود و توی ذوقش خورد.
    در این میان مینا سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت .شاید می خواست خود مسئله را هضم وجذب کنم.
    منصور به خانه آمد .بهی این خبر را به او هم داد .فهمیدم او نیز واکنش خوش آیندی با شنیدن این خبر نشان نداد . اما بدون هیچ حرفی قبول کرد شهریه وهزینه هایش را پرداخت کند. همان موقع هم چک اولین ترمش را نوشت و به دستش داد بهی از خوشحالی روی پا بند نبود و بدون توجه به حال دگرگون من که سعی می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم رفت تا وسایلش را جمع آوری کند .
    پس از رفتن او منصور به آشپز خانه آمد و رو به من کرد وگفت : همه اش تقصیر توست که می خواستی بچه ات تحصیلات داشته باشد و عنوان داشته باشد . آن قدر درس بخواند که جان از تنش در برود . حالا تحویل بگیر، همان شد که می خواستی . با عصبانیت آشپزخانه را ترک کرد ورفت.
    از شدت ناراحتی نتوانستم سرپا بایستم و روی صندلی نشستم وسرم را در میان دستانم گرفتم . بله، من می خواستم او تحصیل کند، ولی کدام مادر این را نمی خواهد؟از دست بهی خیلی ناامید شدم واز شدت ناراحتی خون خونم را می خورد .از او توقع داشتم شرایط زندگی مرا درک کند . دلم می خواست او حرفم را بفهمد وموقعیت مرا درک کند ؛ اما او کار خودش را کرد. کاری کرد که خودش می خواست بدون اینکه حتی توجهی به من وخواسته ام بکند. نمی دانم چرا نمی توانستم در ذهنم کارش را توجیه کنم، تنها چیزی که میدانستم این بود که او کار درستی با من و پدرش نکرد. نمی دانم چرا؟ سوالات زیادی در مغزم می پیچید در حالی که پاسخی برای آنها نداشتم .آخر چرا ؟ حالا باید چه می کردم .اکنون کجا می خواست زندگی کند؟ حالا دیگر باید از چه کسی می خواستم سرپرستی او را قبول کند؟ خدا من باید چه کار می کردم؟
    در همین حال و افکار بودم که بهی به آشپزخانه آمد وبا دیدن من که در بحران شدید دست و پا می زدم گفت : مامان تو از قبولی من ناراحتی ؟
    سوال او چون جرقه ای باروت افکارم را منفجر کرد. به او نگاه کردم و گفتم : تو با ما بازی کردی . تو به ما دروغ گفتی . این کار درستی نبود . این دورویی بود . حق من نبود که با من چنین معامله ای کنی .
    بهی که توقع چنین حرفی را نداشت رنگ از رویش پرید. این دومین بار در طول زندگی اش بود که چنین واکنشی از من می دید . شاید باورش نمی شد که من هم بتوانم چنین خشمگین شوم.
    با صدایی لرزان گفت: مامان ، تو رو خدا عصبانی نشو . اصلا غلط کردم،دیگر دانشگاه نمی روم، دیگه درس نمی خوانم.
    چکی را که منصور برایش امضا کرده بود را روی میز گذاشت .با عصبانیت چک را برداشتم و به طرفش پرت کردم و گفتم : اصلا مسئله پول مطرح نیست . من توقع داشتم پیش از اینکه این فکر به سرت بزند با من مشورت کنی . می خواستم مرا درک کنی ، همان طور که من همیشه تو را درک می کردم. دیگه فایده ای ندارد. تو الان راهی را رفتی که اگر با تو مخالفت کنم بعد ها می گویی شما جلوی پیشرفت وترقی مرا گرفتید؛ اما تو که شرایط مرا بهتر از هر کس دیگر می دانی. من بارها به تو نگفتم که در این شهر هم امکان کار،درس، پیشرفت و ترقی است ؟ اما تو تهران را چسبیدی . تو که می دانی زندگی در تهران برای ما سخت است. اصلا کجا و خانه چه کسی می خواهی بروی ؟ خودت هم که دوست نداری پانسیون شوی . با این اوضاع من چه خاکی بر سرم بریزم ؟
    مینا که همان لحظه وارد آشپزخانه شده بود با لیوان آب به طرفم آمد و در حالی که سعی می کرد آب را به خوردم بدهد گفت:یاسی جان ، خودت را ناراحت نکن،فعلا که من تهران هستم، بهی می آید پیش من. آن قدر نگران نباش . برای سلامتی ات خوب نیست .
    مینا مرا آرام کرد وبه این ترتیب غائله پایان یافت .روز بعد بهی همراه مینا عازم تهران شد. آن دو را تا پایانه مسافربری بدرقه کردم. بهی مرتب به من نگاه می کرد تا ببیند آیا ناراحتم یا نه ، اما من خودم را خوشحال نشان می دادم تا با آسودگی خیال سفرش را آغاز کند ، چون دیگر کار از کار گذشته بود وناراحتی من فایده ای نداشت .نمی خواستم بعدها سرزنش او را هم به جان بخرم.
    بهی خوشحال بود طوری که گویی روی زمین راه نمی رود ، بلکه پرواز می کنند. مرتب می خندید . گاهی هم بغلم می کرد وصورتم را می بوسید برای آخرین بار بغلش کردم وبوسیدمش وبا هزار دعا و ثنا روانه تهران کردمش.از بابت رفتار بد روز گذشته خود هم پشیمان بودم .
    در راه بازگشت بی اراده اشک می ریختم و با خدا راز و نیاز میکردم : خدایا تو بزرگی ، تو رحیمی ، تو غفوری و کریمی ، اگر گناهی کردم مرا ببخش واز سر تقصیراتم بگذر . خدایا دختر عزیزم را به تو سپردم .کمکش کن وتنهایش نگذار .همان موقع مقداری پول در صندق صدقات انداختم تا شاید خداوند مرا به جهت اینکه با بهی تند برخورد کردم بودم ببخشد .
    تا چند روز از اینکه نتوانسته بودم رفتار خوبی با بهی داشته باشم وسر او آن طور فریاد زده بودم ناراحت وپشیمان بودم .کم کم پذیرفته بودم که باید دو سال دوری اش را تحمل کنم .مرتب به منزل مینا زنگ میزدم و حالش را می پرسیدم . مینا خبر ها را به من می داد . به گفته مینا حالش خوب بود ومراحل ثبت نام را انجام داده بود و کارهایش همه روبه راه بود . در این مدت فقط یک بار خود بهی صحبت کردم، چون اکثر مواقع منزل نبود وبه گفته مینا به دنبال کارهایش رفته بود.
    یک هفته از این ماجرا گذشت تا اینکه طبق معمول به منزل مینا زنگ زدم تا حال او را بپرسم واگر هم بهی بود با خودش چند کلامی صحبت کنم. .دلم برایش بدجوری تنگ شده بود و احساس تلخی وجودم را گرفته بود که نمی دانستم دلیلش چیست . وقتی حال بهی را ار مینا پرسیدم گفت که خوب است ،وطبق معمول دنبال کارهایش رفته .احساس کردم صدای مینا کمی گرفته است ، ولی چیزی به رویم نیاوردم .
    آخر همان هفته بود که شبی خواب در هم وآشفته ای دیدم. صبح که از خواب برخاستم احساس نگرانی شدیدی داشتم . بدون ملاحظه اینکه ممکن است آن موقع صبح مینا خواب باشد شماره او را گرفتم . پس از دقایقی ارتباط برقرار شد ومینا گوشی را برداشت .از او معذرت خواستم ،اما گویی او هم منتظر تلفن من بود،زیرا صدایش نه حالت متعجب داشت ونه حالت ناراحت از مزاحمت من . به او گفتم که نگران بودم و به خاطر همین زنگ زدم تا حال بهی را بپرسم .
    مینا گفت : یاسی ،تو که خیال داشتی به تهران سری بزنی ، خوب است زودتر بیایی.
    با نگرانی گفتم: مگر چه شده؟
    گفت: ناراحت نباش ، چیز مهمی نیست . بهی کمی حال نداره بهتر است که تو در تهران باشی .
    فقط خدا می داند آن لحظه چه حالی به من دست داد . به محض گذاشتن گوشی لباس پوشیدم و برای تهیه بلیت رفتم .
    اواخر شهریور بود و وسیله نقلیه به راحتی گیر نمی آمد . با ناامیدی از این دفتر فروش به دفتر دیگر می رفتم تا شاید یک بلیت برای رفتن به تهران پیدا کنم . همان موقع به خاطرم آمد که پسر عمویم که در شیراز زندگی می کرد قرار بود به تهران برود . دعا کردم تا آن لحظه نرفته باشد ومن بتوانم با او راهی تهران شوم . خودم را به یک باجه تلفن رساندم و به او زنگ زدم. خوشبختانه هنوز نرفته بود و وقتی شنید می خواهم به تهران بروم گفت که برای بردنم به منزلمان می آید .به سرعت به منزل برگشتم وبا دست پاچگی ساکی برداشتم وهر چه به دستم رسید داخل آن ریختم . در فاصله ای که منتظر آمدن پسر عمویم بودم به بوشهر زنگ زدم تا با منصور صحبت کنم . خودش گوشی را برداشت .به او گفتم : منصور ، بهی حالش خوب نیست . همین امروز به تهران می روم ، اگر تونستی تو هم بیا.
    منصور با کلافگی گفت: من کجا بیام ؟ تو برو ، اگر مشکلی بود به من خبر بده.
    با عصبانیت از خونسردی اش خداحافظی کردم وگوشی را سر جایش گذاشتم .دلم می خواست او مرا در این سفر تنها نگذارد ، گویی دلم حادثه بدی را پیش بینی می کرد . با چشمانی پر از اشک شیراز را ترک کردم و به تهران رفتم. درطول راه با کوهی از غم بر روی قلبم و با دنیایی از نگرانی به درگاه خدا دعا و استغاثه کردم که خطری جدی بهی را تهدید نکند.تا رسیدن به مقصد همان طور نذر می کردم وائمه را شفیع قرار می دادم.
    تا به منزل مینا رسیدم نیمه جان شدم . به محض اینکه زنگ زدم نازنین در را به رویم باز کرد. از دیدن او هاج و واج ماندم ، ولی نخواستم به دلم بد راه بدهم.او با دنیایی غم در چهره اش دست در گردنم انداخت و در حالی که مرا می بوسید گفت: مامان جون ناراحت نشو. بهی یک کم از نظر روحی به هم ریخته .
    با چشمانی از حدقه در آمده به دهان نازنین چشم دوختم . مرا باش که تا آن لحظه فکر می کردم دخترم دچار بیماری جسمی شده وخیالم راحت بود که با امکانات پزشکی تهران سلامتش را بدست می آورد ،اما اکنون می شنیدم که او تعادل روحی اش به هم ریخته.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #188
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نازنین برای تکمیل صحبتش گفت:البته ممکن است چیز محکمی نباشد.بهی زیاد راه می رود و به کسی اجازه حرف زدن نمی دهد.با خودش مرتب حرف می زند و از همه دلخور است.
    با پاهایی لرزان وارد خانه شدم.مینا به استقبالم امد و بعد از بوسیدنم گفت:یاسی جون الان نمیخواد بری بهی رو ببینی.
    گفتم:چرا؟
    گفت:نری بهتره.می ترسم حرفایی بهت بزنه که ناراحتت کنه.چون مثل این که از دست تو و پدرش خیلی دلخوره.البته به تو که نه اما به پدرش خیلی بد و بیراه می گه.
    من مثل اتشفشانی خاموش ایستاده بودم و در حالی که از درون می سوختم گفتم:نگران من نباشید.شماها که میدانید من پوست کرگدن و صبر ایوب دارم.
    همان لحظه صدای بهی را از اشپزخانه شنیدم .کم و بیش فریاد می زد و به همه بد و بیراه می گفت.از من از پدرش از خاله هایش و دختر خاله هایش از دایی اش و خلاصه از همه گله می کرد.حرف هایش پرت و پلا بود و البته بی ربط هم نبود.تمام نکات ریزی را که در گذشته باعث ازارش شده بود و از هر کس که گله داشت همه را بیرون ریخته بود و بهزبان می اورد.همان موقع فهمیدم به سرم امده انچه همیشه از ان می ترسیدم.همان لحظه یاد گذشته و یکی از روزهای خدمتم افتادم.روزی را که دختری را به بخش اورژانس اورده بودند.چهره ذختر جلوی چشمانم جان گرفت.
    بهی نازنین من در فاز شیزوفرنی بود.شیزوفرنی حاد.راه می رفت و وقتی مرا می دید با حالتی تحقیر امیز نگاهم می کرد.انگشت نشانه اش را به حالت تهدید جلویم تکان داد و گفت:تو..تو نماز می خوانی که ارامش داشته باشی؟اما نداری...تو ارامش نداری.بابام تریاک می کشد بگذار بکشد.انقدر بکشد تا جونش در بیاید.و بعد از در خارج شد و ان را محکم پشت سرش به هم کوبد.دختری که تا ان لحظه صدایش را بلند نکرده بود دختری که هر چیزی که می خواست با متانت و خواهش می خواست دختری که از گفتن کلمه بی تربین ابا داشت و بدترین کلمه اش "ادم بد" بود اکنون در صورتم نگاه می کرد فریاد می کشید و خیلی بی ملاحظه شده بود.چشمهایش از حالت عادی خارج شده بود و راه رفتنش هم به ظرز عجیبی شده بود.
    منصور یک بار به منزل مینا زنگ زد تا از بهی خبر بگیرد.همان موقع که او با من صحبت می کرد بهی شروع به داد و فریاد کرد.منصور که صدای او را شنید با تعججب پرسید:یاسمین،این صدای بهی است که اینطور فریاد می زند؟
    با گریه گفتم:بله خودش است.
    بهی ارام نمی شدارامش همه را گرفته بود.به دوستم فرشته زنگ زدم.او پرستار و هم گروه خودم بود.
    وضعیت بهی را برایش تشریح کردم و از او کمک خواستم.به محض شنیدن توضیحاتم گفت که همان موقع راه می افتد و خودش را می رساند.ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود که خودش را رساند.بهی همیشه او را دوست داشت.او را مانند سایر دوستانم خاله جان خطاب می کرد.فرشته چون فرشته ی نجاتی از راه رسید.
    بهی نگاهی به او انداخت اما فریاد نکشید و ناسزا نگفت.فرشته با ارامش جلو رفت و او را بغل کرد.بهی هم متقابل دست در گردن اوو انداخت و اورا بوسید و به او گفت خاله جون.فرشته او را به اتاقی برو و هر چه بهی می گفت با دقت گوش داد.بهی هنوزز بی قرار بود.مرتب اب می خواست و راه می رفت.و حرف می زد.گاهی دچار تنش می شد و فریاد می کشید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #189
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فرشته طبق دستوری که از پزشک متخصص گرفته بود داروهایی را با خود آورده بود.فرشته با مهربانی قرص ها را به او خوراند.او بدون اعتراض می خورد و باز هم حرف می زد.بهی هنوز نمی خواست با من حرف بزند و از من روی بر می گرداند.من هم سعی می کردم با او روبرو نشوم تا مبادا تنشش زیاد تر شود.با بیچارگی فکر می کردم حالا چه می شود.ساعت از یک و نیم شب گذشته بود که به درخواست فرشته به مرکز اورژانس زنگ زدم تا برای بردن بهی به بیمارستان ماشین بفرستد.طولی نکشید که آمبولانس همراه دو تکنسین از راه رسید.کلیه اقداماتی که انجام داده بودیم برایشان شرح دادیم.یکی از آن دو از طریق بی سیم با پزشک مرکز اورژانس تماس گرفت و وضعیت بهی و داروهایی را که خورده بود را به او گفت.پزشک درمان را تایید کرد و گفت دارو را سر ساعت به او بدهیم و احتیاجی به بستری کردن او نیست و می توان او را در خانه تحت نظر داشت.
    پس از رفتن تکنسینهای اورژانس فرشته رو به بهی کرد و گفت:عزیزم دراز بکش می خوام فشار خونت را بگیرم.
    بهی بدون اعتراض به او دراز کشید .فرشته نبض و فشار او را گرفت.دراز کشیدن همان و خوابیدنش هم همان.بهی یکسره تا شب بعد خوابید.آن شب فرشته پیش من ماند.نمی خواستم باور کنم که بهی نازنین من،دختر دوست داشتنی و عزیزم مبتلا به بیماری شده است.
    فرشته و مینا مرا دلداری می دادند.اما تاثیری در روحیه من نمی گذاشت.در طول زندگی ام بارها و بارها شنیده و دیده بودم که فلان کس مرد،فلان کس سرطان گرفت،فلان کس تصادف کرد یا فلان کس روانی شد.ناراحت شده بودم و گریه کرده بودم.همیشه خودرا جای نزدیک ترین کسان او گذاشته بودم و و به حالشان دل سوزانده بودم.اما اکنون که عزیز خودم به بیماری مبتلا شده بود نمی توانستم خود را قانع کنم که باید راضی به رضای خدا باشم.
    آن شب من و فرشته و مینا تا صبح با هم صحبت کردیم.آنها مرا دلداری دادند و امیدوار کردند که به زودی بحران روحی بهی می گذرد.در عین اینکه سعی می کردم ظاهری آرام داشته باشم اما در درونم آشوب و بلوایی به پا بود که مانع آرامشم می شد.برای بهی هزار آرزو داشتم.بارها اورا درلباس سفید عروسی تصور کرده بودم.اما اکنون چه بلایی سرش آمده بود.
    شب بعد بهی بلند شد و با نگرانی پرسید ساعت چند است؟من در اتاقش بودم اما ترجیح دادم سکوت کنم فرشته به آرامی گفت که ساعت ده و نیم شب است.با تلخی گزنده ای به من نگاه کرد و گفت:پس چرا مرا بیدار نکردی ؟تو که می دانستی امروز باید به دانشگاه می رفتم.لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:شیر داغ میخوام.
    مینا به سرعت برای آوردن شیر از اتاق خارج شد.پس از نوشیدن آن باز هم به خواب رفت.
    صبح روز بعد نزدیک ساعت یازده از خواب بیدار شد باز هم از من دلخور بود.نگاهی تلخ به من کرد و رویش را از من برگرداند و خطاب به مینا گفت صبحانه می خواهم.
    همین که مینا خواست از جا بلند شود بهی رو به من کرد و گفت :اگر بگویی اشتباه کردم و معذرت می خواهم می بخشمت.
    بدون لحظه ای فکر و حتی بدون اینکه از این حرفش ناراحت شوم گفتم:اشتباه کردم عزیزم معذرت می خواهم.
    بهی با دقت به من نگاه کرد گفت:حالا می روم دست و صورتم را می شویم ومی آیم و می بوسمت.
    از جا بلند شد و به طرف دست شویی رفت.پس از خوردن صبحانه اش به طرفم آمد و مرا در اغوش گرفت و بوسید.من هم با دلتنگی بغلش کردم و بوسیدمش .جلوی پایم روی زمین زانو زد و بعد سرش را گذاشت توی دامنمو دراز کشید و دوباره خوابید.من نوازشش کردم تا اینکه متوجه شدم خوابش برده است.با کمک مینا او را روی مبل خواباندم و به چهره مظلومش خیره شدم.
    به کمک مینا داروهایش را مرتب به خوردش می دادیم .فرشته هم گاهی به دیدن او می امد و با او صحبت می کرد.پزشک معالج بهی به او گفته بود که او باید کاملا آرام باشد.و با میل شخصی خود به مطب بیاید.
    در طول این مدت منصور گاهی تلفن میزد و حال بهی را می پرسید.هر بار غرولند می کرد و می گفت:این بچه پدر هر دوی ما رو درآورده.من که می دانم این فیلم بازی می کند و می هواهد تهران بماند.مرده شور هرچی درس خواندن را ببرن.
    هر بار منصور تلفن می کرد هزار بد و بیراه نثار من و بهی می کرد.کم کم بهی از آن حالت حاد و بحرانی خارج می شد.خیلی خسته و در خود فرو رفته بود.مرتب در مورد دانشکده اش اظهار نگرانی می کرد.هفته ای یکبار به اتفاق به مطب دکتر می رفتیم.دکتر و او با همدیگر صحبت می کردند.طبق دستور پزشک داروهایش را می خورد.خودش می دانست بیمار است به همین دلیل همکاری می کرد تا زودتر بهبود پیدا کند.
    در طول بیماری اش و پیش از آن در دفترش چیز هایی نوشته بود که آنها را خواندم .در آن از پرواز کردن رفتن نوشته بود.یک بار هم به خودکشی اشاره کرده بود و تاسف خورده بود که وابستگی هایش بخ او اجازه چنین کاری نمی دهد.در این مورد با پزشک معالجش صحبت کردم.او به من دلداری داد که اگر وضع به همین ترتیب پیش برود او بهبودی حاصل پیدا می کند.
    با عمل کردن به دستورات پزشک حال بهی رو به بهبودی می رفت.اما هنوز افسرده بود.من و بهی در تمام این مدت در منزل مینا مستقر بودیم.و او با جان و دل از هر دوی ما پرستاری می کرد.به راستی که دوستی مهربان و عزیز بود.
    بهی روزها در تراس و زیر افتاب پاییز دراز می کشید.گاهی می خواست که غذایش را به دهانش بگذارم.من هم بدون مخالفت چنین می کردم و مانند طفلی کوچک غذا را به دهانش می گذاشتم.او به محبت های من پاسخ مثبت می داد و مرتب مرا می بوسید.
    یک بار به او گفتم :بهی عزیزم عمر و جان مادر اجازه بده این ترم را برایت مرخصی بگیرم تا بعد از این که حالت بهتر شد بتوانی به دانشکده برگردی.از این فکر من استقبال کرد همان روز اورا به مینا سپردم و برای انجام کاری که قولش را داده بودم به دانشکده رفتم.گواهی پزشک را به رییس دانشکده نشان دادم و تقاضایم را مطرح کردم .پاسخ داد که حتما باید خودش بیاید و تقاضای مرخصی کند.هر چقدر خواستم که به او بفهمانم که بهی در وضعیتی نیست که بتواند این راه را طی کند به گوش او نرفت و حکم کرد که باید خودش بیاید.ناچار به خانه برگشتم و روز بعد همراه او به دانشکده مراجعه کردم.وقتی به خانه برگشتیم ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود.بهی به شدت خسته و مانده شده بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #190
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می دانستم که بایستی در تهران مستقر شوم زیرا دیگر اجازه نداشتم با خواسته های او مخالفت کنم.موضوع را با منصور در میان گذاشتم او هم قبول کرد.
    پساز موافقت منصور موضوع را با بهی مطرح کردم و به او گفتم:می خواهم خانه ای برای خودم و خودت در اینجا اجاره کنم و تمام آنچه را که تاکنون برای جهیزیه ات جمع آوری کرده ام بیاورم و آنجا بچینم.هر چه هم کم و کسری داشتیم از همین جا می خریم و با هم زندگی می کنیم.با تکان دادن سر رضایتش را ابراز کرد اما حرفی نزد.
    بازهم بای پیدا کردن خانه ای مناسب به این بنگاه و آن بنگاه سر زدم.تا اینکه عاقبت یک اپارتمان کوچک و مناسب در طبقه سوم ساختمانی برای اقامتمان پیدا کردم.به منصور زنگ زدم و او برای بستن قرارداد به تهران آمد.این آپارتمان را با چهار میلیون پیش پرداخت و شصت هزار تومان اجاره کردیم.
    روزی که منصور برای بستن قرارداد به تهران آمد بهی را از نزدیک دید.آن روز بهی با گردنی کج و دستانی که در حالت طبیعی نبود و راه رفتنی غیر عادی به استقبال منصور آمد.جا خوردن منصور را دیدم اما کاری کرد که مبادا بهی متوجه شود او ازدیدنش جا خورده است.پس از رفتن بهی رو به من کرد و گفت:یاسمین چرا بهی اینطوری شده؟چرا دستهایش را اینطوری نگه می دارد؟چرا اینطوری راه می رود؟
    گفتم:هنوز هم باور نداری و قبول نمی کنی که دخترت بیمار است؟
    منصور درحالی که خیلی متاثر شده بود سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت.آن روز منصور و بهی در حیاط باهم راه رفتند.منصور با او صحبت می کرد و او را دلداری میداد.بهی به او گفت:بابا من یک نیم چکمه می خوام.
    منصور گفت :باشه باباجون چقدر پولش میشه؟
    ـبیست هزار تومان.
    منصور سی هزار تومان به او داد و پس از پرداخت وثیقه منزل مبلغی هم به عنوان خرجی به من پرداخت و خداحافظی کرد و رفت.
    قرار شد من و بهی برای آوردن بعضی از وسایل مورد نیازمان به شیراز برویم.با دکترش صحبت کردم و به او گفتم که می خواهم او را برای چند روزی به مسافرت ببرم .دکتر گفت مسافت نباید طولانی باشد و او را خسته کند.به همین دلیل برای رفتنمان به شیراز بلیت هواپیما تهیه کردم و به اتفاق بهی راهی شیراز شدم.
    دو شب آنجا ماندیم.در این مدت وسایلی را که می خواستیم به تهران ببریم مشخص کردم تا بعد منصور انها را بفرستد.پس از دو روز به تهران بازگشتم و من بهی را به منزل مینا بردم تا پس از آراستن خانه او را به منزل جدیدمان منتقل کنم.
    در مدتی که منتظر رسیدن اثاثیه از شیراز بودم خانه را آراستم و کمبودهایش را تهیه کردم.پس از چهار روز وسایل از شیراز رسید.به کمک نازنین آنها را در منزل چیدم .خانه را با وسایلی که به عنوان جهزیه برایش جمع آوری کرده بودم آراستم .مبلمان،بوفه،پرده،لوستر و خیلی چیزهای دیگر خریدم.فقط خدا می داند برای تهیه آنها چه مرارتی کشیده بودم.عاقبت آپارتمان را آراستم و او را به منزل جدیدم بردم.
    بهی رضایتش را با لبخند نشان می داد اما همچنان افسرده بود.خوشحالی مقطعی و کوتاهش نگرانم می کرد.او مرتب از این ناراحت بود که چرا به دانشکده نمی رود.گاهی به کتاب پناه می برد اما به سرعت آن را می بست و می گفت:مامان نمی فهمم اصلا مغزم کشش نداره.آخه چرا؟چرا اینطور شدم؟
    با لحن آرامی می گفتم:عزیزم،دختر نازم،الان خسته ای سالها ست که درس خوانده ای فعلا بگذار کمی استراحت کنی به طور قطع این حالت


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 19 از 20 نخستنخست ... 9151617181920 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/