مرگ مادر براي همه ما که او را هميشه ياور و حامي هود مي دانستيم خيلي سخت بود. مادر رفت و ما را در اين دنياي وانفسا تنها گذاشت.
براي او دست بالا کرديم و بدون اينکه حتي يک ريال از جيب کسي خرج شود تمام مراسم او را از ما ترک خودش برگزار کرديم. او رفت و آنچه را داشت براي ما گذاشت.
يک سال پس از مرگ مادر بهي دبيرستان را با نمره هاي عالي تمام کرد و براي شرکت در کنکور ثبت نام کرد. او براي خودش خيلي حساب باز کرده بود و مطمئن بود که موفق مي شود. با اينکه به قابليت او اطمينان داشتم. اما نگران بودم، زيرا گاهي اوقات در بين بيماراني که به بيمارستان مي آوردند جواناني بودند که به علت موفق نشدن در کنکور دچار ضربه هاي روحي شده بودند و بعضي از آنان دست به خودکشي زده بودند.
به هزر صورت بهي تمام تلاشش را مي کرد که در کنکور موفق شود. از مديد دبيرستان گرفته تا دوستان و آشنايان همه مطمئن بودند که او جزو نفرات برتر کنکور خواهد بود و شايد همين موضوع او را بيش از حد از خودش متوقع مي ساخت که بايد موفق شود.
کنکور برگزار شد. در تمام مدتي که مشغول امتحان بود من هم با عده کثيري از پدر و مادرهاي ديگر پشت در دانشگاه به انتظار آمدن او ايستاده بودم و در همان حال برايش دعا مي کردم.
عاقبت زمان امتحان به اتمام رسيد و من او را ديدم که با چهر ه اي متفکر از در خارج شد. به طرفش رفتم و به او خسته نباشيد گفتم. بهي زياد سرحال نبود و به قول خودش شک داشت که خوب امتحان داده باشد. او را دلداري دادم و گفتم که بهتر است افکار منفي را از خود دور کند و به اميد موفقيت باشد.به ظاهر قانع شد،اما هنوز در فکر بود.
مدتي بعد جواب آزمون اعلام شد و در کمال تعجب متوجه شدم که بهي در دانشگاه سراسري قبول نشده. آن سال يک ميليون و دويست هزار نفر در کنکور شرکت کرده بودند.پيش از اعلام نتايج کنکور سراسري نتايج دانشگاه آزاد را اعلام کردند و نام او جزو قبول شدگان رشته شيمي اين دانشگاه بود، اما اين موضوع نتوانست ضربه اي را که به روحيه او خورده بود جبران کند، زيرا بهي دانشگاه آزاد را دوست نداشت و مايل بود در دانشگاه سراسري ادامه تحصيل دهد.
به هر صورت از اين شکست ضربه بزرگي خورد. مرتب با او صحبت مي کردم و او را اميدواري مي دادم که عزيزم همه راهها که به رم ختم نمي شود، مگر همه بايد به دانشگاه بروند؟ مگر کار ديگري نيست که انجام بدهي؟ مي تواني به دنبال خواندن و يادگيري زبان بروي و يا در رشته موسيقي و هر رشته هنري ديگري ادامه بدهي. تازه تو مي تواني سال ديگر در هر رشته اي که دوست داشتي شرکت کني و با تجربه اي که به دست آورده اي موفق شوي.
او تمام اين حرفها را با صبوري مي شنيد، اما فقط من که با روحيه اش آشنا بودم مي دانستم که اعتقادي به آنها ندارد. بدبختانه او نيز مثل من تمرکز حواس و سرعت عمل نداشت. مي دانستم نمي تواند در رشته پزشکي قبول شود. او همچنين اعتماد به نفس کافي نداشت و هميشه در اضطراب نتايج امتحاناتش بود. هروقت مي خواست سر جلسه برود با رنگ و رويي پريده و لباني کبود مي گفت: مامان تو رو به خدا برام دعا کن. مي دانستم هرچقدر هم او را دلداري بدهم فايده اي ندارد. زيرا ذات او چنين بود که همواره مضطرب و نگران باشد. به او مي گفتم: عزيزم مگر تو خوب درست را نخوانده اي؟ پس براي چي بايد نگران باشي، مي دانم که کوفق مي شوي. پس برو به اميد خدا.
او با سماجت از من مي خواست که برايش آيت الکرسي بخوانم و به او فوت کنم و تا اين کار را نمي کردم دلش آرام نمي گرفت. هرچقدر مي خواستم اعتماد به نفس را در او قوي کنم موفق نمي شدم و او هميشه همان طور نگران و مضطرب بود.
يک سال ديگر هم گذشت و اين بار هم در دانشگاه سراسري قبول نشد،اما قبول هم نکرد که دانشگاه آزاد برود و خيلي مصمم بود که براي سال بعد تلاش کند.
کم کم سنین پنجاه سالگی را پشت سر می گذاشتم و علاوه بر مسائل گذشته اکنون نگران حال بهی بودم،او در خود فرو رفته بود و این مرابیش از پیش نگران می کرد.
یک شب هنگامی که سرکشیک شب بودم مشغول سرزدم به بخشها بودم که از بخش اورژانس صدای جیغ و گریه دختری را شنیدم.سراسیمه به آن سمت دویدم و دختری را دیدم هم سن و سال بهی. پدر و مادرش می خواستند او را داخل اتاق پزشک کنند،اما او هم چنان جیغ می کشید و گریه می کرد. به نظر نمی رسید دختر ناسازگاری باشد. از نظر ظاهری دختر سالم بود، اما اعمال و رفتارش غیر معقول به نظر می رسید، با پدرش که گفت و گو کردم متوجه شدم دچار ضربه عصبی شده است و علت آن هم این بود که آن سال برخلاف انتظارش در کنکور قبول نشده بود. خیلی نگران شدم،چهره بهی جلوی چشمم ظاهر شد و تنم لرزید.
جلو رفتم و با مهربانی نامش را صدا کردم. به طرفم برگشت و لحظه ای مرا نگاه کرد. دستم را دور شانه اش حلقه کردم و او را به طرف اتاقی خالی بردم و از اطرافیانش خواستم ما را تنها بگذارند.در حالی که با او همگام بودم آرام آرام با او صحبت کردم و به حرفهایش گوش کردم. او به زمین و زمان بدبین بود و از پدر و مادرش و دیگران متنفر بود. گاهی آرام بود و خیلی عادی حرف می زد و زمانی بی قرار می شد و داد و فریاد راه می انداخت. در حالی که به حرفهایش گوش می کردم به نظرم رسید که این بهی من است که به این حالت دچار شده. از این فکر دیوانه شدم و بدون اینکه سعی کنم افکارم را در چهر ه ام منعکس نکنم به غول کنکور لعنت فرستادم که چنین جوانان نازنینی را درمانده و بیچاره کرده است. او را آرام کردم و به داخل بخش بردم و با هزار قربان صدقه مسکنی قوی به او تزریق کردم و او را خواباندم. بی معطلی برای چند ساعت مرخصی گرفتم تا به خانه بروم و بهی را ببینم و برگردم طفلی دخترم که از بازگشت نابهنگام من تعجب کرده بود دلیل این کارم را پرسید. بدون اینکه از ماجرای چند ساعت پیش چیزی بگویم گفتم که دلم برات تنگ شده بود و آمدم ببینمش و بازگردم.بهی مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد و من با خیال راحت به بیمارستان برگشتم.
فشار کار و خستگی کم کم می رفت تا مرا از پای در بیاورد. یک روز همان طور که فکر می کردم چیزی به ذهنم رسید. آن شب که به خانه برگشتم بهی را صدا کردم تا با او صحبت کنم. از او خواستم تا برای زندگی به شهر دیگری برویم و تمام دلایلم را برای این کار برایش شرح دادم. بهی به حرفهایم خیلی خوب گوش کرد و پذیرفت. خوشحال بودم که قبول کرده،اما نمی دانستم که او فقط و فقط به خاطر من حاضر شده از شهر محبوبش تهران دست بکشد.
پس از بررسی زیاد شهر شیراز را انتخاب کردیم، زیرا هم به بوشهر نزدیک بود و هم دوستانی در آنجا داشتم که می توانستم با وجود آنان تنهایی ام را پر کنم. با تلاش زیاد انتقالی گرفتم و پس از بستن بار و اثاثیه راهی شیراز شدیم.
با پولی که از ارثیه مادر به دستم رسیده بود توانستم یک طبقه خانه ای را رعن کنم. از این بابت خوشحال بودم،زیرا از دادن کرایه خانه راحت شده بودم. پس از باز کردن اسباب و اثاثیه،یک دست مبل اسیل و میز ناهار خوری خریدم و هر چیزی را که برای تزئین آن خانه لازم بود و می دانستم بهی دوست دارد تهیه کردم. خانه را خیلی قشنگ تزئین کردم. اوایل بهی از این تغییر وضعیت راضی بود، اما کم کم احساس کردم سکونت در این شهر شهر را دوست ندارد. فکر کردم تمام ناراحتیها و دلخوریهایش به خاطر قبول نشدن در کنکور است، اما بعد متوجه شدم درد او چیز دیگریست.
بهی به کلاس زبان می رفت و در این رشته خیلی موفق بود. صبحها هم به پیاده روی و گردش می رفت و به تشویق من عضو باشگاه ورزشی هم شده بود. یک روز دو نفر از دوستان بسیار نزدیکشی به شیراز و به دیدن ما آمدند. از آنان به نحو شایسته ای پذیرایی کردن.آن دو به مدت دو هفته شیراز بودند و در این مدت بهی را طور دیگری می دیدم. با آنان به خرید و گردش می رفت،عکس می گرفتند،می گفتند و می خندیدند. به سینما و مکانهای تفریحی می رفتند و خلاصه خیلی خوش بودند و لذت می بردند.من هم خوشحال بودم که بهی برای مدتی از لاک خود خارج شده، اما پس از رفتن آنان متوجه شدم آن دو روح و روان بهی را هم با خود برده اند.
دوباره همانی شد که بود و شاید هم بدتر از سابق شد. مدتها خودش را در اتاق حبس می کرد و می خواند. از مهر تا بهمن یکسره درس خواند و بعد یک روز یک باره کتاب و جزوه را کنار گذاشت و گریه کرد و گفت: مامان من نمی توانم دیگر درس بخوانم. مغز قفل شده و هیچ چیز نمی فهمم. دیگه از درس بدم میاد و دیگه نمی خوام در کنکور شرکت کنم.
با خود گفتم از آنچه می ترسیدم سرم آمد. در حالی که احساس بدبختی می کردم نوازشش کردم و با محبت به او گفتم: مادر جون مهم نیست،الان خسته ای،تو یکسره درس خواندی.باید مدتی کتاب و درس را کنار بگذاری و به خودت استراحت بدهی.
روز بعد با دکتری روانشناس صحبت کردم و او را پیشش بردم،او با بهی حرف زد و مسائل را برایش تجزیه و تحلیل کرد. حرفهای دکتر در او کمی اثر کرد،اما پس از دو سه جلسه دیگر حاضر نشد به روانشناس