نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بچه نیست که احتیاج به مراقبت داشته باشد.
    با همان خنده کذایی گفت: آره بچه نیست، شایدم به همین خاطره که چند روز پیش جلوی من را گرفته و از من خواستگاری کرده.
    تمام وجودم انباشته از نفرت شد، اما بدون اینکه نشان بدهم چقدر احساس حقارت کرده ام گفتم: خب تو چه جوابی دادی؟
    گفت: هیچی نگفتم، اما احساس کردم که مرد با احساسی است!
    با نیشخند گفتم: چطور این فهمیدی؟
    با نگاهی که آتش به جانم می زد گفت: همان شب توی کوچه با هم راه رفتیم و صحبت کردیم.
    در حالی که غرورم به شدت جریحه دار شده بود گفتم: تو نه اولین و نه آخرین زنی هستی که شوهرم به او بند کرده است. در ضمن فکر می کردم تو دختر بی شخصیتی باشی، اما حالا مطمئن شدم. حالا هم زود از جلوی چشمانم گم شو تا چشمم به قیافه نحست نیفته.
    شاید تقصیر با او نبود و ناراحتی حاصل از کار منصور باعث شده بود با او چنین برخوردی داشته باشم، اما این موضوع بر روح و روانم وبه غرورم و حیثیتم به شدت لطمه زد. نخواستم چیزی به روی منصوربیاورم. می ترسیدم روی اورا به خود باز کنم واین باعث شود کارهایش را به طور علنی انجام دهد، زیرا همین طوری هم او از من طلبکار بود و فکر می کرد که خیلی لطف کرده که با من ازدواج کرده است.
    کم کم احساس کردم منصور گاهی اوقات به طور مرموزی تلفنی با کسی صحبت می کند. خوب دقت کردم و متوجه رفت و آمدهایش نیز شدم که خیلی مشکوک به نظر می رسید، یک بار با بیم و هراس به او گفتم: منصور تو داری چه کار می کنی؟
    ــ به تو مربرط نیست. بهتر است به کار خودت سرگرم باشی و کاری به کار من نداشته باشی.
    آن روز جر و بحث ما بدون هیچ نتیجه ای خاتمه یافت، اما چند روز بعد وقتی از سر کار به منزل رسیدم متوجه شدم عده ای به منزل ما ریخته و همه چیز را زیر و رو می کنند. هاج وواج به آنها نگاه کردم و زبانم از ترس بند آمده بود. آنان بدون هیچ توضیحی مشغول کار خود بودند. در این بین نازنین و بهی به محض دیدن من به طرفم دویدند و خود را در آغوشم جا دادند. طفلی بچه هایم از ترس بدنشان می لرزید. در این هنگام ماموری که لباس شخصی به تن داشت جلو آمد و گفت: ما از طرف ستاد مبارزه با مواد مخدر هستیم. آیا همسر شما تریاک می کشد؟
    آن قدر ترسیده بودم که به خاطر ندارم چه پاسخش دادم، اما همان موقع منصور را کت بسته به خانه آوردند. معلوم شد او به خانه می آمده که با دیدن ماموران می خواسته متواری شود که توسط نگهبانانی که خانه را تحت نظر داشتند دستگیر شده است.وقتی منصور را به خانه آوردند دو نفر زیر بازوانش را گرفته بودند. پس از چند سوال و جواب خواستند او را ببرند که جلو دویدم و با ترس گفتم: تو رو به خدا به من بگویید او را کجا می برید؟ همان کسی که با من صحبت کرده بود گفت: بعد می فهمید و جلوی چشمان پر از وحشت بچه هایم او را بردند.
    گریه می کردم و با التماس می خواستم که به ما رحم کنند و او را نبرند، ولی او را بردند. چون اسپندی که بر روی آتش بریزند می سوختم، اما نه برای منصور بلکه برای حیثیت و آبرویم و هم چنین غرور و شخصیتم. ای کاش زمانی که منصور را می بردند بر می گشت و نگاهی به چشمان پر از وحشت بهی می کرد که چگونه با نگاهی پر هراس و دلی لرزان شاهد به بند کشیدن او بود. افسوس که او هیچ وقت چشمی برای دیدن حقایق نداشت! او نه برای من و نه برای دخترش ارزشی قائل نبود و متوجه نبود کخ دختری دارد که دوست دارد پدر تکیه گاه و حافظ غرورو شخصیتش باشد. دلم از این می سوخت که دوباره سرنوشت من تکرار می شد و این بار به جای یاسمین دختری بود به نام بهامین.
    از فردای آن روز تمام جاهایی را که فکر می کردم جستجو کردم. در این راه گاهی حمید و گاهی هادی مرا همراهی می کردند. هر جا که سر زدیم جواب درستی نشنیدیم. همان قدر می دانستم که او تحت نظر ستاد مبارزه با مواد مخدر است، اما کجا فقط خدا می دانست!
    به مادر و خواهر او پیغام دادم، اما خبری از آنان نشد. هر روز ساعتی از کارم مرخصی می گرفتم تا به جاهایی که پیشنهاد می شد سر بزنم تا شاید خبری از او بدست بیاورم. هر بار که خسته و ناامید با جواب سر بالا به طرف خانه بر می گشتم در راه زار می زدم و بر بخت بد خود لعنت می فرستادم و می گفتم: خدایا مگر من چه توقعی از او داشتم؟ چرا با آبروی من بازی کردی منصور؟ می خواستی به کجا برسی؟ هر روز آرزوی مرگ خودم و یا مرگ او را می کردم. او تمام ارزشش را پیش من از دست داده بود. اینک او را مرد پست و خبیثی می شناختم و این را خوب می دانستم تمام ( ) حاصل تربیت بد و غلط خانواده اش می باشد.
    در این بین سراغ مجید رفتم تا او با آشنایی که در نیروی انتظامی داشت بتواند کاری برایم انجام دهد، اما او خودش را کنار کشید و از ترس اینکه برایش دردسری درست شود گفت که مدتیست آشنایش را ندیده. بدبختانه مجید از جمله کسانی بود که فقط در شادی ها شریک آدم می شد، اما در مواقع غم و گرفتاری خودش را کنار می کشید تا مبادا چیزی از این گرفتاری گریبان او را بگیرد و برایش دردسر شود. هر کس به کار خودش مشغول بود و هیچ کس از من نمی پرسید که چگونه زندگی می کنم و آیا نیاز به چیزی دارم. تنها کاری که دیگران برایم انجام می دادند همانا دلسوزی و سر تکان دادن به افسوس بود که من از چنین ترحمی بیزار بودم.
    در طول این مدت فقط دو نفر از دوستان منصور که اهل خانه و زن و زندگی بودند به ما سر زدند و هر بار برای بهی چیزی آوردند تا او نبود منصور را حس نکند. گاهی هم به من پولی می دادند و می گفتند که بعد با منصور حساب خواهند کرد.
    شش ماه در بی خبری گذشت بدون اینکه در این مدت خبری از او به دستمان برسد. کار می کردم و سر در گریبان خود داشتم. حقوقم به تنهایی کفاف خرج و کرایه خانه را نمی داد. تنها منبع در آمدمان غیر از حقوق ناچیز من پولی بود که منصور نزد برادرزاده ام داشت که او با آن کار می کرد و هر ماه مبلغی به من پرداخت می کرد.
    یک روز ماموری دم در منزل آمد و به من گفت که برای دیدن منصور به ستاد مبارزه با مواد مخدر بروم. سراسیمه و سر از پا نشناخته همراه مامور به آنجا رفتم و او را دیدم. با دیدن من با ناراحتی سرش را پایین انداخت و اظهار ندامت کرد. آنجا بود که فهمیدم برای او دو سال حبس و مبلغ چهل هزار تومان جریمه نقدی بریده اند. پس از ملاقات یکراست سراغ حمید رفتم و به اوگفتم که این مبلغ را به من بدهد تا در مقابل آزادی منصور به دادگاه بپردازم. او با اکراه قبول کرد که نصف این مبلغ را به من بپردازد .نیم دیگر آن را از یکی از دوستان منصور قرض گرفتم و به این ترتیب توانستم جریمه او را بپردازم. پس از واریز جریمه به حساب دولت منصور را به زندان عمومی منتقل کردندو از آن پس هر سه شنبه به ملاقاتش رفتم. هر بار که به ملاقلتش می رفتم برایش لباس تمیز و میوه و سیگار می بردم. در تمام مدت گریه می کردم و گاهی او را سرزنش می کردم چرا با آبرو و حیثیت من و خودش چنین کاری کرده است. دیگر او را دوست نداشتم و فقط و فقط به خاطر بهی او را تحمل می کردم. دیگران فکر می کردند از شدت علاقه است که هر سه شنبه به دیدن منصور می روم و هیچ کس در باورش نمی گنجید احساس وظیفه است که مرا بر آن می دارد که برای ملاقات او بروم، اما چرا احساس وظیفه؟ خودم هم نمی دانم. مگر او وظیفه اش را در قبال من خوب انجام داده بود که من چنین می کردم؟ متاسفانه این جزء خسیسه ذاتی ام شده بود و یا شاید شغلم که همانا پرستاری بود به من یاد داده بود که او هم بیماریست که احتیاج به مراقبت دارد.
    منصور دو سال دو زندان بود و در این مدت مادر و خواهر و برادرش فقط یک باربه ملاقاتش رفتند. بهانه شان هم این بود که طاقت نداریم منصور را پشت میله های زندان ببینیم. خدای من چه عذر موجهی! آخر چه کسی طاقت داشت؟
    با تمام این احوال منصورآن قدر بی منطق و پرتوقع بود که انتظار داشت مادر و برادران و خواهران من هم به ملاقاتش بروند در حالی که قانون زندان به جز بستگان درجه یک چنین اجازه ای به کسی نمی داد. هر بار که به ملاقات او می رفتم با لحن طلبکارانه ای نیامدن فامیل مرا به رخم می کشید و هر چقدر هم که به او می گفتم جریان از چه قرار است او طوری برخورد می کرد که گویی چیزی نمی فهمد و همیشه می گفت اگر کسی بخواهد کاری کند می تواند. او خبر نداشت که فامیل منهم علاقه ای به زندان رفتن و ملاقات وی ندارند.
    زندگی ام به نحو کسالت باری می گذشت تا اینکه دو سال حبس او تمام شد و به خانه برگشت. بیکار و با همان وضع سابق خانه نشین شد. او گاهی از کاری که انجام داده بود اظهار پشیمانی و ندامت می کرد و همین مرا امیدوار می کرد که ممکن است سرش به سنگ خورده باشد و از آن پس راه درستی برای زندگی در پیش بگیرد، اما غافل از این بودم که توبه گرگ مرگ است.
    دختر برزرگ سیمین می خواست به خانه بخت برود. منصور بیکار بود و پولی در بساط نداشت. یک روز به بازار رفتیم و برایش سر تا پا خرید کردم تا آبرومندانه به مهمانی برویم. در حین عروسی چشمم به او افتاد که با قیافه ای نخ چندان دلچسب نشسته بود و ژست رئیس مابانه ای به خود گرفته بود. این یکی دیگر از خصایص بد او بود که فکر می کرد از همه برتر است و همین خصیصه بدش باعث می شد که خانواده ام از او و کارهایش خوششان نیاید و فقط به خاطر من به او احترام می گذاشتند.
    مدتی گذشت تا اینکه یکی از دوستان منصور کاری در یک شرکت بازرگانی در بندر بوشهر برایش پیدا کرد. رئیس این شرکت مرد خوبی بود که با توجه به سابقه خراب منصور قبول کرد به او کار بدهد. این موقعیت خوبی برای منصور بود. او با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و به بوشهر رفت. او اهل جنوب بود و آب و هوای آنجا با او خیلی خوب می ساخت.
    کم کم دوره انقلاب فرهنگی تمام شد و بار دیگر دانشگاهها باز شد. رامین به دانشگاه برگشت. هفته ای یک بار به دیدنم می آمد. او اکنون پسر خوب و سر به راهی شده بود که به او افتخار می کردم. رامین مهربانی و دل رحمی اش را هم چنان حفظ کرده بود و همین پشتوانه خوبی برای موفقیتش بود. او هر بار که به دیدنم می آمد می گفت: مامان جونم. یک نوکر داری اونم منم. هر کاری داری به این نوکرت بگو با جون و دل برات انجام بده. مامان به خدا مخلصتم.
    حرفهای او دلگرمی خوبی برایم بود و به حقیقت او از هیچ کاری برای من کوتاهی نمی کرد. خیلی دوستش داشتم و او را پسر خوب و حق شناسی می دانستم. با اینکه درس می خواند و دستش تنگ بود، اما حاضر بود برای من از همه چیز خود بگذرد. البته من هم از دل و جان دوستش داشتم وحاضر بودم برایش همه کار کنم. رامین در شرکت مجید کار می کرد و مبلغ ناچیزی از او می گرفت که همان هم کفاف خرج و مخارج دانشگاهش را نمی داد.
    نازنین دختر بزرگ و زیبایی شده بود که خواستگار کم نداشت. دختری مهربان و خانه دارو کدبانو بود و از خصیصه های خوبش متانت و صبوری اش بود که هر کسی راشیفته اخلاق خویش می کرد. زمانی که سر کار می رفتم خانه را به بهترین نحو می چرخاند و این بزرگ ترین نعمت برای من بود. او و رامین هر دو بهی را دوست داشتند و از او مراقبت و محافظت می کردند. بهی هم آن دو را می پرستید و این انتظار مرا از روابط آنان برآورده می کرد.
    در سال شصت و چهار نازنین به خانه بخت رفت. در نخستین جلسه نشست به خانواده داماد گفتم که نازنین از همسر اول من است. نمی خواستم حرف ناگفته ای باقی بماند. خوشبختانه خانواده داماد آدمهای فهیم و خوبی بودند که با این موضوع خیلی خوب برخورد کردند. شب بله بران به تنهایی میزبان خانواده داماد بودم و بدون آنکه منصور و یا پدر نازنین دخالتی داشته باشند در مورد مهریه و جشن و لباس عروس و غیره سخت نگرفتم. زیرا به طور کل به این چیزها عقیده نداشتم. تنها ملاک من همانا تفاهم دو طرف بود که می دانستم همین رمز خوشبختی یک دختر و پسر خواهد بود. وقتی صحبت در مورد مهریه و سایر تشریفات تمام شد رشته سخن را به دست گرفتم و خطاب به آنان گفتم که دختر متاع نیست که روی آن قیمت بگذارند و سر آن چک و چانه بزنند. خانواده داماد حرفم را تصدیق کردند و بنا به صلاحدید خودشان برای نازنین مهریه ای تعیین کردند که از آنچه مد نظر ما بود خیلی بیشتر بود. این موجب دلگرمی و خوشنودی من شد که در مورد خانواده داماد و شخص او اشتباه نکرده ام. آنان هم در مورد جهیزیه همین نظر را اعمال کردند و گفتند که همان قدر که سالها زحمت نازنین را کشیده ایم و او را چنین شایسته و خوب تربیت کرده ام برای آنان کفایت می کند. با وجود این تمام تلاشم را کردم تا بتوانم جهیزیه آبرومندی به او بدهم. سراغ پدر نازنین رفتم و از او خواستم تا در دادن جهیزیه مرا یاری کند، اما با وجود گذشت سالها هیچ عوض نشده بود و مثل همیشه ساز ندارم را کوک کرد. در حالی که اکنون دارای خانه ای بزرگ و آبرومند بود و از همسرش سه فرزند قد و نیم قد داشت. وقتی از کمک پدر نازنین نا امید شدم خودم دست به کار شدم و تمام توانم را به کار بردم و خوشبختانه توانستم جهیزیه مختصر، اما آبرومندی به نازنین بدهم.خوشبختانه او با عزت و سربلندی، در حالی که خانواده داماد او را عزیز و گرامی می داشتند، به خانه بخت رفت. برای پا گشای او همه خانواده داماد را که تعدادشان بالغ بر شصت نفر می شد به منزلمان دعوت کردم. شام را به بیرون سفارش داده بودم و خوشبختانه به نحو شایسته ای از آنان پذیرایی کردم. آن شب به همه از جمله خودم خیلی خوش گذشت.
    منصور هم نبود تا با قیافه گرفتن لذت آن شب را از دلم در بیاورد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پارکینگ نفت بیارم تعجب کردم،چون بابا این قدر تنبله که باید اب رو هم به دستش بدیم.امروز که می خواست برای اوردن نفت پایین برود من هم تعقیبش کردم و دیدم که دختر صاحبخانه توی پارکینگ و پدر به خاطر او به انجا می رود.
    زبانم از ناراحتی بند امد،زیرا بهی دیگر انقدر بچه نبود که بخواهم با حرفهای صد من یک غاز فریبش بدهم.ان روز چیزی نگفتم،اما بعد که بهی به منزل زرین رفت با منصور صحبت کردم.به او گفتم:ببین می خوام ببینم مشکل من و تو چیه که داری با دست خودت تیشه به ریشه ی زندگیمون می زنی؟تمام این مدتی که من همسر تو شدم چی از تو خواستم؟ماشین؟طلا؟لباسهای گرانقیمت؟سفرهای انچنانی؟
    منصور نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:خب منظورت چیه؟
    - من که همیشه نصف مخارج زندگی را خودم داده ام.خودت هم خوب می دانی از تو توقعی ندارم،اما از تو یک خواهش دارم و ان اینکه برای بهی پدر باشی،همین و بس.منصور تمام غرور و شخصیت دختر،به پدرش است.مرا ببین،من همیشه از دست کارهای پدرم سرم داخل یقه ام بوده بود.اما تحمل کردم چون شاید ظرفیتش را خدا به من داده بود،اما بهی دختر حساس و زود رنجی است،او مثل من پوست کلفت نیست.
    منصور نذار برای بهی طوری باشد که برای من بود.اوباید به تو افتخار کند و تو اگر باعث افتخار و سربلندی اش نیستی،باعث سرشکستگی اش نباشی.او الان دوازده سیزده سالش است.تو چند سال دیگر هم دندان روی جگر بگذار تا او با عزت وحرمت تحصیلاتش ر اتمام کند و به سلامتی به خانه ی بخت برود،ان وقت هر کاری دوست داشتی بکن.من غیر از این چیزی از تو نمی خواهم.
    منصور در تمام مدتی که حرف می زدم در فکر بود.پس از اتمام صحبتهای من گفت:امیدوارم همین طور شود،تو هم نگران نباش.
    نمی دانستم این کلمه را از ته دل می گوید یا اینکه برای دلخوش کردن من چیزی را گفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    داستان من و منصور چیزی بود و داستان سیمین و اکبر هم چیزی دیگر.همان طور که من در زندگی با منصور مدارا می کردم،سیمین هم طور دیگری داشت از دست اکبر می کشید و صدایش در نمی امد.
    اکبر هیچ فرقی نکرده بود و هم چنان به سیمین به دیده ی شک می نگریست.دخترهای ان دو اکنون بزرگ شده و دبیرستان را تمام کرده بودند.دختر بزرگ او پس از ازدواج به انگلیس رفت و دختر کوچکش پس از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل عازم فرنگ شد.
    سیمین اکنون تنهای تنها شده بود و هنوز هم وسواسش را در مورد سلامتی اش داشت.این وسواس پس از رفتن دخترهایش شدیدتر شد.او برای انان خیلی دل تنگی می کرد و همیشه نگران بود مبادا بمیرد و دیگر ان دو رانبیند.مرتب یا از درد عضلانی شکایت داشت و یا از تپش قلب می نالید.گاهی از قولنج ناله می کرد و گاهی از معده و قفسه صدری.مرتب از این دکتر به ان دکتر می رفت و خیلی از مرگ می ترسید.
    دو سال پس از رفتن دخترهایش او هم ویزای انگلیس گرفت و پیش انان رفت،اما از شش ماه اقامتی که داشت فقط سه ماه ماند.دلیلش هم این بود که بچه هایش هر دو کار می کردند و درس می خواندند.در نتیجه صبح می رفتند و شب برمی گشتند و این تنها ماندن طولانی او راخسته کرد و نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و پس از سه ماه به ایران بازگشت.
    در این هنگام مجید که وضعش خیلی خوب شده بود تواسنت خانه ای در یکی از خیابان های بالای شهر بخرد. این در حالی بود که سینا و سبا هر دو در امریکا بودند. کم کم شنیدم که سامان هم عازم امریکاست تا در انجا کنار خواهر و برادرش مشغول تحصیل شود.کار سامان خیلی زود درست شد و او به برادر و خواهرش درامریکا ملحق شد.اکنون دیگر مجید و سیما با دختر کوچکشان تنها مانده بودند.سوگل هم سن و سال بهی بود.مجید و سیما دیگر زندگی مرفهی داشتند،اما تنشها و جدلهای هنوز هم بینشان بود.چند وقت بعد شنیدم سیما بار سفر را بسته تا برای دیدن سینا که حدود ده سال او را ندیده بود،به امریکا برود.در این سفر سوگل را هم با خود برد.
    حدود یکسال انجا ماند و پیش بچه هایش زندگی کرد.شنیدم در انجا هم خیاطی می کرد و مزد می گرفت.پس از یکسال به ایران بازگشت و کارش را در ایران ادامه داد.سیما از جمله کسانی بود که هیچ گاه نمی خواهند خود شان را تغییر بدهند.زرین و شوهرش هم همراه با دو دخترشان زندگی خوبی داشتند.هادی هنوز مانند قبل پرشور و فعال بود وخود را به اب واتش می زد تا بتواند زندگی خوبی برای خانواده اش درست کند.طی سالهای زندگی مشترکشان همواره با تفاهم زنگی کرده بودند و اکنون زندگی خوبی به هم زده بودند و صاحب خانه و ماشین بودند.در بین ما خواهر و برادر ها این دو تنها کسانی بودند که زندگی تفاهم امیزی داشتند.
    زندگی حمید و فریبا هم فرق چندانی نکرده بود.حمید سرسختانه تلاش می کرد و پول در می اورد،اما ارزشی برای ان قائل نمی شد و ان را به عناوین مختلف و در راه های غیر معقول خرج می کرد.فریبا هم رویه خودش را در پیش داشت و همیشه با فامیل خود رفت و امد می کرد و چنان حمید را در مشت خود گرفته بود که جرات نمی کرد مخالفتی با کارهای او داشته باشد.ان دو، دو فرزند داشتند که با وجود فضای نامساعد فکری و روحی که بین حمید و فریبا بود،فقط و فقط به فکر درس خواندن بودند و هر و سالهای تحصیلی را با موفقیت پشت سر می گذاشتند.انان اوقات فراغتشان را با شرکت در کلاس های زبان و کامپیوتر و همچنین رفتن با شنا و اسکی پر می کردند و به نظر می رسید وقعی به این جنگ و جدال ها نمی گذارند.هر دو طرفدار مادر بودند و از دست پدر شاکی.حمید اگرچه مانند بقیه ی مردان فامیل ،اهل دوست و طرفدار منقل و پیاله بود،اماهیچ گاه در منزل وجلوی فریبا این کار را نمی کرد،زیرا فریبا از اول به او میدان این کار را نداده بود.
    از ان طرف مدتی بود که پدر دوباره به نزد مادر برگشته بود.مادر به اجبار پذیرای وی شده بود.باز هم پدر مرد خانه بود با این تفاوت که مردی بازنشسته و بیمار بود که در سن شصت و پنج سالگی چون پیرمردی هشتاد ساله به نظر می رسید.او باز هم در اتاق خودش مستقر شد.اتاقی مرتب و تمیز که همه چیزش برق می زد.باز هم لباس هایش تمیز و اتو کشیده شد و هر روز غذای گرم و خوشمزه ی دستپخت مادر را می خورد.مادر از او پرستاری و مراقبت می کرد و گه گاهی می نشستند و با هم گفت و گو می کردند،اما باز هم به یک نقطه نظر واحد نمی رسیدند و با کوچک ترین حرفی بینشان اختلاف نظر پیدا می شد،با این حال باز هم مونس تنهایی هم بودند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    ما هنوز همان محل و همان خانه ا که چند کوچه با خانه مادر فاصله داشت ساکن بودیم.هر روز پس از آمدن از سرکار به مادر تلفن می کردم و حالش را می پرسیدم.هفته ای یکی دوبارهم به آنان سر میزدم تا اگر کاری داشته باشند برایشان انجام دهم.
    پدر روزبه روز رنجورتر و بیمارتر می شد و همیشه تحت مداوا بود.به علاوهمادراز روی تجربه و آگاهی از طب سنتی گاهی برای او گل گاو زبان و سنبل الطیب دم می کرد،اما پدر که به خاطر خوردن شیره تریاک هر دو کلیه اش را از دست داده بود دچار اورمی شد و در سال شصت و پنج یک شب خوابید و صبح دیگربیدار نشد.
    با از دنیا رفتن پدر همه ما در خانه مادر جمع شدیم.مادر با تمام رنجها و سختیهای که از دست او دیده بود او را باعزت و احترام به خاک سپرد و در تمام مراسمش بر کارها نظارت کرد.به مدت هفت روز منزل پر و خالی شد. اغلب مهمانها از شهرستان آمده بودند.مادر مانند کوهی استوار دستور می داد و مدیریت می کرد و ما دستوراتش را اجرا می کردیم .پدر هنگام مرگ پولی دربساط نداشت و این مادر بود که با پس انداز خود تمام مراسم سوم ،هفت و چهل و سال او را برگزار کرد.
    با فوت پدر مادر خیلی تنها شده بود. طبق معمول هفته ای دو سه بار به او سر می زدم و هر بار متوجه می شدم که صدای تلویزیون را بلند کرده و به آن خیره شده و در همان حال گریه می کند.یک روز رو به مادرم کردم و گفتم :آخر این تلویزیون که جزجنگ و خونریزی و آمارتلفات و گریه زاری خانواده شهدا چیزی ندارد چرا نشستی و نگاه می کنی و خودت را عذاب می دهی؟
    گفت:مادر این از درد تنهاییه.می خوام تو خونه صدا باشه حالا چه فرقی می کنه گریه یا شادی.
    مادر با فوت پدر روحیه اش را خیلی از دست داده بود.گاهی فکر می کردم با وجود تمام بدیها و آزارهای پدر مادر همیشه او را دوست داشت و پذیرفتنش پس از ترک خود گویای راز درونش بود.طفلی مادر هنوز دوسال از فوت پدر نگذشته بود که حادثه دیگری برایمان به وقوع پیوست و این بار عامل حادثه سیما بود.
    او که با پاگذاشتن به سن میانسالی خیلی چلق شده بود بدون اینکه توجهی به وضعیت بدنی خودش داشته باشد.به چرخ خیاطی چسبیده بود . او کسی نبود که زیاد متوجه حال و روز خودش باشد.مگر دردی در وجودش را می گرفت تا به دکتر مراجعه کند.سیما از خیلی وقت پیش هنگام راه رفتن دچار تنگی نفس مختصری می شدکه آن را به چاقی اش ربط می داد بدون اینکه فکری برای خودش بکند.یک روز که چندلحظه نفسش بالا نیامده عاقبت مجبور شد به پزشک مراجعه کند.آن وقت بود که متوجه شد فشار خونش بالاست.دکتر پس از بررسی و معاینات لازم و همچنین دیدن نوار قلب و عکسبرداری به او گفت که قلبش بزرگ و نارساشده و هرچه زودتر باید از دارو و رژیم غدایی برای کم کردن وزنش استفاده کند. کم کم بالا بودن ف5شار خون باعث از کار افتادن یکی از کلیه هایش شد که همانباعث شد تا زیر تیغ جراحی برود.یکی دو سال پس از این عمل زندگی کرد،اما هنوز مشکلش را جدی نگرفته بودعاقبت یک روز صبح با یک انفاکتوس وسیع قلبی در عرض دو ساعت فوت کرد
    مرگ سیما خیل ی غیر مترقبه و باور نکردنی بود.هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد که او اینقدر زود دنیا را ترک کند با رفتن سیما مجید ماند وسوگل دختر کوچکش.مادر به اجبار به منزل او رفت تا هم از او و هم از دخترش نگهداری کند.به پیشنهاد او ما هم در منزل مادر ساکن شدیم . اما من به خود اجازه ندادم وسایلم را جایگزین وسایل مادر کنم تا او خیلش


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    طرف رئیس بیمارستان از من دعوت شده بود تا به عنوان سوپروایزر کشیک شب با بیمارستان همکاری کنم.با توجه به حقوق خوب آن قبول کردم و به مدت یک سال سوپروایزر نوبت کاری شب بودم.پس از آن به دفتر پرستاری رفتم و به عنوان معاون مترون مشغول به کار شدم.در آن سمت به مدت سه سال با چهارصد کارمند سروکار داشتم.هنوز هم وجدان کاری مد نظرم بود.از طرفی به شدت به اصول و قوانین پرستاری پایبند بودم.با وجود مقرراتی بودن در میان همکاران جایی برای خود داشتم و در محیط کار همه دوستم داشتند و به من احترام می گذاشتند.من نیز به آنان علاقه مند بود م و دوستشان داشتم.
    هر چقدر در محیط کار پیشرفت می کردم،در فضای زندگی دچار افت روحی می شدم.منصور دیگر پاک به تریاک اعتیاد پیدا کرده بود و دیگر یک عملی معتاد به حساب می آمد.بارها از او خواستم برود ترک کند،اما در جوابم می گفت:من که معتاد نیستم.من فقط تفریحی می کشم.بد بختانه آن قدر حماقت داشت که یا نمی فهمید و یا نمی خواست قبول کند که معتاد شده.یک روز صبح که از شبکاری به منزل بازگشتم متوجه شدم بوی گند تریاک در خانه پیچیده است.با عصبانیت در و پنجره را باز کردم تا هوای مسموم خانه عوض شود.بهی را دیدم که با چشمانی که از شدت بی خوابی و گریه پف کرده به استقبالم آمد.تا مرا دید بغضش ترکید.با ناراحتی از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و او گفت که از چندی پیش منصور از غیبت شبانه ی من استفاده کرده و همراه چند نفر از دوستانش به خانه می آیند و بساط منقل و تریاک را راه می اندازند.در تمام این شبها بهی خود را در اتاق حبس می کرد.با ناراحتی به او گفتم چرا زودتر از این به من چیزی نگفته،اما بهی گفت که نمی خواسته باعث شود بین من و منصور درگیری و جر و بحث پیش بیاید،اما دیگر جانش به لبش رسیده.
    در حالی که خون خونم را می خورد رو کردم به بهی و گفتم:حالا کجاست؟در حالی که اشک هایش بار دیگر روان شده بود گفت:دیشب به اتفاق چند نفر از دوستانش به منزل آمد و باز هم بساطشان را پهن کردند.پدر من را صدا کرد و گفت برایشان چای دم کنم و از دوستانش پذیرایی کنم.آخر شب همه دونشتانش رفتند و فقط یکی از آنها ماند که الآن هم با هم در اتاق کوچیکه خوابیدند.مامان من دیگه نمی تونم شبا بدون تو بمونم.من دلم می خواد تو خونه آزاد باشم ولباس راحت تنم کنم.دلم می خواد درس بخونم،اما با این کار های بابا نمی تونم.تو رو خدا یک فکری به حال من بکن.یا نرو یا منو با خودت ببر.
    در حالی که از عصبانیت خونم به جوش آمده بود به طرف اتافی که منصور با دوستش خوابیده بودند رفتم و در را با شدت باز کردم و با فریاد گفتم:منصور خجالت نمی کشی.حالا کارت به جایی رسیده که شیره کش خونه باز کردی؟مگه ت غیرت نداری، خیر سرت پدری و من به امید تو دخترم رو خونه تنها می گذارم و می روم.تا کی می خواهی به این کارت ادامه بدهی؟
    از خواب بیدار شد و با چهره ی طلبکارانه و وقیح رو به من کرد و گفت:مگه من چه کار کردم؟
    با عصبانیت گفتم دیگه چکار می خواستی بکنی که نکردی.مثل همیشه صدایش را بالا برد،اما این بار جا نزدم و رو به دوستش کردم و گفتم:این دوستت شاهد.می دانم که او را به من و بهی ترجیح می دهی،اما جان همین دوستتت قسمت می دهم.این خانه مال من نیست اما از این همه اساسی که متعلق به خودمان است هرچه را که فکر می کنی مال توست بردار و برو و ما را به حال خودمان بگذار.من دیگر نمی خواهم برای بچه ام پدری کنی.به خدا عطایت را به لقایت بخشیدم.با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که دنبال لباسهایش می گشت گفت:می رم...همین الآن هم می رم.
    با فریاد گفتم:نامردی نروی.واز اتاق بیرون آمدم.چند دقیقه بعد منصور همراه دوستش خانه را ترک کرد و رفت.آن روز تا شب حال و روز خود را نمی فهمیدم.آن شب به خانه برنگشت و من خوشحال بودم که نیامده،زیرا بودنش برایم تنش ایجاد می کرد. تا آمدم فکر کنم که او این بار به حرفم گوش کرده و رفته است مانند زلزله سرم خراب شد.
    دو شب بعد ساعت یازده شب با ماشین یکی از دوستانش به منزل برگشت.صدای ترمز ماشین را شنیدم، اما اعتنایی نکردم.او چند بار به در کوبید و دستش را روی زنگ گذاشت و یکسره آن را فشار داد نمی خواستم در را باز کنم.می خواستم اگر شده خودش را بکشد پشت در بگذارمش،اما بهی که وحشت کرده بود به من التماس کرد و گفت:مامان برو،الآن آبرو ریزی راه می اندازه،تو رو خدا برو در رو باز کن.غلط کردم چیزی گفتم...
    طاقت ناله ی او را نیاوردم و رفتم در را باز کردم.به محض باز شدن در صدایش را بلند کرد و گفت:پدرسگ حالا دیگه در را باز نمی کنی و آبروی مرا جلوی دوستانم می بری؟
    با شنیدن این کلمه نا خود آگاه خندم گرفت:هه آبرو،چه کلمه ی با محتوایی.بی شرم تو یک عمر با آبرو و جان من و بچه ات بازی کردی،حالا دم از آبرو می زنی؟
    از حرفی که زدم قیافه اش چون سگ هاری شد و با مشت گره کرده به طرفم آمد.مشتش را به طرفم پرتاب کرد،اما نمی دانم چرا نمی زد و فقط حرصش را با داد و فریاد خالی می کرد.همان لحظه فهمیدم که او به یاد چند سال پیش افتاده است.چند سال پیش هم وقتی با هم دعوایمان شد او طوری سیلی به صورتم زد که پرده گوش راستم دچار مشکل شد و گوش دیگرم دچار خونریزی شد.دور تا دور چشمم هم کبود شد طوری که کارم به بیمارستان کشید و پانزده روز مرخصی گرفتم تا کم کم خونها جذب شد و صورتم به حالت اول بازگشت.در تمام این مدت صدایم در نیامد که حتی نازنین و رامین بفهمند چه بر سرم آمده.تمام این کارها فقط برای حفظ آبرویم بود،آن هم در میان فامیل و همسایه ها و به خصوص فامیل دامادم؛اما حالا با خود گفتم ای بر پدر هرچه آبروست لعنت.نجابت زیاد کثافت می آورد.
    منصور هم چنان دستها را در هوا می چرخاند و بد و بیراه می گفت.دست آخر هم زیر سیگاری را از روی میز برداشت و محکم روی آن کوبید.
    من دیگر نمی خواستم کوتاه بیایم.دیگر تحمل او و کارهایش را نداشتم و دیگر نمی خواستم به خاطر حفظ آبرویی که او برایم نگذاشته بود سرم را زیر برف کنم.من هم چون خودش فریاد زدم و گفتم:لعنت به تو و کارهایت.دیگر خسته شدم،از دست تو و دوستانت.از دست تریاک کشیدنت...
    پنجره های خانه های اطراف باز و چراغ ها روشن شد.همه سرک می کشیدند که ببینند چه خبر شده؟او هم چنان فریاد می زد و من هم در جوابش هوار می کشیدم.به یاد ندارم چه می گفت و چه جواب می دادم.دیگر فکر آبرو و حیثیت نبودم و فقط می خواستم فریاد و خشم چندین و چند ساله ام را سرش خالی کنم.در اوج فریاد صدای زنگ در را شنیدم و متعاقب آن صدای آقای گلچین همسایه ی دیوار به دیوارمان را شنیدم که مرا به نام می خواند.او مردی محترم و خانواده دوست بود که همه ی محل برایش احترام قائل بودند.با شنیدن صدای او رفتم و در را باز کردم.سلام کرد و داخل شد و خطاب به منصور گفت:منصور خان چه خبره؟خوب نیست صدایتان را توی در و همسایه بلند کنید.زشته!
    در حالی که هنوز از خشم لبریز بودم گفتم:آقای گلچین، آدم نانجیب و بی منطق و احمق کجا این حرفها حالیش می شه.آبرو و حیثیت داشت که نمی گذاشت کار به اینجا برسد.
    آقای گلچین منصور را آرام کرد و من هم مثل مترسک چادر به سر نشستم و به گفت و گوی او با منصور گوش دادم.
    _منصور خان،خانه ی هرکس ناموس و شرف اوست.هر خانه برای خود حرمتی دارد.چرا اینقدر مرد های اجنبی را راحت به خانه می آوری که به همه گوشه و کنار خانه آشنا شوند.حاشا به غیرتت!
    طاقت نیاوردم و گفتم:غیرت؟!عجب چیزی.گویا در موقع تقسیم این صفات خوب آخر صف بوده و به او چیزی نرسیده.پدرم دست کم این حمیت را داشت که هیچ وقت پای مردان اجنبی را به خانه و کاشانه مان باز نکرد.
    تمام مدت جنگ و دعوای ما بهی معصوم و مظلومم در اتاق قایم شده بود و صدایش در نمی آمد.پس از رفتن آقای گلچین تازه به یاد او افتادم و سراغش رفتم.و را گوشه ی اتاق دیدم که روی زمین کز کرده و زانویش را در بغل گرفته بود.به طرفش رفتم و او را بوسیدم و در آغوش جا دادم و هر دو با هم گریه کردیم.
    صدای منصور به گوشم رسید که گفت: کاری کرده که ذهن این بچه را هم شست و شو داده و او را نسبت به من بدبین کرده.
    بهی سرش را از آغوشم بیرون کشید و در حالی که گریه می کرد گفت:بابا فکر کردی من هنوز بچه ام .یعنی منو اونقدر احمق فزض کردی که چیزی رو نمی فهمم.نه بابا من خوبی و بدی سرم می شه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سرش را در سينه ام فرو کرد و با سوزي دل آزار گريه کرد.
    تا ساعتي پس از نيمه شب من و بهي دست در گردن هم روي تختش نشسته بوديم و گريه مي کرديم که لرزش شديدي تهران را تکان داد. زلزله رودبار بود با اينکه ترسيده بودم،اما از خدا خواستم خانه بر سرمان خراب شود و من و بهي با هم بميريم.
    منصور وحشت زده در آستانه در اتاق پيدايش شد و گفت:بلند شويد،برويد توي حياط...زلزله است.
    هر دو از سرجايمان تکان نخورديم. به او گفتم: چه زلزله اي از تو بدتر و چه مرگي از اين گواراتر،اي کاش خانه خراب شود و سر دست تو نجات پيدا کنيم.
    از آنجا که خداوند برايمان مقدر نکرده بود دعايم مستجاب نشد و زلزله بدون هيچ آسيبي پايان گرفت،اما مصيبت بزرگي براي مردم رودبار و اطراف آن به بار آمد و عده بيشماري جان و مال و فرزندانشان را از دست دادند.
    اين کدورت هم شامل مرور زمان شد.از آن پس منصور ديگر دوستانش را به منزل نياورد،اما اکثر اوقات را خارج از خانه مي گذراند.
    يک روز وقتي به خانه برگشت اظهار کرد که پا و کمرش درد مي کند. مسکني به او دادم که موقتي آرام شد. چند روز گذشت و درد پايش شديدترشد طوري که هنگام راه رفتن مشکل داشت. به او گفتم که بهتر است به پزشک مراجعه کند، اما توجهي نکرد و مرتب امروز و فردا کرد. يک شب تا صبح از درد ناليد. صبح روز بعد او را وادار کردم سري به بيمارستان بزند و بعد با دکتر ارتوپدي که مي شناختم صحبت کردم. درد منصور را ديد گفت سريع بستري شود؛ زيرا تشخيص داده بود که اين مشکل مربوط به ديسک کمرش مي باشد. منصور براي بستري شدن مخالفت مي کرد. اما وقتي دکتر به او گفت که اگر هر چه زودتر عمل نشود از ناحيه هر دو پا فلج خواهد شد قبول کرد و بستري شد.
    ناراحتي حاصل از اين موضوع از يک طرف و نگراني از بابت هزينه و پرستاري از او از طرف ديگر گريبانم را گرفت.
    او را بستري کردم و با استفاده از آشناياني که در ساير بخشها داشتم کارهاي عکس برداري و راديو گرافي و باقي کارهاي او خيلي زود انجام شد و دو روز بعد زير تيغ جراحي رفت. سه ساعت تمام پشت در اتاق عمل نشستم و منتظر شدم تا پزشک بيرون آمد. به من گفت که عملش رضايت بخش بوده و مشکلي پيش نيامده. پس از چهل و هشت ساعت او را مرخص کردند. او را به خانه بردم مرخصي استحقاقي ام تمام شده بود و براي پرستاري از او پنج روز مرخصي بدون حقوق گرفتم تا بتوانم در خانه از او مراقبت کنم. اين طور مواقع همسر خوبي برايش بودم!
    بماند که در طول بستري بودنش چقدر سختي کشيدم،اما در تمام اين مدت حتي يک بار هم کلمه اي محبت اميز به زبان نياورد تا من بفهمم که او محبت و لطفم را قدر مي داند.
    به مدت چهل و پنج روز بستر خوابيد. دوستان و فاميل مرتب به ديدنش مي آمدند و من مجبور به پذيرايي بودم. در تمام اين مدت نه مادر و نه خواهرش حتي يک بار هم براي ملاقات و ديدار او نيامدند،فقط يک بار برادرش به او سر زد و بدون اينکه بپرسد که آيا چيزي لازم دارد ترکش کرد. خب شايد فکر مي کردند ياسمين هست و وظيفه اوست که از پسرشان پرستاري کند.
    اين دفعه اول نبود که چنين مي کردم. يک بار هم اوايل انقلاب بود که منصور به طور ناگهاني دچار تنگي نفس شد. هنگامي که خم مي شد تا بند کفشش را ببندد صورتش کبود مي شد و مرتب از تنگي نفس شکايت مي کرد. آن باز هم او را به بيمارستاني که در آن کار مي کردم بردم و با پزشک متخصص در مورد بيماري اش صحبت کردم. او که نسبت به من خيلي لطف داشت خيلي سريع و بدون تأخير دستور راديوگرافي از قفسه سينه داد. دکتر راديوگراف که او را هم مي شناختم به وضع او مشکوک شد و او را پشت دستگاه اسکوپي برد و با دقت ريه او را مورد برسي قرار داد. نتيجه اين بود که ريه راست او به طور کامل کلاپس کرده و روي هم خوابيده بود. آن موقع بيماري او يکي از نادرترين بيماريهاي ريوي تشخيص داده شد.
    آن طور که پزشک برايم وضعيت او را تشريح کرد از هر هزار نفر فقط يک نفر ممکن بود به چنين بيماري دچار شود و علت آن اين بود که يکي از کيسه هاي هوايي ريه پاره شده بود و به تدريج هوا وارد پرده جنب گرديده و پس از تراکم هوا دو لايه داخلي ريه روي هم خوابيده بود. آن موقع در شرايطي بودم که سفر با هواپيما براي انتقال او مقدور نبود به همين خاطر مرخصي گرفته و او را به تهران آوردم و در بيمارستان فيروزگر بستري اش کردم. با معرفي نامه اي که از بيمارستان خودمان داشتم خيلي زود کار آزمايشهاي او را انجام دادند. داخل ريه اش عمل لوله گذاري انجام شد و پس از يک هفته بستري بودن چون خودم نرس بودم پزشک معالج اجازه داد او را به خانه ببرم و تحت نظر داشته باشم. چون آن زمان منزلم هنوز در خوزستان بود به پيشنهاد هادي و زرين او را در منزل آنان بستري کردم. آن دو نهايت مهرباني و محبت را در مورد من و منصور به کار گرفتند. با اين همه وقتي حال او رو به بهبود رفت با بگومگويي که بين من او پيش آمد بدون خداحافظي و تشکر از هادي و زرين يک روز بي خبر منزل آنان را ترک کرد و به آبادان برگشت. اين عمل او مرا خيلي خجالت زده و شرمسار کرد. آن موقع هم منصور از زحمتهايي که برايش کشيدم تشکر نکرد و جالب اينجاست که مي گفت به قول مادرم من سالم به خانه تو آمده ام!
    حال منصور که رو بهبود رفت و کم کم توانست از جا بلند شود. سر کار برگشت و بار من سبک تر شد. در همان زمان بود که روزي مادر به من خبر داد مي خواهد سر خانه زندگي اش برگردد، گويا اخلاقش با مجيد جور در نمي آمد و به همين دليل مي خواست زندگي مستقل خود را داشته باشد، به او گفتم که به من فرصت بدهد تا خانه را تخليه کنم، اما مادر گفت که لازم نيست اين کار را بکنم، ولي من قبول نکردم، زبرا اخلاق منصور را خوب مي شناختم و مي دانستم مادر در کنار او مرتب بايد حرص بخورد. موضوع را به مادر گفتم. گفتم که مي دانم شما به هيچ وجه نمي تواني اخلاق منصور را تحمل کني. پس بهتر است من خانه اي پيدا کرده و بروم.
    همين کار را هم کردم. بهي هم مايل بود هر چه زودتر از اين منطقه به منطقه ديگري برويم.احساس مي کردم او از همان روزي که بين من و منصور دعواي مفصلي صورت گرفته بود از ماندن در اين خانه زده شده بود.
    پس از گشتن زياد عاقبت خانه اي براي زندگي پيدا کردم.با وجودي که خانه مطابق ميلم نبود،اما از نظر قيمت مناسب بود. منصور را بردم و خانه را نشانش دادم. او هم خانه را پسنديد و آخر همان هفته به آنجا نقل مکان کرديم. خانه اي که قرار بود در آن زندگي کنيم در مرحله اي خوب بود، اما از نظر بنا قديمي و فرسوده بود به علاوه از سطح خيابان پايين تر بود و بايد ده الي دوازده پله طي مي کرديم تا به در مي رسيديم.
    مادر به خانه اش برگشت و شروع کرد به تعمير منزل و تزئين آن،منزل را به دست نقاش سپرد و پشت بام را ايزوگام کرد. پرده هايي نو براي پنجره ها دوخت و ملافه ها را باز کرد و شست.هنوز دو ماه نبود که به خانه اش برگشته بود که يک شب تا صبح از ناحيه بالاي شکم درد کشيد.بدون اينکه به کسي اصلاع بدهد. من در منزل جديدم تلفن نداشتم بنابراين نمي توانستم خبري از او داشته باشم. صبح روز بعد مادر به منزل زرين زنگ مي زند و به او مي گويد که مريض است و از او مي خواهد بيايد و او را به دکتر ببرد. زرين بي درنگ به منزل مادر مي رود تا او را به دکتر برساند. در مطب دکتر مادر يک بار انفاکتوس مي کند و دکتر با شوک الکتريکي او را برمي گرداند و سريع از طريق اورژانس تهران او را به بيمارستان منتقل مي کند. در اورژانس هم يک بار ديگر انفاکتوس مي کند که باز هم او را برمي گردانند و به سرعت به بخش مراقبتهاي ويژه منتقل مي کنند. وقتي خبردار شدم که ساعت دو بعد از ظهر بود و در بيمارستان مشغول کار بودم.
    وقتي از طريق نازنين خبر را شنيدم بي معطلي خودم را به بيمارستاني که در آنجا بستري بود رساندم. تازه آنجا بود که شنيدم دو بار آنفاکتوس قلبي کرده است. بهتر از هر کس ديگري مي دانستم وضع او چقدر وخيم است و مي دانستم اگر حمله ديگري بکند از دست مي رود. کاري از دست کسي بر نمي آمد جز اينکه برايش دعا کنيم. مادر زير دستگاه بود و داروهاي لازم را از طريق سرم به بدنش مي رسيد. تمام بچه ها در پذيرش بيمارستان جمع و همه نگران حال مادر بودند. همه نوه ها و حتي هادر و اکبر هم آنجا بودند. تنها کسي که نبود منصور بود! مادر تا شب دوام نياورد و عصر همان روز انفاکتوس سوم را کرد و دار فاني را وداع گفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/