بچه نیست که احتیاج به مراقبت داشته باشد.
با همان خنده کذایی گفت: آره بچه نیست، شایدم به همین خاطره که چند روز پیش جلوی من را گرفته و از من خواستگاری کرده.
تمام وجودم انباشته از نفرت شد، اما بدون اینکه نشان بدهم چقدر احساس حقارت کرده ام گفتم: خب تو چه جوابی دادی؟
گفت: هیچی نگفتم، اما احساس کردم که مرد با احساسی است!
با نیشخند گفتم: چطور این فهمیدی؟
با نگاهی که آتش به جانم می زد گفت: همان شب توی کوچه با هم راه رفتیم و صحبت کردیم.
در حالی که غرورم به شدت جریحه دار شده بود گفتم: تو نه اولین و نه آخرین زنی هستی که شوهرم به او بند کرده است. در ضمن فکر می کردم تو دختر بی شخصیتی باشی، اما حالا مطمئن شدم. حالا هم زود از جلوی چشمانم گم شو تا چشمم به قیافه نحست نیفته.
شاید تقصیر با او نبود و ناراحتی حاصل از کار منصور باعث شده بود با او چنین برخوردی داشته باشم، اما این موضوع بر روح و روانم وبه غرورم و حیثیتم به شدت لطمه زد. نخواستم چیزی به روی منصوربیاورم. می ترسیدم روی اورا به خود باز کنم واین باعث شود کارهایش را به طور علنی انجام دهد، زیرا همین طوری هم او از من طلبکار بود و فکر می کرد که خیلی لطف کرده که با من ازدواج کرده است.
کم کم احساس کردم منصور گاهی اوقات به طور مرموزی تلفنی با کسی صحبت می کند. خوب دقت کردم و متوجه رفت و آمدهایش نیز شدم که خیلی مشکوک به نظر می رسید، یک بار با بیم و هراس به او گفتم: منصور تو داری چه کار می کنی؟
ــ به تو مربرط نیست. بهتر است به کار خودت سرگرم باشی و کاری به کار من نداشته باشی.
آن روز جر و بحث ما بدون هیچ نتیجه ای خاتمه یافت، اما چند روز بعد وقتی از سر کار به منزل رسیدم متوجه شدم عده ای به منزل ما ریخته و همه چیز را زیر و رو می کنند. هاج وواج به آنها نگاه کردم و زبانم از ترس بند آمده بود. آنان بدون هیچ توضیحی مشغول کار خود بودند. در این بین نازنین و بهی به محض دیدن من به طرفم دویدند و خود را در آغوشم جا دادند. طفلی بچه هایم از ترس بدنشان می لرزید. در این هنگام ماموری که لباس شخصی به تن داشت جلو آمد و گفت: ما از طرف ستاد مبارزه با مواد مخدر هستیم. آیا همسر شما تریاک می کشد؟
آن قدر ترسیده بودم که به خاطر ندارم چه پاسخش دادم، اما همان موقع منصور را کت بسته به خانه آوردند. معلوم شد او به خانه می آمده که با دیدن ماموران می خواسته متواری شود که توسط نگهبانانی که خانه را تحت نظر داشتند دستگیر شده است.وقتی منصور را به خانه آوردند دو نفر زیر بازوانش را گرفته بودند. پس از چند سوال و جواب خواستند او را ببرند که جلو دویدم و با ترس گفتم: تو رو به خدا به من بگویید او را کجا می برید؟ همان کسی که با من صحبت کرده بود گفت: بعد می فهمید و جلوی چشمان پر از وحشت بچه هایم او را بردند.
گریه می کردم و با التماس می خواستم که به ما رحم کنند و او را نبرند، ولی او را بردند. چون اسپندی که بر روی آتش بریزند می سوختم، اما نه برای منصور بلکه برای حیثیت و آبرویم و هم چنین غرور و شخصیتم. ای کاش زمانی که منصور را می بردند بر می گشت و نگاهی به چشمان پر از وحشت بهی می کرد که چگونه با نگاهی پر هراس و دلی لرزان شاهد به بند کشیدن او بود. افسوس که او هیچ وقت چشمی برای دیدن حقایق نداشت! او نه برای من و نه برای دخترش ارزشی قائل نبود و متوجه نبود کخ دختری دارد که دوست دارد پدر تکیه گاه و حافظ غرورو شخصیتش باشد. دلم از این می سوخت که دوباره سرنوشت من تکرار می شد و این بار به جای یاسمین دختری بود به نام بهامین.
از فردای آن روز تمام جاهایی را که فکر می کردم جستجو کردم. در این راه گاهی حمید و گاهی هادی مرا همراهی می کردند. هر جا که سر زدیم جواب درستی نشنیدیم. همان قدر می دانستم که او تحت نظر ستاد مبارزه با مواد مخدر است، اما کجا فقط خدا می دانست!
به مادر و خواهر او پیغام دادم، اما خبری از آنان نشد. هر روز ساعتی از کارم مرخصی می گرفتم تا به جاهایی که پیشنهاد می شد سر بزنم تا شاید خبری از او بدست بیاورم. هر بار که خسته و ناامید با جواب سر بالا به طرف خانه بر می گشتم در راه زار می زدم و بر بخت بد خود لعنت می فرستادم و می گفتم: خدایا مگر من چه توقعی از او داشتم؟ چرا با آبروی من بازی کردی منصور؟ می خواستی به کجا برسی؟ هر روز آرزوی مرگ خودم و یا مرگ او را می کردم. او تمام ارزشش را پیش من از دست داده بود. اینک او را مرد پست و خبیثی می شناختم و این را خوب می دانستم تمام ( ) حاصل تربیت بد و غلط خانواده اش می باشد.
در این بین سراغ مجید رفتم تا او با آشنایی که در نیروی انتظامی داشت بتواند کاری برایم انجام دهد، اما او خودش را کنار کشید و از ترس اینکه برایش دردسری درست شود گفت که مدتیست آشنایش را ندیده. بدبختانه مجید از جمله کسانی بود که فقط در شادی ها شریک آدم می شد، اما در مواقع غم و گرفتاری خودش را کنار می کشید تا مبادا چیزی از این گرفتاری گریبان او را بگیرد و برایش دردسر شود. هر کس به کار خودش مشغول بود و هیچ کس از من نمی پرسید که چگونه زندگی می کنم و آیا نیاز به چیزی دارم. تنها کاری که دیگران برایم انجام می دادند همانا دلسوزی و سر تکان دادن به افسوس بود که من از چنین ترحمی بیزار بودم.
در طول این مدت فقط دو نفر از دوستان منصور که اهل خانه و زن و زندگی بودند به ما سر زدند و هر بار برای بهی چیزی آوردند تا او نبود منصور را حس نکند. گاهی هم به من پولی می دادند و می گفتند که بعد با منصور حساب خواهند کرد.
شش ماه در بی خبری گذشت بدون اینکه در این مدت خبری از او به دستمان برسد. کار می کردم و سر در گریبان خود داشتم. حقوقم به تنهایی کفاف خرج و کرایه خانه را نمی داد. تنها منبع در آمدمان غیر از حقوق ناچیز من پولی بود که منصور نزد برادرزاده ام داشت که او با آن کار می کرد و هر ماه مبلغی به من پرداخت می کرد.
یک روز ماموری دم در منزل آمد و به من گفت که برای دیدن منصور به ستاد مبارزه با مواد مخدر بروم. سراسیمه و سر از پا نشناخته همراه مامور به آنجا رفتم و او را دیدم. با دیدن من با ناراحتی سرش را پایین انداخت و اظهار ندامت کرد. آنجا بود که فهمیدم برای او دو سال حبس و مبلغ چهل هزار تومان جریمه نقدی بریده اند. پس از ملاقات یکراست سراغ حمید رفتم و به اوگفتم که این مبلغ را به من بدهد تا در مقابل آزادی منصور به دادگاه بپردازم. او با اکراه قبول کرد که نصف این مبلغ را به من بپردازد .نیم دیگر آن را از یکی از دوستان منصور قرض گرفتم و به این ترتیب توانستم جریمه او را بپردازم. پس از واریز جریمه به حساب دولت منصور را به زندان عمومی منتقل کردندو از آن پس هر سه شنبه به ملاقاتش رفتم. هر بار که به ملاقلتش می رفتم برایش لباس تمیز و میوه و سیگار می بردم. در تمام مدت گریه می کردم و گاهی او را سرزنش می کردم چرا با آبرو و حیثیت من و خودش چنین کاری کرده است. دیگر او را دوست نداشتم و فقط و فقط به خاطر بهی او را تحمل می کردم. دیگران فکر می کردند از شدت علاقه است که هر سه شنبه به دیدن منصور می روم و هیچ کس در باورش نمی گنجید احساس وظیفه است که مرا بر آن می دارد که برای ملاقات او بروم، اما چرا احساس وظیفه؟ خودم هم نمی دانم. مگر او وظیفه اش را در قبال من خوب انجام داده بود که من چنین می کردم؟ متاسفانه این جزء خسیسه ذاتی ام شده بود و یا شاید شغلم که همانا پرستاری بود به من یاد داده بود که او هم بیماریست که احتیاج به مراقبت دارد.
منصور دو سال دو زندان بود و در این مدت مادر و خواهر و برادرش فقط یک باربه ملاقاتش رفتند. بهانه شان هم این بود که طاقت نداریم منصور را پشت میله های زندان ببینیم. خدای من چه عذر موجهی! آخر چه کسی طاقت داشت؟
با تمام این احوال منصورآن قدر بی منطق و پرتوقع بود که انتظار داشت مادر و برادران و خواهران من هم به ملاقاتش بروند در حالی که قانون زندان به جز بستگان درجه یک چنین اجازه ای به کسی نمی داد. هر بار که به ملاقات او می رفتم با لحن طلبکارانه ای نیامدن فامیل مرا به رخم می کشید و هر چقدر هم که به او می گفتم جریان از چه قرار است او طوری برخورد می کرد که گویی چیزی نمی فهمد و همیشه می گفت اگر کسی بخواهد کاری کند می تواند. او خبر نداشت که فامیل منهم علاقه ای به زندان رفتن و ملاقات وی ندارند.
زندگی ام به نحو کسالت باری می گذشت تا اینکه دو سال حبس او تمام شد و به خانه برگشت. بیکار و با همان وضع سابق خانه نشین شد. او گاهی از کاری که انجام داده بود اظهار پشیمانی و ندامت می کرد و همین مرا امیدوار می کرد که ممکن است سرش به سنگ خورده باشد و از آن پس راه درستی برای زندگی در پیش بگیرد، اما غافل از این بودم که توبه گرگ مرگ است.
دختر برزرگ سیمین می خواست به خانه بخت برود. منصور بیکار بود و پولی در بساط نداشت. یک روز به بازار رفتیم و برایش سر تا پا خرید کردم تا آبرومندانه به مهمانی برویم. در حین عروسی چشمم به او افتاد که با قیافه ای نخ چندان دلچسب نشسته بود و ژست رئیس مابانه ای به خود گرفته بود. این یکی دیگر از خصایص بد او بود که فکر می کرد از همه برتر است و همین خصیصه بدش باعث می شد که خانواده ام از او و کارهایش خوششان نیاید و فقط به خاطر من به او احترام می گذاشتند.
مدتی گذشت تا اینکه یکی از دوستان منصور کاری در یک شرکت بازرگانی در بندر بوشهر برایش پیدا کرد. رئیس این شرکت مرد خوبی بود که با توجه به سابقه خراب منصور قبول کرد به او کار بدهد. این موقعیت خوبی برای منصور بود. او با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و به بوشهر رفت. او اهل جنوب بود و آب و هوای آنجا با او خیلی خوب می ساخت.
کم کم دوره انقلاب فرهنگی تمام شد و بار دیگر دانشگاهها باز شد. رامین به دانشگاه برگشت. هفته ای یک بار به دیدنم می آمد. او اکنون پسر خوب و سر به راهی شده بود که به او افتخار می کردم. رامین مهربانی و دل رحمی اش را هم چنان حفظ کرده بود و همین پشتوانه خوبی برای موفقیتش بود. او هر بار که به دیدنم می آمد می گفت: مامان جونم. یک نوکر داری اونم منم. هر کاری داری به این نوکرت بگو با جون و دل برات انجام بده. مامان به خدا مخلصتم.
حرفهای او دلگرمی خوبی برایم بود و به حقیقت او از هیچ کاری برای من کوتاهی نمی کرد. خیلی دوستش داشتم و او را پسر خوب و حق شناسی می دانستم. با اینکه درس می خواند و دستش تنگ بود، اما حاضر بود برای من از همه چیز خود بگذرد. البته من هم از دل و جان دوستش داشتم وحاضر بودم برایش همه کار کنم. رامین در شرکت مجید کار می کرد و مبلغ ناچیزی از او می گرفت که همان هم کفاف خرج و مخارج دانشگاهش را نمی داد.
نازنین دختر بزرگ و زیبایی شده بود که خواستگار کم نداشت. دختری مهربان و خانه دارو کدبانو بود و از خصیصه های خوبش متانت و صبوری اش بود که هر کسی راشیفته اخلاق خویش می کرد. زمانی که سر کار می رفتم خانه را به بهترین نحو می چرخاند و این بزرگ ترین نعمت برای من بود. او و رامین هر دو بهی را دوست داشتند و از او مراقبت و محافظت می کردند. بهی هم آن دو را می پرستید و این انتظار مرا از روابط آنان برآورده می کرد.
در سال شصت و چهار نازنین به خانه بخت رفت. در نخستین جلسه نشست به خانواده داماد گفتم که نازنین از همسر اول من است. نمی خواستم حرف ناگفته ای باقی بماند. خوشبختانه خانواده داماد آدمهای فهیم و خوبی بودند که با این موضوع خیلی خوب برخورد کردند. شب بله بران به تنهایی میزبان خانواده داماد بودم و بدون آنکه منصور و یا پدر نازنین دخالتی داشته باشند در مورد مهریه و جشن و لباس عروس و غیره سخت نگرفتم. زیرا به طور کل به این چیزها عقیده نداشتم. تنها ملاک من همانا تفاهم دو طرف بود که می دانستم همین رمز خوشبختی یک دختر و پسر خواهد بود. وقتی صحبت در مورد مهریه و سایر تشریفات تمام شد رشته سخن را به دست گرفتم و خطاب به آنان گفتم که دختر متاع نیست که روی آن قیمت بگذارند و سر آن چک و چانه بزنند. خانواده داماد حرفم را تصدیق کردند و بنا به صلاحدید خودشان برای نازنین مهریه ای تعیین کردند که از آنچه مد نظر ما بود خیلی بیشتر بود. این موجب دلگرمی و خوشنودی من شد که در مورد خانواده داماد و شخص او اشتباه نکرده ام. آنان هم در مورد جهیزیه همین نظر را اعمال کردند و گفتند که همان قدر که سالها زحمت نازنین را کشیده ایم و او را چنین شایسته و خوب تربیت کرده ام برای آنان کفایت می کند. با وجود این تمام تلاشم را کردم تا بتوانم جهیزیه آبرومندی به او بدهم. سراغ پدر نازنین رفتم و از او خواستم تا در دادن جهیزیه مرا یاری کند، اما با وجود گذشت سالها هیچ عوض نشده بود و مثل همیشه ساز ندارم را کوک کرد. در حالی که اکنون دارای خانه ای بزرگ و آبرومند بود و از همسرش سه فرزند قد و نیم قد داشت. وقتی از کمک پدر نازنین نا امید شدم خودم دست به کار شدم و تمام توانم را به کار بردم و خوشبختانه توانستم جهیزیه مختصر، اما آبرومندی به نازنین بدهم.خوشبختانه او با عزت و سربلندی، در حالی که خانواده داماد او را عزیز و گرامی می داشتند، به خانه بخت رفت. برای پا گشای او همه خانواده داماد را که تعدادشان بالغ بر شصت نفر می شد به منزلمان دعوت کردم. شام را به بیرون سفارش داده بودم و خوشبختانه به نحو شایسته ای از آنان پذیرایی کردم. آن شب به همه از جمله خودم خیلی خوش گذشت.
منصور هم نبود تا با قیافه گرفتن لذت آن شب را از دلم در بیاورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)