صفحه 17 از 20 نخستنخست ... 71314151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #161
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صحبت می کردم و اورا راهنمایی می کردم تا اگر چنانچه مشکلی دارند آن را با من در میان بگذارد.در این بین خواستگارانی هم برای او پیدا شدکه من ازدواج را برای او خیلی زودمی دانستم و از ترس اینکه مبادا پدرش بخواهد با ازدواج او موافقت کند تصمیم گرفتم او را نزد خود بیاورم.
    در این مورد با منصور صحبت کردم و او این بار بدون مخالفت شرایطم را درک کرد و با آمدن نازنین به منزلمان موافقت کرد.
    کارهای نازنین را خیلی زود انجام دادم و او را نزد خود به آبادان بردم. از حضور او در منزل و در کنارم خیلی خوشحال بودم و به خاطر راحتی کار زنی خوب وتمیز را برای کمک به کارهای خانه استخدام کردم (...)جدید را خیلی دوست داشتم و او را بی بی خطااب می کردم.او از همه لحاظ عالی و بی نقص بود و تمام کارهای خانه را ید قدرت خود گرفته بود. با بودن او در خانه احساس امنیت کافی داشتم و خیالم از جهت بهی و نازنین راحت شده بود. حقوق او راهم خودم پرداخت می کردم و از این بابت بسیارهم راضی بودم.
    سال پنجاه و پنج بود که از فیلیپین و هند نرس و پزشک متخصص برای ما فرستادند. حدود پانزده نرس فیلیپینی و شش پزشک متخصص هندی و چند پزشک عمومی وارد بیمارستان شدند.
    در آن هنگام مسئول بخش اورژانس بودم که دارای شش هفت کلینیک بود. روزانه دویست سیصد بیمار به این بخش مراجعه می کردند و اکثر بیماران از طبقه محروم و اغلب بی سواد بودند.بیشترشان عرب بومی منطقه بودند و فارسی را به سختی صحبت می کردند. پرستارانی که در کلینیک به پزشکان هندی و فیلیپینی کمک می کردند کمک پرستاران با تجربه بودند و با زبان انگلیسی آشنایی نداشتند. از طرفی برخی از این پزشکان که مدتی را در ایران کار کرده بودند کم و بیش زبان فارسی را یاد گرفته بودند. من روزانه چند نوبت به تمام کلینیک ها سر می زدم و تا آنجا که مقدور بود مشکل زبان آنان را برطرف می کردم . گاهی اوقات در آن واحد دو یا سه نفر مرا احضار می کردند تا سوالاتشان را بپرسند. تمام روزم به ترجمه علائم بیماری و بازگو کردن دستورات پزشک برای پرستاران و فهماندن حرف بیماران به پزشکان می گذشت . این کار زیاد سختی نبود، ولی تمام روز مرتب بین بخش ها می چرخیدم. تا لحظه ای می خواستم استراحت کنم از بخشی به بخش دیگر خوانده می شدم. هرروز پس از اتمام کارخسته و ناتوان به خانه می رسیدم تا به امور خانه و به بهی بپردازم.البته کارم مورد توجه رئیس بیمارستان بود. او که پزشکی مقتدر و لایق بود بر همه کارها به خوبی نظارت داشت و برای پرستارانی که زحمت می کشیدند ارزش و احترام قائل بود.در این فاصله تصمیم گرفته شد که بخشها دارای منشی شوند و این کاربرای سر پرستاران بخش نعمتی آسمانی به شمار می آمد ، زیرا تا پیش از آن تمام کارهای اداری که مربوط به پرونده بیماران بود توسط آنان انجام می شد. مترون بیمارستان مرا مامور کرد عده ای از کمک پرستاران دیپلمه را جهت منشیگری بخش آموزش دهم و به همین خاطر مجبور شدم اضافه کاری کنم.
    سه دوره ی آموزشی گذاشته شد و در هر دوره تعدادی از آن ها با رموز و فنون و نحوه ارتباط با سایر قسمت های بیمارستان آشنا کردم. در طول این مدت تمام نکات ریز را آموزش دادم. پس از گذراندن این دوره از آنان آزمایش به عمل آوردم و به کسانی که قبول شده بودند حکم رسمی منشی بخش را که به تایید رئیس بیمارستان رسیده بود اعطا کردم.
    پس از تمام کلاسها یک روز یکی از همکارانم به نام نازی که همسرش یکی از جراحان بیمارستان بود پیش من آمد و گفت: یاسمن


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #162
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بخشنامه ای امده که قرار است دو نفر از پرستاران را جهت اموز دیالیز به تهران بفرستند تا پس از اموزش و تکمیل دوره بخش دیالیز راهم در این بیمارستان باز کنند
    اینطور که نازی میگفت دوره اموزش 6ماهه بود و یکی از آن پرستاران هم خودش بود میدانستم دلیل انتخاب او همانا موقعیت همسرش در بیمارستان بود
    از او پرسیدم شرایط احراز این ماموریت چیست؟
    نازی گفت:شرایط خاصی ندارد
    جسته گریخته متوجه شدم نفر دومی که قرار است به این ماموریت برود من نیستم از این مطلب دلخور بودم و خیلی دلم میخواست ان یک نفر من باشم چند روز بعد مترون بیمارستان به من زنگ زد و گفت:یاسمین یک دوره دیگر آموزشی قرار است برگزار شود و من شمارا برای اینکار پیشنهاد کردم
    بالحنی که دلخوری از ان کاملا مشهود بود گفتم:زمانی که ماموریت اموزشی هست مرا به یاد ندارید اما دربین انهمه نرس تحصیل کرده فقط نام مرا برای کلاس آموزشی به یاد میاورید؟!
    با تعجب گفت:یاسمین؛مگه تو علاقه داری به این ماموریت بروی؟
    -شما که باید بهتر بدانید من چقدر عاشق یادگیری هستم
    -ولی اخر تو شوهر و بچه داری
    -مگر نازی شوهر و بچه ندارد؟شما مرا بفرستید ضامن بهشت و دوزخش خودم خواهم بود
    و قتی جریان را به منصور گفتم گویی از خدایش بود که کنارش نباشم زیرا از این برنامه خیلی استقبال کرد و با لحن شوخی گفت:تو برو به کارت برس. اگرهم بخواهی میتوانی برای همیشه بروی
    اینبار از حرف او ناراحت نشدم زیرا انگیزه جدیدی برای زندگی پیدا کرده بودم ان روز گذشت و حکم ماموریت نفردوم برای من زده شد با خاطری آسوده همراه بهی و نازنین تهران رفتم و مدت 6ماه درخانه مادر مستقر شدم
    محل آموزش در بیمارستان به آور و مرکز دیالیز ایران بود دیالیز آن زمان هنوز علم نوپایی بود و حتی پزشکان متخصص اطلاعات کمی در این زمینه داشتند و متاسفانه بیمارانی که به نارسایی کلیه مبتلا میشدند با وضعیت بدی فوت میکردند بدون اینکه بشود کاری برای آنان کرد
    تشخیص اورمی در مراحل اولیه خیلی مشکل بود و خیلی از بیماران با علایم بیماریهای روده ای و چشم یا پوست و فشارخون به بیمارستان مراجعه میکردند این علایم وقتی به مرحله حاد میرسید تشخیص داده میشد که اشکال از کلیه بیمار است و آن وقت بود که ممکن بود برای هرگونه اقدامی دیر باشد
    مدیر عامل سازمان دیالیز ایران پزشک قابل و معروفی بود او مردی بود با یک دنیا معلومات و عرضه و لیاقت. مرد با درایت و متخض و مدیری قابل ستایش. هر6ماه یکبار عده ای از پرستاران فارغ التحصیل را برای دیالیز آموز میداد و آنان را به مناطق دیگر میفرستاد
    بیماران اورمی پس از شروع دیالیز بهبودی نسبی پیدا میکردند و امید به زنده ماندن در آنان تقویت میشد اگر در اینچنین مواقعی پیوند کلیه نیز با موفقیت انجام میشد و بدن بیمار پیوند کلیه را پس نمیزد او میتوانست زندگی طبیعی داشته باشد
    روز به روز تعداد این بیمارات افزایش میافت و از تمامی نقاط کشور به این مرکز مراجعه میکردند بخش وسیعی در این مرکز وجود داشت که


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #163
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شامل پزشکان و پرستاران و کارکنان و انان با جدیت به کار خود می پرداختند.
    ما یک گروه پانزده نفری و دومین گروهی بودیم که قرار بود اموزش ببینیم. تمام افراد گروه ما از جمله افرادی بودند که سابقه ی ممتدی در پرستاری داشته و یا سرپرستار بخش بودند. هماهنگی گروه باعث پیشرفت سریع در درس میشد و ما از کار و اموزش لذت می بردیم.
    بهی پیش مادر بود و من با خودروی خودم سر کار می رفتم و در نوبت صبح و عصر کار می کردم.هنوز یک هفته از مآموریتم را پشت سر نگذاشته بودم که محبت منصور گل کرد و به من تلفن کرد.ابتدا فکر کردم کاری دارد،اما وقتی شنیدم که دلش برای من وبهی تنگ شده کم مانده بود شاخ دربیاورم.این تلفنها هر روز تکرار شد.او برای من اظهار دلتنگی می کرد،گویا فراموش کرده بود که چه میکرد و چه چیزهایی به من می گفت. مرتب می گفت: یاسمین چرا مرا تنها گذاشتی؟ به خدا بدون تو خیلی تنها شدم.
    حرف های منصور مرا متعجب می کرد،زیرا نمی دانستم کدام روی سکه را باور کنم.به قول معروف نه با تو خوشم و نه بی تو می گیرم جای.منصور فراموش کرده بود که چه شب هایی تا خود صبح در انتظارش بودم و او نمی امد .تنها در ان شهر غریب، با یک بچه ی کوچک به کار و زتدگی ادامه می دادم بدون انکه بفهمد این زندگی چطور و چگونه می گذرد. حالا طوری صحبت می کرد که به نظر می رسید که از کارهای گذشته اش پشیمان شده است. من ساده اندیش فکر می کردم اگر به ابادان برگردم زندگی بهتری در انتظارم خواهد بود.در مدت مآموریتم او دوبار به تهران امد ومن هم یکبار به ابادان رفتم.شش ماه در چشم به هم زدنی گذشت و پس از اتمام دوره نازی رتبه ی اول را بدست اورد و من هم بین گروه دوم شدم.به من
    و نازی تقدیرنامه ای اهدا شد و مدیرعامل دیالیز ایران به ما تاکید کرد که در نخستین فرصت باید بخش دیالیز را در ابادان برپا کنیم و بیماران استان خوزستان را زیر پوشش بگیریم تا از تراکم بیماران تهران کاسته شود. در ضمن بیماران خوزستانی هم راحت شوند.ما با دلی شاد و پرامید به ابادان برگشتیم.
    مدتی پس از بازگشت ما دستور دایر کردن بخش دیالیز به ابادان رسید و رئیس بیمارستان با نظرخواهی ما و با کمک عده ای از ماموران فنی و مهندسی قسمتی از بیمارستان را در اختیار ما گذاشت.پس از اماده شدن ساختمان کامیونهای حامل ماشینهای دیالیز و وسایل و داروها و سایر تجهیزات به انجا فرستاده شد و بخش دیالیز با سرعت اماده ی بهره برداری گردید.
    ما در بیمارستان نفر و لوگ، یعنی متخصص بیماری های داخلی و کلیه نداشتیم.مدیرعامل دیالیز نظر داده بود که من و نازی می توانیم به کمک یکدیگر بخش را اداره کنیم و اضافه کرده بود که اگر در این زمینه مشکلی پیش امد می توانیم از متخصصان داخلی بیمارستان کمک بگیریم. در ضمن یک خط تلفن مستقیم به تهران اماده کردند تا در صورت بروز کوچک ترین اشکال با شخص مدیرعامل در هر ساعت از شبانه روز تماس بگیریم.
    کم کم بیماران ما به شانزده نفر رسید و هر بیمار هفته ای سه بار و هربار به مدت پنج ساعت دیالیز می شد. از هر نقطه ی خوزستان بیمار داشتیم.مدت شش ماه بود که کارمان را با جدیت تمام و به کار گرفتن کلیه اموزش ها و تجربه ها شروع کرده بودیم.
    کار بسی مشکل بود و هرگاه که با مدیرعامل صحبت می کردیم تقاضا می کردیم یک نفر و لوگ برای بخش ابادان اعزام کند، اما او پاسخ می داد در


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #164
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    حال حاضر کسی نیست و از ما می خواست سعی کنیم با اعتماد به نفس کارمان را ادامه بدهیم. در تمام مدتی که کارمان را آغاز کرده بودیم مدیر عامل دیالیز ایران حتی یک بار هم نتوانسته بود برای بازدید به بیمارستان بیاید و نحوه کار بیماران را از نزدیک ببیند. در این مدت ماهم بیکار ننشستیم یک نرس و دو بهیار را آموزش دادیم تا در کارها ما را یاری کنند.
    پس از مدتی شنیدیم که قرار است بهار پنجاه و هفت مدیر عامل دیالیز به اتفاق نماینده شرکت وارد کننده دستگاه های دیالیز از بخش خوزستان بازدید کنند.
    عاقبت بهار عید سال پنجاه و هفت از راه رسید و طبق وعده ای که مدیر عامل دیالیز ایران داده بود برای بازدید از بخش خوزستان به آنجا آمد. روزز ورود او کلیه بیماران را دعوت کردیم تا پس از این مدت متوسط او معاینه شوند.خوشبختانه بیماران همه سرحال و سر پا بودند و از این بابت مشکلی نداشتیم.مدیر عامل به اتفاق رئیس بیمارستان و مدیر شبکه آبادان از بخش دیدن کردند.دکتر پس از ویزیت بیماران در حالی که رضایت از چهره اش نمایان بودرو به مدیر عامل شبکه و رئیس بیمارستان کرد و گفت:دکتر بایدقدر این نرسهایتان را بدانید بدون اینکه نفرولوک در بیمارستان داشته باشید تمام بیماانتان در وضعیت جسمی خوبی به سر می برندو مطمئنم این نتیجه زحمات این دو خانم است. من در کمال خوشبختی اعلام می کنم که از کار هردو رضایت کامل دارم و از شما تقاضا می کنم تا به نحوشایسته ای از آنان تقدیر و تشکر به عمل بیاورید.
    همان موقع نماینده شرکت سازنده دستگاههای دیالیز از من نازی دعوت کرد تا در همایش دیالیز آن سال در آمنردام هلند برگزار می شد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #165
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شرکت نماییم و در این سفر مهمان شرکت باشیم.
    مدیر عامل پس از بازدید و ابراز خوشنودی از کار ما به تهران بازگشت و پس از مدت کوتاهی نامه ای مبنی بر تشویق و قدردانی برای هر یک از ما فرستاد که ضمیمه پرونده مان شد و مبلغ قابل توجهی هم از طرف بیمارستان به عنوان پاداش برایمان در نظر گرفته شد. این شروع خوبی در سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت بود.
    در این هنگام بتدریج موضوع انقلاب در تهران و شهرهای بزرگ بالا می گرفت و از گوشه و کنار صدای درگیری ماموران با مردم شنیده می شد. همه در تکاپو بودند و ما نیز در مسیر انقلاب قرار گرفته بودیم. همان موقع منصور زمینی به مساحت ششصد متر در خرمشهر داشت که با شراکت یکی از بستگانش شروع به ساخت آن کرد. او در این کار نه نظر مرا خواست و نه سلیقه ام را جویا شد. یک بار به او گفتم: من یک زمین در تهران دارم می خواهی ان را بفروشم و پولش را به تو بدهم تا خانه را تکمیل کنی بعد اگر دوست داشتی دو دانگ آن را به نام من کن. با تمسخر خندید و گفت: ددوست داشتی پول را بده، اما توالتش را هم به نام تو نمی کنم.
    خانه ساخته شد. دو خانه قرینه که یکی متعلق به منصور بود و دیگری متعلق به شریکش که از بستگان او هم به حساب می آمد.
    خانه زیبایی نبود و من آنجا را دست نداشتم، اما از این که متعلق به خودمان بود خوشحال بودم.
    در آن سالها سفر با تورهای مسافرتی به اقصی نقاط دنیا با قیمت های بسیار نازل باب شده بود. سفر به خارج دیدن جاهای تاریخی و دیدنی رویایی بزرگ برای هرکسی بود از جمله من. در همان سال با اصرار از منصور خواستم یک سفر سه هفته ای با تور به رم و لندن و پاریس کنیم. در عالم رویا سفرهای زیادی به این شهرها کرده بودم و همیشه پا به پای شخصیت های کتابهایی که می خواندم به جاهای دور و نزدیک سفر می کردم. آرزو داشتم روزی برج ایفل، کاخ ورسای، موزه لوور و رودخانه سن و هم چنین شهر باعظمت رم و واتیکان و کلیسای سن پترزبورگ و نتردام و هایدپارک را از نزدیک ببینم. عاقبت به آرزویم رسیدم و همراه منصور به این سفر رفتم، البته هر کداممان با هزینه خود و مانند دو غریبه.
    بدبختانه در این سفر با حضور منصور حرص و جش خوردن یک لحظه هم ترکم نکرد. من و منصور نه همگام بودیم و نه همدل. او عاشق خرید و رفتن به کاباره و دانسینگ بود و من به دیدن موزه ها و جاهای تاریخی علاقه داشتم. تامین علاقه یکی به ناراحتی و قهر دیگری منجر می شد. سفر ما سه هفته طول کشید. پس از بازگشت با خودم عهد کردم دیگر هیچ گاه با او به سفر نروم.
    پس از آن سفر خیلی زود سفر آمستردام مطرح شد و من که مهر پاسپورتم هنوز خشک نشده بود بار دیگر عازم شدم. این بار به اتفاق گروه دیالیز راهی شدم که عده ای از متخصصان نفرولوگ و همسرانشان بودند. منصور هیچ مخالفتی برای رفتن من نداشت. بهی و نازنین را به تهران، پیش مادر فرستادم تا در غیاب من تنها نباشند.
    این سفر که بسیار هم دلپذیر بود آغاز شد. همایش با برنامه های آموزشی، تفریحی و سخنرانی و دیدن از نمایشگاه دستگاههای جدید برنامه ریزی شده بود. علاوه بر این برنامه ها از جاهای دیدنی آمستردام، از جمله موزه ای که نمونه کوچک و محدود موزه مادام ترسو لندن بود بازدید کردم. بعد هم به بازار گل و کارخانه تراش الماس و ماکت شهر آمستردام که به طرز بسیار زیبایی در یک محوطه سه کیلومتری ساخته شده بود رفتیم که


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #166
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دیدن آنجا خالی از لطف نبود.
    همایش یک هفته طول کشید. هفته دوم بلیت رفت به آلمان و از آلمان به ایران را داشتیم که آنجا هم میهمان شرکت بودیم. برای رفتن به آلمان با هواپیما به فرانکفورت و از آنجا با قطار به بادهادرزبورگ رفتم. دوستی آنجا داشتم به نام صدیقه که از قدیم باهم دوست بودیم واز من خواسته بود هروقت به آلمان آمدم سری به او بزنم. زمانی که صدیقه از من دعوت می کرد هیچ گاه در فکرم نمی گنجید که روزی بتوانم به منزلش بروم، اما اکنون می رفتم تا به خانه او در یکی از شهرهای آلمان بروم.
    یک هفته درآنجا بودم. در این مدت به اتفاق او از جاهای دیدنی که در دسترس بود دیدن کردم. یک روز هم به برلین رفتم تا از نزدیک دیوار برلین را ببینم. مطالب زیادی درباره این دیوار خوانده بودم و اکنون که آن را از نزدیک می دیدم هیجانی وصف ناپذیر تمام وجودم را گرفته بود. با اتوبوسی از کنار این دیوار گذشتیم. برلین شرقی در آن طرف دیوار بود و سکوتی مرگبار بر آنجا حاکم بود. آن شهر چون شهر ارواح بود و از سردی آن بدن من هم یخ کرده بود. به وضوح خوف و ترس را در تک تک سلول های بدنم احساس می کردم. زیرا خوانده بودم که چه کسانی برای گذشتن از دیوار جان خود را از دست داده بودند. تنها آثار حیات در آنجا چند پلیس گشت بود که با قدمهایی منظم تفنگهایشان را به طرز مخصوصی در دست گرفته و حرکت می کردند. به عکس طرف دیگر که شور و شادی در آنجا حکمفرما بود و نوای موسیقی مغازه ها با چراغ های رنگینشان مردم را به سوی خود جذب می کرد. مردم با لبانی خندان و چهره ای بشاش لباسهایی به رنگ شاد و زیبا در رفت و آمد بودند. دیوار برلین مرا به یاد بهشت و دوزخ می انداخت که این دیوار حد فاصل آنجا بود.
    عاقبت این سفر هم به پایان رسید و من با چمدانی پر از سوغات و با دلی آکنده از شادی و روحی مملو از لذت به ایران برگشتم. لذت این سفر پس از گذشت سالهای دراز هنوز هم با من است و از یادآوری آن روحم جلا پیدا می کند.
    پس از بازگشت از سفر به سرکار برگشتم و با پشتکار آن را ادامه دادم. شکر خدا کارها به نحو عالی انجام می شد و از این بابت هیچ مشکلی نداشتیم. آن سال نازی خودش را به تهران منتقل کرد . من هم تمایل داشتم به تهران منتقل شوم، زیرا تمام فامیلم آنجا بودند، اما مسئولان بیمارستان و شبکه با انتقالم موافقت نکردند و من به ناچار به تنهایی سرپرستی بخش را به عهده گرفتم.
    همان زمانها بود که خانه جدید آماده شد و ما به آنجا نقل مکان کردیم. خودرویم را فروختم و یک خودروی نو خریدم. همه چیز تغییر کرده بود جز اینکه منصور همان آدم قبل بود. هنوز هم مرتب عده ای را به منزل می آورد و دستور تهیه ناهار می داد و از آنان پذیرایی می کرد. بی بی غذا درست می کرد و به اتاق می فرستاد. منصور هم برایشان بساط منقل و تریاک پهن می کرد و خودش هم کنارشان می نشست و تریاک می کشید.
    هروقت هم به او اعتراض می کردم واکنش شدیدی نشان می داد و می گفت:
    - هیچ می دونی اینا کی هستند؟ هرکدوم صدتای من و تو رو می خرند و آزاد می کنند. هرکدام چند کارخانه و کارگاه دارند.
    به او می گفتم:
    - دارند که دارند، به ما چه. جز بدبختی و خماری شان چه چیز به ما می رسد. هرکس دارد برای خودش دارد.
    اما در مغز مسخ شده او این حرفها فرو نمی رفت و هم چنان به کارش ادامه می داد...
    با رفتن نازی، تنها شده بودم. تمام مسئولیت به گردن من افتاده بود با این حال هم چنان به کار ادامه می دادم. در این مدت دو نرس و دو بهیار را آماده کار کرده بودیم و در طول این مدت آنان چنان وارد به کار شده بودند که خودشان به تنهایی هم می توانستند بخش را اداره کنند. همان موقع تقاضا دادم برای سهولت کار به خرمشهر منتقل شوم، زیرا مسافت بین خانه و بیمارستان زیاد بود. این بار با انتقالم موافقت شد و در زایشگاه خرمشهر به عنوان سوپروایزر مشغول کار شدم.
    موقعیت این زایشگاه به دلیل تحولات انقلاب به کلی به هم ریخته بود، زیرا تمام سازمان های بهداشتی، اعم از شیرخورشید و تامین اجتماعی و بهداری و دانشگاه تحت پوشش وزارت بهداری قرار گرفته بودند؛ به عبارتی ترکیب هفت جوشی درست شده بود که آموزشهای مختلف و سلیقه های ناهماهنگ و دیدگاههای متفاوت در آن بخوبی مشهود بود. هرکس برای خودش سازی می زد. زایشگاه تابع هیچ قانون و منطقی نبود و از کارگر و کارمند گرفته تا بهیار و کمک بهیار هر کدام میدان پیدا کرده بودند و حتی برای پزشک و مترون و سوپروایزر هم تصمیم می گرفتند و نظر می دادند.
    کارم را آغاز کردم و سعی کردم نظم را در بخشی که مسئولیتش را به عهده داشتم برقرار کنم.
    خبرهای خوبی از رامین به گوشم می رسید، او پیش پدرش زندگی می کرد، اما مخارج مدرسه اش به عهده من بود. از وقتی که نام او را در مدرسه خوارزمی نوشته بودم هرسال با نمره های خوبی قبول می شد و شکرخدا مشکلی نداشت. هرگاه اورا می دیدم به او سفارش می کردم که حرمت نامادری اش را داشته باشد و به او احترام بگذارد او هم چنین می کرد.
    نازنین یک سال بود که دیپلمش را گرفته بود و فهمیدم دوست دارد برای ادامه تحصیل به خارج برود. خوشحال بودم بچه هایم کم کم دارند به سرانجام می رسند. تنها نگرانی من از جانب منصور بود که گاهی اوقات خوب بود و گاهی اوقات بدخلق و بی تفاوت. گاهی از سوراخ سوزن رد می شد، اما وقتی هم بود که از در دروازه بیرون نمی رفت. بی تعادلی شخصیت او همواره برایم مشکل ایجاد می کرد.
    مشکلات زیادی با او داشتم، اما تنها نکته ای که تحملش برایم بسیار سخت بود افتادن او در خط اعتیاد بود. با هر بدخلقی اش می ساختم، اما این یکی را نمی توانستم تحمل کنم. گاهی به سرم می زد اورا مثل آن دوتای دیگر رها کنم و بهی را بردارم و بروم، اما فکر می کردم که بعد از آن مردم چه می گویند؟ مردم که نمی دانستند چه روزگار سیاهی دارم و فقط کافی بود من این کار را بکنم تا بگویند: اولی بد بود، دومی بد بود، سومی دیگر چه عیبی داشت که اورا هم رها کرد؟ اصلا عیب از خودش است. اوست که سر ناسازگاری دارد...
    وقتی به اینجا می رسیدم با خودم می گفتم اگر منصور آتش هم بر سرم بریزد اورا به خاطر بهی تحمل می کنم، ولی ای کاش این کار را نمی کردم، ای کاش می گذاشتم مردم هرچه می خواهند بگویند، ای کاش می فهمیدم که مردم هیچ وقت از حرف زدن درباره دیگران باز نمی مانند، و ای کاش...
    هروقت اورا می دیدم که خمار و نئشه است می گفتم:
    - منصورجان این کار را نکن. اگر به من رحم نمی کنی به جوانی و سلامت خودت بیندیش.
    اما او این کار را یک تفریح می دانست و آنقدر به خود مطمئن بود که فکر می کرد هیچ وقت آلوده اش نخواهد شد درحالی که خبر نداشت از همان لحظه ای که سم این ماده وارد بدنش شده آلوده گشته است.
    یک روز که از کارهای او به جان آمده بودم به او گفتم:
    - اگر فکر می کنی ازدواج با من اشتباه بوده من نوشته می دهم که مختاری زن دیگری بگیری. برو عزیزم، زن مورد علاقه ات را بگیر و با او زندگی کن، اما محترمانه و بی سروصدا. اگر هم دوست داشتی گاهی برای دیدن بهی بیا.
    در پاسخم نیشخند زد و گفت:
    - یاسمین تو بهترین فرزند برای پدر و مادرت و بهترین مادر برای بچه هایت و بهترین کارمند در محیط کارت هستی، اما برای من زن خوبی نیستی.
    گفتم:
    - چرا؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #167
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    - دلیلش را نمی دانم ، اما وقتی می گویم زن خوبی نیستی بدان که نیستی. اما چون با تو یا علی گفتم تا آخر ایستاده ام.
    از حرف او خنده ام گرفت و گفتم:
    - چه ایستادنی! این طوری؟ رفتاری که با من در پیش گرفته ای از رفتار شمر هم بدتر است. اگر من زن خوبی نیستم تو هم مرد خوبی نیستی.
    این حرف را زدم و از جا بلند شدم وترکش کردم. همیشه همین طور بود. صحبتهای ما همیشه با بحث همراه بود و هیچ گاه نمی توانستیم مثل دو انسان منطقی و آرام با هم صحبت کنیم. من و منصور شاید قلبا همدیگر را دوست داشتیم ، اما هیچ وقت همدل و همزبان نبودیم و چه چیز سخت تر از این.
    گاهی به خودم فکر می کردم ناامیدی بر تمام وجودم حاکم می شد. گذشته ای سخت که همیشه کارهای اشتباه پدر چنگ بر احساس و شخصیتم می زد. پس از آن هشت سال زندگی زناشویی همراه با فقر و حقارت و بعد کابوسی که محمود بر زندگی ام تحمیل کرد و اینک داستان منصور. گناهم چه بود؟ دوست داشتم با آبرو زندگی کنم و آیا این جرمی بود که مستحق این همه عذاب باشد؟
    در آن زمان از لحاظ اقتصادی در شرایط بهتری بودم. هرچه پول به دستم می رسید مقداری را ذخیره می کردم و بقیه را خرج زندگی و خرید اثاثیه ای که دوست داشتم می کردم.هیچ گاه در بند زیور آلات و لباسهای اضافی نبودم و شاید همین کم توقعی منصور را چنین بی مسئولیت کرده بود.
    کم کم زندگی قشنگی ساختم، اما منصور هیچ علاقه ای به تیر و تخته و فرش و زندگی نداشت و فقط می گفت:
    - یک موکت، چهار مخده و یک منقل پر از آتش.
    یک روز از تهران خبر رسید که مجید پس از شانزده سال زندگی در مشهد شراکتش را بهم زده ومنزلش را فروخته و به تهران آمده است.او خانه ای در خیابان پهلوی اجاره کرده و با حمید شریک شده بود. حمید به تازگی صاحب دختر دیگری شده بود که به قول سیما سرگرمی سرپیری شان بود. اکنون و پسر و دو دختر داشتند.
    یک بار که زرین طبق معمول برایم نامه نوشته بود از سینا خبرهایی داشت. آنطور که زرین برایم نوشته بود نوگرا شده بود و لباسهای عجیب و غریبی می پوشید و موهایش را بلند کرده بود و قیافه ای نامطلوب به هم زده بود. گاهی گیتار به دست می گرفت و با صدایی که به قول مجید انکرالاصوات بود آواز می خواند. زرین می گفت که سیما و مجید هرکدام سرشان به کار خودشان است و تربیت بچه ها با دعوا و نفرین آن دو همراه است. سیما هنوز مشغول خیاطی کردن است و هنوز هم نگران آینده و مجید هم که اکثر اوقات به کار خودش مشغول است گاهی که عصبانی می شود به جان بچه ها می افتد و بدون فکر آنان را زیر مشت و لگدش می گیرد.
    زرین در آخر نامه اش نوشته بود که یک روز سیما که دیگر تاب تحمل رفتار سینا را نداشته اورا از خانه بیرون می کند و با فریاد به او می گوید که امیدوارم زیر کامیون هجده چرخ بروی و خبر مرگت را برایم بیاورند. سینا هم یکراست روانه خانه مادر می شود. اکنون پیش او زندگی می کند وگاهی هم به خانه من و سیمین می رود.زرین به آخر نامه اش اضافه کرده بود که همه با او مدارا می کنند؛ اما رفتار او هم چنان بدون تغییر مانده است.
    وقتی نامه زرین را خواندم خیلی ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم که کجای کار مجید و سیما اشتباه بوده. پس از تفکر زیاد به این نتیجه رسیدم که از ابتدا کارشان غلط بود، زیرا هرکدام به فکرکار و درآمد بیشتر بودندو بچه ها را به امان خدا رها کرده بودند.
    سینا توانست دیپلم بگیرد و مجید که می خواست اورا از محیط خانه دور کند به او پیشنهاد کرد برا ادامه تحصیل به هند برود. سینا هم از این موضوع استقبال کرد و با گرفتن پذیرش از یکی از دانشگاههای هند رهسپار آن دیار شد.
    کشور وسیع هند یا آن تمدن کهن و سنتها و مذاهب مختلف و البته آن فقر و مسکنت که گریبان اکثر مردم آنجا را گرفته در سینا موثر واقع شد و اورا متحول کرد. تنهایی و بی کسی باعث تفکر و تعمق او در مسائل شد و متوجه شد که تاکنون اشتباه می کرده و همین توجه اش باعث شد تا تصمیم بگیرد فرد موثری باشد. به همین خاطر شروع کرد به درس خواندن. او رشته مدیریت بازرگانی را انتخاب کرد و خوشبختانه طولی نکشید که از شاگردان ممتاز دانشگاهش شد. وقتی اورا دیدم هیچ اثری از آنچه زرین در نامه اش نوشته بود در او نبود. موهایش کوتاه و پسری مرتب و منظم بود. خوشبختانه رفتار یک مرد واقعی را در پیش گرفته بود. در طول مدتی که سینا در هند تحصیل می کرد خواهرش سبا ازدواج کرد و پس از مدتی کوتاه با همسرش به آمریکا رفت.
    مهرماه پنجاه و هفت پیکان را فروختم و پس از گرفتن وامی از محل کارم قصد داشتم یک تویوتای تاکرونای صد و هشتاد بخرم. خیلی وقت بود که عاشق این ماشین ژاپنی شده بودم و منتظر بودم تا در فرصتی بتوانم آن را بخرم. برای تهیه این ماشین چیزی حدود نه هزار تومان کم داشتم. از منصور خواستم این مبلغ را به من قرض بدهد.او گفت:
    - من این پول را به تو می دهم ، اما در ازای آن از تو سه چک سه هزارتومانی می گیرم تا بعد نخواهی زیرش بزنی.
    قبول کردم، ولی حرف او برایم خیلی گران تمام شد. نمی دانم منصور چرا نمی خواست باور کند که من چشم داشتی به مال او ندارم، اما او هم تقصیر نداشت. مادرش آنقدر زیرگوش او خوانده بود که باورش شده بود من قصد دارم تلکه اش کنم.
    با پولی که از منصور قرض گرفتم توانستم تویوتا راحدود نود هزار تومان بخرم.
    تازگیها احساس می کردم نازنین خیلی در فکر است. من که می دانستم او در هوای خارج رفتن است یک روز به او گفتم:
    - می خواهی برای تحصیل تورا پیش سینا بفرستم؟
    با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
    - این کار را می کنی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - من برای این زنده ام که بتوانم خوشحالی و موفقیت شمارا ببینم.
    نازنین از جا پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسه ای بر گونه ام نهاد و از ته قلب گفت:
    - مامان خیلی دوستت دارم.
    قلبم لبریز از شادی شد و فهمیدم بچه هایم قدر زحماتهایی را که برایشان کشیده ام می دانند. همان روز با سینا مکاتبه کردم و تصمیمی را که گرفته بودم برای او شرح دادم.
    خیلی زود جواب نامه ام آمد. سینا از این موضوع استقبال کرده بود. کارهای مقدماتی را انجام دادم. احتیاج به پول داشتم، چون با خرید ماشین پولی برایم باقی نمانده بود. تصمیم گرفتم ماشین را بفروشم. منصور گفت که آن را به مبلغ تمام شده از من می خرد. من هم قبول کردم ماشین را به او بفروشم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #168
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نازنین ویزای تحصیلی نداشت. سینا برایم نوشت هرگاه به آنجا رسید ویزا را برایش می گیرد. مقدمات سفر آماده شد و من و نازنین به اتفاق راهی بمبئی شدیم. برای این سفر هم بهی را نزد مادر گذاشتم.
    در فرودگاه بمبئی سینا به استقبالمان آمدو آنجا بود که فهمیدم او با آنچه وصفش را می کردند زمین تا آسمان تغییر کرده است. کت و شلوار شیک و مرتبی پوشیده بود و ظاهر آراسته اش اورا ده سال بزرگ تر از سنش نشان می داد.
    قریب یک ماه در هند ماندم. سینا مسئولیت نازنین را قبول کرد. من کلیه وسایلی را که لازم داشت برایش تهیه کردم و هزینه یک سال تحصیلش را هم به دست سینا دادم. نازنین برای سه ماه ویزای توریستی داشت و من چون مرخصی ام رو به اتمام بود باید به ایران بازمی گشتم. پیش از ترک نازنین به او تاکید کردم به راهنماییهای سینا گوش دهد. او هم قول داد که به هر طریق شده برای او ویزای تحصیلی بگیرد. با خیال راحت بلیت تهیه کردم و منتظر روز بازگشت شدم.
    در این سفر به راهنمایی سینا به خیلی جاهای دیدنی رفتیم از آنجا به دهلی رفتیم و در هتل امپریال اقامت کردیم. دهلی یکی از زیباترین شهرهای هند به شمار می رفت و شباهت زیادی به لندن داشت. از دهلی هم به اگرا رفتیم تا تاج محل و سایر جاهای دیدنی آنجارا بازدید کنیم.
    روز بازگشت فرارسید. پس از بوسیدن سینا و نازنین آن دورا به خدا سپردم و برایشان آرزوی موفقیت کردم.
    به محض برگشت مرخصی ام به اتمام رسید و سرکار بازگشتم. هنوز سه ماه نگذشته بود که نازنین بی خبر به ایران بازگشت و گفت که سینا نتوانسته برای او ویزای تحصیلی بگیرد و او ناچار شده آنجا را ترک کند.
    سینا نامه ای برایم نوشت و در آن شرح داد که دوستانش به نازنین پیشنهاد داده بودند که به پاکستان برود و از آنجا برای گرفتن ویزای تحصیلی اقدام کند، اما او مخالف رفتن نازنین به کشوری غریب بوده و بهتر دیده که او به ایران بازگردد تا از آنجا برای گرفتن ویزا اقدام کند.
    همین کار را کردیم. اما موفق نشدیم، زیرا در آن سال وضع مملکت بسیار دگرگون بود و رابطه ایران و هند هم زیاد خوب نبود. در نتیجه اقدامات و تلاش من برای فرستادن نازنین به هند امکان پذیر نشد و نازنین نتوانست برای تحصیل به هند برود.
    همان سال رامین دیپلمش را گرفت و در کنکور سراسری و در رشته مکانیک قبول شد. وقتی این خبر را شنیدم سراز پا نشناختم. بی معطلی به تهران رفتم و گوسفندی برایش قربانی کردم و برایش سرتا پا لباس خریدم و مبلغ ده هزار تومان هم به عنوان جایزه به او دادم. به او گفتم برای هزینه دانشگاهش نگران نباشد و من هرچقدر لازم باشد در این راه برای او خواهم داد. چندی نگذشت که انقلاب فرهنگی شدو همه دانشگاهها بسته شد و رامین هم مانند سایر دانشجویان پس از گذراندن دو سه ماه از سال تحصیلی خانه نشین شد.
    مدتی گذشت. منصور گفت که می خواهد خانه ای بزرگتر بخرد . خواستم اورا قانع کنم که احتیاجی به این کار نیست و ما می توانیم سالها در این خانه به خوبی و خوشی زندگی کنیم. اما او مثل همیشه به حرفهایم اهمیت نداد و کاری را که دوست داشت انجام داد.
    او خانه ای خرید به وسعت هفتصد متر با زیربنایی حدود سیصد و پنجاه متر. اطراف خانه با سیم و شمشاد محصور شده بود و باغچه های سرسبز و متعددی داشت. این خانه در کوی آریا که منطقه ای عالی بو بنا شده بود و خانه بسیار زیبایی بود. ساختمان در وسط فضای سبز قرار داشت و پشت ساختمان درختان نخلی وجود داشت که پر از خرما بود.
    خرید این خانه بازتاب زیادی در تمام فامیل داشت. هرکس که خانه را می دید حیرت می کرد. بازتاب افکارشان را می شد در چهره هایشان دید. مادر منصور که برای دیدن خانه آمده بود نفس عمیقی کشید و با حالتی به خصوص گفت :
    - خدا شانس بدهد. یک عمر با پدر منصور زندگی کردم و برایش بچه آوردم، اما نتوانست چنین خانه ای برایم بخرد!
    منصور هنوز از کاری که مادرش با خانه او کرده بود دل پری داشت و خرید این خانه روح اورا ارضا کرده بود. من هم خوشحال بودم که دارای چنین خانه اش شده ام و آرزو می کردم که بچه هایم را درهمین حیاط عروس و داماد کنم.
    پس از مستقر شدن در این خانه شروع کردم به تعویض برخی از اثاثیه کهنه و آنجارا به نحو مناسبی آراستم. شهریور آن سال منصور خیال داشت به اتفاق چند تن از دوستانش به اسپانیا سفر کند. من هم مرخصی گرفتم تا چند روزی پیش خانواده ام بروم.
    هنوز شهریور به اتمام نرسیده بود که بلیت تهیه کردم تا به اتفاق نازنین و بهامین به آبادان برگردم. هنگام بازگشت هواپیما یک ساعت تاخیر داشت . علت آن را نبودن هوای مساعد آبادان ذکر کردند و بعد از یک ساعت تاخیر اجازه پرواز داده شد و ما به خانه برگشتیم.
    پس از رسیدن به خانه کمی استراحت کردم و برای خرید از منزل خارج شدم. به نظرم رسید جو و هوای محیط جور دیگریست. بدون اینکه متوجه چیزی شوم مقداری آذوقه خریدم و به خانه بازگشتم. تازه عصر آن روز متوجه شدم عراق به ایران حمله کرده است.
    به محض شنیدن این خبر صدای انفجاری تمام شیشه ها را لرزاند. از همان روز به بعد سرو صدای خمسه خمسه، خمپاره و انفجار بمب سبب آزار و ترس مردم از جمله من و نازنین و بهامین شد.
    از رسانه ها مرتب مردم را به صبر و متانت دعوت می کردند و به آنان آموزشهای لازم را جهت حفاظت از خود و بچه هایشان می دادند. صدای مهیب انفجار صبر و قرار مردم را می گرفت و همه را وحشت زده از خود می پرسیدند چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
    فردای آن روز طبق آموزشی که از رسانه ها پخش شد به صورت ضربدر به شیشه ها چسب کاغذی زدم تا در صورت شکستن از ریختن آنها جلوگیری شود.
    نازنین و بهی به شدت می ترسیدند. با اینکه خودم از ترس نمی دانستم چه باید بکنم، اما سعی می کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا بتوانم به آن دو روحیه بدهم.
    روز به روز وضع آشفته تر می شد. در این هنگام هجوم مردم برای خروج از خرمشهر بیشتر می شد، از زمان بازگشتم هنوز سرکار نرفته بودم، زیرا می ترسیدم بچه ها را یک لحظه تنها بگذارم. از طرفی چون سوپروایزر بودم مسئولیتم خیلی سنگین بود و نمی توانستم از خودم سلب مسئولیت کنم. صبح روز بعد تردید را کنار گذاشتم و پس از سفارشات لازم به بچه ها پای پیاده به زایشگاه رفتم. تمام تختها خالی بود و کارکنان به حالت آماده باش بودند. یکراست به اتاق رئیس بیمارستان رفتم و دیدم که اکثر پزشکان همراه رئیس دور هم نشسته اند. در نگاه آنان ترسی غریب موج می زد. موضوع بحثشان درباره جنگ و عاقبت آن بود. سلام کردم و از رئیس پرسیدم که حالا باید چه کنیم؟
    رئیس با تاسف سر تکان داد و گفت:
    - هیچ فقط باید منتظر باشیم که چه پیش می آید.
    در حین صحبت متوجه شدم اکثر پزشکان همسر و فرزندانشان را به جاهای دیگر فرستاده اند و حتی برخی اسباب و اثاثیه شان را هم به جای دیگر منتقل کرده اند. صبر کردم تا سر رئیس خلوت شد. آن وقت به او گفتم که در حال حاضر دو فرزندم در منزل تنها هستند و از او خواستم چاره ای بیاندیشد.
    گفت:
    - هرچه زودتر بچه هارا با اولین اتوبوس به تهران بفرست.
    با تعجب گفتم:
    - دکتر چطور می توانم یک دختر جوان نوزده ساله و یک بچه کوچک پنج ساله را در چنین اوضاع و شرایطی به تهران بفرستم.
    - پس با مسئولیت خودت آنها را به تهران ببر و زود برگرد.
    تشکر کردم و بی معطلی به خانه برگشتم.
    همان روز، مهری یکی از دوستانم که زنی خیلی دوست داشتنی و مهربان بود به منزلمان آمد و گفت:
    - یاسمین تو بهتر است بیایی منزل ما درست است که پناهگاه نداریم اما خانه مان دو طبقه است و طبقه اول خانه ما به نظر خیلی امن تر از منزل شماست .بدون تعارف حرف اورا قبول کردم و همراه بچه ها به منزل مهری رفتیم.
    تا سه روز اول جنگ با تهران تماس تلفنی داشتم، ولی بعد تلفن ها قطع شد. پیش از خرابی تلفن به خانواده ام اطلاع داده بودم که حال من و بچه ها خوب است و از آنان خواسته بودم اگر منصور به منزلشان تلفن کرد به او اطلاع دهند که هرچه زودتر به آبادان برگردد.
    برق به تناوب قطع و وصل می شد و به دنبال قطع برق، آب هم نبود. هنوز چهار روز از جنگ نگذشته بود که از هر حیث دچار مضیقه شدیم و در تگنای بدی قرار گرفتیم. حملات هر روز به دفعات تکرار می شد و تعداد آن هم روز به روز بیشتر و فاصله آنها کمتر و کمتر می شد. همان ابتدا به بانک رفتیم و پولی را که در آنجا داشتم گرفتم و کیفی را پر از مدارک و اسناد خانه و ازدواج و شناسنامه و پاسپورت و مدارک استخدامی و تحصیلی کردم و چمدانی را هم از لباس انباشته کردم و آماده کنار در گذاشتم. روی تمام مبلها را با ملافه سفید پوشاندم و مقداری هم موادغذایی خشک مثل شکر و بیسکوییت و نان برداشتم و آماده کنار دست گذاشتم.
    وسیله ای برای رفتن نبود و به ناچار باید منتظر می ماندم تا وسیله ای پیدا کنم. پس از مدتی دیگر نمی شد از اطراف منزل فراتر رفت، زیرا اعلام کرده بودند که هر لحظه ممکن است مورد حملات هوایی قرار بگیریم. اطلاعات و آگاهی ما از جنگ ناقص بود. علاوه بر آن تمام ارتباطات قطع بود و نمی شد با خارج از منطقه تماس گرفت.
    از هیچ کس اطلاع نداشتم، حتی از خانواده منصور هم بی خبر بودم.
    فقط منتظر بودم تا فرجی حاصل شود و بتوانم بچه هایم را از منطقه خارج کنم. گاهی که جریان آب و برق برقرار می شد می دویدم و با شتاب باغچه ها را آب می دادم تا مبادا درختها خشک شوند. آن موقع خبر نداشتم که تمام مراقبتهایم حاصلی نخواهد داشت و مجبور خواهم شد برای همیشه ترک خانه و کاشانه کنم.
    رادیو علت جنگ را نقض قرارداد هزار ونهصد و هفتاد و پنج الجزایر توسط عراق اعلام کرد. رادیو بی بی سی جنگ را فرسایشی می خواند، اما نمی دانستیم که جنگ فرسایشی چگونه جنگی است و با خیال خوش فکر می کردیم جنگ در عرض یک و در نهایت دو هفته تمام نخواهد شد.
    مردم دسته دسته دار و ندارشان را پشت هرچهارچرخی که قدرت حرکت داشت سوار می کردند و کوچ می کردند. کسانی که از جلو خانه می گذشتند از من می پرسیدند:
    - شما مگر نمی آیید؟
    با ناامیدی سرتکان می دادم و می گفتم:
    - منتظر کسی هستم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #169
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به حقیقت منتظر کسی بودم تا به کمکان بیاید تا بتوانم مقداری از وسایل را از منطقه خارج کنم.
    هرچه در یخچال و فریزر بود می پختیم و هرکسی را که از آنجا رد می شد برای خوردن دعوت می کردیم. برق نبود و هوا آنقدر گرم بود که می ترسیدم مواد غذایی داخل یخچال فاسد شود.
    چیزی نکشید که آذوقه مان تمام شد. مدت قطع آب هرروز طولانی تر می شد. نه می شد آب خورد و نه می شد نظافت کرد. هربار که آب می آمد تمام ظرفهای آشپزخانه را از آب پر می کردیم، اما قطعی آب طولانی تر از مصرف کم ما بود و اکثر اوقات با بی آبی دست به گریبان بودیم.
    هرشب جلوی منزل در هوای باز می نشستم و به آسمان آبادان خیره می شدم صدای انفجار جای صدای پارس سگها را گرفته بود. گاهی برخورد موشک به یکی از مخازن پالایشگاه تمام تنمان را می لرزاند و آن وقت بود که آسمان آبادان به رنگ سرخ درمی آمد.
    وقتی صدای سوت خمپاره ها بلند می شد اعداد را می شمردم و با رسیدن به عدد سیزده صدای انفجار به گوشم می رسید و آن وقت بود که با خود می گفتم این بار کدام خانه بر سر صاحبش خراب شد؟
    پس از یک هفته که از شروع جنگ گذشت منصور به آبادان بازگشت. او هنوز موقعیت را خوب درک نکرده بود و برایش باورنکردنی بود که خانه محبوبش همراه شهر دوست داشتنی اش دچار جنگ شده باشد.
    منصور برایم تعریف کرد هنگامی که با قطار به آبادان برمی گشته دچار حمله هوایی دشمن می شوند و او از ترس زیر یک کامیون پنهان می شود و پس از اینکه اوضاع آرام می شود از راه و بیراه و با عوض کردن چند خودرو خودش را به منزل می رساند.
    از من پرسید که علت جنگ چیست و من آنچه را شنیده بودم و نمی دانستم راست است یا دروغ درجواب او گفتم. هیچ کدام از ما جنگ را ندیده بودیم و از زشتیها و نابسامانیهایش فقط در کتابها خوانده بودیم، اما به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن و آن وقت بود که فهمیدم تا چیزی به سرخود آدم نیاید نمی توان درکش کرد.
    دوازده روز از شروع جنگ گذشت. ما با هیچ شهری نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم. حتی ارتباط بین آبادان و خرمشهر نیز قطع بود.
    گاهی خبر پیشرفت عراق را به خاک ایران می شنیدیم و مو بر تنمان راست می شدف بخصوص که گاهی اوقات از مادر مهری که با آنان زندگی می کرد می شنیدم که اگر عراقیها به اینجا برسند چه به روز دخترهایمان خواهد امد و این ناراحت کننده ترین حرفی بود که می شنیدم.
    هفده روز که از جنگ گذشت و از خاتمهآن خبری نشد. یکی از بستگان همسر مهری که مدیرداخلی کارخانه نوشابه سازی بود به منزل آنان آمد و گفت بهتر است هرچه زودتر خانه را تخلیه کنیم و برای حفظ جانمان از آنجا دور شویم. او گفت که می تواند یکی از ماشین های حمل نوشابه را با پانصد لیتر گازوئیل برای بردن ما بیاورد. شوهر مهری هم یک ماشین مزدا داشت که با سه بار رفتن در صف بنزین عاقبت توانسته بود باک آنرا پر کند.
    آن شب تردید را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برای حفظ جان بچه ها هم که شده از منطقه خارج شوم، زیرا منطقه ای که ما در آن زندگی می کردیم، منطقه جنگی اعلام شده بود.
    به کمک منصور مقداری از وسایل را جمع کردیم و با نگاهی حسرت بار به خانه و زندگی مان آنجا را ترک کردیم. از ترک خانه به شدت متاسف بودم، زیرا برای ساختن این زندگی خیلی سختی کشیده بودم و این ثمره تلاش چندین ساله هردویمان بود، اما اکنون همه را به امان خدا رها کرده و می خواستم جان خودم و بچه هایم را بردارم و فرار کنم.
    پیش از ترک خانه به منصور گفتم:
    - قالیچه ها و این فرش نازنین را با خودم می آورم. چون نمی دانم چه وقت خواهیم توانست به اینجا برگردیم. دست کم اینها سرمایه کوچکی برایمان خواهد بود.
    سرش را تکان داد و گفتک
    - نمی دانم،هرکاری دوست داری بکن.
    یک رختخواب پیچ بر داشتم و یک فرش نازنین گل ابریشم و نه عدد قالیچه ای را که داشتم داخل آن پیچیدم و با کمک منصور و همسر مهری آن را روی ماشین حمل نوشابه جا دادم. باقی اثاثیه را باقی گذاشتیم و پس از قفل کردن در خانه همراه نازنین و بهامین داخل اتاقک جلوی کامیون نشستیم و حرکت کردیم. مهری همراه مادر و دخترانش داخل مزدای همسرش بود، اما خودرو را برادر او می راند. همسر مهری پشت فرمان کامیون نشست و منصور و یکی از اقوام دیگر مهری روی اسباب ها جا گرفتند.
    هفده روز بود که جنگ شروع شده بود و هیچ خبری از اتمام آن نبود. از بزرگراه خرمشهر به طرف آبادان و سپس ایستگاه هفت حرکت کردیم. از پل بهمنشیر گذشته وارد جاده ماهشهر شدیم. تمام لوله های نفت در مسیر حرکتمان ترکش خورده و درحال سوختن بود. مردم دسته دسته و یا تک تک، پای پیاده و یا سواره به طرف ماهشهر در حرکت بودند.
    در طول راه تریلی ای را دیدم که قسمت تانکرش را باز کرده بودند و در جایی که محل اتصال تانکر به کامیون بود عده ای سوار شده بودند و به طرف ماهشهر می رفتند.
    با اینکه مهر ماه بود خورشید هم چنان داغ و سوزان بود و آتش آن سرهای بی پناه را می آزرد . رنگها برافروخته و چهره ها نگران بود. عرق از سرورویمان جاری بود و گرما و تشنگی بی تابمان کرده بود فقط کسانی که در این شرایط بودند می توانستند عمق فاجعه را درک کنند.
    ماهشهر را پشت سرگذاشتیم به طرف آغاجاری روان شدیم. کم کم جاده ها شلوغ می شد و گاهی به راه بندان می خوردیم. بچه ها همگی دچار دل درد و تهوع شده بودند. چیزی برای خوردن نبود و برای بدتر نشدن اوضاعشان به دادن آب اکتفا می کردیم.
    عاقبت آغاجاری را هم پشت سرگذاشتیم و بدون توقف به طرف بهبهان رفتیم. کم کم متوجه شدم در جاده ای حرکت می کنیم که از جمعیت خبری نیست و فقط خودروی ماست که آنجا حرکت می کند. رو به همسر مهری کردم و گفتم:
    - آقا مهران، فکر می کنم داریم راه را اشتباه می رویم.
    گفت:
    - چطور؟
    - اگر توجه کنید می بینید که جاده خیلی خلوت است. همین خلوتی مرا به شک انداخته.
    مهران که گویی تازه متوجه اوضاع شده بود گفت:
    - نمی دانم، شاید.
    - بهرحال احساس می کنم داریم از مسیرمان دور می شویم چون از وقتی که حرکت کردیم خورشید همواره در طرف چپ ما قرار داشت.
    مهران توقف کرد و از خودرو پیاده شد. جاده به حدی خلوت بود که پرنده ای هم در آن پر نمی زد. از خوش اقبالی ما موتورسواری همان لحظه در جاده دیده شد و مهران از او پرسید که این جاده به کجا می رود. او در جوابش گفت که این جاده متعلق به شرکت نفت است و برای رفتن به سرچاه هاست و اگر همینطور راه را ادامه بدهیم مستقیم به بهبهان می رسیم. با شنیدن این حرف همگی خوشحال شدیم و به راهمان ادامه دادیم.
    ساعت حدود دو بعد ازظهر بود که به آنجا رسیدیم. همگی از تشنگی له له می زدیم. مهران خودرو را در یکی از فلکه های شهر نگه داشت و ما در سایه دیواری یک زیرانداز انداختیم و نشستیم. مغازه ای نزدیکمان بود. جلوی آن لگنی پر از یخ وجود داشت که نوشابه های خنک لابلای یخها چشم را نوازش می داد.
    به نازنین گفتم برود و چند تا نوشابه خنک بگیرد. نازنین رفت و برگشت و گفت مغازه دادر گفته که نوشابه خنک نداریم. همان لحظه خواستم بگویم که پس آنها چیست که متوجه شدم لگن نوشابه سرجایش نیست. مغازه دار فهمیده بود از منطقه جنگی آمده ایم به همین خاطر از دادن نوشابه خنک به ما خودداری کرد. از شدت حیرت و ناراحتی انگشت به دهان گزیدم وبا خود فکر کردم که او چه جور انسانیت؟!
    آن روز به همان آب گرم کلمن اکتفا کردیم و پس از پایین رفتن آفتاب به راهمان ادامه دادیم. شب به دشت ارژن رسیدیم که هوایی بس مطبوع و خنک داشت. عده زیادی از کسانی که جنگ آنان را از خانه هایشان تارانده بود در آنجا جمع شده بودند.مغازه ها از انبوه خریداران پر بود. عجیب بود که نرخ بعضی از چیزها به چند برابر قیمت واقعی اش رسیده بود و این در حالی بود که آنجا صدای بمب و خمپاره به گوش نمی رسید. این موضوع خیلی ناراحتم کرد و با خودم فکر کردم که فعلا دنیا به کام آنهاست و به قول معروف تغاری بشکند ماستی بریزد / جهان گردد به کام کاسه لیسان.
    آن شب شام را مختصر صرف کردیم و برای فرار از سرمای شب یکی از فرشها را باز کردیم و روی آن خوابیدیم و نصف دیگر آن را چون پتو رویمان کشیدیم. آن شب آن قدر خسته بودم که به خوابی شیرین رفتم و تا صبح یکسره خوابیدم.
    صبح روز بعد پس از پرکردن باک ماشین به طرف شیراز راه افتادیم. خیالمان از بابت گازوئیل راحت بود، اما کسی توجه نداشت که رادیاتور کامیون از آب خالی شده. در نتیجه پس از طی مسافتی موتور سوزاند و دیگر حرکت نکرد.
    با فلاکت وسط جاده مانده بودیم و منتظر بودیم وسیله ای به دادمان برسد. گرفتاریکم نبود و اختلالات روده ای بچه ها هم باری روی دوشمان افکند. تا آنجا که می توانستم از تجربیات پرستاری ام استفاده کردم، اما داروهای لازم را نداشتم تا بتوانم کاری انجام دهم.
    عاقبت کامیون کوچکی از راه رسید. آن را به مبلغ سه هزار تومان اجاره کردیم تا مارا به اصفهان برساند.
    ابتدا به شیراز رفتیم. در این شهر خبری از جنگ نبود و مردم روزگارشان را به طور عادی می گذراندند. عده ی کثیری از مردم آبادان و خرمشهر به شاهچراغ پناه برده بودند و در گوشه و کنار صحن روی زیراندازها نشسته بودند.
    عده ای کمی دلشان برای مردم جنگ زده می سوخت و با وسایل مختصری چون لباسهای ستعمل و زیرانداز و غذا از آنان پذیرایی می کردند، اما گروهی غافل از خدا بی خبر فقط به خاطر اینکه چرا این مردم سنگرهایشان را ترک کرده اند با آنان از در ستیز درآمده بودند و صحن شاهچراغ را به آب بسته بودند تا قابل استفاده برای آواره ها نباشد. اینها مثال همان ضرب المثل هستند که مرگ خوب است، اما برای همسایه.
    نمی دانستند که هیچ کس دلش نمی خواهد خانه راحت و شهر آشنایش را رها کند و خود را آواره و دربه در شهر غریب نماید.
    در شیراز بچه ها را نزد دکتر بردیم و پس از گرفتن داروهایشان به قصد رفتن به اصفهان آنجا را ترک کردیم. راه خیلی خسته کننده و اتاقک کامیون هم خیلی ناراحت بود. راننده کامیون که معلوم بود چند شب نخوابیده مرتب چرت می زد. من و منصور جلو نشسته بودیم و به خاطر اینکه راننده خوابش نبرد مرتب با او صحبت می کردیم. نازنین کنار دستم و بهی روی پایم خواب رفته بودند. عاقبت با هر سختی بود فاصله شیراز تا اصفهان را طی کردیم و وارد شهر شدیم. آنجا از مهری و خانواده اش جدا شدیم، زیرا آنان در دهی نزدیک اصفهان خانه و ملک داشتند و به آنجا می رفتند. به ما هم اصرار کردند که همراهشان برویم، اما قبول نکردیم چون هرچه زودتر باید به تهران می رفتم تا بچه ها را بگذارم و خودم برگردم.
    آن شب به هتل کوروش اصفهان رفتیم. پس از چهار شبانه روز دربدری و آوارگی عاقبت به اتاقی تمیز و راحت رسیده بودیم که حمام هم داشت. آنجا بود که سربه آسمان بلند کردم و از خدا به خاطر آفریدن این مائده آسمانی تشکر کردم. راستی که آب چه موهبتی عظیم است که حیف قدرش را نمی دانیم.
    در نخستین فرصت حمام کردیم. بی معطلی لباسهای کثیفمان را شستم . با تهران تماس گرفتم تا به آنان اطلاع دهم که همگی سلامتیم و به زودی به آنجا خواهیم رسید.
    وقتی به تهران وارد شدیم مورد استقبال افراد خانواده ام قرار گرفتیم. همگی به شدت نگران حالمان بودند و از اینکه ما را سلامت و تندرست می دیدند اظهار خوشحالی کردند. بازهم به خانه مادر پناه برده بودم. آنجا بود که شنیدم راه ماهشهر را از طرف ایستگاه هفت پل بهمنشیر بسته اند و کسی نمی تواند به راحتی از آبادان خارج شود.
    به این فکر کردم که همه چیز را از دست داده ایم و اکنون چه برایمان باقی مانده جز تنش و نگرانی برای آینده؛ اما وقتی به سلامتمان فکر کردم خدارا شکر کردم که این مهمترین چیز را از دست نداده ایم و هنوز سالم هستیم. دو روز پس از رسیدن به تهران منصور گفت که نمی توانم بمانم و می خواست برای پیدا کردن خانواده اش به اصفهان برود. من هم مدتی بود که از کار غیبت داشتم و دلم شور آنجا را می زد.
    اوضاع تهران خیلی عادی بود. خیابانها و مغازه ها مثل همیشه شلوغ و پرتردد بود و مهمانیها و عروسیها نیز برقرار بود . تنها نشان جنگ در تهران فقط صدای مارش جنگ و اخبار از رادیو و تلویزیون بود.
    اکنون خیالم از بابت بچه ها راحت شده بود و مطمئن بودم که کنار مادر جایشان امن است. تصمیم گرفتم به خرمشهر و به محل کارم برگردم. با اینکه از محیط جنگی می ترسیدم، اما از طرفی عذاب وجدان دمی راحتم نمی گذاشت و از اینکه در چنین موقعیت حساسی پستم را رها کرده بودم از خودم خجالت می کشیدم.
    صبح روز بعد ، به وزارت بهداشت و درمان مراجعه کردم وپس از معرفی خودم خواستم مرا به خرمشهر اعزام کنند. آنان مرا به ستاد مربوطه فرستادند و قرار شد همراه با عده ای از پزشکان که عازم منطقه بودند همراه شوم.
    خانواده یکی از دوستان قدیمی ام در اهواز زندگی می کرد. باآنان تماس گرفتم و گفتم به منزلشان خواهم رفت. اهواز هم از آتش جنگ در امان نبود و هیاهوی جنگ در آنجا شنیده می شد.
    روز بعد در فرودگاه حاضر بودم . در بین گروه تنها من یک نفر زن بودم و قریب به اتفاق گروه را مردها تشکیل می دادند.
    در ساعت معین سوار هواپیمای سی صد و سی شدیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. این هواپیما خیلی با هواپیمای مسافربری تفاوت داشت و خیلی هم از آن کوچکتر بود. مشابه این هواپیما را فقط در فیلمها دیده بودم.
    در حین پرواز به سختی خودم را روی صندلی های سفت و سخت آن حفظ می کردم و در تمام مدت دستم را به تسمه ای که از سقف آویزان بود گره زده بودم. با هر حرکت هواپیما به این طرف و آن طرف سر می خوردم و گاهی هم به کف هواپیما می لغزیدم. سفر سختی بود، اما عاقبت به پایان رسید.
    همگی پیاده شدیم هنوز موقعیت خود را تشخیص نداده بودیم که با صدای آژیر خطر هرکدام به گوشه ای پناه بردیم همان لحظه بود که صدای گوشخراشی نزدیکمان شنیدیم. وقتی اوضاع آرام تر شد از جا برخاستیم و به سمت سالن فرودگاه رفتیم.
    فضای ناخوشایندی بر شهر حاکم بود. بدتر ازهمه احساسی بود که داشتیم. حس می کردم از همه چیز دور افتاده ام و کسی را نمی شناسم. محیط شهر برایم به شدت غریب می نمود و دلتنگی ام برای بچه ها روحم را آزار می داد.
    هوا رو به تاریکی می رفت و غم سراسر وجودم را گرفته بود. سوار تاکسی شدم و نشانی خانه دوستم را به راننده دادم.آنان در منطقه مسکونی کارکنان شرکت نفت زندگی می کردند. راننده درست به آن محل آشنا نبود. عاقبت با سختی و اتلاف وقت زیاد توانستیم منزل را پیدا کنیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #170
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خانه در خاموشی بود. پرده ها افتاده و نور چند شمع روشنی اندکی به فضای خانه می داد. جو خانه چون خانه عزاداران بود. همه بهت زده بودند. با این حال رفتارشان صمیمانه و دلگرم کننده بود.
    صبح روز بعد به شبکه بهداشت و درمان استان مراجعه کردم . وضع نابسامان تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. تردد زیاد مراجعه کنندگان و تقاضاهای متفاوت نشان می داد که اوضاع بدجوری به هم ریخته است. سرگردان میان انبوه جمعیتی که هرکدام کاری داشتند ایستاده بودم و نمی دانستم باید به کجا مراجعه کنم. عاقبت تصمیم گرفتم یکراست به اتاق رئیس شبکه بروم. همین کار را کردم و پرسان پرسان خودم را به دفتر او رساندم. جناب آقای رئیس خیلی عصبانی و تندخو بود. وقتی از او راهنمایی خواستم با لحن تندی گفت:
    - خانم بروید سرکارتان.
    منتظر بودم تا واضح تر صحبت کند و من بفهمم منظور او از سرکارم کجاست او که متوجه شد هنوز ایستاده ام و با حالتی عصبی گفت:
    - بروید خرمشهر، هرچه زودتر.
    با تعجب گفتم:
    - مگر خرمشهر آزاد شده؟
    با بی حوصلگی گفت:
    - بله، رئیس شبکه تان نیز در آنجا مستقر است. هرچه سریعتر بروید و خودتان را معرفی کنید.
    لحن صحبتش می رساند که دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده.
    شهامت به خرج دادم و گفتم:
    - آقا دکتر، شما که می دانید وسیله عمومی در جاده ها نیست. وسیله ای در اختیارم بگذارید تا هرچه زودتر به آنجا بروم.
    بدون اینکه معطل کند قلم به دست گرفت و دستور لازم را داد.
    صبح روز بعد با یک لندور که ماموریت داشت به خرمشهر رفتم. راننده پس از طی مسافتی خطاب به من گفت:
    - خانم پول یا چیزی که ارزش داشته باشد در کیفت داری؟
    از سوالش متعجب شدم و پرسیدم:
    - چطور مگر؟
    گفت:
    - فقط خواستم بگویم اگرچیز گرانبها داری جایی بگذار که بتوانی راحت حملش کنی، چون دیروز همین جا جلوی چشم من یک آمبولانس را سوراخ سوراخ کردند، اگر حمله ای شدید شد بایستی همه چیز را رها کنی و کنار جاده یا تو خاکریز سنگر بگیری.
    گفتم:
    - تقدیر الهی... هرچه بخواهد می شود. توکل به خدا.
    قرار بود ابتدا به طرف شادگان برویم و از آنجا به سمت خرمشهر راهی شویم. خوشبختانه بدون پیش آمدن هیچ مشکلی به شادگان رسیدیم.
    راننده جلوی فرمانداری شادگان نگه داشت و گفت:
    - بایستی بروم و کوپن بنزین بگیرم. زود برمی گردم.
    سرم را تکان دادم و گفتم که منتظرش می مانم. او رفت و من همانطور که به اطراف نگاه می کردم چشمم به یکی از پزشکان بیمارستان افتاد که جلوی فرمانداری ایستاده بود. پیاده شدم و به طرفش دویدم. با دیدن من تعجب کرد.پرسیدم:
    - سلام دکتر، اینجا چه کار می کنید؟
    گفت:
    - همه اینجا مستقر شده اند. هم بچه های شبکه آبادان و هم خرمشهر.
    تعجبم بیشتر شد و گفتم:
    - پس چرا رئیس شبکه اهواز به من گفت که به خرمشهر بروم؟!
    دکتر هم که تعجب کرده بود گفت:
    - نمی دانم؟ اما اگر بخواهی رئیس زایشگاه را ببینی باید به ساختمان اداره آموزش و پرورش شادگان بروی چون همه کارکنان آنجا مستقر شده اند.
    تشکر کردم و به طرف لندور دویدم. از دور راننده را دیدم که با تعجب پی من می گردد. جلو رفتم و به او گفتم که شبکه ما در شادگان مستقر شده و از او خداحافظی کردم. زود به طرف ساختمان آموزش و پرور که نشانی اش را از دکتر گرفته بودم رفتم و در آنجا سراغ رئیس را گرفتم مرا به طبقه بالا راهنمایی کردند. وقتی وارد اتاق رئیس شدم اورا دیدم که به شدت عصبانی و ناراحت است. با دیدن من صدایش بلند شد و گفت:
    - خانم، تا حالا کجا بودید؟ ناسلامتی من سه تا سوپروایزر داشتم. تو این مدت یک کدام از شما پیدایتان نبود. بیست روزه که خواب و خوراک ندارم. اعصابم خرد شده، از زن و بچه ام بی خبرم. من مجبورم غیبتتان را گزارش کنم. شما طبق قانون فراری محسوب می شوید و باید محاکمه شوید...
    صبرکردم تا صحبتهایش را تمام کند و خودش را خوب خالی کند. بعد خیلی آرام گفتم:
    - جناب رئیس، خاطرتان هست که همان روزهای اول جنگ حضورتان رسیدم و گفتم که چه بکنم. شما هم گفتید با مسئولیت خودت بچه هایت را به جای امنی برسان. خب منم با مسئولیت خودم رفتم و بچه هایم را به تهران رساندم. شما هم گزارش خودتان را بفرستید. اگر قرار است کسی بازخواست شود آن شخص من هستم نه شما.
    درحالی که از ناراحتی بغض کرده بودم و خستگی راه در تنم مانده بود از اتاق خارج شدم و در را محکم پشت سرم بستم. تنها چیزی که منتظرش نبودم همین برخورد ناخوشایند او بود. انتظار داشتم در این شرایط دست کم یکدیگر را درک کنیم. از طرفی می دانستم تقصیر او هم نیست. اعصاب همه از این جنگ به هم ریخته بود، زیرا هیچکس فکر چنین چیزی را نمی کرد.
    با ناراحتی که تمام وجودم را گرفته بود به اتاقی پناه بردم و لحظه ای نشستم تا بتوانم توان ازدست رفته ام را بازیابم. در حالی که درفکر بودم شنیدم کسی در میزند. وقتی رئیس داخل شد کمی جا خوردم. چهره اش آنجوری نبود که در اتاقش با او روبرو شده بودم. آرام بود. با لحن مهربانی گفت:
    - بلند شو، ماشین آماده است تا برود بندر. برو از آنجا با تلفن به خانواده ات اطلاع بده که سلامت رسیدی.
    کلام آرام و مهربان او تمام ناراحتی قبل را از وجودم زدود. لبخندی زدم تا نشان دهم که از او ناراحتی ندارم. سپس تشکر کردم و بلند شدم تا به جیپی که می خواست به بندر برود برسم.
    عده زیادی از سربازان و مردم عادی به آنجا هجوم آورده بودند. و می خواستند با خانواده هایشان تماس بگیرند.خلاصه بعد از دوساعت انتظار موفق شدم با تهران تماس بگیرم . از اینکه سلامت به منطقه رسیده بودم خوشحال شدند. با نازنین و بهامین صحبت کردم و بعد با خیالی آسوده به پایگاه برگشتم.
    ساختمان آموزش و پرورش در واقع هم زایشگاه بود وهم بخش نوزادان و هم محل مسکونی کارمندان.
    شب هنگام توانستم اکثر همکارانم را ببینم. از دیدن چهره آشنای آنان شاد شدم و سعی کردم غم غربت را در کنارشان فراموش کنم.
    شادگان شهری سنتی و قدیمی با نخلهای فراوان بود. جمعیت آن را اکثر عربهای بومی تشکیل می دادند. بادهای شدید آنجا که خاک و زباله های سبک را به آسمان پراکنده می کرد معروف بود. به علت رسیدگی نشدن به شهر مگس و پشه موج می زد. برای در امان بودن از خطر بیماریهای مجبور بودیم همانند چریکیها سرو دهان خود را با روسری هایمان ببندیم طوری که فقط چشمانمان بیرون بود.
    رودخانه ای که یکی از شعبه های کارون یا بهمنشیر بود از وسط شهر می گذشت. مردم شهر از این رودخانه ماهی صید می کردند و هرروز می شد قایقهایی را که روی آن شناور است دید. مردان با دستار و چفیه و زنان با لباسهای مشکی و عبای مشکی و سرپاییهای پلاستیکی در رفت و آمد بودند. خیابانها و کوچه ها اغلب آسفالت نبود. زنان و مردان عرب مواد مختلفی اعم از خوردنی و غیر خوردنی را برای فروش عرضه می کردند.موادی مثل ماهی، ماست، ترشی، پنیر، فرنی و غذاهای پخته شده درون پیاله، پارچه و سیخ کباب و غیره.
    روز بعد مسئول شبکه استان مرا احضار کرد. مسئولیت شبکه و درمان به عهده پزشک جوانی بود که با وجود سن کم مردی خوشرو و مردم دار بود. پس از آنکه توسط رئیس زایشگاه به او معرفی شدم با نامه ای کتبی مسئولیت پرستاری بیمارستان کودکان پشت جبهه را به من داد. از این مسئولیت زیاد خوشحال نشدم، زیرا در بخش کودکان زیاد کار نکرده بودم. این بخش برایم جاذبه نداشت. اما چون دستور بود مجبور به اطاعت بودم.
    بیمارستان ساختمان مدرسه ای نیمه کاره و مشتمل بر دو طبقه بود که هر طبقه چهار اتاق داشت. یک اتاق آن در اختیار پزشک اطفال و دو اتاق آن مملو از میز و صندلی های اقساطی بود که روی هم تلنبار شده بود. یک اتاق هم به دفتر بخش اختصاص داده شده بود که هم محل پذیرش بیماران بود و هم اتاق نگهداری وسایل دارو و ملافه و لباس و هم اتاق تزریقات دو اتاق دیگر مختص بستری کردن بچه های بیمار و یک اتاق بزرگ هم محل اقامت کارکنانی بود که در این بخش کار می کردند.
    اطفالی که برای مداوا به این بیمارستان مراجعه می کردند،اغلب از دهات اطراف بودند و اکثرشان دچار سوءتغذیه و مبتلا به اسهال و استفراغ بودند. بچه ها به قدری نحیف و حال بعضی از آنها به قدری بد بود که به سختی می شد رگشان را پیدا کرد و سرم تزریق کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 17 از 20 نخستنخست ... 71314151617181920 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/