صفحه 16 از 20 نخستنخست ... 6121314151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #151
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    کمی فکر کردم و فهمیدم منطقی حرف می زند.از طرفی خودم هم توانایی جسمی و روحی نداشتم که از این اتاق دادگستری به آن اتاق بروم و این موضوع را دنبال کنم.تنها کاری که کردم این بود که به پدروکالت محضری دادم و او را از جانب خودم وکیل کردم که این غائله را خاتمه دهد،سپس به آبادان بر گشتم.
    معافیت سه ماهه ی شبکاری ام به چشم زدنی تمام شد و باز شبکاریهای زجرآور شروع شد.
    آرزوهایم چون سنگی بزرگ بود که از کوه جدا شد و به غلتیدن افتاد آن قدر چرخید و غلتید و با برخورد به این سنگ و آن سنگ خرد و فرسوده شد تا تبدیل به سنگ ریزه ای شد و در بستر رودی فرود آمد.
    در سی سالگی برچسب دو ازدواج ناموفق روی پیشانی ام خورده بود.دو فرزند داشتم که با وجودی که جانشان به جانم بسته بود،اما بار سنگین مسئولیتشان را سخت به دوش می کشیدم.روحم لطمه دیده بود و غرورم شکسته شده بود.چه باید می کردم؟
    یک روز که منصور مثل همیشه برای دیدنم پشت در بخش پیدا شد نتوانستم تحمل کنم و به سمت محوطه رفتم.دنبالم آمد جایی رفتم که کمتر در دید باشم و تا روی نیمکت نشستم زدم زیر گریه.منصور هاج و واج به من خیره شد.در حالی که نمی توانستم خودم را آرام کنم گفتم"چی از جانم م یخواهی،چرا دست از سرم بر نمی داری؟برودنبال زدنگی خودت،من به تو گفتم به دردت نمی خورم.
    منصور کنارم نشست و گفت:می دونم گریه ات برای این نیست که اومدم ببینمت به من بگو چی شده؟
    با خود شرط کرده بودم در مورد محمود چیزی به او نگویم اما نفهمیدم چه شد که تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم به چه دلیل از محمود جدا شده ام.ان روز بدون اینکه چیزی بگوید ترکم کرد.من نادم و پشیمان از اینکه نتوانسته بودم احساساتم را مهار کنم و به او حرفی نزنم سر کارم برگشتم.
    چند روز گذشت.روزی می خواستم با بچه ها برای خرید به بیرون بروم که زنگ خانه را زدند.برای باز کردن در رفتم و با زنی میانسال و دختری جوان رو به رو شدم همان لحظه حدس زدم که باید مادر و خواهر منصور باشند.احساس عجیبی به سینه ام چنگ انداخت و دلم به شور افتاد.دختر جوان گفت که اجازه می خواهد چند لحظه وقت مرا بگیرد.به ناچار به داخل دعوتشان کردم و به نازنین و رامین گفتم به اتاقهایشان بروند تا خودم صدایشان کنم.دختر جوان خودش را خواهر منصور و زن دیگر را مادر او معرفی کرد.زن مسن تا آن لحظه حرفی نزده بود و فقط با چشمانی کنجکاو چهره ی مرا می کاوید.این کار او احساس بدی به من می داد.از آن دو پذیرایی کردم و کنارشان نشستم تا بفهمم از این ملاقات چه منظوری دارند.زن نگاهی به دور و بر انداخت و بعد د رحالی که مستقیم به چشمان من خیره شده بود گفت:بچه ام داره از دستم می ره نه خواب داره نه خوراک.لاغر شده،حرف نمی زنه دیشب حالش بد شده بود بردیمش دکتر.می ترسم بلایی سرش بیاد.بیا به این ازدواج رضایت بده.شماها که همدیگر را دوست دارید ان شاءالله که خوشبخت می شوید.
    در تمام مدتی که حرف می زد خیلی سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم اما موفق نشدم.نمی دانم خمیره ام از چه دست شده بود که با هر حزفی اشکم سرازیر می شد.پاسخی ندادم و آن دو بعد از مدتی خداحافظی کردند و رفتند.
    با رفتن آنان نازنین و رامین کنارم آمدند و با نگرانی پرسیدند:مامان این زنه کی بود که شما رو ناراحت کرد و به گریه انداخت؟
    طفلکی بچه هایم آن قدر کوچم بودند که سر از چیزی در نمی آوردند.پس از آن روز مادر منصور به دفعات در منزلمان آمد و هر بار چیزی برایم آورد.یک با ریک جلد قرآن آورد و مرا به آن سوگند داد که به بچه اش رحم کنم.بار دیگر یک گلدان گل و یک برا دیگر جعبه ی شیرینی.همیشه همان جلوی در هدیه اش را می داد و می رفت.او هم نم یدانست چه بکند.او فقط نگران فرزندش بود و می خواست او راضی باشد اما در اصل مرا دوست نداشت،زیرا به چشم او من عروسی نبودم که می خواست .منصور برای او خیلی عزیز بود و دوست داشت جشن دامادی او را ببیند آن هم با دختری که به نطرش لیاقتش را داشته باشد نه زنی بیوه با دو بچه.
    می دانستم ازدواج با منصور از چاله به چاه افتادن است،زیرا هیچ سنخیتی بین ما نبود.می دانستم با هم جور در نمی آییم و راهمان یکی نیست.می دانستم در زندگی با او باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کنم به هیمن خاطر به شدت با احساسم مبارزه می کردم تا مبادا بار دیگر خطا کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #152
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یک روز قرار بود بچه ها را به سینما رکس ابادان ببرم در حالی که دست بچه ها در دستم بود می خواستم از خیابان رد شوم که همان موقع چشمم به منصور افتاد که از در سینما بیرون امد.با دیدن من رنگش چون گچ سفید شد و مات و مبهوت ایستاد.ضربان قلب من هم تند شده بود و به حقیقت حال و روزی بهتر از او نداشتم.با چه حالی وارد سینما شدم فقط خدا می دانست.هیچ چیز از فیلم نفهمیدم.او دوباره بلیط گرفته بود و وارد سینما شده بود.بعدها وقتی دلیلش را پرسیدم گفت:فقط می خواستم در جایی که تو هستی نفس بکشم.
    چند هفته بعد پدر طی نامه ای برایم نوشت که بدون هیچ مشکلی قائله بین من و محمود را خاتمه داده است.غصه ای بر غصه های مادر و قصه ای بر قصه های من افزوده شده.
    با پایان تعهد سه ساله ام استعفا دادم .ابتدا با استعفایم موافقت نکردند و طبق معمول به دفتر مترون احضار شدم.او با لحنی گرم و امیدوار کننده تمام موقعیت های خوبی را که در پیش داشتم برایم به تصویر کشید اما نپذیرفتم زیرا هدفم این بود که هر چه زود تر از ان شهر فرار کنم.دلم می خواست همه چی را پشت سر بگذارم .می خواستم از چشم کسانی که مرا می شناختند و می دانستند داستانم چیست بگریزم.از دست منصور و عشقش خلاص شوم و باز هم ازاد زندگی کنم.با این که هر ضربان قلبم نام او را صدا می کرد با خود فکر کردم از دل برود هر ان که از دیده برفت.
    وقتی با استعفایم موافقت شد مبلغی به عنوان هزینه ایاب و ذهاب و هرینه اسباب کشی به من پرداخت کردند.
    مادر منصور و خواهرش یک بار دیگر به دیدنم امدند .وقتی به انان گفتم که می خواهم از این شهر بروم به وضوح خوشحالی را در چهره هایشان دیدم.مطمئن بودم ان دو هم همان فکری را کرده اند که من می کردم.
    کلیه اثاثیه ام را فروختم و پس از تهیه بلیط اتوبوس برای خداحافظی به خانه منصور رفتم.مادر او مرا برای ناهار نگه داشت.منصور به ظاهر ارام بود و من هم سعی می کردم ارامشم را حفظ کنم.بعد از ناهار منصور و مادرش مرا تا ایستگاه اتوبوس بدرقه کردند.وقتی حرکت کردیم بغضم ترکید و ارام ارام شروع کردم به اشک ریختن.بچه ها هم با من گریه می کردند.
    در طول راه به بازی هایی که سرنوشت برایم ترتیب داده بود فکر کردم.یک شب در راه بودیم و پس از هفده ساعت به تهران رسیدیم،مستقیم به منزل مادر رفتم.پس از چند روز بچه ها را برای دیدن پدرشان به منزل او فرستادم.
    کم کم تابستا تمام می شد و وقت ان بود که بچه ها را در مدرسه نام نویسی کنم.با پدر بچه ها رودرو صحبت کردم و نظرم را گفتم و از او خواستم در هزینه انان با من همگاری کند.او اکنون دو فرزند از همسر سومش داشت و گرفتاری از سر و رویش می بارید.به محض این که این حرف را شنید باز هم ساز ندارم را کوک کرد و گفت:نمی توانم کمک کنم اصلا ندارم که کمک کنم.
    دیدم صحبت با او فایده ندارد خودم دست به کار شدم و نام رامین را در یکی از مدارس خوب دولتی ثبت نام کردم زیرا بیشتر از این در توانم نبود.
    مدتی از بازگشتم به تهران می گذشت و هنوز شروع به کار نکرده بودم.یک روز پدر و قتی از سر کار برگشت تلگرافی را به طرفم گرفت و گفت:یاسمین این تلگراف به نام توست.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #153
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با تعجب آن را باز کردم.
    روز سه شنبه ساعت سه بعد از ظهر با اتوبوس وارد تهران می شوم.
    منصور.
    سردرگم و متفکر به متن تلگرف چشم دوختم. ا. به جز نشانی اداره پدر هیچ ردی از من نداشت. نمی دانستم چه کنم. خوب می دانستم که نمی توانه نسبت به خواسته او بی اعتنا باشم. او نخستین عشق واقعی در زندگی ام بود. بارها تصمیم گرقتم نروم و به این طریق به او بفهمانم که فراموشش کرده ام، اما روز سه شنبه در ترمینال منتظرش بودم.
    آمد با قیافه ای خسته و رنجور. خیلی لاغر شده بود و کبودی پای چشمش نشان از روحیه خرابش داشت. پرسیدم: چرا آمدی؟
    - آمدم تا تو را با خودم به آبادان برگردانم.
    - اما ما که حرفهایمان را با هم زدیم.
    -تو بدون من این تصمیم را گرفتی. من بدون تو نمی توانم زندگی کنم. یا با من برمی گردی یا من خودم را سربه نیست می کنم.
    حرف او مرا در نگرانی فرو برد. او را به یم هتل رساندم و گفتم: فردا می بینمت.
    وقتی به خانه برگشتم مادر از چهره گرفته ام فهمید اتفاقی برایم افتاده. وقتی پرسید جریان را برایش گفتم و اضافه کردم: فردا او را پیش شما می آوردم، بلکه شما و پدر بتوانید منصرفش کنید.
    روز بعد به هتل رفتم و ساعتی پیش از رفتن به خانه در خیابان های اطراف قدم زدیم. در طول راه او را نصیحت کردم و با دلیل و برهان خواستم او را منصرف کنم، حتی به او تاکید کردم که خانواده من و او هیچ کدام به این امر راضی نخواهند شد و حق هم به جانب آنهاست.
    در جوابم گفت: دیگر رضایت هیچ کس برایم مهم نیست.
    -شرایط من چی، پنج سال اختلاف سن. منصور به خدا ما هیچ تجانسی با هم نداریم.
    -یاسمین این قدر این پنج سال را بزرگ نکن. اگر تو پیرزن هفتاد ساله هم باشی و یکی دوجین بچه داشته باشی باز هم تو را دوست دارم و می خواهم با تو ازدواج کنم.
    در حالی که پشت عینک آفتابی ام اشک می ریختم گفتم: اما من می دانم که این امر شدنی نیست. یعنی اصلا درست نیست. منصور برو، برگرد به شهر خودت. باورکن به مرور زمان فراموشم می کنی.
    با سماجت گفت: بدون تو برنمی گردم.
    از همان راه او را به منزل خودمان بردم. مادر با چهره ای متفکر و غمگین به او خوش آمد گفت. پدر هم در منزل بود. پس از مدتی سر صحبت را باز کرد و گفت: یاسمین در زندگی دو شکست پی در پی داشته، از شما بزرگتر است و دو بچه دارد. ده سال دیگر خسته و رنجور خواهد شد در حالی که شما هنوز جوان هستید. آن وقت تازه به این فکر می افتید که اشتباه کرده ام. چرا جشن عروسی نداشتم، چرا با یک دوشیزه ازدواج نکردم و هزار چرای دیگر. پس بهتر است تا دیر نشده از این کار منصرف شوید و یاسمین را دچار مشکل نکنید.
    منصور با صراحت و بدون هیچ ملاحظه ای گفت: موقعیت شغلی من ایجاب می کند که با زنان جوان و زیبایی، از همه قشر و ملیت آشنا شوم. اگر قرار بود از آنها یکی را برای زندگی انتخاب کنم می کردم، اما من چشم و دلم از این زیبایی های ظاهری سیر است چون عاشق محبت، صداقت و نجابت یاسمین هستم و تا با او ازدواج نکنم از این شهر خواهم رفت.
    پدر در حالی که از جا بلند می شد گفت: خود دانید، من آنچه لازم بود و باید می گفتم را بیان کردم. شما دیگر بچه نیستید و تصمیم با خودتان است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #154
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ته دلم ازین گفت و گو راضی بودم اما هنوز در شک و دودلی دست و پا می زدم .پس از رفتن پدر رو به منصور کردم و گفتم خوب گوش کن.من کارم را رها نخواهم کرد و تا بازنشستگی می خواهم کار کنم .کارم سخت و مشکل است.اکثر روزها شاید نتوانم خانه باشم.شبکاری دارم،غیبت دارم و خلاصه هزار جور مشکل ممکن است در طول این مدت پیش بیاید.دو بچه دارم و دیگر بچه نمی خواهم.ولی شلید به خاطر تو یک بچه بیاورم که نگویی اجاقم کور است.اما فقط یک بچه.می خواهد دختر باشد یا پسر.برای مهریه هم زمینی را که در خرمشهر داری و خانه ای را که در ابادان داری به اضافه صدهزار تومان عندالمطالبه می خواهم.ایا باز هم حاضری با من ازدواج کنی؟
    در جوابم گفت:همه این ها را به اضافه جانم تقدیمت می کنم.
    از پاسخش غرق لذت شدم و از این که تا این حد به من علاقه مند بود اشک در چشمانم حلقه زد و غرور شکسته ام ارضا شد.
    من کیسه ای برای او ندوخته بودم و فقط می خواستم امتحانش کنم اما او با این پاسخ راه مخالفت را بر من بست و مرا مجبور به تسلیم شدن کرد.با این حال هنوز از این ازدواج و عاقبت ان می ترسیدم.همان شب بی بی سلطان را در خواب دیدم که زیر کرسی نشسته بود و با مادر صحبت می کرد.من هم منتظر بودم رویش را به طرف من برگرداند تا سوالی از او بپرسم .همان طور که در فکر بودم او رویش را به طرف من کرد و گفت:یاسمین نگران نباش.ان شاا... عاقبت به خیر می شوی.
    دو روز بعد عاقد به منزلمان امد و من و منصور را به عقد هم در اورد.با مهریه هفتاد هزار تومان که پدر تعیین کرده بود.یک حلقه ساده و یک اینه هم تنها خرید ما بود.
    خبر ازدواج سوم من مثل بمب در فامیل پیچید.هر کس این خبر را می شنید دهانش از تعجب باز می ماند.زیرا در فکر هیچ کسی نمی گنجید که من بار دیگر بخواهم ازدواج کنم.
    منصور به ابادان بازگشت تا مقدمات زندگی مشترکمان را اماده کند.بازتاب خبر در بین دوستان و فامیل او هم کم از فامیل من نبود.مادرش از این کار او به شدت ناراحت شده بود به خصوص از این که منصور حتی برای عقدش او را خبر نگرده بود.
    دو هفته پس از رفتن مسعود من هم به ابادان رفتم .او یک اپارتمان دو خوابه اجاره کرده بود.اما مادرش که از کار او به شدت عصبانی بود از دادن اثاثیه مختصری که متعلق به منصور بود خودداری کرده بود و او را با یک ساک لباس از خانه رانده بود.بدون این که از مار مادرش خرده بگیرم با پس اندازی که داشتم اثاثیه ای برای خانه خریدم و ان جا را با سلیقه خود اراستم .منصور مرا به شدت دوست داشت و همه امید من هم در ان شهر غریب به او بود.
    از محیط شرکت و دیدن دوباره همکارانم واهمه داشتم زیرا در جریان ازدواج دومم قرار داشتند اما کسی نمی دانست که برای سومین بار شوهری اختیار کرده ام به همین خاطر قید بازگشت به شرکت نفت را زدم و در بیمارستان دیگری مشغول به کار شدم.
    محل کار جدیدم نه وسایل و تجهیزات بیمارستان شرکت نفت را داشت و نه ان انضباط و قوانین حاکم را.
    از شبکاری خبری نبود و سمت من دران جا سرپرستار و حقوقم ماهیانه سه هزار تومان بود.
    روزها می گذشت و من با زندگی جدیدم خو می گرفتم .منصور را دوست داشتم ونهایت سعی ام را می کردم تا همسر خوب و شایسته ای برای او باشم.
    هنوز سه ماه از ازدواجم نگذشته بود که احساس کردم منصور شبهایی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #155
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    هم که شبکارنيست ديرتربه منزل مي آيد. کم کم آمدن براي ناهار را هم از برنامه اش حذف کرد. گاهي اوقات هم بدون اطلاع وهماهنگي دوستانش را به منزل دعوت مي کرد وتا ديروقت مي نشستند ومشروب مي نوشيدند. براي اينکه نسبت به اوبي احترامي نکرده باشم حرفي نمي زدم و از مهمانانش پذيرايي مي کردم.
    کم کم حس کردم منصورديگرآن منصورقبل نيست واين درحالي بود که هنوز پنج ماه از ازدواجمان نگذشته بود.نمي خواستم تسليم اين احساس شوم غافل ازاينکه احساس يک زن هميشه بهترين زنگ خطراوست. بدبختانه احساسم اشتباه نکرده بود، زياد فهميدم عشق آتشين منصور روبه سردي مي رود واين را از کارها ورفتارش متوجه مي شدم.
    هرروز پس ازبازگشت ازکار خانه را تميزمي کردم وغذاهايي راکه او دوست داشت مي پختم وپس ازآراستن خودم وپوشيدن لباسهاي زيبا وتميز منتظر مي ماندم تا اوبيايد. گاهي اوقات انتظارم تا پاسي ازشب به طول مي انجاميد. وقتي هم که مي آمد يا شام خورده بود ويا آن قدر خسته بود که بدون کلامي صحبت به رختخواب مي رفت. گاهي اوقات هم نمي آمد وخبراو را از ماهشهر و اهواز وديگرجاها مي شنيدم.
    اين رووال ادامه داشت ومن فقط زجرمي کشيدم بدون اينکه جرأت اعتراض داشته باشم. يک بار با ملايمت به او گفتم چرا بامن اين اين کار را مي کني. گويي بهانه اي را که مي خواست به دست آورد وصدايش رابالا برد وچشمانش را از هم دراند.من که به شدت از آبرويم مي ترسيدم کوتاه آمدم تاصدايمان بين دروهمسايه بلند نشود.
    گاهي به خودم مي گفتم خدايا آن همه عشق و علاقه کجا رفت؟ چه کسي بود که مي خواست خود را بکشد اگر جواب رد به او مي دادم؟ آن همه عشقي را که به صداقت و محبت ونجابت من داشت کجا رفت؟ چرا من اين قدرساده لوح واحمق بودم که فکرمي کردم منصور به خاطرمن خودش را مي کشد ومادرش را داغدارمي کند. چرا مي ترسيدم که دراين بين آبروي من هم برود، چرااين مهملات وياوه گوييها را باورکردم. خدايا چرا يک زن سي ساله نبايد بفهمد که آدمها آن ظور که خودشان را نشان مي دهند نيستند. مگرهمين منصور نبود که به قول خواهرش وقتي چايي مي نوشيد به استکانش خيره مي شد و خطاب به مادر وخواهرش مي گفت: عکس ياسمين را در استکان چاي مي بينم. آيا همين منصور بود که مي گفت اگر تورا داشته باشم به هيچ کس وهيچ چيز احتياج ندارم؟!
    بارها به او گفتم: منصورجان دوستاني را انتخاب کن که همسرداشته باشند تا من هم بتوانم با آنان معاشرت کنم .
    در پاسخم با تمسخرمي گفت: من دوست متأهل ندارم. منم خربودم که ازدواج کردم. وگاهي بي مقدمه مي گفت من اهل زن وزندگي نيستم. اشتباه کردم زن گرفتم.
    بارها از نيش وکنايه هاي اودلم شکست، اما نخواستم دل اورا برنجانم وبه اوبفهمانم که از حرف هايش ناراحت شده ام. بارها با خودم گفتم اي کاش آن روزي که گوشي تلفن را برداشتي وزنگ زدي هم دست تو مي شکست وهم دست من که پاسخت را نمي دادم وخودم را به اين فلاکت مبتلا نمي کردم. تمام زندگي من و او فقظ درچند ماه خلاصه شد. تنها نشانه زندگي مشترک ما فقط در دفتر خانه ثبت بود وبس. منصور حتي حلقه ازدواجش را از انگشتش خارج کرد وبه قول معروف تب تندش زود به عرق نشست.
    زندگي زيريک سقف با او چه مسخره ودردناک بود.
    هرسه شب يک بار به منزل مي آمد آن هم مست ولايعقل بود. اجاره ماهيانه خانه ما پانصد تومان بود. او هم بابت عياشي شبهايش همين مبلغ را پرداخت مي کرد.
    بهترین لباسهارا برای خود می خرید، اما هیچ گاه نمی پرسید آیا تو احتیاج به پول داری یا نه. من هم عزت نفسم اجازه نمی داد پولی برای خرج منطل و لباسم مطالبه کنم.
    یک بار زرین وهادی همراه دخترشان به دیدنمان آمدند. رفتارهادی با زرین ودخترش طوری بود که به حال خواهرم غبطه خوردم. آن دوچند روز پیش من بودند و رفتند. دراین مدت منصور خانه نبود ومن برای توجیه غیبت او به زرین وشوهرش گفتم که به مأموریت رفته و به زودی برمی گردد.
    منصور برای هیچ کس ارزش قائل نبود وفقط خود ودوستانش را قبول داشت. وقتی فامیل مرا می دید کم محلی می کرد و قیافه می گرفت وهروقت می فهمید کسی از اقوام من به آبادان آمده تا رفتن آنان به منزل نمی آمد.
    خانواده او هم رما به چشم یک مزاحم نگاه می کردند وبا اینکه بارها خودشان به این موضوع اعتراف کردند که اگربا منصور ازدواج نمی کردم ممکن بود بلایی سرخودش بیاورد، اما اکنون زیرهمه چیز زده بودند و معتقد بودند که من خودم را به او تحمیل کرده ام.
    مادر منصور به آتش اختلاف مابیشتردامن می زد ومی شنیدم که هرجا نشسته گفته است که یک پسرزیبا وعزیز داشته که زنی بیوه با دوبچه که پنج سال هم ازاو بزرگتراست اورا فریفته و اسیر خودش کرده است.
    وقتی به منزلشان می رفتم با انواع حرفهای طعنه آمیزمتلک بارانم می کردند. یک بار خواهربزرگ منصورکه دو سال از من کوچک تربود بدون مقدمه گفت: مامان مرا در سن دوازده سالگی به دنیا آورده. خیلی فکرکردم که این حرف چه ارتباطی به من داشت. بعد فهمیدم او می خواسته به این طریق بگوید که من هم سن مادرش هستم.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #156
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یک بارهم مادرمنصور چیزی را داد من بدوزم. وقتی داشتم سوزن را نخ می کردم گفت: راستی تو چشمات می بینه سورن رو نخ کمی؟ من که دیگه دیدم کم شده.
    کنایه هایش را می فهمیدم، اما هیچ غلطی نمی توانستم بکنم، زیرا غلط بزرگتری کرده بودم ومجبور به تحمل آن بودم.
    وقتی فهمیدم حامله ام گویی دنیا را روی سرم خراب کردند. با اینکه من و منوصر برای این منصوربرای این موضوع توافق کرده بودیم، اما دلم نمی خواست درچنین شرایطس بچه دارشوم.
    هرچه می گذشت وضعیت من هم بدترمی شد. با وجود بچه ای درشکم تمام کارهای منزل وخارج از آن را خودم انجام می دادم. کار خانه وکار بیمارستان از یک طرف، غمی که بردل داشتم بیش از همه برروح وروانم اثرمی گذاشت. بدتر ازهمه این بود که نمی توانستم برای کسی دردم را بازگوکنم.
    کم کم می فهمیدم مادرمنصور حسادتش را به فرزندان دیگر و هم چنین بستسگانش نیز منتقل کرده است. روزی خانواده برادرش از اصفهان به آبادان آمدند. من آنان رابرای ناهار به منزلمان دعوت کردم. تمام وسایل راحتی شان را به بهترین نحو آماده کردم واز هیچ چیز کوتاهی نکردم، اما برادرش درحالی که نیشخندی موذی به لب داشت به جای تشکرگفت:
    راستی یاسمین خانم، بگو ببینم این برادر ما را چطور تور کردی؟
    در پاسخش به تلخی لیخند زدم، زیراچیزی نداشتم بگویم. بدبختانه همیشه در پاسخ دادن می ماندم، اگرچه حق با من بود.
    مادرمنصوربا عتواین مختلف این وآن را به رخم می کشید و مرتب از بد اقبالی اش می نالید. حرفهای اوسوهان روحم شده بود: داداشم می خواست دخترش رابه منصوربدهد...خواهرم دوست داشت نوه دختری اش رابه منصوربدهد...دخترفلانی دیوونه منصوربود و...
    باشنیدن این حرفها حرص می خوردم، ولی دندان روی جگرمی گذاشتم تا نقطه ضعف دستش ندهم، اما او خوب می دانست چه بگوید که مراازدرون ویران کند.
    منصورهم دراین مورد کوتاهی نمی کرد و تا می توانست به آزارواذیت هایش می افزود. روز به روز هم بدتر وبدتر می شد. گاهی با وقاحت تمام می گفت: مادرم حق داره می گه مواظب باشم، چون سن وسالت بالاست می خواهی به من امرونهی کنی. ویا می گفت: به قول مادرم باید حواسمو جمع کنم. تو دوتا بچه داری یک وقت زندگی منو به باد می دی.
    وفتی منصور چنین حرفهایی می زد دلم آتش می گرفت، زیرا درحق مادرش هیچ بدی نکرده بودم وهمیشه احترامش را نگه می داشتم، اما اوبااین حرفها زهرکینه اش را به زندگی ام می پاشید وذهن منصور را هم نسبت به من مسموم می کرد.
    کم کم متوجه شدم وقتی منصوراز بیرون می آید لباسهایش بوی تریاک می دهد. ابتدا با ناباوری فکرکردم اشتباه می کنم، اما این تنها بویی در دنیا بود که شامه من نسبت به آن حساس بود. من با این بو آشنا بودم. وقتی فهمیدم اشتباه نمی کنم و منصور به دام تریاک افتاده آه از نهادم برآمد و گویی دنیا روی سرم خراب شد. زجربی محلی ورفتارناشایست او از یک طرف و دانستن اینکه او به این بلای خانمان سوزگرفتارشده از طرف دیگرروحم را درهم شکست. بارها به درگاه خدا نالیدم که ای خدا این چه مصیبتی بود که به سرم آمد. خدایا من که ازبدیهای منصور گله نداشتم، من که ازطعنه های خانواده اش نزد تو شکایت نکردم، من که باخود قرار گذاشتم بسوزم وبسازم و دم نزنم، اما آخراین چه گرفتاری بود که سر من بخت برگشته مارگزیده آمد.
    به قول حافظ:
    گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه با آب زمزم وکوثرنتوان سفید کرد
    بارها با زبان خوش قربان صدقه اش رفتم وبا مهربانی گذشته خودم را پیش چشمش به تصویرکشیدم. به او گفتم: منصورجان ببین، پدرم را که دیدی؟ اویکی از خوش قیافه ترین و رسیدترین مردان زمان خودش بود، اما حالا ببین به چه شکلی درآمده. از اوعبرت بگیر وخودت را آلوده نکن،. اما کو گوش شنوا! درابتدا دوستانش را مقصرمی دانستم و گناه بدبختی خود رابر دوش آنان می انداختم، ولی سالهاست که به این نتیجه رسیده ام که هرکس در هر گرداب ومنجلابی که می افتد خودش مقصراست، زیرا زندگی این را به من یاد داده که آب همواره می گردد تا گودال را پیدا کند.
    منصورهرچند وقت یک بار دوستان جدید پیدا می کرد، زیرا دوستان مجردش یکی یکی ازدواج می کردند و دور کارهای مجردی را خط می کشیدند، اما او نمی خواست قبول کند که باید تن به زندگی بدهد و دست از کارهای خلافش بردارد. بعضی از دوستان او مردان مسنی بودند که سن پدرش را داشتند وهمگی اهل منقل و بساط بودند.
    ماههای آخر حاملگی را می گذراندم. سه ماه مرخصی با حقوق به من داند. به تهران رفتم تا فرزندم را درآنجا وتحت حمایت مادرم به دنیا بیاورم. مادر هنوز از وضعیت بین من و منصور خبرنداشت و خیال می کرد ما همان لیلی مجنون سابق هستیم.
    منصورخانه کوچکی داشت که مادر وپدرش همراه خواهر کوچکش درآن زندگی می کردند، وقتی برای زایمان به ترهان رفتم منصوربه مادرش گفت که می خواهد خانه را بفروشد واز آنان خواست تا از منزل برادر بزرگترش برای سکونت استفاده کنند. مادرش هم به او گفت که بهتراست برای فروش عجله نکند، زیرا ممکن است خانه را به قیمت ارزان از


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #157
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چنگش در بیاورندو برای این کار بهتر است وکالتی به او بدهد که او سر فرصت خانه را به قیمت خوبی بفروشد. منصور هم همین کار را کرد و دنبال من به تهران آمد.
    صبح یک روز تابستان در بیمارستان هدایت دختری سبزه رو و زیبا به دنیا آوردم و نامش را بهامین گذاشتم به معنی فصل بهار؛ و او را بهی صدا می کردم. منصور خیلی دوست داشت بچه پسر شود، اما خواست خدا چیز دیگری بود. بعد از ظهر آن روز منصور به اتفاق مادر با دسته گل و شیرینی به دیدنم آمدند. رامین و نازنین را هم همراه خود آورده بودند. کارکنان بیمارستان چون میدانستند من هم از همکارانشان می باشم نهایت مهربانی را در مورد من به کار گرفتند. همان موقع بچه را آوردند تا بقیه او را ببینند. بچه ها از دیدن خواهر کوچکشان خیلی خوشحال شده بودندو شوق را می شد در نگاهشان دید. رامین التماس میکرد که بچه را بغلش بدهند. من از مادر خواستم باری اینکه دلش نشکند این کار را بکند.
    عصر همان روز بدون اینکه حتی یک ریال هزینه پرداخت کنم مرخص شدم و به منزل مادر رفتم.
    باز هم مادر پذیرایی از مرا با دستهای توانایش به عهده گرفت. نوزادم بچه ارام و صبوری بودو آزاری نداشت. حتی اگر گرسنه اش هم بود گریه نمی کرد. من از مکیدن دستش متوجه می شدم گرسنه اش شده و شیرش می دادم. او نه تنها مرا ناراحت نمی کرد، بلکه با وجود او معنی مادر شدن را درک کردم.
    بیست روز بعد در حالی که حالم خوب شده بود همراه دختر کوچک به آبادان برگشتم.
    بهی را خیلی دوست داشتم و نگهداری از او برایم پر جذبه بود. با تمام وجودم محبتم را نثارش می کردم. منصور هم اور ا دوست داشت، اما حتی وجود ا‏و هم نتوانست او را ‏پایبند زندگی کند. دلیلش این بو که خودش محبت پدر ندیده بود و بلد نبود پدری کند.
    یک هفته پس از بازگشتم به آبادان مادر منصور و خواهرش به دیدنم آمدند، اما با دیدن بهی هیچ احساسی نشان ندادند. در چهره مادر او خواندم که فکر میکند وجوداین بچه پسرش را برای همیشه پابند من کرده است و شاید علت دلخوری او هم همین بود.
    در همین اوضاع و احوال ماجرای دیگری منصور را از این رو به آن رو کرد. او که برای فروش خانه به مادرش وکالت داده بود متوجه شد عوض فروش خانه مادرش آنجا را به نام خودش کرده و برای آنجا مستاجر هم آورده. منصور از این کار مادرش به شدت عصبانی شد و بنای داد و فریاد را گذاشت، اما راه به جایی نبرد زیرا هم هچیز قانونی انجام شده بود. بدون اینکه خودم را وارد این درگیری کنم میدانستم این موضوع از کجا آب می خورد مادر منصور ترسیده بود که من خانه را از چنگ او در بیاورم، زیرا بارها شنیده بودم که او گفته بود این زن به طمع مال واموال منصور با او ازدواج کرده است. در صورتی که خود او هم میدانست حتی خرج خانه از جیب من تامین می شود و منصور فقط یک شوهر اسمیست.
    باری من که از اول هم چشم به مال منصور نداشتم این موضوع بی اهمیت بود، اما این جریان کدورتی عمیق بین منصور و مادرش به وجو آورد طوری که هر روز سر این مسئله جر و بحث داشتند و هر وقت رو در روی هم قرار می گرفتند جنگ و جدل لفظی شان شروع می شدو درآخر هم منصور با اوقات تلخی مادرش را ترک می کرد.
    به منصور پیشنهاد کردم برای تجدید روحیه به تهران برویم و مدتی را کنار خانواده من بمانیم. منصور قبول کرد و من پس از رد کردن یک ماه مرخصی بدون حقوق راهی تهران شدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #158
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به تهران که رسیدم خبر دار شدم پدر گمشده اش را پیدا کرده و او کسی نبود جز ملوک خانم.ماجرا از این قرار بود که روزی پدر اتفاقی ملوک را می بیند و با دیدن او عشق سودایی اش غلیان می کند و فیلش به یاد هندوستان می افتد.او برای ملوک خانه ای اجاره می کند و مقداری هم اثاث برایش می خرد تا هم برای او مسکنی تهیه کرده باشد هم برای دلتنگی های خودش ماوایی داشته باشد.داستان رفت و امد های وقت و بی وقت پدر به خانه ملوک خیلی زود به گوش مادر رسید.او که از دست پدر دل خونی داشت به او می گوید:تو که نه شرم سرت می شود و نه حیا.هیچ وقت هم که ادم نمی شوی.باید هر ه زودتر از این خانه بروی تا کتر به یادم بیفتد چه بلاهایی سر من اورده ای.


    نمی دانم قدرت بیان مادر تا این حد قوی بود یا این که پدر خودش هم دنبال بهانه ای می گشت که برود چون به محض خارج شدن این حرف از دهان مادر پدر که گویی از خدا خواسته بود بار و بندیلش را می بندد و خانه را ترک می کند.قرار می شود مادر برای این که بی خرجی نماند و بتواند اموراتش را بگذراند نمی از حقوقش را به او بدهد.

    با رفتن پدر مادر تازه فهمید اقساط خانه عق افتاده و به همین دلیل پدر میدان را خالی کرده است.مادر که قادر به پرداخت اقساط خانه نبود به هادی و زرین که ان موقع مستاجر بودند پیشنهاد کرد که بیایند با او زندگی کنند و در عوض اجاره ای به او بدهند تا قسط بانک را بپردازد.هادی و زرین هم که متوجه می شوند این پیشنهاد چقدر به نفع زندگیشان است از این موضوع استقبال می کنند و در طول یک شب تمام اثاثیه مادر به زیر زمین منتقل می شود و اثاثیه زرین جایگزین ان می شود.یک اتاق هم به مادر تعلق می گیرد.انان یک سال با مادر زندگی می کنند و در طول این مدت هیچ اختلافی پیش نمی اید.زرین دومین دخترش را همانجا به دنیا اورد .پس از یک سال به هادی وامی تعلق می گیرد و قرار می شود که با ان خانه ای بخرد.اما مقداری پول کم می اورد.مادر پیشنهاد می کند حالا که خانه از رهن بانک در امده است ان را گرو بگذارند و وام بگیرند.این بزرگواری مادر باعث شد که هادی و زرین هم دارای خانه شوند.





    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #159
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    9
    بهی کم کم بزرگ می شد.او بچه ای آرام و بی آزار بود.به خاطر اینکه سرکار می رفتم برای او مستخدم گرفتم و حقوقش را هم خودم می پرداختم.او زن خوب و مهربانی بود و از بهی به خوبی نگهداری می کرد.کم کم با پس اندازم توانستم یک پیکان دست دوم بخرم تا مسیر بین خانه و بیمارستان را راحت تر طی کنم.هم چنین خرید های بیرون با من بود که با این وسیله کارهایم سبک تر می شد.منصور هیچ وقت چیزی نمی خرید اگر یک موقع به او می گفتم یک قوطی شیر برای بهی بخرد می گفت خودت بخر مگر من نوکر پدرتم.و این پاسخی بود که همیشه در مقابل خواسته هایم می شنیدم.منصو به همین رویه بی محبتی و دوست بازی را ادامه می داد.ومن هم کاری از دستم بر نمی آمد.یکبار به علت توموری که مشخص نبود چیست مجبور شدم عمل جراحی کنم بدون اینکه مطلب را با کسی در میان بگذارم و یا اینکه همراهی داشته باشم و در همان بیمارستانی که کار می کردم بستری شدم و جراحی کردم.عمل طولانی بود و به خاطر آن بیهوشی کامل گرفتم.وقتی به هوش آمدم خواهر شوهرم را بالای سرم دیدم.آن لحظه نمی دانستم او از کجا فهمیده من انجا هستم.بدون اینکه بتوانم در این باره از او چیزی بپرسم به خواب رفتم.
    سه روز بعد فهمیدم منصور به او گفته بود.همان روز منصور با یکی از دوستانش در آستانه در اتاقی که در آن بستری بودم پیدایش شد.یک دسته گل آورده بود و چون غریبه ای پس از چند دقیقه عیادت رفت.
    پس از هفت روز از بیمارستان مرخص شدم و چون کسی را به عنوان همراه نداشتم با همان حال پشت فرمان نشستم و به منزل رفتم.وقتی پرستار بهی مرا دید که با آن حال و به تنهایی به خانه برگشته ام از شدت تعجب نمی توانست حرف بزند.این عمل هم یک ریال هزینه برایم نداشت.سومین سال قرارداد اجاره خانه به پایان رسید.و این بار صاحب خانه می خواست خانه اش را بفروشد و ما مجبور بودیم فکر خانه دیگری باشیم.در این مورد منصور هیچ گونه احساس مسئولیتی نمی کرد و این کار را هم مثل کارهای دیگر به گردن من گذاشت.وقتی دیدم او به فکر نیست و صاحب خانه هم خانه اش را می خواهد دست به کار شدم و با کمک یکی از همکارانم خانه ای پیدا کرده و به آنجا نقل مکان کردم.راه منزل جدید به خانه پرستار بهی خیلی دور بود و در نتیجه قبول نکرد این راه را آمد و شد کند به همین خاطر بهی را به مهدکودک سپرده و خودم سرکار برگشتم.هر روز ساعت شش صبح بهی را از خواب بیدار می کردم تا اورا به مهدکودک ببرم و ساعت سه و نیم بعدازظهر او را به خانه باز میگرداندم.طفلی دخترم در طول راه خیلی اذیت می شد اما چنان صبور و آرام بود که هیچ


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #160
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اعتراضی نمی کرد.من هم ناچار بودم،زیرا چاره ای نداشتم و نمی توانستم از کارم دست بکشم واین رشته را هم پاره بکنم.
    روزها می گذشت و منصور انگونه که دوست داشت زندگی می کرد.با شب زنده داری ها و خانه نیامدن ها،مشروب خواری ها و بد رفتاری هایش می ساختم و دم نمی زدم.کم و بیش هزینه ی منزل رامی پرداخت،اما جانم را هم می گرفت.مرتب ساز نداری می زد و توقع داشت همان چندر غازی را که می دهد پس انداز کنم.مرتب می گفت:مادرم راست میگه،زن خوب ،مرد را به همه جا می رساند،ما که اقبالی نداشتیم زن خوب گیرمان بیافتد.
    اگرچه منصور این حرف ها را با لحن نه چندان جدی به زبان می اورد،اما در روحیه ی من تاثیر بدی می گذاشت و ناراحتم می کرد.ولی او کاری به احساس من نداشت و هرچه دوست داشت انجام می داد و می گفت.
    یک بار مهد کودک به علتی تعطیل بود.مجبور شدم بهی را منزل مادر منصور ببرم.ساعت سه ونیم که از بیمارستان برمی گشتم سر راه به بازار رفتم تا مایحتاج خانه را تهیه کنم.وقتی برای بازگردن بهی به منزل مادرشوهرم رفتم او رادیدم که با حالتی عصبی در را باز کرد و با دیدن من گفت:کجا بودی این بچه مرا کشت از بس نق نق کرد.
    باتعجب به بهی که با تکه پارچه ای مشغول بازی بود نگاه کردم و بدون اینکه چیزی به رویم بیاورم گفتم:از بیمارستان یکراست رفتم خرید،بخاطر همین کمی طول کشید.
    با حالتی خاص گفت:ولی من فکر می کردم رفتی سینما.البته لحنش طوری بود که گویی می خواست به من بفهماند که خرید را بهانه نکنم و حدس او درست است.ان روز خیلی حالم گرفته شد و تصمیم گرفتم دیگر بهی را پیش او نبرم.
    منصور هم پسر همین زن بود و اخلاق او را به ارث برده بود.من و او هیچوقت نمی توانستیم یک ساعت کنار هم بنشینیم و دوکلمه راحت با هم صحبت کنیم.او دنیا را از چشم خود می دید و من حریف زبان اونبودم.
    اگر هم در مورد موضوعی پافشاری می کردم انقدر ضعیفکش و ناجوانمرد بود که مرا به باد کتک می گرفت.برای این که آبرو دار و نجیب بودم صدایم در نمی امد،خب مگر نه اینکه او عاشق همین نجابتم شده بود؟!
    پس از هر کتک کاری و دعواهم انتظار داشت بدون اعتراض به رفتار وحشیانه اش با رویی باز و زبانی خوش قربان صدقه اش بروم تا او لطف کند و مرا ببخشد.اگرچنین بود مشکلی در بین نبود و منور با شرط اینکه من دیگر از این غلط ها نکنم مرا می بخشید،اما اگر غیر از این بود همان اش بود و همان کاسه.یکبار چنان کتکم زد که تا ساعتی از بینی ام خون می امد.روز بعد مادر و خواهرش به خانه مان امدند و از وضعیت سر و صورتم پی به ماجرا بردند،اما دریغ از یک کلام تسلی بخش یا سرزنش امیز که نشان دهد انها می فهمند منصور چه بلایی بر سر من اورده.ان روز مادر منصور و خواهرش چنان خودشان را به ان راه زدند که بعد از رفتنشان جلوی اینه رفتم تا ببینم ایا فقط خودم کبودی بینی وصورتم را می بینم؟
    یک بار به او اعتراض کردم که این چه زندگی است که برایم درست کردی؟اگر مرا نمی خواستی چرا با من ازدواج کردی؟در جوابم گفت:تو برای من زن نیستی،همان یک جمله اتش به جانم زد طوری که تا ساعت ها دهانم قفل شد.
    نازنین کم کم مراحل بلوغش را می گذراند.چند ماه بود که نزد مادرامده بود و با او زندگی می کرد.او در سن شانزده سالگی دختر زیبایی شده بود و من عاشقانه دوستش داشتم و مرتب تشویقش می کردم که درس بخواند.
    همچنین با او درباره ی مسائل و مشکلاتی که اغلب سر راه جوانان قرار دارد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 16 از 20 نخستنخست ... 6121314151617181920 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/