یک روز قرار بود بچه ها را به سینما رکس ابادان ببرم در حالی که دست بچه ها در دستم بود می خواستم از خیابان رد شوم که همان موقع چشمم به منصور افتاد که از در سینما بیرون امد.با دیدن من رنگش چون گچ سفید شد و مات و مبهوت ایستاد.ضربان قلب من هم تند شده بود و به حقیقت حال و روزی بهتر از او نداشتم.با چه حالی وارد سینما شدم فقط خدا می دانست.هیچ چیز از فیلم نفهمیدم.او دوباره بلیط گرفته بود و وارد سینما شده بود.بعدها وقتی دلیلش را پرسیدم گفت:فقط می خواستم در جایی که تو هستی نفس بکشم.
چند هفته بعد پدر طی نامه ای برایم نوشت که بدون هیچ مشکلی قائله بین من و محمود را خاتمه داده است.غصه ای بر غصه های مادر و قصه ای بر قصه های من افزوده شده.
با پایان تعهد سه ساله ام استعفا دادم .ابتدا با استعفایم موافقت نکردند و طبق معمول به دفتر مترون احضار شدم.او با لحنی گرم و امیدوار کننده تمام موقعیت های خوبی را که در پیش داشتم برایم به تصویر کشید اما نپذیرفتم زیرا هدفم این بود که هر چه زود تر از ان شهر فرار کنم.دلم می خواست همه چی را پشت سر بگذارم .می خواستم از چشم کسانی که مرا می شناختند و می دانستند داستانم چیست بگریزم.از دست منصور و عشقش خلاص شوم و باز هم ازاد زندگی کنم.با این که هر ضربان قلبم نام او را صدا می کرد با خود فکر کردم از دل برود هر ان که از دیده برفت.
وقتی با استعفایم موافقت شد مبلغی به عنوان هزینه ایاب و ذهاب و هرینه اسباب کشی به من پرداخت کردند.
مادر منصور و خواهرش یک بار دیگر به دیدنم امدند .وقتی به انان گفتم که می خواهم از این شهر بروم به وضوح خوشحالی را در چهره هایشان دیدم.مطمئن بودم ان دو هم همان فکری را کرده اند که من می کردم.
کلیه اثاثیه ام را فروختم و پس از تهیه بلیط اتوبوس برای خداحافظی به خانه منصور رفتم.مادر او مرا برای ناهار نگه داشت.منصور به ظاهر ارام بود و من هم سعی می کردم ارامشم را حفظ کنم.بعد از ناهار منصور و مادرش مرا تا ایستگاه اتوبوس بدرقه کردند.وقتی حرکت کردیم بغضم ترکید و ارام ارام شروع کردم به اشک ریختن.بچه ها هم با من گریه می کردند.
در طول راه به بازی هایی که سرنوشت برایم ترتیب داده بود فکر کردم.یک شب در راه بودیم و پس از هفده ساعت به تهران رسیدیم،مستقیم به منزل مادر رفتم.پس از چند روز بچه ها را برای دیدن پدرشان به منزل او فرستادم.
کم کم تابستا تمام می شد و وقت ان بود که بچه ها را در مدرسه نام نویسی کنم.با پدر بچه ها رودرو صحبت کردم و نظرم را گفتم و از او خواستم در هزینه انان با من همگاری کند.او اکنون دو فرزند از همسر سومش داشت و گرفتاری از سر و رویش می بارید.به محض این که این حرف را شنید باز هم ساز ندارم را کوک کرد و گفت:نمی توانم کمک کنم اصلا ندارم که کمک کنم.
دیدم صحبت با او فایده ندارد خودم دست به کار شدم و نام رامین را در یکی از مدارس خوب دولتی ثبت نام کردم زیرا بیشتر از این در توانم نبود.
مدتی از بازگشتم به تهران می گذشت و هنوز شروع به کار نکرده بودم.یک روز پدر و قتی از سر کار برگشت تلگرافی را به طرفم گرفت و گفت:یاسمین این تلگراف به نام توست.