کمی فکر کردم و فهمیدم منطقی حرف می زند.از طرفی خودم هم توانایی جسمی و روحی نداشتم که از این اتاق دادگستری به آن اتاق بروم و این موضوع را دنبال کنم.تنها کاری که کردم این بود که به پدروکالت محضری دادم و او را از جانب خودم وکیل کردم که این غائله را خاتمه دهد،سپس به آبادان بر گشتم.
معافیت سه ماهه ی شبکاری ام به چشم زدنی تمام شد و باز شبکاریهای زجرآور شروع شد.
آرزوهایم چون سنگی بزرگ بود که از کوه جدا شد و به غلتیدن افتاد آن قدر چرخید و غلتید و با برخورد به این سنگ و آن سنگ خرد و فرسوده شد تا تبدیل به سنگ ریزه ای شد و در بستر رودی فرود آمد.
در سی سالگی برچسب دو ازدواج ناموفق روی پیشانی ام خورده بود.دو فرزند داشتم که با وجودی که جانشان به جانم بسته بود،اما بار سنگین مسئولیتشان را سخت به دوش می کشیدم.روحم لطمه دیده بود و غرورم شکسته شده بود.چه باید می کردم؟
یک روز که منصور مثل همیشه برای دیدنم پشت در بخش پیدا شد نتوانستم تحمل کنم و به سمت محوطه رفتم.دنبالم آمد جایی رفتم که کمتر در دید باشم و تا روی نیمکت نشستم زدم زیر گریه.منصور هاج و واج به من خیره شد.در حالی که نمی توانستم خودم را آرام کنم گفتم"چی از جانم م یخواهی،چرا دست از سرم بر نمی داری؟برودنبال زدنگی خودت،من به تو گفتم به دردت نمی خورم.
منصور کنارم نشست و گفت:می دونم گریه ات برای این نیست که اومدم ببینمت به من بگو چی شده؟
با خود شرط کرده بودم در مورد محمود چیزی به او نگویم اما نفهمیدم چه شد که تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم به چه دلیل از محمود جدا شده ام.ان روز بدون اینکه چیزی بگوید ترکم کرد.من نادم و پشیمان از اینکه نتوانسته بودم احساساتم را مهار کنم و به او حرفی نزنم سر کارم برگشتم.
چند روز گذشت.روزی می خواستم با بچه ها برای خرید به بیرون بروم که زنگ خانه را زدند.برای باز کردن در رفتم و با زنی میانسال و دختری جوان رو به رو شدم همان لحظه حدس زدم که باید مادر و خواهر منصور باشند.احساس عجیبی به سینه ام چنگ انداخت و دلم به شور افتاد.دختر جوان گفت که اجازه می خواهد چند لحظه وقت مرا بگیرد.به ناچار به داخل دعوتشان کردم و به نازنین و رامین گفتم به اتاقهایشان بروند تا خودم صدایشان کنم.دختر جوان خودش را خواهر منصور و زن دیگر را مادر او معرفی کرد.زن مسن تا آن لحظه حرفی نزده بود و فقط با چشمانی کنجکاو چهره ی مرا می کاوید.این کار او احساس بدی به من می داد.از آن دو پذیرایی کردم و کنارشان نشستم تا بفهمم از این ملاقات چه منظوری دارند.زن نگاهی به دور و بر انداخت و بعد د رحالی که مستقیم به چشمان من خیره شده بود گفت:بچه ام داره از دستم می ره نه خواب داره نه خوراک.لاغر شده،حرف نمی زنه دیشب حالش بد شده بود بردیمش دکتر.می ترسم بلایی سرش بیاد.بیا به این ازدواج رضایت بده.شماها که همدیگر را دوست دارید ان شاءالله که خوشبخت می شوید.
در تمام مدتی که حرف می زد خیلی سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم اما موفق نشدم.نمی دانم خمیره ام از چه دست شده بود که با هر حزفی اشکم سرازیر می شد.پاسخی ندادم و آن دو بعد از مدتی خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن آنان نازنین و رامین کنارم آمدند و با نگرانی پرسیدند:مامان این زنه کی بود که شما رو ناراحت کرد و به گریه انداخت؟
طفلکی بچه هایم آن قدر کوچم بودند که سر از چیزی در نمی آوردند.پس از آن روز مادر منصور به دفعات در منزلمان آمد و هر بار چیزی برایم آورد.یک با ریک جلد قرآن آورد و مرا به آن سوگند داد که به بچه اش رحم کنم.بار دیگر یک گلدان گل و یک برا دیگر جعبه ی شیرینی.همیشه همان جلوی در هدیه اش را می داد و می رفت.او هم نم یدانست چه بکند.او فقط نگران فرزندش بود و می خواست او راضی باشد اما در اصل مرا دوست نداشت،زیرا به چشم او من عروسی نبودم که می خواست .منصور برای او خیلی عزیز بود و دوست داشت جشن دامادی او را ببیند آن هم با دختری که به نطرش لیاقتش را داشته باشد نه زنی بیوه با دو بچه.
می دانستم ازدواج با منصور از چاله به چاه افتادن است،زیرا هیچ سنخیتی بین ما نبود.می دانستم با هم جور در نمی آییم و راهمان یکی نیست.می دانستم در زندگی با او باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کنم به هیمن خاطر به شدت با احساسم مبارزه می کردم تا مبادا بار دیگر خطا کنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)