را به من بدهد.البته قیمت گردنبند خیلی بیشتر ازاین مقدار بود و چون دلم نمی آمد آن را بفروشم مجبور شدم امانت بگذارم.آن روز کارم راه افتاد و سه روز بعد که حقوقم را گرفتم رفتم و گردنبند را از گرو درآوردم.
روزها می گذشت و من در پی فرجی چون مگش درتار عنکبوت دست و پا می زدم.هم دوره ایهایم را می دیدم که در عوالم خود هستند و بدون داشتن مسائل و مشکلات به تفریح و خوشگذرانی مسغولند.با خودم می گفتم چرا باید سرنوشت من با آنان این قدر فرق کند؟چرا نمی توانم مثل آنان لذت زندگی را درک کنم؟چرا این قدر از زندگی خسته و بیزا شده ام؟خدایا مگر من آفریده ی تو نیستم،پس چرا تمام غم های دنیا باید روی دوش من سنگینی کند.
در یکی از شبکاریهایم بیماری مورد توجه ام قرار گرفت که سرطان ثانویه داشت که از مثانه به مغزش انتشار پیدا کرده بود.او د رمراحل آخر زندگی اش بود و هیچ کاری نمی شد برای او کرد.تنها مسکنهای قوی به او تزریق م یکردیم تا کنتر احساس درد کند.اوروی تخت به حالت اغما افتاده بود و هر چند ثانیه یک آه رسا و ممتد می کشید.صدا تا انتهای بخش می رسید.ناخودآگاه به یاد بیماری پدر افتادم و در همان حال با اعصابی متشنج و فرسوده فکرم پیش بچه ها رفت که د رچه وضعیتی هستند.آیا باز هم مسعود آنهارا می ترساند؟از جهتی کارهای محمود به یادم آمدو اینکه چگونه با زندگی من قمار کرده و از طرف دیگربه یاد منصور و عشق نافرجامش افتادم.
با صدای یکی از همکاران که به من گفت:یاسمن پس ما رفتیم،به خود آمدم و بدون هیچ حرفی سرم را تکان دادم.نگاهکم به آن دو افتاد که خنده کنان و شادمان به سوی غذاخوری می رفتند تا شام بخورند.منتظر بازگشتشان شدم.ساعتب بعد که برگشتند بیماران بخش را تحویلشان دادم و بعد از تذکرات لازم برانکاری را داخل دستشویی وسیعی که انتهای بخش قرار داشت بردم تا به جای رفتن به غذا خوری ساعتی روی آن دراز بکشم.اما نتوانستم.صدای بیمار مذکور چون پتک بر سرم می کوبید و هر چه سعی کردم فکرم را به جای دیگری متمرکز کنم نشد که نشد.از جا برخاستم و با تنی خسته و روحی خسته تروارد بخش شدم.هنوز کلاهم را روی سر جابجا نکرده بودم که سوپروایزربخش از در وارد شد.او زنی بود که در عین جدی بودن دارای روحی لطیف و با احساس بود.با دیدن من جلو آمد و گفت:چی شده یاسمین؟چرا این قدر ناراحتی؟
مثل جرقه ای که به هیمه ای خشک بزنند بغضم ترکید و همان طور که خودم را در آغوشش می انداختم شروع کردم به زار زار گریه کردن در همان حال با هق هق گفتم:دیگه خسته شدم،دیگه نمی توانم ادامه بدهم،این شبکاریها پاک دیوانه ام کرده.
آن قدر از خود بیخود شده بودم که موقعیت خودم وبخش و زمان را فراموش کرده بودم.او با مهربانی دستش را دورم حلقه کرد و در حالی که مرا از آنجا خارج می کرد با کلامی محبت آمیز گفت:به من بگو چی شده؟نمی توانستم حقیقت را بگویم دیگر زندگی برایم لذتی نداشت.هشت سال کوشش و تلاش کرده بودم که یک روز به اینجا برسم و حالا که رسیده بودم احساس می کردم دیگر برایم مهم نیست.نه،این رویایی نبود که در انتظارش بودم.کسی از حالم خبر نداشت و کسی نبود که انتظار کمکی هر چند معنوی از او داشته باشم.حتی خانواده ام طور دیگری در مورد من فکر می کردند.نه رویم می شد نه غرورم اجازه می داد که آنان را از این فکر بیرون بیاورم.حقوقم به سختی کفاف مخارجم را می داد و این د رحالی بود که دوستانم دو برابر این مبلغ را خرج لباس و آرایش و سلمانی خود می کردند.هر هفته یک رنگ مو و یک مدل لباس و یک رنگ لاک عوض م یکردند در صورتی که من به سختی می توانستم امور خود و بچه هایم را بگذرانم.از طرفی منصور با آمد و شد ها و التماسهایش کاملا خردم کرده بود.هر گاه از منزل به طرف بیمارستان می رفتم از خداوند می خواستم که بزرگواری کند و خودرویی که با آن به بیمارستان می رفتم تصادف کند و بدون اینکه به راننده آسیبی برسد فقط من در جا بمیرم.این افکار احمقانه جزو آرزوهایم شده بود اما این خواسته برآورده نشد.زیرا زندگی برایم بازیها و رنگهای دیگری رقم زده بود.
آن شب سوپروایزر بخش مرا به بخش کارمندی برد و گفت که لازم نیست کار کنم و بهتر است استراحت کنم بعد گفت:صبح روز بعد به دفتر مترون بیمارستان برو و بگو تا مدتی تو را ازکار شب معاف کنند.آن شب من به کپسول سدیم امبتال صد و هشتاد میلی دادند اما تا صبح خوابم نبرد.روز بعد با چشمانی سرخ و پلکهایی متورم و سری گیج و منگ به منشی مترون مراجعه کردم و تقاضای ملاقات فوری نمودم.پس از چند لحظه انتظار عاقبت یکی از معاونان مترون مرا پذیرفت.دلایلم را برای او توضیح دادم و فهمیدم کهدر جریان ماوقع شب گذشته قرار گرفته است.به او گفتم:می خواستم خواهش کنم برای مدتی مرا از شبکاری معاف کنید.گرفتاری دارم و شبکاری برایم مشکل است.
معاون با چهره ای سرد به حرفهایم گوش کرد و در جوابم با لحنی خشک و رسمی گفت:حل این مسئله از عهده ی این دفتر خارج است.
به اعتراض گفتم:هم گروه خودم با همین موقعیت شبکاری نمی کند چون همسر فلان آقای دکتر است.من که گفتم همیشه نمی خواهم معاف شوم،فقط برای مدتی احتیاج به استراحت دارم.
صدایش چون نواری خش دار در گوشم پیچید:همان طور کق گفتم این تقاضای شما ممکن نیست و از عهده ی این دفتر خارج است.فهمیدم صحبت کردن با او بی فایده است و اگر هزار دلیل هم برای او بیاورم همین کلمه را خواهم شنید.با حالی خراب از جا بلند شدم و درفتر را ترک کردم.با خود فکر کردم پس کسانی که شبکاری ندارند از ما بهتران بودند و طبق دستور از این کار وحشتناک و سنگین معاف می شدند!
کار شب آن قدر سخت و طاقت فرسا بود که بیشتر پرستاران پس از فارغ التحصیلی به خاطر آن استعفا می دادند و برای کار به بیمارستان های دیگر می رفتند.البته بیمارستان های خصوصی امکانات و رفاه بیمارستان شرکت نفت را نداشت و کسانی که در آنجا کار کرده بودند دیگر کار بیمارستانهای دیگر را قبول نداشتند.علاوه بر اینکه نحوه آموزش فرق م یکرد احترام و ادبی که در بیمارستان و در بین کارکنان حاکم بود در هیچ جای دیگر رعایت نمی شد.با این حال بیمارستان مقررات خاص و منسجمی داشت که به هیچ وجه خلل پذیر نبود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)