با ناراحتي به سيمين گفتم چرا حرف محمود را گوش كرده و چنين گفته. پاسخ داد: به خدا ترسيدم. گفتم نكند آن زن بخواهد سروصدا راه بياندازد و اذيت كند.
به سيمين چيزي نگفتم. بدبختانه ترس در وجود او جايگاه محكمي داشت و نمي خواستم از اين بابت به او سخت بگيرم.
كم كم راز محمود از پرده بيرون افتاد. او از پسردايي ام هم پول گرفته بود و چك بي محل داده بود و او در به در دنبالش مي گشت. پسردايي مرتب به منزل مادر مي آمد و از محمود و نامزدي اش نزد او شكايت مي كرد. اين براي مادر كه محمود را در دنيا تك مي ديد خيلي سنگين آمد. كم كم فهميدم اي دل غافل چه مي خواستم و چه شد. آنها روي من حساب باز كرده بودند، ولي چه حساب غلطي! محمود در بدبختي غوطه مي خورد و آنها مي خواستنذ من زير شانه اش را بگيرم و كمكش كنم تا شايد بتوانم نجاتش بدهم.
امان از دست اين سرنوشت! من در مرداب گرفتاريهايم دست و پا مي زدم و به دنبال راه نجات بودم كه محمود آمد دست روي سرم گذشات و مرا بيشتر در اين مرداب فرو برد. شايد پيش خود فكر كرده بود زني ساده و آرام احمق، منبع درآمد خوبي براي او و كلفتي شايسته براي فرزندانش خواهد بود.
هرروز با اضطراب سر كار مي رفتم و حال خوبي نداشتم. محيط كار هم كه فقط كار بود. در ضمن كار ذهنم را بايد از مسائل خودم خالي مي كردم تا اشتباه نكنم. وقتي دست ازكار مي كشيدم هجوم افكار ديوانه كننده احاطه ام مي كرد و حماقتم را به ريشخند مي گرفت.
منصور وقتي فهميد با محمود عقد كرده ام خيلي ناراحت شد. وقتي اين خبر را به او دادم گويي سيلي بر صورتش خورده بود. او با غروري جريحه دار شده اعتراض كرد و هنوز عصباني بود كه اشكهايش روي گونه اش سرازير شد و با بغض گفت: تا به حال هيچ دختري به من پشت نكرده و من تا به اين لحظه اين چنين اسير كسي نشده بودم. آن روز در حالي كه چشمانش قرمز شده بود تركم كرد، اما چند روز بعد دوباره پشت درهاي بخش پيدايش شد. من از ترس آبرو او را به گوشه اي بردم و نصيحتش كردم اين كار را نكند، اما او گوش به حرف نمي داد و باز مانند شبحي پشت در بخش پيدايش مي شد.
يك روز به او گفتم: منصور زندگي من و تو كه يرانجامي نداشت. تو، هم از من كوچك تر بودي و هم اينكه خانواده ات با اين وصلت مخالف بودند. حق را به آنها مي دهم چون به هر حال برايت آرزو دارند. حالا هم كه كاراز كار گذشته. خب تو چه توقعي داشتي؟ دوست داشتي همين طور پا به پاي هم بنشينيم؟ بالاخره من هم دلم زندگي مي خواست و مي خواستم تا جوانم سرپناهي براي خود داشته باشم و همان لحظه در دلم گفتم و افسوس كه چقدر اشتباه كرده بودم.
منصور با لجاجت يك بچه گفت: اما تو مرا دوست داشتي... شايد هم من خيال مي كردم اين طور است. چرا با من چنين كردي؟ چطور دلت آمد اين كار را بكني در حالي كه مي دانستي دوستت دارم؟
حرفي براي گفتن نداشتم و به همين خطار جوابي ندادم. نمي توانستم به او بگويم كه فكر ميكردم سر و سامان مي گيرم و زندگي جديدي را شروع مي كنم. رويم نمي شد به او بگويم اشتباه كرده ام. عجب حماقتي كرده بودم. هر بار كه اخبار ناخوشايندي از محمود به گوشم مي رسيد اعصابم بيشتر فرسوده مي شد. از آن طرف منصور هم با علاقه بي حد و حصرش كه اكنون آن را كاملاً آشكار كرده بود كلافه ام مي كرد. هيچ دلخوشي در زندگي برايم نمانده بود. همه حسابهايم غلط از آب درآمده بود و اين چيزي نبود كه هميشه آرزويش را داشتم. همه چيز به طرز عجيبي قاطي شده بود. بچه ها در منزل ناسازگاري مي كردند. رامين سركش تر از قبل مرتب در مدرسه دردسر به وجود مي آورد. پس از آن شبكاريهاي جانفرسا به محض اينكه پا به منزل مي گذاشتم سيل شكايتها و جنگ و جدل بچه ها به سويم سرازير مي شد. صداي قلبم را در مغز مي شنيدم و از بي خوابي و خستگي فرسوده شده بودم. دلم مي خواست هرچه زودتر آنها را روانه مدرسه كنم تا بلكه بتوانم ساعتي بياسايم.
دو سال و چند ماه از تعهدم گذشته بود و فقط چند ماه به اتمام آن دوران باقي مانده بود. احساس خستگي تواناييهايم را كاهش داده بودم و در عرض اين چند ماه كلي از وزن بدنم را از دست داده بودم. صبحها كه چشمانم را مي گشودم كوهي سنگين بر پلكهايم احساس ميكردم. سردردهاي عصبي امانم را بريده بود. حس مي كردم زندگي با من روي دنده لج افتاده و مي خواهد لاي چرخهاي خود خردم كند. يك روز نازنينمي خواست به تولد يكي از هم كلاسيهايش برود و لباس مناسب و كادوي تولد مي خواست. البته حق با او بود. به سختي توانستم آن را برايش تهيه كنم. گاهي براي صد تومان لنگ مي ماندم، اما راه به جايي نداشتم. يك بار سه روز مانده به اتمام ماه پولم تمام شد. دستم خيلي تنگ بود و نمي دانستم به چه كسي رو بزنم و ز او بخواهم مقداري به من قرض بدهد. به ياد گردنبندي افتادم كه منصور برايم هديه گرفته بود. آن را برداشتم و نزد طلافروش بردم و به او گفتم كه دچار گرفتاري شده ام و احتياج به صد و پنجاه تومان پول دارم و از او خواستم گردنبند را نزدش نگه دارد و اين مبلغ
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)