براي ديدن من به منزلمان مي آمد و گاهي اوقات من و او با هم به سينما يا گردش مي رفتيم تا با هم حرفهايمان را بزنيم و سنگهايمان را ئا وابكنيم. كسي از بيرون رفتن ما ناراحت نبود. شايد فكر مي كردند با اين فرصت ها ما بيشتر همديگر را مي شناسيم و بناي يك زندگي خوب را پايه ريزي مي كنيم غافل از اينكه سالها وقت لازم است تا دو نفر همديگر را خوب بشناسند. محمود از نظر اخلاقي فرقي با گذشته نكرده بود. هنوز سريع الانتقال بود و براي هر سؤالي جواب داشت. در عوض من مثل يك دختر بي دست و پاي سيزده ساله بودم. به خوبي مي دانستم گرايشم نسبت به او عميق نيست. با اين حال نمي دانم چرا خودم را گول مي زدم و اين حس را به خودم القا مي كردم كه من و او براي هم آفريده شده ايم. او نسبت به من محبت مي كرد و مرتب او قد و قواره و هيكل و آداب مععاشرت و رفتارم تعريف مي كرد، اما حرفهايش به دلم نمي نشست و روح تشنه ام را ارضا نمي كرد. گاهي احساس مي كردم شايد چون هنوز مهر منصور در قلبم وجود دارد نمي توانم محبت او را بپذيرم، اما همان روزا احساسي به من نهيب مي زد كه محمود كسي نيست كه بتواند مرا به اوج خواستن برساند.
بيست و نه سال سن داشتم. تمام عمرم درگير مسائل مختلفي بودم و اكنون كه استقلال مالي را چشيده بودم دلم مي خواست ازدواج كنم و صاحب خانه اي باشم كه متعلق به خودم باشد. تكيه گاهي مي خواستم كه در مواقع دلتنگي مرهم دردهايم باشد و همراهي مي خواستم همگام. دوست داشتم سايه مردي توانا حمايتم كند و در مواجهه با تلخيهاي روزگار دست حمايتش را به سويم دراز كند. آيا اين خواسته جرم بود؟
بچه هاي محمود را قبول داشتم و با بچه هي خودم داراي چهار فرزند مي شدم و مطمئن بودم كه فرزند ديگري نمي خواستيم. دلم مي خواست او پدري كند و من مادري تا خلأ آن را در وجود فرزندانمان پر كنيم. شايد تمام اين انگيزه ها باعث شد كه در غروبي به خانواده ام اعلام كنم كه حاضرم همسر محمود شوم.
من و او در يك محضر عقد كرديم و به طور رسمي زن و شوهر شديم. همان شب مادر مهماني مفصلي به مناسبت ازدواج ما برگزار كرد و تمام خانواده او هم دعوت داشتند. اين جشن برخلاف انتظارم بود، زيرا فكر مي كردم اين وظيفه خانواده اوست كه به مناسبت ازدواجمان ترتيب مهماني اي را بدهند.
يك روز سرزده به منزلي كه محمود در آن زندگي مي كرد رفتم. به خاطر نداشتم چه كار داشتم، اما همين قدر مي دانم نمي توانستم صبر كنم تا او به خانه مان بيايد. دختر بزرگش در را به روي من باز كرد و با ديدن من سلا كرد و كنار رفت تا داخل شوم. با خوشرويي جواب او را دادم و داخل شدم. وقتي پا به درون خانه گذاشتم لحظه اي خشكم زد و از چيزي كه مي ديدم حيران ماندم. خانه محمود، خانه اي بدون اثاث بود كه كف آن را به جاي فرش زيلوي كهنه اي پوشانده بود و كمترين وسيله رفاهي در آن نبود. سعي كردم بدون اينكه خودم را ببازم پيغامم را به دختر او بدهم و از منزل خارج شوم. در راه بازگشت به منزل پدر با خود فكر كردم يعني زندگي اش چه شده؟! آيا اسباب و اثاثيه اش را فروخته و يا همسرش آنها را با خود برده؟ پس چرا دخترخاله مي گفت وضع محمود خوب است و اين جور است و آن جور است؟
مرخصي ام رو به اتمام بود. قرار شده بود پس از گذراندن بقيه تعهدم به تهران برگردم و با هم خانه اي خريده و زندگي مان را سر و ساماني بدهيم. در حقيقت قرار گذاشته بوديم در طول اين مدت با همديگر نامزد باشيم و رابطه زناشويي نداشته باشيم. محمود به سختي اين شرط را پذيرفت، ولي من، مصر بودم كه تا پيش از اينكه به تهران نيامده ام و در خانه مشتركي با او زندگي نكرده ام اجازه ندهم رابطه ما از نامزدي فراتر برود.
همراه فرزندانم از آبادان برگشتم. هنوز يك هفته از بازگشتم نگذشته بود كه محمود به آنجا آمد و عنوان كرد كه دلش براي من تنگ شده. دو روز بعد او را وادار كردم تا به تهران بازگردد كه مبادا از كارش بماند.
از آن پس گاهي به آبادان مي آمد. تنها هديه اي كه در اين مدت برايم آورد يك جعبه شيريني بود و بس.
يك روز به اتفاق او به بانك رفتم تا براي سرويس بچه ها از حسابم پول برداشت كنم. وقتي دفترچه ام را دست كارمند بانك دادم كنار فتم تا از آبخوري بانك ليواني آب بنوشم. همان موقع متوجه شدم محمود با آن قد بلندش مرتبسرك مي كشد تا ببيند موجودي من چقدر است. احساس ناخوشايندي پيدا كردم، اما چيزي به رويم نياوردم، زيرا وجه قابل توجهي در حسابم نداشتم.
زمان مي گذشت. او در تهران بود و من در آبادان. كم كم حرفهايي به گوشم مي رسيد كه نمي توانستم نسبت به آن بي تفاوت باشم. يك سار زرين برايم از زن پسرخاله ديگرم نقل قول كرد كه محمود فراريست. پرسيدم چرا؟ و او گفت به خاطر كشيدن چكهاي بي محل. مدتي كه گذشت فهميدم علاقه شديدي به قمار دارد و به دليل غيبتهاي مكرر از اداره اش اخراج شده و به خاطر كشيدن چكهاي بي محل تحت تعقيب است. پيگير شدم و بع من گفتند مرتب از اين شهر و آن شهر سر در مي آورد و كسي به درستي نمي دانست كجاست. وقتي به دنبال او مي گشتم از يكي ار دوستانش شنيدم كه با عده اي زن مسن و پولدار قاطي شده و شبها تا صبح پاي ميز قمارشان مي ماند.
يك روز سيمين به من تلفن كرد و گفت: ياسمين، امروز محمود همراه زن مسني به خانه ما آمده بود و از من خواهش كرد كه به آن زن بگويم كه با خواهر من ازدواج نكرده و فقط نامزد اوست. من هم همين جمله را به آن زن كه خيلي هم عصباني بود گفتم و آن دو رفتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)