بديها دوستش داشتم و با اينکه از اين جنگ وگريزها و موش وگربه بازیها خوشم نمي آمد باز هم به او علاقه مند بودم. در همان حال عاقبت خوش براي ازدواجم با او نمي ديدم، اما او را هم براي دوستي نمي خواستم.
به تازگي مشکلي ديگر به مشکلاتم اضافه شده بود و آن اين بودکه در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردندکه يک پسر پانزده ساله به نام مسعود داشتند. اين پسر تمايل زيادي داشت تا با نازنين و رامین بازي کند و به خاطر همین به منزل ما رفت و آمد مي کرد. نسبت به اين موضوع احساس خوبي نداشتم. به خاطر همین بچه ها را از او برحذر مي کردم و تاکيد مي کردم وقتي خانه نيستم به هيچ وجه در را به روي او باز نکنند. هرگاه که نوبت شب کاري داشتم در را قفل مي کردم تا خيالم از بابت بچه ها راحت باشد. اين ممانعت باعث دلخوري و ناراحتي مسعود شد و تصميم گرفت تا به نحوي تلافي کند.
شبهايي که کار داشتم می رفت و از روي بام خانه سنگ پراني می کرد. يا اينکه سنگي را به تناوب و محکم روي سقف مي کوبيد. گاهی هم با سنگ پراني شيشه ها را مي شکست. بچه ها ازکارهاي او ناراحت می شدند و ترس برشان مي داشت. صبح که خسته و مانده به خانه برمي گشتم نگراني و وحشت شب گذشته را در قیافه هايشان می ديدم. هر وقت هم که منزل نبوديم از روي ديوار داخل خانه مي پريد و پول، صفحه گرامانون، خوراکي و يا هر چيزي را که دوست داشت و البته ارزش چنداني هم نداشت برمی داشت و از همان راه برمي گشت. موضوع را با اداره منازل در ميان گذاشتم، اما ترتيب اثري داده نشد.
چند وقت بعد نامه اي از زرين دريافت کردم که در آن نوشته بود اکرم از قول محمودگفته که منتظر پاسخ من است. از خواندن نامه زرين کمي متعجب شدم، زيرا فکر مي کردم اين موضوع به مرور زمان به دست فراموشي سپرده شده، اما اکنون مي ديدم که هنوز هم سر حرفثان ايستاده بودند.
زرين در نامه اش نوشته بود مادر و پدر هر دو موافق اين ازدواجند و هر کس که از اين موضوع باخبر شده آن را تاييد کرده است، ولي زرين معتقد بود نبايد به حرف کسي گوش کنم و خودم موقعيتم را بسنجم. به زرين حق دادم، زيرا اين من بودم که بايد با او زندگي مي کردم. در اين بين تنها چيزي که براي کس مطرح نبود علت طلاق محمود بود. هيچ کس نمي دانست چرا او زنش را طلاق داده، کسی هم پيگير اين مسئله نشده بود. همه به صحبتهاي اکرم که گفته بود همسر او زن زندگي نبوده اکتفا کردند، زيرا روي او خیلی حساب مي کردند و حرفش را قبول داشتند.
درسالهايي که پشت سر گذاشته بودم هيچگاه درباره ازدواج دوباره فکر نکرده بودم. يعني راستش موردي چشمم را نگرفته بود تا بخواهم درباره آن بيندیشم و اکنون که در جريان قرارگرفته بودم نمي دانستم چه بايد بکنم.
سالها بعد وقتي به اين موضوع فکر مي کردم هميشه با خودم مي گفتم:
خداوندا، چرا اين قدر کور و مسخ بودم. چرا پس از تجربه تلخ ازدواج اولم هنوز درک و شعور پيدا نکرده بودم... آن زمان گويي اطراف مغزم را پرده سياهي گرفته بودکه هيچ نوري از آن عبور نمي کرد. شايد هم فشار کار سنگين و به دوشي کشيدن بار زندگي و مسوليت بچه ها افکارم را فلج کرده بود.
وقتي مي ديدم همه فاميل او را تاييد مي کنند و روي او نظر مساعد دارند سرسختي راکنار گذاشتم و من هم قبول کردم فرصت ديگري به خود بدهم. براي يک ماه مرخصي رد کردم و به تهران رفتم. در اين مدت محمود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)