8
خرج بچه ها سنگين بود. رامین درس نمي خواند و خیلی بازيگوشي مي کرد. او به دنياي اطرافش توجهي نداشت و در مدرسه با بچه هاي دیگر درگیر مي شد. هميشه نوک کفشهايش سوراخ بود، زيرا عادت داشت با پايش سنگ پراني کند. اکثر اوقات هم که فوتبال بازي مي کرد شلوارش از سر زانو سوراخ مي شد. چندين بار به علت دعوايي که در مدرسه کرده بود مرا احضارکردند. به اجبار با همان لباس پرستاري سريع خودم را به مدرسه رساندم تا در جريان کار قرار بگیرم. ناظم مدرسه هميشه از او شاکي بود و من مي دانستم دليل آن فقط شرايط بد سالهاي گذشته است. کاري از دستم برنمي آمد جز اينکه سعي کنم با او مدارا کنم تا رويه خود را عوض کند. در کل هم نازنين و هم رامین بچه هاي حساس و مهربان و رقيق القلبي بودند. هردو پول توجيبي مي گرفتند. رامین همان روز اول پولش را تمام مي کرد و زماني که از او مي پرسیدم پولش را چه کرده مي گفت: دادم به فقير. البته راست مي گفت، زيرا يک روز وقتي پس ازکار به منزل آمدم ديدم که دختر هفت ساله عربي را به خانه آورده و پس از اينکه ناهارش را به او داده بقچه اي از لباسهايي را که نمي خواستند براي او بسته و به دست او داده. ناراحت شدم و به اوگفتم چرا در غياب من غريبه اي را به منزل آورده است. با لحن بغض آلودي به خواهرش نگاه کرد. نازنين به جاي اوگفت: مامان اين بيچاره پا برهنه وگرسنه بود. رامین دلش به حال او سوخته و او را به خانه آورده. منم اول پایش را شستم و بعد به داخل آوردمش. خودم را آرام کردم وگفتم: اين بار اشکالي ندارد، اما دیگر از اين کارها نکيد، چون خیلی خطرناکه.
اين موضوع گذشت و هفته بعد من همان دختر را دوباره با پاي برهنه و سر و وضعي رقت بار درکوچه ديدم.
منصور هنوزهم گاهی پشت پنجره بخش پیدايش مي شد. اکنون ديگر مادر و خواهرانش هم موضوع ما را مي دانستند. گاهي حرفهايي که آنان در مورد من مي زدند با خنده بيان مي کرد. او مي گفت: مادر و خواهرانم گفته اند بدبخت، ياسمين از تو بزرگ تره، پدرت رو در مياره. اون دوتا بچه داره. مي خواهي خودت را بيچاره کني. و پس ازگفتن اين حرفها مي خنديد.
من در حالي که از ته قلب رنجيده بودم، اما براي اينکه او به احساسم پي نبرد لبخند مي زدم و مي گفتم: خب راست مي گن، تو چرا حرف خانواده ات را گوش نمي کني؟
مي خندید و مي گفت: نمي دانم. به راستي نمي دانم چرا نمي توانم از تو دل بکنم. منصور از من پنهان نمي کردکه از دوستانش حساب مي برد و نگران اين است که اگر با من ازدواج کند آنان چگونه درباره اش قضاوت خواهند کرد. از اينکه تا اين حد بي پرده از افکارش صحبت مي کرد خیلی جا مي خوردم و در عين حال ناراحت مي شدم، اما نمي دانم چه مرگم شده بودکه با وجود تمام اين
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)