توانسته بود مدرک مهندسي کشاورزي اش را از يکي از دانشگاههاي آن کشور بگيرد بعد هم ادامه تحصيل داده بود و تا مقطع دکترايش رفته بود.
‏او هر وقت به ایران مي آمد يک دختر آلماني همراهش بود و او را به عنوان همسرش به خانواده اش معرفي مي کرد. دفعه بعد اين دختر جاي خود را به دختر ديگري مي داد. طوري که سیما برايم تعرف کرده بود امسال هم با دختر ديگري به ایران آمده بود و اين بار از اين همسرش يک دختر دو ساله هم داشت. نمي دانستم سیروس چرا به من تلفن کرده و از کجا شماره تلفن مرا به دست آورده است. او پس از سلام و احوالپرسي گفت: ياسمين خانم من به اتفاق همسرم و برادرش براي ديدن مناطق نفت خيز به خوزستان آمده ايم و چون از سيماجان شنيده بودم شما هم اينجا تشریف داريد خواستم عرض ادبي کرده باشم. تمايل دارم شمارا هم از نزديک ببينم. اگر امکان اين هست مي خواستم ببينم مي توانيم امشب مزاحمتان باشیم؟
‏با اينکه تمايلي به اين ديدار نداشتم، اما طبق سنت و ادب به او تعارف کردم تا به منزلم بيايد. او نشاني را گرفت و خداحافظی کرد.
‏ظهرکه به منزل رفتم، سر راه موادي را که براي تهيه شام احتياج داشتم خريدم و به منزل بردم.
‏براي شام، کتلت و سبزيهاي مختلف و سوسيس سرخ کرده و سيب زميني و سالاد تهيه کردم. آنان در ساعت مقرر به منزلمان آمدند. برادر همسرش در هتلي اقامت گزيده بود و سیروس و همسرش به همراه فرزندشان به منزلمان آمده بودند. همسر او زني چشم آبي و به نسبت زيبا بودکه فرزندشان هم شباهت زيادي به او داشت. همسرش فارسي نمي دانست. من وسيروس هم در مورد مسائل معمولي صحبت مي کرديم. از سيروس برسيدم آيا همسرش انگليسي مي داند و اوگفت که کم و بيش با ‏اين زبان آشناست. به سختي با او چند کلمه اي خوش وبش کردم و با لبخند و نگاههاي گرم سعي کردم احساس راحتي داشته باشد. آن شب منزل ما ‏ماندند و صبح روز بعد عازم دیگر مناطق جنوب شدند.
‏مدتي گذشت تا يک روز پستچي نامه اي برايم آورد. از دیدن نامه خیلی تعجب کردم، زيرا تمام نامه هاي من به نشاني بيمارستان پست مي شد و اين بار نامه به منزل آمده بود و نامي روي آن نوشته نشده بود تا بفهمم از طرف چه کسي است. وقتي آن را بازکردم فهميدم نامه از طرف سیروس است. ابتدا فکرکردم نامه به جهت تشکر از شبي است که به منز لمان آمده بود، اما وقتي متن نامه را خواندم از حيرت خشکم زد. سیروس در نامه اش نوشته بود:
‏سلام ياسمين. اميدوارم زحمات آن شب مارا ببخشید. من به شما خیلي ارادت دارم، در واقع از همان نوجوانی به شما علاقه مند بودم، اماهيچ گاه موقعيت مناسبي پیش نيامد تا بتوانم محبت خود را نسبت به شما ابراز کنم. من براي همیشه به ایران آمده ام و دلم مي خواهد هر وقت به تهران مي آيید بيثتر شما را ببینم. ارادتمند شما سیروس.
‏لحظه اي خشم بر من مستولي شد. با خودم گفتم جسارت و وقاحت تا چه حد؟ يعني فکر زن و بچه اش را نمي کند؟ عجب مرد بي فکر و بي مسوليتي! بيچاره همسر او! يک دختر آلماني با فرهنگي متفاوت و مذهبي دیگر را از خانه و وطنش دور کرده و او را به منزل مادرش آورده که هيچ سخيتي با افکار او ندارد و به خاطر جهلش از دست زدن به ظروفي که عروسش دست زده خودداري مي کنند و آنها را نجس مي داند. در هر محفلی که مي نشیند از او بد مي گويد و او را به عنوان همسر پسرش قبول ندارد. حالا که چي؟ براي من نامه فدايت شوم نوشته و خواستار ديدار بيشتر من شده؟ راستي که! وقتي عصبانيتم فروکش کرد در جوابنامه او خيلي رسمي نوشتم:
‏آقاي دکتر زربندي! متاسفانه بنده توقع چنين مطلبي را از شما نداشتم و ديگر هيچ علاقه ا‏ي به ادا‏مه مکاتبه و حتي ملاقات شما ‏ندارم. براي شما و همسرتان آرزوي خوشبختي مي کنم. یاسمين.
‏از اين موضوع مدتها گذشت. تابستان از راه رسيد و به اتفاق بچه ها به تهران و منزل پدر رفتيم. در حين صحبت ماجراي سیروس را براي مادر تعريف کردم وگفتم که چه پاسخي به او داده ام. او هم خیلی تعجب کرد و گفت کار درستي انجام داده ام. بعد هم ماجراي منصور را براي مادر بازگو ‏کردم و حتي به اوگفتم که احساسم نسبت به او چگونه است.
‏مادر خیلی ناراحت شد و با لحني خشن گفت: ياسمين، حواست را ‏جمع کن. اوبيست وچهارساله و تو بيست ونه ساله هستي. اوهزار حسرت و آرزو دارد و تو داراي دو بچه هستي. سعي کن اين موضوع را به طور کل فراموش کني چون به صلاحت نيست.
‏سرم را تکان دادم و از مطرح کردن چنين موضوعي پشيمان شدم. خودم همه آنچه را مادر مي گفت مي دانستم و به قول معروف آنگاه که ‏دانستم، نتوانستم.
‏فکر منصور و محبت و عشقش تمام وجودم را احاطه کرده بود، اما ‏مي دانستم اين رؤيايي بي سرانجام است که جز ضرر هيچ نفعي به حالم ندارد.
‏روزي اکرم، دخترخاله مادر، از ما خواست تا براي ناهار به منزلشان ‏برويم. مادر از اين دعوت خیلی استقبال کرد و من هم که مي دانستم مادر اقوامش را خیلی دوست دارد مخالفتي با رفتن نکردم.
‏به منزل اکرم رفتيم و پس از صرف ناهار و پذيرايي براي صحبت دور هم نشستيم. اکرم ابتدا از اينجا و آنجا صحبت کرد و بعد زمينه صحبتش را ‏به سمت محمود کشاند وگفت: ياسمين، محمود در زندگي اش شکست خورده و مدتيست از همسرش جدا شده. درست مثل تو او هم بخت و اقبالي نداشت. من از دختر خاله اجازه گرفتم تا اين موضوع را با تو در ميان بگذارم. فکرهايت را بکن و اگر صلاح دانستي و رضايت داشتي با محمود ‏ازدواج کن. هر دوي شما يک بار ازدواج کرده اید و هر دو داراي دو بچه ‏هستید. اگر با هم ازدواج کنید خوب مي توانيد همديکر را درک کنید و ‏براي هر چهار بچه مادر و پدر خوبي باشيد.
‏به مادر نگاه کردم. لبخند رضايتي بر لبانش نقش بسته بود. به خوبي ‏مي دانستم او فاميلش را خیلی قبول دارد و به اين وصلت رضايت دارد. به نظر او چه کسي بهتر از محمود. به خصوص که او را هم دوست داشت و هميشه از او حمايت مي کرد.
‏سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. چندين سال مي شد که محمود را نديده بودم، يعني درست از مجلس ختم مادرش به اين طرف. هنوز او را همان طور که ديده بودم به ياد مي آوردم و نمي دانستم در اين مدت چه تغييراتي کرده است. او پيشي از ازدواجش به استخدام يکي از سازمانهاي دولتي درآمده بود و اين طور که مي گفتند وضع رضايت بخشي داشت. ازدواج محمود با همسرش ماجرايي داشت. به اين ترتيب که او در زماني ‏که مرتب با دخترهاي رنگ و وارنگي دوست مي شد با دختري سبزه و ‏چشم و ابرو مشکي که چندان زيبا هم نبود طرح دوستي ريخت. آن دختر ‏که خیلی زرنگ بود توانست محمود را به تور بياندازد و اورا مجبورکند که ‏با وي ازدواج کند. آن دو در عرض دو سال صاحب دو فرزند شده بودند و پس از سه يا چهار سال زندگي اختلافشان به حدي رسيد که از هم جدا شدند.