در ساعت چهار صبح هم تب و نبض و فشارخون و دیگر علائم حیاتی بیماران بررسی می شد و در ورقه ی بالای سر بیمار و هم چنین در پرونده شان ثبت می گردید. کلیه بیماران گزارش کتبی به زبان انگلیسی داشتند و هر کاری که انجام می شد و یا باید انجام می شد در آن جا ثبت شده بود.
صبحانه ساعت شش صبح به بخش می امد و وظیفه ما این بود که صبحانه را بررسی کنیم تا رژیم هر بیمار رعایت شود. رژیم قند، بی نمک، کم چربی، پر کالری هر کدام صبحانه مخصوصی داشتند. باید توجه می کردیم هر بیماری که باید به اتاق عمل می رفت و یا روز بعد آزمایش و رادیو گرافی داشت ناشتا بماند. پیش از فرستادن اولین بیمار به اتاق عمل چشم او را با سرم نمکی شست و شو داده و قطره آنتی بیوتیک در آن می ریختیم. سپس با عینک شیشه ای چشمانش را بسته و بعد مشخصات بیمار، نام جراح مربوطه و نوع عمل را با برچسبی روی سینه بیمار و روی پرونده او قید می کردیم و او را مرتب و منظم در حالی که بی جرکت روی برانکار خوابیده بود ساعت هفت و نیم صبح تحویل پرستاران صبح می دادیم و با تنی خسته، ولی روحی راضی به منزل می رفتیم. این شرحی از یک شب کاری ام بود و این شب کاری ها همیشه به همین نحو انجام می شد.
عید آن سال سیما و مجید همراه بجه هایشان پیش ما آمدند و به عنوان کادو یک فرش دستباف برایم آوردند. روزهای عید را با هم بودیم و با وجود کشیک های عید توانستم در فرصت های بیکاری با آنان به گردش و تفریح بروم. یک هفته پیش ما بودند. مجید با خودروی خودش امده بود و این گردش در اطراف را برای ما آسان می کرد. آن سال نوروز خوبی داشتیم و به همگی ما خیلی خوش گذشت.
سیما به من گفت که در بین فامیل و آشنا چو افتاده که یاسمین درسش را تمام کرده و همان جا ماندگار شده و بچه هایش را هم پیش خود برده. حقوق خوبی دارد و به همین زودی منزل شرکتی هم خواهد گرفت. وقتی سیما این مطالب را می گفت خندیدم و گفتم آن کسی که این چو را در فامیل انداخته حتی یک کلمه هم جا نیانداخته. از مطرح شدنم جلوی فامیل نه تنها ناراحت نبودم بلکه بسیار هم احساس رضایت می کردم و از این که توانسته بودم استقلالم را به دست بیاورم خیلی خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم.
گاهی منصور را می دیدم. هرچند وقت یک بار پشت پنجره های بخش پیدایش می شد. نمی دانم چرا این کار را می کرد. گاهی فکر می کردم خودش هم نمی داند چه می خواهد. او نه می توانست ترکم کند و نه می توانست شرایط موجود مرا درک کند. به محض دیدن او، برای این که همکارانم متوجه نشوند به بهانه ای از بخش خارج می شدم و به طرف بخش اورژانس می رفتم و در قسمت پذیرش و در بین بیماران سرپایی به او اعتراض می کردم چرا به بخش و محوطه بیمارستان می آید. به او می گفتم: منصور من آبرو دارم. دوست ندارم کسی مرا با تو ببیند.
او فقط در پاسخم می خندید و می گفت: یاسمین، به خدا دست خودم نیست. نمی دانم چرا یکهو از این جا سر در می اورم.
با قهر رو از او بر می گرداندم، اما حرف هایش برایم جاذبه ای وصف ناپذیر داشت. خودم می دانستم علاقه ام روز به روز به او بیشتر می شود و متوجه بودم که در گرفتاری جدیدی خودم را غرق می کنم، اما توانایی مقاومت نداشتم. دیدنش برایم شیرین بود و بدنم را به لرزه در می آورد. این اولین بار بود که چنین حالتی را در وجودم احساس می کردم. گاه به اصرار او هفته ای یک بار همدیگر را بیرون از بیمارستان می دیدیم. هنگامی که همراه او بودم تصور می کردم تمام مردم شهر تبدیل به یک جفت چشم شده اند و فقط و فقط ما را می بینند.
روزی که در بخش مشغول کار بودم تلفن مرا خواست. مردی پشت خط بود. وقتی خود را سیروس زربندی معرفی کرد زود برادر دوم سیما را شناختم. می دانستم او سال ها پیش، پس از گرفتن دیبلم به آلمان رفته و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)