صفحه 15 از 20 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #141
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مادر که حسابی از دست او کلافه شده بود گفت: منم پول ندارم. تو که انقدر دستت خالی است برو طلاها و سکه های زنت را بفروش و کارت را راه بیانداز. بعد هم که دستت باز شد برایش بخر.
    حمید گفت: طلاها و سکه ها پیش مادرش است و آن ها را به من نمی دهد.
    سماجت او و خالی بودن دست پدر و مادر کار را به جایی رساند که او با دعوا و مرافعه و با گفتن بد و بیراه منزل را ترک کرد و رفت.
    از دست حمید خیلی شاکی بودم و او را فرزند نمک نشناس و بی چشم و رویی می دانستم. او فقط در مواقع نیاز پدر و مادر را می شناخت. فریبا دختر بدی نبود ولی کاری کرده بود که حمید بنده زر خریدش شود. گاهی اوقات چنان فریبا فریبا می کرد که هرکس نمی دانست فکر می کرد آسمان سوراخ شده و فریبا از آن فرود آمده. حمید چنان غلام حلقه به گوش او بود که جرات نداشت چیزی خلاف آن چه که می خواست بیان کند. گاهی به او غبطه می خوردم که با چه روشی توانسته مردی مانند حمید را چنین اهلی کند.
    روز بعد اسباب و اثاثیه ام را جمع کردم و همراه بچه ها به آبادان برگشتم. از بودن بچه ها در کنارم راضی و خوشبخت بودم و زندگی خوبی را در ذهنم پایه ریزی می کردم.
    تابستان بود و بچه ها به مدرسه نمی رفتند. روزهایی که کشیک بودم آن دو را در خانه می گذاشتم. آپارتمان در ساختمانی دو طبقه بود که با وجود همسایه ای که از همکارانم بود خیالم از بابت بچه ها راحت بود.
    روز ها می گذشت و من کم کم به زندگی ام سر و سامان بیشتری می دادم. پس از مدتی یک تلویزیون کوچک خریدم تا بچه ها به آن مشغول باشند. بعد هم یک میز ناهارخوری با شش صندلی تهیه کردم که بچه ها علاوه بر خوردن غذا تکالیفشان را هم روی آن انجام دهند.
    چند تن از همکارانم که در جریان زندگی من قرار داشتند و با آن ها دوستی مختصری داشتم به دیدنم آمدند و هر یک کادویی برای چشم روشنی به منزلم آوردند که خیلی به درد زندگی ام می خورد.
    زهرا گاهی تعطیلاتش را پیش من و بچه ها می گذراند و این لحظه ها از بهترین روزهای من و بچه ها بود، زیرا نه تنها من او را دوست داشتم، بلکه بچه ها هم از دیدن او خوشحال می شدند و او را خاله صدا می کردند.
    در این بین منصور گاهی به بخش تلفن می کرد و حالم را می پرسید. خیلی سعی می کردم رابطه ام را با او محدود نگه دارم، اما ته فلبم دوست نداشتم او را از دست بدهم. به او و حرف های دلگرم کننده اش عادت کرده بودم و گاهی اوقات حس می کردم وجود اوست که چنین روحیه ی خوبی به من داده است.
    در فاصله ای که منتظر بودم منزل را تحویل بگیرم یک روز مادر با یکی از دوستانش که او را خاله صدا می کردم پیشمان آمد. خاله برای این که دست خالی نیامده باشد یک پتو چشم روشنی آورده بود و مادر هم مقدار قابل توجهی پول به من داد تا با سلیقه ی خودم برای منزلم خرید کنم. همزمان با آنان مادر زهرا هم به آبادان و به منزل ما آمد. محیطی دلچسب برای همه ما ایجاد شده بود. من هم از آشپزی نجات پیدا کردم. آن قدر حضور آن ها در خانه شادی بخش بود که آرزو می کردم همیشه کنارمان باشند، اما افسوس که این فقط یک آرزو بود و هیچ گاه به حقیقت نمی پیوست.
    پیش از امتحانات نهایی پرستاری در بخش چشم کار می کردم و پس از آن هم در همان بخش مشغول به کار شدم. قانون بخش این بود که فقط نرس فارغ التحصیل و یا دانشجوی سال سوم می توانست آن جا کار کند.
    بخش چشم بخش تمیز و مرتبی بود. آرامش آن جا هیچ کجای دیگر دیده نمی شد. با مرگ و میر و خون و بلغم و ادرار سر و کار نداشت و در عین حال بخش حساسی بود که باید نهایت دقت و توجه رعایت می شد.
    این بخش دارای سی و دو تخت بود که اکثر بیماران به دلیل عمل چشم نیاز به استراحت مطلق داشتند.
    علاقه ی زیادی به کار کردن در این بخش داشتم و به خاطر دقت در کارم پزشکان بخش پس از فارغ التحصیلی مرا آن جا نگه داشتند. یکی از پزشکان بخش که دکتری متخصص بود و نسبت به من لطف بی شائبه ای داشت یک روز رو به من گفت: یاسمین، چه خوب است بروی انگلیس و یک رشته جدید وابسته به چشم پزشکی به نام اپتیک را فرا بگیری. دوره آن دو سال است و رشته پول سازی است. اگر بتوانی این کار را بکنی آینده ات را تضمین کرده ای.
    او به من لطف داشت که چنین چیزی را مطرح کرده بود، اما خبر نداشت که نه امکان مالی اش را دارم و نه می توانم بیش از این بچه هایم را به امان خدا رها کنم.
    شب کاری های بیمارستان از ساعت نه شب تا هشت صبح طول می کشید. به محض وارد شدن به بخش، گزارش بیماران را گرفته و آنان را تحویل می گرفتیم. داروهای ساعت ده را چیده و به بیماران می دادیم. پس از آن داروهای ساعت دوازده شب را آماده می کردیم. در این فاصله پانسمان بعضی از چشم ها را تعویض و سرم ها را بررسی می کردیم و بعد چراغ ها را خاموش می کردیم تا بیماران استراحت کنند. برخی از این بیماران طبق دستور پزشک هر نیم ساعت و یا یک ساعت احتیاج به مداوا و پانسمان داشتند. کلیه کارها توسط پرستاران انجام می شد، زیرا در آن موقع قانونی وجود نداشت که بیمار همراه داشته باشد.
    راس ساعت دوازده در زیر نور چراغ بالای تخت پانسمان هایش را عوض می کردیم و پس از دادن داروهایشان به بخش جراحی می رفتیم تا اگر چنانچه بیمار تصادفی به بخش آورد، باشند به آن ها کمک کنیم. بعضی از بیماران علاوه بر جراحات جدید دست و پا و شکم دارای جراحات چشمی نیز بودند کع این کار مربوط به ما می شد و بایستی با وسایلی که برای آن ها گذاشته شده بود چشمشان را پانسمان می کردیم و بعد وسایل بخش را برمی گرداندیم. این وسایل باید شست و شو و استریل می شد و روز بعد پیش از ساعت شش صبح با کارتی که نام بیمار و بخش در آن قید شده بود به بخشی که بیمار بستری شده بود بازگردانده می شد.
    پس از فارغ شدن از کار بیماران سراغ وسایل می رفتیم و آن ها را می جوشاندیم و در استرلایزر می گذاشتیم. میز چرخ داری که به آن ها ترالی می گفتیم را با الکل تمیز کرده و روی آن ها را ملافه سبز استریل انداخته و بعد وسایلی را که جوشانده بودیم روی آن قرار می دادیم و با پارچه استریل دیگری روی آن می پوشاندیم. بعد هم ظرف های بزرگ در دار استریل بیکس را از پد چشمی و پنبه پانسمان که به طرز خاصی آن ها را گلوله کرده بودیم پر می کردیم. آن ها را در جای مخصوص قرار می دادیم تا صبح روز بعد که مسئول آن می آمد آن ها را برای استریل شدن به ای.اس.آر ببرد.
    پیش از صبح شیشه های خالی دارو را در سبدهای مخصوص گذاشته و آنها را فهرست می کردیم تا صبح سر پرستار بخش آن ها را نسخه کرده به داروخانه بفرستد.
    در طول شب به هیچ عنوان اجازه نداشتیم چشم بر هم بگذاریم. زیرا سوپروایزرها به دفعات به بخش سر می زدند تا هم سری به بیماران بزنند و هم ببیند کسی خواب نباشد. آمدن آن ها همیشه سر زده و آهسته بود، مثل کسی که بخواهد مچ بگیرد. البته سکوت و آرامش از ملزومات اصلی بخش محسوب می شد.
    در نوبت شب بایستی کلیه قسمت های بخش از قبیل کمد دارو و سینی داروهای فوری و قفسه دارویی اورژانس و یخچال تمیز و کم و کسری شان فوری جایگزین می شد. هیچ چیز نباید آلودگی و خاک می داشت. به بیماران مرتب سرکشی می شد تا مطمئن شویم به ما احتیاجی ندارند. باید خیلی مراقب بودیم تا مبادا سرم بیمار زیر جلدش می رفت. در این بین پرستاران حق هیچ کونه تزریق وریدی نداشتند و به محض کوچکترین اشکال باید ابتدا به سوپروایزر بخش و سپس به پزشک کشیک اطلاع داده می شد تا جهت تزریق مجدد سرم به بخش مراجعه کنند.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #142
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array
    در ساعت چهار صبح هم تب و نبض و فشارخون و دیگر علائم حیاتی بیماران بررسی می شد و در ورقه ی بالای سر بیمار و هم چنین در پرونده شان ثبت می گردید. کلیه بیماران گزارش کتبی به زبان انگلیسی داشتند و هر کاری که انجام می شد و یا باید انجام می شد در آن جا ثبت شده بود.
    صبحانه ساعت شش صبح به بخش می امد و وظیفه ما این بود که صبحانه را بررسی کنیم تا رژیم هر بیمار رعایت شود. رژیم قند، بی نمک، کم چربی، پر کالری هر کدام صبحانه مخصوصی داشتند. باید توجه می کردیم هر بیماری که باید به اتاق عمل می رفت و یا روز بعد آزمایش و رادیو گرافی داشت ناشتا بماند. پیش از فرستادن اولین بیمار به اتاق عمل چشم او را با سرم نمکی شست و شو داده و قطره آنتی بیوتیک در آن می ریختیم. سپس با عینک شیشه ای چشمانش را بسته و بعد مشخصات بیمار، نام جراح مربوطه و نوع عمل را با برچسبی روی سینه بیمار و روی پرونده او قید می کردیم و او را مرتب و منظم در حالی که بی جرکت روی برانکار خوابیده بود ساعت هفت و نیم صبح تحویل پرستاران صبح می دادیم و با تنی خسته، ولی روحی راضی به منزل می رفتیم. این شرحی از یک شب کاری ام بود و این شب کاری ها همیشه به همین نحو انجام می شد.
    عید آن سال سیما و مجید همراه بجه هایشان پیش ما آمدند و به عنوان کادو یک فرش دستباف برایم آوردند. روزهای عید را با هم بودیم و با وجود کشیک های عید توانستم در فرصت های بیکاری با آنان به گردش و تفریح بروم. یک هفته پیش ما بودند. مجید با خودروی خودش امده بود و این گردش در اطراف را برای ما آسان می کرد. آن سال نوروز خوبی داشتیم و به همگی ما خیلی خوش گذشت.
    سیما به من گفت که در بین فامیل و آشنا چو افتاده که یاسمین درسش را تمام کرده و همان جا ماندگار شده و بچه هایش را هم پیش خود برده. حقوق خوبی دارد و به همین زودی منزل شرکتی هم خواهد گرفت. وقتی سیما این مطالب را می گفت خندیدم و گفتم آن کسی که این چو را در فامیل انداخته حتی یک کلمه هم جا نیانداخته. از مطرح شدنم جلوی فامیل نه تنها ناراحت نبودم بلکه بسیار هم احساس رضایت می کردم و از این که توانسته بودم استقلالم را به دست بیاورم خیلی خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم.
    گاهی منصور را می دیدم. هرچند وقت یک بار پشت پنجره های بخش پیدایش می شد. نمی دانم چرا این کار را می کرد. گاهی فکر می کردم خودش هم نمی داند چه می خواهد. او نه می توانست ترکم کند و نه می توانست شرایط موجود مرا درک کند. به محض دیدن او، برای این که همکارانم متوجه نشوند به بهانه ای از بخش خارج می شدم و به طرف بخش اورژانس می رفتم و در قسمت پذیرش و در بین بیماران سرپایی به او اعتراض می کردم چرا به بخش و محوطه بیمارستان می آید. به او می گفتم: منصور من آبرو دارم. دوست ندارم کسی مرا با تو ببیند.
    او فقط در پاسخم می خندید و می گفت: یاسمین، به خدا دست خودم نیست. نمی دانم چرا یکهو از این جا سر در می اورم.
    با قهر رو از او بر می گرداندم، اما حرف هایش برایم جاذبه ای وصف ناپذیر داشت. خودم می دانستم علاقه ام روز به روز به او بیشتر می شود و متوجه بودم که در گرفتاری جدیدی خودم را غرق می کنم، اما توانایی مقاومت نداشتم. دیدنش برایم شیرین بود و بدنم را به لرزه در می آورد. این اولین بار بود که چنین حالتی را در وجودم احساس می کردم. گاه به اصرار او هفته ای یک بار همدیگر را بیرون از بیمارستان می دیدیم. هنگامی که همراه او بودم تصور می کردم تمام مردم شهر تبدیل به یک جفت چشم شده اند و فقط و فقط ما را می بینند.
    روزی که در بخش مشغول کار بودم تلفن مرا خواست. مردی پشت خط بود. وقتی خود را سیروس زربندی معرفی کرد زود برادر دوم سیما را شناختم. می دانستم او سال ها پیش، پس از گرفتن دیبلم به آلمان رفته و



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #143
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    توانسته بود مدرک مهندسي کشاورزي اش را از يکي از دانشگاههاي آن کشور بگيرد بعد هم ادامه تحصيل داده بود و تا مقطع دکترايش رفته بود.
    ‏او هر وقت به ایران مي آمد يک دختر آلماني همراهش بود و او را به عنوان همسرش به خانواده اش معرفي مي کرد. دفعه بعد اين دختر جاي خود را به دختر ديگري مي داد. طوري که سیما برايم تعرف کرده بود امسال هم با دختر ديگري به ایران آمده بود و اين بار از اين همسرش يک دختر دو ساله هم داشت. نمي دانستم سیروس چرا به من تلفن کرده و از کجا شماره تلفن مرا به دست آورده است. او پس از سلام و احوالپرسي گفت: ياسمين خانم من به اتفاق همسرم و برادرش براي ديدن مناطق نفت خيز به خوزستان آمده ايم و چون از سيماجان شنيده بودم شما هم اينجا تشریف داريد خواستم عرض ادبي کرده باشم. تمايل دارم شمارا هم از نزديک ببينم. اگر امکان اين هست مي خواستم ببينم مي توانيم امشب مزاحمتان باشیم؟
    ‏با اينکه تمايلي به اين ديدار نداشتم، اما طبق سنت و ادب به او تعارف کردم تا به منزلم بيايد. او نشاني را گرفت و خداحافظی کرد.
    ‏ظهرکه به منزل رفتم، سر راه موادي را که براي تهيه شام احتياج داشتم خريدم و به منزل بردم.
    ‏براي شام، کتلت و سبزيهاي مختلف و سوسيس سرخ کرده و سيب زميني و سالاد تهيه کردم. آنان در ساعت مقرر به منزلمان آمدند. برادر همسرش در هتلي اقامت گزيده بود و سیروس و همسرش به همراه فرزندشان به منزلمان آمده بودند. همسر او زني چشم آبي و به نسبت زيبا بودکه فرزندشان هم شباهت زيادي به او داشت. همسرش فارسي نمي دانست. من وسيروس هم در مورد مسائل معمولي صحبت مي کرديم. از سيروس برسيدم آيا همسرش انگليسي مي داند و اوگفت که کم و بيش با ‏اين زبان آشناست. به سختي با او چند کلمه اي خوش وبش کردم و با لبخند و نگاههاي گرم سعي کردم احساس راحتي داشته باشد. آن شب منزل ما ‏ماندند و صبح روز بعد عازم دیگر مناطق جنوب شدند.
    ‏مدتي گذشت تا يک روز پستچي نامه اي برايم آورد. از دیدن نامه خیلی تعجب کردم، زيرا تمام نامه هاي من به نشاني بيمارستان پست مي شد و اين بار نامه به منزل آمده بود و نامي روي آن نوشته نشده بود تا بفهمم از طرف چه کسي است. وقتي آن را بازکردم فهميدم نامه از طرف سیروس است. ابتدا فکرکردم نامه به جهت تشکر از شبي است که به منز لمان آمده بود، اما وقتي متن نامه را خواندم از حيرت خشکم زد. سیروس در نامه اش نوشته بود:
    ‏سلام ياسمين. اميدوارم زحمات آن شب مارا ببخشید. من به شما خیلي ارادت دارم، در واقع از همان نوجوانی به شما علاقه مند بودم، اماهيچ گاه موقعيت مناسبي پیش نيامد تا بتوانم محبت خود را نسبت به شما ابراز کنم. من براي همیشه به ایران آمده ام و دلم مي خواهد هر وقت به تهران مي آيید بيثتر شما را ببینم. ارادتمند شما سیروس.
    ‏لحظه اي خشم بر من مستولي شد. با خودم گفتم جسارت و وقاحت تا چه حد؟ يعني فکر زن و بچه اش را نمي کند؟ عجب مرد بي فکر و بي مسوليتي! بيچاره همسر او! يک دختر آلماني با فرهنگي متفاوت و مذهبي دیگر را از خانه و وطنش دور کرده و او را به منزل مادرش آورده که هيچ سخيتي با افکار او ندارد و به خاطر جهلش از دست زدن به ظروفي که عروسش دست زده خودداري مي کنند و آنها را نجس مي داند. در هر محفلی که مي نشیند از او بد مي گويد و او را به عنوان همسر پسرش قبول ندارد. حالا که چي؟ براي من نامه فدايت شوم نوشته و خواستار ديدار بيشتر من شده؟ راستي که! وقتي عصبانيتم فروکش کرد در جوابنامه او خيلي رسمي نوشتم:
    ‏آقاي دکتر زربندي! متاسفانه بنده توقع چنين مطلبي را از شما نداشتم و ديگر هيچ علاقه ا‏ي به ادا‏مه مکاتبه و حتي ملاقات شما ‏ندارم. براي شما و همسرتان آرزوي خوشبختي مي کنم. یاسمين.
    ‏از اين موضوع مدتها گذشت. تابستان از راه رسيد و به اتفاق بچه ها به تهران و منزل پدر رفتيم. در حين صحبت ماجراي سیروس را براي مادر تعريف کردم وگفتم که چه پاسخي به او داده ام. او هم خیلی تعجب کرد و گفت کار درستي انجام داده ام. بعد هم ماجراي منصور را براي مادر بازگو ‏کردم و حتي به اوگفتم که احساسم نسبت به او چگونه است.
    ‏مادر خیلی ناراحت شد و با لحني خشن گفت: ياسمين، حواست را ‏جمع کن. اوبيست وچهارساله و تو بيست ونه ساله هستي. اوهزار حسرت و آرزو دارد و تو داراي دو بچه هستي. سعي کن اين موضوع را به طور کل فراموش کني چون به صلاحت نيست.
    ‏سرم را تکان دادم و از مطرح کردن چنين موضوعي پشيمان شدم. خودم همه آنچه را مادر مي گفت مي دانستم و به قول معروف آنگاه که ‏دانستم، نتوانستم.
    ‏فکر منصور و محبت و عشقش تمام وجودم را احاطه کرده بود، اما ‏مي دانستم اين رؤيايي بي سرانجام است که جز ضرر هيچ نفعي به حالم ندارد.
    ‏روزي اکرم، دخترخاله مادر، از ما خواست تا براي ناهار به منزلشان ‏برويم. مادر از اين دعوت خیلی استقبال کرد و من هم که مي دانستم مادر اقوامش را خیلی دوست دارد مخالفتي با رفتن نکردم.
    ‏به منزل اکرم رفتيم و پس از صرف ناهار و پذيرايي براي صحبت دور هم نشستيم. اکرم ابتدا از اينجا و آنجا صحبت کرد و بعد زمينه صحبتش را ‏به سمت محمود کشاند وگفت: ياسمين، محمود در زندگي اش شکست خورده و مدتيست از همسرش جدا شده. درست مثل تو او هم بخت و اقبالي نداشت. من از دختر خاله اجازه گرفتم تا اين موضوع را با تو در ميان بگذارم. فکرهايت را بکن و اگر صلاح دانستي و رضايت داشتي با محمود ‏ازدواج کن. هر دوي شما يک بار ازدواج کرده اید و هر دو داراي دو بچه ‏هستید. اگر با هم ازدواج کنید خوب مي توانيد همديکر را درک کنید و ‏براي هر چهار بچه مادر و پدر خوبي باشيد.
    ‏به مادر نگاه کردم. لبخند رضايتي بر لبانش نقش بسته بود. به خوبي ‏مي دانستم او فاميلش را خیلی قبول دارد و به اين وصلت رضايت دارد. به نظر او چه کسي بهتر از محمود. به خصوص که او را هم دوست داشت و هميشه از او حمايت مي کرد.
    ‏سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. چندين سال مي شد که محمود را نديده بودم، يعني درست از مجلس ختم مادرش به اين طرف. هنوز او را همان طور که ديده بودم به ياد مي آوردم و نمي دانستم در اين مدت چه تغييراتي کرده است. او پيشي از ازدواجش به استخدام يکي از سازمانهاي دولتي درآمده بود و اين طور که مي گفتند وضع رضايت بخشي داشت. ازدواج محمود با همسرش ماجرايي داشت. به اين ترتيب که او در زماني ‏که مرتب با دخترهاي رنگ و وارنگي دوست مي شد با دختري سبزه و ‏چشم و ابرو مشکي که چندان زيبا هم نبود طرح دوستي ريخت. آن دختر ‏که خیلی زرنگ بود توانست محمود را به تور بياندازد و اورا مجبورکند که ‏با وي ازدواج کند. آن دو در عرض دو سال صاحب دو فرزند شده بودند و پس از سه يا چهار سال زندگي اختلافشان به حدي رسيد که از هم جدا شدند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #144
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ماد‏ر علاوه بر اينکه فاميلش را خیلی قبول داشت د‏ر مورد آنان مي گفت که هر وقت مي خواهند با خانواده اي وصلت کنند آنها را به عرش می رسانند و در ابتدا خانواده اي که قرار است عروس يا دامادشان بشود از شاهزادگان و نوادگان خان و خانزاده هستند و بعد از اينکه کارشان به بن بست و طلاق می رسيد از جايگاهشان سقوط کرده و ضمن از دست دادن اصل و نسب،کلفت وکلفت زاده مي شوند. اين موضوع در مورد ازدواج محمود و همسرش نيز صدق مي کرد.
    ‏همانطورکه به محمود فکر می کردم به ياد آوردم که سالها پیش چقدر روي او حساب بازکرده بودم و به او علاقه داشتم و برايم جاي تعجب داشت که از آن همه علاقه چيزي نمانده بود و فکرکردن به او احساسي در ‏من نمي انگيخت.
    ‏در پاسخ به اکرم چيزي نگفتم و پس از مدتي به منزل برگشتم.
    ‏دو هفته پس از اين مهماني يک روز سيما و برادرش سرزده به تهران و به منزلمان آمدند. همان روز سيما به طور رسمي از من براي سیروس خواستگاري کرد. سیروس بدون اينکه ملاحظه حضور سیما ومادر و پدر را بکند خطاب به من گفت: ياسمين خانم، اگر قبول کني با من ازدواج کني، همین فردا زنم را طلاق مي دهم.
    ‏در حالي که سعي مي کردم حرمت مهمان بودنش را نگه دارم با صدايي ‏که از خشم می لرزيدگفتم: خير آقا، اشتباه مي کنيد. من نسبت به شما هيچ احساسي ندارم و از شما مي خواهم قدر محبتي را که همسرتان نسبت به شما دارد درک کنيد. .اون زن اگر عاشق شما نبود هيچ وقت جلاي وطن نمي کرد تا درکنار کساني زندگي کندکه او را دوست ندارند و وجودش را ‏نمي پذيرند.
    ‏سیروس مدتي به فکر رفت و در حالي که ناراحتي از سر و صورتش ‏نمايان بود منزلمان را ترک کرد.
    ‏بعدها شنيدم که همسر او در يک شرکت آلماني مشغول به کار شده و حقوق بالايي مي گیرد و تمام حقوقش را در اختيار شوهرش قرار مي دهد. کم کم شنيدم که خانم زربندي و بقيه خانواده از او تعریف مي کنند و به او احترام مي گذارند. دیگر اين احترام ازکجا آمده بود خدا عالم است. يا او را پذيرفته بودند و يا درآمد بالايش چنين وجهه اي برایش کسب کرده بود.
    گويا همسر سیروس از ماجراي خواستگاري از من باخبر بود، زيرا هرگاه با من برخورد مي کرد نگاهش حالت خصمانه اي به خود مي گرفت و من که در اين مورد تقصيري از جانب خود نمي ديدم سعي مي کردم کمتر در جاهايي باشم که آن دو هم بودند تا حساسيت به من از بين برود.
    ‏بعد از اتمام مرخصي همراه بچه ها به آبادان برگشتيم. همان موقع فهميدم مي توانم خانه اي را که تقاضا کرده بودم تحويل بگيرم. باکمک بچه ها اثاثه را جمع کرديم و به منزل جديد نقل مکان کرديم.
    ‏خانه اي که به من تعلق گرفته بود خانه اي زيبا و جادار و در يکي از مناطق شرکت نفت بود. حسن آن اين بودکه اجاره نمي دادم و پول آب و برق هم نداشتم و اين موهبتي بود که نمي دانستم چطور از خدا به خاطرش قدرداني کنم.
    ‏محيط شرکت نفت جدا از شهر آبادان بود و در آنجا از نظ اصول شهر سازي تمام نکات رعايت شده بود. خانه هاي شرکت نفت در زمان خودش بسيار زيبا و مجهز به کليه لوازم مورد نياز بودکه هنوز هم که مدت هشتاد سال از ساختن اين بناها مي گذرد این ‏منازل هم چنان بر جاي خود قراردارند و می توان با ‏فراغ بال در آنها زندگي کرد.
    ‏تمام وسايل آسايش از قبيل، اجاق گاز، تخت و مبلمان و خیلی چيزهاي ديگر در آن موجود بود و آب و برق هم به صورت رايگان در ‏اختيارساکنان قرار داشت. تمام مناطق مشجر وباصفا بود، اما نکته اي که در بدو ورود توجه هرکسي را به خود جلب مي کرد مسئله کارمندي و کارگري اين مناطق بود.
    ‏هر دو قشر براي خود تسهيلات مجزايي داشت. مثلأ باشگاه کارگري، باشگاه کارمندي. استخر کارگري و استخر کارمندي و به همین ترتيب سينما و رختشويخانه و سوپرمارکت و غيره و البته نوع کارمندي آن به مراتب مجهزتر از نوع کارگري بود و خوشبختانه من هم در منطقه کارمندنشن آنجا ساکن شدم.
    ‏خانه ام داراي چهار اتاق با سرويس مجزا و آشپزخانه اي مجهز و زيبا بود. باغچه اي جلوي منزل بود که رو به خيابان بود. پشت ساختمان دري داشت که به کوچه پشتي راه پيدا مي کرد. نام بچه ها را در مدرسه هاي خوب شرکت نوشتم و سعي کردم از هيچ نظرکم وکسري بر ايشان نگذارم، زيرا خیلی معتقد به تربيت و تغذيه صحيح در سنين کودکي بودم.
    ‏نازنين دختري آرام و مرتب بودکه مشکل کم تري برايم ايجاد مي کرد. هميشه به موقع روپوش مدرسه اش را پوشيده وکيف به دست آماده بود تا با سرويسي که بر ايشان گرفته بودم به مدرسه برود. در عوض رامین درست در آخرين لحظه ها یادش مي افتاد کيف حاضر کند و يا به دنبال لنگه جورابش بگردد. هميشه به او يادآوري مي کردم شبها بايد کيف وکتابش را آماده کند، اما او هيچ وقت کوشش بدهکار نبود.
    ‏گاهي بچه ها با هم نمي ساختند و دعوايشان مي شد. مثلأ يکي مي گفت او يک موز خورده، منم مي خورم و آن وقت ديگري مي گفت حالا که او يکي ديگه خورده منم يکي ديگه مي خورم. اين رقابت هميشه با سر و صدا ادامه پيدا مي کرد تا اينکه کلک موزها کنده شود و خيالشان راحت شود. بعضي اوقات وقتي مي ديدم نصيحت و صحبت فايده اي ندارد آن دو را ‏به حال خود مي گذاشتم تا انقدر با هم جر و بحث کنند تا خسته شوند، ولي گاهي اين جر و بحثها به قدري ادامه پيدا مي کودکه تا مداخله نمي کردم کوتاه نمي آمدند.
    ‏هر روز غذاي روز بعد را تدارک مي ديدم تا در اين مورد مشکلي نداشته باشم. نازنين مي توانست کارهاي کوچکي را انجام دهد. مثلاً گرم کردن غذا و يا آماده کردن سفره.
    هرکدام از بچه ها براي خود يک اتاق داشتند و صاحب تخت و کمد جداگانه اي بودند. نازنين دختري مرتب بود، اما زير تخت رامین انواع و اقسام چيزها پيدا مي شد. از لنگه جوراب گرفته تا پاک کن و خط کش وکتاب.
    ‏هفته اي يک بار بچه ها را به سینما مي بردم يا با هم به شهر مي رفتيم تا خيابانها و مغازه ها را تماشا کرده و اگر خريدي داشتند انجام دهم.گاهي هم به مسجدسليمان و منزل زهرا مي رفتيم. ديدار زهرا هميشه براي من لذت بخش بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #145
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    8
    ‏خرج بچه ها سنگين بود. رامین درس نمي خواند و خیلی بازيگوشي مي کرد. او به دنياي اطرافش توجهي نداشت و در مدرسه با بچه هاي دیگر درگیر مي شد. هميشه نوک کفشهايش سوراخ بود، زيرا عادت داشت با پايش سنگ پراني کند. اکثر اوقات هم که فوتبال بازي مي کرد شلوارش از سر زانو سوراخ مي شد. چندين بار به علت دعوايي که در مدرسه کرده بود مرا احضارکردند. به اجبار با همان لباس پرستاري سريع خودم را ‏به مدرسه رساندم تا در جريان کار قرار بگیرم. ناظم مدرسه هميشه از او ‏شاکي بود و من مي دانستم دليل آن فقط شرايط بد سالهاي گذشته است. کاري از دستم برنمي آمد جز اينکه سعي کنم با او مدارا کنم تا رويه خود را عوض کند. در کل هم نازنين و هم رامین بچه هاي حساس و مهربان و رقيق القلبي بودند. هردو پول توجيبي مي گرفتند. رامین همان روز اول پولش را تمام مي کرد و زماني که از او مي پرسیدم پولش را چه کرده مي گفت: دادم به فقير. البته راست مي گفت، زيرا يک روز وقتي پس ازکار ‏به منزل آمدم ديدم که دختر هفت ساله عربي را به خانه آورده و پس از اينکه ناهارش را به او داده بقچه اي از لباسهايي را که نمي خواستند براي او بسته و به دست او داده. ناراحت شدم و به اوگفتم چرا در غياب من غريبه اي را به منزل آورده است. با لحن بغض آلودي به خواهرش نگاه کرد. نازنين به جاي اوگفت: مامان اين بيچاره پا برهنه وگرسنه بود. رامین دلش به حال او سوخته و او را به خانه آورده. منم اول پایش را شستم و بعد به داخل آوردمش. خودم را آرام کردم وگفتم: اين بار اشکالي ندارد، اما دیگر از اين کارها نکيد، چون خیلی خطرناکه.
    ‏اين موضوع گذشت و هفته بعد من همان دختر را دوباره با پاي برهنه و سر و وضعي رقت بار درکوچه ديدم.
    ‏منصور هنوزهم گاهی پشت پنجره بخش پیدايش مي شد. اکنون ديگر مادر و خواهرانش هم موضوع ما را مي دانستند. گاهي حرفهايي که آنان در مورد من مي زدند با خنده بيان مي کرد. او مي گفت: مادر و خواهرانم گفته اند بدبخت، ياسمين از تو بزرگ تره، پدرت رو در مياره. اون دوتا بچه داره. مي خواهي خودت را بيچاره کني. و پس ازگفتن اين حرفها مي خنديد.
    ‏من در حالي که از ته قلب رنجيده بودم، اما براي اينکه او به احساسم پي نبرد لبخند مي زدم و مي گفتم: خب راست مي گن، تو چرا حرف خانواده ات را گوش نمي کني؟
    ‏مي خندید و مي گفت: نمي دانم. به راستي نمي دانم چرا نمي توانم از تو دل بکنم. منصور از من پنهان نمي کردکه از دوستانش حساب مي برد و نگران اين است که اگر با من ازدواج کند آنان چگونه درباره اش قضاوت خواهند کرد. از اينکه تا اين حد بي پرده از افکارش صحبت مي کرد خیلی جا مي خوردم و در عين حال ناراحت مي شدم، اما نمي دانم چه مرگم شده بودکه با وجود تمام اين ‏


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #146
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بديها دوستش داشتم و با اينکه از اين جنگ وگريزها و موش وگربه بازیها خوشم نمي آمد باز هم به او علاقه مند بودم. در همان حال عاقبت خوش براي ‏ازدواجم با او نمي ديدم، اما او را هم براي دوستي نمي خواستم.
    ‏به تازگي مشکلي ديگر به مشکلاتم اضافه شده بود و آن اين بودکه در همسايگي ما خانواده ا‏ي زندگي مي کردندکه يک پسر پانزده ساله به نام مسعود داشتند. اين پسر تمايل زيادي داشت تا با نازنين و رامین بازي کند و به خاطر همین به منزل ما رفت و آمد مي کرد. نسبت به اين موضوع احساس خوبي نداشتم. به خاطر همین بچه ها را از او برحذر مي کردم و تاکيد مي کردم وقتي خانه نيستم به هيچ وجه در را به روي او باز نکنند. هرگاه که نوبت شب کاري داشتم در را قفل مي کردم تا خيالم از بابت بچه ها راحت باشد. اين ممانعت باعث دلخوري و ناراحتي مسعود شد و تصميم ‏گرفت تا به نحوي تلافي کند.
    ‏شبهايي که کار داشتم می رفت و از روي بام خانه سنگ پراني می کرد. يا اينکه سنگي را ‏به تناوب و محکم روي سقف مي کوبيد. گاهی هم با سنگ پراني شيشه ها را مي شکست. بچه ها ازکارهاي ا‏و ناراحت می شدند و ترس برشان مي داشت. صبح که خسته و مانده به خانه برمي گشتم نگراني و وحشت شب گذشته را در قیافه هايشان می ديدم. هر وقت هم که منزل نبوديم از روي ديوار داخل خانه مي پريد و پول، صفحه گرامانون، خوراکي و يا هر چيزي را ‏که دوست داشت و البته ارزش چنداني هم نداشت برمی داشت و ا‏ز همان راه برمي گشت. موضوع را با اداره منازل در ‏ميان گذاشتم، اما ترتيب اثري داده نشد.
    چند وقت بعد نامه اي از زرين دريافت کردم که در آن نوشته بود اکرم از قول محمودگفته که منتظر پاسخ من است. از خواندن نامه زرين کمي ‏متعجب شدم، زيرا فکر مي کردم اين موضوع به مرور زمان به دست فراموشي سپرده شده، اما اکنون مي ديدم که هنوز هم سر حرفثان ايستاده بودند.
    ‏زرين در نامه اش نوشته بود مادر و پدر هر دو موافق اين ازدواجند و هر کس که از اين موضوع باخبر شده آن را تاييد کرده است، ولي زرين معتقد بود نبايد به حرف کسي گوش کنم و خودم موقعيتم را بسنجم. به زرين حق دادم، زيرا اين من بودم که بايد با او زندگي مي کردم. در اين بين تنها چيزي که براي کس مطرح نبود علت طلاق محمود بود. هيچ کس نمي دانست چرا او زنش را طلاق داده، کسی هم پيگير اين مسئله نشده بود. همه به صحبتهاي اکرم که گفته بود همسر او زن زندگي نبوده اکتفا کردند، زيرا روي او خیلی حساب مي کردند و حرفش را قبول داشتند.
    ‏درسالهايي که پشت سر گذاشته بودم هيچگاه درباره ازدواج دوباره فکر نکرده بودم. يعني راستش موردي چشمم را نگرفته بود تا بخواهم درباره آن بيندیشم و اکنون که در جريان قرارگرفته بودم نمي دانستم چه بايد بکنم.
    ‏سالها بعد وقتي به اين موضوع فکر مي کردم هميشه با خودم مي گفتم:
    ‏خداوندا، چرا اين قدر کور و مسخ بودم. چرا پس از تجربه تلخ ازدواج اولم هنوز درک و شعور پيدا نکرده بودم... آن زمان گويي اطراف مغزم را پرده سياهي گرفته بودکه هيچ نوري از آن عبور نمي کرد. شايد هم فشار کار سنگين و به دوشي کشيدن بار زندگي و مسوليت بچه ها افکارم را فلج کرده بود.
    ‏وقتي مي ديدم همه فاميل او را تاييد مي کنند و روي او نظر مساعد دارند سرسختي راکنار گذاشتم و من هم قبول کردم فرصت ديگري به خود بدهم. براي يک ماه مرخصي رد کردم و به تهران رفتم. در اين مدت محمود ‏


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #147
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    براي ديدن من به منزلمان مي آمد و گاهي اوقات من و او با هم به سينما يا گردش مي رفتيم تا با هم حرفهايمان را بزنيم و سنگهايمان را ئا وابكنيم. كسي از بيرون رفتن ما ناراحت نبود. شايد فكر مي كردند با اين فرصت ها ما بيشتر همديگر را مي شناسيم و بناي يك زندگي خوب را پايه ريزي مي كنيم غافل از اينكه سالها وقت لازم است تا دو نفر همديگر را خوب بشناسند. محمود از نظر اخلاقي فرقي با گذشته نكرده بود. هنوز سريع الانتقال بود و براي هر سؤالي جواب داشت. در عوض من مثل يك دختر بي دست و پاي سيزده ساله بودم. به خوبي مي دانستم گرايشم نسبت به او عميق نيست. با اين حال نمي دانم چرا خودم را گول مي زدم و اين حس را به خودم القا مي كردم كه من و او براي هم آفريده شده ايم. او نسبت به من محبت مي كرد و مرتب او قد و قواره و هيكل و آداب مععاشرت و رفتارم تعريف مي كرد، اما حرفهايش به دلم نمي نشست و روح تشنه ام را ارضا نمي كرد. گاهي احساس مي كردم شايد چون هنوز مهر منصور در قلبم وجود دارد نمي توانم محبت او را بپذيرم، اما همان روزا احساسي به من نهيب مي زد كه محمود كسي نيست كه بتواند مرا به اوج خواستن برساند.
    بيست و نه سال سن داشتم. تمام عمرم درگير مسائل مختلفي بودم و اكنون كه استقلال مالي را چشيده بودم دلم مي خواست ازدواج كنم و صاحب خانه اي باشم كه متعلق به خودم باشد. تكيه گاهي مي خواستم كه در مواقع دلتنگي مرهم دردهايم باشد و همراهي مي خواستم همگام. دوست داشتم سايه مردي توانا حمايتم كند و در مواجهه با تلخيهاي روزگار دست حمايتش را به سويم دراز كند. آيا اين خواسته جرم بود؟
    بچه هاي محمود را قبول داشتم و با بچه هي خودم داراي چهار فرزند مي شدم و مطمئن بودم كه فرزند ديگري نمي خواستيم. دلم مي خواست او پدري كند و من مادري تا خلأ آن را در وجود فرزندانمان پر كنيم. شايد تمام اين انگيزه ها باعث شد كه در غروبي به خانواده ام اعلام كنم كه حاضرم همسر محمود شوم.
    من و او در يك محضر عقد كرديم و به طور رسمي زن و شوهر شديم. همان شب مادر مهماني مفصلي به مناسبت ازدواج ما برگزار كرد و تمام خانواده او هم دعوت داشتند. اين جشن برخلاف انتظارم بود، زيرا فكر مي كردم اين وظيفه خانواده اوست كه به مناسبت ازدواجمان ترتيب مهماني اي را بدهند.
    يك روز سرزده به منزلي كه محمود در آن زندگي مي كرد رفتم. به خاطر نداشتم چه كار داشتم، اما همين قدر مي دانم نمي توانستم صبر كنم تا او به خانه مان بيايد. دختر بزرگش در را به روي من باز كرد و با ديدن من سلا كرد و كنار رفت تا داخل شوم. با خوشرويي جواب او را دادم و داخل شدم. وقتي پا به درون خانه گذاشتم لحظه اي خشكم زد و از چيزي كه مي ديدم حيران ماندم. خانه محمود، خانه اي بدون اثاث بود كه كف آن را به جاي فرش زيلوي كهنه اي پوشانده بود و كمترين وسيله رفاهي در آن نبود. سعي كردم بدون اينكه خودم را ببازم پيغامم را به دختر او بدهم و از منزل خارج شوم. در راه بازگشت به منزل پدر با خود فكر كردم يعني زندگي اش چه شده؟! آيا اسباب و اثاثيه اش را فروخته و يا همسرش آنها را با خود برده؟ پس چرا دخترخاله مي گفت وضع محمود خوب است و اين جور است و آن جور است؟
    مرخصي ام رو به اتمام بود. قرار شده بود پس از گذراندن بقيه تعهدم به تهران برگردم و با هم خانه اي خريده و زندگي مان را سر و ساماني بدهيم. در حقيقت قرار گذاشته بوديم در طول اين مدت با همديگر نامزد باشيم و رابطه زناشويي نداشته باشيم. محمود به سختي اين شرط را پذيرفت، ولي من، مصر بودم كه تا پيش از اينكه به تهران نيامده ام و در خانه مشتركي با او زندگي نكرده ام اجازه ندهم رابطه ما از نامزدي فراتر برود.
    همراه فرزندانم از آبادان برگشتم. هنوز يك هفته از بازگشتم نگذشته بود كه محمود به آنجا آمد و عنوان كرد كه دلش براي من تنگ شده. دو روز بعد او را وادار كردم تا به تهران بازگردد كه مبادا از كارش بماند.
    از آن پس گاهي به آبادان مي آمد. تنها هديه اي كه در اين مدت برايم آورد يك جعبه شيريني بود و بس.
    يك روز به اتفاق او به بانك رفتم تا براي سرويس بچه ها از حسابم پول برداشت كنم. وقتي دفترچه ام را دست كارمند بانك دادم كنار فتم تا از آبخوري بانك ليواني آب بنوشم. همان موقع متوجه شدم محمود با آن قد بلندش مرتبسرك مي كشد تا ببيند موجودي من چقدر است. احساس ناخوشايندي پيدا كردم، اما چيزي به رويم نياوردم، زيرا وجه قابل توجهي در حسابم نداشتم.
    زمان مي گذشت. او در تهران بود و من در آبادان. كم كم حرفهايي به گوشم مي رسيد كه نمي توانستم نسبت به آن بي تفاوت باشم. يك سار زرين برايم از زن پسرخاله ديگرم نقل قول كرد كه محمود فراريست. پرسيدم چرا؟ و او گفت به خاطر كشيدن چكهاي بي محل. مدتي كه گذشت فهميدم علاقه شديدي به قمار دارد و به دليل غيبتهاي مكرر از اداره اش اخراج شده و به خاطر كشيدن چكهاي بي محل تحت تعقيب است. پيگير شدم و بع من گفتند مرتب از اين شهر و آن شهر سر در مي آورد و كسي به درستي نمي دانست كجاست. وقتي به دنبال او مي گشتم از يكي ار دوستانش شنيدم كه با عده اي زن مسن و پولدار قاطي شده و شبها تا صبح پاي ميز قمارشان مي ماند.
    يك روز سيمين به من تلفن كرد و گفت: ياسمين، امروز محمود همراه زن مسني به خانه ما آمده بود و از من خواهش كرد كه به آن زن بگويم كه با خواهر من ازدواج نكرده و فقط نامزد اوست. من هم همين جمله را به آن زن كه خيلي هم عصباني بود گفتم و آن دو رفتند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #148
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با ناراحتي به سيمين گفتم چرا حرف محمود را گوش كرده و چنين گفته. پاسخ داد: به خدا ترسيدم. گفتم نكند آن زن بخواهد سروصدا راه بياندازد و اذيت كند.
    به سيمين چيزي نگفتم. بدبختانه ترس در وجود او جايگاه محكمي داشت و نمي خواستم از اين بابت به او سخت بگيرم.
    كم كم راز محمود از پرده بيرون افتاد. او از پسردايي ام هم پول گرفته بود و چك بي محل داده بود و او در به در دنبالش مي گشت. پسردايي مرتب به منزل مادر مي آمد و از محمود و نامزدي اش نزد او شكايت مي كرد. اين براي مادر كه محمود را در دنيا تك مي ديد خيلي سنگين آمد. كم كم فهميدم اي دل غافل چه مي خواستم و چه شد. آنها روي من حساب باز كرده بودند، ولي چه حساب غلطي! محمود در بدبختي غوطه مي خورد و آنها مي خواستنذ من زير شانه اش را بگيرم و كمكش كنم تا شايد بتوانم نجاتش بدهم.
    امان از دست اين سرنوشت! من در مرداب گرفتاريهايم دست و پا مي زدم و به دنبال راه نجات بودم كه محمود آمد دست روي سرم گذشات و مرا بيشتر در اين مرداب فرو برد. شايد پيش خود فكر كرده بود زني ساده و آرام احمق، منبع درآمد خوبي براي او و كلفتي شايسته براي فرزندانش خواهد بود.
    هرروز با اضطراب سر كار مي رفتم و حال خوبي نداشتم. محيط كار هم كه فقط كار بود. در ضمن كار ذهنم را بايد از مسائل خودم خالي مي كردم تا اشتباه نكنم. وقتي دست ازكار مي كشيدم هجوم افكار ديوانه كننده احاطه ام مي كرد و حماقتم را به ريشخند مي گرفت.
    منصور وقتي فهميد با محمود عقد كرده ام خيلي ناراحت شد. وقتي اين خبر را به او دادم گويي سيلي بر صورتش خورده بود. او با غروري جريحه دار شده اعتراض كرد و هنوز عصباني بود كه اشكهايش روي گونه اش سرازير شد و با بغض گفت: تا به حال هيچ دختري به من پشت نكرده و من تا به اين لحظه اين چنين اسير كسي نشده بودم. آن روز در حالي كه چشمانش قرمز شده بود تركم كرد، اما چند روز بعد دوباره پشت درهاي بخش پيدايش شد. من از ترس آبرو او را به گوشه اي بردم و نصيحتش كردم اين كار را نكند، اما او گوش به حرف نمي داد و باز مانند شبحي پشت در بخش پيدايش مي شد.
    يك روز به او گفتم: منصور زندگي من و تو كه يرانجامي نداشت. تو، هم از من كوچك تر بودي و هم اينكه خانواده ات با اين وصلت مخالف بودند. حق را به آنها مي دهم چون به هر حال برايت آرزو دارند. حالا هم كه كاراز كار گذشته. خب تو چه توقعي داشتي؟ دوست داشتي همين طور پا به پاي هم بنشينيم؟ بالاخره من هم دلم زندگي مي خواست و مي خواستم تا جوانم سرپناهي براي خود داشته باشم و همان لحظه در دلم گفتم و افسوس كه چقدر اشتباه كرده بودم.
    منصور با لجاجت يك بچه گفت: اما تو مرا دوست داشتي... شايد هم من خيال مي كردم اين طور است. چرا با من چنين كردي؟ چطور دلت آمد اين كار را بكني در حالي كه مي دانستي دوستت دارم؟
    حرفي براي گفتن نداشتم و به همين خطار جوابي ندادم. نمي توانستم به او بگويم كه فكر ميكردم سر و سامان مي گيرم و زندگي جديدي را شروع مي كنم. رويم نمي شد به او بگويم اشتباه كرده ام. عجب حماقتي كرده بودم. هر بار كه اخبار ناخوشايندي از محمود به گوشم مي رسيد اعصابم بيشتر فرسوده مي شد. از آن طرف منصور هم با علاقه بي حد و حصرش كه اكنون آن را كاملاً آشكار كرده بود كلافه ام مي كرد. هيچ دلخوشي در زندگي برايم نمانده بود. همه حسابهايم غلط از آب درآمده بود و اين چيزي نبود كه هميشه آرزويش را داشتم. همه چيز به طرز عجيبي قاطي شده بود. بچه ها در منزل ناسازگاري مي كردند. رامين سركش تر از قبل مرتب در مدرسه دردسر به وجود مي آورد. پس از آن شبكاريهاي جانفرسا به محض اينكه پا به منزل مي گذاشتم سيل شكايتها و جنگ و جدل بچه ها به سويم سرازير مي شد. صداي قلبم را در مغز مي شنيدم و از بي خوابي و خستگي فرسوده شده بودم. دلم مي خواست هرچه زودتر آنها را روانه مدرسه كنم تا بلكه بتوانم ساعتي بياسايم.
    دو سال و چند ماه از تعهدم گذشته بود و فقط چند ماه به اتمام آن دوران باقي مانده بود. احساس خستگي تواناييهايم را كاهش داده بودم و در عرض اين چند ماه كلي از وزن بدنم را از دست داده بودم. صبحها كه چشمانم را مي گشودم كوهي سنگين بر پلكهايم احساس ميكردم. سردردهاي عصبي امانم را بريده بود. حس مي كردم زندگي با من روي دنده لج افتاده و مي خواهد لاي چرخهاي خود خردم كند. يك روز نازنينمي خواست به تولد يكي از هم كلاسيهايش برود و لباس مناسب و كادوي تولد مي خواست. البته حق با او بود. به سختي توانستم آن را برايش تهيه كنم. گاهي براي صد تومان لنگ مي ماندم، اما راه به جايي نداشتم. يك بار سه روز مانده به اتمام ماه پولم تمام شد. دستم خيلي تنگ بود و نمي دانستم به چه كسي رو بزنم و ز او بخواهم مقداري به من قرض بدهد. به ياد گردنبندي افتادم كه منصور برايم هديه گرفته بود. آن را برداشتم و نزد طلافروش بردم و به او گفتم كه دچار گرفتاري شده ام و احتياج به صد و پنجاه تومان پول دارم و از او خواستم گردنبند را نزدش نگه دارد و اين مبلغ


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #149
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    را به من بدهد.البته قیمت گردنبند خیلی بیشتر ازاین مقدار بود و چون دلم نمی آمد آن را بفروشم مجبور شدم امانت بگذارم.آن روز کارم راه افتاد و سه روز بعد که حقوقم را گرفتم رفتم و گردنبند را از گرو درآوردم.
    روزها می گذشت و من در پی فرجی چون مگش درتار عنکبوت دست و پا می زدم.هم دوره ایهایم را می دیدم که در عوالم خود هستند و بدون داشتن مسائل و مشکلات به تفریح و خوشگذرانی مسغولند.با خودم می گفتم چرا باید سرنوشت من با آنان این قدر فرق کند؟چرا نمی توانم مثل آنان لذت زندگی را درک کنم؟چرا این قدر از زندگی خسته و بیزا شده ام؟خدایا مگر من آفریده ی تو نیستم،پس چرا تمام غم های دنیا باید روی دوش من سنگینی کند.
    در یکی از شبکاریهایم بیماری مورد توجه ام قرار گرفت که سرطان ثانویه داشت که از مثانه به مغزش انتشار پیدا کرده بود.او د رمراحل آخر زندگی اش بود و هیچ کاری نمی شد برای او کرد.تنها مسکنهای قوی به او تزریق م یکردیم تا کنتر احساس درد کند.اوروی تخت به حالت اغما افتاده بود و هر چند ثانیه یک آه رسا و ممتد می کشید.صدا تا انتهای بخش می رسید.ناخودآگاه به یاد بیماری پدر افتادم و در همان حال با اعصابی متشنج و فرسوده فکرم پیش بچه ها رفت که د رچه وضعیتی هستند.آیا باز هم مسعود آنهارا می ترساند؟از جهتی کارهای محمود به یادم آمدو اینکه چگونه با زندگی من قمار کرده و از طرف دیگربه یاد منصور و عشق نافرجامش افتادم.
    با صدای یکی از همکاران که به من گفت:یاسمن پس ما رفتیم،به خود آمدم و بدون هیچ حرفی سرم را تکان دادم.نگاهکم به آن دو افتاد که خنده کنان و شادمان به سوی غذاخوری می رفتند تا شام بخورند.منتظر بازگشتشان شدم.ساعتب بعد که برگشتند بیماران بخش را تحویلشان دادم و بعد از تذکرات لازم برانکاری را داخل دستشویی وسیعی که انتهای بخش قرار داشت بردم تا به جای رفتن به غذا خوری ساعتی روی آن دراز بکشم.اما نتوانستم.صدای بیمار مذکور چون پتک بر سرم می کوبید و هر چه سعی کردم فکرم را به جای دیگری متمرکز کنم نشد که نشد.از جا برخاستم و با تنی خسته و روحی خسته تروارد بخش شدم.هنوز کلاهم را روی سر جابجا نکرده بودم که سوپروایزربخش از در وارد شد.او زنی بود که در عین جدی بودن دارای روحی لطیف و با احساس بود.با دیدن من جلو آمد و گفت:چی شده یاسمین؟چرا این قدر ناراحتی؟
    مثل جرقه ای که به هیمه ای خشک بزنند بغضم ترکید و همان طور که خودم را در آغوشش می انداختم شروع کردم به زار زار گریه کردن در همان حال با هق هق گفتم:دیگه خسته شدم،دیگه نمی توانم ادامه بدهم،این شبکاریها پاک دیوانه ام کرده.
    آن قدر از خود بیخود شده بودم که موقعیت خودم وبخش و زمان را فراموش کرده بودم.او با مهربانی دستش را دورم حلقه کرد و در حالی که مرا از آنجا خارج می کرد با کلامی محبت آمیز گفت:به من بگو چی شده؟نمی توانستم حقیقت را بگویم دیگر زندگی برایم لذتی نداشت.هشت سال کوشش و تلاش کرده بودم که یک روز به اینجا برسم و حالا که رسیده بودم احساس می کردم دیگر برایم مهم نیست.نه،این رویایی نبود که در انتظارش بودم.کسی از حالم خبر نداشت و کسی نبود که انتظار کمکی هر چند معنوی از او داشته باشم.حتی خانواده ام طور دیگری در مورد من فکر می کردند.نه رویم می شد نه غرورم اجازه می داد که آنان را از این فکر بیرون بیاورم.حقوقم به سختی کفاف مخارجم را می داد و این د رحالی بود که دوستانم دو برابر این مبلغ را خرج لباس و آرایش و سلمانی خود می کردند.هر هفته یک رنگ مو و یک مدل لباس و یک رنگ لاک عوض م یکردند در صورتی که من به سختی می توانستم امور خود و بچه هایم را بگذرانم.از طرفی منصور با آمد و شد ها و التماسهایش کاملا خردم کرده بود.هر گاه از منزل به طرف بیمارستان می رفتم از خداوند می خواستم که بزرگواری کند و خودرویی که با آن به بیمارستان می رفتم تصادف کند و بدون اینکه به راننده آسیبی برسد فقط من در جا بمیرم.این افکار احمقانه جزو آرزوهایم شده بود اما این خواسته برآورده نشد.زیرا زندگی برایم بازیها و رنگهای دیگری رقم زده بود.
    آن شب سوپروایزر بخش مرا به بخش کارمندی برد و گفت که لازم نیست کار کنم و بهتر است استراحت کنم بعد گفت:صبح روز بعد به دفتر مترون بیمارستان برو و بگو تا مدتی تو را ازکار شب معاف کنند.آن شب من به کپسول سدیم امبتال صد و هشتاد میلی دادند اما تا صبح خوابم نبرد.روز بعد با چشمانی سرخ و پلکهایی متورم و سری گیج و منگ به منشی مترون مراجعه کردم و تقاضای ملاقات فوری نمودم.پس از چند لحظه انتظار عاقبت یکی از معاونان مترون مرا پذیرفت.دلایلم را برای او توضیح دادم و فهمیدم کهدر جریان ماوقع شب گذشته قرار گرفته است.به او گفتم:می خواستم خواهش کنم برای مدتی مرا از شبکاری معاف کنید.گرفتاری دارم و شبکاری برایم مشکل است.
    معاون با چهره ای سرد به حرفهایم گوش کرد و در جوابم با لحنی خشک و رسمی گفت:حل این مسئله از عهده ی این دفتر خارج است.
    به اعتراض گفتم:هم گروه خودم با همین موقعیت شبکاری نمی کند چون همسر فلان آقای دکتر است.من که گفتم همیشه نمی خواهم معاف شوم،فقط برای مدتی احتیاج به استراحت دارم.
    صدایش چون نواری خش دار در گوشم پیچید:همان طور کق گفتم این تقاضای شما ممکن نیست و از عهده ی این دفتر خارج است.فهمیدم صحبت کردن با او بی فایده است و اگر هزار دلیل هم برای او بیاورم همین کلمه را خواهم شنید.با حالی خراب از جا بلند شدم و درفتر را ترک کردم.با خود فکر کردم پس کسانی که شبکاری ندارند از ما بهتران بودند و طبق دستور از این کار وحشتناک و سنگین معاف می شدند!
    کار شب آن قدر سخت و طاقت فرسا بود که بیشتر پرستاران پس از فارغ التحصیلی به خاطر آن استعفا می دادند و برای کار به بیمارستان های دیگر می رفتند.البته بیمارستان های خصوصی امکانات و رفاه بیمارستان شرکت نفت را نداشت و کسانی که در آنجا کار کرده بودند دیگر کار بیمارستانهای دیگر را قبول نداشتند.علاوه بر اینکه نحوه آموزش فرق م یکرد احترام و ادبی که در بیمارستان و در بین کارکنان حاکم بود در هیچ جای دیگر رعایت نمی شد.با این حال بیمارستان مقررات خاص و منسجمی داشت که به هیچ وجه خلل پذیر نبود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #150
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن روز پس ازشنیدن جواب منفی از معاون مترون به خانه رفتم.سه روز تعطیلی پس از شبکاری داشتم.پس از آن صبح کار و عصر کار بودم و بعد باز هم نوبت به شبکاری می رسید.با خود گفتم حالا که نه از ما بهتران هستم و نه پارتی و دوستی دارم که برایم کاری کند خودم یک کار برای خودم می کنم هر چه بادا باد و به این ترتیب سه شب از کار غیبت کردم بدون اینکه به بیمارستان اطلاع بدهم!
    این سه روز گذشت و صبح روز اول هفته نامه ای سفارشی در خانه رسید که از دفتر مترون بیمارستان بود.در آن نوشته شده بود:راس ساعت دو بعد از ظهر در دفتر حاضر باشید.
    ترس سراغم آمد.تمام بچه ها از این دفتر می ترسیدند زیرا جز برای توبیخ کسی را آنجا احضار نمی کردند.در ساعت مقرر حاضر و آماده جلوی میز منشی دفتر بودم.او مرا به اتاق مترون هدایت کرد.ترس به وجودم چنگ انداخته بود و باعث شده بود زبانم خشک شود و تنم یخ کند.وقتی وارد شدم مترون با نیم خیز شدن جواب احترامم را داد و مرا دعوت به نشستن کرد لحنش مهربان بود و اثری از خشم در آن دیده نمی شد.این یک سیاست انگلیسی بود یعنی با پنبه سر بریدن.
    ابتدا پرونده ای را ورق زدحس می کردم که پرونده ی من زیر دستان اوست.حدسم درست بود پس از لحظه ای سرش را بلند کرد و گفت:شما چرا سه شب سر کارتان حاضر نشدید؟
    - نمی توانم در نوبت کاری شب انجام وظیفه کنم.
    - بیمار هستید؟
    - خیر،ولی دیگر در توانم نیست که اینجوری کار کنم.
    - چرا قبلا این موضوع را با دتر پرستاری د رمیان نگذاشتید؟
    - من این مطلب را همان سه روز قبل با معاونتان در میان گذاشتم و از ایشان تقاضا کردم برای مدتی مرا از شبکاری معاف کنند اما ایشان فرمودند که صدور این مجوز دز اختیاراین دفترنیست.
    با تمام تلاشی که برای آرام نگه داشتن خودم م یکردم موفق نشدم اشکهایم را مهار کنم.این بیشتر مرا ناراحت م یکرد.احساس می کردم خرد شده ام و غرورم از بین رفته است.
    مترون در حالی که پرونده ی مرا زیر بغل می زد از جا بلند شد و گفت:خواهش می کنم با من بیایید.
    به اتقاق به معاونت بیمارستان رفتیم و وارد دفتر جناب معاون شدیم.خانم مترون شرح مبسوطی راجع به غیبت سخ روزه ام در شیفت شب داد.آن دو راجع به من بحث کردند و جناب معاون با لحنی تند به من اعتراض کرد و بعد نامه ای نوشته و در پاکت گذاشت.نامه را به دست مترون داد تا همراه او نزد روانپزشک بروم.همان موقع بود که تازه متوجه شدم می خواهد برچسب افسردگی به من بزند و با تایید پزشک مجوز رسمی بگیرد.
    به اتفاق معاون مترون به طرف بخش روانی زنان که در بخش هجده بود رفتیم.در دوران دانشجویی یک روزهم در آن بخش کار نکرده بودم.شاید هم همان موقع فهمیده بودند که زمینه ی افسردگی دارم و به همین دلیل کار در این بخش را برایم نا مناسب تشخیص داند و راعایت حالم را کرده بودند.در راهروی بخش روانی روی نیمکتی نشستم.خانم معاون خود به تنهایی به دفتر روانپزشک رفت.آن لحظه احساس آرامش می کردم و از اینکه حرفهایم را زده بودم عقده ام خالی شده بود.خودم را این طور دلداری دادم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و اگر اخراجم هم کنند دیگر مهم نیست.زیرا خودم قصد داشتم اگر بخواهند در این مورد پافشاری کنند استعفا بدهم.
    همان طور که به اسن موضوع فکر می کردم معاون مترون را دیدم که از اتاق خارج شد و گفت:آقای دکتر می گویند شما را در صورتی می بینند که خودتان تمایل داشته باشید با او ملاقات(....)اگر دوست داشتید صبح فردا ساعت هشت صبح اینجا باشید تا شما را ویزیت کند.
    سرم را تکان دادم و از همان راه به منزل برگشتم.
    صبح روز بعد راس ساعت هشت صبح در بخش روانی زنان منتطر دکتر شدم که پیش از آن استادمان هم بود.
    همان لحظه از راه رسید و با دیدن من تعارف کرد داخل دفتر شوم.وارد شدم او مرا به نشستن دعوت کرد و در حالی که روپوش سفیدش را می پوشید گفت:این حضرت عالیه هر وقت در گِل گیر می کنند سراغ من می فرستند بگو ببینم چی شده؟
    - دکتر مشکلاتی در زندگی دارم که خیلی فرسوده ام کرده.در ضمن توان کار شب را ندارم.بچه هایم در خانه تنها می مانند و فشار زندگی بدجوری روی شانه هایم سنگینی می کند.
    دیگر نتوانستم بیشتر از آن مسائل را برایش باز کنم بنابراین سکوت کردم و بغضم را فرو دادم.او که از حال چهره ام به خیلی چیزها پی برده بود گفت:من نامه ای که دال بر افسردگی تو باشد نمی نویسم تا مبادا در پرونده ات ضبط شود و در سابقه ات اشکال ایجاد کند.ولی خودم با مهاونت بیمارستان صحبت می کنم و از او می خواهم تا به مدت سه ماه شما را از شبکاری معاف کند.
    مقداری داروی ارامبخش و تقویت کننده ی اعصاب برایم تجویز کرد و مرا با خوشحالی روانه ی منزل کرد.
    از اول ماه مرا مسئول بخش تولید شیر کردند.بخش مرتب و تمیزی بود.با بیمار سرو کار نداشتم و کارم آسان بود.چندین دستگاه استرلایزر برای استریل کردن شیشه های شیر و دستگاههای مخلوط کننده ی شیر و تهیه سرمهای خوراکی بود.این بخش به بخش نوزادان و بخشهای کودکان سرویس می داد.کار از هفت و نیم صبح شروع و راس ساعت چهار بعد از ظهر تمام می شد.مشکلاتم همچنان باقی بود اما روحیه ام بهتر شده بود و بهتر می توانستم فکر کنم.در فرصتی با خودم قرار گذاشتم به تهران بروم و تکلیفم را محمود روشن کنم.
    در فرصتی مناسب همین کار را کردم.به تهران رفتم و یکراست به منزل اشرف خواهر کوچک محمود رفتم.با او و شوهرش صحبت کردم.آن دو نسبت به سایرین فهمیده تر بودند.یک بار هیمن اشرف به من گفته بود که یاسمین،از من می شنوی محمود به درد زندگی با تو نمی خورد.آن روز وقتی دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت.حالا می فهمیدم آن روز ملاحظه ی برادرش را کرده و این من بودم که با حماقتم نخواستم چشمانم را به روی حقیقت باز کنم.
    به همسر اشرف گفتم:با این شرایطی که محمود دارد من نمی توانم او را به عنوان شریک زندگی قبول کنم.اگر محمود رضایت به طلاق داد که هیچ،اگر نه مهریه ام را به اجرا می گذارم و کاری می کنم که مرغهای آسمان به حالش زار بزنند.
    شوهر اشرف گفت:از من می شنوی این کار را نکن،محمود یک پاپاسی هم ندارد به تو بدهد،در ثانی اگر به زندان بیفتد دردی از تو دوا نمی شود،حال خود دانی.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 15 از 20 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/