هار از راه رسیده بود و آب و هوای آبادان در نهایت لطافت و زیبایی بود. آبادان در ماه اسفند و فروردین بسیار زیبا می شد. مسافران بی شماری از اقصی نقاط ایران برای دیدن این شهر زیبا و دیدنی می آمدند. حتی توریستهای زیادی به خاطر حساسیت منطقه به آنجا سفر می کردند تا ضمن برخورداری از آب و هوای مطلوب آبادان در ماه زمستان و بهار از پالایشگاه های عظیم و مخازن وسیع نفتی آنجا دیدن کنند. به غیر از پالایشگاه آثار تاریخی موجود در شوش و شوشتر و مسجد سلیمان جذابیت زیادی برای توریستها و هم چنین ایرانیان داشت. فرودگاه بین المللی آبادان و همین طور هتل بزرگ بین المللی آن جوابگوی این مسافران فصلی بود. سبک خاص منازل شرکتی و تمیزی خیابانها با آن درختان سر به فلک کشیده زیبای نخل و هم چنین گذر اروند رود از کنار شهر زیبایی چشمگیری به آ«جا می داد که جایی برای به سادگی گذشتن از کنار اینهمه زیبایی نمی گذاشت.
با وجود این فصل بهار با دلشوره همراه بود و دلیل آن هم نزیدک شدن به امتحانات بود. تا شچم بر هم زدیم موعد امتحانات آخر سال فرا رسید. پیش از شروع امتحانات به مدت یک ماه از کارکردن در بخشها معاف شدیم تا بیشتر درس بخوانیم. بچه ها در تب و تاب بودند و از جشن و شیطنت و تفریح خبری نبود. هر کس در اتاقش به سر می برد و همه مشغول مطالعه دروس و جبران درس نخواندنهای گذشته بودند. این مطالعه چه بسا تا ساعتهای متمادی ادامه داشت طوری که چراغ اکثر اتاقها تا نیمه های شب روشن بود. روزها هم دست کمی از شبها نداشت. هر کس گوشه ای با کتابهایش سر و کله می زد. کتابخانه، سالن، محوطه و حتی در سالن غذاخوری می شد سومیهای کتاب به دست را دید.
من و زهرا در یک اتاق درس می خواندیم و در مرود اشکالاتمان با یکدیگر بحث می کردیم. اکثر اوقات ساعت نه شب از خستگی می خوابیدیم تا بتوانیم از هوای خوب صبحگاهی بهره مند شویم.
اولین امتحانمان داروسازی بود که درس آن را دکتر داروسازی تدریس می کرد. با وجود اینکه سنی نداشت اما به موقعیت خود خیلی می نازید و عقده شنیدن لفظ استاد را از شاگردان داشت. از نخستین روز تدریس همگی ما متوجه شدیم که معلوماتش فقط در سطح همان کتاب است و طریقه تدریسش از روی جزوه و کتاب بود یعنی مرتب از کتاب نگاه می کرد و چیزی اضافه بر آنچه در آن بود نمی گفت. بچه ها سر کلاس او به درس گوش نمی دادند و اغلب به کارهای دیگرشان می رسیدند. من هم سر درس او یا جزوه پاکنویس می کردم و یا جواب نامه های زرین را می دادم و با خودم می گفتم اگر قرار است از رو درس بدهد خودم هم بلدم این کار را بکنم.
بچه های سالهای قبل در مورد او می گفتند اگر با او خوب تا نکنید سر امتحان پدر همه را در می آورد زیرا سال قبل در امتحان داروشناسی فقط دو سوال داده بود و بارم هر سوال ده نمره بود، دو سوال یکی در مورد آسپرین بود ودیگری در مورد مورفین و این دو سوال به حدی راحت بود که تصور می کنم هر کس که به شنیده هایش در مورد این دو دارو اکتفا می کرد می توانست پاسخ این سوالات را به راحتی بدهد.
زمان امتحانات از راه رسید و اولین امتحان طبق برنامه درسی داروشناسی بود. همه سر جای خود قرار گرفته بودیم و سوالات امتحانی به طور وارونه روی میزمان قرار داشت. اعلام کردند که فقط یک ساعت وقت پاسخگویی به آنها را داریم و بعد گفتند ورقه ها را برگردانیم. به محض دیدن سوالات آه از نهادم برآمد. ورقه امتحان شامل ده سوال ریز بود که از گوشه و کنار جزوه داروشناسی بیرون آورده شده بود. بارم هر سوال دو نمره. وحشت تمام وجودم را گرفت. در یک جزوه هشتصد صفحه ای بزرگ سوالات کوچکی بودند که به اسانی از جلوی چشم رد می شدند. همانطور که زیر لب غر می زدم به استاد بد و بیراه می گفتم.
تا جایی که اطلاعاتم اجازه می داد ورقه را پر کردم و بعد آن را به مراقب دادم و از جلسه خارج شدم. اوقاتم به شدت تلخ بود. با خودم گفتم اولین امتحان و این قدر نحسی.
جلوی در کلاس ایستادم و منتظر زهرا شدم. تمام بچه هایی که جلسه امتحان را ترک می کردند چهره ای گرفته و ناراحت داشتند و این می رساند که امتحان را خوب نداده اند. چند دقیقه بعد زهرا از جلسه خارج شد. او هم توقع چنین سوالاتی را نداشت و با اینکه مثل من از نتیجه آن ناامید نبود اما می گفت که ممکن است آن طور که می خواسته نمره نیاورد. پس از امتحان استاد در حالی که ورقه های امتحانی بچه ها دستش بود از کلاس خارج شد. بچه ها دور او جمع شدند. من هم قدمی جلو گذاشتم و با حرص گفتم: دکتر، امیدوارم راضی شده باشید و حتما هم دلتان خنک شده، آخر این سوالات را از کجا آورده بودید؟
با خنده گفت: خودتان راز یاد ناراحت نکنید. بروید به فکر امتحانات دیگرتان باشید.
با ناراحتی سذم را پایین انداختم و همراه زهرا به محوطه رفتیم. آن روز هر چه بارم سوالات را جمع می زدم به زحمت به دوازده می رسید. به زهرا گفتم اگر خیلی خوب و منصفانه نمره بدهد شاید دوازده بگیرم وگرنه به طور حتم این درس را می افتم. زهرا می گفت: زیاد فکرش را نکن من هم از این امتحان زیاد راضی نیستم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)