صفحه 14 از 20 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #131
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    کار شب خیلی طاقت فرسا و به مدت هفت شب متوالی و پشت سر هم بود . اولین هفته شبکاری برای من بی نهایت زجرآور بود زیرا یک لحظه هم نمی بایست چشم برهم بگذارم . به علاوه هیچکس هم حق نشستن نداشت و سرپرست بخش مرتب به بخش ها سرکشی میکرد و اگر کسی درحال چرت بود توبیخ میشد . من برای گذراندن این شبهای خسته کننده و عذاب آور تا صبح راه میرفتم و کارهای اضافی میکردم گاهی هم در حالت راه رفتن خوابم می برد (!!! ) که همان لحظه از ترس هوشیار میشدم و دعا میکردم کسی مرا در آن حال ندیده باشد . حسرت لحظه ای خواب به حدی بر وجودم مستولی میشد که زمانی که نوبتم تمام میشد تا خانه را پرواز می کردم .
    در خوابگاه ، طبق معمول شروع به خواندن درس و مطالعه کتابهای غیر درسی کردم .
    سال اول خیلی زود گذشت . در این سال علاوه بر کارهای عملی دروس آناتومی ، فیزیولوژی ، بهداشت عمومی ، تغذیه و میکروب شناسی و انگلیسی را فرا گرفته بودیم . همچنان مشتاق یادگیری بیشتر بودم ، در بخش هر سوالی که داشتم از پزشکان و مسئولان می پرسیدم و نکات بسیار ریزی را اضافه برآنچه خوانده بودم یاد می گرفتم .
    یک روز در اتاقم نشسته بودم و مشغول دسته کردن جزوه هایم بودم که یکی از دوستانم در اتاقم را زد و گفت : یاسمین ، دوخانم دم در منتظرت هستند .
    با تعجب از اتاق بیرون آمدم و به طرف در ورودی رفتم . با خود فکر کردم ممکن است چه کسانی را ببینم ؟ پیش از آنکه از ساختمان خارج شوم ، مادر را همراه عذرا خانم ، یکی از بستگانش جلوی در دیدم . با ذوق و شوق به طرفشان دویدم و پس از بوسیدن آن دو در میان بازوان مادر گریه کردم .
    به حدی دلم برایش تنگ شده بود که اختیاری برای اشکهایم نداشتم . مادر همراه عذرا خانم در هتلی نزدیک بیمارستان اتاق گرفته بود . به اتفاق به هتل رفتیم و تا عصر نزد مادر بودم . غروب باید به خوابگاه برمیگشتم زیرا دانشجویان حق نداشتند شب را در جای دیگری بگذرانند . روز بعد آن دو را برای گردش به شهر بردم . غروب همان روز مادر به تهران بازگشت و این اولین باری بود که کسی برای دیدنم به آبادان می آمد .
    در سه ماه تعطیلات تابستان به هر دانشجو یک ماه مرخصی میخورد که آن هم در بین آنان قرعه کشی میشد که هر کس چه ماهی به مرخصی برود . به من در شهریور مرخصی خورد و همراه عده ای که برای مرخصی می رفتند عازم تهران شدم . پس از یکی دو روز که در تهران بودم برای دیدن سیما و مجید به مشهد رفتم . سیما به تازگی صاحب پسر دیگری شده بود که نامش را سامان گذاشته بود . بچه ها را خیلی دوست داشتم و بودن در کنار آنان شور و حال خاصی به من میداد . آنان نیز حسابی با من جور شده بودند و مرتب عمه جون عمه جون میکردند .
    سیما و مجید هم در محبت نسبت به من کوتاهی نمی کردند . اکنون آقای زربندی به رحمت خدا رفته بود و خانم زربندی هم پیش پسر بزرگش زندگی می کرد . کار مجید و شریکش حسابی گرفته بود و درآمدشان عالی بود . با این حال سیما هنوز هم کار خیاطی و بافتنی اش را دنبال می کرد و مرتب مشتری میپذیرفت . او هنوز خط مشی اقتصادی خود را رها نکرده بود و همچنان ریال ریال جمع می کرد . به عکس او مجید بی رویه خرج میکرد . او هم مثل پدر رفیق باز و مردم دار بود ، اما نسبت به خانواده خود سختگیری می کرد و به قول معروف کاسه جایی می رفت که قدح باز گردد . خساست او مرا به یاد سید محمد ، پدربزرگمان می انداخت . او و سیما با اینکه هنوز هم گاهی بگو مگو می کردند ، اما پذیرفته بودند باید با هم سر


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #132
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    کنند و جوری کنار بیایند. مجید خلق و خوی تند و عصبی داشت و با کوچک ترین مسئله ناخوشایندی صدایش را سرش می انداخت. در این حال سیما و بچه هایش جرأت جیک زدن نداشتند. سیما هنوز هم از زندگی اش ناراضی بود و هنوز هم نگران عاقبت زندگی اش بود.
    پس از یکی دو هفته به تهران برگشتم تا بقیه مرخصی ام را کنار مادر و پدر باشم که با رفتن زرین خیلی تنها شده بودند. در این مدت توانستم بچه هایم را ببینم و با آنان به گردش و سینما بروم. وقتی آن دو را مرتب و تمیز دیدم خیالم راحت شد که همسر رضا با آنان خوب رفتار می کند و آن دو را اذیت نمی کند.
    پس از تعطیلات با خیالی راحت و خاطره ای خوش به آبادان تا سال دوم تحصیلم را آغاز کنم.
    لباسهایمان مانند سال قبل بود با این تفاوت که کلاهمان دو خط داشت که نشان ارتقایمان به کلاس بالاتر بود. در این سال هم، چهار ماه آموزش عملی داشتیم و بعد وارد بخشها شدیم و در حین کار، درس های عملی را فرا گرفتیم. سال دوم بیماریهای داخلی و استخوان و همچنین جراحی های عمومی و کلیه و مجاری ادرار و پوست و روانشناسی و اعصاب را فرا گرفتیم.
    مرتب از تهران نامه می رسید. بیشتر این نامه ها از زرین بود. او برایم از همه چیز و همه کس می نوشت. نامه های او بهترین راه ارتباط من با تهران و اقوام بود. زرین در یکی از نامه هایش برایم نوشت که سیمین به خانه جدید و زیبایی که نزدیک منزل مادر است اسباب کشی کرده است. او همان دو دختر را داشت و مادر به دختر بزرگ او بی نهایت علاقه مند بود. زرین برایم نوشته بود که زندگی سیمین فرقی نکرده و او همچنان تحت نظر شوهر شکاکش قرار دارد. وقتی نامه زرین را می خواندم چهره اکبر پیش چشمانم نقش بست و از حرص دندانهایم را به هم فشردم. درک اکبر خیلی ضعیف بود و همیشه عده ای دوست دور او را فرا گرفته بودند و چون نقطه ضعف او را که عشق به قمار بود می دانستند برنامه قمار، ترتیب می دادند و جیب های او را خالی می کردند. سیمین با همان شرایط و بدون تغییر در کنار اکبر زندگی می کرد. اینک بچه هایشان بزرگ تر شده بودند. اکبر به بچه هایش خیلی علاقه داشت، اما هیچ قدمی در راه تربیت شان برنمی داشت و تمام کارهای بچه ها به سیمین واگذار شده بود. او هنوز هم شکاک بود و گاهی به سیمین طعنه می زد که می داند او پول هایش را پس انداز می کند تا پس از مرگ او، شوهر دیگر کند و به ریش او در قبر بخندد.
    گاهی که سیمین حرف های اکبر را بازگو می کرد با خودم فکر می کردم بدون شک او دچار نوعی بیماری روانی است. با این حال سیمین هنوز او را دوست داشت و در مقابلش تسلیم بلا شرط بود. اکبر گاهی سیمین را همراه بچه ها به منزل مادر می فرستاد و بعد دوستانش را در منزل جمع می کرد و بساط منقل و وافور راه می انداخت و در غیاب سیمین، خانه را به هم می ریخت. وقتی او به منزل برمی گشت آه از نهادش برمی آمد. بیچاره سیمین مرتب می کرد، اما فایده ای نداشت و روز بعد همان آش بود و همان کاسه. طفلی خواهرم که اسیر مردی مثل او بود.
    سال دوم با همه سختی ها و البته خوبی هایش گذشت. اکنون دیگر ماهیانه چهارصد و پنجاه تومان به دستمان می رسید که من سعی می کردم با صرفه جویی و چشم پوشی از خواسته های غیر ضروری ام، آن را پس انداز کنم. پدر و مادر و دوستانم مرتب به آنان سر می زدند و برایشان پول می فرستادند و یا برایشان کیف و کفش می خریدند و پست می کردند. در این بین تنها من بودم که نه کسی سراغم می آمد و نه برایم پولی ارسال می شد. پستچی جز نامه، چیزی برایم نمی آورد. با این حال به همان حقوق ناچیز خود قانع بودم و هرگاه به تهران می رفتم دست خالی نبودم و با حقوق خود برای افراد خانواده ام، به خصوص بچه ها، چیزی می خریدم. مادر دلش برایم می سوخت و می گفت:
    - تو داری از جانت مایه می گذاری، شب کاری می کنی و جان می کنی بعد هم این چندغازت را خرج این و آن می کنی؟ نکن مادر، بزار برای خودت بماند. روزی به درت می خورد.
    هر بار که در بازار کویتی های آبادان قدم می زدم به یاد حرف مادر می افتادم، اما نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و چیزی برای کسی نخرم. از این کار لذت می بردم.
    دانشجویان سال اول با قیافه هایی ساده و دخترانه وارد خوابگاه می شدند ولی کم کم حسن همجواری با سایرین و معاشرت با دختران شادی که هنوز معنای غم زندگی را خوب درک نکرده بودند باعث می شد از آن حالت ساده و محجوبانه دربیایند و چشم به روی نادیده ها باز کنند. قدرت تقلید از هم اتاقی ها و دختران بزرگ تر سال دومی و سومی باعث می شد با فنون جدید اجتماعی آشنا شوند طوری که سال دوم، آن چهره ساده و بی آلایش تبدیل به دختری شیک و امروزی می شد. یکی موهایش را فر می زد و آن یکی موهای فرش را صاف می کرد، بعضی ابروان پهن و دخترانه شان را باریک و روشن می کردند. لباس ها شیک تر و حالت حرف زدن زیرکانه و راه رفتن خرامان تر می شد. البته این تغییر حالت ها، زیبا و شیرین بود و نشان از پختگی طرف داشت، اما گاهی اوقات برخی از آنان راه افراط را می پیمودند طوری که این تغییرات و تحولات در آنان به حدی بود که دیگر نمی شد شناختشان.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #133
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    در این بین من سعی می کردم نه افراط کنم که موقعیتم را از یاد ببرم و نه چنان باشم که گویی از درون مرده ام. اکنون دیگر بچه های خوابگاه کم و بیش به وضعیتم پی برده بودند و همگی می دانستند صاحب دو فرزند هستم. کسی کاری به کارم نداشت و همه دوستانم با احترام با من رفتار می کردند و سعی می کردند خیلی ملاحظه ام را بکنند. با سال اولی ها و دومی ها کاری نداشتم و جز سلام و احوالپرسی حرفی با آنان نمی زدم. سعی می کردم در کارم دقیق و منظم باشم و حدود خود را رعایت کنم. البته این خصلت بعدها نیز به صورت عادت در من ماندگار شد و اکنون که سالها از آن می گذرد هنوز همین رفتار را دارم و شاید همین خصلت باعث شده که دوستانم همان لطف و عنایت و احترام را نسبت به من داشته باشند.
    در آذر ماه همان سال پدر و مادر سر زده به آبادان آمدند و نازنین و رامین را هم با خود آوردند. وقتی از این موضوع مطلع شدم از خوشحالی نمی دانستم چه بگویم. پدر و مادر در همان هتلی اتاق گرفتند که بار قبل مادر آنجا اقامت کرده بود. وقتی به دیدنشان رفتم زبانم از خوشحالی بند آمده بود. بچه ها را در آغوش می فشردم و مرتب آنان را می بوسیدم. در همان حال هم گریه می کردم. عصر آن روز بچه ها را به عنوان خواهر و برادر کوچکم به خوابگاه بردم. آن موقع نازنین ده ساله و رامین نه ساله بود. دوستانم آن دو را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند و از آنان تعریف و تمجید می کردند. بچه ها هم از دوستانم و همچنین از محیط خوابگاه خوششان آمده بود. چند تن از دوستانم که می دانستند آن دو بچه های من هستند آهسته کنار گوشم گفتند اصلا به تو نمی آید که بچه هایی به این سن و سال داشته باشی!
    نازنین و رامین چند روز پیش من بودند. هر روز همراه آنان و پدر و مادر به شهر می رفتم تا جاهای دیدنی آبادان را نشانشان بدهم. پس از چند روز پدر و مادر در میان اشک و آه من به تهران بازگشتند و فرزندانم را هم با خود بردند.
    تا مدتها پس از رفتن بچه ها در فکر و ناراحتی بودم، اِما و سایر دوستانم که در جریان زندگی ام قرار داشتند با لطف بی شائبه شان می خواستند ناراحتی را از دلم دربیاورند. اِما ورزشکار بود و در مسابقات دو میدانی دانشگاه، مقام اول را به دست آورده بود. علاقه مفرط او به ورزش ستودتی بود. مرتب در حال دویدن و تمرین کردن بود و گاهی دوستان ورزشکارش از تهران به دیدن او می آمدند. او بارها سعی کرد مرا هم به زمین ورزش بکشاند. اما بی علاقگی من به جست و خیز او را نا امید کرد. تحرک زیاد او را دوست نداشتم و بیشتر علاقه مند بودم در جایی ساکت به مطالعه بپردازم. همواره به دنبال کتاب های مورد علاقه ام می گشتم و پس از تهیه آنها شروع به خواندن می کردم. در تمام لحظه های دوران تحصیل به این فکر می کردم که پس از فارغ التحصیل شدن، بچه ها را پیش خودم بیاورم و با آنان زندگی کنم.
    در خوابگاه کاملاً جا افتاده بودم. با وجود این دوستان صمیمی، دختری بود به نام زهرا که گوی سبقت از دیگران ربوده بود. او همکلاسم بود و کنارم می نشست. ابتدا قد بلندش توجهم را به خود جلب کرد. ولی بعد به مرور متوجه شدم او هم چون من تشنه آموختن است و همین باعث شد کم کم به او گرایش پیدا کنم. اهل تهران بود و از خصوصیات اخلاقی اش این بود که خیلی خونگرم و مهربان و خوش صحبت بود.
    زهرا ضریب هوشی بالایی داشت و سریع الانتقال بود و مطالب درسی را خوب یاد می گرفت. با دیدن هر علامتی در بیمار، علت را به سرعت پیدا می کرد. عاشق پزشکی بود، ولی نمی دانم چرا در دانشگاه شرکت نکرده بود.
    درک و فهم او چون آهن ربا مرا به طرف خود جذب می کرد و او نیز به دوستی با من تمایل نشان می داد. طی کلاس ها اغلب مخاطب استاد بودیم و آنان در هنگام درس مرتب به من و او نگاه می کردند، زیرا بهتر از بقیه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #134
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    گوش می کردیم و بیشتر سوال می کردیم تا خوب یاد بگیریم.دوستی ما کم کم عمیق شد طوری که اکثر اوقات پس از کلاس به اتاق یکدیگر می رفتیم تا بیشتر با هم باشیم.
    همیشه به حال زهرا غبطه می خوردم،زیرا با یک بار خواندن مطلب را می فهمید،اما من چون نمرکز تداشتم بارها باید یک مطلب را مرور می کردم تا آن را یاد بگیرم.
    او هم چون من تنها بود و کسی را نداشت به همین دلیل همدیگر را خوب درک می کردیم.یک روز که هردو از خرید برمی گشتیم هنگام وارد شدن از نگهبان پرسیدیم کسی با ما کار نداشت؟
    نگهبان گفت:نه.
    زهرا باشوخ طبعی گفت:کسی هم سراغ ما را نگرفت؟
    نگهبان دقیق تر به ما خیره شد و گفت:نه.زهرا باخنده گفت:حتی عزرائیل هم سراغ ما را نگرفت؟
    نگهبان که حرف او را جدی گرفته بود گفت:ای بابا،خدا نکند،این چه حرفیه دخترم.ان شاءالله صدسال دیگه زنده باشید.
    زهرا علاوه براینکه از نظر درسی در بالاترین سطح قرار داشت خیلی هم هنرمند بود و نقاشی و خیاطی و آرایشگری آشنا بود.هر شب که جشنی در خوابگاه برقرار می شد اکثر دوستان زیر دستهای توانای او آراسته می شدند.علاوه بر آن وقتش را بیهوده هدر نمی داد و همیشه مشغول کار بود.گاهی خیلی بی کار بود نقاشی می کرد و خلاصه اوقاتش به بهترین نحو استفاده می کرد.
    کم کم به پایان سال سوم نزدیک می شدیم.هر شب مطابق معمول با زهرا درس می خواندم،اما مرتب دلشوره داشتم و فکر می کردم چیزی نمی دانم.انبود کتابها و جزوه ها روی میز آماده بود تا فرصت کنم آنها را دوره کنم.ترس بر من مستولی شده بود و با خود می گفتم:نکند نتوانم از پس امتحانات بربیایم.آن وقت بود که هجوم افکار ناخوشایند باعث می شد به گریه بیفتم و ماتم بگیرم.
    زهرا وقتی مرا به آن وضعیت می دید نصیحتم می کرد و قاطعانه می گفت:یاسمین تو نه تنها خوب می دانی،بلکه بیشتر از آن چیزی که لازم است می دانی.پس بی خود خودت را نترسان و اجازه نده ترس اعتماد به نفست را از بین ببرد.
    حرفهای او امیدوارکننده بود و مرا آرام می کرد،اما گاهی اوقات هم بود که حتی دلداریهای او نمی توانست در من موثر واقع شود.در چنین مواقعی عصبانی می شد و سرم فریاد می کشید و می گفت:تو چرا خودت را با دیگران مقایسه نمی کنی تا بفهمی چقدر از آنها بالاتری.دیگر چه می خواهی؟چرا این قدر ناشکری و مانند بیماران روانی به آزار خودت می پردازی.
    حرفهای او چون تلنگری به احساسم مرا به خود می آورد و تواناییهایم را به من یادآوری می کرد.زهرا حق داشت.من همیشه خودم را با او مقایسه می کردم و فکر می کردم خیلی کمتر هستم،اما نسبت به خیلی از دانشجوهای دیگر در سطح بالاتری قرار داشتم و اینکه چرا نمی خواستم خودم را باور کنم دیگر بماند.
    در گروه ما بچه های زرنگ و باهوش کم نبودند که اغلبشان دیپلم را با نمره های بالا گرفته بودند،ولی بیشترشان وقتشان را به بازیگوشی و شیطنت می گذراندند.
    در این سال علاوه بر کار در بخشها،شامل بیماریهای چشم و قلب و عروق و هم چنین زنان و زایمان و بیماریهای صدری،کودکان و داروشناسی را فرا گرفتیم.علاوه بر آن به نحوه کار در اتاق عمل و همچنین بسته بندی انواع بسته های جراحی و کمک به جراح و بسیاری از ریزه کاریهای آشنا شدیم.
    من و زهرا هر شب تا هشت شب درس میخواندیم و بعد کتابها را کنار میگذاشتیم تا ضمن استراحت کمی هم با هم صحبت کنیم.بعد از هم خداحافظی میکردیم و هر کدام برای خواب به اتاقمان میرفتیم.ساعتهایی را که کشیک نبودیم به خرید و یا سینما میرفتیم.عمده تفریحمان همین بود.البته متوجه بودیم که بعضی از بچه ها چگونه اوقات فراغتشان را پر میکنند.به استخر و یا باشگاه میروند و یا دوستانی دارند که همراه آنان به تفریح و گردش میروند اما برای ما نه مقدور بود و نه میتوانستیم از تمام وقتهای آزاد خود برای تفریح بهره مند شویم.بهمین دلیل شاید بقیه فکر میکردند که ما یا بی عرضه هستیم و یا زیادی میخوانیم و یا مشکل روحی داریم.
    در همین اوضاع و احوال نامه زرین به دستم رسید.او در نامه اش نوشته بود که حمید بزودی به خواستگاری فریبا خواهد رفت.وقتی خبر را شنیدم خیلی تعجب کردم.فریبا را میشناختم او یکی از دوستان همکلاسی زرین بود.
    زرین در ادامه نامه اش نوشته بود یک روز فریبا به منزل او امده بود و با دیدن عکس حمید پرسیده بود زرین برادرت ازدواج کرده؟او هم میگوید نه و فریبا به شوخی میگوید خب بیایید مرا برایش بگیرید.زرین هم در جوابش میگوید جدی میگویی؟فریبا سرش را تکان میدهد و زرین میگوید چه کسی بهتر از تو و همین باعث میشود که زرین موضوع را با مادر در میان میگذارد و مادر هم از حمید نظر خواهی میکند حمید هم از این موضوع استقبال کرده و قرار میشود به خواستگاری بروند.
    با خواندن نامه زرین لبخندی بر لبم نشست.چهره حمید جلوی



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #135
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    چشمانم ظاهر شدند. او اکنون بیست و چهار سال سن داشت و دارای قدی بلند و صورتی جذاب بود. خصوصیات ظاهری او دل دختران محل را برده بود اما کسی از خلق و خوی او خبر نداشت.
    چند وقت بعد که نامه بعدی زرین به دستم رسید فهمیدم به خواستگاری رفته اند و پیش از اینکه به منزل پدر فریبا بروند مادر به پدر می گوید این بار تو حق نداری در مورد حمید و کار و بارش صحبت کنی، چون دروغ به هم می بافی. من خودم راست و درست همه چیز را می گویم اگر دوست داشتند قبول می کنند و اگر دوست نداشتند که بر می گردیم. پدر هم قبول می کند. مادر در آنجا رشته سخن را به دست می گیرد و صادقانه تمام معایب حمید را بازگو می کند. زرین حرفهایی را که مادر د رشب خواستگاری گفته بود برایم نوشته بود. او نوشته بود: مادر تمام پته حمید را روی آب ریخت و خطاب به پدر فریبا گفت: حمید تندخو و بداخلاق است. با یک غوره سردش می شود و با یک کشمش گرمی اش می شود. از مال دنیا جز یک مغازه چیزی ندارد و کارش هم در شهرستان است و عروس خانم پس از ازدواج باید به شهرستان برود.
    پدر فریبا هم که نظر او را نسبت به حمید می دانست خطاب به مادر می گوید در هر کاری اول باید به خدا توکل کرد. منم چهار داماد دارم که در بدو امر زندگیشان را با یک اتاق مستاجری شروع کرده اند ولی الحمدلله الان همگی صاحب خانه و زندگی هستند. مال دنیا را خدا می دهد . ان شاا... مبارک است.
    زرین از خانواده فریبا هم نوشته بود و گفته بود که پنج دختر و یک پسر هستند و فریبا آخرین آنهاست. خانواده خوبی دارند و پدرش مردی خوشرو و فهمیده است. زرین امیدوار بود که حمید و فریبا با هم زندگی خوبی را شروع کنند.
    برای مراسم عقد حمید نتوانستم به تهران بروم زیرا فصل امتحانات بود. عقد او خیلی ساده برگزار شد و قرار شد پس از تهیه جهیزیه فریبا عروسی آن دو برگزار شود.
    در نامه دیگری که زرین پس از عقد حمید نوشته بود خبر حاملگی اش را به من داد و گفت که با هادی خیلی تفاهم دارد و او را مرد کاملی می داند. از خوشبختی زرین خوشحال بودم و آرزو کردم آن دو تا آ[ر عمر این صمیمیت را حفظ کنند.
    هادی مرد فعالی بود و با وجودی که بیش از بیست و شش سال نداشت خیلی بزرگتر از سنش فکر می کرد. به تمام فنون آشنا بود و در هر مجلس و مهمانی وقتی بحث می شد مستدا و مشتند صحبت می کرد و حاضران را مجذوب خود می کرد.
    وقتی نامه زرین را که در آن از صفات خوب شوهرش سخن گفته بود مطالعه کردم خوشحال بودم که بین ما خواهران دست کم یکی طعم خوشبختی را حس می کند.
    زرین در آخر نامه اش نوشته بود حمید می خواهد سرقفلی مغازه اش را در شهرستان اجاره بدهد و برای کار به تهران بیاید، زیرا آن طور که او فهمیده گویا فریبا به او گفته که نمی تواند در شهرستان زندگی کند. حمید هم که در همین مدت کوتاه عاشق و شیدای او شده نمی خواهد با او از در مخالفت دربیاید.
    نامه های زرین همیشه مرا از اوضاع تهران باخبر می ساخت. در عوض او سیمین و قتی نامه می نوشت بیشتر دوست داشت از حال من باخبر شود. از یکی از نامه های زرین فهمیدم که پدر تازه متوجه شده که با خرید این منزل که اصلاحی داشت اشتباه کرده زیرا این طور که معلوم بود قرار بود به زودی آن طرح انجام بگیرد. پدر تصمیم گرفته بود خانه را بفروشد و وقتی عاقبت این کار را کرد به پیشنهاد هادی به محله ای نزدیک آنان رفت و خانه ای نوساز و زیبا خرید.
    طبق گفته زرین پدر در این خرید و فروش نفعی هم برده بود.
    وقتی نامه زرین را خواندم به فکر فرو رفتم. این عادت پدر بود که در این خرید فروشها چیزی برای خودش بماند. مادر در این مورد مثال خوبی می زد. او می گفت: پدرت ماست را از این کاسه به کاسه دیگری می کند و ته آن را می لیسد.
    با اینکه پدر خوب می توانست عملش را توجیه کند اما نمی توانست سر مادر کاه بگذارد زیرا مادر سیاست او را خوب فهمیده بود. با این حال هیچ وقت حرف نمی زد تا پدر خیال کند توانسته او را بفریبد.
    مادر دیگر در دلش مهری نسبت به پدر نداشت و این را بارها و بارها به من گفته بود. شاید مادر هم بهز ندگی به این طریق عادت کرده بود. گاهی اوقات آن دو را می دیدم که هر کدام در اتاق جداگانه ای مشغول گذراندن وقتشان می باشند. با خود فکر می کردم چرا باید روابط آن دو به این صورت باشد. هر دو در سنین پنجاه و شصت بودند و با رفتن بچه ها یشان باید تنهایی همدیگر را پر می کردند اما چنین نبود. پدر در اتاقش به سیگار کشیدن و روزنامه خواندن و گاهی هم جدول حل کردن می پرداخت و ماد راتاق دیگری با دوخت و دوز و قلاب بافی روزش را شب می کرد. نمی دانستم در این سردی کدامشان را مقصر بدانم، زیرا ار هر دو مهری به دل داشتم که نمی توانستم آن یکی را به دیگری برتری دهم.
    پدر را با تمام بدیهایش دوست داشتم. مادر را همین طور. غم روزگار و نامردایهاش آن باعث شده بود روی پیشانی او خط اخمی بیفتد که چهره اش را خشن و بداخلاق نشان بدهد. اما هر کس او را می شناخت می دانشت در پس آن چهره به ظاهر تلخ چه باطن رئوف و مهربانی نهفته است. او زنی صدیق و دوستی با وفا بود.با اینکه تحصیلاتی نداشت اما باهوش بود و از مردم نکات مثبت و حرفهای خوب را یاد می گرفت. در حرف زدن صاحت لحن و صداقت داشت و اگر می فهمید در مورد چیزی اشتباه می کند آن را تکرار نمی کرد. در لباس پوشیدن با سلیقه بود و لباسهای سنگین و مرتب می پوشید. هر کس از اختلاف او و پدر با خبر نبود خیال می کرد آن دو چه زندگی شیرین را رد کنار هم می گذرانند. در واقع پدر آن چیزی نبود که مردم خیال می کردند. او مردی خوش سر و زبان و آراسته بود و طوری روی دیگران تاثیر می گذاشت که همه شیفته اش می شدند.
    روزی یکی از دوستان پدر برای او تعریف کرد که یک روز من و همسرم به شما برخورد کردیم. شما با من سلام و احوالپرسی کردید پس از رفتن شما همسرم به من گفت: فلانی من شوهری مثل این آقا می خواستم نه مردی مثل تو... این موضوع را پدر با اب و تاب برای مادر تعریف کرد. نگاه مادر آن قدر گویا بود که پدر با چند جمله سر و ته حرفش را به هم آورد زیرا خودش هم می دانست با فکری که همسر دوستش در مورد او کرده بود چقدر تفاوت دارد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #136
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    هار از راه رسیده بود و آب و هوای آبادان در نهایت لطافت و زیبایی بود. آبادان در ماه اسفند و فروردین بسیار زیبا می شد. مسافران بی شماری از اقصی نقاط ایران برای دیدن این شهر زیبا و دیدنی می آمدند. حتی توریستهای زیادی به خاطر حساسیت منطقه به آنجا سفر می کردند تا ضمن برخورداری از آب و هوای مطلوب آبادان در ماه زمستان و بهار از پالایشگاه های عظیم و مخازن وسیع نفتی آنجا دیدن کنند. به غیر از پالایشگاه آثار تاریخی موجود در شوش و شوشتر و مسجد سلیمان جذابیت زیادی برای توریستها و هم چنین ایرانیان داشت. فرودگاه بین المللی آبادان و همین طور هتل بزرگ بین المللی آن جوابگوی این مسافران فصلی بود. سبک خاص منازل شرکتی و تمیزی خیابانها با آن درختان سر به فلک کشیده زیبای نخل و هم چنین گذر اروند رود از کنار شهر زیبایی چشمگیری به آ«جا می داد که جایی برای به سادگی گذشتن از کنار اینهمه زیبایی نمی گذاشت.
    با وجود این فصل بهار با دلشوره همراه بود و دلیل آن هم نزیدک شدن به امتحانات بود. تا شچم بر هم زدیم موعد امتحانات آخر سال فرا رسید. پیش از شروع امتحانات به مدت یک ماه از کارکردن در بخشها معاف شدیم تا بیشتر درس بخوانیم. بچه ها در تب و تاب بودند و از جشن و شیطنت و تفریح خبری نبود. هر کس در اتاقش به سر می برد و همه مشغول مطالعه دروس و جبران درس نخواندنهای گذشته بودند. این مطالعه چه بسا تا ساعتهای متمادی ادامه داشت طوری که چراغ اکثر اتاقها تا نیمه های شب روشن بود. روزها هم دست کمی از شبها نداشت. هر کس گوشه ای با کتابهایش سر و کله می زد. کتابخانه، سالن، محوطه و حتی در سالن غذاخوری می شد سومیهای کتاب به دست را دید.
    من و زهرا در یک اتاق درس می خواندیم و در مرود اشکالاتمان با یکدیگر بحث می کردیم. اکثر اوقات ساعت نه شب از خستگی می خوابیدیم تا بتوانیم از هوای خوب صبحگاهی بهره مند شویم.
    اولین امتحانمان داروسازی بود که درس آن را دکتر داروسازی تدریس می کرد. با وجود اینکه سنی نداشت اما به موقعیت خود خیلی می نازید و عقده شنیدن لفظ استاد را از شاگردان داشت. از نخستین روز تدریس همگی ما متوجه شدیم که معلوماتش فقط در سطح همان کتاب است و طریقه تدریسش از روی جزوه و کتاب بود یعنی مرتب از کتاب نگاه می کرد و چیزی اضافه بر آنچه در آن بود نمی گفت. بچه ها سر کلاس او به درس گوش نمی دادند و اغلب به کارهای دیگرشان می رسیدند. من هم سر درس او یا جزوه پاکنویس می کردم و یا جواب نامه های زرین را می دادم و با خودم می گفتم اگر قرار است از رو درس بدهد خودم هم بلدم این کار را بکنم.
    بچه های سالهای قبل در مورد او می گفتند اگر با او خوب تا نکنید سر امتحان پدر همه را در می آورد زیرا سال قبل در امتحان داروشناسی فقط دو سوال داده بود و بارم هر سوال ده نمره بود، دو سوال یکی در مورد آسپرین بود ودیگری در مورد مورفین و این دو سوال به حدی راحت بود که تصور می کنم هر کس که به شنیده هایش در مورد این دو دارو اکتفا می کرد می توانست پاسخ این سوالات را به راحتی بدهد.
    زمان امتحانات از راه رسید و اولین امتحان طبق برنامه درسی داروشناسی بود. همه سر جای خود قرار گرفته بودیم و سوالات امتحانی به طور وارونه روی میزمان قرار داشت. اعلام کردند که فقط یک ساعت وقت پاسخگویی به آنها را داریم و بعد گفتند ورقه ها را برگردانیم. به محض دیدن سوالات آه از نهادم برآمد. ورقه امتحان شامل ده سوال ریز بود که از گوشه و کنار جزوه داروشناسی بیرون آورده شده بود. بارم هر سوال دو نمره. وحشت تمام وجودم را گرفت. در یک جزوه هشتصد صفحه ای بزرگ سوالات کوچکی بودند که به اسانی از جلوی چشم رد می شدند. همانطور که زیر لب غر می زدم به استاد بد و بیراه می گفتم.
    تا جایی که اطلاعاتم اجازه می داد ورقه را پر کردم و بعد آن را به مراقب دادم و از جلسه خارج شدم. اوقاتم به شدت تلخ بود. با خودم گفتم اولین امتحان و این قدر نحسی.
    جلوی در کلاس ایستادم و منتظر زهرا شدم. تمام بچه هایی که جلسه امتحان را ترک می کردند چهره ای گرفته و ناراحت داشتند و این می رساند که امتحان را خوب نداده اند. چند دقیقه بعد زهرا از جلسه خارج شد. او هم توقع چنین سوالاتی را نداشت و با اینکه مثل من از نتیجه آن ناامید نبود اما می گفت که ممکن است آن طور که می خواسته نمره نیاورد. پس از امتحان استاد در حالی که ورقه های امتحانی بچه ها دستش بود از کلاس خارج شد. بچه ها دور او جمع شدند. من هم قدمی جلو گذاشتم و با حرص گفتم: دکتر، امیدوارم راضی شده باشید و حتما هم دلتان خنک شده، آخر این سوالات را از کجا آورده بودید؟
    با خنده گفت: خودتان راز یاد ناراحت نکنید. بروید به فکر امتحانات دیگرتان باشید.
    با ناراحتی سذم را پایین انداختم و همراه زهرا به محوطه رفتیم. آن روز هر چه بارم سوالات را جمع می زدم به زحمت به دوازده می رسید. به زهرا گفتم اگر خیلی خوب و منصفانه نمره بدهد شاید دوازده بگیرم وگرنه به طور حتم این درس را می افتم. زهرا می گفت: زیاد فکرش را نکن من هم از این امتحان زیاد راضی نیستم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #137
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن روز گذشت و من سعی کردم فکرم را روی امتحانات دیگر متمرکز کنم. قریب به چهارده روز پشت سر هم امتحان داشتیم. گاهی اوقات روزی دو یا سه امتحان می دادیم با این حال هنوز هم نگران نتیجه امتحان داروشناسی بودم.
    عاقبت امتحانات تمام شد و همگی منتظر نتیجه شدیم. شبی در خواب دیدم بچه ها در سالن مدرسه جمع شده بودند و قرار بود نتایج امتحانات را بدهند. مسئولان در اتاقی نشسته بودند و هفت نفر اول را که با امتیاز قبول شده بودند صدا کردند: نفر اول زهرا، نفر دوم ... نفر سوم ... نفر چهارم یاسمین ...
    از خوشحالی از خواب پریدم و وقتی فهمیدم خواب دیده ام خیلی پکر شدم و با خودم گفتم: شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لف لف خورد گه دانه دانه.
    دو هفته گذشت و روز دادن نتایج رسید. مترون بیمارستان و دو معاونش و همچنین مدیر آموزشگاه در کتابخانه مدرسه نشسته بودند و برگه ای پیش رویشان بوئد که هفت نفر اول را که با امتیاز قبول شده بودند به داخل صدا می کردند.
    نفر اول زهرا، نفر دوم مینا، نفر سوم مهتاب، نفر چهارم یاسمین....
    با شنیدن نامم زبانم بند آمد و سرم به دوران افتاد. خدای من آیا درست می شنیدم؟ یعنی من چهارمین نفر شدم. آن هم با امتیاز؟ آن قدر در التهاب به سر می بردم که نام سه نفر بعدی را نشنیدم. چند لحظه بعد همراه بقیه کسانی که نامشان را خوانده بودند داخل کتابخانه شدیم. یونیفرمها تمیز و مرتب کلاهها بر سر، پاها را به عرض شانه باز گذاشته و به علامت احترام دست ها را پشت کمر نگه داشتیم. مترون با لحنی بسیار محبت آمیز قبولی مان را تبریک گفت و با همگی ما دست داد و برایمان آرزوی موفقیت کرد. سپس برگه قبولیمان راب ه دستمان داد. ما هم تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم.
    تازه آن موقع بود که لرزش بدن و تپش قلبم شروع شد. دلم می خواست فریاد بزنم. به سختی خودم را ارام کردم که این کار را نکنم. در عوض زهرا را در آغوش گرفتم و او هم که از اول شدنش بی نهایت خوشحال بود دستش را دور کمرم انداخت و مرا از جا بلند کرد و چرخاند. از اینکه زهرا شاگرد اول شده بود بی نهایت شاد بودم. او هم در حالیکه صورتم را می بوسید گفت: کی بود می گفت تجرید میشم؟ دیدی گفتم نباید خودت رو دست کم بگیری؟
    آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود طوری که هنوز هم وقتی به یادآن روز می افتم لبخندی بر لبانم نقش می بندد و دلم از یادآوری آن لحظه ها شاد می شود. با خودم گفتم خدایا شکر، روزی در ارزوی گرفتن دیپلم می سوختم و اکنون موفق شده ام لیسانس پرستاری ام را بگیرم. البته شاید امروز برای خیلی از آدمها گرفتن لیسانس به نظر کار ساده و بی ارزش باشد و در حد یک آرزو نباشد اما برای من که در رنجی بسیار و روحی تبدار به این نتیجه رسیده بودم ارزشی داشت که با نیا برابری نمی کرد. مرتب به خودم می گفتم یعنی روی پاهای خودم خواهم ایستاد؟
    قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
    به زان که طفیل خوان ناکس بودن
    با نان جوین خویش حقا که به است
    کالوده به پالوده هر خس بودن
    پس از گرفتن نتایج به مدت چهار هفته مرخصی داشتیم تا اگر خواستیم به دیدن خانواده هایمان برویم. بعد از آن قرار بود برای کار به مناطق دیگر اعزام شویم. من ساک سفرم را بستم و هماره زهرا برای دیدن خانواده هایمان به تهران برگشتیم.
    نشانی منزل جدیدمان را از روی نامه های زیرن پیدا کردم. خانه قشنگ و خوبی بود. محله تمیز و ساکتی هم داشت. مادر و پدر از دیدنم خیلی خوشحال شدند. همان روز زرین و سیمین به دیدنم آمدند و موفقیتم را تبریک گفتند. من هم شیرینی قبولی ام را همراه سوغاتی که برایشان خریده بودم به آ«ها دادم. زرین دختری زیبا و ملوس داشت و مشکل آن چنانی در زندگی اش نبود. او و هادی طرز فکر مشترکی داشتند و خود را با همدیگر خوب وفق داده بودند.
    عصر همان روز وقتی با خواهرانم تنها شدم زرین تعریف کرد که به تازگی پدر سرگرمی جدیدی برای خود پیدا کرده است . از شنیدن این حرف جا خوردم و با تعجب رو به سیمین کردم او هم حرف زرین را تایید کرد. سیمین با ناراحتی و تاسف سرش را تکان داد . نفس عمیقی کشیدم و برای مادر دل سوزاندم. خودم باید از سر و وضع مرتب پدر و بوی خوش ادکلنی که به لباسهایش زدهب ود متوجه می شدم که باز فیلش یاد هندوستان کرده است. از زرین پرسیدم این بار محبوبه پدر چه کسیست و او گفت که دختر آقای دهداری همسایه دیوار به دیوارمان.
    چند روز بعد با این خانواده آشنا شدم. آقای دهداری مردی مومن و نمازخوان ولی بسیار بددهن و خودخواه بود. همیشه صدای جر و بحث و حرفهای رکیک او که به پسرانش زده می شد از دیوارها می گذشت و به گوشمان می رسید. پدر با آقای دهداری صمیمی شده بود و اغلب به منزلشان می رفت ولی مادر چون سنخیتی با همسر او نداشت با آنان نمی جوشید. آقای دهداری دو همسر و چندین دختر و پسر داشت. در این منزل با همسر اولش زندگی می کرد. او از این همسرش سه پسر بزرگ و سه دختر داشت که دختر بزرگ او یعنی مونس همان کسی بود که دل پدر را برده بود.
    مونس دختری بیست و دو ساله بود که قدی بلند و چهره ای معمولی داشت. تنها چیزی که د راو جلب توجه می کرد موهای بلند و مشکی اش بود که شاید همان باعث شده بود پدر دل به او ببازد.
    پدر هر گاه عاشق می شد بیست سال جوان تر می شد. به خودش خوب می رسید و پروایی از کسی نداشت و گویی کلمه ای به نام خجالت نمی شناخت. کارهایی از او سر می زد که عرق شرم را بر پیشانی ما که فرزندانش بودیم می نشاند. شبها صورتش را بخور آب گرم می داد و سپس کمپرس سرد می کرد تا پوستش طراوت پیدا کند. موهایش را رنگ می کرد و سبیلهایش را آرایش می داد. صورتش را سه تیغه می کرد و بوی خوش ادکلنش از چند متری به شامه می رسید. کت و شلوار خوش دوخت می پوشید و کراوات می بست و کفشهایش همیشه برق می زد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #138
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    هر روز صبح سر حال وشنگول از خواب بر می خواست و پس خوردن صبحانه وساختن خود آماده می شد و از منزل خارج می گشت . به محض اینکه در پشت سر پدر بسته می شد در منزل همسایه باز می شد ومونس با ناز و ادا همراه پدر راهی سر کوچه می شد تا به اتفاق سوار تاکسی شوند .پدر او را تا محل مورد نظر همراهی می کرد وسپس خود به اداره می رفت .
    مادر تمام این ماجرا را می دید .هم حرکات پدر و هم بیرون رفتنش از منزل زا ، اما هیچ حرفی نمی زد. طفلک چه داشت بگوید؟ مگر بار اولش بود؟ او دیگر حوصله ای برای سر وکله زدن با پدر نداشت در ضمن دیگر نمی خواست با آبروی خود بازی کند و خود را انگشت نمای دوست و آشنا کند . تنها کاری که می کرد در خود فرو می رفت .من حدس می زدم به چه فکر می کند . طفلکی مادر که این مرد نگذاشته بود یک اب خوش از گلویش پایین برود. به قول خیام:
    عمریست مرا تیره وکاریست نه راست
    محنت همه افزوده راحت کم وکاست
    شکر ایزد ، هر آن چه اسباب بلاست
    ما را ز کس دیگر نمی باید خواست
    پدر هم چنان به روش خود باقی بود. یک روز مادر برایم تعریف کرد که وقتی از خرید برگشته دیده خانم دهداری در حالی که چادر نمازش را سرش کرده بود روی سکوی جلو خانه اش نشسته بود ومونس هم وسط در گاهی ایستاده وبا پدر گل می گفت وگل می شنید . پدر تا مادر را از دور می بیند خداحافظی می کند و مونس هم زود داخل خانه شان می شود.
    کم کم همسایه ها و دوستان متوجه این مسئله شدند واین کار پدر نقل مجلس دوست وآشنا شد .گاهی یکی از نزدیکان با گوشه و کنایه این مسئله را به پدر گوشزد می کرد و با زبان بی زبانی به او می گفت تا بیشتر از این خود را انگشت نما نکند ، اما پدر خود را به راهی زده بود که گویا نمی فهمید دیگران چه می گویند .پدر بی شرمانه جلوی چشم دختران شوهر کرده وداماد هایش راه می رفت وشعر «همسایه دیوار به دیوار من» را زیر لب زمزمه می کرد .
    در این اوضاع واحوال شوهر سیمین می خواست او را به اروپا بفرستد وچون خودش نمی توانست برود از پدر خواست او را همراهی کند. پدر هم از خدا خواسته قبول کرد .مقدمات سفر سریع آماده شد وهر دو عازم اروپا شدند.سفرشان سه هفته طول کشید . وقتی سیمین برگشت گفت که به او خیلی خوش گذشته است. سیمین برای ما سوغات اورده بود، اما پدر نه برای مادر چیزی خریده بود ونه برای ما. وقتی سیمین گفت که او هم زیاد خرید کرده فهمیدیم آنها را مخفیانه به مونس داده است.
    در طول این مدت برای چند روز بچه ها را به منزل مادر آوردم تا در کنارم باشند . بچه ها لاغر تر از قبل شده بودند ، اما روحیه بدی نداشتند. به ظاهر با نامادری شان می ساختند ومشکلی نداشتند . در طول این مدت حمید وفریبا ازدواج کرده وسر خانه و زندگی شان رفتند. اکنون مادر و پدر تنهای تنها شده بودند .دلم به حال مادر خیلی می سوخت .زیرا تنهایی او را وادار می کرد تا کار های پدر بیشتر به چشمش بیاید .
    پس از چهار هفته با دلی غمگین وروحیه ای خراب از رویه ای که پدر درپیش گرفته بود به آبادان برگشتم . زهرا زودتر از من آمده بود وهمه منتظر بودیم تا قرعه فالمان به کدام منطقه خواهد افتاد .
    روز قرعه کشی از راه رسید وفارغ التحصیلان مدرسه عالی پرستاری در محوطه خوابگاه جمع شدند ومنتظر اعلام نتایج قرعه کشی شدند.
    وقتی نام زهرا خوانده شد فهمیدیم که به مسجد سلیمان خواهد رفت . من هم همراه عده ای به رودکنار منتقل شدم.
    اکنون ما نرس فارغ التحصیل به شمار می آمدیم . یونیفرم هایمان تغییر کرده بود واز کلاه گرفته تا لباس وکفش همه سفید بود با دوختی بسیار خوب وپارچه ای از جنس مرغوب .این لباس ها به قدری خوش ترکیب بود که از پوشیدن آن احساس رضایت خاصی می کردیم .
    دیگر وقت آن بود که منزلی تهیه کرده وبچه ها را نزد خود بیاورم در خواستی به اداره کل کارگزینی شرکت فرستادم وضمن اینکه در آن ذکر کردم دارای دو فرزند هستم تقاضای خانۀ متاهلی دادم .
    چند روز بعد از این درخواست منشی دفتر پرستاری بیمارستان تلفنی به من اطلاع داد که کارگزینی کل شما را راس ساعت ده صبح خواسته وشما این ساعت باید در اداره بازنشستگی ومزایا باشید.
    در ساعت مقرر به اداره مذکور رفتم . مرا به اتاقی راهنمایی کردند . اتاق وسیعی بود که چند میز دور تا دور آن بود روی میز ها جندین دستگاه تلفن قرار داشت وکنار آن دفاتر وپروند هایی انباشته بودند پشت یکی از میز ها مردی نشسته بود که در آن اتاق تنها بود.
    به او سلام کردم وخودم را معرفی کردم . آن مرد پاسخم را داد وبا دست به من اشاره کرد که روی صندلی روبرویش بنشینم . پس از اینکه نشستم از من پرسید چرا تقاضای منزل متاهلی کرده ام .پاسخ دادم به دلیل اینکه دارای دو فرزند ده وپانزده ساله ام و می خواهم انان را نزد خود بیاورم .
    مرد گفت:« می دانید شما بر خلاف قوانین شرکت نفت وارد این دستگاه شده اید ؟وبعد مکثی کرد وادامه داد : یعنی باید بگویم با دروغ !
    گفتم:آیا تنها دوشیزه بودن فرد متقاضی ملاک پذیرش اوست یا شایستگی رفتار او ودرست عمل کردن او ؟ به فرض هم که من با دروغ به استخدام این شرکت در آمده ام آیا در طول این سه سال واندی که در این دستگاه کار کرده ام عملی خلاف شخصیت وشئونات شرکت انجام داده ام ؟ تا آنجا که من اطلاع دارم می بینم پرونده ام را ملاحظه کرده اید . آیا کوچکترین گزارشی خلاف در مورد نحوه کار ورفتارم در این پرونده منعکس شده چه از بخش ها وچه از مسئولان خوابگاه.
    مرد با دقت به سخنانم گوش داد وپس از اتمام صحبت هایم گفت: همه چیز هایی که گقتید درست ، اما صلاح می دانم تقاضای خود راپس بگیرید .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #139
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پرسیدم چرا او پاسخ داد : این تقاضا بایستی برای رئیس کل شرکت ارسال شود تا ایشان دستور دهند وممکن است این موضوع حتی باعث اخراج شما شود
    فکری کردم وبعد گفتم:مسئله ای نیست .هر دستوری که ایشان بدهند می پذیرم ،حتی اگر قرار باشد اخراج شوم.
    به ظاهر صحبت ما تمام شده بود ودیگر کاری آنجا نداشتم . از جا بلند شدم وپس از خداحافظی از اداره خارج شدم.
    با خودم گفتم من تمام این سختی ها را به خاطر بچه هایم مستحمل شدم حالا چطور میتوانم از خواسته ام به این راحتی چشم بپوشم.اگر خواستند موافقت کنند ،اگر هم نه فکری به حال خودم خواهم کرد .
    محل سکونتم در خوابگاهی در رودکنار بود. محوطه آن بسیار زیبا بود. به خصوص که رود اروند از ضلع غربی آنجا ری می شد .یک در خوابگاه از دیوار غربی به کنار ساحل باز می شد که فاصله پانصد متری آن طرف رود می شد دید . گاهی به صورت گروهی کنار ساحل می نشستیم و به غروب آفتاب نگاه می کردیم . همیشه در ضمن لذت بردن از منظره زیبا و دل انگیز غمی در دل خود احساس می کردم.
    طرف دیگر اروند کشور عراق قرار داشت شب ها نور چراغ هایشان دیده می شد در آن سکوت وهم برانگیز شب شرجی هوا همراه صدای گوشنواز جریان آب وهم چنین پارس سگ ها وجیرجیرکها احساسی خوشایند را به انسان القا می کرد که نوای زوزه شبانگاهی سگ ها، در صبحدم جایش را با بانگ خروس عوض می کرد .گاهی کنار پنجره می ایستادم و به کور سوی روشنایی طرف دیگر اروند رود خیره می شدم. در آن لحظه هیچ گاه به فکرم نمی رسید که روزی این همسایه نزدیک به خود اجازه دهد که ناجوانمردانه به کشور ما بتازد وجنوب وغرب کشورمان را در هم بریزد حتی به مخیله ام نیز خطور نمی کرد که کشوری حقیر چون عراق روزی به تنها پالایشگاه عظیم خاورمیانه حمله کند.
    خوابگاه رودکنار مشتمل بر دو ساختمان هلالی در طرفین بود که یک ساختمان مجزای دیگر در وسط آن قرار داشت. ساختمان های دو طرف خوابگاه وساختمان وسط شامل اتاق پذیرایی ،ناهارخوری وآشپزخانه بود
    محوطه زیبایی آنجا خیلی باصفا بود ونخل های استوارش سر به آسمان می سایید زمین محوطه چمن ودارای قسمت بازی بود که در آن تور بسکتبال و والیبال وهمچنین تابهای متعددی قرار داشت .
    تعداد معدودی از پرستاران در این خوابگاه زندگی میکردند واغلب یا سرکار بودند ویا اینکه ساعات تعطیلی خود را در بیرون خوابگاه ،در منزل اقوام و دوستان می گذراندند.
    با وجودی که محیط بسیار فرح بخش وزیبا بود ، اما حوصله راخیلی سر می برد، زیرا تنها بودم هنوز برای خودم دوستی نداشتم .گاهی می دیدم بچه ها ساعت های متمادی پای تلفن می نشینند وصحبت می کنند.همیشه فکر می کردم از این کار چه لذتی می برند؟ولی بعد که خودم در موقعیتش قرار گرفتم درک کردم که تفریح خالی از لذت هم نیست .
    یک روز پس از صرف ناهار به طرف اتاق خودم می رفتم . همان لحظه تلفن وسط راهرو شروع به زنگ زدن کرد . کسی آن اطراف نبود .نتوانستم بی تفاوت بگذرم . به تصور اینکه با یکی از بچه ها کار دارد گوشی را برداشتم وگفتم:بفرمایید.
    صدای مردانه و خوش آهنگی گفت :سلام
    پاسخش را دادم و گفتم : بفرمایید با چه کسی کار دارید؟
    گفت:با هر کسی که گوشی را برداشته.
    -شما
    -می توانم با شما صحبت کنم ؟
    کمی جا خوردم وبعد پاسخ دادم :به چه دلیل ؟
    با لحن مودبانه ای گفت: اگر اجازه بدهید می خواهم با شما دوست شوم.
    صدایش دلم را لرزاند .هشت سال بود در آرزوی چنین احساسی بودم واکنون یک غریبه که حتی نمی دانست کیست و چه کاره است توانسته بود احساسی را در من زنده کند که باور کنم زنده ام و وجود دارم .
    مکث من باعث شد او بگویید :خانم می تونم این درخواست رو از شما داشته باشم ؟
    به خودم آمدم و از فکرم گذشت فقط این یک بار .خودم را دلداری دادم که او از کجا می داند من کیستم؟ مرا که نمی بیند، بگذار برای یک دفعه هم که شده من هم از جاذبه زن بودنم استفاده کنم.
    پیش از اینکه تصمیم درست بگیرم از زبانم پرید وگفتم :اسمتان ؟
    -بیژن وشما؟
    با مسخرگی گفتم :منم منیژه . وخودم خنده ام گرفت ، زیرا فهمیدم دروغ می گوید. او هم خندید و گفت: خوشبختم ،ولی اگر راستش را بخواهید اسم من منصور است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #140
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پاسخ دادم: خوشبختم.
    گفت: اسم شما؟
    بدون اراده گفتم: یاسمین. و بی درنگ پشیمان شدم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. منصور گفت که در یک اداره کار می کند. آخر، ساعت ده صبح روز بعد قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم.
    به محض این که گوشی را گذاشتم از این مکالمه پشیمان شدم و ترس سراسر وجودم را گرفت. هیچ فکر نمی کردم توانسته باشم چنین کاری را کنم. آن شب به طرز عجیبی بی تاب بودم و با بی قراری خوابیدم. صبح روز بعد که از خواب برخواستم با خود تصمیم گرفتم سر قرار نروم، اما ساعتی بعد آماده شدم و روی نیمکت پارک جلوی خوابگاه و سرقرار نشسته بودم.
    هیچ کس در محوطه نبود. در یک آن تصمیم گرفتم تا دیر نشده از آن محل بگریزم که درست همان لحظه متوجه مرد جوان و بلند قدی شدم که در میان در ورودی پارک ظاهر شد. او با دیدن من به سمتم آمد. در حالی که دست و پایم را گم کرده بودم از جا بلند شدم.
    با همان صدایی که به نظرم خیلی دلنشین و گرم می رسید سلام کرد و من بی معطلی پس از پاسخ سلامش با شتاب گفتم: بهتر است از این محل دور شویم.
    سرش را تکان دادو گفت: کجا برویم؟
    فکری کردم و گفتم: خرمشهر.
    ترس تمام وجودم را گرفته بود و دوست نداشتم کسی مرا با او ببیند. احساس گناه می کردم، زیرا بچه ها روی من خیلی حساب می کردند. آن قدر این احساس در من قوی شده بود که احساس کلافگی کردم و با خود گفتم:
    خب که چی؟ مگر من مریم مقدس هستم؟
    منصور جوانی بیست و چهار ساله بود و تا دیپلم درس خوانده بود. خانواده ای نابسامان داشت. پدرش بیست و دو سال از مادرش بزرگتر بود و مادرش هم زنی عامی و جاهل بود که از ابتدا هم علاقه ای به پدر او نداشت و هم و غم خود را در وجود بچه هایش خلاصه کرده بود. او دارای دو پسر و سه دختر بود که منصور پسر دوم او بود.
    منصور خیلی خوش قیافه و خوش صحبت بود و با حرف هایش به طرز عجیبی مرا مجذوب و شیفته ی خودش کرد. آن روز چند ساعت با هم بودیم و بعد او مرا به خوابگاه رساند و پس از این که قول گرفت که باز هم همدیگر را ببینیم ترکم کرد.
    گیج به خوابگاه برگشتم. وقتی به اتاقم رسیدم با حالتی غیر قابل وصف روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم. به هیچ وجه دوست نداشتم کار به جاهای باریک بکشد. تصمیم گرفتم روز بعد راجع به خودم با او صحبت کنم و او را از اشتباه در بیاورم.
    عصر روز بعد طبق قرار به دنبالم آمد و این بار با ترس کم تری کنار او در خیابان های نیمه تاریک راه می رفتم. حرف هایم را سبک سنگین کردم و بعد تمام حقایق زندگی ام را به او گفتم. از هیچ چیز نگذشتم، حتی راجع به وضعیت پدرم و بچه ها و هم چنین از دواج و طلاقم هم با او صحبت کردم. در اخر گفتم که می خواهم بچه ها را پیش خودم بیاورم. پس از شنیدن حرف هایم در پاسخ گفت: همان دیروز که دیدمت چنین چیزی را حدس زدم. زیرا رفتارت آن قدر سنگین و باوقار بود که باورم نمی شد دختری سبک سر و راحت باشی.
    آن شب وقتی به خوابگاه برگشتم با خیالی راحت سرم را روی بالش گذاشتم زیرا حرفی در دلم پنهان نکرده بودم که بخواهد نگرانم کند.
    چند روز بعد اداره مزایا و بازنشستگی مرا خواست. با دلشوره به اداره رفتم. مرا به همان اتاقی که چند وقت پیش به ان جا رفته بودم فرستادند و همان مردی را که دیده بودم ملاقات کردم. او مرا دعوت به نشستن کرد و گفت: پرونده ی شما را به اضافه توضیحاتی در مورد عملکرد خوب شما در دستگاه برای رییس کل شرکت فرستادم. ایشان پس از مطالعه ی پرونده دستور دادند که با تقاضای شما موافقت شود. من از جانب خود تبریک می گویم.
    از خوشحالی کم مانده بود اشک هایم سرازیر شود. از او خیلی تشکر کردم و با دلی شاد به خوابگاه برگشتم. این تازه اول کار بود و تا گرفتن خانه مدتی زمان لازم بود.
    همان روز برای پیدا کردن آپارتمان به معاملات املاکی سر زدم و توانستم آپارتمانی به مبلغ ماهیانه پانصد تومان در یکی از خیابان های نزدیک بیمارستان پیدا کنم. پس از اجاره کردن آن با پس اندازی که داشتم یک دست مبل ارزان و سه عدد تخت و یک کولر گازی و همچنین یک یخچال و یک عدد فرش شش متری خریدم.
    مقداری اساس هم از جهیزیه ام مانده بود که در تهران بود و اگر آن ها را می آوردم زندگی ام تکمیل می شد.
    به مدت یک هفته مرخصی گرفتم و به تهران برگشتم. پیش از این که خستگی در کنم سراغ رضا رفتم و از او خواستم نگهداری بچه ها را به من بسپارد. او که هنوز هم در قرض ها و گرفتاری هایش دست و پا می زد از خدا خواسته و بدون چون و چرا بجه ها را به من داد. شب پیش از حرکتمان حمید به منزل مادر آمد. او آمده بود تا برای زایمان همسرش از پدر ومادر پول قرض کند. اخلاق حمید همین بود. هر وقت با پدر و مادر کار داشت و یا پولی قرض می خواست آن جا پیدایش می شد، اما در مواقع دیگر یادی از آن دو نمی کرد. این بار هم حمید به علت کسادی کار به بی پولی خورده بود و هزینه ی بیمارستان را نداشت. به منزل مادر امده بود و از مادر پول می خواست. پدر که مثل همیشه ساز ندارم ندارم را زد. مادر هم دیگر پولی در دستش نبود. حمید بدون ملاحظه وضعیت خراب آن دو با فریاد گفت: من حالیم نیست. زنم می خواد بره بستری بشه و من احتیاج به پول دارم.
    هر چه آن دو گفتند اگر داشتیم این پول را به تو می دادیم او به گوشش نمی رفت که نمی رفت. خودش بهتر از هرکس وضعیت آن ها را می دانست، اما منطقی وجود نداشت که آن ها را بپذیرد. مادر که دید به هیچ طریقی از دست او خلاصی ندارد با تشر به او گفت: وقتی به تو می گویم پولی ندارم حرف حالی ات نمی شود. بیا این فرش را بردار و ببر بفروش.
    حمید چون بچه ای که متوجه حرف نشود گفت: من پول لازم دارم نه فرش.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 14 از 20 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/