بدون اراده گفتم: یاسمین. و بی درنگ پشیمان شدم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. منصور گفت که در یک اداره کار می کند. آخر، ساعت ده صبح روز بعد قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم.
به محض این که گوشی را گذاشتم از این مکالمه پشیمان شدم و ترس سراسر وجودم را گرفت. هیچ فکر نمی کردم توانسته باشم چنین کاری را کنم. آن شب به طرز عجیبی بی تاب بودم و با بی قراری خوابیدم. صبح روز بعد که از خواب برخواستم با خود تصمیم گرفتم سر قرار نروم، اما ساعتی بعد آماده شدم و روی نیمکت پارک جلوی خوابگاه و سرقرار نشسته بودم.
هیچ کس در محوطه نبود. در یک آن تصمیم گرفتم تا دیر نشده از آن محل بگریزم که درست همان لحظه متوجه مرد جوان و بلند قدی شدم که در میان در ورودی پارک ظاهر شد. او با دیدن من به سمتم آمد. در حالی که دست و پایم را گم کرده بودم از جا بلند شدم.
با همان صدایی که به نظرم خیلی دلنشین و گرم می رسید سلام کرد و من بی معطلی پس از پاسخ سلامش با شتاب گفتم: بهتر است از این محل دور شویم.
سرش را تکان دادو گفت: کجا برویم؟
فکری کردم و گفتم: خرمشهر.
ترس تمام وجودم را گرفته بود و دوست نداشتم کسی مرا با او ببیند. احساس گناه می کردم، زیرا بچه ها روی من خیلی حساب می کردند. آن قدر این احساس در من قوی شده بود که احساس کلافگی کردم و با خود گفتم:
خب که چی؟ مگر من مریم مقدس هستم؟
منصور جوانی بیست و چهار ساله بود و تا دیپلم درس خوانده بود. خانواده ای نابسامان داشت. پدرش بیست و دو سال از مادرش بزرگتر بود و مادرش هم زنی عامی و جاهل بود که از ابتدا هم علاقه ای به پدر او نداشت و هم و غم خود را در وجود بچه هایش خلاصه کرده بود. او دارای دو پسر و سه دختر بود که منصور پسر دوم او بود.
منصور خیلی خوش قیافه و خوش صحبت بود و با حرف هایش به طرز عجیبی مرا مجذوب و شیفته ی خودش کرد. آن روز چند ساعت با هم بودیم و بعد او مرا به خوابگاه رساند و پس از این که قول گرفت که باز هم همدیگر را ببینیم ترکم کرد.
گیج به خوابگاه برگشتم. وقتی به اتاقم رسیدم با حالتی غیر قابل وصف روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم. به هیچ وجه دوست نداشتم کار به جاهای باریک بکشد. تصمیم گرفتم روز بعد راجع به خودم با او صحبت کنم و او را از اشتباه در بیاورم.
عصر روز بعد طبق قرار به دنبالم آمد و این بار با ترس کم تری کنار او در خیابان های نیمه تاریک راه می رفتم. حرف هایم را سبک سنگین کردم و بعد تمام حقایق زندگی ام را به او گفتم. از هیچ چیز نگذشتم، حتی راجع به وضعیت پدرم و بچه ها و هم چنین از دواج و طلاقم هم با او صحبت کردم. در اخر گفتم که می خواهم بچه ها را پیش خودم بیاورم. پس از شنیدن حرف هایم در پاسخ گفت: همان دیروز که دیدمت چنین چیزی را حدس زدم. زیرا رفتارت آن قدر سنگین و باوقار بود که باورم نمی شد دختری سبک سر و راحت باشی.
آن شب وقتی به خوابگاه برگشتم با خیالی راحت سرم را روی بالش گذاشتم زیرا حرفی در دلم پنهان نکرده بودم که بخواهد نگرانم کند.
چند روز بعد اداره مزایا و بازنشستگی مرا خواست. با دلشوره به اداره رفتم. مرا به همان اتاقی که چند وقت پیش به ان جا رفته بودم فرستادند و همان مردی را که دیده بودم ملاقات کردم. او مرا دعوت به نشستن کرد و گفت: پرونده ی شما را به اضافه توضیحاتی در مورد عملکرد خوب شما در دستگاه برای رییس کل شرکت فرستادم. ایشان پس از مطالعه ی پرونده دستور دادند که با تقاضای شما موافقت شود. من از جانب خود تبریک می گویم.
از خوشحالی کم مانده بود اشک هایم سرازیر شود. از او خیلی تشکر کردم و با دلی شاد به خوابگاه برگشتم. این تازه اول کار بود و تا گرفتن خانه مدتی زمان لازم بود.
همان روز برای پیدا کردن آپارتمان به معاملات املاکی سر زدم و توانستم آپارتمانی به مبلغ ماهیانه پانصد تومان در یکی از خیابان های نزدیک بیمارستان پیدا کنم. پس از اجاره کردن آن با پس اندازی که داشتم یک دست مبل ارزان و سه عدد تخت و یک کولر گازی و همچنین یک یخچال و یک عدد فرش شش متری خریدم.
مقداری اساس هم از جهیزیه ام مانده بود که در تهران بود و اگر آن ها را می آوردم زندگی ام تکمیل می شد.
به مدت یک هفته مرخصی گرفتم و به تهران برگشتم. پیش از این که خستگی در کنم سراغ رضا رفتم و از او خواستم نگهداری بچه ها را به من بسپارد. او که هنوز هم در قرض ها و گرفتاری هایش دست و پا می زد از خدا خواسته و بدون چون و چرا بجه ها را به من داد. شب پیش از حرکتمان حمید به منزل مادر آمد. او آمده بود تا برای زایمان همسرش از پدر ومادر پول قرض کند. اخلاق حمید همین بود. هر وقت با پدر و مادر کار داشت و یا پولی قرض می خواست آن جا پیدایش می شد، اما در مواقع دیگر یادی از آن دو نمی کرد. این بار هم حمید به علت کسادی کار به بی پولی خورده بود و هزینه ی بیمارستان را نداشت. به منزل مادر امده بود و از مادر پول می خواست. پدر که مثل همیشه ساز ندارم ندارم را زد. مادر هم دیگر پولی در دستش نبود. حمید بدون ملاحظه وضعیت خراب آن دو با فریاد گفت: من حالیم نیست. زنم می خواد بره بستری بشه و من احتیاج به پول دارم.
هر چه آن دو گفتند اگر داشتیم این پول را به تو می دادیم او به گوشش نمی رفت که نمی رفت. خودش بهتر از هرکس وضعیت آن ها را می دانست، اما منطقی وجود نداشت که آن ها را بپذیرد. مادر که دید به هیچ طریقی از دست او خلاصی ندارد با تشر به او گفت: وقتی به تو می گویم پولی ندارم حرف حالی ات نمی شود. بیا این فرش را بردار و ببر بفروش.
حمید چون بچه ای که متوجه حرف نشود گفت: من پول لازم دارم نه فرش.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)