گوش می کردیم و بیشتر سوال می کردیم تا خوب یاد بگیریم.دوستی ما کم کم عمیق شد طوری که اکثر اوقات پس از کلاس به اتاق یکدیگر می رفتیم تا بیشتر با هم باشیم.
همیشه به حال زهرا غبطه می خوردم،زیرا با یک بار خواندن مطلب را می فهمید،اما من چون نمرکز تداشتم بارها باید یک مطلب را مرور می کردم تا آن را یاد بگیرم.
او هم چون من تنها بود و کسی را نداشت به همین دلیل همدیگر را خوب درک می کردیم.یک روز که هردو از خرید برمی گشتیم هنگام وارد شدن از نگهبان پرسیدیم کسی با ما کار نداشت؟
نگهبان گفت:نه.
زهرا باشوخ طبعی گفت:کسی هم سراغ ما را نگرفت؟
نگهبان دقیق تر به ما خیره شد و گفت:نه.زهرا باخنده گفت:حتی عزرائیل هم سراغ ما را نگرفت؟
نگهبان که حرف او را جدی گرفته بود گفت:ای بابا،خدا نکند،این چه حرفیه دخترم.ان شاءالله صدسال دیگه زنده باشید.
زهرا علاوه براینکه از نظر درسی در بالاترین سطح قرار داشت خیلی هم هنرمند بود و نقاشی و خیاطی و آرایشگری آشنا بود.هر شب که جشنی در خوابگاه برقرار می شد اکثر دوستان زیر دستهای توانای او آراسته می شدند.علاوه بر آن وقتش را بیهوده هدر نمی داد و همیشه مشغول کار بود.گاهی خیلی بی کار بود نقاشی می کرد و خلاصه اوقاتش به بهترین نحو استفاده می کرد.
کم کم به پایان سال سوم نزدیک می شدیم.هر شب مطابق معمول با زهرا درس می خواندم،اما مرتب دلشوره داشتم و فکر می کردم چیزی نمی دانم.انبود کتابها و جزوه ها روی میز آماده بود تا فرصت کنم آنها را دوره کنم.ترس بر من مستولی شده بود و با خود می گفتم:نکند نتوانم از پس امتحانات بربیایم.آن وقت بود که هجوم افکار ناخوشایند باعث می شد به گریه بیفتم و ماتم بگیرم.
زهرا وقتی مرا به آن وضعیت می دید نصیحتم می کرد و قاطعانه می گفت:یاسمین تو نه تنها خوب می دانی،بلکه بیشتر از آن چیزی که لازم است می دانی.پس بی خود خودت را نترسان و اجازه نده ترس اعتماد به نفست را از بین ببرد.
حرفهای او امیدوارکننده بود و مرا آرام می کرد،اما گاهی اوقات هم بود که حتی دلداریهای او نمی توانست در من موثر واقع شود.در چنین مواقعی عصبانی می شد و سرم فریاد می کشید و می گفت:تو چرا خودت را با دیگران مقایسه نمی کنی تا بفهمی چقدر از آنها بالاتری.دیگر چه می خواهی؟چرا این قدر ناشکری و مانند بیماران روانی به آزار خودت می پردازی.
حرفهای او چون تلنگری به احساسم مرا به خود می آورد و تواناییهایم را به من یادآوری می کرد.زهرا حق داشت.من همیشه خودم را با او مقایسه می کردم و فکر می کردم خیلی کمتر هستم،اما نسبت به خیلی از دانشجوهای دیگر در سطح بالاتری قرار داشتم و اینکه چرا نمی خواستم خودم را باور کنم دیگر بماند.
در گروه ما بچه های زرنگ و باهوش کم نبودند که اغلبشان دیپلم را با نمره های بالا گرفته بودند،ولی بیشترشان وقتشان را به بازیگوشی و شیطنت می گذراندند.
در این سال علاوه بر کار در بخشها،شامل بیماریهای چشم و قلب و عروق و هم چنین زنان و زایمان و بیماریهای صدری،کودکان و داروشناسی را فرا گرفتیم.علاوه بر آن به نحوه کار در اتاق عمل و همچنین بسته بندی انواع بسته های جراحی و کمک به جراح و بسیاری از ریزه کاریهای آشنا شدیم.
من و زهرا هر شب تا هشت شب درس میخواندیم و بعد کتابها را کنار میگذاشتیم تا ضمن استراحت کمی هم با هم صحبت کنیم.بعد از هم خداحافظی میکردیم و هر کدام برای خواب به اتاقمان میرفتیم.ساعتهایی را که کشیک نبودیم به خرید و یا سینما میرفتیم.عمده تفریحمان همین بود.البته متوجه بودیم که بعضی از بچه ها چگونه اوقات فراغتشان را پر میکنند.به استخر و یا باشگاه میروند و یا دوستانی دارند که همراه آنان به تفریح و گردش میروند اما برای ما نه مقدور بود و نه میتوانستیم از تمام وقتهای آزاد خود برای تفریح بهره مند شویم.بهمین دلیل شاید بقیه فکر میکردند که ما یا بی عرضه هستیم و یا زیادی میخوانیم و یا مشکل روحی داریم.
در همین اوضاع و احوال نامه زرین به دستم رسید.او در نامه اش نوشته بود که حمید بزودی به خواستگاری فریبا خواهد رفت.وقتی خبر را شنیدم خیلی تعجب کردم.فریبا را میشناختم او یکی از دوستان همکلاسی زرین بود.
زرین در ادامه نامه اش نوشته بود یک روز فریبا به منزل او امده بود و با دیدن عکس حمید پرسیده بود زرین برادرت ازدواج کرده؟او هم میگوید نه و فریبا به شوخی میگوید خب بیایید مرا برایش بگیرید.زرین هم در جوابش میگوید جدی میگویی؟فریبا سرش را تکان میدهد و زرین میگوید چه کسی بهتر از تو و همین باعث میشود که زرین موضوع را با مادر در میان میگذارد و مادر هم از حمید نظر خواهی میکند حمید هم از این موضوع استقبال کرده و قرار میشود به خواستگاری بروند.
با خواندن نامه زرین لبخندی بر لبم نشست.چهره حمید جلوی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)