کنند و جوری کنار بیایند. مجید خلق و خوی تند و عصبی داشت و با کوچک ترین مسئله ناخوشایندی صدایش را سرش می انداخت. در این حال سیما و بچه هایش جرأت جیک زدن نداشتند. سیما هنوز هم از زندگی اش ناراضی بود و هنوز هم نگران عاقبت زندگی اش بود.
پس از یکی دو هفته به تهران برگشتم تا بقیه مرخصی ام را کنار مادر و پدر باشم که با رفتن زرین خیلی تنها شده بودند. در این مدت توانستم بچه هایم را ببینم و با آنان به گردش و سینما بروم. وقتی آن دو را مرتب و تمیز دیدم خیالم راحت شد که همسر رضا با آنان خوب رفتار می کند و آن دو را اذیت نمی کند.
پس از تعطیلات با خیالی راحت و خاطره ای خوش به آبادان تا سال دوم تحصیلم را آغاز کنم.
لباسهایمان مانند سال قبل بود با این تفاوت که کلاهمان دو خط داشت که نشان ارتقایمان به کلاس بالاتر بود. در این سال هم، چهار ماه آموزش عملی داشتیم و بعد وارد بخشها شدیم و در حین کار، درس های عملی را فرا گرفتیم. سال دوم بیماریهای داخلی و استخوان و همچنین جراحی های عمومی و کلیه و مجاری ادرار و پوست و روانشناسی و اعصاب را فرا گرفتیم.
مرتب از تهران نامه می رسید. بیشتر این نامه ها از زرین بود. او برایم از همه چیز و همه کس می نوشت. نامه های او بهترین راه ارتباط من با تهران و اقوام بود. زرین در یکی از نامه هایش برایم نوشت که سیمین به خانه جدید و زیبایی که نزدیک منزل مادر است اسباب کشی کرده است. او همان دو دختر را داشت و مادر به دختر بزرگ او بی نهایت علاقه مند بود. زرین برایم نوشته بود که زندگی سیمین فرقی نکرده و او همچنان تحت نظر شوهر شکاکش قرار دارد. وقتی نامه زرین را می خواندم چهره اکبر پیش چشمانم نقش بست و از حرص دندانهایم را به هم فشردم. درک اکبر خیلی ضعیف بود و همیشه عده ای دوست دور او را فرا گرفته بودند و چون نقطه ضعف او را که عشق به قمار بود می دانستند برنامه قمار، ترتیب می دادند و جیب های او را خالی می کردند. سیمین با همان شرایط و بدون تغییر در کنار اکبر زندگی می کرد. اینک بچه هایشان بزرگ تر شده بودند. اکبر به بچه هایش خیلی علاقه داشت، اما هیچ قدمی در راه تربیت شان برنمی داشت و تمام کارهای بچه ها به سیمین واگذار شده بود. او هنوز هم شکاک بود و گاهی به سیمین طعنه می زد که می داند او پول هایش را پس انداز می کند تا پس از مرگ او، شوهر دیگر کند و به ریش او در قبر بخندد.
گاهی که سیمین حرف های اکبر را بازگو می کرد با خودم فکر می کردم بدون شک او دچار نوعی بیماری روانی است. با این حال سیمین هنوز او را دوست داشت و در مقابلش تسلیم بلا شرط بود. اکبر گاهی سیمین را همراه بچه ها به منزل مادر می فرستاد و بعد دوستانش را در منزل جمع می کرد و بساط منقل و وافور راه می انداخت و در غیاب سیمین، خانه را به هم می ریخت. وقتی او به منزل برمی گشت آه از نهادش برمی آمد. بیچاره سیمین مرتب می کرد، اما فایده ای نداشت و روز بعد همان آش بود و همان کاسه. طفلی خواهرم که اسیر مردی مثل او بود.
سال دوم با همه سختی ها و البته خوبی هایش گذشت. اکنون دیگر ماهیانه چهارصد و پنجاه تومان به دستمان می رسید که من سعی می کردم با صرفه جویی و چشم پوشی از خواسته های غیر ضروری ام، آن را پس انداز کنم. پدر و مادر و دوستانم مرتب به آنان سر می زدند و برایشان پول می فرستادند و یا برایشان کیف و کفش می خریدند و پست می کردند. در این بین تنها من بودم که نه کسی سراغم می آمد و نه برایم پولی ارسال می شد. پستچی جز نامه، چیزی برایم نمی آورد. با این حال به همان حقوق ناچیز خود قانع بودم و هرگاه به تهران می رفتم دست خالی نبودم و با حقوق خود برای افراد خانواده ام، به خصوص بچه ها، چیزی می خریدم. مادر دلش برایم می سوخت و می گفت:
- تو داری از جانت مایه می گذاری، شب کاری می کنی و جان می کنی بعد هم این چندغازت را خرج این و آن می کنی؟ نکن مادر، بزار برای خودت بماند. روزی به درت می خورد.
هر بار که در بازار کویتی های آبادان قدم می زدم به یاد حرف مادر می افتادم، اما نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و چیزی برای کسی نخرم. از این کار لذت می بردم.
دانشجویان سال اول با قیافه هایی ساده و دخترانه وارد خوابگاه می شدند ولی کم کم حسن همجواری با سایرین و معاشرت با دختران شادی که هنوز معنای غم زندگی را خوب درک نکرده بودند باعث می شد از آن حالت ساده و محجوبانه دربیایند و چشم به روی نادیده ها باز کنند. قدرت تقلید از هم اتاقی ها و دختران بزرگ تر سال دومی و سومی باعث می شد با فنون جدید اجتماعی آشنا شوند طوری که سال دوم، آن چهره ساده و بی آلایش تبدیل به دختری شیک و امروزی می شد. یکی موهایش را فر می زد و آن یکی موهای فرش را صاف می کرد، بعضی ابروان پهن و دخترانه شان را باریک و روشن می کردند. لباس ها شیک تر و حالت حرف زدن زیرکانه و راه رفتن خرامان تر می شد. البته این تغییر حالت ها، زیبا و شیرین بود و نشان از پختگی طرف داشت، اما گاهی اوقات برخی از آنان راه افراط را می پیمودند طوری که این تغییرات و تحولات در آنان به حدی بود که دیگر نمی شد شناختشان.