شب ها ساعت ده چراغ ها خاموش می شد و همه می خوابیدند، ولی بعضی اوقات چند تن از بچه ها که از دوستان صمیمی من و اِما به شمار می رفتند به اتاقمان می آمدند و ما از آنان پذیرایی می کردیم. اِما قهوه را خیلی خوب درست می کرد و گاهی هم برایمان فال می گرفت. مادر او زنی مهربان و با سلیقه بود که همیشه کلوچه های خوشمزه و مرباهای دستپخت خودش را برایش می فرستاد. او هم سخاوتمندانه این خوراکی ها را با بچه ها تقسیم می کرد. شبهایی که با دوستانمان دور هم بودیم تا نیمه های شب می گفتیم و می خندیدیم. این تنها وقتی بود که مدتی غصه هایم را فراموش می کردم. غیر از اِما کسی نمی دانست که من قبلاً ازدواج کرده ام و دو بچه دارم و این بین من و او یک راز به حساب می آمد.
دختران مدرسه پرستاری به گروه های چند نفره تقسیم می شدند و هر کس برای خود دوستانی می پذیرفت که با طرز فکرش هم خوانی داشته باشد. گاهی این گروه ها با دیگران از در مخالفت در می آمدند و دور از چشم مربیان و مسئولان برای هم خط و نشان می کشیدند، اما این تهدیدها هیچ گاه از حد حرف فراتر نمی رفت.
همه دانشجویان جوان بودند و مشکلی نداشتند. اگر هم مشکلی بود در زمینه درس خواندن بود. اغلب آنان از اینکه مستقل شده و به نحوی آزادی فردی بدست آورده بودند خیلی راضی بودند. البته تک و توکی هم پیدا می شدند که برای خانواده هایشان دلتنگی می کردند.
در همین اوضاع نامه ای بدستم رسید. پدر نوشته بود برای عروسی زرین و هادی به تهران بروم. من هم موضوع را با مسئول بخش در میان گذاشتم و او با رفتن من به تهران موافقت کرد.
یک روز پیش از عروسی زرین به تهران رسیدم. همان موقع هادی را دیدم که از منزلمان خارج می شد. نخستین بار بود که او را می دیدم. از او خیلی خوشم آمد. جوانی مرتب و خوش صحبت بود که به احوال خودش خیلی تسلط داشت. علاوه بر آن در هر زمینه ای اطلاعات وسیعی داشت. چهره اش نیز خوب بود. پوستی سفید و چشمانی روشن داشت و عینک طبی می زد. این طور که بعدها فهمیدم در کارهای فنی وارد بود از تعویض شیر آب گرفته تا پایین آوردن موتور ماشین و تعمیر آن مهارت داشت.
برخلاف تصورم مراسم آنان بدون جشن و خیلی ساده انجام می شد. مراسم عقد با مهمان های محدودی انجام شد، زیرا خودشان تصمیم گرفته بودند خرج کمتری کنند در عوض پس از ازدواجشان برای ماه عسل به مسافرت بروند.
وضعیت مالی پدر آن قدر خراب شده بود که نتوانسته بود جهیزیه خوبی به زرین بدهد. همان مقدار را هم مادر دست به دامن حمید شده بود تا او برای زرین کاری کند. حمید هم روی او را زمین نیانداخته بود و دو عدد فرش دوازده متری و سرویس آشپزخانه اش را خرید. مادر از پس انداز خودش اثاثیه مختصری تهیه کرد و زرین با همان جهیزیه مختصر به خانه شوهر رفت. خوشبختانه هادی و خانواده اش زیاد در بند این چیزها نبودند و این شانس بزرگی برای زرین بود.
هادی منزل کوچکی در محله خوب اجاره کرده بود که دو اتاق و یک آشپزخانه کوچک داشت. او به کارهای هنری و فنی به خوبی آشنا بود و می توانست از هر چیز ساده وسیله ای بسازد که مفید واقع شود. آن دو با هم اسباب و اثاثیه مختصر زرین را به نحو زیبایی آراستند و با عشق و علاقه زندگی شان را آغاز کردند.
در عروسی زرین توانستم بچه هایم را ببینم، ولی آن دو با من رفتاری غریبانه داشتند. دلم خیلی گرفت، ولی از یک چیز مطمئن بودم و آن اینکه زن پدر جدید بچه ها زنی مهربان و مرتب بود و این را از سر و وضع و طرز لباس پوشیدن بچه ها متوجه شدم. تنها یک چیز باعث ناراحتی ام شد. اینکه شنیدم همسر رضا از او خواسته اجازه ندهد که بچه ها زیاد مرا ببینند زیرا فکر می کرد بچه ها دو هوا می شوند. از این موضوع خیلی مکدر شدم، ولی با خود فکر کردم اگر این طور هم باشد من که تهران نیستم بتوانم آن دو را ببینم. شاید این طوری برای همه ما بهتر بود.
پس از عروسی زرین خیلی زود به آبادان و مدرسه ام برگشتم.
تحصیل و مدرسه از صبح روز بعد آغاز شد و من هم سعی کردم با جدیت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)