وقتی سوار خودرویی شدم که برای بردنم آمده بود متوجه شدم یک نفر دیگر پیش از من سوار شده. بعد هم سراغ یک دختر دیگر رفتیم. راننده هر سه نفر ما را به فرودگاه شرکت نفت برد. بقیه دخترانی که قبول شده بودند آنجا بودند. هر سیزده نفر ما را با یک هواپیمای کوچک فرندشیپ به آبادان بردند. با ذوق و شوق تمام راه را طی کردم. آنجا یکی از کارکنان روابط عمومی به استقبالمان آمده بود و با عزت و احترام ما را به خوابگاه بردند و به مسئول خوابگاه که خانمی خشن بود سپردند.
همان شب با شام و میوه از ما پذیرایی شایانی کردند و بعد از آن مراسم قرعه کشی اتاق ها و هم اتاقی ها بین دانشجویان برگزار شد.
خوابگاه در محوطه بسیار وسیعی قرار داشت که دور تا دور محوطه را سیم های مشبک و شمشاد از خارج مجزا می کرد. زمین آن از چمنی سبز و یک دست تشکیل شده بود و سنگفرش هایی برای گذر در وسط آن قرار داشت. در بین زمین چمن دسته دسته گل های داوودی با رنگ های قشنگ شان جلوه زیبایی به محیط می بخشیدند. در حاشیه چمن گل های بنفشه و شمعدانی و شب بو کاشته شده بود. درختان سدر و ابریشم و بید با چتر قشنگ شان زیبایی محیط را دوچندان می کردند. درختان استوار و راست قامت نخل سر به فلک کشیده بودند و در آن هوای گرم و شرجی، درس استقامت و ایستادگی به ما می دادند. بوی دریا و ماهی که نشانگر دیار جنوب بود جذابیتی خاص برایم ایجاد می کرد که هیچ چیز با آن برابری نمی کرد.
ساختمان در قسمت وسط این محوطه قرار داشت. ساختمانی دو طبقه و مرتفع به رنگ قهوه ای که در ورودی و بزرگ آن به فضای وسیع و دلکش بیرون مرتبط می شد. گلهای کاغذی در اطراف ساختمان به دیوار تکیه کرده و خود را بالا کشانده بودند و با رنگهای صورتی و ارغوانی و قرمزشان چشم را نوازش می دادند. درختچه های خر زهره که بر خلاف نام شان دارای گل های خوشه ای بسیار زیبایی بودند با رنگ های سفید و بنفش و صورتی جلوی در ورودی به ردیف صف کشیده بودند. ظاهر ساختمان آدم را به یاد صومعه هایی در زمان های دور می انداخت.
طبقه اول در سمت چپ سالن بزرگ غذاخوری قرار داشت که در پشت آن آشپزخانه بسیار بزرگی تعبیه شده بود و همواره پنج آشپز و چند کارگر با لباس ها و کلاه های بلند و پیش بند سفید در آن مشغول به کار بودند.
در سمت دیگر اتاق هایی بود که متعلق به دانشجویان بود. هر اتاق به دو نفر واگذار شده بود. پله هایی پهن و وسیع به رنگ قرمز طبقه اول را به دوم متصل می کرد. در این طبقه نیز اتاق های زیادی وجود داشت. سرویس بهداشتی و حمام در قسمت انتهایی سالن بود.
سالن بزرگی که مجهز به پیانو و تلویزیون بود در این طبقه قرار داشت که مبله بود و بچه ها اغلب جشن تولدشان را در این سالن برگزار می کردند.
دیوارها به رنگ کرم و کف راهروها و پله ها قرمز بود. هر اتاقی به یک رنگ در آمده بود که این سبک یک نوع زیبایی و جاذبه خاصی داشت. سقف اتاق ها و راهرو بلند بود و صدا در آن پژواک خاصی داشت. گاهی اوقات با تشویق بقیه کسی آواز سر می داد که من هم جزوِ آن تعدادی بودم که به نظر بقیه صدای خوبی برای خواندن داشتم.
در این ساختمان حدود هشتاد دانشجوی سال اول و دوم و بیست دختر بهیار زندگی می کردند.
دانشجویان سال سوم جدا از دانشجویان سال اول و دوم زندگی می کردند. آنان خارج از این ساختمان و در ضلع دیگری از محوطه در ساختمان نوساز و قشنگی سکنی داشتند. نمای این ساختمان جدید و خیلی زیبا بود و دیواره های دو جداره آن در تنظیم گرما و سرمای ساختمان و هم چنین جلوگیری از ورود سر و صدا به داخل آن خیلی مؤثر بود.
هر دو اتاق به وسیله یک راهرو به هم مربوط می شد. این راهروها به کمدهایی وسیع و حمام و سرویس بهداشتی مجهز بود. سالنی کوچک و مبله در طبقه دوم وجود داشت که برای مهمانان دانشجویان سال سوم در نظر گرفته شده بود. در این ساختمان چهل دانشجوی سال سوم زندگی می کردند.
هر دو ساختمان به سیستم تهویه مجهز بود که در زمستان گرم و در تابستان خنک و مطبوع بود، اما وقتی رطوبت هوا به صد در صد می رسید حتی وجود این دستگاه ها نیز کاری از پیش نمی برد.
اثاثیه هر اتاق شامل تخت و میز بغل تخت و میز آرایش آینه دار و کمد کشویی و میز تحریر و چراغ مطالعه بود و هر کس به سلیقه خود اتاقش را می آراست. هر اتاق از نظر طریقه چیدن بستگی به صاحبان آن فرق می کرد.
بیرون محوطه زمین بسکتبال و والیبال و هم چنین سالن پینگ پنگ برای ورزش در نظر گرفته شده بود. گاهی هم بین دانشجویان مسابقاتی برگزار می شد.
صرف صبحانه و ناهار و شام به صورت سلف سرویس بود و همیشه بهترین غذاها با کیفیت و کمیت خوب در اختیار دانشجویان قرار می گرفت. در طول سال تحصیلی هر شش ماه یک فرم پرستاری که شامل سه عدد روپوش و شش عدد پیش بند و سه عدد کلاه و یک جفت کفش بود به دانشجویان داده می شد. لباس راه راه سبز و سفید و پیش بند کلاه نیز سفید بود که دانشجویان سال اول یک خط روی کلاه شان بود و سال دومی ها دو خط و سال سومی ها سه خط روی کلاه شان بود که وجه تمایز دانشجویان به حساب می آمد.
نخستین شبی که در اتاقم خوابیدم به علت رطوبت شدید هوا احساس خفگی می کردم، اما کم کم به آب و هوای آنجا عادت کردم و توانستم شرایط را بپذیرم. من با دختری به نام طلیعه هم اتاق شدم. او دختری خوب و صمیمی بود که البته زیاد نتوانست هوای گرم آبادان را تحمل کند، به علاوه از کار پرستاری هم خوشش نمی آمد و هم چنین برای خانواده اش خیلی دلتنگی می کرد به همین دلیل برای پدر و مادرش نامه نوشت و آنان را از وضعیت خودش آگاه کرد. پس از مدتی پدر و مادرش به آنجا آمدند. طلیعه انصراف داد و همراه پدر و مادرش به شهرشان برگشت. من و او فقط سه ماه با همدیگر دوست بودیم، ولی در این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودیم. پس از مدتی هم اتاقی دیگری به نام اِما که مسیحی بود به جای طلیعه آمد. او دختری زیبا سالم و ورزشکار بود. با اِما خیلی زود صمیمی شدم . او خیلی زود به رازهای زندگی ام پی برد. او دوستی مهربان و باوفا بود که با هم خیلی خوب کنار می آمدیم. اِما به دین خود خیلی اهمیت می داد و اعمال مذهبی اش را تا آنجا که می شد انجام می داد. هر هفته روزهای یکشنبه به کلیسا می رفت و گاهی  اوقات مرا هم همراه خود می برد. من هم در محیط کلیسا نیّت می کردم و همراه او شمع روشن می کردم. او به تنش ها و نگرانی های من واقف بود و گاهی با من صحبت می کرد و مرا دلداری می داد صحبت های گرم او در تسکین روح من خیلی مؤثر بود.