اگر این کار انجام می شد به ترکیب ساختمان که جنوبی بود خیلی لطمه می خورد. پدر بدون توجه به این موضوع خانه را معامله کرد و عقیده داشت تا بخواهد اصلاحی صورت بگیرد چندین و چند سال طول می کشد. ما به منزل جدید نقل مکان کردیم. خانه یک طبقه و قدیمی بود و هیچ برتری به منزل قبلیمان نداشت. مادر بازهم ناراضی بود و این را از نفسهای عمیق و پی در پیش متوجه می شدم، اما اعتراض نمی کرد، زیرا می دانست فایده ای ندارد و باید با همینی که هست بسازد.
زرین سال آخر دبیرستان درس میخواند و هر روز باید فاصله طولانی خانه و مدرسه را به تنهایی طی میکرد. یک روز یکی از دوستان هم کلاسی او جشن تولدش را برگزار میکند و او را هم دعوت میکند. در این جشن او با پسری به نام هادی آشنا می شود.
هادی پسر خوب و فهمیده ای بود که برای کار و تحصیل به تهران آمده بیود و منزل دوست زرین به عنوان مستأجر زندگی می کرد.
پس از آن جشن روحیه زرین زمین تا آسمان فرق کرده بود و از آن حالت خمودگی و گوشه گیری بیرون آمده بود. بیشتر به خود میرسید و سعی می کرد متفاوت با آنچه بود عمل کند. در همین اوضاع و احوال چند خواستگار برای او پیدا شد که همه در موقعیتهای اجتماعی خوبی بودند، اما زرین هیچ کدام را فبول نکرد. شک نداشتم که منتظر هادی بود. شکم زمانی تبدیل به یقین شد که یک روز هادی به تنهایی به منزلمان آمد تا به اصطلاح زرین را از پدر خواستگاری کند.
آنجا بود که فهمیدیم او پسر یکی از ملاکین شهرستانی است و شوهر خاله اش هم یکی از همشهریان پدر و مادر بوده و همچنین نسبت دوری با مادر دارد.
پدر و مادر هادی در شهرستان زندگی می کردند و زندگی آنان داستان جالبی دارد که خالی از لطف نیست. پدر و مادر او باهم دختر عمو و پسرعمو بودند که هر دو تنها فرزند خانواده هایشان بودند. دو برادر تصمیم تصمیم می گیرند پیش از اینکه پسر و دخترشان بزرگ شوند و با خواسته آنان مخالفت کنند آن دو را به عقد هم دربیاورند. به همین خاطر وقتی پدر هادی یازده ساله و مادر او نه ساله بوده به عقد هم در می آیند. همان روز عقد عروس و داماد سر کاغذهای رنگی خنچه با هم دعوایشان می شود، ولی کم کم به هم عادت می کنند و این عادت علاقه و محبتی بینسان به وجود می آورد که مثال زدنی می شود. هفت فرزند داشتند که هادی بزرگترینشان بود. پدر او مردی بود سخی و مردم دار که موقعیت اجتماعی خوبی در شهرستان داشت. با وجود این نسبت به فرزندانش سختگیر بود و آمرانه رفتار می کرد تا به عقیده خود آنان را متکی به نفس و با اراده بار بیاورد. هادی پسری کله شق و قلدر بود که زیر بار حرف پدر نمی رفت. به همین دلیل پدرش او را به شهر می فرستد تا در یکی از کالجهای شبانه روزی آن زمان پانسیون شود و تحصیلاتش را ادامه بدهد. هادی در تهران دیپلم می گیرد و برخلاف خواسته پدر از رفتن به دانشگاه سر بار پدرش شود وارد بازار کار شود. در یک شرکت راه و ساختمان شروع به کار کند. پس از مدتی چون به کارش خوب وارد شده بود به عنوان مهندس تجربی رتبه بالاتری دریافت می کند و این موقعیت را به خوبی حفظ کند و زندگی مستقلی برای خود تشکیل می دهد.
زمانی که هادی برای خواستگاری زرین به منزلمان آمد هنوز با خانواده اش مشکل داشت، ولی بنا بر خواسته پدر به اجبار به شهرستان می رود و جریان را با آنان در میان می گذارد. پدر و مادر او با رویی باز از این موضوع استقبال می کنند و قرار بر این می شود که یک روز برای خواستگاری رسمی از زرین به منزلمان بیایند.
در این فاصله روزی به من خبر دادند که باید برای مصاحبه به مکانی که در نظر گرفته بودند بروم. روز مصاحبه صد و پنجاه نفر از قبول شدگان کتبی دانشگاه در هم می لولیدند. دیدن آنها بدجوری نگرانم می کرد. و خود فکر می کردم آیا از بین این صد و پنجاه نفر می توانم قبول شوم. از طرفی اگر در این مرحله موفق نمی شدم به خاطر انصرافی که به دانشگاه نمازی داده بودم نمی توانستم در آن دانشگاه هم شرکت کنم و این خیلی مرا نگران می کرد.
گوشه ای نشستم و چشم به در بسته اتاقی دوختم که باید برای مصاحبه به آن وارد می شدیم.
بعضی که از اتاق خارج می شدندد قیافه ای مغموم و گرفته داشتند و بعضی خوشحال بودند. بعضی از آنها متعجب بودند و بعضی بی تفاوت بودند. با نگاه به چهره افراد دوست داشتم بفهمم در آن اتاق چه اتفاقی افتاده است. از یکی دو نفر پرسیدم: آنجا چه خبر بود؟ یکی گفت: چه سوالهای عجیب و غریبی. دیگری گفت: سوالات خیلی مشکله. سومی گفت: شک دارم قبولم کرده باشند. و خلاصه هر کس یک جور اظهارنظر می کرد. دل در سینه ام می تپید و با خودم میگفتم خدای من، اگر این طور باشد که اینها می گویند پس من نمی توانم در مصاحبه پذیرفته شوم.
آن قدر خودم را دست کم گرفته بودم که به طور کامل اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و کم مانده بود پیش از اینکه مصاحبه کنم آنجا را ترک کنم. به زحمت سر جایم ماندم و خودم را دلداری دادم که فقط می خواهم تجربه ای در این زمینه کسب کنم.
وقتی مرا با نام خواندن ترسی در وجودم ریخت با این حال از جا بلند شدم و پس از کشیدن نفس عمیقی نام خدا را به زبان آوردم و داخل اتاق شدم.
شش نفر ممتحن دور یک میز نشسته بودند و یک صندلی برای دانشجو در نظر گرفته شده بود.
با صدایی که بر خلاف ترسم نمی لرزید به آنان سلام کردم و روی صندلی نشستم.
از سه ممتحن زن یکی از آنها بلندبالا با جثه ای درشت که با لباس سبز و کلاه توری سفیدی بر سر داشت. بعدها فهمیدم او مترون بیمارستان آبادان است. زن دیگری کنار او نشسته بود که ظریف و میانسال می نمود و چهره مبتسمش آرامشی به وجودم می داد. او مدیر مدرسه ای بود که در آن آزمون برگزار شده بود.
زن دیگری کنار او بود که قد بلندی داشت و اندامی لاغر. اعضای چهره اش ثابت و بی تفاوت بود. او مدرس و دبیر پرستاری بود.
از آن سه مرد یکی رئیس کل بهداشت و بهداری آبادان بود و دو نفر دیگر رئیس اداره استخدام و رئیس کارگزینی بودند.
سوالات شروع شد. راستی که سوالات عجیب و بی ربطی می پرسیدند. چند سالته؟ چند خواهر و برادر داری؟ فلان کشور را میشناسی؟ در کجای کره زمین و در چه قاره ای قرار داری؟ زبان رسمی فلان کشور چیست؟ پرستاری را دوست داری؟ چرا؟ چند کتاب تا حالا خوانده ای؟ کمی درباره شان صحبت کن. آیا تا به حال فیل دیده ای؟ در چه کشورهایی زندگی می کند؟ آن کشورها در چه فاره ای هستند؟
گاهی خانم مترون به انگلیسی سوالاتی می کرد که من از ترسم مختصر و کوتاه جواب می دادم. آن لحظه خدا را شکر کردم که در طول این سه سال گذشته کنار دروس دبیرستان سه کتاب دیکسون انگلیسی را هم با معلم خصوصی خوانده بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)